گشاده رویی، عامل دوستی است . [امام علی علیه السلام]

«آن سه مرد»، اثر: گلعلی بابایی، نشر: مؤسسة فرهنگی شهید آوینی، 1600 تومان.

این کتاب، روایتگر داستان پر ماجرای زندگانی سه جوانمرد شهید حماسة دفاع مقدس ملت ایران است. سرداران شهید غلامعلی پیچک، اسماعیل قهرمانی و مهدی خندان.

«همة لباسها خیس بود و بچه‌ها از سرما می‌لرزیدند، ولی با این وجود شاد شاد بودند. گرمای ایمان و شوق پیروزی بر دشمن دلهایشان را گرم کرده بود. بعد از رسیدن به جادة دژ، مرحلة دوم کارمان را شروع کردیم. بین جادة دژ و جادة مرزی، مواضع بسیار مستحکمی از دشمن وجود داشت که پر از تانک بود. این تانکها در پارکهای موتوری دشمن متوقف شده بودند. آنجا ایستگاه موتوری و ترابری دشمن بود. پشت جاده مرزی هم پست اورژانس صحرایی لشگر عراقیها قرار داشت. قبضه‌های کاتیوشا و توپخانه‌های دشمن هم در پشت جاده مستقر بودند. علاوه بر اینها حداقل دو تیپ زرهی دشمن هم در آنجا استقرار داشت. در چنین شرایطی ما باید به جنگ با آنها می‌رفتیم.»

?

«آذرخش مهاجر»، اثر: حسین بهزاد، نشر: مؤسسة فرهنگی شهید آوینی، 2100 تومان.

کتاب، روایتگر داستان پر فراز و فرود زندگانی شیر در زنجیر، و پرچمدار فتح خرمشهر، احمد متوسلیان است.

«زن برگشت به او گفت: شوهر بی غیرتم، من و این بچة صغیر را توی این شهر گذاشته، رفته تفنگچی کومله شده. به خدا خیلی وقت است که یک شکم سیر غذا از گلوی من و این بچه پایین نرفته آقا!

احمد تا این حرفها را شنید، بغضش گرفت. اشک توی چشمهایش جمع شده بود. بلافاصله دست کرد توی جیب اورکتش، عین مبلغی را که بابت حقوقش گرفته بود، دو دستی گرفت طرف آن زن و گفت: به خدا من شرمنده‌ام، نمی‌دانستم که شما چنین مشکلی دارید. این پول ناقابل را بگیرید، هدیة مختصری است. فعلاً امور خودتان را با آن بگذرانید. نشانی‌تان را هم بدهید به برادر دستواره. او مسئول تأمین ارزاق شهر است. بعد از این مواد خوراکی شما را خودش می‌آورد دم در خانه‌تان به شما تحویل می‌دهد. آن زن، خشکش زده بود. احمد با التماس پول را به او داد، نشانی‌اش را هم نوشت و داد به من... به خدا قسم کم نبودند خانواده‌هایی در مریوان که احمد خرج آنها را می‌داد.»

?

«سجاده سبز»، اثر: کنگرة سرداران شهید و 2300 شهید استان خراسان و شبکة دو سیما، 400 تومان.

سجاده سبز را شاید بتوان جزء نخستین مجموعه‌های تصویری کودک و نوجوان دفاع مقدس به شمار آورد. این کتاب با همکاری و مشورت هنرمندان کشور و به صورت چهار رنگ به چاپ رسیده است.

«من سالهاست که سجاده می‌دوزم، زندگانی ما از این راه می‌گذرد. همیشه دلم می‌خواست که یک شیر پاک خورده‌ای دو رکعت نماز مقبول روی این سجاده بخواند، حالا می‌توانم در جبهه به این آرزو برسم. این جانماز تقدیم به شما که ایثارتان و گذشتتان نشانة قبولی نمازتان است.»

?

«عکس یادگاری»، اثر: منیژه درتومیان، 450 تومان.

مجموعة شعر کودک با موضوع دفاع مقدس است که با تصویرگری طاووس صدیقی برای کودکان طراحی شده و کنگرة سرداران شهید و 2300 شهید استان خراسان آن را به چاب رسانده است.

«دیشب دیدم توی خواب

پستچی کوچه ما

پاکتی داد به دستم

گفت نامه داده بابا

 

پاکت توی دستم

بوی دلیری می‌داد

مهر صلیب سرخش

بوی اسیری می‌داد

 

بابا نوشته بود که

در اردوگاه موصل

هر شب دعا می‌کند

برایم از جان و دل

 

نوشته بود: علی جان!

دلم گرفته اینجا

کاشکی کنارت بودم

به قربان تو بابا!»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:28 صبح     |     () نظر

نگذارید حال و هوایم عوض شود

ـ  شما را به خدا... اگر نامة من به دستتان رسید، با تاخیر جوابم را ندهید؛ چون می‌ترسم این بار اگر حال و هوایم عوض شود، دیگر هیچ وقت هوای کوی شهیدان نکنم.

الف. سروی ـ دامغان

 

باید رفت

ـ  اصلاً حال و هوای اونجا رو نمی‌شه شرح داد. باید بری و ببینی. وقتی اونجا هستی، اصلاً دلت نمی‌خواد که دیگه برگردی. وقتی اونجایی، از دنیا، از گرفتاریهاش و از مشکلات زندگی به کلی دور می‌شی.

ف. پولادی ـ بوشهر

 

ملائک اینجا طواف می‌کنند

ـ  اگر با چشم دل این بیابان را نظاره کنی، خواهی دید که این بیابان بهشتی است که ملائک به دور آن طواف می‌کنند و مکانی است که بارها و بارها فاطمه ـ سلام الله علیها ـ آب به حلق تشنگان ریخته و حسین ـ علیه السلام ـ بارها و بارها سر سربازانش را بر روی سینه نهاده تا شهادت دهند حقانیت حق را.

ف. دادگر ـ داراب

 

کاش دقایق در سکوت محو می‌شد

ـ  دیگر با نجواهای شبانه انس گرفته‌‌ایم، دیگر با ناله زدن از شب تا سحر خو گرفتیم، دیگر خواب بی معنی شده است، دیگر استراحت رنگ بی رنگی گرفته است، دیگر نمی‌توان در اینجا آسوده آرمید؛ در جایی که به شب زنده‌داری شهرة آفاق است. بخوانید و بگریید، بگریید و دل نبندید، که این دنیا گذاشتنی و گذرا است. ای کاش، دقایق در سکوت محو می‌شد....

ط. تقوی ـ بیرجند

 

کلبة ملوکانة فقرا!

ـ  یادم هست بار اول که رفتم شلمچه دیگه دلم نمی‌خواست برگردم دوست داشتم در آنجا کلبة کوچکی از جنس گونه‌های شنی داشتم و در آن با یاد و اسم شهدا در آن کلبة اگر چه به ظاهر فقیرانه، اما ملوکانه زندگی می‌کردم.

م. داوودی ـ کمیجان

 

چرا مرا با شهدا آشنا نکرده‌اند!

ـ  حس عجیبی مرا گرفته بود، مات و مبهوت اطراف را نگاه می‌کردم، خشکم زده بود، چفیه‌ام را برداشتم و روی چشمانم بستم، مدتی آرام آرام راه می‌رفتم بعد از لحظاتی چفیه را باز کردم و به تورهایی که آن اطراف حصار شده بود، چنگ انداختم و زدم زیر گریه و با خودم گفتم: آخر من که تا به الآن از شهدا چیزی نمی‌دانستم، چگونه می‌توانم این همه عشق را درک کنم. من به شهدا شکایت کردم که کسی مرا با آنها آشنا نکرده بود، کسی از آن عشق برای من بازگو نکرده بود...

س. فاطمی ـ طبس

 

می‌خوام یه چیز دیگه باشم

ـ  مهمون نوازی شهدا عالی بود! متحیر شده بودم. هر چیزی که توی دلم می‌گذشت، بدون اینکه به زبان بیاورم آماده بود. کاش می‌شد این حال و هوا رو برد تهران و بین خانواده و همه قسمت کرد. کاش می‌شد همة کسانی را که درک نمی‌کنند و نمی‌فهمند خیلی چیزهارو، آورد جنوب. اینجا توفیق پیدا کردم و با خانواده‌های شهدا هم صحبت شدم. همگی بین حرفهاشون یک چیز رو می‌گفتن: «اون یه چیز دیگه بود» من هم می‌خوام یه چیز دیگه بشم... من جهت گرفتن زندگیم را مدیون شما هستم.

ف. کیقبادی ـ تهران

 

پشت سیمهای خاردار

ـ آمده‌ام تا در این خاک، زیر پر و بال این کبوتران همیشه زنده، آب جاودانگی را بنوشم و خود را مطیع آنها سازم. دوست داشتنی‌ترین لحظه‌ها را پشت این سیمهای خاردار که روزی جای پای فرشتگان عشق حقیقت بوده‌اند، ببینم. مرزی میان زندگی و لذتهای دنیوی داشته‌ باشم.

ح. قنبری ـ دهدشت

 

چه مأمنی بهتر از خاکریز شلمچه!

ـ توی کدوم پاساژ شهر، خلوص و صفا و جوانمردی رو پشت ویترین می‌ذارن؟ اینجا همه چیز بوی غفلت می‌ده و اونجا... اوقاتی که دلت می‌گیره و هیچی نمی‌تونه آرومت کنه، چه مأمنی بهتر از خاکریز شلمچه؟ چه تکیه‌گاهی بهتر از نخلهای سرجدای اروند که بهشون تکیه کنی و حسرت سالهای نبودن رو بلند زار بزنی... .

م. پورفضل‌الله ـ بابلسر

 

کاش بودم و می‌رفتم زیر تانک!

ـ من آن زمان نبودم که مثل فهمیده نارنجک به کمر ببندم و زیر تانک بروم. من آن زمان نبودم که مثل سقای کربلا رزمنده‌ها را سیراب کنم، تا با لب تشنه شهید نشوند. من نبودم که با صدای الله اکبرم لرزه بر اندام دشمن بیندازم، من نبودم که مرحمی بر زخم دل عاشقان بگذارم. اما امروز هستم و با دشمن که حتی تا خانه‌هایمان آمده می‌جنگم که جهاد من اکبر است. یاد شهیدان را زنده نگه می‌دارم که: «زنده کردن یاد شهیدان کمتر از خود شهات نیست.»

م. بیداخویدی ـ کرج

 

چه زود دلتنگ شدم!

ـ هنوز چند کیلومتری از خاک خوزستان دور نشده‌ بودیم، احساس کردم دلم برای آنجا تنگ شده و الآن که چند ماهی از آن سفر گذشته، من هنوز نتوانسته‌ام آنجا را فراموش کنم و در ذهنم قدم به قدم اردوگاه و جاهایی را که رفته‌ایم، مرور می‌کنم. ای کاش برای دومین بار هم بتوانم بروم.

ص. افشون‌پور ـ کرمان


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:27 صبح     |     () نظر

پاییز 1383، یعنی حدود یک سال پیش، وقتی نخستین شمارة نشریة «یاد ماندگار» منتشر شد، خیلی‌ها که حضور نشریات دفاع مقدس در عرصة مطبوعات کشور را کمرنگ می‌دیدند، خوشحال شدند.

عکسها و گرافیک قشنگ، مطالبی را که با محوریت افرادی چون «حسین بهزاد» و «گلعلی بابایی» و در شماره‌های بعد «حمید داوود آبادی» و«علی‌رضا میر علینقی» و... منتشر می‌شوند خواندنی‌تر می‌کند. این نشریه که توضیح «نشریة تخصصی ادب و هنر پایداری» را در ذیل لوگوی خود دارد، علاقه‌مندان به دفاع مقدس را هر سه ماه یک‌بار، با آمدنش بر روی باجة مطبوعاتی، خشنود می‌سازد.

موضوعاتی چون: ادبیات، بین‌الملل، رسانه، موسیقی و اخبار، عمدة مطالب این نشریة 88 صفحه‌ای را تشکیل می‌دهند.

پنج شمارة گذشتة «یاد ماندگار» به همت «فرهنگسرای پایداری شهرداری تهران» و با شمارگان سی‌هزار نسخه منتشر شده‌اند.

می‌توانید برای اشتراک آن، با شماره تلفن 33313500-021 تماس بگیرید و به ازای هر شماره 250 تومان برای شهرستانیها، و 350 تومان برای تهرانیها بپردازید.

برای این همسنگر مکتوب فرهنگ جبهه، آرزوی پایداری می‌کنیم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:27 صبح     |     () نظر

سعیده محمدی ـ جلفا (آذربایجان شرقی)

 

شلمچه را پیش رو دارم، می‌خواهم راه بروم، اما کفشهایم ناله می‌زنند، نای راه رفتن ندارند. از خون ریختة تو بر خاک شرم دارند. آنها را از پا درمی‌آورم. چفیه‌ام را به دوش می‌افکنم، به یاد عشقبازیهایت با چفیه و با پای برهنه راه می‌افتم.

بوی سجاده و تسبیحت به مشامم می‌رسد. صدای قرآنت را می‌شنوم و حضور عرفانی‌ات را حس می‌کنم. آرام آرام پا بر روی خاک می‌نهم، در هر وجبی که پا می‌گذارم، می‌گویم نکند پاره‌ای از وجودت زیر پای من باشد. پیش می‌روم و می‌رسم به قرارگاه. با همان چادر مشکی‌ام می‌نشینم؛ منی که در شهر نمی‌گذارم چادرم خاکی شود، نمی‌گذارم جلای کفشهایم از بین برود، نمی‌گذارم بر چهره‌ام خاک بنشیند، اکنون چه کرده‌ای با من ای برادرم که این‌گونه بر خاکها نشسته‌ام. اگر دست نمی‌زدم به خاک، حالا خاک شلمچه را برمی‌دارم، می‌بویم و می‌بوسم و در کیسه می‌ریزم تا سوغاتی سفرم باشد.

با تو سخن می‌گویم برادرم، حتماً صدای دلم را می‌شنوی و جواب سلامم را می‌دهی. می‌دانم که با همة آلودگیهایم با همة بدیهایم و با همة زشتیهایم مرا می‌پذیری. برادرم می‌خواهم بگویم دیریست دلم زنگار گرفته است و بوی گناه از آن به مشام می‌رسد. چشمانم به هر چیزی می‌نگرند، دستانم به هر دستاویزی متوسل می‌شوند، پاهایم به هر کجا راه می‌پویند و دلم به هر چیزی دل می‌بندد. حال که با دعوتنامة تو پا بدینجا گذارده‌ام، یاری‌ام کن و دستان مرا بگیر و دلم را  با شفاعت پاک کن و آن‌ را در شلمچه جا بگذار؛ کنار همان خاکهای خونین، کنار همان استخوانها، کنار همان اجساد مدفون و نامکشوف.

هنوز حرفهایم تمام نشده است، ولی کاروان به راه می‌افتد و من باید بروم. می‌روم اما دلم را در اینجا می‌گذارم. آن را داشته باش تا سالی که دوباره دعوتنامه‌‌ات به دستم برسد. آخرین حرف من با تو اینکه در بزم عاشقانه‌ات با مولا، مرا هم به یاد آر و مرا هم به مولا بسپار.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:27 صبح     |     () نظر

«ـ نشانی قهرمان شماچی بود؟

ـ قهرمان ما اسمش پیچک بود.

ـ بله بله ما آنها را دیدیم... آنها به دور علفهای هرز پیچیدند. آنگاه همة هرزه‌ها را از ریشه چیدند.

ـ آقا، خانم!... من و دوستم در جست‌وجوی یکی از همان پیچکهایی هستیم که می‌گویی؛ منتها پیچک ما چشمان سبزی داشت!...»

رحیم مختومی را می‌توان با کتاب «چه کسی ماشه راخواهدکشید؟» معرفی کرد. این کتاب، از مجموعة «قصه‌های فرماندهان» و داستان زندگی شهید غلامعلی پیچک است. در این کتاب که تالیف آن متفاوت از هر داستان دیگر است، نویسنده آنچنان با تو صمیمانه حرف می‌زند و تو را مخاطب قرار می‌دهد که بعد از خواندن تنها چند صفحه از کتاب، گویی صمیمی‌ترین دوست تو است. مثل اینکه کسی پهلویت نشسته، درحال نوشتن داستانی است و از تو کمک می‌گیرد. تو هم همیشه با او موافقی و مدام می‌خواهی با صدای بلند او را تحسین کنی. انگار هی می‌خواهی به او بگویی: «بله درست است. من هم می‌خواستم همین را بگویم!»

او در ابتدای کتاب، به نحوی زیرکانه تو را وارد گود می‌کند که خروج از این حلقه تا پایان کتاب مقدور نیست: «تو که هستی که این کتاب را در دست گرفته‌ای؟ هیچ می‌دانی ناخودآگاه وارد سال 38 شده‌ای؟ اگر باور نمی‌کنی یک لحظه دور و برت را نگاه کن؛ آن کلاههای شاپو. آن قباهای بلند. آن جلیقه‌ها؛ درشکه‌ها را ببین... . اگر زحمتی نیست، ساعتت را با ساعت من تنظیم کن: هفت و نیم صبح روز... . خوب! از حالا من و تو رفیقیم. به همین راحتی.»

?

آنچه در آثار مخدومی بیشتر از هر چیز دیگر تحسین برانگیز است، قهرمان داستانهای اوست که به شکلی واقعی و البته خارق‌العاده به تصویرکشیده شده‌اند. در بعضی مواقع انسان می‌ماند نویسنده را بستاید یا به قهرمان داستان آفرین بگوید. مخدومی با داستانهای کوتاهش مخاطب را با نگاه خود به فرد و جامعه آشنا می‌سازد. در لابه‌لای سطرسطر این داستانها، اندرزها و الگوهای رفتاری نابی نهفته است که هر ذهن جویای هدفی را حداقل با یک بارخواندن به غواصی وامی‌دارد. حالا این هنر خود توست که تا چقدر بتوانی از تاریخ مکتوب پیش رویت درس بگیری.

?

کتاب «نرگس» که رمانی ویژة نوجوانان است نیز از آثار رحیم مخدومی است. او در این کتاب، برشی از جامعة سالهای پیروزی انقلاب را به تصویرکشیده است و تحول زیر پوستی جامعة بزرگ شهر و جامعه کوچک‌تر مدرسه و خانواده و همچنین از همه واضح‌تر، تحول آرام آرام فردی اسماعیل، شخصیت اصلی داستان، را به مخاطب عرضه می‌کند. اسماعیل نوجوان یازده ـ دوازده ساله‌ای است که در جریان رویدادهای انقلاب، رفته‌رفته از ناآگاهی به آگاهی، و از بی‌تفاوتی به هشیاری می‌رسد وکم کم بر ترس خود غلبه می‌کند.

?

شاید معروف‌ترین اثر مخدومی که می‌توان آن‌ را به نوعی هم داستان بلندگفت و هم سفرنامه‌ای به مناطق جنگی (چرا که به زبان اول شخص بیان شده است) «جنگ پابرهنه» باشد. در این اثر، مخدومی هر از گاهی با توصیفات خود، خواننده را شیفتة حال و هوای جبهه‌ها می‌کند و از سیر داستان خارج و به توصیف پیرامون خود می‌پردازد. این در حالی است که نه تنها رشتة کلام از دست نمی‌رود، بلکه برای نسل جوانی که با فضای جنگ آشنا نیست، بیشتر جذاب است.

مخدومی در فصل سوم کتاب، محیط آلودة شهر را از دید رزمنده‌ای که تازه از خط برگشته، طوری توصیف می‌کند که انسان از اینکه در چنین فضایی زندگی کرده، احساس خسران می‌کند.

«در حال رفتنم، از کوچه‌ها می‌گذرم. از کوچه‌هایی که خود خطی است و خانه‌هایی که خود جبهه‌ای است و مردمی که خود... . یا نه اینجا عقبه است؛ مقدمه ای است برای جبهه. آدمهای جبهه را اینجا می‌سازند. اگر آدمها در اینجا پرورش یابند...، همچون پسران مشدعلی حماسه می‌آفرینند... . در اینجا همه لباس خاکی یکدست می‌پوشند. همه زحمت می‌کشند. همه کار می‌کنند و عرق می‌ریزند و همه گرسنه می‌خوابند.»

?                                                  

بیشتر آثار معروف رحیم مخدومی که از او چهرة ماندگاری در ادبیات انقلاب اسلامی ساخته است، با موضوع دفاع مقدس است. خود او را نیز اگر ببینی، هنوز حال و هوای دفاع مقدس بر چهره دارد و همچنان دوست‌داشتنی است.

دیگر آثار او عبارت‌اند از: جنگ پابرهنه؛ تشنه(فیلمنامه)؛ خوابها و خاطره‌ها؛ هرکس کار خودش؛ فرمانده من؛ مناسک جبهه؛ نقش پنهان (نمایشنامه)؛ فردا پسرم برمی‌گردد؛ آنان که رفتند؛ مالک خیبر؛ و آخرین اثر وی: لوطی و آتش.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:27 صبح     |     () نظر

به یاد شهید احمد کاظمی

 

«او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می‌کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیش‌قدم می‌شد.»

رهبر معظم انقلاب این کلمات را در وصف «احمد کاظمی» فرمانده نیروی زمینی سپاه گفتند.

آقا وقتی بر پیکر آن شهید عزیز حاضر شدند، مردن را برای کاظمی و امثال کاظمی کم دانستند و ایشان را شایستة شهادت برشمردند.

هفت روز بعد، مراسم بزرگداشت آن شهید عزیر از طرف معظم‌له در مدرسة شهید مطهری تهران برگزار شد. ما نیز برای یافتن رفقای شهید کاظمی در آن محفل حاضر شدیم. جمعیت به حدی بود که مسیر در ورودی تا صحن حیاط مدرسه، یک ربع طول کشید. دور حوض وسط حیاط، حلقه‌های متعددی شکل گرفته بود و  مسجد مدرسه مملو از جمعیت بود. جالب بود در میان آن جمع که اکثرشان بچه‌های سپاه و ارتش و جبهه رفته‌ها بودند، فرزند مقام معظم رهبری را که در گوشه‌ای ایستاده بود، از شباهت شگفتش به پدر شناختیم؛ گویی آقا به سنین جوانی بازگشته بود!

از خیلی‌ها سؤال می‌کردیم، بلکه برخی از نزدیکان و همرزمان شهید کاظمی را بیابیم. بالاخره یکی را یافتیم: حاج رسول رحیمی. حاج رسول با دوستان قدیمی کنار حوض جمع شده بودند. یکی مدام اشک می‌ریخت؛ دیگری از خاطرات جبهه می‌گفت و حاج رسول که 24 سال از بی‌سیم‌چی او در جبهه تا معاونت او در سپاه را تجربه کرده بود، خودش را کنترل می‌کرد و خاطره می‌گفت. نخواستیم آن فضای قشنگ را به هم بزنیم و فقط نظاره‌گر شدیم.

حاج رسول زبان حسرت گشوده بود و می‌گفت: آیا حق من نبود که با او بروم؟! می‌گفت: روز عرفه تماس گرفت که آیا همه چیز برای دعای عرفه آماده است. گفتم: بله. گفت: خرما چی؟ گفتم: خرما برای چه؟! گفت: خرما هم بخر!

آن روز دوستان قدیمی جنگ، که برخی پس از مدتها به هم رسیده بودند، با هم حال خوشی داشتند. در این میانه، یکی رسید و پس از دیده‌بوسی مفصل با حاج رسول و دوستان دیگرش، با بغضی فروخورده گفت: رسول، این معجزة احمد است که با شهادت خودش، بچه‌ها را دوباره دور هم جمع کرد.

حاج رسول حال مصاحبه نداشت؛ پس قرار را برای بعد گذاشتیم تا ان‌شاءالله خاطرات ناگفته‌ای را تقدیم شما کنیم.

از مسجد که بیرون آمدیم، دوباره آن فرزند شبیه پدر را دیدیم. ایستاده بود منتظر تاکسی.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:26 صبح     |     () نظر

بسم‌ الله الرحمن الرحیم

فان مع العسر یسراً، ان مع العسر یسرا

پروردگارا تو خود گواهی بر من چه می‌گذرد.

تو خود این معرفت را به من عنایت کردی که آسانیهای بعد از سختیها را در ظرف دورة فانی زندگی خود در دنیا نپندارم، بلکه برای رسیدن به موهبت بزرگ تو که همانا «آرامش در سکینت قلبی» است، این گونه تصور کنم که دنیای فانی حادثه و ماجرایی است سخت و طاقت‌فرسا و ما انسانهای ناتوان بایستی مهیای گذشتن و عبور کردن از این ورطة هولناک باشیم.

اینکه گاهی اوقات به صورت مقطعی پس از سختی، آسانی ظاهر می‌گردد، از یک طرف آزمایشی است که خداوند از ما می‌کند تا معلوم گردد مدعیان دین و آیین خدا چه کسان‌اند. (... و لما یعلم الله الذین جاهدوا...) و از طرفی، لطف و مرحمت خداست بر اینکه در حرکت در راهش نبریم...)

از دلنوشته‌های امیر شهید صیاد شیرازی

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:26 صبح     |     () نظر

ناصر مشفق

 

«اردوهای راهیان نور دارد شروع می‌شود.»

این خبر را که می‌شنوی، اندکی درنگ کن!

به یاد آن گامی باش که وقتی کاروان شما در منطقه متوقف می‌شود بر زمین می‌گذاری‌اش؛ آن اولین گام. بیندیش که بر کدامین خاک قدم می‌گذاری؟ نکند اینجا وادی مقدسی باشد و... امان از لحظة غفلت.

?

به رنگ خاک خیره شو! گویی استخوان بدن انسان را  پودر کرده و بر آن پاشیده‌اند و راستی مگر نشنیده‌ای که بمبها و خمپاره‌ها و تانکها و آرپی‌جی‌های سپاه خصم با بدن رزمندگان سپاه اسلام چه کرده است؟ اگر با چشم دل بنگری، شاید ذراتی از چشمان محمد ابراهیم همت را نیز بیابی. می‌گویند: او نیز بی‌سر، راهی محضر حضرت حق شد... یا حسین شهید!

?

کمی بیشتر خیره شو! آیا رنگ خاک را ...؟ شک نکن! درست دیده‌ای. سرخ است؛ همچون خون. مگر نشنیده‌ای که پیکر صدها شهید و جانباز، در این مناطق بر زمین افتاده‌اند؟ ‌راستی آن خونها کجاست؟ سرنوشت اولین قطره‌ا‌ش مشخص است: همة گناهان شهید را پاک ساخته و او را شایستة نشستن بر بال ملائک می‌کند و راهی ملکوت اعلی و دار قرب الاهی.

?

اینجا وادی عشق است. کمی به اطراف بنگر! آیا هنوز اثری از آن قبرها که رزمندگان خدا برای راز و نیاز شبانه‌شان و اتصالشان به حضرت حق کنده ‌بودند، می‌بینی و زمین را نمناک؟ به‌راستی آن اشکها بر کدامین خاک ریخته شده‌اند؟

?

اگر با چشم دل بنگری، این خاک، قطعه‌ای از بهشت است بر روی زمین و اگر راستش را بخواهی، با پای دل باید در این وادی قدم زد... «فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی.» کفش دنیا بکن و از اسارتش بیرون رو که اینجا وادی مقدس عشق است و دنیا نیز به قدر کفش پینه شده‌ای نمی‌ارزد.

?

چون فرود آمدی، اندیشه کن ... در حال مردانی که روزی شاید در همین جا که امروز تو قدم می‌زنی، گام برداشته‌اند! مردانی ... «کزبر الحدید»، دلاورانی که ایمان محکم و گامهای استوارشان لرزه بر قلدران جهان ترس و ظلمت می‌انداخت. آنانکه چون مرتضی آوینی جهاد را اینگونه می‌دیدند: «آیا می‌توان جهان را در کف جهال و فساق و قداره‌بندها رها کرد و دم بر نیاورد؟ اگر نه، همة ما در برابر اقامة عدل مسئول هستیم و کربلا زخمی بی التیام بر سینة همه بشریت است.»

جز این است که آنان شب و روز در تلاشی خستگی ناپذیر، برای رضای خدا در مقابل دشمنان انقلاب و برای نیل به آرمانهای جهانی اسلام مبارزه کردند و ... این مبارزه هنوز جاری است... کل ارض کربلا.

?

و این شاید سخن گویای تربتی باشد که طوطیای چشم ملکوتیان و عرش‌نشینان است: «کربلا هنوز جاری است.»


ستون اخبار این شماره خالی است؛ اما نه اینکه خبری نباشد، نه؛ از قضا، ماههای بهمن و اسفند، از آن جهت که در آنها عملیاتهای زیادی صورت گرفته، پر است از اخبار یادواره‌های شهدا که هر شهر و منطقه‌‌ای برای خودش برگزار می‌کند. مثلاً چند تا از یادواره‌های شهدای کربلای پنج را در همین تهران یا قم، خودمان شرکت کرده‌ایم. یا خبرهای بسیار دیگر، مثل این خبر که دکتر احمدی نژاد، وقتی آمد قم، سرزده رفت منزل یک خانوادة شهید که در وضعیت نامناسبی زندگی می‌کردند و دستور پی‌گیری و رسیدگی داد. از این دست خبرها و خبرهای اردوهای راهیان نور، که کم کم در حال تدارک این سفر معنوی‌اند، دور و برمان پر است.

خبرنگار افتخاری شهدا باشید و اخبار یادواره‌ها، گرامیداشتها، مراسمهای مربوط به خانواده‌های شهدا، اردوهای راهیان نور، یا اخبار دیگری را که به گونه‌ای مربوط به شهدا می‌شود، برای ما بفرستید.

ستون اخبار ما، دست شما؛ خودتان تکمیلش کنید.

یا علی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:26 صبح     |     () نظر

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می‌جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار زغال بیرون آمده! اسمش عزیز بود. شبها می‌شد مرد نامریی! چون همرنگ شب می‌شد و فقط دندان سفیدش پیدا می‌شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم‌قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران بازگردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم.

با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا نیست،‌ برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک‌هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این‌طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندة خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم:‌ «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: ‌«چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یک هو زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آن‌ قدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.

ـ وقتی ترکش به پام خورد، مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون گرفته، بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک‌هو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست‌فطرت می‌کشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد.

بس که خندیده بودیم، داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کرکر می‌کردند. عزیز ناله کنان گفت: «کوفت، زهر مار! خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز، یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد.

مردم گوش تا گوش دم بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این یک مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی‌ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجة عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت:‌ «چه خبره؟‌ آمده‌اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجّه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:25 صبح     |     () نظر

ـ یارب الحسین

ـ حدیث نفسمان را گذاشتیم برای صفحة آخر نشریه؛‌ نشریه‌ای که هنوز اول راه است، افقهای بلندی را پیش روی خویش می‌بیند و در این راه به نقدهای دوستان خویش نیازمند است.

ـ «امتداد» قرار است برای «زائران» مناطق عملیاتی جنگ بگوید و از این سنگر، ارتباط خویش را با زائران آن سرزمین آسمانی تداوم بخشد.. اما مگر می‌شود این زیارت را در احساسهای گذرا خلاصه کرد؟! ما از محورهای عملیاتی «جبهة امروز» نیز خواهیم نوشت.

ـ فعالسازی لشکر زائرانی که از شهرها و روستاهای کشور به زیارت می‌روند، از اهداف اصلی «امتداد» است. اما هیچ لشکری یک‌روزه تشکیل نخواهد شد. نیروها باید دارای اهداف مشترکی شوند تا دسته و بعد گروهان و گردان و تیپ و نهایتاً لشکر تشکیل گردد.

ـ اعضای این لشکر که هر ساله زائر مزار و کارزار «رزمندگان جبهة دیروز» می‌شوند و تجدید «بیعت» می‌کنند، اگر بخواهند خیلی اتفاقها می‌افتد و خیلی بارها از دوش انقلاب برداشته می‌شود؛ تنها باید مفاد بیعت را مرور کرد.

ـ چرا گنجینة نفیس خاطرات شهدا و جنگ، که نویسندگان انقلاب آنها را در کتابهای متعددی به قلم کشیده‌اند، مهجور مانده و در غربت به سر می‌برند؟ آیا این لشکر هماهنگ و یکدل نمی‌تواند در شبکة مردمی خویش، این آثار گرانسنگ را به سراسر کشور برساند؟

ـ چرا هنوز خاطرات و ناگفته‌های بسیاری از رزمندگان و همچنین خانوادة شهدا به نگارش در نیامده ‌است؟ آیا این لشکر هماهنگ و یکدل نمی‌تواند....

ـ چرا گروههای علمی دانش‌آموزی و دانشجویی و طلبگی کشور، از تجربیات یکدیگر برای حل معضلات و تولید علم بومی مناطق و ارائة راهکارهای...

ـ «امتداد» در پی پاسخگویی به این پرسشها است.

ـ اگر بخواهیم، می‌شود.

ـ گر مرد رهی بگو یا علی!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:25 صبح     |     () نظر

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >