حضور عاشورا در وصیتنامة شهدا
در خاک کربلا گم شدهام
«اگر من شهید شدم و جنازهام به دست شما نیامد، بدانید در خاک کربلا گم شدهام و در پیش حسین(ع) هستم».
شهید رضا حسن زاده
مرگ چون خوابی شیرین است
«بله! اگر ما میتوانستیم روزی چون علی(ع) بر نفس خود فاتح گردیم و چون حسین(ع) تشنه لب در دشت کربلا، تیغ شهادت را با آغوش باز بپذیریم و شبی چون حضرت سجاد(ع) شب را با نالههای برخاسته از نهاد دل به درگاه خدا به صبح برسانیم و غلبه بر مادیات را جانشین آن کنیم، آن وقت است که میتوان گفت: مرگ چون خوابی شیرین است و اگر غیر از این باشد مطمئناً دروغ است».
شهید داود مدنی
من راه حسین را انتخاب کردهام
«امروز دو جبهه وجود دارد: یکی، حسینی و دیگری، یزیدی و من راه حسین(ع) را انتخاب کردهام. شما هم از فرصت استفاده کنید و به جبهة حسین(ع) بپیوندید و در هر کربلایی، امام حسین(ع) وجود دارد و حسین زمان ما امام خمینی است. ای حسین جان! ما هر اندازهای که مصیبت ببینیم، مشکلات ببینیم، به اندازة مصیبت تو نمیشود. یا ابا عبدالله! به یادمان میآید وقتی که عزیزان رزمنده به عملیات میروند با «یا حسین یا حسین» به سوی دشمن حمله میبرند و در خون خود غوطهور میشوند. «حسین حسین» میگویند. حسین جان! مصیبت تو را فراموش نمیکنیم».
شهید عزّتالّله رحمانی
پاسخ به ندای فرزندت خمینی
«ای امام حسین! اگر چه در کربلا نبودهام تا به ندای «هل من ناصر ینصرنی»ات، جواب بدهم، ولی ببین که به ندای حق طلبانة فرزندت خمینی، لبیک گفته و در کربلای خوزستان جان فشانی میکنم».
شهید حمید کریمی
یا حسین
«یا حسین! یا حسین! یا حسین! آن قدر فریاد «هل من ناصر ینصرنی»ات نافذ بود و آنچنان تنهاییات در آن تفتیده دشت برهوت، دلمان را به آتش کشید که اکنون در لبیک به تو ای وارث رسولان! همة سختیها را با لذت ایثار بر دوش خواهیم کشید».
شهید مجتبی طیرانی
عاشورا نباید از یادمان برود
«ما در اسلام، روزی تاریخیتر از عاشورا نداریم؛ به خاطر این که عاشورا سر منشأ پیروزیهای اسلام بود. ما که در این زمان زندگی میکنیم باید بدانیم که عاشورا را باید از یادهایمان نبریم. آیا چگونه میشود از یاد برد روزی که تمام یاران حسین(ع) و حسین(ع) به شهادت رسیدند».
شهید محمد رضا خانزادی
سعادت دنیا و آخرت در راه حسین است
«باید این را دانست که من این راه حسینی، راه اللّه و شهید شدن را خودم آگاهانه و با بینش اسلامی انتخاب کردهام و هیچ زور واجباری در این راه نیست، بلکه یک انتخاب آگاهانه است که شخص، خود، انتخاب میکند و من این راه را که همان راه حسین(ع) و یارانش است، خودم انتخاب کردهام. میدانم سعادت دنیا و آخرت در همین راه است».
شهید حسین نافله زاده
دیگر برایت مرگ مفهومی ندارد
«به میدان آزمایشی میروی که در یک طرف کفر است با تمام امکانات و در طرف دیگر، جوانان سلحشور و باایمان که برای حق مبارزه میکنند، برای هدفشان و مکتبشان. وقتی این چنین میاندیشی خود را در کنار همة آنها و جزء یارانشان احساس میکنی، گویی در کنار حسین(ع) فریاد «هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنصُرُنی»اش را پاسخ گفتهای و دیگر برایت مرگ مفهومی ندارد. چه زیبا و با شکوه است این گونه بودن، این گونه زیستن و این گونه مردن».
شهید بهروز ابوحمزه
به امام حسین بگویید...
«اگر به زیارت رفتید، به امام حسین(ع) بگویید که من هم جوانی داشتم و آرزویش این بود که در زمان شما و در رکاب شما باشد، ولی امروز این سعادت را پیدا کرده و به یاری شما آمده».
شهید مجتبی زکریا پور
کلمات کلیدی:
لحظههای انقلاب عاشورایی
محرم 1357
دلم برای پیرمردها میسوزد. جلو میروم و میخواهم حرفی بزنم که «آقا» صدایم میکند و میگوید: «محمود آقا برو به اون خانمهایی که روسری سرشونه و شلوار پاشونه بگو برن وسط زنا. اونجا کنار یا توی دسته بایستن» پشتش به زنهاست و حرف میزند. من میروم و به یک دو تا زن شیکپوش عینک به چشم روسری بر سر، شلوار لی به پا کشیده که البته شلوارشان گاهی که دامن پالتویشان پس میرود معلوم میشود، میگویم و آنها هم زود به هم میچسبند و مثل ماهی فرو میروند توی دریای مواج زنهای چادری و گم میشوند.
دسته اما حرکت نمیکند. آقا خودش روی سقف ماشین نشسته. همه کف خیابان نشستهایم. زنها هم نشستهاند. ولی حاشیهروها و تماشاچیها و کسانی که توی پیادهرو هستند، همچنان ایستادهاند و یا در رفت و آمد هستند. کمی که مینشینم آقا بلند میشود و شروع میکند. چه صدای قشنگی دارد آقا؟ چه غمی توی صدایش هست؟ چه حزنی دارد صدایش:
«الله اکبر الله اکبر
پرچم پرچم، پرچم خونین قرآن
در دست مجاهد مردان
تا خون مظلومان به جوش است
آوای عاشورا به گوش است
هر کس که عدالتخواه است
از عدل حسین آگاه است
این منطق ثار الله است
باید با هم یاری نماییم
از دین طرفداری نماییم
فتح اسلام در جهاد است
فتح اسلام در جهاد است»
و این خلق نمیدانم از کجا این حافظة قوی را آوردهاند. بعد از یکی دو بار خواندن، حالا دو دسته شدهایم و همه با هم دم میدهیم و میخوانیم. دسته اما از جا جم نمیخورد و آقا وقتی میبیند همه یاد گرفتهاند، مینشیند و به عباس میگوید: «چرا دسته حرکت نمیکنه؟» عباس به من اشاره میکند و با هم از دسته جدا میشویم و میزنیم به پیادهرو تا سرپیچ شمیران از لابه لای مردم میآییم. آقای ملکی و رسولی و بقیه و پیرمردهای تجریش جلوی دسته هستند. از طرف فوزیه دسته قطع نمیشود. تمام عرض خیابان تا مجسمه تا میدان شهیاد، پشت به پشت، همه آدم.
زن و مرد چسبیده به هم، آهسته آهسته در حال حرکت هستند. عباس میگوید: «جلو شونو بگیرم؟» پیرمردی جلویش را میگیرد و میگوید: «نه» و بعد عباس میگوید: «بیا بریم تا انورا» و من که از اول میخواستم ببینم آیا شعارها همه جا چنین است، راه میافتم. تا مجسمه، تند تند میرویم. از مجسمه به بعد دیگر حتی از توی پیادهرو هم نمیشود رفت... کیپ تا کیپ ایستادهاند. همه جا همین است. شعارها از جوادیه آمدهاند پشت دستة بچهها ایستادهاند و «یا حسین یا شهید» میگویند.
حدود دویست سیصد بچه، همه از ده سال به پایین، کپهای فرو رفته در هم در حلقة زنجیر مردها، وحشتزده و مضطرب دهانهای کوچکشان را باز کردهاند و گردنها را کشیدهاند: «خمینی خمینی تو وارث حسینی.» جلوی آنها یک دسته دویست سیصد نفری ناگهان مشتها را به طرف مجسمه پرتاب میکنند و میغرند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی» و یکباره موج همه را میگیرد و همة مشتها را به طرف مجسمه میکشند و یکصدا در یک آن همه با هم همصدا میشوند و غرش رعد آسای طنین خشم خلق، در میدان میپیچد و میدان میشود چون خزینة حمام و صدا بر میگردد و میرود و باز بر میگردد و میپیچد و یکی میشود و نعره میشود و آتش و توفانی بهپا میشود. در و دیوار همه و همة آنهایی که توی پیادهرو هستند و سر بامها هستند و توی بالکنها هستند و بر شاخة درختها نشستهاند همه با هم انگار یکی شدهاند و انگار یک نفر هستند و انگار یک دهان دارند و انگار یکصدا هستند. چه صدایی؟ چه نعرهای؟ چه غرشی؟ چه خشمی؟ انگار این خورشید است که دهان باز کرده و میجوشد و میگوید: «مرگ بر این سلطنت پهلوی.»
مردم همه با هم یکصدا فریاد میزنند: «نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی.» من که کنار بچهها هستم میشنوم که آنها هم جیغ میزنند: «نهضت ما حسینی، لهبل ما خمینی.»
دسته اما حرکت نمیکند. هلیکوپتر پشت هلیکوپتر میآید و بالای سر ما، دور میزند و در امتداد آیزنهاور میرود. مشتها بلند میشود. ساعت، حدود سه و چهار است. دستهها حالا انگار وارفتهاند. انگار قطعنامه را همان میدان شهیاد یا توی مسجد امام زمان خواندهاند. معلم نیست، چی شده؟ حالا درهم و برهم شعارها از دست بلندگوها در رفته. همه ترسیدهاند. همه وحشت کردهاند. میگویند سر پشت بامها مسلسلچیها کمین کردهاند. نظم دستهها به هم خورده. دستهها شعار نمیدهند. ولی گله به گله و درهم و برهم دستههای کوچک خشمناک و عصبی میغرند و به هم میپیچیند.
کلمات کلیدی:
ـ هر روز عاشورا و هر روز کربلاست
ـ آیا کسی هست مرا یاری کند؟
ـ کربلا کعبه عشق است و منم در احرام
ـ دانشگاه عشق دانشجو میپذیرد
ـ حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست
ـ حسینیان! وعدهگاهمان در بهشت کنار حسین، یا در کربلا کنار قبرش
ـ ای ترکشها، ای فشنگها مرا دریابید
ـ کربلا یعنی عشق، فداکاری صبوری
ـ در راه تو بس که جان فشاندیم حسین تا بصره گل سرخ فشاندیم حسین
ـ عشق حسین و فرزندش خمینی عزیز ما را به این وادی کشانده
ـ اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید
ـ زائر کربلا
ـ جان فدای لب تشنة حسین
ـ هیهات منا الذله
ـ تا کربلا راهی نیست، اگر بجنبید!
ـ هل من ناصر ینصرنی
ـ الموت أولی من رکوب العار
ـ انی احامی ابداً عن دینی
ـ حسین جان، جان شیرین را نخواهم، مگر روزی شود جانم فدایت
ـ کل ارض کربلا
ـ لبیک یا ابا عبدالله
ـ عاشق حسینی ـ سربازان خمینی
ـ انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.
کلمات کلیدی:
گزارش رادیویی از شلمچه
اینجا شلمچه است!
اینجا کربلاست، صدای ما را از کنار علقمه میشنوید.
هم اینک نهری است شرمنده از نهر بودنش. رودی است که بیصدا میخروشد تا صدای خروشش تشنهکامان کربلا را نیازارد، شاید عطش را فراموش کنند.
اینجا بازوانی است به خون غلطیده که نشان پیروزی را در سرانگشتانش میبینم.
کمی آن سوتر قتلگاه است.
بدنی میبینم بیسر، اما سرافراز و رگهایی که مهربانانه خاک تشنه را از خون خویش سیراب میکنند و رود را باز هم شرمندهتر میبینم.
اینجا کربلاست. صدای ما را از کنار فرات میشنوید. صدای ما را از شلمچه میشنوید. صدای ما را از شلمچه میشنوید. به یادماندنیترین کربلاهایش کربلای چهار و پنج هستند. همانهایی که «هفتاد و دو تن»های بسیاری به خود دیدند.
اینجا نبرد نیزه و شمشیر نیست. اینجا ستیز تن و تانک است.
قصة شبهای یلدای اینجا حکایت سرها و نیزهها نیست. روایت سرها و موشکهاست.
اینجا سر حسینها را با خنجر نمیبرند. اینجا هر سری را موشکی حواله میکنند.
اینجا اسبها بر بدن زخم زخم و صدچاک شهدا نمیدوند. اینجا بر بدن هر شهیدی ردّی از تانکها است.
اینجا شلمچه است، صدای ما را از جوار شهدا میشنوید.
کلمات کلیدی:
از این همه تکرار خسته شدهام. کبوترهای مهاجر کی رفتند با چشمانی که آیههای اندوه بود و پر از آهنگ رفتن، و ناراحت از ثانیههای جاماندن؟
راستی یاد بچههای جبهه به خیر، یاد خدا، یاد جبهه به خیر، آن وقتها که در امتداد نسیم، خستگی را احساس میکردیم و زجر مثل برگ یاس نوازشمان میکرد و درد مثل نیلوفر به دورمان میپیچید و آرامشمان میداد. دلمان به یاد خدا بود و به فکر خوبی. غفلت با ما قهر کرده بود و با رفاه هم آشتی نداشتیم.
یاد موقعیتهایی به خیر که در آن به فکر موقعیت نبودیم. یاد دوکوهه به خیر که هزاران کوه ایستادگی تربیت کرد. یاد ایستگاه صلواتی به خیر که استراحتگاه ملائکه بود. یاد پلهایی به خیر که فاصلة دنیا و آخرت بود، یاد خودروهای بهشتی به خیر که انبوهی دل را سوار میکرد و از جادههای صراط از میان دوزخ آتش به مقصد میرساند. یاد جادههایی به خیر که آدمی را از بیراهگی، انحراف و چند راهگی نجات میداد. یاد تابلوهایی به خیر که راه جاودانگی را مشخص میکرد. یاد سنگرها به خیر که مفصلترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرجهای کلان ترتیب میداد. یاد خاکریز به خیر که گودالهای لغزش را صاف میکرد. یاد حسینیه به خیر که شاهد قدوم اهل بیت(ع) بود.
یاد بستان به خیر که مزرعة عشق بود، سوسنگرد که آن همه شقایق در دل کاشت، آبادانی که از ویرانیهای دل جلوگیری میکرد. خرمشهر که شهرداران آسمان به زیبا سازیاش پرداختند، اروندی که هزاران دل در آن آبتنی کردند، شلمچه که کبوترهای بینشان را در گوشه و کنارش منزل داد.
یاد حنای یکرنگی به خیر، یاد فهمیدهها به خیر که قبل از تکلیف به تشییع رفتند. یاد بسیجی به خیر که ضریب اخلاص بود. یاد تخریبچی به خیر که حصارهای دنیا را فرو ریخت. یاد پلاک به خیر که شمارة پرواز بود، یاد گروه خونهایی به خیر که همه مثل هم بودند. خاکریز نونیشکل که روبهروی آن حرفی از نام و نان نبود. جزیرة مجنون که شاهد جنون عشق بود. جزیرة سهیل که ستارههای زمینی را به آسمان عروج فرستاد. امالقصر که اهالی ویلا را هرگز به خود ندید. فاو که وفا به تعهد بندگی را میآموخت. یاد کمیل و گردانش که همه به علی(ع) پیوستند و گردان مالک که از مال چیزی نداشتند. گردان روح الله که به نیاز جسم سرگرم نبودند. گردان حبیببنمظاهر که همه دوست خدا بودند. گردان علیاصغر، که همه بزرگ بودند.
شما را به خدا یک بار دیگر سری بزنید و شهدا را فراموش نکنید.
کلمات کلیدی:
فرهنگ عاشورا و فرهنگ دفاع مقدس، پیوندی عمیق و ناگسستنی با هم داشتند. در جبههها رزمندگان با قالبهای مختلف تابلو نوشته، پیشانیبند، لباسنوشته، دیوارنوشته و... این فرهنگ را به نمایش گذاشته بودند. اینها فقط برخی از این نوشتههاست:
ـ ای لشکرحسینی تا کربلا رسیدن یک یاحسین دیگر
ـ ایستگاه بعدی، کربلا
ـ کربلا رفتن خون میخواهد
ـ رزمندگان تا کربلا راهی نیست
کلمات کلیدی:
راست میگویند آنها که سفر کردند و بر بال ملائک نشستهاند چقدر دلشادند. اما ای عزیزان سفر کرده، معرفتی کنید و دست همسنگران خود را رها نکنید. آنها در میان مردم در میدان مین زندگی میکنند. با نور معرفت خویش معبری بگشایید و راه بهشت را روشنتر کنید.
سرفهها تمامی ندارد. هر روز از روز دیگر پر صداتر میشود. هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر. هر چه روزها میگذرد، تن و جسم کوچک و نحیفتر میشود. روزهای آخر است. صدا کم و کمتر به گوش میرسد. قامت پدر هر روز خمیدهتر میشود. دیگر حتی نمیتواند از جایش بلند شود. جثهاش نحیفتر شده است. از آن همه موی مشکی و محاسن زیبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مویی مانده است و بس... . اشکهایم مجال صحبت با او را نمیدهد. اما دل او در کالبد تنش در تلاطم است. با چشمهایش میگوید: «با من حرف بزن دخترم، روزهای آخر پدر است! چیزی بگو زیبای من! نگاهم کن، خجالت نکش. چگونه به او بگویم که تا چند روز دیگر حتی صدای من را هم دیگر نمیشنود.»
کپسول اکسیژن تمام شد. شب است و تاریکِ تاریک. ستارهها سو سو میکنند. اما در دل تاریک و بیصدای شب، صدایی به گوش میرسد: «خِس ... خِس» انگار گوسفندی را ذبح میکنند. کمی دقیقتر شدم. از داخل اتاق است. همراه صدای خِس خِس، صدای گریة زنی نالان میآید. با خود گفتم: «خدای من این کیست که در این دل شب مادرم زهرا(س) را با این سوز صدا میزند؟!» داخل اتاق شدم. نگاه کردم، زنی در تاریکی شب تکیه بر دیوار نشسته است. اشکهایش جاری است. صدایش در نمیآید. عکسی بالای سر اوست: مردی قوی هیکل، پرصلابت، استوار؛ و کنارش صاحب همان عکس، اما نحیف و زار و خسته، مردی که بوی شهادت میدهد، بر روی رختخوابی به رنگ دلش سفید آرمیده است. نگاهش کردم. صدایش زدم: «بابا!...» در دلم ترسی عجیب داشتم. نکند جوابم را ندهد؟! ... دوباره صدا کردم «... بابا! ...» به آرامی و به سختی چشمهای خستهاش را گشود... نگاهش کردم، او هم مثل همیشه نگاهم کرد، اما این بار خستهتر .... در انتهای چشمانش غمی بزرگ دیدم. خیلی وقت است که از صمیمیترین دوستانش جدا شده است...
دقیقتر شدم. کنار گوشة چشمش اشکی آمادة سرازیر شدن بود با بوی باروت و خمپاره .... یکباره بوی عطری آمد و نسیمی. بوی عطر یاس بود. حواسم را جمع کردم، در کنار پدر نشستم و برای آخرین بار خوب نگاهش کردم.
دستانم را گرفت و بوسید و گفت: «عزیز دلم، میوة دلم، مادرت را اول به خدا و دوم به تو میسپارم.» به بابا گفتم: «فرمانده! پس من چی؟» گفت: «تو را هم به خدا میسپارم!» آرام و آهسته با کولهباری از ایمان و چشمهایی همیشه خسته و نمناکش را بست و رفت و رفت....
و من ماندم و غریبی و اسم یتیمی.... به همراه بابا کم کم بوی عطر یاس هم پر کشید و رفت.... آسمان را نگاه کردم، ستارهای نبود که چشمک نزند. از گوشهای از آسمان صدای خنده میآمد.
نگاه کردم، دستان همیشه گرم بابا در دستهای گرم حدیث سرد شده بود. آن وقت بود که فریاد زدم: «بابا!...» جوابی نیامد. دوباره گفتم: «بابا جان!...» باز هم صدایی نیامد. گفتم: «بابا جان! جان رقیه اباعبدالله نگاهم کن.» صدایی نیامد....
به آسمان نگاه کردم، به همان جایی که صدای خنده میآمد. همة ستارهها مثل انسانهایی شده بودند که لباس خاکی بسیجی به تن داشتند. همگی دست در دستان بابا به سمت بهشت پرواز کردند.
کلمات کلیدی:
خاطراتی از سردار اباذری
اشاره:
«16 ـ 17 ساله بودم که پایم به جبهه باز شد و این طرف و آن طرف مشغول بودم تا سال 62 که کارم با آب و دریا شد و از یک سکاندار سادة عملیات خیبر تا فرمانده گردان و مسئول سایتهای راداری فاو و ... را توی عملیاتهای مختلف آبی و آبی ـ خاکی عهده دار شدم.»
اینها را سردار اباذری که بحثهایش این روزها دربارة عملیات روانی طرفدار پیدا کرده است، به ما گفت. خاطراتی را که حاصل گفتوگویی کوتاه با ایشان است بخوانید.
میخواهم بروم بالای سکو
قبل از کربلای سه، خیلی تلاش کرده بودیم تا سکوی الامیّه را که چشم عراق در خلیج فارس بود، کور کنیم تا اینکه بالاخره آن عملیات بزرگ طراحی شد و با یک برنامهریزی دقیق و طرح متهورانه، سه گروه غواصی شبانه به آب زدند. طبق برنامه بچهها باید همسو با امواج دریا شنا میکردند. متأسفانه به دلیل مشکلاتی که پیش آمد، کار به تأخیر افتاد. بچهها به جریان معکوس آب خوردند و وضع بسیار دشوار شد. ارتباط با آنها قطع شده بود و وضعیت بسیار نگران کننده شد. حتی سردار رضایی که از نزدیک جریان عملیات را پیگیری میکردند، دستور دادند «بروید بچهها را جمع کنید» که به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و معلوم شد بچهها به دژ نفوذ کردهاند.
سکوی الامیّه که در ده دوازده متری سطح دریا قرار داشت، آنچنان مسلح بود که چون اژدهایی از تمام وجودش آتش میریخت و فتح آن برای عراق خیلی گران تمام شد. هنوز هوا گرگ و میش بود که هواپیماهای عراق سررسیدند و جنگ سختی میان قایقهای تندرو نیروهای پشتیبانی و آنها درگرفت. ما که رسیدیم، زیر سکّو تعدادی غواص را که از فرط خستگی روی آب شناور بودند، پیدا کردیم. در میان آنها نوجوانی تقریبا پانزده ساله را دیدیم که خیلی بیرمق شده بود. سردار فدوی گفتند: «از آب بگیریدش و بفرستید برود به عقبه.» آن نوجوان این را که شنید، حالش منقلب شد و گفت: «من شش ساعت شنا کردهام که بروم بالای سکو. حالا شما میخواهید من را برگردانید؟!» این روحیهها بود که جنگ را متفاوت کرده بود و خستگی را از تن آدم در میآورد.
اسطورهای به نام مسعود
یکی از رفقایم که اسمش را گذاشته بودم «آچار فرانسه» یک جوان سبزه بسیار زبل و کاری بود که توی هر کاری میماندیم میگفتیم «مسعود!» و او آن را حل میکرد. خیلی با صلابت و اقتدار بود. اعجوبهای بود. یک روز توی خط هفده هجده تا اسیر را سپردم به او و گفتم «اینها را برگردان عقب!» سه تا قایق برداشت. خودش توی عقبی نشست و به راه افتاد. یکباره متوجه شدیم با خودش اسلحه نبرده است. خیلی نگران شدیم. مدام با پایگاه تماس میگرفتیم که مسعود رسید یا نه؟ طرفهای دوازده شب بود که بیسیم ندا داد: «مسعود رسید!» آن قدر پر صلابت برخورد کرده بود که اسیرانش توجه به بیسلاح بودنش نکرده بودند!
روزی شناورمان منفجر شد و مسعود بیشتر از همه بدنش سوخت. پرستاران بخش سوختگی بیمارستان با شگفتی از من میپرسیدند: «این بشر چیه؟!» نمیدانم خبر دارید یا نه؟! سختترین دردها هنگام جدا کردن پانسمان سوختگی است. اما او هیچ صدایی ازش در نمیآمد! دکترها که قطع امید کردند، به من گفت: برو علی را بیار! پسرش را آوردیم و من فقط آنجا دیدم دو قطره اشک ریخت! مثل اینکه فهمیده بود آخرین دیدارش است و اتفاقاً همان روز شهید شد. او برای من حکم یک اسطوره را داشت.
سینه زنی با شناورها
توی جنگ، یک شب طوفانی شناورمان منفجر شد. ارتباطمان قطع شده بود و بقیة شناورها هم به مرکز برگشته بودند. هر کسی روی یک تخته چوب خودش را نگه میداشت. من همیشه از این ماجرا میترسیدم؛ چرا که میدانستم بهخاطر شنای خوبم، آخرین نفری هستم که میمیرم و تحمل دیدن مرگ دوستانم را نداشتم. احساس کردم کار تمام است. بچهها را جمع کردم و یک سری نکات ایمنی را تذکر دادم و آخرش گفتم: «اما دوای اصلی، ذکر است.» بچهها خود به خود ذکر «یا فاطمه یا حسین» را دم گرفتند. ساعتی بعد سر و کلة یک ناوچة ماهیگیری عراق پیدا شد و ما را به آب خودمان رساند.
توی دریا ما یک اصطلاح داریم؛ پس از مدتی که شناور راه میرود، یک نظم خاص میگیرد و آن موقع میگوییم شناور دارد سینه میزند. کار بچهها این شده بود که هر وقت شناور شروع میکرد به سینه زدن، بچهها میگفتند وقتش است، و با همان آهنگ دم میدادند و سینه میزدند.
ماشهای که چکیده شد اما...
روزی توی یک عملیات دریایی، درگیری تن به تن شد. یک عراقی کلاش را گرفت روبهروی من. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. ماشه را چکاند، اما عمل نکرد! تا آمد دوباره گلنگدن را بکشد، من پا به فرار گذاشتم.
توی فاو بودیم که عراق شیمیایی زد. دو سه نفر ایستاده بودیم که بمب خورد وسطمان و گازها متصاعد شد. به آن دو نفر گفتم: «زود ماسک بزنید شیمیایی است.» دیدم هر دو شهید شدهاند، اما خدا خواست و من زنده ماندم.
کلمات کلیدی:
«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنهها و مرفهین بیدرد شروع شده است. و من دست و بازوی همة عزیزانی که در سراسر جهان کولهبار مبارزه را بر دوش گرفتهاند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلای عزّت مسلمین را نمودهاند، میبوسم و سلام و درودهای خالصانة خود را به همة غنچههای آزادی و کمال نثار میکنم و به ملت عزیز و دلاور ایران هم عرض میکنم. خداوند آثار و برکات معنویت شما را به جهان صادر نموده است. و قلبها و چشمان پرفروغ شما کانون حمایت از محرومان شده است، و شرارة کینه انقلابیتان جهانخواران چپ و راست را به وحشت انداخته است... .
ما درصدد خشکانیدن ریشههای فاسد صهیونیزم، سرمایهدارای و کمونیزم در جهان هستیم، ما تصمیم گرفتهایم به لطف و عنایت خداوند بزرگ، نظامهایی را که به این سه پایه استوار گردیدهاند، نابود کنیم و نظام اسلام رسول الله ـ صلیالله علیه و آله و سلم ـ را در جهان استکبار ترویج نماییم و دیر یا زود ملتهای در بند، شاهد آن خواهند بود... .
مسلمانان جهان و محرومین سراسر گیتی از این برزخ بیانتهایی که انقلاب اسلامی ما برای همة جهانخواران آفریده است، احساس غرور و آزادی کنند و آوای آزادی و آزادگی را در حیات و سرنوشت خویش سر دهند و بر زخمهای خود مرهم گذارند که دوران بن بست و نا امیدی و تنفس در منطقه کفر به سر آمده است و گلستان ملتها رخ نموده است... .»
این بخشی از پیام امام(ره) هنگام پذیرش قطعنامه 598 بود، یعنی اعلام پایان جنگ و البته اعلام آغاز جنگی دیگر! جنگی که ابعادی به عمق تاریخ و عرض تمام گیتی دارد و اینک نیز ادامه...
آیا من و تو در این جنگ شرکت کردهایم؟!
کلمات کلیدی:
کوچههای شهر و روستای ما و شما پر است از شهید. این شهید، پدری، مادری، همسری، فرزندی، همکلاسی، همرزمی، هممحلهای دارد که از او حداقل به اندازة یک صفحه، یاد و خاطرهای دارند. خاطراتی که کمکم از یادها میروند و با رفتن این نزدیکان نیز ...
با تمام تلاشی که برای ثبت این «گنجینه تمام نشدنی» صورت گرفته است، هنوز بسیارند رزمندگانی که سالها در مناطق مختلف جنگیدهاند، مادرانی که سالهاست با عکس فرزندشان زندگی میکنند، دوستانی که وقتی آلبوم عکسهایشان را ورق میزنند اهل خانواده را برای دیدن عکس دوست شهیدشان دعوت میکنند، فرزندانی که در خیالشان در آغوش گرم پدر به خواب میروند، اما خاطرههایشان ثبت نشده است.
ثبت این حجم گستردة خاطرات، تنها و تنها به نهضتی عمومی محتاج است. در این میان مساجد میتوانند محور عمده کار باشند و ثبت خاطرات «رزمنده»های محله و مسجد تا خانواده و دوستان «شهدا» را بر عهده بگیرند. مدارس، دانشگاهها، ادارات، اصناف، حوزههای علمیه و... همه و همه میتوانند گوشهای از کار را بهدست بگیرند.
«امتداد» برای کمک به پیشبرد این جریان، از این پس در هر شماره ستونی را برای آموزش «ثبت خاطرات شفاهی جنگ» اختصاص خواهد داد و از همین شماره صفحهای را برای تلاشهای تجربی مخاطبان در این جهت در نظر میگیرد. امید است عزیزانی که در بخش نویسندگان افتخاری نشریه مشارکت جستهاند، با نیم نگاهی به این ستون و تلاشی در این راستا، علمدار این نهضت شوند. ان شاء الله دستگاههای مرتبط نیز به جمعآوری و تدوین این تلاشها همت گمارند.
خاطرة زیر را یکی از مخاطبان نشریه برای ما فرستاده که دربارة دایی شهید اوست. این تلاش، هر چند کوچک و محدود بوده و به تکمیل و توضیح بیشتری نیاز دارد، اما برای آغاز و فتح باب این زمینه، میتوان از این کاستیها چشم پوشید.
خاطراتی از شهید صادق غفاری، به نقل از شهید ابوطالب غفاری
در یکی از سفرهایی که در گردان رزمی با هم بودیم، از ایشان به طور جدی خواستم که عمو جان، اگر صلاح میدانید چون شما در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت داشتهای، بهتر است که برگردی؛ چرا که در این حمله فقط از خانوادة خودمان حدود بیست نفر در تیپ امام سجاد (ع) حضور دارند و اگر خدای ناکرده... دیگر کسی را نداریم. بهخصوص اینکه شما از نظر معلومات الحمدلله چیزی کم نداری و در خانوادة خودمان باید فردی مثل شما بماند و مایة افتخار و برکت برای مردم و خانواده باشد.
در جواب گفتند: اباعبدالله(ع) کل خانوادهاش در این راه فدا شدند و خداوند امام سجاد(ع) را برای ادامة مأموریت مریض نگهداشت. ما که از علی اکبر امام حسین(ع) بهتر نیستیم، از کجا که زندگی در این دنیا هدف و ارزشش از شهادت در این راه بیشتر باشد و گفت: عمو جان، اصرار به برگشت من مکن، چرا که برایم روشن است که دیگر در محضر اباعبدالله و فرزندانش سرافراز خواهم بود و هیچگونه پشیمانی نخواهم داشت و سفارش میکنم که هر کس توان دارد بیاید جبهه که هیچ نعمتی بهتر و هیچ دانشگاهی بالاتر و با عظمتتر از آن نیست.
شهید بزرگوار ابوطالب غفاری، همچنان که اشک در گوشه چشمانش حلقه زده بود دربارة شهید صادق سخن میگفت: در منطقة عملیات فکه، بعد از عملیات، تکیه داده بودم به تختهسنگی، که دیدم صادق آمد؛ با چهرهای سرشار از ایمان، لبهایش کبود شده بود از تشنگی و سنگینی ابزار جنگ که به غیر از کولهپشتی، مهمات جنگ را نیز با خود حمل میکرد.
بلند شدم، رویش را بوسیدم و کمی آب داشتم که به ایشان دادم. از آن جایی که دوستش داشتم ناراحت شدم و گفتم: عمو جان، تحمل این سختی، از قدرت جوانی شما نیست، این از ایمان و تقوای شماست. گفت: عموجان، ناراحت نشو، هر چه را سایر رزمندگان بر اثر خستگی از بار خود بیرون ریخته بودند، همینطور که میآمدم جمع کردم. آخر اینها همه مال بیت المال است!
کلمات کلیدی: