خدایا ! حقایق را چنانکه هست به ما بنمای . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخری­ها شده بود فرمانده لشکر 31  عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.

?

مرتب می­رفت به محله­های پایین شهر، مثل علی­آباد و حسین­آباد و کوچه­های خاکی و گلی­ آن را آسفالت می­کرد. می­نشست با کارگرها چای می­خورد، غذا می­خورد، حرف می­زد، شوخی می­کرد، تا کارها سریع­تر و با رغبت­تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.

?

فکر کردم از خودمان­ است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها. عریق می‌ریخت عینهو کارگرها!

?

برادرم هردومان را خوب می­شناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سخته‌ها، صفیه.» گفتم: «می­دونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمی­شوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همین­جا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر می­کرد. وقتی گفت: «یک جلد کلام­الله و یک قبضه کلت» شادی در چشم­های هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج ­زد.

?

رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و می‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره می‌کرد.

?

دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطه­اش با مهدی نزدیک­تر بود. من وسط بودم و پیام­ها را می­شنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کی­ها نشستم.» احمد ­گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی می‌گفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها می­بینم.» احمد گفت: «می‌دونم، می‌دونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من می­بینم تو هم می­دیدی، یه لحظه اونجا نمی­موندی.» احمد ­گفت: «یعنی نمی­خواهی بلند...» مهدی می­گفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می­خوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این­ور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمی­ذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسه­ای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.

?

25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بنده‌سی؛ بنده خدا...!

 

باهمة لحن خوش‌آوایی‌ام
دربه‌در کوچة تنهایی‌ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمة تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایة ما می‌شدی
مایة آسایة ما می‌شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینة ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامش جان من است
نامة تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدة دیدار ما

زنده‌یاد محمدرضا آغاسی

 

 

چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکـ‌ها که در گلـو رسوب شد، نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت‌شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی

برای ما که خسته‌ایم و دل‌شکسته‌ایم نه
ولی بـرای عـده‌ای چـه خـوب شد نیامدی

تمـام طـول هـفتـه را در انـتـظار جـمـعـه‌ایم
دوبـاره صـبــح، ظـهــر، نه، غــروب شد، نیامدی

مهدی جهان‌دار

 

 

 

ای ناگهان تر از همه اتفاق ها

پایان خوب قصه تلخ فراق ها

یکجا ز شوق آمدنت باز می شوند
درهای نیمه باز تمام اتاق ها
یک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق
سر باز می کنند ترک ها به طاق ها
بی دستگیری ات به کجا راه می برم
دراین مسیر پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
ای وارث شکوه اساطیر جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراق‌ها

مهدی عابدی

 

 

 

 

باد زبان‌ نفهم غضب‌آلود

با بید سر به زیر چه خواهد کرد

آن روزها ردیف صنوبرها

در گیجگاه جاده امیدی بود

فردا که رد هیچ درختی نیست

گمگشته مسیر چه خواهد کرد

فانوس‌های سرخ ترکخورده

در باغ مه گرفته تماشایی است

با این چراغ‌های انارینه

باغ بهانه‌گیر چه خواهد کرد

این تکه سنگ از همه جا مانده

بیهوده در مدار نمی‌چرخد

گیرم هزار سال دیگر اما

با روز ناگزیر چه خواهد کرد

این جمعه هم دعای سماتم را

در غربت نبود تو می‌خوانم

تو نیستی و شاعر دردآلود

با این غم خطیر چه خواهد کرد

خدیجه رحیمی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:50 صبح     |     () نظر

در حاشیة نهج‌البلاغه به خطی خوش چنین نوشته شده بود:

«هرگاه غمگین شدی و دلت از دست زمانه گرفت، به نهج‌البلاغه رجوع کن، باشد که سخنان این مرد بزرگ تسلی خاطر گردد».  مخبری، پاک‌باختة کلام مولا علی بود و جانش سیراب معرفتی بود که نهج‌البلاغه به او نثار می‌کرد. سال 1324 حریم قدس رضوی، تولد فرزندی را به نظاره نشست که حماسه‌ساز عرصة بستان شد. نام او را .... گذاشتند.

دیپلم را که گرفت، وارد دانشکدة افسری شد. بعد هم مسئولیت گردان 125 مکانیزه از تیپ 16 زرهی را عهده‌دار شد. جنگ که شروع شد، عرصة حماسه‌آفرینی‌هایش فراهم شده بود. پل سابله هیچ‌گاه حماسه او و یارانش را از یاد نخواهد برد که چگونه استقامت و پایداری را مردانه به تصویر کشیدند. شهید صیاد شیرازی، همان‌جا به پاس حماسه‌آفرینی‌هایش، در زیر باران آتش و گلوله، به او درجه سرهنگ دومی می‌دهد.

بستان عرصة‌ دیگری برای ظهور او بود.

صدام آنقدر به برتری نظامی خود دل بسته بود که پیش از حمله گفته بود: من بستان را گرفتم. اما این مخبری و یارانش بودند که در ده روز مقاومت و نبرد خونین، مهر باطلی بر ادعای او زدند. این ده روز مقاومت، سرآغازی برای عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین شد که ارتش تا دندان مسلح بعثت را زمین‌گیر کرد.

هنوز به مخبری می‌اندیشید، به رشادت و از خودگذشتگی‌اش. تنها یک گردان در مقابل دوازده گردان کماندویی. اما یک گردان مرد، با فرماندهی از جنس غیرت و مخبری کار خود را کرد و چه زیبا به امام عرضه داشت: «تا لحظه‌ای که نیروی ایمان و تا لحظه‌ای که خون در رگ‌های این جوانان وطن و سربازان اسلام در جریان است، نه تنها صدام، بلکه هر یک از مزدورانی که بخواهند چشم خود را به سوی خاک ایران بدوزند، زنده نخواهند ماند». امام فرمود: «شما به حقید، همان‌طوری که امام سید‌الشهدا به حق بود و یزید و بنی‌امیه را رسوا کرد. شما هم در این نبردهای بزرگ مثل آبادان، تنگه چزابه، بستان کاری کردید که اعجاز بود.»

جای جای جبهه، معرکه دلاوری مخبری شده بود. نام او هراس را بر دل دشمن می‌انداخت. دشمن هم او را شناخته بود. عناصر خدعه و توطئه دنبال این بودند که مخبری را از ما بگیرند و کردستان نقطة این توطئه شد. ساعت حدود پنج بعد از ظهر، پیچ دارساوین، منطقه سردست، منافقین کمین کرده‌اند، مجالی دیگر نیست. مخبری هم می‌رود.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:49 صبح     |     () نظر

مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس می‌کرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید می‌رفت.

حالا دیگر گازهای شیمیایی که سال‌ها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. تنفس،‌ تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.

می‌شد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس می‌کشید، لبخند رضایتش را خواند.

?

توی آن زمان‌ها که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، ‌جوان برومندی را می‌دیدند که بی‌توجه به هزاران ابزار وسوسه‌انگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دوره‌های چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک می‌گذراند و حتی از افسران خودشان هم جلو افتاده است.

?

نوزده سال بود لباس نظام تنش کرده بود و در امریکا و پاکستان دوره‌هایش را تمام کرده بود که انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شد. موقعیت خوبی در ارتش رژیم طاغوت داشت، اما به دریای مبارزان با رژیم پیوست و در اقیانوس ولایت غوطه‌ور شد.

جنگ که شروع شد،‌عرصه‌ای بود برای بروز مدیریت عالی و پویای علیاری که لباس ایثار به تن کرده بود و فرماندهی می‌کرد.

?

حتی ترکش خمپاره‌ها و بمب‌های شیمیایی نتوانستند او را از پا بیندازند. پنج بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و هفت ماه در بیمارستان بستری شده بود. حالا دیگر ورد زبان‌ها شده بود و فرماندهان همه اعتراف داشتند که «او مظهر فرماندهی و شجاعت و لیاقت و رهبری پدرانه و عشق به آب و خاک بود».

?

هجده سال از پایان جنگ گذشته بود. اصرار دوستانش باعث می‌شود که سری به امور ایثارگران بزند. می‌گوید: نمی‌خواستم دنبال جانبازی شیمیایی بیایم، اصرار و تأکید همکاران و قدیمی مجورم کرد که مزاحم شما شوم؛ من دنبال چیزی نیستم، ‌من با خدا معامله کرده‌ام.

?

او که افتخار استادی شخصیتی چون صیاد شیرازی را داشت، روی تخت بیمارستان افتاده و انتظار می‌کشید. سرش را بلند می‌کرد و گفت: من کوچک و شرمنده همه هستم. من دردم یکی دو تا نیست و باید با تمام روحیه‌ام مبارزه کنم و اگر روحیه‌آم خش بخورد، تمام. مبارزه من با عوامل شیمیایی همچون مبارزه در جبهه و جنگ است. او نمی‌خواست درد بر روحیه‌اش چیره شود و او را مغموم ببینند.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:49 صبح     |     () نظر

 احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می‌کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.

1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور،‌ آسمان ایران را پرتو افشانی کرد. از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می‌شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.

پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی‌آورد و به شکل‌های مختلف می‌کوشید حقوق از دست رفتة مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی‌دید، استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.

 

«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه‌ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد.» اینها را احمد همیشه و هر جایی می‌گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی‌اش، شخصیت سیاسی او را پی‌ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس‌‌هایش فعالیت سیاسی، مذهبی‌اش را شروع کرد.

می‌خواست به آسمان نزدیک‌تر شود. دیپلم را که گرفت، به استخدام نیروی هوایی درآمد. در همة دوره‌ها ممتاز بود. توی بچه‌های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می‌کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می‌گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می‌شد که انسان را تحت تأثیر قرار می‌داد. به نماز که می‌ایستاد، دیدنی بود. خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می‌کرد و رنگ چهره‌اش عوض می‌شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.

دوست داشت طلبه شود. افسوس می‌خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می‌گفت: ای کاش در لباس روحانیت بودم! بهتر می‌توانستم حرف‌هایم را بزنم.

صندوق کمک به فقرا ایده‌ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه‌اندازی کرد. از فقرا که سخن می‌گفت، اشک بر گونه‌اش سرازیر می‌شد. خود را در مقابل آنها مسئول می‌دانست. حرف‌هایش خیلی به دل می‌نشست.

با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می‌کردند. پایگاه شکاری خاطره‌های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی‌هیچ هراسی خطر را به جان می‌خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد.  بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می‌گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می‌توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.

جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می‌دانست. دفاع از میهن و اسلام. خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. شهید فلاحی می‌گوید: «شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. احمد فرشته‌ای بود در قالب انسان»

مقام معلمی شایسته او بود. شهید شیرودی می‌گفت: احمد، استاد من بود.

اسلام را فراتر از همه چیز می‌دید. جایی که باید امام حسین(ع) برای دین فدا شود. دیگر جایی برای هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. ترکشی به سینه‌اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند  بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم!»

می‌گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.»

سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد. پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، هلی‌کوپترش مورد اصابت راکت‌های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی‌کوپترش داشت در آتش می‌سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود. کشوری هم رفت.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:48 صبح     |     () نظر

هفتم مهرماه 1360 بود. ساعت هفت و پنجاه و نه دقیقه بعد از ظهر. آسمان آرام و زمین در سکوت. ناگاه صدای انفجار مهیبی در هوا بلند شد.  حوالی کهریزک بود. هفده مایلی فرودگاه مهرآباد تهران. روستاییان شتابزده به سوی محل حادثه شتافتند. آتش از دور در میان سیاهی زبانه می‌کشید.

نزدیک‌تر، با تنة هواپیمایی رو به رو شدند که چند لحظه بیشتر از سقوطش نگذشته بود. اهالی مات و مبهوت بودند. چیزی نگذشت که امدادگران و مأموران اورژانس، آتش‌نشانی و همه و همه به کمک حادثه‌دیدگان شتافتند. گروه‌های متعدد در سطح وسیعی به جستجو پرداختند. نیمی از تنه هواپیما در میان شعله‌های آتش می‌سوخت، در حالی که نیمی دیگر کاملاً سوخته بود. راستی، سرنشینان آن حادثه چه کسانی بودند؟! کسی نمی‌دانست.

کمتر از 24 ساعت از پایان موفقیت‌آمیز عملیات ثامن‌الائمه می‌گذشت، هنوز شیرینی شکست حصر آبادان و رهایی مردم مظلوم از دست اشغالگران رژیم بعث عراق در دهان‌ها بود. و مگر جز این بود که شیرینی همین خبر آنان را به سمت تهران کشانده بود تا شادی امام از شنیدن این خبر را با چشم‌های خود ببینند.

شاید هیچ کس گمان نمی‌کرد کلام قاطع امام دربارة شکست حصر آبادان به واقعیت تبدیل شود؛  اما زمانی که از اوضاع منطقه برایش گفتند و اینکه روزانه تلفات سنگینی می‌دهند و امیدی حتی به نگه داشتن آبادان نیست، چه برسد به شکستن محاصره، از امام تنها یک جمله شنیدند و همان جمله انقلابی در آنان به پا کرد، انقلابی که توانست دو ارگان سپاه و ارتش را که یکی نوپا و پرانگیزه، و دیگری سازمان‌یافته و متخصص، در کنار هم و دوشادوش هم برای مبارزه نگه دارد و آن جمله چیزی نبود جز اینکه: «حصر آبادان باید شکسته شود» و شکسته شد.

هواپیمای سی ـ 130 ارتش جمهوری اسلامی ایران که حامل چهل سرنشین، بیست و هفت مجروح، سی و دو شهید این عملیات بود، در ساعت 18:43 از فرودگاه اهواز به مقصد تهران به پرواز درآمد تا همیشه در اوج بماند و صبح هشتم مهرماه سال 1360 روزنامه‌ها با تیتر درشت نوشتند:

شهادت چهل و نه سرنشین هواپیمای سی ـ 130 ارتش جمهوری اسلامی ایران از جمله پنج دلاور رشید اسلام: شهید امیر سرلشکر ولی فلاحی؛ شهید امیر سرلشکر سید موسی نامجو؛ شهید امیر سرلشکر جواد فکوری؛ شهید سردار سرلشکر یوسف کلاهدوز؛ شهید سردار محمد علی جهان‌آرا.

همان وقت بود که پیام تسلیت امام(ره) در شهادت آنان به گوش ملت رسید:

«اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از انقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند. امید است که پس از پیروزی شرافت آفرین برای ملت و پس از زحمات طاقت‌فرسا در راه هدف و عقیده، روسفید و سرافراز به پیشگاه مقدس ربوبی وارد و مورد رحمت خاصه واقع شوند».

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:48 صبح     |     () نظر

آن روز، قاسم‌آباد بر خود می‌بالید که گهوارة طفلی شده است که فردا روز، آسمان را در سیطرة مردانگی خویش فرو می‌برد. مصطفی نام گرفت تا در صف سربازان روح‌الله، بت‌شکنی را در تارک آخرالزمان به تکرار درآورد. ورامین، نقطة آغاز حیات علمی او شد. سربازی که رفت، در قالب سپاه دانش، رسالت تعلیم را بر دوش گرفت و نهال بیداری را در دل مردم اسفراین کاشت.

سال 1350 زاویه دید او آسمان را نشانه رفت و دانشکده خلبانی را برای فردایی که افق رهایی را برایش ترسیم می‌کرد، برگزید. او از همان آغاز می‌دانست که روزی می‌باید برای سلاله‌ای از نسل زهرا(س) آسمان را درنوردد و سینة دشمنان را بشکافد. آموزش مقدماتی را در ایران به پایان رساند و برای تکمیل دوره به امریکا رهسپار شد و عقاب تیزپرواز آسمان همانجا توانست به جرگة خلبانان بپیوندد. با عزمی استوار به وطن بازگشت؛ اراده‌ای که چندی بعد در لبیک به امام تجلی یافت. او از همان آغازین روزهای فعالیت به عنوان خلبان هواپیمای «اف ـ پنج» فعالیت خویش را در جبهه‌ای دیگر آغاز کرد؛ جبهه‌ای که مردی می‌طلبید چون مصطفی اردستانی که شعله‌های انقلاب را در دل جوانان زنده دارد.

همیشه پرچم‌دار بود و خط‌دار شجاعت و استقامت. نیروی هوایی، وام‌دار مصطفی و ده‌ها مصطفایی است که بذر تسلیم و ولایت‌پذیری را در نهادشان به ودیعت سپرد تا در اولین حضور انقلابی خویش فریاد لبیک را به حضرت امام نثار دارند.

?

او که حلقة گمشدة خویش را در مبارزه با ظلم و جور می‌جست، با آغاز جنگ تحمیلی، پروازهای جنگی خویش را آغاز کرد و حماسه‌ها آفرید. سال 1360 فرماندهی پایگاه پنجم شکاری را عهده‌دار شد اما هیبت فرماندهی او را هیچ‌گاه از آرمانی که از دیرباز برای خویش برگزیده بود، غافل نساخت. با اداره‌ای پولادین، نیروها را در عملیات‌ها همراهی می‌کرد و عموماً عملیات‌هایی که با حضور مصطفی همراه بود، با موفقیت کامل همراه می‌شد.

معاونت عملیاتی پایگاه دوم شکاری، عرصة حضور دیگری بود که او را به میدان رزم فراخواند. سه سال در این مسئولیت بود تا موج شایستگی‌ها او را تا مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران پیش برد؛ مسئولیتی که اقتدار فرماندهی را در چهرة‌ او نمایان ساخت؛ اما این مقام نیز نتوانست مصطفی را به خود مشغول دارد. او همواره در خط مقدم پرواز حضور داشت و داوطلبانه مأموریت دیگران را نیز پذیرا می‌شد. مصطفی‌وار می‌زیست و در ذرات وجودش خدا جریان داشت.

 

هیچ کس او را نمی‌شناخت. حتی من که مکبر نماز جمعه بودم. روز قدس یکی از دوستانم ورقه‌ای به من رساند که بخوانم،  نوشته بود: از حضور تیمسار خلبان، مصطفی اردستانی که از فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هستند و همیشه در صفوف فشرده نماز جمعه شرکت می‌کنند، تشکر و قدردانی می‌شود.

هر چه دقیق شدم کسی را با هیبت تیمسار نیافتم. با تردید حضورشان را اعلام کردم، بعد از نماز فردی در لباس ساده و معمولی کنار تریبون آمد و گفت: چه کسی به شما گفت از اردستانی تشکر شود؟ از این پس اگر از این برگه‌ها به دستتان رسید و نام اردستانی در آن بود، اعلام نکنید و بعدها فهمیدیم او خود اردستانی است.

?

جسور بود و از هیچ کس جز خدا باکی نداشت و علم و حلم را در پرتو سیرة نبوی با هم آمیخته بود. برای عروسی دعوتش کرده بودم؛ اما به علت مشغله کاری نتوانسته بود بیاید. روزی او را در خیابان دیدم. گفتم: تیمسار! چرا شما را عروسی دعوت کردیم، نیامدی؟ چون ما کشاورز هستیم، دوست نداشتی منزل ما بیایی؟!

گفت: دستانت را ببینم.

دستانم را ورانداز کردم و با تعجب بالا گرفتم. اردستانی دستانش را در میان دستانم گرفت و به آنها بوسه زد و گفت: این دستان پینه‌بسته را پیامبر(ص) بوسه می‌زند. من کی باشم به خاطر کشاورز بودن شما به منزلتان نیایم. مگر من کشاورززاده نیستم.

?

بعضی روزها تا هفت بار مواضع دشمن را هدف قرار می‌داد؛ اما خستگی برای او معنایی نداشت.هوا که رو به تاریکی می‌نهاد، به قرارگاه جنوب می‌رفت تا با یار دیرینه‌اش، عباس بابایی، صفحات جنگ را ورق زند و تجربه را به مدد فرا خواند. این دیدارها، گاه تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشید. شب میعادگاه آن دو بود و سحر، میعادگاه مصطفی با دو یار. خلوت سحرگاهش هیچ گاه ترک نمی‌شد. نافله و اشک دو یاری بودند که او را تا پایان همراهی می‌کردند.

بابایی که رفت،‌ مصطفی تنهای تنها ماند و جای خالی او را در معاونت عملیات نیروی هوایی پر کرد. مردان بزرگ را عهدی است که جز با عروج سرخ معنا نمی‌یابد. مصطفی نیز خود را مهیا کرده بود تا به یاران شهیدش بپیوندد. سرانجام روح بلند مصطفی، قفس خاکی‌اش را برنتافت و در پانزدهم دی ماه سال 73 آسمانی شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:47 صبح     |     () نظر

با هر که درباره شهدا صحبت می‌کردی، بارها اسم سردار داوود کریمی می‌شنیدی. همه با اینکه خودشان کارکشته بودند، می‌گفتند حاج داوود، اطلاعات ارزشمندی دربارة این شهدا دارد؛ ولی بعضی‌ها که آن بزرگوار را بیشتر و بهتر می‌شناختند، می‌گفتند: حاج داوود بعد از جنگ، بی‌مهری زیاد دیده است و الآن رفته است در لاک خودش، ‌و خیلی بعید است که حاضر به انجام مصاحبه شود.

همان‌ها توصیه می‌کردند که: از اسم شهید «محمد داوودآبادی» می‌توانم به عنوان یک حربه استفاده کنم؛ یک حربه برای راضی کردن سردار کریمی به انجام مصاحبه. می‌گفتند او همیشه برای داوودآبادی حساب ویژه‌ای باز می‌کرده است.

شهید محمد داوودآبادی، یکی از شهدای گمنامی بود، و هست که بسیاری از شهدای محوری و مطرح، و نیز سرداران امروزی، افتخار شاگردی و همرزمی او را داشته‌اند. به هر روی، آن روز به سردار کریمی تلفن زدم و همان‌طور که انتظار داشتم، حاضر به انجام مصاحبه نشد و از من خواست که سؤالاتم را تلفنی بپرسم. نهایتاً اسم شهید داوودآبادی کار خودش را کرد و همان روز توفیق یافتم تا حاج داوود را از نزدیک زیارت کنم. آن روز، هم اخلاص و صداقت آن بزرگوار مرا جذب کرد، و هم محیطی که در آن کار می‌کرد؛ من که غالباً سرداران را طوری دیده بودم که خواسته یا ناخواسته گرفتار برخی تشریفات شده بودند، انتظار نداشتم سردار کریمی را در محلی دورافتاده و در اطراف بهشت زهرا(س) و در یک ریخته‌گری ببینم، آن هم با لباس کار،‌ و با دستانی سیاه و پینه بسته، و البته با چهره‌ای نورانی و بسیار صمیمی و دوست‌داشتنی.

چون داخل ریخته‌گری سر و صدا زیاد بود، اتاقک یک ماشین پیکان شد محل صبحت ما. شهید کریمی، از شهید داوودآبادی و برخی شهدای دیگر، و نیز از بعضی ناگفته‌های جنگ چیزهایی گفت، ولی خودش و از موفقیت مهم و کلیدی‌اش در سپاه و در جنگ چیزی نگفت. این موقعیت مهم و کلیدی را پس از آن به مرور فهمیدم؛ تا جایی که امروز به جرئت می‌توانم بگویم حاج داوود کریمی گوهر نادر و کمیاب جنگ بود. به خاطر دارم چند ماه پس از آن دیدار به یادماندنی، برای انجام یک کار تحقیقی گسترده، به استان کردستان سفر کردم. در بخشی از این کار تحقیقی، باید درمی‌یافتم که بعد از تسخیر شهرهای کردستان به دست ضد انقلاب، اولین نیروهای حزب‌اللهی و غیر بومی‌ای که به آن دیار نفوذ کردند و سلسله حرکت‌هایی را علیه ضد انقلاب برنامه‌ریزی نمودند، چه کسانی بودند. آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ یکی از شب‌های شهریور ماه سال 81 بود و من در شهر سقز، میهمان کاک عطاءالله عسکری، و کاک علی بهرامی بودم؛ دو تن از اولین پیش‌مرگان کرد مسلمان. در حالی که نسیمی خنک وزیدن گرفته بود، آن دو بزرگوار با بیان خاطرات بسیار جذاب و شنیدنی‌شان از آن روزهای حماسه و خون، مرا به وجد آورده بودند. در لابه‌لای بیان همین خاطرات بود که کاک عطاءالله گفت: در جنگ اول کردستان، زمانی که ضد انقلاب شهرهای زیادی را به زیر سلطة خود درآورد، ما قبل از شهید خلیفه‌سلطانی و شهید بروجردی و امثال این عزیزان، اولین فرد سپاهی‌ای را که در دیار مظللوم و غریب خودمان دیدیم، داوود کریمی بود؛ او به صورت مبدل و در شکل یک شوفر کامیون، و با یک تانکر نفت توانست به کردستان نفوذ کند.

به دست آوردن اطلاعاتی ارزشمند و ذی‌قیمت، حاصل این سفر پر مخاطرة شهید کریمی می‌شود، که این اطلاعات در قلع و قمع کردن ضد انقلاب کارساز می‌گردد.

همین چیزها، رفته‌رفته باعث شد تا حاج داوود کریمی را شخصیتی ارزشمند برای یک پروژة بزرگ تحقیقاتی ببینم. برای همین هم با سماجت تمام، و طی تماس‌های مکرر تلفنی، از آن بزرگوار خواستم سلسله وقت‌هایی را برای انجام یک‌سری مصاحبه در اختیار بنده بگذارد. اما او بنا به دلایلی امتناع می‌کرد. یکی از آن دلایل این بود که می‌گفت: چون باید پاسخ‌گوی خرج و مخارج سنگین زندگی باشم، نمی‌توانم برای چند روز متوالی کارم را تعطیل کنم!

به هر تقدیر، با اصرار فراوان، بالاخره او را راضی کردم که به صورت پراکنده، وقت‌هایی را به این مهم اختصاص دهد. چون اقامت بیش از چند روز در تهران برایم میسر نبود، انجام این مصاحبه‌های پراکنده را به دوستانی در واحد تحقیق روایت فتح واگذاردم. متأسفانه این عزیزان هم آن قدر تعلل کردند تا اینکه عوارضِ ناشی از جراحات شیمیایی حاج داوود عود کرد و کم‌کم او را راهی بیمارستان ساخت و حتی مجبور شد سفری هم به یکی از کشورهای اروپایی بکند که شنیدم خانواده‌اش برای تأمین مخارج این سفر، با مشکلات فراوانی دست‌وپنجه نرم کردند. ای کاش کسانی که پس از شهادت او به فکر چاپ پوستر و این جور چیزها افتادند، آن زمان قدری بیشتر او را درمی‌یافتند.

حاج داوود کریمی، طرح‌های کلیدی فراوانی را برای پیشبرد اهداف جنگ داد و نیروهای بسیاری هم، همواره متأثر از او بودند. یکی از این نیروها، شهید جوان و بسیار گمنام، محمد اویسی است که در سیستم مدیریتی و فرماندهی، و در امر جنگ با ضد انقلاب داخلی و خارجی، اعجوبه‌ای بوده است که ان‌شاءالله اگر توفیق شود،‌ در آینده، به ذکر برش‌هایی از زندگی آن عزیز خواهم پرداخت. بد نیست در ذکر خدمات ارزندة او، و در ذکر توان مدیریتی‌اش، تنها به این مورد اشاره کنیم که؛ در بهبوحة اقدامات جنایتکارانة منافقان در شهر تهران، او تنها در یک شب، موفق می‌شود با اجرای یک طرح فنی و ضربتی، و با همراهی شهیدانی چون بهرام شهپرین، دویست خانة تیمی منافقان را متلاشی کند.

حاج داوود کریمی نباید به دست فراموشی سپرده شود؛ باید یادمان باشد که شهیدان نیازی به ما و به کارهایی که دربارة آنان می‌کنیم، ندارند؛ بلکه این ما هستیم که برای ادامة حیات دینی و انقلابی خود، ناچاریم تا هر چه بیشتر آن عزیزان را شناسایی کنیم و سیره و روش‌شان را در تمسک جستن به اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) الگوی خود قرار دهیم، و یاد و خاطرة آنها را در جامعه زنده نگه داریم.

راستی، چه‌ بسیارند حاج‌داوودهایی که دور و بر ما گمنام زندگی می‌کنند...!

 

... اینجانب آن مرد با ایمان و ایثارگر را در همه دوران پس از انقلاب دارای صدق و صفا شناختم و آزمایش دشوار الهی در دوران ابتلا به عوارض دردناک آسیب شیمیایی را برای او هدیه‌ای معنوی برای رشد و اعتلای روحی آن شهید عزیز می‌دانم. خداوند او را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید.   والسلام علیکم و رحمه الله

سید‌علی خامنه‌ای

1383/6/18


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:46 صبح     |     () نظر

تو آن­قدر با معرفتی که چمران را می­شناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگی­نامه ساده برایت بنویسم. زندگی­نامه­ای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.

?

انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ­التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی­های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!

?

می­دانم به چه فکر می­کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته­ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته­ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می­افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می‌گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می­ماند!

?

از اولین اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات ملی شدن صنعت نفت هم شرکت داشت. در آمریکا هم کوتاه نمی‌آمد. هم درس می­خواند و هم کار سیاسی می­کرد. انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را هم خودش پایه­ریزی کرد. رژیم پهلوی از موقعیت ویژه مصطفی که خبردار شد، بورس تحصیلی­اش را قطع کرد، ولی مصطفی باز هم ادامه داد. رفت مصر، دو سال، سخت­ترین دوره­های چریکی و جنگ­های پارتیزانی را آموخت و باز طبق معمول، بهترین شاگرد دوره معرفی شد. بهترین بودن برای مصطفی، دیگر عادی شده بود.

?

آدم­هایی که به جای قلب، آتش در سینه دارند، اهل یک جا ماندن نیستند. مثل نسیم، در هر کوی و برزن می­پیچند، به آنجا، جان می‌دهند و می­گذرند. مصطفی هم که نسیم بود، حتی سبک­تر از نسیم... رفت لبنان، شد یار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان. سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پایه­گذاری کرد. همان­جا در قلب سوخته بیروت، مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد. حماسه­های او تا آن سوی مرزهای فلسطین هم رفت. جمعاً، مصطفی 21 سال از وطن دور بود.

?

اولین دور انتخابات مجلس، دکتر مصطفی چمران نماینده مردم تهران می­گفت: «خدایا مردم آن­قدر به من محبت کرده­اند و آن­چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده­اند، که به راستی خجلم. خدایا تو به من فرصت بده تا بتوانم از عهده آن برآیم.»

امام او را رها نمی­کرد. او را در شورای عالی دفاع منصوب کرد. نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی هم که «ولایت­پذیری» او بود. می­گفت چشم و می­پذیرفت.

?

موقعیت پاوه خطرناک شده بود. همه شهر در دست دشمن بود. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند. کمتر کسی جرئت می­کرد راهی کردستان شود ولی چمران رفت. امام، خود شخصاً مصطفی را فرستاد. مصطفی در عرض پانزده روز همه راه­ها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. به‌ش می‌گفتند: «مالک­اشتر امام». شده بود وزیر دفاع، آن­ هم در آن موقعیت حساس جنگ. حساب کن ایران دست خالی بود، اسلحه و مهمات کم داشت، شهید هم زیاد داده بود، ولی پیروزی پشت پیروزی به دست می­آورد. ایران امکانات نظامی نداشت، مصطفی را که داشت!

?

ستاد جنگ­های نامنظم تشکیل شد. یک واحد هم برای فعالیت­های مهندسی داشت. ساختمان، جاده، نصب پمپ­های آب کنار کارون، انشعاب از رودخانه به سمت تانکرهای دشمن که باعث عقب نشینی آنها شد، ساخت ابزار نظامی، ساخت پل معلق روی کرخه... . دشمن به جای شناسایی مناطق، باید مصطفی را شناسایی می­کرد.

?

فتح سوسنگرد، از آن کارهای شاق بود که با تلاش چمران و همین رهبر عزیز خودمان، آیت­الله خامنه­ای، انجام شد. محرم بود. انگار خون حسین(ع) از کربلا در رگ­های مصطفی و رزمنده­های سوسنگرد جاری شده بود. خون هم که میل خاک دارد. می­گردد و با هر روزنه­ای، فواره می­کند. چمران از پای چپ زخمی شد. همان شب اول، در بیمارستان، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی بود. تیمسار فلاحی، کلاهدوز، سرهنگ محمد سلیمی و شهید محلاتی دور تخت جمع شده بودند و پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اکبر همان­جا مطرح شد. شب دومی وجود نداشت. گفتم که مصطفی اهل ماندن نبود. از بیمارستان زد بیرون.

?

بعد از تپه­های الله­اکبر نوبت بُستان بود که عملی نشد. طرح تسخیر دهلاویه را ریختند. چمران بود و بروبچه­های ستاد جنگ­های نامنظم. ایرج رستمی فرمانده بود.

?

31 خرداد شصت بود. هنوز آتش سینه مصطفی داغِ داغ بود. حکایت مصطفی شده بود حکایت همان شمع که می­سوزد و آب می­شود و نور می‌دهد. شمعی روشن در دل تاریکی. حالا این شمع می­تواند با یک نسیم خاموش شود یا با یک خمپاره. ترکش خمپاره وظیفه داشت مصطفی را مسافر آسمان کند. وظیفه داشت دل بی­تاب مصطفی را تحویل بگیرد... .

?

مصطفی می­گفت: «در دنیا آدم­هایی هستند که به ظاهر زنده­اند. نفس می‌کشند، راه می­روند، حرف می­زنند، زندگی می­کنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند. اینان برای آن‌که نمیرند، آن­قدر خود را کوچک می­کنند که گویا مرده­اند. اما انسان­های آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند، ولی تا آنجا که زنده هستند، به راستی زندگی می­کنند و با اختیار خود نفس می­کشند. محکوم اراده دیگری نیستند. دیگران تسلیم او هستند».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:45 صبح     |     () نظر

یا می­توانی مثل کسانی باشی که می­ریزند و می­پاشند و دغدغه نان دارند. در این صورت می­توانی به خودت بگویی حالا که من فرمانده­ام و همه گوش به فرمان من­اند، اصلاً گمنامی یعنی چی؟ یا اینکه می­توانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی با آنها بجنگی. پس دو راه داری: نه!

داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، می­دانی که از نوع اول نیست. علی متولد 1323، در کبود گنبد (درگز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سال­ها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.

?

ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت می‌بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند روزی فرماندة نیروی زمینی ارتش ایران شود.»

?

سیزده سال بعد وقتی می­رفت آن طرف خط، وسط عراقی­ها، هر چی به‌ش می­گفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی می­رود وسط دشمن؟ می­خندید و می­گفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بی­سیم می­گویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. نزدیک دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل می­کنند و به زور می­اندازند توی قایق. با همان لباس نظامی و تجهیزات، می­پرد بیرون و شناکنان برمی­گردد پیش بچه­ها.

?

مراقب تک­تک هزینه­هایی که در ارتش خرج می­شد، بود. یک وقت می­آمد و می­گفت که فلان جلسه، همه­اش اداری نبود، حرف شخصی هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفن­های شخصی خودش را هم داشت.

?

نماز شبش را که می­خواند، تا صبح بیدار می­ماند، ما را هم برای نماز بیدار می­کرد. بعد از نماز با بچه­ها ورزش می­کردیم و نهایتاً می­رفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت می­گذاشت تا بچه­ها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم می­آمد و می­گفت که امروز می­خواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو می­گرفت می­رفت داخل آشپزخانه، در را می­بست و شروع می‌کرد به شستن.

?

به ما می­گفت: «خجالت می­کشم. خیلی در حق شما کوتاهی کرده­ام. کمتر پدری کرده­ام. فرصتش کم بوده، وگرنه خیلی دلم می­خواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحمل­های تو.»

?

یک شب خواب دیده بود که امام به او می­گوید: «شما کارتان درست می‌شود، نگران نباشید.» فروردین 1378 نخست به زیارت مشهد شهیدان به شلمچه رفت. 21 فروردین بود، کارش درست شد.

?

فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می­روند سر خاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می­گفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:45 صبح     |     () نظر

ظهرها بعد از مدرسه می‌رفت تا در خلوت شبستان بنشیند و به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب می‌پاشید، او که با صدای کودکانه‌اش مکبر می‌شد، در خانه پدری و در محله‌ای قدیمی از شهر اصفهان زندگی می‌کرد.

?

پادگان دنیای دیگری بود. بزرگ‌تر و متفاوت از مدرسه. شور انقلاب که بالا گرفت، از او خواستند تفنگش را رو به سینه مردم بگیرد و حسین نمی‌خواست. با فرمان امام بود که از پادگان گریخت با سری تراشیده و لباسی شخصی.

?

فردای روز پیروزی به «کمیته شهری اصفهان» رفت. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنیت شهر تا جمع‌آوری زباله و تقسیم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به خاطر آشنایی‌اش با تجهیزات نظامی مسئول اسلحه‌خانه کمیته شد.

?

ماههای آخر سال 58 بود که حسین به کردستان آمد. شهر تقریباً در دست ضد انقلاب بود. گروه شصت نفری حسین که به تدریج به «گروه ضربت» مشهور شد، به کمک نیروهای دیگر با دشواری شهر را در کنترل گرفتند. هنوز آن‌قدرها کردستان امن و آرام نشده بود که گفتند بروید جنوب.

?

چهل روز بعد از آغاز جنگ گروه ضربت را به دارخوین فرستادند. جایی که مردم روستاهایش  با دست خالی با لشکر تانکها مواجه شده بودند. همان روز اول، او و همراهانش که برای آشنایی به منطقه رفته بودند با تانکها درگیر شدند و آنها را تا لب کارون عقب راندند. سه ماه با دست خالی خاکریزی به طول 1750 متر به وجود آوردند که به خط شیر معروف شد و اولین خط دفاع منطقه بود. در خرداد 60 او عملیات «فرمانده کل قوا» را با استفاده از همان خاکریز فرماندهی کرد.

?

کم‌کم نیروهای حسین یک یک از راه رسیدند و نیروهای داوطلب هم به آنها پیوستند گروه ضربت به تیپ و تیپ هم سرانجام به لشکر امام حسین(ع) تبدیل شد.

?

در آزادسازی بستان، هر کار که از دستش می‌آمد انجام داد. از فرماندهی و طراحی عملیات تا جنگیدن ساده مثل بقیه نیروها. بعد از آزادسازی خرمشهر، از اولین کسانی بود که وارد شهر شد. در طلاییه دستش با ترکش قطع شد، ولی هنوز داروهایش تمام نشده بود که پیش بچه‌ها برگشت.

?

در سراشیبی یک تپه بلند، چند آرپی‌جی جلوی ستون منفجر شد. در کمین کامل عراقی‌ها بود. حدود صد نفر در معرض شهادت یا اسارت قرار گرفته بودند. حسین دستور عقب‌نشینی داد. عده‌ای از ترس، قدرت حرکت نداشتند. خرازی از سمت چپ موقعیت نیروها، آتش آرپی‌جی را به طرف عراقی‌ها گرفته بود تا در پناه آن نیروها عقب بروند. ردانی‌پور هم از سمت راست تپه با تیربار، همان کار حسین را می‌کرد. سر و صورت حسین و مصطفی از شدت آتش و انفجار سیاه شده بود و موهایشان پر از رمل ریز و درشت بود.

?

این جملة حسین بود قبل از عملیات در چزابه: «خوب گوش کنید. دشمن تازه بیدار شده، فهمیده از کجا ضربه اصلی را خورده است، ننه من غریبم کسی درنیاره، اگه کسی می‌خواد بره، تا درگیری اصلی شروع نشده بره، برسیم تو چزابه، محشر به پا می‌شه. قبل از عملیات هم به شما گفتم، جنگ ما از وقتی شروع می‌شه که برسیم تو چزابه، امشب و فردا باید عاشورایی بجنگید. اطمینان داشته باشید این رمل‌ها برای ما کربلا می‌شه،‌ نیروهای خودتون را خوب توجیه کنید که بند پوتین‌های خودشونو محکم ببندند. مهمات نداریم، اسلحه نداریم، قبول نیست. دشمن رو منهدم کنید و اسلحه آنها را بردارید.»

?

نگاه‌ها همه رفت تو صورت حسین. حرف آخر را باید او می‌زد. نشان داده بود که در شرایط سخت و بحرانی، بدون داد و قال اضافه و هول شدن، تصمیمات صحیحی می‌گیرد.

?

حسین گفت: پشت ضد هوایی باشید، با یک خط آتش راه بال‌گردها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن کنید. اگر راه تدارکات‌شان بسته نشود، این جنگ می‌تواند هفته‌ها طول بکشد. یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را می‌خواهند.

?

حسین در دسترس همه نیروها بود. آشپزها و راننده‌ها و دژبان‌ها و نیروهای خط مقدم و غواص‌ها، همه و همه او را می‌دیدند.

?

وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد بقیه بسیجی‌ها کفاف یک زندگی را ساده را می‌داد. دو هزار و دویست تومان در ماه.

?

حسین دست او را گرفت و کنار کشید. بچه‌ها نگاهشان می‌کردند. حسین با دست به وسط زمین اشاره کرد که فرو نشسته بود و خراب‌ترین نقطه. آهسته گفت: این محل مزار من است. مرا همین جا خاک کنید؛ میان دوستانم. این وصیت من است.

 

 

حسین خرازی

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:45 صبح     |     () نظر

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >