از مردم بومی مناطق گرا میگرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات میرفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو میرفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی میکرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران میکرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماهها و شاید سالها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانهاش چنان به شخصیت نظامیاش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوستداشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمیشد.
?
با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود، اما همه به تقوا و رفتار انسانیاش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگانهای تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریقالقدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابیتر بودیم، چنان هقهق گریهای دارد حسرتبار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود میباشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهرهبرداری کنید.»
?
عراقیها در تنگه چزابه، یک هفته تمام آتش بر سر ما ریختند. یگانها مرتب تلفات میدادند و صدها رزمنده در این تنگه شهید شدند. در اوج درگیری ناگهان موتورسیکلتی را دیدیم که دارد به طرف ما میآید. نزدیکتر ایستاد. جلوتر که آمد فهمیدیم فرمانده لشکرمان شهید نیاکی است. سربازها روحیهای دو چندان گرفتند.
?
روزی متوجه سیل عظیم کمکهای مردمی و خصوصاً آستان قدس برای لشکر شدم و مانده بودم که چگونه این هماهنگی صورت گرفته است. دل به دریا زدم و از شهید نیاکی سؤال کردم. گفت: «حتماً میخواهی بدانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «روزی در شلمچه دیدم صندوقهای زیادی از میوه پشت خاکریز مانده است، پرسیدم چرا این میوهها را مصرف نمیکنید تا در این هوای گرم اسراف نشوند؟ گفتند میوههای مشهد است و زیاد میآید. فردای آن روز به مشهد رفتم و یکراست رفتم حرم و رو کردم به آقا و گفتم: «قربانت بروم یا امام رضا(ع)، من حتی نمیتوانم کمی میوه برای سربازانم که در حقیقت سربازان شما هستند تهیه کنم، لطفاً عنایتی به ما کنید. این شد که وقتی برگشتم دیدم کمکها را به لشکر ما هم فرستادهاند.»
?
روزی در هوای بسیار گرم منطقه، وارد کانکس شهید نیاکی شدم. عرق از سر و روی او جاری بود. گفتم: شما در اینجا کولر که دارید، چرا از آن استفاده نمیکنید؟ گفت: «سربازهای من در خط کولر ندارند، چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر و آنها بیایند ببینند فرماندهشان زیر کولر نشسته است!»
?
در ابتدای عملیات بیتالمقدس، خبر فوت فرزندش را به او دادند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همسرش نوشت: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکارمان به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسی را دارد که در کنارش باشد، ولی من نمیتوانم در این بحبوهه فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
کلمات کلیدی:
امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را میکرد که بچة یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آنقدر بیرمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چایخوری قطره قطره به او شیر میدادند.
?
کسی که به خاطر فعالیتهای سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمیکشد که پادگان را به هم میریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار میکند.
?
بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرتآباد رسید. حتماً عشرتزدهها یک روز جثه غلامحسینها را دست کم گرفته بودند که امروز اینچنین به خفت و دریوزگی افتادند.
?
حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام(ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب. غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و همزمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.
?
در جنگ تنها بولدوزرها نبودند که خاکبرداری میکردند، خاکریز میزدند و خط به خط جلو میرفتند. فرماندهانی هم بودند که بولدوزرهای اطلاعات و عملیات جنگ بودند، سختیها را خط به خط از سر راه برمیداشتند و جلو میرفتند و راه را به بقیه نشان میدادند. حسن باقری این کار را کرد، با اینکه از خیلیها جوانتر بود.
?
خرمشهر داشت سقوط میکرد. بعد از ظهر جلسه فرماندهان با بنیصدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. حسن هم باید خود را به جلسه میرساند او مسئول اطلاعات کل سپاه بود. هرچند شب گذشته تا نزدیکیهای صبح، شناسایی خطوط اول و دوم عراق را به طور کامل انجام داده بودند، اما اهمیت شناسایی خط سوم به قدری بود که بر خلاف همیشه، خطر شناسایی در روز را به جان خرید و همان روز راهی خط سوم شد. پس از اتمام گزارش مسئول اطلاعات ارتش، نوبت مسئول اطلاعات سپاه بود. رئیس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بیصدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. جوانی کم سن و سال با ریشهای تازه درآمده و اورکت بلندی که آستینهایش بلندتر از دستش بود، کاغذ لوله شدهای را باز کرد و شروع کرد به صحبت. پس از اتمام گزارش، حتی بنیصدر هم گفت: «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.
?
هر چه به او گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت: «نه بیام برم به امام بگم؟ جنگ چی؟ چی کارکردیم؟ شما برید من خودم تنها میرم شناسایی.»
?
دکتر ابتدا باید علت نوسان فشار خون سرتیپ را پیدا میکرد و بعد هرچه زودتر به مداوای او میپرداخت. آخر او یک اسیر نبود. محمد رشید صدیق، فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق بود. به قول فرمانده قرارگاه، اطلاعات او میتوانست جان صدها رزمنده را نجات دهد و یا پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. سرتیپ آرامتر به نظر میرسید و دکتر شروع کرد به پرسیدن از سوابق بیماری قلبی او.
ـ من نه تنها سابقه بیماری ندارم بلکه ورزشکار هم هستم و هفتهای دو بار به کوه میرفتم.
دکتر حسابی کلافه بود و تصمیم گرفت موضوع را با حسن در میان بگذارد که متوجه صدای حسن شد، سنگر فرماندهی کنار سنگر آنها بود. حسن هر وقت با بیسیم حرف میزد، با صدای بلند فریاد میکشید تا صدا به خوبی منتقل شود. ناگهان دکتر دید که رنگ سرتیپ به سرخی و سیاهی متمایل شد و احساس گُر گرفتگی کرده و با سختی پرسید: «شما هم این صدا را میشنوی؟»
دکتر پرسید: «منظورت را نمیفهمم، مگر تو صدایی میشنوی؟»
سرتیپ در حالی که در سنگر بیتابانه قدم میزد گفت:
«صدای یکی از ژنرالهای شماست. بله اون صدا همهش تو گوشمه.»
دکتر با قیافهای متعجب پرسید: «ژنرال قوای ما؟ خوب حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا میدونی ژنراله؟»
ـ «چون همیشه فرمان میده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همهشون از او میترسیدن.»
دکتر پرسید: «شما چه سابقهای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»
سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ. تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بیسیم میشنیدیم، پیش از شروع حمله، بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند میشد.»
دکتر تازه فهمید بود که دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای حسن باقری یا همان ژنرال!
?
غلامحسین افشردی، که در جبهههای جنگ با نام مستعار حسن باقری شناخته میشد، در عملیات طریقالقدس، در مقام معاونت فرماندهی عملیات، نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. او در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود. پس از عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد.
در نهم بهمن سال 61، در فکه با حسن بقایی، در حین شناسایی، خمپارهای آمد و او را به آسمان برد.
?
این آخرین زمزمههای دنیایی حسین است:
«اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمد رسولالله. اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولیالله. السلام علیک یا اباعبدالله الحسـ ...»!
کلمات کلیدی:
بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب گرم میکرد. یک چادر میانداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم میپیچید دور سرش. میرفت روضه میخواند و خواهرهایش گوشهای از اتاق مینشستند و مثلاً گریه میکردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.
?
روزها پیش پدرش که حجره فرشفروشی داشت، کار میکرد و شبها درس میخواند. هر چه هم پول درمیآورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه میکرد و این جور کارها. از آن انقلابیهای حرفهای شده بود. شهربانی هر جا میشنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار میشد.
?
عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگیاش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخرهاش کند. نمیدانستند که کمونیست هم آخر سر میشود عین عبدالله!
?
آزاد که شد، دستهدسته میآمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرفها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. میخواست از امام برای مردم بگوید. مینشست کنار کوچه و ضبط را روشن میکرد تا مردم حرفهای امام را گوش بدهند. ژاندارمها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را میشناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگیاش.
?
جنگ که شروع شد، فردای عروسیاش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتمالانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش میگفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهیام. نمیدونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم میانداخت. در وصیتنامهاش لابهلای قرضهایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.
?
روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت میداد.
کلمات کلیدی:
ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زباندار. ده ساله بود. کشتی میگرفت. به بزرگتر از خودش هم گیر میداد. شر راه میانداخت و هوارکشان میگریخت و سالن کشتی را به هم میریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدیراد، بچه خرمشهر، متولد 1345.
?
اولین شعاری که یادش میآمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس مینوشت. پدرش هر چه میگفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها میگیرندت، توجه نمیکرد. اعلامیه پخش میکرد، شعار مینوشت و در تظاهرات شرکت میکرد. گاهی نیز با تیر و کمان میافتاد به جان سربازهای شاه.
?
تابستانها میرفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمیرفت، وقتش را هم تلف نمیکرد. خوب به دستهای استادکار نگاه میکرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع میکند. باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.
?
اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید. از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد. بچههای خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد بنیصدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت میکردند.
?
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها هم ولش میکردند. فکر نمیکردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی.
یک بار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به صورتش زدند. جای دستهای سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمیگشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمیگفت. فقط به بچهها اشاره کرد که عراقیها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
?
شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند. گاهی میرفت داخل خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها، و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد. پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
?
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید.» برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
?
زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
?
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر. شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید... .
کلمات کلیدی:
متولد 1337 و سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی میخواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته میکرد. دلت میخواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله میدانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!
?
چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازیها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.
دو سال بعد، مسیر دستههای سینهزنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمیخواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئتها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل میگشت. با همکاری ساواک، سرنخها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، میخواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرشها نماز میخوانیم، کفشهایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.
?
حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. میگفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش میکردند.
?
رشته مورد علاقهاش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم میخواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیتالله خامنهای را پیدا کرده بود. بچههای دانشجو را به این جلسات میبرد.
?
اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق میخواند. گاهی با اساتید به شدت بحث میکرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. میگفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمیآییم.» اهل تحلیل بود. در دورهای که گروههای مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد، ذرهای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.
?
به حافظ و مولوی بسیار علاقه داشت. عاشق این بیت بود:
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
?
قبل از پیروزی انقلاب یکبار به اهواز آمد. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت میکرد. تکبیر میگفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدیاش زمینهسازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.
?
رفت اهواز تا اسلحه و تدارکات تهیه کند. به تعداد بچهها هم نهجالبلاغه خرید. میگفت همراه با آموزش نظامی، باید با نهجالبلاغه هم آشنا شوید.
?
فرمانده بود، ولی از انجام هیچ کاری رویگردان نبود. اسامی بچهها برای نگهبانی دادن، تنظیم شده بود. حسین ناراحت بود که چرا نام او را در لیست نگهبانی ننوشتهاند.
?
صدام شایعه کرده بود که عشایر عرب خوزستان طرفدار او هستند و در نفوذ عراقیها به ایران، کمک کردهاند. حسین «فکر خنثی کردن شایعات بود. تصمیم گرفت گروهی از عشایر عرب را به دیدار امام ببرد. هزاران نفر از عشایر عرب، برای دیدار امام ثبتنام کردند.
?
بنیصدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقبنشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنیصدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمیبرد، نامهای به آیتالله خامنهای نوشت و گفت که تعداد اسلحههای ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی میمانیم!
?
چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!
?
عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیتالله خامنهای.
?
مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردهای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینبوار در تمام سختیها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.
کلمات کلیدی:
وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود: ما جوانها با اسلام خو گرفتهایم و نمیتوانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم. از اینرو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.
?
مادر سید محمد میگوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس میزد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباسهایش را عوض کرد که برود بیرون. گفتم نرو، تیر بارانت میکنند. با خوشرویی به من گفت: «مادر جان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیههای امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه» ... آرام شدم.
?
حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدمهای غیر مذهبی به شمار میآمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که میدید، عصبانی میشد و فحش میداد. میگفت این چه وضعیتی است که مردم درست کردهاند. هر چه بچهها میگفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کردهاند، قانع نمیشد. یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را میبیند. میگوید: اینجا چهکار میکنی؟! محمدتقی هم با خنده میگوید: «چیه؟! به ما نمیآید آدم شویم؟»
?
گوش به فرمان امام بود. چه آن روز که از پادگان فرار کرد و چه آن روز که از رادیو شنید امام میگوید: چنان سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود. این را که شنید دست به کار شد. اسلحهها را تقسیم کرد. خودش هم برای کشیک میایستاد و به آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، آموزش میداد.
?
از کار اداریاش استعفا داده بود. میگفت: دیگر نمیتوانم پشت میز بنشینم و فقط امضا کنم. میخواهم مثل یک بسیجی عاشق، تفنگ به دست بگیرم. دفتر کارش برای همیشه بسته شد.
?
محمدتقی توی شهر نماند. آمد جبهه. شد مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد. مسئولیت دیگرش هم قائم مقامی قرارگاه مهندسی ـ رزمی خاتمالانبیا(ص) بود. خودش را وقف جبهه کرده بود دربست. یک نفر که صدا میزد «سید»، همه میدانستند منظورش سید محمدتقی است.
?
با شهید چمران، دور تا دور اهواز را کانال کشیدند. این اولین تجربه مهندسی جنگ او بود. از دیگر کارها، احداث جاده نظامی اندیمشک به حمیدیه بود که مستقیم در تیررس عراقیها بود. وقتی امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود، محمدتقی خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه کارون خاکریزهای بلندی درست کردند که دید دشمن به منطقه کور شود. محمدتقی، غیرممکنها را ممکن میکرد. با امکانات کم، پا به پای خط شکنان، اطراف تنگه استراتژیک چزابه کار کرد و خاکریز دو جداره ساخت. روی رملها، جاده ساختن کار هر کسی نبود. فقط از دست امثال سید برمیآمد.
?
یکی از نیروها با سفارش و پارتی وارد جهاد سازندگی شده بود. محمدتقی وقتی فهمید، ناراحت شد. طرف را اصلا تحویل نمیگرفت. میگفت: «امام گفته: اگر کسی گفت من از طرف امام آمدهام، باز هم قبول نکنید.»
?
شب دامادیاش بود. شنید یکی توی خوابگاه جهاد، عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. دوره کارشکنیهای بنی صدر بود. نمیشد ساکت ماند. همانجا بلند شد و کیلومترها با ماشین رفت تا حکم اخراج را به دست خود شخص بدهد. گفت همکاری شما همین جا با جهاد تمام است. خیالش که از بابت این موضوع راحت شد، برگشت سر سفره عقد.
?
یک پسر داشت به اسم حمزه. خیلی هم دوستش داشت. میگفت: «من لبهای حمزه را جوری میبوسم که پیغمبر لبهای حسین را میبوسید.» این را همان روزهای آخر وداعش با دنیا گفته بود.
?
توی بحبوهه جنگ، اسمش برای حج درآمد. همه خوشحال بودند حتی وسایل سفرش را هم آماده کرده بودند. دو روز مانده به حرکت، انگار الهاماتی بهش شده بود. گفت: «کار من توی جبهه واجبتره. چند وقت دیگر میروم پیش خود خدا، نیازی به خانه خدا ندارم.»...
?
سال 1366 بود. جایگاه و رده مقام او جوری بود که باید بیست کیلومتر عقبتر از خط مقدم کار کند. هفت سال از حضور سید در میان آتش و خون میگذشت گویی این هفت سال، هفت خانی بود که باید او برای رسیدن به معشوقش طی میکرد، سعی میکرد در میان حادثه باشد، اما او را همیشه توی خط مقدم پیدا میکردند. گلوله توپ جلویش منفجر شد. ترکش، سینهاش را چاک داده بود. لبخند میزد و به اطرافیانش میگفت: مرا تنها بگذارید، تکانم ندهید، حالا اول راهی هستم که هفت سال پیش دنبالش میگشتم...
کلمات کلیدی:
به خاطر دستهای خالی و چروکیده پدر و چشمهای همیشه نگران مادر، ترک تحصیل کرده بود. اسمش نادر بود. نادر مهدوی. متولد 1342 روستای فوکار خورموج از توابع بوشهر. خانواده فقیری داشت.
?
بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. آنجا در ساماندهی افراد، مسئولان را به تحسین واداشت. 23 سالش بود. توی جنگ شده بود فرمانده عملیات سپاه جزیره خارک.
?
به او گفته بودند باید مأمور تأسیس و سازماندهی ناو دریایی سپاه باشی. سخت قبول کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، وقتی آمده بود و گفته بود «ناو آماده است» همه هاج و واج مانده بودند.
?
همه کشتیها در خلیج فارس، برای خودشان میآمدند و میرفتند. فقط کشتیهای ایرانی امنیت نداشتند. عراق خیلی راحت، کشتیها و سکوهای نفتی ایران را میزد. کویت، جزیرهاش را در اختیار عراقیها گذاشته بودند و عربستان آسمانش را. خون مهدوی و بچههای گروهش به جوش میآمد. راه میرفتند و میگفتند: «پس ما چه کارهایم؟ ما هم باید کشتیهای آنها را بزنیم.» ولی دستورش را نداشتند. بالأخره رسید. امام(ره) گفته بود: «من اگر بودم، میزدم.» همین برای نادر بس بود.
?
دستشان از شناورهای جنگی خالی بود. فقط او بود و قایقهای کوچک تندرویی که توپ هم داشت. مهم نبود ناوها صدها برابر بزرگتر بودند و همه نوع تجهیزات داشتند، مهم این بود که نشان بدهند خلیج فارس، «خلیج فارس» است، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر! آمریکاییها و عراقیها باید غیرت ایرانی را میدیدند.
?
یک کشتی بسیار بزرگ کویتی با اسم و پرچم آمریکا با بوق و کرنا آمده بودند و از تنگه هرمز رد شده بودند.
امام(ره) گفته بود که این کاروان نباید سالم به مقصد برسد. مهدوی زود دست به کار شد. با همان قایقهای کوچک رفتند برای کشتی مین کاشتند. هیچ کدام از رادارهای کشتی به آن بزرگی نتوانسته بودند نه قایق را ببینند، نه مینها را. فقط اخبار نوشتند که ناو بزرگ آمریکا منفجر شد.
?
بالگردهای اسکورت ناو بزرگ آمریکایی، بر فراز خلیجفارس پرواز میکردند. مهدوی بود و یکی از همان قایقها. داشت دعای کمیل میخواند که بالگردها سر رسیدند. بالگرد اول را که منفجر کرد، بقیه هجوم آوردند. کسی دیگر نادر مهدوی را ندید.
?
افسر آمریکایی دنبال کسی میگشت. مترجم میپرسید: «نادر کیه؟» بچهها فقط نگاهشان میکردند. افسر آمریکایی فریاد میزد. عصبانی بود، با لگد زد به کمر یکی از بچهها. یکی گفت: «ما نادر نداشتیم.» مترجم داد زد: «دروغ میگی. مرتب اسمش را صدا میزدید و اسمش را میگفتید. فرماندهتونه؟»
?
در وصیتنامهاش نوشته بود: «ما مرد جنگیم و از کشته شدن نمیهراسیم و مرگ را با جان و دل میخریم. برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم ... مرا با لباس سپاه دفن کنید. خونهای بدنم را هم پاک نکنید ... .»
عاقبت خون او با آبهای نیلی خلیج فارس عجین شد، امروز وقتی به دریای نیلی خلیجفارس نگاه میکنی، رنگ خون مهدوی را میبینی.
کلمات کلیدی:
بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامی میجست، اسمش نامجوی بود. در یکی از روزهای سرد سال 1317 در بندر انزلی متولد شد، 26 آذر ماه.
?
در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) میرفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازهای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفتهای چند روز روزه میگرفت. پس از چندی با اینکه امام(ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند...
?
سال 1349 به فکر ازدواج با یک دختر محجبه افتاد که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند.
?
یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشیاش را عوض نکرد. بچهها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.
?
وقتی که جنگ شروع شد نامجوی به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازههای اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»
?
او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زمانی که بنیصدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را از مکانی که نامجو فرمانده آن بود شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت.»
?
زندگی ما با سختیهای فراوانی شروع شد. گاهی من از رنجهای زندگی به او گله میکردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش میداد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم میشد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد میکرد.
?
مرتب روزه میگرفت و خیلی وقتها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه میکرد که اتاق به لرزه میافتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم. او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگیمان در منزل اجارهای زندگی میکردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی میداد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.
?
شهادت آرزویش بود. در نیمههای شب، وقتی به نماز میایستاد، با خدا راز و نیاز میکرد و با اشک و نالههای بلند از خدا آرزوی شهادت را میکرد. او درباره شهادتش با بچهها صحبت کرده بود.
?
پس از پایان عملیات ثامنالائمه(ع)، نامجوی به همراه تعدادی از مسئولان ارتش و شورای عالی دفاع، برای سرکشی به جبهه آبادان رفت. پس از بازدید تصمیم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپیمایی که حامل تعدادی از مجروحین بود، آماده شد و نامجوی، سرلشکر فلاحی و سرتیپ فکوری، یوسف کلاهدوز و محمد جهانآرا به طرف هواپیما رفتند. در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس که برای بدرقه آمده بود، از نامجوی پرسید: «شما کجا میروید؟» او با لبخند گفت: «به کربلا!» ساعتی بعد خبر سقوط هواپیما و شهادت گروهی از بهترینها، دل امام(ره) را اندوهگین ساخت.
کلمات کلیدی:
اسمش مجید بقایی بود. از آن بچههای کله شق بود. دیپلم ریاضی داشت، رشته شیمی هم قبول شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربی کنکور داد. فیزیوتراپی را در دانشگاه اهواز خواند و در نهایت شد دانشجوی پزشکی دانشگاه جندیشاپور (چمران).
?
اینها را گفتم تا وقتی برایت میگویم این پسر، آرام و قرار نداشت، بدانی یعنی چه؟! فعالیتهایش را از همان دانشگاه اهواز شروع کرد. خودش بهبهانی بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عملیاتهای خطرناکی مثل ترور سروان داوودی که از افسران سرسخت شهربانی و از عمال بدقلق رژیم پهلوی بود، نقشه همین دانشجوی پزشکی است.
?
مجید از همان ابتدا شده بود مسئول عملیات مسلحانه گروه. یک وقتهایی هم برای جلوگیری از آشوب چماقداران شاه، گروه گشت و بازرسی ترتیب میداد. برای تأمین مایحتاج مردم، تعاونی تشکیل داده بود و خلاصه شده بود همه فن حریف بهبهان.
?
انقلاب که پیروز شد، مجید رفت سراغ سرسپردههای رژیم که متواری شده بودند. دنبال سرنخ بود. در کنار همه این فعالیتها معتقد بود که انقلاب به کار فرهنگی نیاز دارد. کانون نشر فرهنگ اسلامی را راه انداخت. نقاش، خطاط، طراح و مسئول تبلیغاتش هم خودش بود و چند نفر دیگر.
?
در و دیوارهای شهر، یادگاریهای زیادی از مجید دارند. رنگ برمیداشت و در شهر دوره میافتاد. روی دیوارهای شهر طرحهای انقلابی میکشید. تا اوایل دفاع مقدس در جهاد سازندگی بود. بعد رفت سپاه و کنار شهید دقایقی، مشغول به کار شد. ارائه راهحلهای ابتکاری و مناسب او، همه را دلگرم و پرجوش نگه میداشت.
?
مجید فرز بود. تا تصمیم میگرفت عمل میکرد. مقید بود به نماز اول وقت. کنار جاده، زیر آتشباران دشمن، توی کانالهای باریک و... فرقی نمیکرد، او باید نمازش را میخواند. رفقایش میگویند: قانع بود، متواضع بود، با وقار، منصف، کم توقع و... .
?
این آخریها شده بود فرمانده قوای یکم کربلا. همراه شهید باقری بود. برای شناسایی رفته بودند که گلوله توپ مستقیم مهمان سنگر آنها میشود.
?
میگفتند مجید یک دفترچه داشت که مطالبی در آن مینوشت. دفترچه آقای دکتر را که بعد از شهادتش باز میکنند، میبینند که اسم 39 شهید را در آن نوشته. چهلمیاش خودش بود: دکتر مجید بقایی. محل شهادت: فکه، تاریخ 9/11/1361.
کلمات کلیدی:
همیشه سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه مینشست. خیلی لاغر بود. کمتر با بچهها بازی میکرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله که نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.
?
میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش میکردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. میگفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»
?
هم دانشگاه میرفت، هم کار میکرد: در یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید بروم خرمآباد.» خبر آوردند دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.
?
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی کلهشق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و میان بسیجیهای خاکی. حاج احمد متوسلیان را میگویم. فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.
?
شبها بچهها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه مینشست، میرفت تو فکر. شوخیها که بیش از اندازه میشد، یک داد میزد، هر کس میرفت یک گوشه. بعضی وقتها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
?
پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش بُرد. یک پسر 18-17 ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقهام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمیآمد. گفتم: «خون.» رو کرد به آن پسر و پرسید: « از کی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفتهس.» دیگر داشت داد میزد: «گفتی دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولی کسی گوش نداد.» یقهام را از دستش کشیدم بیرون. در رفتم. دوباره شروع کرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای اینکه بیای به مجروحا سر بزنی، رفتی به کیفِ خودت برسی.»
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم: «تو هیچ میدونی این بچه پیش ما امانته؟ میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده.»
?
شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد میشمرم، سینهخیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
?
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر میکرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر میکرد یادش نمیآمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز میشید. عملیات بعدی هم اسمش بیتالمقدسه. بعد هم میری لبنان. دیگه هم برنمیگردی.» گریه میکرد و برای من تعریف میکرد.
?
رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فکر میکنی حاجی کجاست؟!
کلمات کلیدی: