زهره شریعتی
محمد حسن ابراهیمی
تولد: 22 دی ماه 1346
ازدواج با شهناز انصاری: هفتم اسفند 1375
ربوده شدن توسط افراد ناشناس:
2 آوریل 2004، 14 فروردین 1383
شهادت: 15 اردیبهشت 1383؛ گویان ـ آمریکای جنوبی
مردان آسمانی، مسافر هر مقصدی که باشند، آسمانیاند. آنان به پنج قاره جهان کوچ کردهاند. سفری در راه خداوند، تا مبلغ آخرین دین پروردگار باشند. مردی آسمانی هم به آمریکای جنوبی رفت، کشوری به نام گویان. هفت سال در انتظار فرزند بود؛ دختری به نام فاطمه؛ دختری که هرگز او را ندید. اهریمن تاب نداشت ببیند که مردم آن دیار فوج فوج به دین و آیینی که او از آن میگفت، بگروند. او را ربود، و یک ماه بعد، کالبد خاکیاش را به همسرش تحویل داد.
اما هنوز صدای محمدحسین به گوش میرسد که از آخرین پیامبر برایمان میگوید، و منجی جهان که روزی خواهد آمد برای گسترش عدالت، و برای آنکه فاطمهها یک بار هم که شده پدر را ببینند...
?
محمد حسن اهل بوشهر بود، اما خانوادهاش قم زندگی میکردند. پدرش روحانی بود. پدربزرگهای مادری و پدریاش هم. توی بوشهر معروف بودند. پدرش بعد از ازدواج با مادرش، رفته بود حوزه عملیه نجف درس بخواند. محمد حسن همان جا در نجف به دنیا آمده بود، اما شناسنامهاش صادره از کربلا بود. وقتی حسن البکر رییس جمهور شد، همه ایرانیها را به زور از عراق بیرون کرد. خانواده محمد حسن هم برگشتند ایران، اما بوشهر نرفتند. رفتند قم و همان جا ماندند.
محمد حسن دیپلم ریاضی داشت. مهندسی هم قبول شد، اما خوشش نمیآمد، انصراف داد. دلش میخواست مثل برادرش پزشکی بخواند، کنکور تجربی داد. مرحله اول قبول شد، اما مرحله دوم نه. بعد رفت سربازی.
تصمیم گرفت انسانی امتحان بدهد. توی مدتی که برای کنکور میخواند، رفت مدرسه علمیه معصومیه قم، درس حوزه خواند. با رتبه 200 رشته حقوق دانشگاه قم قبول شد. از آن به بعد درس حوزه را متفرقه خواند. نوار گوش میداد و میرفت درس علما و مجتهدین معروف، بعد امتحان میداد. فوقلیسانس حقوق بین الملل را هم گرفت.
?
سال 79 از طرف سازمان مدارس و حوزههای علمیه خارج از کشور، ماموریت دادند برود کشور گویان در آمریکای جنوبی. قرار بود آنجا یک مدرسه علمیه درست کنند. رفت شرایط را بسنجد و گزارش بدهد. مدتی بود در مورد کشورهای آمریکای لاتین و دریای کارائیب تحقیق میکرد. سازمان جزوهاش را پسندیده بود. به عنوان بازاریاب یک شرکت تجاری فرستادندش. بدون لباس روحانی، تا ببیند شرایط این کشور به درد تبلیغ میخورد یا نه.
سفرش سه ماه طول کشید. زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بود. کلاس و این چیزها نرفته بود، چهارده سال خودش تمرین کرده بود و یاد گرفته بود. استعدادش توی یادگیری زبان عالی بود. با خارجیهای انگلیسیزبانی که برای تحصیل در حوزه علمیه به قم آمده بودند، رفت و آمد میکرد تا خوب مسلط بشود.
خودش میگفت روحانی باید به همه زبانها مسلط باشد، چون کارش تبلیغ اسلام بین مردم است. برای ارتباط با مردم هم باید به زبان خودشان حرف زد.
عربی هم خوب میدانست. حتی وقتی با هم رفتیم گویان، قبلش یک هفته ماندیم ونزوئلا. کتاب زبان اسپانیایی گرفته بود دستش و مدام میخواند. همان یک هفتهای توانست خیلی راحت به اسپانیایی با مردم حرف بزند. وقتی هم رفتیم گویان، توی کالج، اسپانیایی میخواند و همزمان تدریس هم میکرد. عربی و انگلیسی را هم خودش درس میداد.
?
یک سال و خوردهای طول کشید تا با هم رفتیم. 28 اسفند 81 در گویان بودیم. گویان مسلمان زیاد داشت، اما نود و نه درصدشان سنی بودند. تعداد شیعهها انگشتشمار بود. بارها میگفت «ما باید در همه جای دنیا پایگاهی داشته باشیم تا وقتی امام زمان میآید و میگوید انا المهدی، همه دنیا بدانند کی دارد میآید. نباید به مسلمانهای کشور خودمان قانع باشیم، دو نفر هم که این طرف دنیا با اسلام آشنا بشوند، خیلی خوب است. باید کمکشان کنیم اسلام را بشناسند. آینده اسلام برای همه دنیاست، امام زمان تمام جهان را فتح میکند، نه فقط کشورهای اسلامی را. دیگران هم باید با منجی آخرالزمان آشنا شوند.»
?
گویان کشور کوچکی است و جمعیتش تقریبا هشتصد هزار نفرند. دولتشان ترکیبی از دین هندو و مسیحی است. گویان سالها مستعمره انگلیس بود. شهناز همیشه فکر میکرد راست میگویند که انگلیسیها سیاستمدارند و روباه صفت. دو قرن قبل برداشته بودند آفریقاییهای سیاهپوست را از آفریقا، و هندیها را از هندوستان، با کشتی آورده بودند آمریکای جنوبی در گویان. کشور حاصلخیزی بود. پر از جنگل و نیزار و مرتعهای سرسبز، مثل شمال ایران. جایی نبود که سبز نباشد.
معدن هم زیاد داشت. الماس و طلا، تا دلت بخواهد. اما مردمش در فقر مطلق بودند. چون مستعمره بود و استخراج معادن فقط برای انگلیس سود داشت. آفریقایی و هندوی آسیایی را آورده بودند و چنان بینشان اختلاف انداخته بودند که به خون هم تشنه بودند. گرچه سالهاست که گویان دیگر مستعمره انگلیس نیست، اما سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن هنوز هم پابرجاست. تبعیض و تفاوت نژادی بیداد میکند. جایی که هندو بود، سیاهها و آفریقاییها نمیرفتند، جایی هم که سیاهها بودند، هندوها پایشان را آن جا نمیگذاشتند.
اما شهناز میدید که محمد حسن توانسته این نژادها را به هم نزدیک کند. توی کالج هم سیاهپوست بود، هم هندو. حتی آمرندین هم داشتند، که بومیهای خود آمریکای جنوبی بودند. نژاد زردپوستی از ترکیب هندوها و چینیها. سفید پوست هم بود، اما اهل خود گویان نبودند. از برزیل برای کار میآمدند و زبان رسمی در کشور انگلیسی بود.
?
طلبه مسیحی و حتا هندو هم داشتیم که با ما نماز میخواندند. بعضیها فقط دلشان میخواست با اسلام آشنا بشوند، اما کمکم خودشان هم مسلمان شدند. موقع ثبتنام لزومی نداشت حتما مسلمان باشند. یکی از دلایلی که دولت گویان روی محمدحسن و کارش حساس شد و از بین بردندش، همین مسئله بود.
بعضیها میگفتند چرا توی کشوری به این کوچکی این قدر فعالیت میکنید؟ چرا نرفتید اروپا یا آمریکا که بیشتر مسلمان و شیعه دارد؟ نمیدانستند جایی که هیچ کس چیز زیادی از اسلام نمیداند، خیلی شیرین است آدم در مورد اسلام باهاشان حرف بزند. تازه از خود گویان هم چند نفر آمده بودند ایران و در حوزه علمیه قم یا جامعه الزهرا درس خوانده بودند. خب اینها وقتی برمیگشتند به کشورشان، دیگر دستشان برای یادگیری یا حتی تدریس به جایی بند نبود.
?
بین اهل بیت به حضرت فاطمه (ع) و امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. قبل از ازدواج با من، دو بار خواب بیبی را دیده بود.
گفت: «اگر بچهمان پسر بود، اسمش را میگذاریم حسین، اگر دختر بود، فاطمه.» این اسمها توی گویان خیلی کم بود. حیف که وقتی فاطمه به دنیا آمد، محمدحسن ندیدش. فاطمه یک ماه و نیم بعد از ربوده شدن پدرش، متولد شد. دو روز قبل از تولدش هم جسد پیدا شد. در آرزوی دیدن دخترش ماند. هیچ وقت انتظار این واقعه را نداشتم. اما محمدحسن همیشه میگفت «اگر قرار است خون من برای امام حسین ریخته شود، بگذار در همین کشور بریزد.»
?
آن روز، ساعت یک نصف شب شد، اما خبری ازش نبود. مثل دیوانهها مدام توی خانه راه میرفتم و در و دیوار را نگاه میکردم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از ناراحتی و ترس حالت تهوع شدید داشتم. این بچه هم انگار فهمیده بود اتفاق بدی افتاده. همینطور تکان میخورد و حرکت میکرد. دیگر طاقت نیاوردم. وقتی ساعت یک شد، با شرمندگی و احتیاط تلفن زدم خانه یکی از شیعیان آنجا که از دوستان محمدحسن بود. بهش گفتم «اگر ممکن است شما به موبایلش زنگ بزنید. شاید تصادف کرده که کسی با من تماس نگرفته».
میخواست من نفهمم چه اتفاقی افتده. فقط گفت «دو نفر آمدهاند شلیک کردهاند به پای موسی، مستخدم کالج، که زخمی شده و رفته بیمارستان».
با عجله پرسیدم «خب شیخ چی شد؟ شیخ را بگو». کمی مکث کرد و به همان زبان انگلیسی گفت «کیدنپ، کیدنپ». (Kidnapping)
این همه زبان یاد گرفته بودم، ولی معنای این کلمه را نمیدانستم. پرسیدم: «یعنی چی؟!» و او توضیح داد «یعنی آدمربایی. همان دو نفر مسلح او را با خودشان بردهاند».
دیگر نمیدانید تنهایی تا صبح چی کشیدم و چه حالی داشتم. موبایلم که قطع بود، از خانه هم نمیتوانستم زنگ بزنم ایران. فقط توانستم ایمیل بفرستم. اما خب به این زودیها آنلاین نمیشدند که ایمیلم را بخوانند. کارت تلفن اینترنتی هم نداشتم.
?
محمد حسن را در جادهای که به شهر لیندن میرفت پیدا کردند. 36 کیلومتر توی قسمت فرعی جاده، وسط نیزارها. عموی شهناز میگفت: «عجیب است که میگویند یک رهگذر پیدایش کرده. حتی هلیکوپترها هم از آن بالا نمیتوانستند جسدش را ببینند. وسط جنگل بود و نیزار. کار خود پلیس بوده که لو داده. وگرنه رهگذر برای چی باید از آن جاده فرعی و دور رد میشده که جسد را ببینند؟»
پلیس گویان گفت «نحوه پیدا شدن جسد محرمانه است. نمیتوانیم فردی که آن را پیدا کرده معرفی کنیم».
گفتند: ده روز قبل کشته شده. سازمان اطلاعات گویان اعلام کرد نامههایی در مورد او به آنجا رسیده که یک ایرانی به اسم ابراهیمی دارد اینجا کسانی را تربیت میکند تا در آینده بر ضد آمریکا عملیات تروریستی انجام بدهند. حتی بعضیها گفته بودند خودش در حملهای که توی آرژانتین به ساختمان یهودیها شده بود، شرکت داشته. دولت روی او حساس شده بود. یک هفته قبل از ربوده شدن هم یک هیئت بلند پایه از آمریکا آمده بود گویان. توی جلسهشان در مورد کالج شیعیان صحبت کرده بودند. آمریکاییها گفته بودند این مسئله برای آمریکای جنوبی خطرناک است.
?
من بدنش را ندیدم. دلش را نداشتم. با گلوله کشته شده بود. عمو گفت «دو تا گلوله به سرش زده بودند. طوری که سرش مشخص نبود. از صورت و بدنش و نشانهای که در مورد دستش دادی او را شناختم». برادرهایش هم اینجا رفتند خودشان شناساییاش کردند. اما مادر شوهرم ملافه را از روی صورتش کنار نزد. من هم ندیدمش. نمیخواستم خاطره خوبی که از چهرهاش داشتم از بین برود.
?
وصیتنامه نداشت. گلزار شهدای قم دفنش کردند. نزدیک مزار شهیدان زینالدین. توی همه مراسمهایش شرکت کردم. ولی گیج و مبهوت بودم. فاطمه را بغل میزدم و با خودم میبردم. روز تشییع هم بردمش. فاطمه را گذاشتند روی تابوت پدرش و ازش عکس گرفتند. گفتند یادگاری و خاطرهای از پدرش است. روز تشییع، فاطمه یازده روزش بود. یک شب قبل از برگشتنمان به ایران، خواب دیدم محمد حسن دشداشه سفید خیلی زیبایی تنش کرده بود و برگشته بود خانه. با خوشحالی رفتم جلو، بهش گفتم «اِ، تو برگشتی؟ کجا بودی این مدت؟» صورتش خیلی زیبا شده بود. گفت: «نمیدانی؟ من دست آمریکاییها بودم. من را آمریکاییها گرفته بودند». گفتم: «میدانی فاطمه به دنیا آمده؟ نمیخواهی فاطمه را ببینی؟ دلت برایش تنگ نشده؟ بیا برویم فاطمه را نشانت بدهم.»
دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق فاطمه. ولی بغلش نکرد. فقط یک نگاه خیلی محزون و غمگینی به فاطمه کرد و گفت: «من دیگر باید بروم». پرسیدم: «کجا؟ نمیترسی؟ مگر تازه نگرفته بودندت؟» که لبخندی زد و گفت «برمیگردم». و زود رفت.
?
این روزها با عکسش خیلی حرف میزنم. همه حرفهایم را میشنود. هر وقت خوابش را میبینم، بهش میگویم «تو که شهید شدهای.» میگوید «نه. من زندهام. میبینی که کنارت هستم.»
گاهی اوقات واقعا حضورش را حس میکنم. خیلی وقتها فاطمه سرش را میگیرد بالا و به سقف نگاه میکند. انگار به آسمان خیره شده باشد. بعد دست و پا میزند و با خودش میخندد. فکر کنم پدرش را میبیند.
هر روز صبح فاطمه را میبرم رو به روی عکس خندانی که از او روی دیوار خانه زدهایم. از پدرش برایش حرف میزنم. از اخلاقش، کارهایش. میخواهم وقتی بزرگ شد، همهچیز را برایش بگویم. اینکه پدرش یک آدم عادی نبود. نمیخواهم فراموشش کند و چیزی از او یادش نماند.
بعدها دیدم محمدحسن در حاشیه یکی از کتابهایش نوشته: «ما در راه اسلام حاضریم از همه هستیمان چشم بپوشیم...»
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
اشاره: نمیدانم تا اینجای نشریه را چطور ورق زدهای و چگونه خواندهای؟ ولی پیشنهاد میدهیم از این دو صفحه سرسری گذر نکن. در این صفحات با دو تن از بهترینهای عرصه قلمفرسایی در موضوع دفاع مقدس آشنا خواهی شد.
وقتی رهبر معظم انقلاب، آن تعاریف مردانه و مستانه را از ایشان داشتند، ولولهای به پا شد؛ البته نه در بین مدیران فرهنگی، بلکه در میان خوانندگان و مصرفکنندگان حرفهای کتابها و محصولات مرتبط با دفاع مقدس. بسیاری آرزو داشتند که جای اینها باشند.
در مطلب پیش رو ابتدامتن صحبتهای رهبر انقلاب را خواهی خواند، سپس دو تن از اعجوبههای فعال در عرصه ادبیات دفاع مقدس را با تکیه بر نوشتههای خودشان بیشتر خواهی شناخت. وظیفه معرفی استاد قدمی ـ نفر سومی که مورد عنایت آقا قرار گرفت ـ نیز باشد برای وقتی دیگر.
?
«ادبیات و هنر مقاومت و آنچه مربوط به دوره خاص دفاع کشور و ملت ماست، حقیقتاً از برجستهترین و مهمترین کارهاست. از دهه 60 که این کارهای هنری و ادبی در حوزه هنری شروع شد و این خاطرات منتشر گردید، من یکی از مشتریهای پر و پا قرص این کتابها بودم. اگر میتوانستم عظمت این کار را مدح میکردم. البته در طول تاریخ، شعرا معمولاً صاحبان قدرت و ثروت و امثال اینها را مدح میکردند، اما به نظر من باید شماها را مدح کرد. اگر بنده شاعر بودم، یقیناً در مدح شماها، در مدح آقای سرهنگی، در مدح آقای بهبودی، در مدح آقای قَدَمی، در مدح همین خاطرهسازان و خاطرهانگیزان قصیده میساختم؛ حقیقتاً جا دارد؛ چون کارِ بسیار بزرگ و با اهمیتی است.» مقام معظم رهبری ـ 31/6/1384
?
«با یک اتاق شروع کردیم. اول دو نفر بودیم. در همان چند روز اول، اتاق شکل و شمایلی گرفت و ما تابلوی «دفتر ادبیات و هنر مقاومت» را روی در آن چسباندیم. با خوردنِ مُهر دفتر روی پیشانی این اتاق، بچهها را خبر کردیم. زمستان 65 وقتی مارش کربلای 5 همه گوشها را میزبان خود کرده بود، طرحی که چندان هم ناخوانده نبود، میهمان فکرمان شد.
پراکندگی استعدادهایی که قلمهایشان دلباخته رنگ و بوی بچههای جبهه شده بود، بیتوجهی مرموز نسبت به لایههای غیر خبری جنگ که در واقع ماهیت اصلی جنگ را در خود شکل میداد، تفسیر آدمهایی که آهنین بودنشان را، احادیث وعده داده بودند، تصویر دفاعی که این پارههای آهن در بلندیها و جلگهها میکشیدند و بالأخره برداشتن مشتی از خاک پوتین رزمندگان، باعث میشد تا ما همان طرح را تا سَرحد عمل پی بگیریم... اوایل آذر 67 کار شروع شده بود.» کتاب مقاومت ـ 31/6/1368
?
گر چه همین چند جمله میتواند به فَهم بیشتر، از توصیف بینظیر رهبر ادیب و سخنشناس انقلاب کمک کند، اما باید به جستوجوی پاسخ یک پرسش پرداخت تا ظرایف این مدح جانانه بیشتر به چشم آید:
اگر سرهنگی و بهبودی نبودند، چه اتفاقی میافتاد؟ یا به تعبیر دیگر، چه اتفاقی نمیافتاد؟
«ما توانستیم این خاطراتی را که میخوانید، از پراکندگی و گم شدن نجات دهیم و آنها را در یک مجموعه پیش روی شما بگشاییم. پای تمام این خاطرات پیش از این در روزنامه جمهوری اسلامی باز شده بود و از همان روز اولی که به روزنامه رسید و تا وقتی که چاپ شد، بالای سرش بودیم؛ و امروز پس از یک ویرایش ساده و دست نزدن به لهجه قلم بچهها، آن را به شما نشان میدهیم.»
کتاب یادهای زلال ـ 1369
?
دو خبرنگار جمهوری اسلامی که طی سالهای دفاع مقدس، صفحات روزنامه را به روی خاطرات رزمندگان گشوده بودند، پس از جنگ نیز با تأسیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت برای ماندگار کردن این خاطرات کاری کردند کارستان. دفتر ادبیات و هنر مقاومت در کنار دیگر مجموعههای فعال این عرصه توانست بخشی از گنجینه دفاع مقدس را استخراج کند.
سرهنگی و بهبودی با تأسیس این دفتر در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، بذر نویسندگی را میان بسیاری از بچههای جنگ پاشیدند و قلم را به دست خیلی از جوانان انقلاب سپردند که تا به حال 540 عنوان کتاب، محصول آن سرمایهگذاریهاست.
?
«امروز، اگر کنار قفسههای مرتب کتابخانهای بایستید و چشمان جستوجوگرتان را روی عناوین کتابها بچرخانید، آنقدر کتاب درباره دفاع مقدس خواهید دید که قطرهای از آن دریای هشت ساله را بچشید؛ دریایی که تا ابد خاک مستعد ادبیات و هنر ما را سیراب خواهد کرد.
اما وقتی جنگ آغاز شد، مبارزات و قهرمانیهای ملت ما علیه حکومت پهلویها، زودتر از آن که فکرش را میکردیم، زیر دود و غبار انفجار گلولهها پنهان شد؛ مبارزاتی که بیش از نیم قرن عمر دارد و جانهای شیرین بسیاری بر سر آن رفته است.
ما هنوز نتوانستهایم از مبارزات، زندانها و شکنجههای مردان و زنانی بگوییم که امروز برف پیری روی موهایشان مینشیند. حرف ما این است: حادثههای انقلاب از ادبیات و هنر دور مانده است.» نشریه کمان، شماره 13ـ 16/11/1375
?
همین دغدغه کافی بود تا سرهنگی و بهبودی دامنه فعالیتشان را گسترش دهند و به تأسیس «دفتر ادبیات انقلاب» در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی بپردازند. اکنون مرتضی سرهنگی کارهای مربوط به ادبیات دفاع مقدس را دنبال میکند و هدایتالله بهبودی تلاش میکند تا بر حوادث مربوط به برهه انقلاب غبار فراموشی ننشیند. این سرداران فرهنگی انقلاب، پس از ثبت خاطرات، قلمهای توانا را سوی داستان و فیلمنامه سوق دادند که همین توجه به ضرورت ارائه هنرمندانه حوادث و خاطرات انقلاب و دفاع مقدس، کارهای این دو مجموعه را ویژگی منحصر بهفردی بخشیده است.
?
«سیام مرداد ماه سال 1375 نخستین شماره دوهفتهنامه کمان با گرایش ادب و هنر پایداری پا به دنیای کاغذها، نوشتهها و رنگها گذاشت.
ما برای رصد ستارهها به خانههایی رفتیم که نور ماه، آنها را رنگ کرده بود. کمان میدانست که در گفتوگو با این بانوان ـ که نیمههای پنهان یک اسطوره هستند ـ ناشنیدهها و ناگفتههای بسیاری خواهد شنید.»
این سطور مقدمهای است که در ابتدای همه کتابهای مجموعه «بانوی ماه» آمده است. این مجموعه توسط انتشارات «کمان» به چاپ رسیده است. این انتشارات پس از تعطیلی دو هفتهنامه «کمان» فعال شد. سرگذشت نشریه «کمان» نیز یکی از تراژدیهای بزرگ مقوله ادبیات و هنر دفاع مقدس در کشور است.
?
«ما همیشه تصور میکردیم که ضربان قلب این دفتر با سربالایی جماران تنظیم شده است. او به ما نشان داد که قلبهای پُر ایمان حتی با خالی شدن خشابهای بینالمللی هم از تپش نمیافتد. او به ما آموخت که باید مراقب ترکش روزمرگیها بود، تا ارزشهای جاویدان جبهههای ما به کمین مجسمه آزادی و یخهای سیبری نیفتد.» کتاب مقاومت ـ 31/6/68 .
این جملات نشان میدهد که ارادت مردان جنگ به امام و انقلاب، نمیتواند با تنبلی و روزمرگی سازگاری داشته باشد، لذا این ابراز ارادت را با کار کردن از ساعت 7:30 صبح تا 10 شب در دفتر ادبیات انقلاب و دفتر ادبیات و هنر مقاومت ثابت مینمایند و پرکاری را با بیادعایی توأم میکنند تا شهد میوه این تلاش، میهمان ذائقه انقلابیترین مردی شود که مردترین انقلابیهاست او نیز اینچنین در مقام مدح و ثنای این مردان برمیآید: «درود بر سرهنگیها و بهبودیها.» مقام معظم رهبری درباره کتاب «پا به پای باران» نوشته سرهنگی و بهبودی میفرمایند: «من معمولاً در هر کتابی تقریظی مینویسم. اینها از روی احساس من است. پایین صفحه نوشتم: درود بر سرهنگیها و بهبودیها!» کتاب و کتابخوانی از دیدگاه مقام معظم رهبری، صفحه 231.
?
«اینجا دیوار ایستادهای نیست. آجرها برای افتادن منتظر یک تلنگرند. برعکس شکوفههای تازه و بیدار، همه سقفها خوابیدهاند. کوچههای بنبستی که باز شدهاند. درهایی که جُفتشان نیست. پلاکهای آبی رنگ نشان از وجود آب و برق میدهد. حوضهایی که با ماهیانشان زیر خاک مردهاند. حیاطهایی که پشت بام شدهاند. پنجرههایی که کورند. دالانهایی که به هیچ اتاقی ختم نمیشوند. پنکههای سقفی، بیبال و پر به یک گرز آویزان میمانند. شیشههایی که نیستند. پلههای صاف. پردههایی که باید باشند. گهوارههایی که تکان نمیخورند. «کُنار»ها دور از چشم بچهها خوب رسیدهاند. شاخههای بیهرسی که پای خود را به خیابان دراز کردهاند. نخلهای زینتی به داخل کوچهها کمانه کردهاند. گلهای کاغذی مثل زخم شهدایمان زینت تن خرمشهر است و بالأخره، آینههایی که همه چیز را دیدهاند.» پا به پای باران، صفحه 14.
?
عناوین آثار: بانوی ماه (خرمشهر، کو جهان آرا)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (مرتضی آیینه زندگیام بود)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (سفر بر مدار مهتاب)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (باغ انگور، باغ سیب، باغ آیینه)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (خانه کوچک زندگی)، سرهنگی؛ پا به پای باران، (سرهنگی و بهبودی)؛ ده روز محاصره در قلاویزان، سرهنگی؛ سفر به قلهها (پنج گزارش جنگی)، سرهنگی و بهبودی؛ اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، سرهنگی؛ یادهای زلال (خاطرات جنگ)، سرهنگی و بهبودی؛ اسم من چفیه است، سرهنگی؛ روزهای خرمشهر، سرهنگی؛ سیمای حج در سال 70، سرهنگی و بهبودی و گیویان.
کلمات کلیدی:
مرتضی سرهنگی
با مرتضی سرهنگی، در همین شماره نشریه آشناتر میشوید: قلمش از پیر قلمان! جنگ است. از آنهایی که خیلیها به او اقتدا میکنند. در شکلگیری ادبیات مقاومت، در خط مقدم بوده است. قول داده است که دستمان را بگیرد و کمکمان کند.
شاید این ژنرال، ماهر عبدالرشید، یکی از مشهورترین افسران بلندپایه ارتش عراق در جنگ با ایران باشد. او شهرت خود را بیش ازهر چیز و هر کس مدیون صدام و شبه جزیره فاو است.
خویشاوندی این ژنرال با صدام، پلههای ترقی در ارتش عراق را جلو پای او گذاشت و بالاترین پله که او روی آن ایستاد، پذیرفتن پسر کوچک صدام، قصی، به عنوان داماد خود بود. اما نقش دستگاههای تبلیغاتی عراق در بزرگنمایی لیاقتهای نظامی و فرماندهی او در جنگ با ایران کمتر از این خویشاوندی قبیلهای نبود.
اما شهرت ماهر عبدالرشید بعد از سقوط «فاو» به اوج خود رسید. این ژنرال مدعی شده بود فاو را از ایرانیان پس گرفته و به عنوان هدیه ازدواج دخترش به صدام تقدیم کند. فهرست ضربههای وارد شده بر پیکر ارتش عراق در فاو را به سادگی نمیتوان تهیه کرد. سپاه هفتم عراق، کاملا متلاشی شد و کسی از سرنوشت فرمانده این سپاه، سرلشکر ستاد شوکت احمد عطاء الجرشی، به همراه تعداد زیادی از افسرانش به گوش همه رسید. او فرمانده لشکر پنجم عراق بود. در هم کوبیده شدن گارد ریاست جمهوری در نخلستانهای فاو، عراقیها را در بهت و سوگواریهای گسترده فرو برد و صدام در چنین شرایطی ازدواج پسرش را با دختر ماهر عبدالرشید اعلام کرد. در حالی که توپها و تانکها برای لحظهای در فاو از غرش نمیافتاد، تمام امکانات عراق برای برپایی مراسم ازدواج پسر صدام بسیج شد. کارتهای دعوت عروسی که زیبا بود و نادر، میان سران و رجال حزب بعث توزیع شد. آنان در کارت دعوت خواندند: « زن اول عراق، ساجده خیراله، ازدواج پسرش قصی را با دختر آقای ماهر عبدالرشید جشن می گیرد.
شیرینیها و کیکهای این مراسم با یک پرواز ویژه از فرانسه به بغداد آورده شد.
سرتیپ ستاد، عبداله شاهد فیصل در این باره میگوید: من در جشن ازدواج در باشگاه شکار حاضر بودم. در تمام عمرم چنین ریخت و پاشی ندیده بودم. ساجده با لبخندی به تبریک مدعوین پاسخ میداد. این ازدواج در روزهایی صورت میگرفت که مردم عراق تابوت جوانانشان را روی شانهها به سوی گورستان میبردند.
از ویژگیهای دیگر این ژنرال، جسارت انتقاد از شخصیتهای معروف نظامی و سیاسی بود. حتی گاهی آنان را به باد فحش و ناسزا میگرفت. او به عبد الجبار شنشل، رئیس ستاد مشترک ارتش عراق، شکم گنده میگفت و به عدنان خیراله، وزیر دفاع، لقب دماغ بریده داده بود. او هیچ گاه آنان را لایق چنین سمتهایی نمیدانست. حتی یک بار به فرمانده سپاه پنجم، ژنرال طالع رحیم الدوری، گفته بود: حالا این طایفه دوریها برای ما آدم شدهاند. یادشان رفته است که الاغهایشان را در شهر ما، تکریت، میراندند و صدای زنگوله الاغهایشان گوش ما را اذیت میکرد.
درباره جسارتهای این ژنرال، کافی است بدانیم که به خاطر آماده نشدن یک سنگر در شلمچه که او دستور ساخت آن را به یک ستوانیار داده بود و تأکید کرده بود تا یک ساعت دیگر باید این سنگر برای جانپناه او آماده شود، با سلاح کمری خود، جنازه آن ستوانیار بخت برگشته را درون آن سنگر ناتمام انداخت.
ماهر عبدالرشید از همان زمانی که برق ستارهها را روی شانههای خود دید و در برابر پستها و سمتهای گوناگون قرار گرفت، ارج و قرب خاصی برای تکریتیها قایل بود. حتی در زمان جنگ با ایران گفته بود:
من فقط اهالی تکریت را به دور خودم جمع میکنم تا به خاطر آشنایی و قرابتی که با یکدیگر داریم، در جبههها بهتر بجنگیم.
ژنرال ماهر عبدالرشید، سال 1942 در تکریت به دنیا آ مد و پس از پایان دوره تحصیلات به دانشکده افسری راه یافت. او مسئول شعبه پنجم اداره اطلاعات ارتش بود. بعد، افسر ستاد در سازمان امنیت شد که بعد از یک افتضاح جنسی در دفتر کارش با یکی از خوانندگان زن که همزمان با برپایی جشنهای هفتم آوریل، سالگرد تأسیس حزب بعث بود، به فرماندهی تیپ 12 زرهی موسوم به ابن ولید رسید. پس از آن، فرماندهی لشکر پنج مکانیزه را به عهده گرفت. فرماندهی سپاه سوم و هفتم و همچنین فرماندهی یکی از سه محور مهم را در بازپسگیری او به عهده داشت.
اکر نام این ژنرال به عنوان یک جنایتکار جنگی در دادگاهها بر سر زبانها نیفتد، ملت ما نام این مرد بدنام را همیشه به خاطر خواهد سپرد.
نقل از: پایگاه اینترنتی لوح
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که مصاحبهکننده به جای پرداختن به جوانب بحث، صرفاً حرفهای مصاحبهشونده را تأیید کند؟ آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که سؤالات بیربط، لوس یا کلیشهای در آن پرسیده شود؟ یا تا به حال با مصاحبهای برخورد کردهای که مصاحبهشونده، فرد مناسبی برای موضوع مورد بحث نباشد؟ در چنین شرایطی چه میکنی؟ اگر قید خواندن آن مصاحبه را میزنی یا از دیدن و شنیدن آن کسل میشوی، نشاندهنده شکست مصاحبهکننده است. به خاطر بسپار که وقتی میخواهی مصاحبهای منتشر کنی، معنایش این است که مصاحبه را صرفاً برای دل خودت تهیه نمیکنی و باید مخاطب نیز برای خواندن آن رغبت نشان دهد.
در شماره قبلی «امتداد» و در همین ستون خواندی که «چفیه» بنا دارد نکاتی را تذکر دهد تا با تمرین آنها برای گفتوگو با آشنایانت که روزی به لقب «رزمنده اسلام» مفتخر بودند یا برای مصاحبه با اطرافیان شهدای مسجد محله، مدرسه، دانشگاه، کارخانه، صنف یا هر جای دیگری که با آن سر و کار داری آمادگی پیدا کنی.
راستی! آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که آرزو کنی ای کاش مصاحبهکننده، فلان سؤال را هم میپرسید یا وقتی پاسخ مصاحبه شونده را میخوانی، ببینی او به همه زوایای بحث نپرداخته است و مصاحبهکننده هم به راحتی از کنار بحث گذشته است؟
معمولاً علت اصلی این اتفاق، عدم شناخت مصاحبهگر از موضوع مورد بحث است؛ مثلاً اگر رزمنده درباره فلان عملیات حرف میزند، مصاحبهکنندهای که درباره آن عملیات، اطلاعات لازم را ندارد، نه تنها نمیتواند در بازخوانی و رجوع رزمنده به حافظهاش او را یاری دهد بلکه مصاحبهشونده به راحتی و بدون اینکه مصاحبهکننده بفهمد مطلبی را که از سر کمحوصلگی یا جدی نگرفتن مصاحبه، یا هر دلیل دیگری مایل به گفتنش نیست رد میکند.
به این ترتیب بسیاری از تلخیها و شیرینیها و حوادث و اتفاقات جنگ، به خاطر ضعف مصاحبهگر در تاریخ ثبت نمیشود.
با این سخن سه مؤلفه اصلی بحث مشخص شد:
1. «چفیه» کارخانه «مصاحبهگر»سازی نیست. فقط سعی میکند تا با گفتن نکاتی، تو را با مصاحبه خوب و بد آشنا سازد و در نتیجه برای گرفتن مصاحبههای خوب آمادهات کند.
2. پیگیری مباحث و ممارست تمرین میتواند تو را در این راه موفق کند. قرار نیست اولین مصاحبه بهترین مصاحبه باشد. دقت در کار دیگران و مراقبت بر کار خود، به ویژه حین مصاحبه میتواند جزء بهترین تمرینهای مهم به حساب آید.
3. شناخت از موضوع مصاحبه و شناخت از مصاحبه شونده بسیار ضروری است.
برای شناخت دوران دفاع مقدس باید تاریخ نگاشتهها و مصاحبههای جدی را زیاد خواند. ضمن اینکه خواندن مصاحبههای خوب و خاطرههای ثبت شده، ما را غیر مستقیم برای ارائه مصاحبههای قوی کمک خواهد کرد.
پیشنهاد میدهم تا دفعه بعد که چفیه این بحث را پی خواهد گرفت، تمرینهای زیر را انجام دهی:
ـ کتاب «ناگفتههای جنگ» چاپ انتشارات سوره مهر را بخوان.
ـ کتاب «خانه کوچک، زندگی بزرگ» از مجموعه کتابهای «بانوی ماه» چاپ انتشارات کمان را بخوان.
ـ نام دو کتاب از مصاحبههای مرتبط با مقوله دفاع مقدس را که پسندیدهای، همراه با نام انتشاراتی که آن را منتشر کرده است برای «چفیه» بفرست؛ همچنین طی چند سطر، نقاط قوت و ضعف آنها را از دیدگاه خودت بنویس و برای «چفیه» بفرست.
ـ به گفتوگو و مصاحبههایی که در نشریات چاپ میشود یا از طریق صدا و سیما پخش میشود، دقت کن و سؤالاتی را که طی این مبحث از تو پرسیدم بار دیگر از خودت بپرس.
کلمات کلیدی:
یادداشتهای یک شهید زنده (2)
«ما با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد، هر کس با ماست، بسم الله، هر کس نیست خداحافظ.» همت آمد، قاسمی آمد، همه آمدند و هیچکس نپرسید: اسرائیل با لبنان در حال جنگ است، نه با ما؛ به ما چه ربطی دارد که بلند شویم برویم آنجا؟ راستی مگر آرمان این عزیزان چه بود؟ مگر متوسلیان که بود؟ جز یک دانشجوی دانشگاه علم و صنعت تهران؟ و آن دیگری یک معلم و ... فرقی نمیکرد و چون همه آمده بودند. وسط جنگ ایران و عراق و پس از پیروزی شگفتآور بسیجیهای خمینی کبیر(ره) در سالهای دوم و سوم جنگ، به یکباره جمعی از ایشان به لبنان میروند تا با اسرائیل هم بجنگند. بعد از جنگ هم برخی از آنها را که باقی مانده بودند، میتوانستی در جبهههای فلسطین و بوسنی و افغانستان و... بر علیه ظالمان هر دیار ببینی. اینان از پیرمرادشان شنیده بودند که «جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمیشناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان، بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازیم.» آنان تا نابودی ظلم و ظالم در عالم، به مبارزه اعتقاد داشتند؛ چنانچه آوینی میگفت: «تا آنگاه که حکومت کره زمین در کف یزیدیان باشد، داغ کربلا تازه است و با گذشت زمان التیام نمییابد» و آیا معنایی واضحتر از این برای «کل ارض کربلا» میتوان یافت.
راستش را بگویید! خدا وکیلی آدمی را که اینچنین آرمانهایی دارد و تلاش او نه برای خود، که برای نجات کل بشریت است، میتوان با همتی کوتاه دید و تلاش خستگیناپذیر شبانهروزی را از او جدا دانست؟ مثلاً کسی که میگوید میخواهم نفر اول کنکور سراسری بشوم و روزی یک ربع درس بخواند یا بگوید میخواهم نفر اول کشتی قهرمانی جهان بشوم و هر از چند گاهی به تمرین بپردازد، چه فکری درباره او میکنیم؟! آرمانهای بلند، خود عامل ایجاد انگیزه و تلاشاند و شاید اگر من و شما از انگیزه و تلاش کافی برخوردار نیستیم، لازم باشد آرمانهایمان را مورد بازخوانی قرار دهیم. راستی آرمان من و شما چیست؟ آیا بزرگترین آرمانمان با کوچکترین عمل مثبت محقق میشود و آنگاه برای قدردانی از خودمان، کارتهای تبریک و تشکر را به در منزلمان پست میکنیم؟!
متأسفانه فرآیند آرمانزدایی که پس از جنگ آغاز شد، نیروهای انقلاب را از حیطه نگاه جهانیشان دور کرد و کمکم به اطراف محدود خودشان گیر انداخت و همتها را کوچکتر نمود!
گفتیم «جهاد» است که به «شهادت» ختم میشود و امروز هم اهل جهاد شهید خواهند شد؛ حتی اگر بر روی بسترهایشان مرده باشند. شهدای جبهههای دیروز، یکی از مؤلفههای زندگی جهادیشان همین نگاه بلند آرمانی بود و اینگونه بود که همتی آنگونه داشتند. یادمان نرفته است که شهید مهدی زینالدین چگونه میاندیشید و چه میگفت: «ما افتخار میکنیم که مستقیماً با آمریکا وارد جنگ شویم و امیدواریم این اتفاق بیفتد».
تشکیل یک حکومت دینی کامل که هنوز تا آن فاصله بسیاری داریم، هیچ گاه هدف این رزمندگان نبود؛ بلکه ایشان به دنبال شکلدهی حکومت بزرگ جهان اسلام و ایجاد انقلاب اسلامی در اقصا نقاط جهان بودند و از همین روی با مبارزان و آزادیخواهان سایر کشورها ارتباط برقرار میکردند و اساساً ارتباط این پایگاههای همهدف، برای تقویت و دلگرمی و تبادل تجربیات و همکاری و همراهی، از ضروریات داشتن ادعایی چنین بزرگ است. کسی که مدعی است دارد در برابر تمام جنود شیطانی عالم میجنگد، نمیتواند گوشهای بنشیند و خود را در فضایی خاص محدود کند و از اوضاع و احوال سایر خطوط جبهه حق در برابر باطل بیخبر بماند. متأسفانه امروز ما دیگر جملات آن پیر فرزانه را فراموش کردهایم. «باید بسیجیان جهان اسلام در فکر ایجاد حکومت بزرگ اسلامی باشند و این شدنی است؛ چرا که بسیج تنها منحصر به ایران اسلامی نیست. باید هستههای مقاومت را در تمامی جهان بهوجود آورد». با این نگاه، مبارزه به دوره و زمان و مکانی خاص محدود نمیشود که با گذر از آن، دیگر کار تمام شده باشد و بتوان به زندگی شخصی روزمره مشغول شد.
برای عینیتر شدن بحث، بگذارید مثالی بزنیم. فرض کنیم یک گروه دانشآموزی فعال در یکی از مدارس را که میخواهد ببیند این نگاه آرمانی چه اثری در فکر و عمل او خواهد داشت. ناگفته نماند که «آرمانخواهی» با «عمل در واقعیت» تناقض ندارد و
اساساً دستیابی به آرمانهای بلند، منوط به عملکردی صحیح در آنجایی که ایستادهایم است. تصور کنیم این گروه دانشآموزی با بهرهگیری از علم و مشاوره و... چنان قدرت یافته که توانسته است فضای مدرسه خود را تحت تأثیر قرار دهد. دستیابی به این حد از توان که البته باید هر روز بدان افزوده شود، کافی است تا بتوان آن را به سایر گروههای مشابه مدارس نیز منتقل نمود، ولی کار به اینجا ختم نمیشود. ارتباط با سایر شهرها و سایر استانها هم قابل تصور و شدنی است.
هنوز راه بسیار طولانی در پیش است. ارتباط با گروههای دانشآموزی کشورهایی چون افغانستان، عراق، لبنان، سوریه و... و از آن بالاتر کشورهای اروپایی و آفریقایی و آمریکایی و... گامهای بعدی را تشکیل خواهند داد. ببینید! آیا کسی که از این نگاه برخوردار است، میتواند از تلاش و همتی ضعیف و انگیزههایی کوچک برخوردار باشد؟! محال است و اینگونه بود که شهدای ما برای مبارزه حد و مرزی نمیشناختند و در این راه، سر از پا.
راستش را بخواهید، بچههای جنگ همگی اینگونه بودند و البته نباید «آرمانخواهی» را با خیالپردازیهای کودکانه اشتباه گرفت و بدیهی است که ملاک صدق این ادعاها، عمل هر فرد خواهد بود که انشاءالله به تناسبی که باید بین این دو برقرار باشد، برسد.
ادامه دارد...
کلمات کلیدی:
رهبر معظم انقلاب 27/1/85
دنیای اسلام امروز به نقطه سرنوشتساز و تعیین کننده تاریخی خود رسیده است و اگر در این مقطع زمانی، نخبگان سیاسی، علمی و فرهنگی جهان اسلام به وظیفه خود عمل و در انتخاب راه صحیح اتحاد و ایستادگی در مقابل قدرتهای زورگو، به امت اسلامی کمک کنند، سعادت، پیشرفت و عزت مسلمانان رقم خواهد خورد. در غیر این صورت، امت اسلامی از مسیر سعادت خود، دست کم دهها سال به دور خواهد ماند.
?
به راستی «در این مقطع زمانی نخبگان سیاسی، علمی و فرهنگی جهان اسلام» چه وظیفهای بر عهده دارند؟ و ما امروز باید «نقطه سرنوشتساز را در کجای سطر سطر انشای «سعادت و پیشرفت و عزت مسلمانان» جای دهیم؟ به راستی مگر میتوان جز «اتحاد و ایستادگی در مقابل قدرتهای زورگو با امت اسلامی»، «راه صحیح» دیگری را «انتخاب» کرد؟!
اگر «تعیین کننده تاریخ» امروز و فردا ماییم، یا حسین(ع)!
کلمات کلیدی:
خدایا میدانی چه میکشم، پنداری چون شمع ذوب میشوم. ما از مردن نمیهراسیم، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند و اگر بسوزیم، روشنایی میرود و جای خود را دوباره به شب میسپارد. پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند. هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید شویم.
عجب دردی! چه میشد امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا دوباره شهید شویم؟!
شهید کاظم لطیفیزاده
کلمات کلیدی:
وارد کلاس شدم. خبری را از بچهها شنیدم که میگفتند: بسیجیها میتوانند در سفر به جنوب شرکت کنند. برای من که خیلی جالب بود؛ سال قبل هم میخواستم شرکت کنم، ولی نتوانسته بودم. پیش معاون رفتم و در این مورد سؤال کردم. طبق معمول، تنبلترین بودم و خبرها به من دیر رسیده و خیلی از بچهها ثبتنام کرده بودند؛ از جمله خواهرم که همان روز فرم ثبت نام را گرفته بود. خواهرم در شیفت صبح بود و من در شیفت بعد از ظهر. از کلاس ما هم چهار نفر شرکت کرده بودند و تنها یک جای خالی مانده بود که آن را هم به من دادند. فقط یک روز وقت ثبت نام داشتم. خوشحال با فرم ثبت نام به خانه رفتم تا خوان دوم را با کسب اجازه از خانواده پشت سر بگذارم. وقتی مسئله را پدرم در میان گذاشتم، طبق معمول بهانهتراشی میکرد و میگفت: «دختر تنها برود جنوب که چه؟ و وقتی هم توضیح میدادم، میگفت: «من نمیدانم، خودت میدانی.» این یعنی من رضایت کامل ندارم. ولی مادرم اجازه داد و من هم فرم را پر کردم. روز سهشنبه ما در مصلی حاضر شدیم. دختر خانم بلبلزبانی شروع به سخنرانی کرد و چند شعر و سرود دربارة شهدا به بچهها یاد میداد. ما را به گروههایی تقسیم کردند. نام من در دستة پنجم، یعنی دستة حضرت مریم قرار گرفت.
روی شیشة عقبی اتوبوس، نوشته شده بود: «قناری». ما مانند قناری، پرهایمان را باز کردیم و «یا علی» گفتیم و سفر آغاز شد. با فرستاد صلوات برای سلامتی آقا امام زمان(عج) و مسئولین و بچهها و راننده، و مهمتر از همه، شادی روح شهیدان، آرامشی بر دلمان حاکم شد و مسئولان در مورد سفر معنوی که آغاز کرده بودیم، صحبت کردند. آن شب را در اتوبوس گذراندیم. واقعاً شب بدی بود. هیچ کس نمیتوانست درست بخوابد. تا صبح تمام استخوانهای ما خشک شد؛ مانند اینکه روی سنگ خوابیده باشی. اتوبوس توقف کرد و پیاده شدیم و در مسجد یک روستا نماز خواندیم و حرکت کردیم. کمکم که از تبریز دور میشدیم، هوا گرمتر، دشتها سبزتر و زیباتر میشدند. عشایری که کوچ میکردند، دیده میشدند؛ با لباسهای محلی و سوار بر اسب؛ اسبی که من حاضرم یک سال از عمرم را بدهم و آن را داشته باشم. صخرهها در کنار جاده از سر و گردن هم بالا رفته بودند و لابهلای آنها گلهای کوچک و چمنهای قد کوتاه رشد کرده بودند. با نگریستن و اندیشیدن، میتوان به زیباییهای این خاک پی برد. وقتی به جادههای کردستان میرسیم، سوار بر موجهای جاده که انگار قایقها را بالا و پایین میکند و به سوی ساحل حقیقت میبرد، انسان را وادار به تفکر میکند.
نزدیکیهای ظهر به پادگان شهید باکری میرسیم. وسایلمان را برداشته و در آسایشگاه چهارم مستقر میشویم. همة بچهها بدو بدو برای انتخاب تخت میروند و من ته اتاق دو، تخت بالایی را انتخاب میکنم. گوشههای اتاق را تار عنکبوت گرفته و کف زمین پر از آشغال است. بر روی چوب تختها، تصاویری از شمع، گل، پروانه و نیز شعرهای عاشقانه دیده میشود که فکر میکنم کار سربازان است. با همکاری بچهها همه جا را تمیز و مرتب میکنیم.
وقتی انسان در چنین مکانهایی نماز میخواند، احساس میکند دل به پرواز درآمده و به خدا نزدیکتر شده است. بعد از نماز و نهار، کلی استراحت کردیم. مسئول وارد اتاق شد و از ما خواست که آمادة رفتن به منطقة عملیاتی فتح المبین شویم. من اولین بار بود به این مناطق میرفتم و رفتنم از روی علاقه و کنجکاوی بود. خیلی در مورد شهدا نمیدانستم و در بین دوستان و آشناها نیز شهیدی نداشتیم؛ ولی خیلی دوست داشتم دربارة آنها چیزهایی بدانم. وقتی برای بسیج ثبت نام میکردم، بیشتر بهخاطر اردوها و برنامههایی بود که برای بسیجیان برگزار میشد؛ ولی بعداً با شرکت در برنامهها و نشستهای پایگاه، بیشتر با بسیجیها اشنا شدم. به نظر من انسان باید اول خلق و خوی بسیجی داشته باشد، بعد نامش را بسیجی بگذارد.
بالاخره به سوی کربلای ایران حرکت کردیم. در بین راه، رانندة اتوبوس، نوارهای نوحه از آهنگران میگذاشت و نیز بچهها دسته جمعی سرودهایی مانند «کجایید ای شهیدان خدایی» را میخواندند. مانند سربازهایی که به جبهههای جنگ میروند، مشتاق و پر از انرژی بودیم. حس عجیبی داشتم و ناراحت از اینکه دربارة جایی که میروم، هیچ اطلاعاتی نداشتم؛ در حالی که هر یک از بچهها چیزی میدانستند و میگفتند. بهخصوص دو خواهر که در صندلی جلویی نشسته بودند و سومین سفرشان به جنوب بود، وقتی در مورد پا برهنه روی خاک راه رفتن، میگفتند و سؤال میکردم چرا، با تعجب به من نگاه میکردند. و من فهمیدم که بسیار از آنها دور هستم، ولی با سخن مداحان و رزمندگان که میگفتند: این شهیدان هستند که شما را طلبیدهاند، دلم آرام میشد و میگفتم: خدایا هنوز در گوشهای از دلم هستی و مرا فراموش نکردهای. اتوبوس ترمزی کرد و مرا از خود بیرون کشید. به ایستگاه صلواتی رسیدیم و صدای صلوات مانند یک نسیم خوش در هوا پیچید. وقتی به منطقه رسیدیم، دوربین را برداشتم و از اتوبوس پیاده شدم.
صدای گلوله و خمپاره و توپ، صدایی که تن انسان را میلرزاند و صدای دلنشین بزرگ مردانی که اکنون در آسمانها سیر میکنند و به جای ستارگان در آسمان میدرخشند و ستارگان به محل شهادت آنها سجده کردهاند، هنوز از کوههای بزرگ به گوش میرسد. مانند اینکه وارد میدان جنگ شده باشی، یک طرف کیسههای شن خود را سینهسپر گلولههای دشمن کردهاند و طرف دیگر یک سنگر با صفا که چند نفر بیشتر داخلش جا نمیگیرد، دیده میشود. باز حس غریبی تنم را میلرزاند و وجود عاشقانی را که بر این خاک راه رفته، نشسته و برخاسته و شهید شدهاند، احساس میکنم. دوست داشتم تنها به اینجا میآمدم. چند قدم جلوتر از ما، یک نفر خود را بر روی زمین میاندازد و گریه میکند. بچهها هر چه سعی میکنند، نمیتوانند بلندش کنند. اطرافمان، راهروهایی طولانی بود که دورشان را سیم خاردار کشیده بودند و آنها را با تابلوهایی با عکس شهدا آراسته بودند. وقتی بچهها قدمهایشان را تندتر میکردند، ضربان قلبم بالا میرفت. دوست نداشتم از آنجا دور شوم.
حالا دیگر درک میکنم. آنها نیز مثل همه خانواده داشتهاند و همسر و فرزند و دوست داشتن را بهتر از ما تجربه کرده بودند، و چقدر انسانهای بزرگی بودهاند که بهخاطر اعتقادشان، مردمشان و وطنشان، از جان و عزیزانشان گذشتهاند. دیدن مزار این شهیدان گمنام و اینکه خانوادة آنها هنوز چشم به راهاند، انسان را به مسئولیتی که دارد آگاه میسازد. به خود میگویم آنها که بودند و ما که هستیم؟ آنها چه کارها کردهاند و ما چه میکنیم؟ چگونه میتوان مانند آنها شد؟
آرام بر روی پر قناری مینشینیم و به راه میافتیم. وقتی به پادگان برگشتیم، هوا تاریک شده بود. ناگهان یک نفر جیغی کشید و از روی تخت پایین پرید و گفت: «مارمولک! مارمولک!» همة چشمها به سمت دیوار نشانه رفت و یک دفعه مثل اینکه نارنجکی در اتاق انداخته باشند، همه از جایشان پریدند و صدای جیغ بچهها، شیشهها را لرزاند. در این میان هم یک نفر در خواب هفت آسمان بود و با این همه سر و صدا، حتی پلک هم نمیزد! یکی از بچهها دمپایی برداشته بود و یکی جارو و هر کس که به مارمولک ضربهای میزد، مثل اینکه خودش را زده باشد، چند متری عقب میپرید و جیغ میکشید. هنوز آن را به هلاکت نرسانده بودند که متوجه شدند دو تا مارمولک دیگر نیز این طرف سقف رژه میروند. ما در محاصره قرار گرفته بودیم. وحشت بیشتر شد. سه چهار تا از بچهها رفتند تا مسئولین را با خبر سازند؛ ولی به خاطر کمبود اطلاعات زیستشناسی گفته بودند که روی دیوار سوسمار دیدهاند! مارمولک به آن کوچکی کجا و سوسمار به آن بزرگی کجا؟! ولی آنها هم باورشان نشده بود و فکر کرده بودند احتمالاً سوسک دیدهاند. من هم برای اینکه کاری کرده باشم، پیشنهاد دادم که تختها را وسط خوابگاه بکشند. بدین ترتیب با روشن گذاشتن چراغ، شب را به صبح رساندیم. صبح موقع نماز هوا خیلی خوب بود. برای خواندن نماز، به حسینیه رفتم. بزرگ و باشکوه بود. من که در خانه حتی با اعتراض پدر و مادر، زیاد اهل نماز نبودم، آنجا خودم برای نماز بیدار شده بودم. اولین باری بود که نماز خواندن این قدر برایم زیبا و دلنشین بود.
بعد از صبحانه به راه افتادیم و یک شروعی دیگر. این بار به سوی هویزه رفتیم. وقتی رسیدیم، هوا گرم شده بود و یافتن یک لیوان آب مانند یافتن گنج بود. بعد از زیارت مزار شهدای گمنام، دور یک تانک جمع شدیم و برایمان سخنرانی کردند و از شجاعت بسیجیان و سربازان و از شهادت آنها صحبت کردند و اینکه چگونه این تانکهای غول پیکر از روی پیکرهای پاک شهیدان عبور کردهاند و آنها را به آغوش خاک فرستادهاند. به سمت طلاییه به راه افتادیم. دوست داشتم بدانم چرا این اسم را برای آن انتخاب کردهاند.
هوا کمکم سیاهپوش میشد و ماه کامل از بین سیاهیها خود را نمایان میکرد. تپهها و خاکها، خود را میان چادر شب پنهان میکردند و از دور نورهایی به چشم میخورد و کمکم بزرگتر و بیشتر میشدند و ما را به سوی خود میکشیدند. یک گنبد طلایی، مانند اینکه خورشید از بین ابرها ظاهر شود دیده میشد. همه برای زیارت و نماز وارد آنجا میشدند. بعد از نیم ساعت همة بچهها دور هم جمع شدند تا برایشان سخنرانی شود. وقتی دربارة شهدا صحبت شروع میشد، همه جا را سکوت فرا میگرفت و اشک در چشمهای بچهها حلقه میزد و مثل باران میبارید و خاک نیز آرام میشد. بعد از سخنرانی، آرام برخاستیم و هر کس به سویی میرفت. دوربین را به سمت سنگر که ماه کامل بین دو دیوار آن قرار گرفته و صحنة زیبایی را ساخته بود، نشانه رفتم تا آلبوم عکسم از این زیبایی بیبهره نماند. کفشهایم را درآوردم. پابرهنه بر روی خاک عشق قدم گذاشتم. سجده کردم و کمی از خاک این دشت پاک را به تبرک برداشتم.
کلمات کلیدی:
روایت حجتالاسلام محمد درودگری در منطقة شرهانی
اشاره: «تفحص سیرة شهدا» که مرکز تخصصی روایتگری دفاع مقدس است و حجتالاسلام ماندگاری مسئولیت آن را بر عهده دارد، پر است از دلسوختگانی که سالهاست شهدا و مناطق عملیاتی دفاع مقدس را به زائران عاشق آنها معرفی میکنند. در این ستون، نمونهای از روایت این عزیزان در مناطق مختلف را خواهیم خواند.
نمیدانم شما معروفترین خاطرة تفحص را شنیدهاید یا نه؟ خاطرة معروف شهید غلامی را؟ بارها شهید غلامی و بعد از آن، راویان آن حماسهها، این قصه را بر زبان جاری نمودند که: وقتی خواستیم کار تفحص را در منطقه عملیات محرم آغاز کنیم. ابتدا اجازه کار در اینجا را به ما نمیدادند. میگفتند امنیت ندارد، منافقین توی منطقهاند. نمیشود.... وقتی اصرار ما را دیدند، قرار شد یک هفته به صورت موقت در منطقه کار کنیم. اگر شهیدی یافتیم، مجوز بدهند و ما رسماً وسایلمان را بیاوریم و شروع به کار کنیم.
مینهای منطقه، منافقین، عراقیها و موانع خورشیدی، سیمهای خاردار، تلههای انفجاری و.... از هیچکدام آن قدر نمیترسیدم که از دست خالی برگشتن، میترسیدم. روز آخر ماندمان، نیمه شعبان بود. آن روز با رمز «یا مهدی» حرکت کردیم. عجیب همه پریشان بودیم، خورشید هم دستپاچه بود، زودتر از همیشه میخواست خود را به پشت ارتفاع 175 برساند.
نزدیک غروب، لحظة وداع، هر کدام از بچهها وسیلهای را برای تبرک و یادگاری برداشتند. من هم رفتم، سراغ شقایق وحشی، میخواستم از ریشه درش بیاورم و بگذارم قوطی کنسرو. وقتی شقایق را آرام جدا کردم، دیدم ریشة شقایق روی جمجمة شهید سبز شده، محل سجدهگاهی با صلوات بر محمد و آلش. شهید را بیرون آوردیم، بعد از استعلام پلاک شهید، متوجه شدیم عیدی آقا امام زمان(عج) به ما، شهید مهدی منتظر القائم است از لشکر امام حسین(ع).
میبینید باز هم ردپای آن یار سفر کرده در آغاز تفحص در شرهانی دیده میشود! باید از آن شهید و این جستوجوگران نور درس بگیریم که چگونه به دنبال گمشده باید گشت! شرهانی سرزمین جستوجو به دنبال نور است. سجدهگاه ملکوتیان درسهای زیادی دارد برای بشر امروز؛ درسهای جاودانه و قانونهایی برای تفحص و جستوجوی نور.
برادر محمد احمدیان که خود گنجینة خاطرات جنگ و تفحص و روزهای غربت شهدا در شهرهاست، برایمان تعریف میکرد: در همان سالهای اول تفحص، در فصل تابستان، هوای منطقه بسیار گرم شد. شدت تابش نور خورشید به حدی بود که هر کسی تحمل آن را نداشت. امکانات لازم هم در منطقه نبود. شهید غلامی را که به علت عارضة شیمیایی و مجروحیت حال مناسبی نداشت، با اصرار راضی کردیم که به اصفهان برگردد و ما کار را در منطقه ادامه دهیم.
چند روزی گذشت، شدت گرما داشت ما را هم از پا درمیاورد . تشنگی به حدی بود که بعد از ظهر به دشت عباس رفتم و با شهید غلامی تماس گرفتم و اجازه خواستم که یکی دو ماه کار را تعطیل کنیم و برگردیم اصفهان، تا هوا مساعد شود.
شهید غلامی پشت تلفن لحظهای سکوت کرد و گفت: یک چیز را به من بگو و اگر خواستی کار را تعطیل کنی، تعطیل کن و بیا اصفهان. فقط بگو: عاشق نیستم و بیا.
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی.
جستوجو باید عاشقانه باشد. تفحص عاشقانه است که نتیجه میدهد. همانگونه که در شب عملیات محرم، حسین خرازی عاشقانه فرماندهی کرد، نیروها عاشقانه به خط زدند، آسمان عاشقانه باریدن گرفت و چفیهها عاشقانه به هم گره خورد و 360 کبوتر عاشق با جان خود، قفل عملیات را شکستند و با عبور رود دوایرج قلب دشمن متجاوز را نشانه رفتند، غلامی هم عاشقانه رد مولای خود را تا ارتفاعات 175 شرهانی جستوجو کرد. دوستان و یاران او هم سالهاست که در همان سرزمین از بیات تا فکه را عاشقانه زیر پا میگذارند و حتی کانالهای خطرناک مجلیه و موانع چم هندی مانع حرکت آنها نمیشود. همانهایی که صبحها را با دعای عهد و توسل، با عزیزی از آل طاها تجدید بیعت مجدد میکنند و به دنبال نور میروند.
فردای آن روز، آن چند جوان که درس عاشقی را از فرمانده خود آموخته بودند، پا به میدان مین گذاشتند. از موانع عبور کردند و مزد عاشقی خود را در آن سرزمین گرفتند؛ پلاکی برق زد و شهیدی خود را نشان داد.
وقتی شهید را در آغوش گرفته بودند و در میدان مین میدویدند، والمرهای شرهانی هم همراهی کردند و فقط موجب ترس صاحبان خود شدند. رمز این را که پای شاگرد عاشقی به سیمهای تله گیر میکرد و والمرها منفجر نمیشدند، باید از خدای آن سرزمین پرسید که دوستدار عاشقان است.
جستوجو در این سرزمین جاودانه است. این مطلب را وقتی فهمیدم که دیدم بهنام کریمیان، آن سرباز قدیمی تفحص و نیروی فعال ده ساله تفحص با چشمانی بارانی از خلوت معراج شهدای شرهانی بیرون آمد و بعد از مدتی فدای تحقق ارمانهای حضرت روح الله شد.
اگر روزی خواستید از پل شهید ایوبی بگذرید و به زیارت شهدای گمنام شرهانی مشرف شوید، یادتان باشد این سرزمین و محدودة آن پل، به خون صدها شهید اغشته است و مهندسی و طراحی این پل به همراه سربازان ارتش در همانجا به شهادت رسید.
پل ایوبی، دروازة ورود به سجدگاه ملکوتیان، محل عبور عزیزانی مانند شهید خرازی، ردانیپور، صیاد، غلامی، پازوکی ، ضابط و... است.
درهای آسمان هنوز در این سرزمین باز است.
کلمات کلیدی:
نگاهی به منطقة عملیاتی شرهانی
عشایر عراقی هممرز با ایران، سرزمینی را به خاطر دارند که در اطراف گنبدی کوچک و طلایی، صدها پرچم به اهتزاز درآمده دارد. عراقیها به مقر تفحص لشگر 14 امام حسین(ع) مستقر در شرهانی، موقف الاعلام(سرزمین پرچمها) میگویند، و آن را از مقدسات ملت ایران میدانند.
از دوکوهه که کاروان حرکت کند، به طور متوسط یک ساعت بعد میرسد به روستای عین خوش و بعد از پل زرد رنگ، میرسد به سهراهی شهید خرازی، و در جادة شهید خرازی، بعد از چند کیلومتر، به دروازة آسمان، پل شهید ایوبی، میرسد.
بچههای ارتش در کنار مقتل شهدا، ایستگاه ایست و بازرسی دارند. پس از ایستگاه، به جادهای قدم میگذارید که در عملیات محرم محور میانی بوده و .... تا مقر تفحص ده تا پانزده دقیقه فرصت دارید که خوب به اطراف نگاه کنید و آثار جنگ و سنگرهای قدیمی را ببینید. مقتل بسیاری از شهیدان و مقتل فرمانده گردان «یا زهرا»ی حسین صادقی هم در حاشیة همین جاده است. این جاده قلب منطقهای است که چهار عملیات بزرگ و حدود ده عملیات کوچک و چندین تک دفاع متحرک عراق را به خود دیده است. این سرزمین را عراقیها چند بار تصرف کردهاند.
در عملیات محرم، سیصد متر از خاک ایران و دویست متر از خاک عراق، به دست رزمندگان اسلام افتاد؛ ولی در 21 تیرماه 67 عراق تک سنگینی زد و تا پل ایوبی جلو آمد. بعد از حملة عراق به کویت بود که شرهانی به ایران بازگشت.
بهنام کریمیان میگفت: شهید صیاد را دیده که به سنگرهای بچههای ارتش سر میزده، ولی سر و صدا از این سنگر به آن سنگر میرفته. حاجی ضابط هم گفته بود: «دل من اینجاست و با حرکت کاروان، همراه کاروان از منطقه خارج میشود. اگر به شرهانی رفتید، سلام ما را به شهدایی که در تپههای روبهرویتان آرمیدهاند برسانید و وقتی در معراج خلوت کردید، سلام ما را به هزاران شهیدی که به آن معراج قدم گذاشتهاند برسانید.»
کلمات کلیدی: