به مناسبت دوازدهم تیرماه، سالروز سقوط هواپیمای مسافربری ایران، به دست ناو جنگی آمریکا
n زهره شریعتی
مادر میخندید. خندید؟ نمیدانم. یادم نیست. صورتم را بوسید. چند بار. گفت برایم پارچهای میخرد تا چادر مشکی بدوزد و من در جشن تکلیف خودم آن را سرم کنم. اخم کرده بودم. نمیخواستم مادر برود.
?
بابا داشت برایم سیب پوست میکند. خیلی دوست داشتم. رادیو روشن بود. نمیشنیدم. نگاهم به دستهای بابا بود که داشت پوست سیب را با چاقو جدا میکرد و در بشقاب میریخت. یکدفعه سیب نصف شد. نصفش روی فرش افتاد.
مشق مینوشتم. مشق؟ نه. نقاشی میکردم. داشتم کوه و آسمان و دریا میکشیدم. دریا؟ نمیدانم، شاید هم اقیانوس بود. نصفه دیگر سیب که زرد بود، سرخ شده بود. بابا دستش را بریده بود. قطرههای خون روی فرش و نصف سیب چکید. به بابا نگاه کردم. به بابا؟ نه. به چشمهایش. انگار چیز وحشتناکی دیده بود. دیده بود؟ نه. شنیده بود.
?
چادر مشکی نداشتم. بابا روسری سیاه برایم خرید. خاله گریه میکرد. من تلویزیون میدیدم. داشتند از توی دریا ماهی میگرفتند. ماهی بود؟ نه. پارچه بود. آهن بود. عروسک بود. یک بچه بود و یک چادر سیاه. چادر سیاه؟ چادر مادر من؟ توی دریا چکار میکرد؟!
چند روز دیگر تولدم بود. مامان نیامد. خاله گفت: تولد نداریم. ولی من نُه تا شمع روی حلواها روشن کردم. بابا گفت که مامان زیر خاک است، اما خودش به آسمان رفته. خاک؟ آسمان؟ اما من چادر را توی دریا دیدم. باور نکردم.
مامان توی دریا بود. نه خاک و نه توی آسمان.
گریه میکردم. گریه؟ یادم نیست. اما روز تولدم همه نمازهایم را به موقع خواندم. مامان گفته بود، ولی خودش ندید. خاله یک چادر نماز به من داد. چادر نماز نمیخواستم. داشتم. چادر مشکی میخواستم. به خاله گفتم که مامان قرار بود برایم چادر مشکی بدوزد. خاله گریه کرد.
سر کلاس بودم. کلاس چندم؟ یادم نیست. نقاشی میکردم. خانم معلم گفت: چرا همه کاغذت را سیاه کردهای؟
گفتم: پارچه چادر مشکی است.
دوستم خندید. خندید؟ خانم معلم تعجب کرد. تعجب کرد؟ خندید؟ گریه کرد؟ چی گفت؟ اصلاً یادم نیست.
?
دوازده سال بعد، قبل از اینکه دخترم به دنیا بیاید، برایش یک چادر مشکی دوختم.
کلمات کلیدی:
ما شروع کنندة جنگ نیستیم؛ ما با هیچ دولتی سر جنگ نداریم؛ ما آرمان بلندی داریم که همة نیروی خودمان را میخواهیم صرف کنیم تا به آن آرمان برسیم و آن، ساختن ایرانی است که خوشبختی مادی و معنوی این ملت را تأمین کند و بتواند الگویی باشد برای ملتهای دیگر. (ملتهای دیگر خودشان میدانند؛ خودشان تلاش میکنند.)
ما میخواهیم این کشور بزرگ و این ذخایر عظیم انسانی و طبیعی را که خدای متعال به دست این ملت و به دست مسئولان سپرده است، در جای خود، به شکل صحیح خود، به کار بگیریم و این ملت را از زیر بار تحقیری که در طول چند صد سال نسبت به او انجام گرفته، خارج کنیم.
این ملت احساس عزت میکند؛ احساس قدرت میکند، حق هم دارد؛ این ملت، عزت دارد؛ قدرت دارد؛ منتها ما را عقب نگه داشتهاند؛ هم دستگاههای استبداد و حکومتهای دیکتاتوری فاسد و هم پشتیبانان خارجی خبیث و بدخواه و بددل آنها. امروز ملت ما، ملت آزادی است. ما میخواهیم این راه را با قدرت، با چشم باز، با همبستگی ملی برویم و کاری به کسی نداریم؛ تهدیدی برای کسی نیستیم؛ اما به آرمانهای خودمان پابندیم؛ به منافع ملیمان پایبندیم و آن کسی که منافع ما را تهدید کند، تیزی خشم این ملت را خواهد دید.
مقام معظم رهبری 15/3/1385
کلمات کلیدی:
ـ خدایا!
تو خود گفتی هر که عاشق من باشد، عاشقش خواهم بود
و هر که را عاشق باشم شهیدش خواهم کرد
و خونبهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت.
ـ خدایا!
من عاشق توام!
شهید ابوالقاسم تقدیری
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
شب را شکست،
اما خود
در انتظار طلوع نماند.
نوری که در طواف قلب محمد(ص) بود
به قلب طواف خویش
واصل شد.
پروانهها نور را
به حکم میثاق
میشناسند، و ز آغاز
با قصد سوختن
پر در مطاف میگشایند.
در آسمان، ملائکی که قمر را
با یک اشاره لولاکی
بشکافند،
راه را
با فاتحه گشودند
بانگ تلاوت از شفاق قمر
برخاست و...
تا آسمان هفتم
بالا گرفت
تا جنات «یس»
و حجرات نور
بر دامنه اعتراف
تا آنجا که نسیم «هل اتی» میوزد،
با عطر یاس
و گلهای محمدی...
تا بستانهایی که
از نهرهای «طه»
سیراب میشوند.
اما زمین، ای وای!
ماتم گرفت.
آناء الیل و اطراف النهار
پر شد
از گریههای غریبانه
و نوحههای یتیمانه.
روح نمازمان
قبض شد،
و لاشههای سرد رکوع و سجودمان
بیکفن و دفن
بر خاک ماند
و قلب،
گوری شد که در آن
جنازه فطرت را به خاک سپردند.
اعصار بینات
پایان گرفت و باز،
ماییم و عقدمان،
ماییم و عقلمان
این فرشته مطرود بال شکسته
بر مهبط زمین
در این جزیره تنها
کی باشد که ادریس بیاید!
ابوالفضل سپهر «بسیجی ترین شاعر روزگار»
اگر کسی شاعر بود و در فن شعر توانایی کافی داشت، میتواند درباره مضامین مختلف با خیالپردازی و تعمق و با استفاده از تکنیک، زبان، تصویر سازی و... ابیات زیبایی را پدید آورد که مخاطب را مهبوت قدرت شاعر نماید. و در شعر دفاع مقدس نمونههای بارزی از آن دیدهایم. اما اگر کسی شاعر بود و... ولی دلش برای شهادت بال بال نمیزد و خود را غلام و خادم آنها و خانوادههایشان نمیدانست و همپای دختر شهید، اشک یتیمی، همراه مادر و همسر شهید اشک غربت و هماهنگ با روح شهید فریاد بغض آلود «این تذهبون» سر نمیداد... هرگز معجزهآسا همآغوش شهدای گمنام نمیخفت.
ابوالفضل سپهر، برای من، برای تو و همه کسانی که نسل بعد از شهدا هستیم، الگوی گرانقدری است که میگوید: در باغ شهادت باز، باز است «اگر خالصانه خدمت کنید و پاک باشید و پاکباز». انشاءالله اگر عمری باقی بود و توفیق رفیق راه شد، شماره آینده فقط از سپهر میخوانیم:
اتل متل یه شاعر...
کلمات کلیدی:
ن.
ص. جمشیدی ـ شاهینشهر
مادر، سلام! سلامت باشی الاهی... از طلاییه برایت نامه مینویسم؛ واژههایم طلاییترین لحظههای خود را فریاد میزنند. مادر، دلم برایت به اندازه یک دنیا تنگ شده. میخواستم اشکهایم را با نامه پست کنم برایت؛ اما یاد قلب بیمار تو افتادم، گفتم که صلاح نیست. مادر جان، من امشب با شب خیلی خودمانیام، میخواهم تا صبح با چشمانم سجده کنم. به شب از سحر میگویم که آغاز لحظههای ناب جدایی است. ستارهها اینجا به من میخندند. اگر نامه خط خوردگی دارد، به خاطر سرفههای من است؛ آخر آسمان اینجا چندان آبی نیست. سینهام خش خش میکند، مثل برگهای پاییزی...
مادر، این چفیه، هم سجاده است، هم قلک اشکهایم. رفیق بدی هم نیست. شیمیایی که میزنند، به خیال خودش مرا مدد میکند. مادر، جبهه برای من از مدرسه بیشتر درس داشت. اینجا همه معلمها شاگردند و همه شاگردها معلم. مادر، اینجا صدای پای باران به گوش میرسد.
تو را به خدا دیگر نامه ننویس. نپرس چرا، که بغضم میترکد... مادر، من و ما میجنگیم تا خداییترین آسمان جهان مال تو باشد. برایم دعا کن. برای دلت دعا میکنم...
یا علی.
کلمات کلیدی:
ز. کاوند ـ بروجرد
... من فرزند جانباز 60 درصد اعصاب و روان هستم. باور کنید خیلی از مسائل را درک میکنم و با غم بزرگ آشنا هستم. ولی متاسفانه به علت مشکل پدرم چیز زیادی از جنگ نمیدانم. البته نه فکر کنید علت جنگ و معنویت آن را درک نمیکنم، بلکه منظورم این است که پدرم به علت اعصاب ضعیفش چیزی از جنگ و آرمانها و خاطراتش برای ما نمیگوید. فقط من در طول بیست سال زندگیام فهمیدم جنگ یعنی: گریههای پنهانی، کتک خوردن، ظرف شکستن و از ترس به خود لرزیدن و دعوا و دعوا و دعوا. تا اینکه پارسال عید از طرف سپاه ما را به جنوب بردند. من تا قبل از آن از اخلاق پدرم متنفر بودم و روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم، ولی وقتی به سرزمین مقدس جنوب آمدم و پاکی و ارزش آن را حس کردم و از نزدیک شاهد آن همه سختی شدم، فهمیدم این عشق ارزش خون دادن، قلب دادن، دست دادن، پا دادن و حتی روان دادن را دارد. و کسی عاشق واقعی است که در راه معشوق همه و همه وجودش را تقدیم کند.
آری، هم اکنون اعصاب پدرم را با اعصابی قوی تر از گذشته تحمل میکنم و از خدا میخواهم مرا ببخشد.
کلمات کلیدی:
ن.
اگر تمرینهای نوبت قبلی را انجام داده باشی، به وضوح دریافتهای که برخی از مصاحبهکنندهها جز تأیید کردن مصاحبه شونده یا اظهار تعجب در برابر گفتههای وی کاری ندارند، اما برخی دیگر در بحث وارد میشوند، میپرسند و درباره جزئیات و زوایای بحث، جستوجو میکنند. این پرسشها همیشه همراستا با گفتههای مصاحبهشونده نیست و گاهی در تقابل با او است.
قضاوت با خودت. آن مصاحبهای که مصاحبهکننده فقط تأیید میکند و به طرح سؤالات کلی میپردازد جذابتر است یا آن مصاحبهای که مصاحبهکننده درگیر مباحث جزئی میشود و حتی مصاحبهشونده را به چالش میکشد؟
در نوبت قبل درباره ضرورت شناخت سوژه و مطالعه و بررسی موضوع، قبل از انجام مصاحبه مواردی گفتیم که همان نکات برای چالشی کردن و در نتیجه ایجاد جذابیت، نقشی اساسی دارد. سؤالات یک مصاحبه خوب جزئیاند، نه کلی. در سؤالات جزئی که محصول شناخت مناسب مصاحبهکننده از سوژه است، مصاحبه شونده نمیتواند پاسخهای کلی ارائه دهد و مجبور است به همان جزئیاتی که مصاحبهکننده از او پرسیده است پاسخ گوید.
این موضوع گاهی خلاف میل مصاحبهشونده است و فضای مصاحبه را سرد میکند. هنر مصاحبهکننده ایجاد این چالش به شکلی زیرکانه است تا مصاحبهشونده هم پاسخهای کاملی ارائه دهد و هم از ادامه مصاحبه امتناع نورزد.
فرض کن با سردار یا امیری، درباره یکی از عملیاتها مصاحبه میکنی. میزان شناختی که از آن عملیات داری (ضرورت، منطقه، دشواریهای قبل از عملیات، نتایج بدوی، آثار بعدی، تعداد شهدا، میزان تلفات دشمن و...) از یک طرف میتواند ذهن او را در بازخوانی خاطراتش یاری دهد و از طرف دیگر، میتواند او را مجبور کند تا همه موارد را بگوید؛ مثلا از ضعفها، شکستها، تعداد شهدا، نوع مشکلات و... اگر سؤالات به صورت کلی طرح شود، پاسخها هم کلی خواهند بود و این گفتوگو به یک گپ تبدیل خواهد شد که مصاحبهکننده جز تأیید و تمجید، چیزی برای گفتن ندارد؛ ولی اگر از جزئیات پرسیده شود، خود به خود یک فضای چالشی به وجود خواهد آمد که هم تسلط مصاحبهکننده را نشان میدهد و هم بر جذابیت مصاحبه میافزاید.
وقتی از کلمه «چالش» استفاده میشود، منظور از درگیری یا بیادبی یا تندی یا... در حین مصاحبه نیست. تنها پیش بردن مصاحبه برای کشف یک حقیقت است و وقتی مصاحبه دربارة دفاع مقدس است، به عنوان ثبت بخشی از تاریخ معنا پیدا میکند. خلاصه کلام اینکه مصاحبهکننده نباید تسلیم مصاحبه شونده باشد. مسیر مصاحبه را مصاحبهکننده تعیین میکند و این میسر نخواهد شد، مگر اینکه سوژه (اعم از موضوع و مصاحبهشونده) را خوب بشناسد.
در این رابطه حرفهایی مانده است که باید در نوبت بعدی، چفیه آن را پی بگیرد. لطفاً تا دفعه بعد تمرینهای زیر را انجام دهید:
ـ فرض کنید با دو نفر درباره یکی از عملیاتها مصاحبه میکنی (یکی بسیجی است و دیگری فرماندهی آن عملیات را به عهده دشته است) فکر میکنی بهترین سؤالاتی که میتوانی از هر یک بپرسی چیست؟ بنویس و برای چفیه بفرست.
ـ از مجموعه کتب «فرهنگ جبهه» تألیف سید مهدی فهیمی هر چه به دستت میرسد بخوان.
کلمات کلیدی:
ن.
به کوشش: ابراهیم رستمی
حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه بناب، تعریف میکرد:
طلبه بود. پانزده سالش بود. وقتی نماز میخواند، با تمام سلولهای بدنش میگفت: «اللهاکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش میخواند: «حسبی حسبی حسبی، من هو حسبی». درس میخواند، جبهه هم میرفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود. آمد دفتر پیش من که دیگر نمیتوانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کردهام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درسهایم خیلی عقب ماندهام. میخواهم بمانم و عقب افتادگیها را جبران کنم و اگر اجازه بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت. بعد از دو روز طلبهها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند. حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش میشد: «ای لشکر صاحبزمان آماده باش آماده باش». او هم بود. داشت میآمد طرفم. تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد. گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوسهایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.
گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درسها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است. از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمیتوانم بروم؛ این کیست که اینطور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. تعجب میکردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شدهای، خوشا به حالت! بدرقهاش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان.».
مادرش میگفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک میریخت. روز آخر آمد. خداحافظی کرد و رفت.
پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
کلمات کلیدی:
ن.
محمد جواد قدسی
زن، چون آتشی که بر نفت شعله میزند، چنین نوشت:
«شراب نفت تو را مست کرد. جام سیاهی که آمریکاییها به دستت دادند و همراه اسرائیلیها و اعراب منطقه و همه آنان که هوس منفعت به سرشان زده بود با تو شروع کردند به رقصیدن. نمیدانستید که فتیلههای نابودیتان را با شعله جنگ در مرداب نفت فرو میبرید».
?
و زن گریست و سخن گفت و گفتههایش را نوشت:
«مست چه میفهمد که آه مظلوم هزار بار قدرتمندتر از لرزه و طوفان سهمگین و هر بمبی است. ظلم را خدا میبیند و آه را، آه مظلوم را...»
بغض راه گلویش را بسته بود. به صدام و صدامیان لعنت میفرستاد.
?
نامش زینب بود، زینب ساداتی. تمام هم و غمش را گذاشته بود برای گردآوری اسناد جنایات صدام، تا در مجموعهای به همین نام به چاپ برسد. اما آن روز قلبش درد گرفته بود، درد فراقی آتشین. ترجیح میداد به رؤیای شیرین خود بیندیشد. قلم را کنار گذاشت و به فکر فرو رفت. هیچ چیز نمیتوانست مانع او شود؛ حتی خودش. خاطره شیرین و لطیف کودکش، او را با خود برد. به لبخند او لبخند زد. لبهایش را روی هم فشار داد... و آرام اشکش پیدا شد...
?
تا هفت سال قبل از جنگ همیشه نذر میداد و دعا میکرد و مجلس میگرفت و زیارت میرفت. گاهی وقتها هم پیش دعانویس میرفت. دلش بچه میخواست. لذت مادر شدن. این سهم هر زنی است که مادر بشود. او بچهدار نمیشد. تا بالاخره خداوند به او بچه داد. هنوز کودک دلبندش سه، چهار روزه بود که جنگ شروع شد. او با شوهرش حسین، سر اینکه برای پسرشان چه اسمی بگذارند همیشه دعوا داشتند. تا اینکه تصمیم گرفتند اسمهای مورد نظرشان را بنویسند و داخل پیمانه بریزند و به قید قرعه نام پسرشان را مشخص کنند.
زینب 37 اسم زیبا که مورد نظرش بود، نوشت. شوهرش حسین هم 33 اسم انتخاب کرده بود. جمعاً شد 72 اسم.
پیمانهای را آوردند. کودک در آغوش پدر بود. تا زینب خواست اسم کودک دلبندش را انتخاب کند. صدای آژیر خطر بلند شد. دوباره خرمشهر باید آماده شلیک چند موشک میشد. آنها سریع رفتند زیر راه پلهها. آن وقت صدای انفجار اول شنیده شد. حسین و زینب دل تو دلشان نبود. میخواستند زودتر بفهمند نام کودکشان چیست؟ زینب نام انتخابی را برداشت و در همین حین کمی آنسوتر، انفجار بعدی پایههای خانه آنها را لرزاند. زینب کاغذ قرعه را باز کرد تا بخواند. چه شوقی داشتند! «علی اصغر». مادر و پدر خندیدند و به علی اصغر نگاه کردند و او را برای اولین بار صدا زدند که ناگهان شمع جشن تولد هم روشن شد. انفجار موشک، علی اصغر و حسین را از زینب جدا کرد...
?
شهر سقوط کرد... روزهای سخت اسارت و شکنجه، زینب را با خود میبرد. زینب به یک باره تمام دارایی و دلخوشی زندگیاش را از دست داد و حالا تنها روحیهای ضعیف، روانی پریشان و اعصابی دگرگون و افسرده برایش باقی مانده بود. جز آرزوی مرگ هیچ چیز برایش معنا نداشت. پس از آزادی نیز همچنان خود را اسیر میپنداشت. شوق زیستن و امید به حیاتش را از دست داده بود. قلبش اسیر بود. روحش در بند بود. از جانش خسته بود. اقوامش نذر و نیاز کردند، مجلس گرفتند، او را به زیارت بردند و توسل به ائمه داشتند تا شاید شفا یابد و روحیه باختهاش را بازیابد. زبانش از سکوت به در آید و دگربار شور زندگی در جانش دمیده شود. اما هیچ فایدهای نداشت. او فقط در اندیشه علی اصغر و حسین بود. تا آنکه دعانویسی پیدا شد که برایش دعا بنویسد و سفارش کرد که تا خوب نشده این دعا را نخواند. زینب بیاعتنا بود. دعا را بر گردنش آویخته بود. همین دعا بر روی روحیه زینب تأثیر خوبی داشت و کمی او را به خودش نزدیکتر کرد. بالاخره زینب تاب نیاورد و پس از چند وقت، دعا را باز کرد و خواند. نوشته بود: «زینب(س)»
و همین کافی بود برای نزدیک کردن زینب به خود و بازیافتن خویشتنش. اینگونه بود که زینب دست به قلم شد و پشت ویترین کاغذین دادگاه صدام رفت و با زبان قلم به افشاگری پرداخت. و از ظلم یزیدیان زمان و نالههای سکینه گفت. از جهالت اهل کوفه و بغداد و...
آری زینب ده سال مأیوسانه به زندگی نگریست، اما نمیدانست که به خاطر گمشدههایش خودش را نیز گم کرده بود. تا آنکه خودش و خدایش و جاودانگی فرزند و همسرش را یاد آورد و نوشت:
«ما دشمنانمان را میشناسیم، یادمان هم نمیرود».
کلمات کلیدی: