سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستی [خدا] برتر از ترس [از خدا [است . [امام صادق علیه السلام]
پروردگارا

ای غایت طلب حاجات و ای آنکه نیل به همه طلب ها به

خواست توست .  ای آنکه نعمتهایت را قیمت نمی گذاری

و نمی فروشی و ای آنکه آنچه عطا می کنی با منت کدر

نمی کنی و ای آنکه بی نیازی و از تو بی نیاز نیستند .....

بارخدایا با رغبت و اشتیاق به تو رو آوردم . و با اطمینان به

تو امید بستم که درخواست هر چند بزرگ من در مقابل

آنچه تو داری بسیار بی قدر است و امید بسیار من به موهبت

تو در مقابل گستردگی خوانت بس حقیر است....

پروردگارا  بر محمد و آل محمد درود و رحمت فراوان فرست

و دعایم را پاسخگو باش به ندای من گوش فرا ده

به التماس من رحم کن و صدایم را بشنو...

                 صحیفه سجادیه امام زین العابدین علیه السلام


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:14 عصر     |     () نظر

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

 معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن می‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می‌برد.»

خانم تامپسون با مطالعه  پرونده‌هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه  دانش‌آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه  تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته  تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده  بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده  بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به تدى می‌کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکى از با هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته‌ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه  دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه  عالى فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان‌نامه کمى طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه  دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته  پزشکى است و بخش سرطان دانشکده  پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.

پیام ما:

همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:26 عصر     |     () نظر

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت . آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود . گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم ، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری ؟

فقط بخاطر بابا عزیزم . آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا پس از مکثی کوتاه گفت :

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم . بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم . گفتم ، آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی . بابا از اینجور پولها نداره . باشه ؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد .

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم .

 وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد . انتظار در چشمانش موج میزد .

همه ما به او توجه کرده بودیم . آوا گفت : من می خوام سرمو تیغ بندازم  همین امروز ، تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه . یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه . نه در خانواده ما و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه .

گفتم، آوا ، عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم .

خواهش می کنم ، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم . آوا گفت : بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت  و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی . حالا می خوای بزنی زیر قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم . گفتم: مرده و قولش . مادر و همسرم با هم فریاد زدن که ، مگر دیوانه شدی؟ آوا ، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز بعد آوا رو به مدرسه بردم . دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود . آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد . من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود . با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه . خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست . و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره . زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه . در تمام ماه گذشته رابرت نتونست به مدرسه بیاد . بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده . نمی خواست به مدرسه برگرده . آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده . اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه . آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم . و... شروع کردم به گریستن . فرشته کوچولوی من ، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن . آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:23 عصر     |     () نظر

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!

یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خوبی بادبادک اینه که

می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده

ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

با کسی زندگی کن که مجبور نباشی

یه عمر برای راضی نگه داشتنش فیلم بازی کنی . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

انسان مجموعه ای از آنچه که دارد نیست ؛

بلکه انسان مجموعه ای است از آنچه که هنوز ندارد، اما می تواند داشته باشد . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

مردمی که گل ها را دوست میدارند خود از ان گل ها دوست داشتنی ترند . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

تهمت مثل زغال است اگر نسوزاند سیاه می کند . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

چقدر سخت است همرنگ جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزار رنگ است . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

دوره ، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند

ولی هرگز خواب هم را نمی بینند . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

خداوندا به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید

پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد

"دکتر علی شریعتی"

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

اگر گیاهان صدایی نداشته باشند

به معنای آن نیست که دردی ندارند . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد

باور محال بودنش را عوض کن . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

برنده می گوید مشکل است ، اما ممکن

و بازنده می گوید ممکن است ، اما مشکل . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم، هیچ دشمنی نمی تواند . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

حتی اگر بهترین فرد روی کره زمین هستید به خودتون مغرور نشوید

چون هیچ کس از شخصی که ادعا می کند خوشش نمی آید . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

من در رقابت با هیچکس جز خودم نمیباشم

هدف من مغلوب نمودن آخرین کاری است که انجام داده ام . . .

"بیل گیتس"

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

تنها راه کشف ممکن ها ، رفتن به ورای غیر ممکن ها است . . .

(آرتور کلارک)

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

ژوبرت :

" برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم ،

اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم ، احتیاج به جوانی دارم " . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

دوست تو کسی است که هرگاه کلمه "حق" از تو شنید ، خشمناک نشود . . .

 

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

 

معبودا !

به بزرگی آنچه داده ای آگاهم کن تا کوچکی آنچه ندارم نا آرامم نکند . .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:20 عصر     |     () نظر

ماریا ریلکه شاعر معروف ادبیات آلمانی می گوید :

زمانی سعی کردم قران را از بر کنم . در این کار خیلی پیش 

نرفتم . اما آن چه فهمیدم این بود که در آنجا انگشت نشانه

نیرومندی را می بینید که چون عقربه ای راه را به سوی آسمان 

و خدا نشان می دهد .

خدایی که به طور جاودانی در حال طلوع است در مشرق

زمینی که هرگز از توان نخواهد افتاد .

   خدایی که محمد نشانمان داد.

                              برگرفته از کتاب « پیام بر خوبی ها »

                                    نوشته :  جعفر شیر علی نیا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:14 عصر     |     () نظر

و اگر بشنوی که یاری در پس رویت طلب خیر برایت نموده

و برای برطرف شدن مشکلت دست به دعا برداشته چه

محبت و علاقه ای به او خواهی داشت ؟

و چگونه در صدد جبران این ابراز  محبت و علاقه هستی ؟

پس این چه اندیشه نادرستی است که من برایش دعا نمایم

و سلامتی و صحتش را آرزو کنم و برطرف شدن بزرگترین

غم و غصه اش یعنی خاتمه یافتن دوران غیبت او را خواستار

گردم  و او اندک توجهی به من ننماید !   هرگز !

بدان اکسیر اعظمی که من و تو را به او میرساند  و مهر و

محبتش را در ما زیاد می سازد همین دعا بر تعجیل فرج اوست

چرا که به روشنی پیداست که اگر انسان کسی را به واقع

دوست داشته باشد برای رفع مشکلاتش دعا میکند آن هم

دعایی از صمیم قلب و از سوز دل .

این دعا بهترین راه ایجاد محبت بین تو و امام زمان علیه السلام

است . که او خود خطاب به شیعیان فرموده است :

برای تعجیل در فرج من بسیار دعا کنید .

دعای بر فرج یعنی دعا برای پایان یافتن تمام ظلم و جنایت ها

تمام عصیان گری ها و طغیان هایی که تا حال از بشر رفته است

و فرا رسیدن صلح و صفا و دوستی .

                                         برگرفته از کتاب « مهر محبوب »

                                           مولف : گروه تحقیق تجسم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:14 عصر     |     () نظر

و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده ام و چنان هشیار به هیچ چی .

زیر سقف آن آسمان و آن ابدیت ، هر چه شعر که از بر  داشتم خواندم

ـ به زمزمه ای برای خویش ـ   و هر چه دقیق تر که توانستم  در خود نگریستم

تا سپیده دمید .

و دیدم که تنها « خسی » است و به « میقات » آمده است و نه « کسی » 

وبه « میعاد » ی .

و دیدم که « وقت » ابدیت است ، یعنی اقیانوس زمان .

و « میقات » در هر لحظه ای . و هر جا . و تنها با خویش .

چرا که « میعاد » جای دیدار توست با دیگری . اما « میقات » زمان همان دیدار

است و تنها با « خویشتن » ..........

و دیدم که سفر ، وسیله دیگری است برای خود را شناختن .

این که « خود » را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخورد ها

و آدمها سنجیدن  و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر

است و چه پوچ و هیچ .

                                           برگرفته از کتاب  « خسی در میقات »

                                                 نوشته  « جلال آل احمد »


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:13 عصر     |     () نظر

نامش حسین است. در تورات « شبیر » و در انجیل  « طاب » است.

کنیه او ابوعبدالله و کنیه خاص او ابوعلی است.

لقبهای او عبارت است از :   شهید رستگار ? نواده دوم ? پیشوای سوم ? مبارک ?

پیرو رضای الهی ? تحقق بخش صفات خدا ? راهنمای ذات پروردگار ? امام شهید ?

برترین اعتماد شده های خدایی ? روز و شب پیوسته در طاعت خدا ? اسیر محروم ?

خود را فدا کننده برای خدا ? یاور اولیای الهی ? انتقام گیرنده از دشمنان خدا ?

پیشوای مظلوم ? شهید آمرزنده ? کشته سنگباران شده ? جانشین بر حق ?

ولی رشید ? مطرود تنها ? قهرمان با صلابت ? پاک وفادار ? پیشوای پسندیده ?

دارای نسب والا ? انفاق کننده برخوردار ? ابو عبدالله حسین بن علی ? شفیع امت ?

خاستگاه امامان ? سرور جوانان بهشتی ? مایه پند هر زن و مرد با ایمان ?

صاحب محنت و آزمون بزرگ و حادثه عظیم ? مایه پند مومنان در سرای گرفتاری ?

شایسته ترین به پیشوایی ? کشته شده در کربلا ? یحیای باتقوای دوم ?

فرزند پیامبر شهید ذکریا ? حسین بن علی مرتضی ? پاره جگر سرور رسولان ?

زیور کوشندگان ? چراغ اهل توکل ? افتخار امامان هدایت یافته ? فروغ خاندان فاطمی?

چراغ دودمانهای علوی ? شرافت نهالهای خاندانهای رضوی ? خونخواه روز قیامت ?

کشته به دست بدترین انسانها ? نواده نوادگان ? گرامیترین خاندانها ? برترین خانواده ها

پربارترین درخت ? درخشان ترین ماه ? بزرگ گرامی ? بزرگمردترین انسان زمان خویش ?

عزیزترین مردم در سرشت ? باوقار و پاک و آشکار ? هوشمندترین ? باوفاترین ?

پاک ریشه ترین ? زیباترین و بهترین خلق ? پاره ای از نور ?شادمانی دل رسول ?

پیراسته از دروغ و ناروا ? شکیبا در تحمل رنجها و آزارها ? با دلی گشاده ?

برگزیده خدای فرمانروا و چیره?  حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام

                       برگرفته از کتاب  « مقتل چهارده معصوم علیهم السلام »

                                     « مقتل امام حسین علیه السلام »

                                           ترجمه  « جواد محدثی »  


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:13 عصر     |     () نظر

یک شبی که هر دو به آسمان بی ماه نگاه میکردند  پسرک گفت:

« قلب من می ترسد که سخت رنج ببرد »

کیمیاگر گفت : « به قلبت بگو که ترس از بین بردن رنج از خود رنج بردن سخت تر

است. و اینکه هیچ قلبی وقتی در جستجوی آرزوی خویش است رنج نخواهد برد

زیرا که هر لحظه آن جستجو آشنایی و نزدیکی به خداوند و ابدیت است.»

پسرک به قلب خود گفت: « هر لحظه جستجو نزدیکی به خداوند است.»

                                     بر گرفته از کتاب     کیمیاگر

                                         نوشته       پائولو کوئیلو


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:12 عصر     |     () نظر

رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا رو شکر آب

می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد مکینه خاکمال کرده بودم

شستم. بعد دستم پر آب کردم و به طرف دهان بچه بردم.  صدای گریه اش آرام تر

شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد. ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از

سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را  در دهانش

گذاشتم. جیغ می کشید و سرش را عقب می برد. وقتی دیدم با هیچ راهی

نمی توانم ساکتش کنم  دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. بی تابی های بچه را

که می دیدم و به بی کسی و بی پناهی اش فکر می کردم دلم می خواست بترکد.

دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول

تخلیه جنازه هایش بودند نشستم. چهره زن های کشته شده جلوی نظرم آمد

یعنی کدامیک از آنها مادر این طفل معصوم بودند؟

                            برگرفته از کتاب     دا   

                        خاطرات سیده زهرا حسینی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:12 عصر     |     () نظر

   1   2      >