هر فریب خورده را سرزنش نتوان کرد . [نهج البلاغه]

از مردم بومی مناطق گرا می‌گرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات می‌رفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو می‌رفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی می‌کرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران می‌کرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماه­ها و شاید سال­ها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانه‌اش چنان به شخصیت نظامی‌اش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوست‌داشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمی‌شد.

?

با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود،‌ اما همه به تقوا و رفتار انسانی‌اش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگان­های تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریق‌القدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابی‌تر بودیم، چنان هق‌هق گریه‌ای دارد حسرت‌بار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود می‌باشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهره‌برداری کنید.»

?

عراقی­ها در تنگه چزابه، یک هفته تمام آتش بر سر ما ریختند. یگان­ها مرتب تلفات می‌دادند و صدها رزمنده در این تنگه شهید شدند. در اوج درگیری ناگهان موتورسیکلتی را دیدیم که دارد به طرف ما می‌آید. نزدیک‌تر ایستاد. جلوتر که آمد فهمیدیم فرمانده لشکرمان شهید نیاکی است. سربازها روحیه‌ای دو چندان گرفتند.

?

روزی متوجه سیل عظیم کمک‌های مردمی و خصوصاً آستان قدس برای لشکر شدم و مانده بودم که چگونه این هماهنگی صورت گرفته است. دل به دریا زدم و از شهید نیاکی سؤال کردم. گفت: «حتماً می‌خواهی بدانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «روزی در شلمچه دیدم صندوق­های زیادی از میوه پشت خاکریز مانده است، پرسیدم چرا این میوه‌ها را مصرف نمی‌کنید تا در این هوای گرم اسراف نشوند؟ گفتند میوه‌های مشهد است و زیاد می‌آید. فردای آن روز به مشهد رفتم و یکراست رفتم حرم و رو کردم به آقا و گفتم: «قربانت بروم یا امام رضا(ع)، من حتی نمی‌توانم کمی میوه برای سربازانم که در حقیقت سربازان شما هستند تهیه کنم، لطفاً عنایتی به ما کنید. این شد که وقتی برگشتم دیدم کمک‌ها را به لشکر ما هم فرستاده‌اند.»

?

روزی در هوای بسیار گرم منطقه، وارد کانکس شهید نیاکی شدم. عرق از سر و روی او جاری بود. گفتم: شما در اینجا کولر که دارید، چرا از آن استفاده نمی­کنید؟ گفت: «سربازهای من در خط کولر ندارند، چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر و آنها بیایند ببینند فرمانده‌شان زیر کولر نشسته است!»

?

در ابتدای عملیات بیت‌المقدس، خبر فوت فرزندش را به او دادند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همسرش نوشت: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکارمان به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسی را دارد که در کنارش باشد، ولی من نمی‌توانم در این بحبوهه فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:44 صبح     |     () نظر

امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را می‌کرد که بچة یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آن­قدر بی­رمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چای­خوری قطره قطره به او شیر می‌دادند.

?

کسی که به خاطر فعالیت­های سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمی­کشد که پادگان را  به هم می­ریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار می­کند.

?

بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرت­آباد رسید. حتماً عشرت­زده­ها یک روز جثه­ غلامحسین­ها را دست کم گرفته­ بودند که امروز این­چنین به خفت و دریوزگی افتادند.

?

حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام(ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب. غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و هم­زمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.

?

در جنگ تنها بولدوزرها نبودند که خاک­برداری می­کردند، خاکریز می­زدند و خط به خط جلو می­رفتند. فرماندهانی هم بودند که بولدوزرهای اطلاعات و عملیات جنگ بودند،‌ سختی­ها را خط به خط از سر راه برمی­داشتند و جلو می­رفتند و راه را به بقیه نشان می­دادند. حسن باقری این کار را کرد، با اینکه از خیلی­ها جوان­تر بود.

?

خرمشهر داشت سقوط می­کرد. بعد از ظهر جلسه فرماند­هان با بنی‌صدر بود. بچه‌های سپاه باید گزارش می‌دادند. حسن هم باید خود را به جلسه می‌رساند او مسئول اطلاعات کل سپاه بود. هرچند شب گذشته تا نزدیکی‌های صبح، شناسایی خطوط اول و دوم عراق را به طور کامل انجام داده بودند، اما اهمیت شناسایی خط سوم به قدری بود که بر خلاف همیشه، خطر شناسایی در روز را به جان خرید و همان روز راهی خط سوم شد. پس از اتمام گزارش مسئول اطلاعات ارتش، نوبت مسئول اطلاعات سپاه بود. رئیس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بی­صدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. جوانی کم سن و سال با ریش‌های تازه درآمده و اورکت بلندی که آستین­هایش بلندتر از دستش بود، کاغذ لوله شده‌ای را باز کرد و شروع کرد به صحبت. پس از اتمام گزارش، حتی بنی‌صدر هم گفت: ‍«آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.

?

هر چه به او گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت: «نه بیام برم به امام بگم؟ جنگ چی؟ چی کارکردیم؟ شما برید من خودم تنها می­رم شناسایی.»

?

دکتر ابتدا باید علت نوسان فشار خون سرتیپ را پیدا می‌کرد و بعد هرچه زودتر به مداوای او می‌پرداخت. آخر او یک اسیر نبود. محمد رشید صدیق، فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق بود. به قول فرمانده قرارگاه، اطلاعات او می‌توانست جان صدها رزمنده را نجات دهد و یا پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. سرتیپ آرام‌تر به نظر می‌رسید و دکتر شروع کرد به پرسیدن از سوابق بیماری  قلبی او.

ـ من نه تنها سابقه‌ بیماری ندارم بلکه ورزشکار هم هستم و هفته‌ای دو بار به کوه می‌رفتم.

دکتر حسابی کلافه بود و تصمیم گرفت موضوع را با حسن در میان بگذارد که متوجه صدای حسن شد،‌ سنگر فرماندهی کنار سنگر آنها بود. حسن هر وقت با بی‌سیم حرف می‌زد، با صدای بلند فریاد می‌کشید تا صدا به خوبی منتقل شود. ناگهان دکتر دید که رنگ سرتیپ به سرخی و سیاهی متمایل شد و احساس گُر گرفتگی کرده و با سختی پرسید: «شما هم این صدا را می‌شنوی؟»

دکتر پرسید: «منظورت را نمی‌فهمم، مگر تو صدایی می‌شنوی؟»

سرتیپ در حالی که در سنگر بی‌تابانه قدم می‌زد گفت:

«صدای یکی از ژنرال‌های شماست. بله اون صدا همه‌ش تو گوشمه.»

دکتر با قیافه‌ای متعجب پرسید: «ژنرال قوای ما؟ خوب حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا می‌دونی ژنراله؟»

ـ «چون همیشه فرمان می‌ده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همه‌شون از او می‌ترسیدن.»

دکتر پرسید: «شما چه سابقه‌ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»

سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ. تو جبهه‌ ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بی‌سیم می‌شنیدیم، پیش از شروع حمله،‌ بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند می‌شد.»

دکتر تازه فهمید بود که دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای حسن باقری یا همان ژنرال!

?

غلامحسین افشردی، که در جبهه­های جنگ با نام مستعار حسن باقری شناخته می‌شد، در عملیات طریق‌القدس، در مقام معاونت فرماندهی عملیات، نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. او در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران  بود. پس از عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم،‌ جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد.

در نهم بهمن سال 61، در فکه با حسن بقایی، در حین شناسایی، خمپاره‌ای آمد و او را به آسمان برد.

?

این آخرین زمزمه‌های دنیایی حسین است:

«اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمد رسول‌الله. اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً‌ ولی‌الله. السلام علیک یا اباعبدالله الحسـ ...»!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:44 صبح     |     () نظر

بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب­ گرم می­کرد. یک چادر می‌انداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم می­پیچید دور سرش. می­رفت روضه می­خواند و خواهرهایش گوشه­ای از اتاق می‌نشستند و مثلاً گریه می­کردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.

?

روزها پیش پدرش که حجره فرش‌فروشی داشت، کار می‌کرد و شب­ها درس می­خواند. هر چه هم پول درمی­آورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه می‌کرد و این جور کارها. از آن انقلابی‌های حرفه­ای شده بود. شهربانی هر جا می­شنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار می­شد.

?

عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگی­اش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخره­اش کند. نمی‌دانستند که کمونیست هم آخر سر می­شود عین عبدالله!

?

آزاد که شد، دسته‌دسته می­آمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرف­ها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. می­خواست از امام برای مردم بگوید. می‌نشست کنار کوچه و ضبط را روشن می­کرد تا مردم حرف‌های امام را گوش بدهند. ژاندارم­ها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را می­شناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگی­اش.

?

جنگ که شروع شد، فردای عروسی­اش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم­الانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش می­گفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهی­ام. نمی­دونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم می­انداخت. در وصیت­نامه­اش لابه­لای قرض‌هایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.

?

روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت می­داد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:44 صبح     |     () نظر

ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازی­گوش و سر و زبان‌دار. ده ساله بود. کشتی می‌گرفت. به بزرگ‌تر از خودش هم گیر می‌داد. شر راه می‌انداخت و هوارکشان می‌گریخت و سالن کشتی را به هم می‌ریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدی­راد، بچه خرمشهر، متولد 1345.

?

اولین شعاری که یادش می‌آمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه.

?

تابستان­ها می‌رفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمی‌رفت، وقتش را هم تلف نمی‌کرد. خوب به دست­های استادکار نگاه می‌کرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه‌ حمله عراقی‌ها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلی‌ها داشتند شهر را ترک می‌کردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع می‌کند. باور نمی‌کرد که خرمشهر دست عراقی‌ها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.

?

اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که می‌شد، بهنام سیزده ساله بود که می‌دوید و به مجروحین می‌رسید. از دست بنی‌صدر آه می‌کشید که چرا وعده سر خرمن می‌دهد. بچه‌های خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقی‌ها ایستاده بودند،‌ بعد بنی‌صدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت می‌کردند.

?

به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می‌رفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم می‌گردم،‌ گمش کردم.» عراقی‌ها هم ولش می‌کردند. فکر نمی‌کردند که بچه‌ سیزده ساله برود شناسایی.

یک بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آب­دار به صورتش زدند. جای دست­های سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمی‌گشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمی‌گفت. فقط به بچه‌ها اشاره کرد که عراقی‌ها فلان جا هستند. بچه‌ها هم راه افتادند.

?

شهر دست عراقی‌ها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا می‌شد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت می‌کردند. خودش را خاکی می‌کرد. موهایش را آشفته می‌کرد و گریه‌کنان می‌گشت. خانه‌هایی را که پر از عراقی بود، به خاطر می‌سپرد. عراقی‌ها هم با یک بچه‌ خاکی نق‌نقو کاری نداشتند. گاهی می‌رفت داخل خانه پیش عراقی‌ها می‌نشست، مثل کر و لال‌ها، و از غفلت عراقی‌ها استفاده می‌کرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمی‌داشت و برمی‌گشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه‌ شناسایی‌ را یادداشت می‌کرد. پیش فرمانده که می‌رسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمی‌داشت، بعد بقیه را به فرمانده می‌داد.

?

یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت به شرطی اسلحه را می‌دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید.» برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمی‌دهیم‌ها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.

?

زیر رگبار گلوله، بهنام سر می‌رسید. همه عصبانی می‌شدند که آخر تو اینجا چه کار می‌کنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می‌آورد تا بچه‌ها گلویی تازه کنند.

?

هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر. شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید... .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:43 صبح     |     () نظر

متولد 1337 و سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی می­خواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته می‌کرد. دلت  می­خواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله می‌دانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!

?

چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی­ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.

دو سال بعد، مسیر دسته­های سینه­زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی­خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت­ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می­گشت. با همکاری ساواک، سرنخ­ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می­خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش­ها نماز می­خوانیم، کفش­هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.

?

حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می­گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه­ حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یک­بار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می­نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش می­کردند.

?

رشته مورد علاقه­اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می­خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت­الله خامنه­ای را پیدا کرده بود. بچه­های دانشجو را به این جلسات می‌برد.

?

اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می­خواند. گاهی با اساتید به شدت بحث می­کرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. می­گفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی­آییم.» اهل تحلیل بود. در دوره­ای که گروه­های مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت­الله خامنه­ای و شهید هاشمی­نژاد، ذره­ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.

?

به حافظ و مولوی بسیار علاقه داشت. عاشق این بیت بود:

کی بوده­ای نهفته که پیدا کنم تو را

کی رفته­ای ز دل که تمنا کنم تو را

?

قبل از پیروزی انقلاب یک­بار به اهواز آمد. از این‌که روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت می­کرد. تکبیر می­گفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه­ چریکی بعدی­اش زمینه­سازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.

?

رفت اهواز تا اسلحه و تدارکات تهیه کند. به تعداد بچه‏ها هم نهج‏البلاغه خرید. می‏گفت همراه با آموزش نظامی، باید با نهج‏البلاغه هم آشنا شوید.

?

فرمانده بود، ولی از انجام هیچ کاری روی‌گردان نبود. اسامی بچه‏ها برای نگهبانی دادن، تنظیم شده بود. حسین ناراحت بود که چرا نام او را در لیست نگهبانی ننوشته‏اند.

?

صدام شایعه کرده بود که عشایر عرب خوزستان طرف­دار او هستند و در نفوذ عراقی‏ها به ایران، کمک کرده‏اند. حسین «فکر خنثی کردن شایعات بود. تصمیم گرفت گروهی از عشایر عرب را به دیدار امام ببرد. هزاران نفر از عشایر عرب، برای دیدار امام ثبت‏نام کردند.

?

بنی‏صدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقب‏نشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین می‏گفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا می‏توانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی‏صدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمی‏برد، نامه‏ای به آیت‏الله خامنه‏ای نوشت و گفت که تعداد اسلحه‏های ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی می‏مانیم!

?

چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!

?

عراقی‏ها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازه‏ها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیت‏الله خامنه‏ای.

?

مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کرده‏ای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینب‏وار در تمام سختی‏ها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.

 

 

شهید علم الهدا

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:43 صبح     |     () نظر

وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود: ما جوان‌ها با اسلام خو گرفته‌ایم و نمی­‌توانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم. از این‌رو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.

?

مادر سید محمد می­گوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس می­زد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباسهایش را عوض کرد که برود بیرون. گفتم نرو، تیر بارانت می‌کنند. با خوشرویی به من گفت: «مادر جان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیه­های امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه» ... آرام شدم.

?

حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدم­های غیر مذهبی به شمار می­آمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که می­دید، عصبانی می­شد و فحش می­داد. می­گفت این چه وضعیتی است که مردم درست کرده­اند. هر چه بچه­ها می­گفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کرده­اند، قانع نمی­شد. یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را می­بیند. می­گوید: اینجا چه‌کار می­کنی؟!  محمدتقی هم با خنده می­گوید: «چیه؟! به ما نمی­آید آدم شویم؟»

?

گوش به فرمان امام بود. چه آن روز که از پادگان فرار کرد و چه آن روز که از رادیو شنید امام می­گوید: چنان سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود. این را که شنید دست به کار شد. اسلحه­ها را تقسیم کرد. خودش هم برای کشیک می­ایستاد و به آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، آموزش می­داد.

?

از کار اداری­اش استعفا داده بود. می­گفت: دیگر نمی­توانم پشت میز بنشینم و فقط امضا کنم. می­خواهم مثل یک بسیجی عاشق، تفنگ به دست بگیرم. دفتر کارش برای همیشه بسته شد.

?

محمدتقی توی شهر نماند. آمد جبهه. شد مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد. مسئولیت دیگرش هم قائم مقامی قرارگاه مهندسی ـ رزمی خاتم‌الانبیا(ص) بود. خودش را وقف جبهه کرده بود دربست. یک نفر که صدا می­زد «سید»، همه می‌دانستند منظورش سید محمدتقی است.

?

با شهید چمران، دور تا دور اهواز را کانال کشیدند. این اولین تجربه مهندسی جنگ او بود. از دیگر کارها، احداث جاده نظامی اندیمشک به حمیدیه بود که مستقیم در تیررس عراقیها بود. وقتی امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود، محمدتقی خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه کارون خاکریزهای بلندی درست کردند که دید دشمن به منطقه کور شود. محمدتقی، غیرممکن­ها را ممکن می­کرد. با امکانات کم، پا به پای خط شکنان، اطراف تنگه استراتژیک چزابه کار کرد و خاکریز دو جداره ساخت. روی رمل­ها، جاده ساختن کار هر کسی نبود. فقط از دست امثال سید برمی­آمد.

?

یکی از نیروها با سفارش و پارتی وارد جهاد سازندگی شده بود. محمدتقی وقتی فهمید، ناراحت شد. طرف را اصلا تحویل نمی‌گرفت. می­گفت: «امام گفته: اگر کسی گفت من از طرف امام آمده­ام، باز هم قبول نکنید.»

?

شب دامادی­اش بود. شنید یکی توی خوابگاه جهاد، عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. دوره کارشکنی­های بنی صدر بود. نمی­شد ساکت ماند. همانجا بلند شد و کیلومترها با ماشین رفت تا حکم اخراج را به دست خود شخص بدهد. گفت همکاری شما همین جا با جهاد تمام است. خیالش که از بابت این موضوع راحت شد، برگشت سر سفره­ عقد.

?

یک پسر داشت به اسم حمزه. خیلی هم دوستش داشت. می­گفت: «من لب­های حمزه را جوری می­بوسم که پیغمبر لب­های حسین را می­بوسید.» این را همان روزهای آخر وداعش با دنیا گفته بود.

?

توی بحبوهه­ جنگ، اسمش برای حج درآمد. همه خوشحال بودند حتی وسایل سفرش را هم آماده کرده بودند. دو روز مانده به حرکت، انگار الهاماتی بهش شده بود. گفت: «کار من توی جبهه واجب‌تره. چند وقت دیگر می­روم پیش خود خدا، نیازی به خانه­ خدا ندارم.‍»...

?

سال 1366 بود. جایگاه و رده مقام او جوری بود که باید بیست کیلومتر عقب­تر از خط مقدم کار کند. هفت سال از حضور سید در میان آتش و خون می‌گذشت گویی این هفت سال، هفت خانی بود که باید او برای رسیدن به معشوقش طی می‌کرد، سعی می‌کرد در میان حادثه باشد، اما او را همیشه توی خط مقدم پیدا می­کردند. گلوله توپ جلویش منفجر شد. ترکش، سینه­اش را چاک داده بود. لبخند می­زد و به اطرافیانش می­گفت: مرا تنها بگذارید، تکانم ندهید، حالا اول راهی هستم که هفت سال پیش دنبالش می‌گشتم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:43 صبح     |     () نظر

به خاطر دست­های خالی و چروکیده پدر و چشم­های همیشه نگران مادر، ترک تحصیل کرده بود. اسمش نادر بود. نادر مهدوی. متولد 1342 روستای فوکار خورموج از توابع بوشهر. خانواده فقیری داشت.

?

بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. آنجا در سامان­دهی افراد، مسئولان را به تحسین واداشت. 23 سالش بود. توی جنگ شده بود فرمانده عملیات سپاه جزیره خارک.

?

به او گفته بودند باید مأمور تأسیس و سازمان­دهی ناو دریایی سپاه باشی. سخت قبول کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، وقتی آمده بود و گفته بود «ناو آماده است» همه هاج و واج مانده بودند.

?

همه کشتی­ها در خلیج فارس، برای خودشان می­آمدند و می­رفتند. فقط کشتی­های ایرانی امنیت نداشتند. عراق خیلی راحت، کشتی­ها و سکوهای نفتی ایران را می­زد. کویت، جزیره­اش را در اختیار عراقی­ها گذاشته بودند و عربستان آسمانش را. خون مهدوی و بچه­های گروهش به جوش می­آمد. راه می­رفتند و می­گفتند: «پس ما چه کاره­ایم؟ ما هم باید کشتی­های آنها را بزنیم.» ولی دستورش را نداشتند. بالأخره رسید. امام(ره) گفته بود: «من اگر بودم، می­زدم.» همین برای نادر بس بود.

?

دستشان از شناورهای جنگی خالی بود. فقط او بود و قایق­های کوچک تندرویی که توپ هم داشت. مهم نبود ناوها صدها برابر بزرگ­تر بودند و همه نوع تجهیزات داشتند، مهم این بود که نشان بدهند خلیج فارس، «خلیج فارس» است، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر! آمریکایی­ها و عراقی­ها باید غیرت ایرانی را می‌دیدند.

?

یک کشتی بسیار بزرگ کویتی با اسم و پرچم آمریکا با بوق و کرنا آمده بودند و از تنگه هرمز رد شده بودند.

امام(ره) گفته بود که این کاروان نباید سالم به مقصد برسد. مهدوی زود دست به کار شد. با همان قایق­های کوچک رفتند برای کشتی مین کاشتند. هیچ کدام از رادارهای کشتی به آن بزرگی نتوانسته بودند نه قایق را ببینند، نه مین­ها را. فقط اخبار نوشتند که ناو بزرگ آمریکا منفجر شد.

?

بالگردهای اسکورت ناو بزرگ آمریکایی، بر فراز خلیج­فارس پرواز می‌کردند. مهدوی بود و یکی از همان قایق­ها. داشت دعای کمیل می‌خواند که بالگردها سر رسیدند. بالگرد اول را که منفجر کرد، بقیه هجوم آوردند. کسی دیگر نادر مهدوی را ندید.

?

افسر آمریکایی دنبال کسی می­گشت. مترجم می­پرسید: «نادر کیه؟» بچه­ها فقط نگاهشان می­کردند. افسر آمریکایی فریاد می­زد. عصبانی بود، با لگد زد به کمر یکی از بچه­ها. یکی گفت: «ما نادر نداشتیم.» مترجم داد ­زد: «دروغ می­گی. مرتب اسمش را صدا می­زدید و اسمش را می­گفتید. فرمانده‌تونه؟»

?

در وصیت­نامه­اش نوشته بود: «ما مرد جنگیم و از کشته شدن نمی‌هراسیم و مرگ را با جان و دل می­خریم. برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم ... مرا با لباس سپاه دفن کنید. خون­های بدنم را هم پاک نکنید ... .»

عاقبت خون او با آب‌های نیلی خلیج فارس عجین شد، امروز وقتی به دریای نیلی خلیج‌فارس نگاه می‌کنی، رنگ خون مهدوی را می‌بینی.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامی می‌جست، اسمش نامجوی بود. در یکی از روزهای سرد سال 1317 در بندر انزلی متولد شد،‌ 26 آذر ماه.

?

در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) می‌رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازه‌ای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفته‌ای چند روز روزه می‌گرفت. پس از چندی با اینکه امام(ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند...

?

سال 1349 به فکر ازدواج با یک دختر محجبه افتاد که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند.

?

یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشی‌اش را عوض نکرد. بچه‌ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.

?

وقتی که جنگ شروع شد نامجوی به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»

?

او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زمانی که بنی‌صدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را از مکانی که نامجو فرمانده آن بود شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت.»

?

زندگی ما با سختی­های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنج­های زندگی به او گله می‌کردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش می‌‌داد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم می‌شد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می‌کرد.

?

مرتب روزه می‌گرفت و خیلی وقت­ها نماز شب می‌خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه می‌کرد که اتاق به لرزه می‌افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می‌شدیم. او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی­مان در منزل اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی می‌داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.

?

شهادت آرزویش بود. در نیمه‌های شب، وقتی به نماز می‌ایستاد، با خدا راز و نیاز می­کرد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت را می‌کرد. او درباره شهادتش با بچه‌ها صحبت کرده بود.

?

پس از پایان عملیات ثامن‌الائمه(ع)،‌ نامجوی به همراه تعدادی از مسئولان ارتش و شورای عالی دفاع، برای سرکشی به جبهه آبادان رفت. پس از بازدید تصمیم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپیمایی که حامل تعدادی از مجروحین بود، آماده شد و نامجوی، سرلشکر فلاحی و سرتیپ فکوری، یوسف کلاهدوز و محمد جهان‌آرا به طرف هواپیما رفتند. در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس که برای بدرقه آمده بود، از نامجوی پرسید: «شما کجا می‌روید؟» او با لبخند گفت: «به کربلا!» ساعتی بعد خبر سقوط هواپیما و شهادت گروهی از بهترین‌ها، دل امام(ره) را اندوهگین ساخت.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

اسمش مجید بقایی بود. از آن بچه­های کله شق بود. دیپلم ریاضی داشت، رشته شیمی هم قبول شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربی کنکور داد. فیزیوتراپی را در دانشگاه اهواز خواند و در نهایت شد دانشجوی پزشکی دانشگاه جندی­شاپور (چمران).

?

اینها را گفتم تا وقتی برایت می­گویم این پسر، آرام و قرار نداشت، بدانی یعنی چه؟! فعالیت­هایش را از همان دانشگاه اهواز شروع کرد. خودش بهبهانی بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عملیات­های خطرناکی مثل ترور سروان داوودی که از افسران سرسخت شهربانی و از عمال بدقلق رژیم پهلوی بود، نقشه همین دانشجوی پزشکی است.

?

مجید از همان ابتدا شده بود مسئول عملیات مسلحانه گروه. یک وقت­هایی هم برای جلوگیری از آشوب چماقداران شاه، گروه گشت و بازرسی ترتیب می­داد. برای تأمین مایحتاج مردم، تعاونی تشکیل داده بود و خلاصه شده بود همه فن حریف بهبهان.

?

انقلاب که پیروز شد، مجید رفت سراغ سرسپرده­های رژیم که متواری شده بودند. دنبال سرنخ بود. در کنار همه این فعالیت­ها معتقد بود که انقلاب به کار فرهنگی نیاز دارد. کانون نشر فرهنگ اسلامی را راه انداخت. نقاش، خطاط، طراح و مسئول تبلیغاتش هم خودش بود و چند نفر دیگر.

?

در و دیوارهای شهر، یادگاری‌های زیادی از مجید دارند. رنگ برمی‌داشت و در شهر دوره می­افتاد. روی دیوارهای شهر طرح­های انقلابی می­کشید. تا اوایل دفاع مقدس در جهاد سازندگی بود. بعد رفت سپاه و کنار شهید دقایقی، مشغول به کار شد. ارائه راه‌حل‌های ابتکاری و مناسب او، همه را دل­گرم و پرجوش نگه می‌داشت.

?

مجید فرز بود. تا تصمیم می­گرفت عمل می­کرد. مقید بود به نماز اول وقت. کنار جاده، زیر آتش‌باران دشمن، توی کانال­های باریک و... فرقی نمی­کرد، او باید نمازش را می­خواند. رفقایش می­گویند: قانع بود، متواضع بود، با وقار، منصف، کم توقع و... .

?

این آخری­ها شده بود فرمانده قوای یکم کربلا. همراه شهید باقری بود. برای شناسایی رفته بودند که گلوله توپ مستقیم مهمان سنگر آنها می‌شود.

?

می­گفتند مجید یک دفترچه داشت که مطالبی در آن می­نوشت. دفترچه آقای دکتر را که بعد از شهادتش باز می­کنند، می­بینند که اسم 39  شهید را در آن نوشته. چهلمی­اش خودش بود: دکتر مجید بقایی. محل شهادت: فکه، تاریخ 9/11/1361.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

همیشه سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه می­نشست. خیلی لاغر بود. کمتر با بچه­ها بازی می­کرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله که نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.

?

می­خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می­کردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. می­گفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»

?

هم دانشگاه می­رفت، هم کار می­کرد: در یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید بروم خرم­آباد.» خبر آوردند دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می­کردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.

?

دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی کله­شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و میان بسیجی‌های خاکی. حاج احمد متوسلیان را می­گویم. فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.

?

شب­ها بچه­ها با هم شوخی می­کردند. جشن پتو می­گرفتند. حاج احمد یک گوشه می­نشست، می­رفت تو فکر. شوخی­ها که بیش از اندازه می­شد، یک داد می­زد، هر کس می­رفت یک گوشه. بعضی وقت­ها خودش هم یک چیزی می­گفت و با بقیه می­خندید.

?

پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا می­خوردم.» دست انداخت یقه­ام را گرفت و با خودش بُرد. یک پسر 18-17 ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقه­ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمی­آمد. گفتم: «خون.» رو کرد به آن پسر و پرسید: « از کی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفته­س.» دیگر داشت داد می­زد: «گفتی دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولی کسی گوش نداد.» یقه­ام را از دستش کشیدم بیرون. در رفتم. دوباره شروع کرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای اینکه بیای به مجروحا سر بزنی، رفتی به کیفِ خودت برسی.»

سرم پایین بود که صدای گریه­اش را شنیدم: «تو هیچ می­دونی این بچه پیش ما امانته؟ می­دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده.»

?

شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می­شمرم، سینه­خیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»

?

از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر می‌کرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر می­کرد یادش نمی­آمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز می­شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت­المقدسه. بعد هم می‌ری لبنان. دیگه هم برنمی­گردی.» گریه می­کرد و برای من تعریف می­کرد.

?

رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فکر می­کنی حاجی کجاست؟!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:41 صبح     |     () نظر

<   <<   26   27   28   29      >