به کوشش: عبدالرضا مهجور
میگویند:
شرفالمکان بالمکین
پنجرههای فولادی بوسیدنی میشوند
وقتی که...
دخیل امام رضا(ع) شده باشند
و خاک...
شفا میدهد!
وقتی که...
قطرات خون حسین(ع)
تشنه تشنه
سیرابش کرده باشند
و شرف تو...
ای شهر
ای خونین
ای خونین شهر
این است که به دست خدا آزاد شدی!
و سلام به تو، مسافر نور
خرداد که میشود، عطر بیتالمقدس و شهدایش مشام جان انسان را پر میکند.
پس با شعری به یاد خرمشهر و جهانآرا... بسمالله...
زنده یاد احمد زارعی
... بسیجی بود و سردار و بعد هم شاعر، او از بانیان اصلی برپایی کنگرههای شعر دفاع مقدس بود. مرحوم استاد سید حسن حسینی در وصف او مینویسد: «زندهیاد احمد زارعی را میتوان گفت: از ذوقمندانی بود که در جبهه میجنگیدند یا از جنگجویانی که در محفل شاعران هم خودی نشان میداد... به هر حال، روح آسمانی او تاب تحمل قفس تنگ خاک را نیاورد و در نهایت با شهادتی دردناک و تدریجی به جوار شهیدان نقل مکان کرد» با او همقدم میشویم در خیابانهای خرمشهر و... درد دلهایش با محمد جهانآرا، روحش با شهدا محشور باد.
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
امام خمینی(ره) طی پیامی از رزمندگان اسلام خواست تا حصر آبادان شکسته شود.
?
20 خرداد 1360 رحیم صفوی، فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب، به انرژی اتمی اهواز رفت و به رزمندگان ایرانی مژده داد که سحرگاه روز بعد به مزدوران بعثی در شرق کارون حمله خواهند کرد. شوری فراوان بر رزمندگان ایرانی حاکم شد. بعضی از آنها سرود «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» سر دادند. بعضی به گوشهای رفته و وصیتنامه نوشتند.(1)
?
20 خرداد 1360 بنیصدر قصد حضور در شهر ایلام را دارد. مردم ولایتمدار که از گستاخیهای بنیصدر به رهنمودهای امام و برخورد حذفی دولت لیبرال با یاران امام از یک سو و از سوی دیگر، فرماندهی خائنانه بنیصدر که با سیاست گازانبری خود در برابر نیروهای تجاوزگر، عملاً دست نیروهای رزمندگان را از پشت بسته بود و راه را برای اشغال منطقه وسیعی از ایران برای دشمن باز کرده بود، پیشاپیش از حضور بنی صدر در شهر اعلام انزجار کرده بودند و حاضر به استقبال از بنی صدر نشدند. این مبارزه منفی مردم تا بدانجا پیش رفت که خانوادههای شهدا تصمیم گرفتند در روز حضور بنیصدر، به مزار شهدای ایلام در صالحآباد رفته و یاد و خاطره آنان را گرامی دارند و به جای دیدن تصویر بنیصدر، غبار از مزار شهدای مظلوم خود که در دفاع از شهر مهران و ارتفاعات زیل و تنگه کنجانچم غریبانه به شهادت رسیده بودند، بشویند.
?
لیبرالها، عناصر وابسته به سازمان منافقین و عناصری که تلاش آنها در ایجاد آشوب در شهر ایلام به بهانه حمایت از «کردستان بزرگ» ناکام مانده بود، با مشاهده شهر سوت و کور ایلام در آستانه ورود بنیصدر، به یکباره به تخریب مغازهها و آتش زدن کیوسک روزنامهفروشیها و کتک زدن نیروهای حزباللهی پرداختند. بالگرد حامل بنی صدر با مشاهده دود ناشی از سوختن چندین نقطه از شهر و وضع غیر عادی شهر و نبود جایگاهی برای فرود بنیصدر، بر فراز شهر ایلام میگردد و سپس مسیر خود را به سمت صالحآباد و مزار شهدای ایلام تغییر میدهد.
?
بالگرد بنیصدر به گمان استقبال مردم حاضر شده بر مزار شهدای ایلام در کنار مزار شهدا فرود میآید و بنیصدر مغرورانه بر قبلهگاه عاشقان، گام مینهد که به یکباره فریادهای در گلومانده شهیدان از گلوی مادران و پدران، و فرزندان و همسران شهدا در فضا میپیچد. خانواده شهدا با پاشیدن خاک پاک مزار فرزندان غیور خود و با فریاد «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» اعتراض خود را به حضور بنیصدر بر مزار کفنپوشان امام اعلام میدارند. به یکباره جو متشنج میشود و برخی از خانواده شهدا به سوی بنیصدر حمله میکنند. بنیصدر در حلقه محافظان خود و در میان هجوم مردم، یک سیلی محکمی را بر صورت خود احساس میکند و سریع سوار بر بالگرد خود میشود. بالگرد از زمین، از سرزمین ایران، از مهد دلیران جدا میشود.
?
اخبار ساعت 20 شبکه یک صدا و سیمای جمهوری اسلامی، از استقبال مردم ایلام از بنیصدر میگوید. مردم بار دیگر با شنیدن این خبر دروغ در مقابل صدا و سیمای ایلام تجمع میکنند و از مسئولین میخواهند تا خبر اصلاح شود. تجمع و تحصن اعتراضآمیز آنان همچنان ادامه خواهد داشت. خبر به سرعت اصلاح میشود، و مردم به خانههای خود باز میگردند.
?
ساعت 30/23، صدا و سیمای جمهوری اسلامی این پیام امام خمینی(ره) را اعلام میدارد:
«بسمهتعالی... آقای ابوالحسن بنیصدر از فرماندهی کل نیروهای مسلح برکنار شدهاند».(2)
?
نیروها در شرق کارون آماده عملیات میشوند. ساعتی قبل از حمله به رحیم صفوی و شهید حسن باقری اعلام شد که بنیصدر از فرماندهی کل قوا عزل شده است. همان جا شهید حسن باقری پیشنهاد داد که نام عملیات را بگذارند: «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا». با این اسم موافقت شد. ساعت 4 صبح عملیات در شرق کارون آغاز شد. عملیات فرمانده کل قوا تأثیر قابل ملاحظهای در طرحریزی عملیات ثامنالائمه گذاشت. با انجام این عملیات، اولین قدم برای عملیات سراسری و شکست حصر آبادان برداشته شد. (3)
?
مردم ایلام روز 20 خرداد را «روز حمایت از ولایت» و خاطره مزار شهدای علی صالح را سندی گویا بر حضور محسوس و ملموس شهدا در گذرگاههای سخت و دشوار انقلاب میدانند.
پینوشت:
1. آبادان، به کوشش خانه ادبیات و تاریخ پایداری، ص 25.
2. صحیفه نور،ج 14، ص 274.
3. آبادان، به کوشش خانه ادبیات و تاریخ پایداری، ص 26 و 27.
سوتیتر:
یکباره جو متشنج میشود و برخی از خانواده شهدا به سوی بنیصدر حمله میکنند. بنیصدر در حلقه محافظان خود و در میان هجوم مردم، یک سیلی محکمی را بر صورت خود احساس میکند و سریع سوار بر بالگرد خود میشود. بالگرد از زمین، از سرزمین ایران، از مهد دلیران جدا میشود.
کلمات کلیدی:
روایت برادر محمدمهدی احمدیان در نهر عرایض
از خرمشهر به سمت شلمچه که میروی، به دژبانی شلمچه میرسی که امروز دژبانی ارتش جمهوری اسلامی ایران است. به نهری میرسی که به آن میگویند: نهر عرایض. پلی که از رویش عبور میکنی، بازسازی شده پلی است که امروز به آن میگویند «پل نو».
این پل، دروازه ورود بیگانهها بود به ایران و چه بسیار مقاومتهای جانانهای که به خود ندیده بود در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچهها سرخ شده بود. نهری زیر این پل هنوز جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستانهای خرمشهر را سیراب میکند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر، قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، چه کربلایی بود در این نهر؛ گویی فرات برایت تجلی میشود و حماسههای ساحل آن!
?
در معبر یا داغ میبینی یا ذکر میشنوی. نهر عرایض معبر است. صدای «یا زهرا» بود که به گوش میرسید. بعضی موقعها میخواهی جایی بروی، اما نمیدانی چه در انتظارت هست. میبینی آتش چه حجمی دارد. خیلی هنر میخواهد که فرار نکنی. سخت است باورش که چپ و راست قایقها منهدم شوند و تو بایستی.
کاش میشد گفت چه اتفاقی افتاد در این نهر و چه روزهایی که به خود ندید این آب آرام. نه عکسی و نه فیلمی هست که تو را روشن کند و برایت بازگو کند از حماسههای کربلای چهار و پنج. نقطه استارت کربلای چهار، نهر عرایض بود. از دهکده عرایض تا رودخانه چهار کیلومتر راه است. شبی که برای کربلای چهار حرکت کردیم، از کنار جاده خودمان را به نهر رساندیم. در نزدیکی پل نو و در همان حوالی قصر شیخ خزعل، سنگر حاج حسین خرازی بود که هنوز هم آثارش هست. نزدیکیهای شهر، آتش شدید دشمن روی سر ما بود. عملیات لو رفته بود و دشمن آگاهی کامل از ما داشت. حتی مسیر ما را دقیق میدانست. تمام آتش و حجم آن روی این نهر بود. آتش وحشتناکی بود. قایقها آماده بود. هر قایق یازده نفر جا داشت. چون میخواستیم از نهر عبور کنیم، مهمات کامل برداشته بودیم. قایقها هم بنزین اضافه برداشته بودند. یک گلوله کافی بود این قایقهای آماده انفجار را با بچههایی که کولهپشتیشان پر از مهمات بود، به خاکستر تبدیل کند. این اتفاق افتاد. گلولهای به یکی از قایقها اصابت کرد و بعد، انفجار... . بچهها همه پر میکشیدند بالا. خیلی از قایقها توی نهر آتش گرفته بود. دیدبانهای دشمن متوجه شدند و آتش چندین برابر شد. حالا دیگر نهر عرایض شده بود جای پرواز ملائک. بچههایی را میشد ببینی که روی نهر آتش گرفته بودند و میسوختند.
اینها روایت همین نهری است که تو از آن عبور میکنی تا به شلمچه برسی. آب میبینی و حاشیه و نیزار؛ اما آن شب بوی خون و گوشت به مشام میرسید. اینجا گلستان شده بود.
برای درگیری با نیروهای دشمن، پیش رفته بودیم. شهدا و زخمیها را که میآوردند همین کنار نهر زمین میگذاشتندشان تا منتظر آمبولانس شوند.
بوی دود، آتش و باروت بیداد میکرد. نهر معبر ما بود برای رسیدن به کربلای چهار. در کربلای پنج، بازماندههای کربلای چهار از روی نهر حرکت کردند به سمت شملچه. بچهها که از کنار این نهر رد میشدند، به یاد رفقایشان میسوختند. با آنها تجدید عهد میکردند. میگفتند بچهها داریم میآییم پیشتان. منتظر باشید. کمی آن طرفتر در شملچه خیلی از بازماندههای این عملیات که شاهد مظلومیت بچهها در نهر عرایض بودند، پشت سر حاج حسین راهی عرش خدا شدند.
آخرهای جنگ، یک خط پدافندی ما حاشیه این نهر بود. برای آنهایی که میدانستند اینجا چه خبر است، شبها کنار این نهر غوغایی بود. تا همین اواخر تکهپارههای این قایقها را همین جا پیدا میکردیم. قایقهایی که آن شب همه سوخته بودند.
یادشان به خیر: شهید حاج علی باقری، شهید حاج محمد زاهدی، جانبازی که چشمی را قبلاً فرستاده بود بهشت، فرمانده گردان امام رضا، شیخ جواد قاسمپور، معاون گردان، سید محسن حسینی، عباس سرائیان، اصغر امامی، حسین فروجانی، کیوان داریان، شهید رهنما، شهید ابراهیم، منصور رنجبران و حسن منصوری غواص و...
حال بچهها قبل از کربلای چهار، معنویتشان، روحانیتشان، همه و همه بیسابقه بود. آخر جنگ، این نهر خط مقدم ما بود؛ آن طرف با فاصلهای حدود یک کیلومتر عراقیها و این طرف ما بودیم.
شهید سید محسن حسینی، مسئول دسته بود. خیلی پسر آرامی بود. مانند پدر دور و بر بچهها بود، دورشان میچرخید. آخرین نفری بود که میخوابید و اولین نفر بود که بیدار میشد. خیلی هوای نیروهایش را داشت. وقتی میخواستیم از نهر خارج شویم، توی قایق، یک تیر خورد به دستش. دستش از مچ قطع شد. بین دو زانوی پاهاش دستش را گرفت لای پایش و میخندید. میدانستیم که یک کالیبر چه درد وحشتناکی دارد، اما او میخواست روحیه بچهها خراب نشود. فقط میخندید.
فرهاد رهنمایی میرفت زیر آب و بچهها را بیرون میکشید. اول بچههایی را که آتش گرفته بودند خاموش میکرد و بعد از آب بیرونشان میآورد.
حتما حالا خوب میدانی از خرمشهر به سمت شلمچه که بیایی، به نهری میرسی که معبر زمین و آسمان شد و در یکی از همین شبهای عاشورایی جنگ، بچههای عاشق کربلا را به مهمانی حسین(ع) برد. یادشان به خیر!
از خرمشهر به سمت شلمچه که بیایی، به نهری میرسی که معبر زمین و آسمان شد و در یکی از همین شبهای عاشورایی جنگ، بچههای عاشق کربلا را به مهمانی حسین(ع) برد. یادشان به خیر!
کلمات کلیدی:
حمیدرضا غریبرضا
نگاه امام خمینی(ره) به مناسبات سیاسی جهان اسلام، برخواسته از ایمان دینی و وعدههای آسمانی قرآن کریم بود. لحظه لحظه زندگیاش قیام برای خدا بود و همواره به همین یک توصیه قرآنی, مردم را فرا میخواند که میفرمود: تنها برای خدا به پا خیزید «قل إنما أعظکم بواحده أن تقوموا لله».
برای دنیایی که ساختار فکریاش بر اساس مبانی سکولاریسم و جدایی میان دین و زندگی اجتماعی بشر شکل گرفته بود, چنین انقلاب و تحول سیاسی و دینی در ابتدا غیر قابل هضم بود. در مراحل بعد هم به عنوان فصل جدیدی در تاریخ تحول سیاسی جهان معاصر شناخته شد. این فصل جدید، از سویی بشارتی بود برای آنان که امام خمینی مستضفعان جهان میخواندشان و تهدیدی بنیانکن بود برای نظام سلطه و الحاد جهانی. ترس از انتشار الگوی معتدل و دینی ـ سیاسی امام خمینی و انقلاب اسلامی ایران, نظام جهانی را به تکاپوی بیسابقهای انداخت.
تلاش ما در این نوشتهها این است که برخی راهبردها و تاکتیکهای دشمن در فضاسازی علیه انقلاب و تفکر شیعی انقلابی را بازشناسی کنیم.
جنگ تحمیلی, پشتوانههای اعتقادی
از جنگ سخنهای بسیاری گفته شده، ولی مناسب است از زاویه باورهای شیعی و مخالفتهای اعتقادی و قومیتی با این باورها, به بررسی ریشههای جنگ بپردازیم.
یکی از شاخصههای تفکر اسلام ناب از دیدگاه امام خمینی(ره) پایبندی عملی به وحدت اسلامی بود. با اینکه امام عالمی شیعی بودند و از قبل از انقلاب درباره تفاوتهای فکری شیعه و سنی هم نگاشتههایی از خود به یادگار گذاشته بودند, ولی بصیرت دینی و عمق زمانشناسی امام موجب شده بود تا حرکت جهانی خود را بر اساس بهرهبرداری از تمامی نیروهای انقلابی و پرشور جهان اسلام تنظیم کند. امام به بسیج جهانی مستضعفان میاندیشید. حتی معتقد بود که در مبارزه سیاسی با استکبار جهانی, باید مستضعفان غیر مسلمان هم مشارکت داشته باشند. این مفهوم به هیچ عنوان به معنای فراموش کردن تفاوتهای اعتقادی شیعه و اهل سنت یا اسلام با سایر ادیان نیست. بلکه هدف بلند وحدت اسلامی، جلوگیری از فتنه آفرینی دشمن مشترک جهان اسلام و مشغول کردن مسلمان به اختلافات داخلی آنان است.
دشمن که عمق هدف امام خمینی را شناخته بود با برنامهریزی درازمدت و صرف هزینه فراوان تلاش کرد سمت و سوی جریان بیداری اسلامی را منحرف کند و نیروهایی را که باید دوش به دوش هم در جبهه مبارزه با استکبار بجنگد به جنگ خانگی و میان مذاهب مشغول سازد.
ایران با بیشتر کشورهای اسلامی دو تفاوت عمده داشت: تفاوت زبانی و تفاوت مذهبی.
دستگاههای اطلاعاتی و تبلیغاتی صهونیسم تلاش داشتند با تحریک احساسات مذهبی اهل سنت و به ویژه وهابیت بر ضد ایران اسلامی, حرکتی اعتقادی و پرهزینه را در سطح جهان بر ضد ایران به راه اندازند. بر اساس آمارهایی که چند سال گذشته ارایه شده بود، از حدود پنج هزار عنوان کتابی که بر ضد باورهای شیعه نگاشته شده است حدود سه هزار عنوان بعد از انقلاب منتشر شده است. در بیشتر این کتابها جریان وهابیت, شیعه را فرقهای انحرافی, کافر, ساخته شده به دست یهود, متاثر از مجوسیت و مسیحیت و یهودیت و .... نشان داده است. در ایام حج سالانه حدود ده میلیون کتاب به زبانهای گوناگون که درصد قابل توجهی از آن هجمه به باورهای تشیع است، در میان زایران خانه خدا توزیع میشود. مراکز تبلیغی و مساجد فراوان در سطح جهان به فعالیت ضد شیعی مشغولاند و هزاران کنفرانس و دوره آموزشی دانشگاهی و غیر دانشگاهی برای هجوم به تشیع برگزار شده است. در سطح رسانهای با استفاده از ماهواره و اینترنت به شدت به همین تفکرات دامن زدند, از وضعیت اهل سنت در ایران سیاهنمایی کرده و به جایی بیان خدمات فراوان نظام به اقلیتهای دینی و مذهبی به ویژه اهل سنت این گونه جلوه دادند که حقوق اساسی آن در ایران از بین میرود.
در شمارههای آینده به بررسی تاثیر انقلاب اسلامی و همچنین بازتاب این دشمنیها در جهان اسلام میپردازیم. به دنبال بررسی این نکته هستیم که این دشمنیها با مبانی تشیع انقلابی، تا چه اندازه مؤثر بوده است. آیا همین تبلیغات منفی به گسترده شدن این اندیشه نینجامیده و جنگ کنونی انقلاب اسلامی در میان تودههای مسلمان و جوانان روشنبین جهان اسلام چگونه است؟
کلمات کلیدی:
نگاهی به فرماندهی امام در دوران جنگ
باقری
«جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام نشدنی نیست... هر روز ما در جنگ برکتی داشتهایم که در همه صحنهها از آن بهره جستهایم... ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم. راستی مگر فراموش کردهایم که ما برای ادای تکلیف جنگیدهایم و نتیجه فرع آن بوده است....»
این فرازهای سوزناک فرمانده پیر و پیر فرماندهان جوانی بود که جهان را با عملیاتهای خود به شگفتی واداشته بودند؛ جوانانی که همه عشقشان انگشت نورانی فرماندهای بود که فرمانهایش یادآور فرمانهای پیامبر اعظم(ص) بود. فرمانده عارفی که از آرمانی مقدس دفاع میکرد. یکی از سرداران بزرگ او در جنگ و جانشین خلف او، حضرت آیتالله العظمی خامنهای درباره ویژگیهای این عارفترین فرمانده پس از ائمه معصوم(ع) میفرماید: «ملت ما از یک آرمان دفاع کردند، از یک حقیقت مقدس دفاع کردند. دلیلش هم این است که آن کسی که در رأس این جنگ بود، از همه مردم کشور ما معنویتر، الاهیتر، خداییتر و محبوبتر بود. بحث این نبود که فرمانده مثلا یک آدم معمولی یا نظامی است. عارفترین فرد کشور ما فرمانده این جنگ بود و فرماندهی هم میکرد. دیگر شما از امام چه کسی را بهتر سراغ دارید توی این کشور با این جور مقامات عالی معنوی و عرفانی؟!»(1)
در این نوشتار میخواهیم تنها گوشهای از فرماندهی و هدایت دفاع مقدس به دست امام(ره) را بیان کنیم.
?
آن روزها که جنگهای نامنظم با ضد انقلاب پیریزی شد و بازپسگیری شهرهای به اشغال درآمده عناصر مزدور استکبار در برنامهها قرار گرفت، این امام راحل بود که نیروهای مسلح را سازماندهی کرد. شهید علی صیاد شیرازی میگوید:
«بخشی از حساسترین و مهمترین مأموریتهای من، به پیش از آغاز جنگ تحمیلی، یعنی به درگیری با ضد انقلاب باز میگردد. بنابراین خاطرات آن را هم نمیتوان و نباید نادیده گرفت، پایه رزم ما، آشنایی با اصول جنگیدن در راه خدا و درک رموز پیروزی، آن هم تحت فرماندهی حضرت امام(ره) نیز به آن زمان مربوط میشود، یعنی هنگام شکلگیری ارتباط معنوی بین ما، به عنوان رزمنده و ایشان به عنوان فرمانده...»(2)
?
آن روز که جنگ آغاز شد، این نیروهای تحت امر امام و فرماندهان جوان امام بودند که مسیر حرکت نیروها و چگونگی فتح قلههای پیروزی را با فرمانده کل قوا خود در میان میگذاشتند.
محسن رضایی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس، از اهمیت عملیات در نبرد سرنوشتساز اینطور میگوید: «در مورد حساسیت وضعیت و نقش تعیینکننده مانور شب سوم، (عملیات کربلای 5) میتوان به گفتوگوی فرماندهی سپاه با یکی از برادران حاضر اشاره کرد: «بروید به آقای انصاری بگویید، از قول من به امام بگویند که امشب، شب سرنوشتساز است و دعا کنید ما با تمام قوا و دشمن با تمام قوا درگیر شدهایم».(3)
ساعاتی بعد متعاقب دریافت پیام حضرت امام(ره) مبنی بر اینکه «به بچهها بگویید من آنها را دعا میکنم.» برادر رضایی طی تماس با فرماندهان کلیه یگانها، پیام امام را ابلاغ کرد و تحرک جدیدی را همراه با شور و نشاط زایدالوصف در آنها به وجود آورد... .
?
امام راحل(ره) فرماندهی بود که با آغاز عملیات در کنار دست دعا برداشتن برای پیروزی و فتح نیروهایش، لحظهای از فکر آن غفلت نمیکرد، و ارسال پیام آنان، با تکبیر نیروهایش همنوایی میکرد و آنان را تا رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده همراهی میکرد.
?
سردار کوثری، یکی از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، از تأثیر پیامهای حضرت امام خمینی(ره) در اثنای عملیات خطاب به رزمندگان میگوید:
«بر کنار از پیامهای کتبی و جامعی که حضرت امام(ره) در هنگام یا پس از خاتمه هر حمله خطاب به عموم ملت از جمله رزمندگان اسلام صادر میفرمود و از رسانههای گروهی کشور هم منعکس میشد، پیامهای شفاهی و بعضاً کتبی کوتاهی هم ایشان در آستانه عملیات یا در دشوارترین شرایط، خطاب به رزمندگان داشتند که این پیامها معمولاً از رسانهها پخش نمیشد و دریافت کننده اصلیشان، مشخصاً نیروهای عملکننده در خط مقدم جبهه بودند. حجم این نوع پیامها در عملیات مختلف معمولاً از یک یا یک خط و نیم بیشتر نبود. پیام از جماران توسط حاج سید احمد آقا (خمینی) و یا حاج آقا توسلی به قرارگاه خاتمالانبیا(ص) ارسال میشد و از آنجا توسط سردار سرلشکر رضایی از پشت بیسیم برای ما خوانده میشد. خوب به یاد دارم هر بار که ما یکی از این پیامهای اختصاصی امام(ره) را برای بچه بسیجیهای حاضر در خط مقدم میخواندیم، چنان انقلاب روحی عجیبی در آنها روی میداد که میدیدیم برادرها بعد از شنیدن این پیامهای کوتاه، ذوقزده شده اشک شوق میریختند به خستگی ناشی از عملیات غلبه میکردند و برای ادامه نبرد، استقامت حیرتآوری از خودشان نشان میدادند. فیالواقع پیامهای حضرت امام(ره) در برهههای بحرانی جنگ، برای یکایک ما مسئولین واحدهای رزمی و رزمندگان اسلام، خیلی با برکت و راهگشا بود.(4)
?
اطلاعرسانی، تقویت روحی نیروهای تحت امر، تحقیر و تضعیف جبهه کفر در کلام فرماندهی کل قوا در کنار گستره نفوذ امام راحل(ره) در بین نیروهای تحت امر نشان از ارتباط تنگاتنگ امام با جنگ و جنگاوران خود دارد.
برادر احمد غلامپور میگوید: شاید از بهترین ویژگیهایی که یک فرماندهی نظامی باید داشته باشد، شناخت طرف مقابل یا به اصطلاح دشمنشناسی است. این بعد قضیه به طور اعجابآوری در حضرت امام قوی بود. نشانهرویهای دقیق، همه جانبه و مداوم آن بزرگوار به طرف آمریکا نمونهای از این آگاهی بود. شاید در طول تاریخ کسی را نتوان سراغ گرفت که این همه به افشای استکبار و ماهیت ضد بشری وی پرداخته باشد و اگر دنیا واقعاً کر و کور نبود و به این افشاگریها توجه میکرد، به حقایق زیادی میرسید. در قضیه جنگ تحمیلی هم کسی را نمیتوان پیدا کرد که به اندازه حضرت امام روی ویژگیهای شخصیت صدام شناخته داشته باشد. در جلسات متعددی روی این ویژگیها و نحوه برخورد با آن سفارشهای بسیار ارزنده و پرباری را مطرح میفرمودند.
صلابت و استقامت و هوشیاری در هدایت مجموعه تشکیلات درگیر در جنگ و دفاع مقدس از ویژگیهای بارز دیگر امام خمینی(ره) است که این خود نشئت گرفته از اطلاع وسیع آن بزرگوار از ریزترین مسائل مربوط به جبههها بود که به وسیله مجاری و کانالهای گزارشدهی بسیار و همه جانبه تأمین میشد. از فرماندهان ردهبالای درگیر در جنگ گرفت تا یک بسیجی ساده یا یک روحانی یا عالمی که بعد از حضور در جبههها به محضر آن بزرگوار میرسید و... ارتباط قوی معنوی و نفوذ فوقالعاده امام در موضع فرماندهی، در پیشبرد امور تأثیر فوقالعادهای داشت. وقتی آن بزرگوار مطلبی را فرموده و یا دستوری صادر مینمودند، از بالاترین ردههای فرماندهی تا آن فرد ساده بسیجی عزیز فاقد هر گونه ادعا و... از دل و جان و از روی اعتقاد دنبال انجام این دستور رفته و در این راه سر و جان میباختند. بسیار اتفاق میافتاد که ذکر امام، یاد امام، پیام ایشان و یاد وعده دیدار آن بزرگوار باعث نجات از تنگناها شده و با ایجاد تحول در روحیهها، سرنوشت عملیات را به نفع نیروهای ایران اسلامی تغییر میداد.(5)
?
رابطه قلبی امام راحل با نیروهای تحت امرش، حتی با اسارت برخی از نیروهایش هرگز گسسته نشد. آنان هرگز به فرماندهشان خیانت نکردند و با نام و یاد او سختترین روزهای زندگی خود را سپری کردند.
مرحوم سید علی اکبر ابوترابی (سید آزادگان) درباره حضرت امام خمینی(ره) و شخصیت والامقام آن حضرت در دوران اسارت در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران میگوید:
پیرمرد بزرگواری که فرزندش در ایران به شهادت رسید و خودش هم پس از بازگشت به ایران، چشم از دنیا فروبست، او «نبات علی» نام داشت و نفس تنگی شدیدی گرفته بود. به عراقیها میگفت: بروید دعا کنید که تا امام خمینی در قید حیات هستند، این جنگ خاتمه پیدا کند وگرنه، رزمندگان که از تجاوزگری شما عقده به دل گرفتهاند، در غیاب حضرت امام، خاک عراق را با توبره به ایران خواهند برد....(6)
?
فرماندهی جنگ به دست امام، دنیا را به واکنش واداشته و تمام امکانات لجستیکی، نظامی، ماهوارهای، اقتصادی، تبلیغاتی و... در مقابل یک مرد ایستادگی کرد؛ چرا که دنیا بر این باور بود که این جنگ با فرماندهی عارفی دلسوخته تمام معادلات جهانی بر هم میزند.
دیماه سال 1365، تزیابارام، کارشناس برجسته اسرائیل گفت: اگر عراق سقوط کند و (امام) خمینی بغداد را فتح کند، باید گفت: وای بر اسرائیل، وای بر امریکا.(7)
?
ذرهای از اعترافات دشمنان اسلام در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درباره رهبری حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی ایران بخوانید:
روزنامه دیولت (چاپ آلمان) 27/2/1361: «عراق در جنگ خلیج فارس علیه ایران و انقلاب اسلامی آیتالله خمینی، هم از نظر سیاسی و هم از نظر نظامی باخته است».
?
خبرگزاری آسوشیتدپرس، 31/4/65: ... پاسداران انقلاب پیروان پرشور آیتالله روحالله خمینی، نیرومندترین تهدید به شمار میروند...
?
روزنامه لوموند (چاپ فرانسه) نوشت: جنگ نه تنها جمهوری اسلامی آیتالله خمینی تضعیف نکرد، بلکه به رهبری آن انسجام بخشید...
?
جنگ با نوشیدن جام زهر توسط فرمانده کل قوا تمام شد، گر چه نیروهای خمینی بزرگ در محاصره همه دنیای کفر و شرک موفق به بیرون کشیدن صدام از لانه خود نشدهاند، اما نگذاشتهاند یک وجب از خاک این سرزمین جدا شود، اما توانستند انقلاب را به همه دنیا صادر کنند...
?
حضرت امام(ره) فرمودند که: «جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام شدنی نیست، ما انقلابمان را در جنگ صادر نمودهایم».(8)
?
یاوران خمینی یاوران خامنهایاند و یاوران خامنهای یاوران مهدیاند.
پینوشت:
1. قدردانی از حماسههای هشت سال دفاع مقدس، بیانات مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا حضرت آیتالله خامنهای) در دیدار خصوصی با مسئولین و دستاندرکاران برگزاری مراسم هفته دفاع مقدس به تایخ 29/6/72.
2. یادها، 1. امام و دفاع مقدس، خاطراتی از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام.
3. جنگ در سال 65، کارنامه یکساله سپاه، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، 21 بهمن 1367.
4. یاد ماندگار، شماره چهارم، شهریور و مهر 1384.
5. یادها، 1. امام و دفاع مقدس، خاطراتی از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام.
6. خاطرههای معنوی(2) عارف شیدا (از زبان حجتالاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی).
7. آیا میدانید؟ حمید داوود آبادی.
8. صحیفه نور، جلد 21.
کلمات کلیدی:
به کوشش: م. ندیمی
صحبتهای مقام معظم رهبری درباره شهدا را مرور میکردم. جمله زیبایی دیدم از ایشان که درباره وصیتنامه شهدا گفته بود. راستی وقتی رهبر معظم انقلاب اینگونه درباره وصیتنامه شهدا صحبت میکند، ما باید چکار کنیم. شما بگویید؟
این وصیتنامههایی که امام میفرمودند بخوانید، من به این توصیه ایشان خیلی عمل کردهام. هر چه از وصیتنامههای همین بچههای شهید به دستم رسیده، غالبا من اینها را خواندهام، چیزهای عجیبی است. ما واقعا از این وصیتنامهها درس میگیریم. اینجا معلوم میشود که درس و علم و علوم الاهی پیش از آنکه به ظواهر و قالبهای رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است، آن جوان خطش هم به زور خوانده میشود، اما هر کلمهاش برای من و امثال من یک درس راهگشاست و من خودم خیلی استفاده کردم. (سخنرانی 27 شهریور 1370)
اما این شماره از نشریه را مزین کردهایم به گوشهای از عبارات شهیدان درباره امام شهیدان.
?
اگر میخواهی حزبالله را بشناسی اینچنین بشناس! او اهل ولایت است عاشق امام حسین(ع) است و از مرگ نمیهراسد. سلام بر حزبالله.
شهید سید مرتضی آوینی
?
ما هنوز امام را نشناختهایم و عظمت این رهبر را درک نکردهایم، ولی تاریخ عظمت و شکوه او را بر شما روشن خواهد کرد.
شهید رحمان فیضزاده ملکی
?
عظیمترین نعمت خدا را نعمت عظیم ولایت میدانم و استحکام در پیوند با ولایت را ضمانت بخش و عاقبت بخیری میپندارم و لذا تنها با قلب و زبان بلکه در عمل کوشیدهام ارادتم را به ولایت به ثبوت برسانم و از خداوند متعال مسئلت دارم مرا در این مهم یاری فرماید.
سپهبد علی صیاد شیرازی
?
پدر و مادر عزیزم! شما نور چشمان من هستید، ولی امام قلب من است. انسان میتواند بدون چشم زنده باشد، ولی نمیتواند بدون قلب زنده بماند. و الآن ما هر چه داریم از وجود این مرد بزرگ است و اگر روح سالمی برای ما باشد از وجود امام عزیز است.
شهید خسرو مجیدی
?
برای رسیدن به هدف و تشخیص درست جهاد فی سبیلالله احتیاج به فرمانده و رهبر داریم تا بتوانیم از گذرگاههای صعبالعبور زمان، چاهها و کانالهایی که دشمنان کنده و میدانهای مین خطرناکی که پهن کردهاند، بگذریم. خداوند فرمودهاند که من هیچ عصر و زمان را بدون پیشوا و بدون رهبر نمیگذرانم.
شهید جمشید سرانجام
?
بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم.
شهید مهدی باکری
?
من مقلد امامم، تابع ولایت فقیهام؛ بی او اصالتی ندارم او بود که ما را از اسارت رهاند و به خویشتن خویش بازگرداند.
شهید جواد محمد زاده پاکدل
?
ای پدر و مادر در کارهایتان و مشکلات و مصیبتها بر الله اعتماد کنید که الله اعتماد کنندگان به خود را یاری خواهد کرد. امام یا بعد از او هر ولیفقیه که صالحین اطاعت میکنند. اطاعت کنید که این اطاعت واجب است. و اطاعت ولیفقیه اطاعت از رسول خداست و اطاعت از رسول خدا اطاعت از الله است.
شهید محمود اکبری آلاشتی
?
و بالاخره بخوانید وصیتنامه بزرگمرد خونینشهر را:
ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.
بار پروردگارا، ای رب العالمین، ای غیاثالمستغیثین و ای حبیب قلوب الصالحین.
تو را شکر که شربت شهادت، این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
من برای کسی وصیتی ندارم، ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه کاغذ میخواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکردهاند و بر سر اموال این دنیا، ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی میکشانند، فرود آورم.
خداوندا! تو خود شاهد بودی که من تعهد این آزادی را با رنجهایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد، صبر و شکیبایی کردم؛ ولی این را میدانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکردهاند؛ چون در بند نبودهاند یا در گوشههای تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بودهاند و یا در... .
و تو ای امامم! ای که به اندازه تمامی قرنها، سختیها و رنجها کشیدی، از دست این نابخردان خرد همه چیز دان! لحظه لحظة این زندگی بر تو همچون نوح، موسی و عیسی و محمد گذشت.
ولی تو ای امام و ای عصاره تاریخ! بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام، کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظهای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیة انسانهای حاضر و آینده تاریخ میباشد؟
ای امام! درد تو را، رنج تو را میدانم چه کسانی به جان میخرند. جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه خویش را در راه به هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا میکند. بله ای امام، درد تو را جوانان درک میکنند؛ اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند، و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا میکنند.
ای امام، تا لحظهای که خون در رگ ما جوانان پاک اسلام وجود دارد، لحظهای نمیگذاریم که خط پیامبرگونه تو که به خط انبیا و اولیا وصل است، به انحراف کشیده شود. ای امام، من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیدهام، سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن خون جوانان خرمشهری برمیخیزد، و آن این است: ای امام از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظهای که خرمشهر سقوط کرد، من یک ماه به طور مداوم کربلا را میدیدم. هر روز که حمله دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها، بیسیم را از کار میانداخت و هیچ راه نجاتی نبود، به اتاق میرفتم، گریه را آغاز میکردم و فریاد میزدم «ای ربالعالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را».
بر اساس آمارهایی که چند سال گذشته ارایه شده بود، از حدود پنج هزار عنوان کتابی که بر ضد باورهای شیعه نگاشته شده است حدود سه هزار عنوان بعد از انقلاب منتشر شده است.
ایران را اشغالگر جزایر سهگانه معرفی کردند. خوزستان را عربستان ایران نامیدند و گروههای جداییطلب را در این خطه تقویت نمودند. جالب است بدانیم تا امروز هم در کتابهای درسی کشور مصر، حتی بعد از اقرار سازمان ملل به اینکه صدام آغاز کننده جنگ بوده, ایران شروع کننده جنگ معرفی میشود.
کلمات کلیدی:
توی عکسها میبینیم زنها هم سلاح به دست گرفتهاند و مبارزه میکنند.
زنها هم در دوران مقاومت خرمشهر خیلی نقش داشتند. بعضیهاشان حتی اسلحه هم به دست میگرفتند. بعضی هم در مسجد جامع به زخمیها و دیگر کارها میرسیدند. ننه یوسفعلی و بیبی کوچک، خیلی زحمت کشیدند. خانمهای دیگر هم بودند که دیگر اسمی از آنها نیست. ننه شهید پورحیدریها هم بود که خیلی زحمت کشید. هنوز زنده است. اما دیگر با مردهها هیچ فرقی ندارد، افتاده است و رمقی ندارد.
بعد از سقوط دیگر ارتباطتان با خرمشهر قطع شد؟
بعد از 45 روز خرمشهر سقوط کرد و خالی شد. ما فقط برای شناسایی میرفتیم. آن موقع که شهر اشغال بود، رفت و آمد به شهر خیلی سخت بود. از راه آب میرفتیم و میآمدیم. مواضعشان را شناسایی میکردیم، یکی دو بار هم بچهها درگیر شدند. اگر بچهها درگیر میشدند، حتماً کشته داشتیم.
بهروز مرادی را چه قدر میشناختید؟
بهروز مرادی یک رزمنده قوی بود، یک بسیجی قوی بود، هم یک خطیب قوی بود، خطاط خوبی بود، عکاس خوبی بود، هم نقاشی میکرد، هم ماهیگیری میکرد، هم معلمی میکرد. خوب این همهاش هنر است. یک آدم همه اینها رو باید داشته باشد.
در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که: وحشتناک میجنگید و وحشتناک مقاومت میکرد. و در شرایط جنگ هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر اینکه به جدّ میجنگید و وحشیانه با عراقیها میجنگید، خیلی وحشتناک میجنگید، اصلاً ملاحظه نداشت، میزد و میرفت داخل عراقیها.
از آن طرف هم عصر میآمد حیواناتی که بیکس و کار این طرف و آن طرف افتاده بودند، جمع میکرد و میبرد داخل گاری و نان خشک را آب میزد و به آنها میداد بخورند. بهروز بعد از قطعنامه در منطقه عمومی شلمچه و در پاتکهای آخری عراق شهید شد.
بهنام چطور؟ داستانهای جالبی از شناساییهایش نقل میکنند.
بهنام یک پسر زرنگ، تیزهوش و فهیم بود که توی آن شرایط احساس کرد باید بمونه با اون سن و سال کمش. به من میگفت کوکا (برادر). مثل برادر بزرگترش بودم. چهار سال از من کوچکتر بود؛ یعنی سیزده ساله بود. او احساس میکرد خیلی به من نزدیک است. از لحاظ سنی، خیلی فاصله نمیدید، اما حرفم را گوش میکرد. بچه جسور، فرز و فهیمی بود.
بعضی وقتها بچهها میفرستادنش، میرفت تو عراقیها شناسایی میکرد و برمیگشت و گرا میداد. بچهها هم میزدند به عراقیها. عراقیها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود گفته بود دنبال ننهام میگردم.
راهیان نور چه تاثیری در خرمشهر و مردم آن میتواند داشته باشد؟
مردم خرمشهر در فقر زندگی میکنند. بازارش رونق ندارد. اقتصادش ضعیف است. گرفتاری دارند. کاروانهای راهیان نور، حداقل کاری که میتوانند بکنند این است که خریدشان را آنجا انجام دهند. این هم یک نوع جهاد است. آنجا نقطه صفر مرزی است. آدمهایی که آنجا هستند باید حمایت شوند. این یک نوع حمایت است. دولت هم باید حمایت کند. هر کسی خودش مواد غذایی سفرش را بر میدارد و میآورد. همه چیز میآورند. خوب یک مقدارش را نیاورید، حتی آب معدنی هم میآورند. فوقش پنجاه تومان اختلاف قیمت باشد. میتوانید کمک کنید. دو سال این کار را انجام بدهید، دست و صورت شما را هم میبوسند.
خرمشهر امروز چه طور است؟
خرمشهر امروز خیلی عوض شده است. من به بچهها میگویم داریم توی خرمشهر، در دوران جاهلیت زندگی میکنیم. این مهمترین نقطه کشور را امروز همه رهایش کردهاند و خوش نشین شدهاند. بخاطر اینکه هوایش گرم و آبش بد است. خوب اینجا را اگر از ما بگیرند همه مملکت از دستمان رفته. باید برای این شهر فکری کرد.
شهید آوینی میگفت: «شرف المکان بالمکین». ما روزی که رفتیم خرمشهر. پرستوها دیوانهوار دور مسجد میچرخیدند. دور تا دور مسجد لالههای وحشی بود. عشق میکردیم که آنجا زندگی میکردیم، حال میکردیم، چون پاک بود، تطهیر شده بود با خون شهدا. بعد که آمدند و شهر را ساختند، اوضاع تغییر کرد. بعضی از بیخانمانهای مناطق دیگر را آوردند در آنجا ساکن کردند. فرهنگها فرق میکرد. دزدی و چپاول و حرام زیاد شد و دیگر آن روح رفت؛ البته یک جاهایی میتوانیم پیداش بکنیم. مردم امروزی شهر، یک مشت آدمهای بدبختاند. اکثر بیسرپرستاند. مال جاهای دیگر بودند. مال روستاهای دیگر بودند. بعدش هم آوردنشان خرمشهر. بعضی آدمهای بزهکار را آوردند خرمشهر.
من امروز وقتی مسجد جامع میروم، آن حسی را که باید داشته باشم، ندارم. خیلی کمتر میروم. آدمهایی که وارد یک مجموعهای میشوند، همه چیزشان را مشخص میکنند. زمین که به خودی خود ارزشمند نیست. کربلا اگر عزیز است به خاطر وجود مقدس امام حسین(ع) است؛ مدینه اگر هست به خاطر وجود مقدس پیامبر(ص) است.
نظرتان دربارة فیلمهایی که درباره مقاومت خرمشهر و یا کلا جنگ ساخته شده چیست؟
به اعتقاد من خیلی از فیلمهایی که امروز برای جنگ میسازند، بیارزش است. توی هر شرایط عشق هست، اما این طوری که اینها ساختند، نه. خیلی لوس و مسخره و بیمعناست. عشق و عاشقی همیشه هست. مثال میزنم: خدای نکرده پدر یا مادرت دارد از دست میرود. تمام آن لحظههایی که با او بودی، خرابت میکند و به هم میریزدت. این عشق هست یا نیست؟ آنها میتوانند این را بسازند؟ دو تا هنر پیشه خانم میآورند، هر کی ببیند دلش برود. این عشق و عاشقی را در این فیلمها میاندازند، بعد هم کاسبی میکنند.
از من میپرسند در فیلم دوئل که اسم و شخصیت شما هست، قبولش دارید؟ میگویم نه. میپرسند چرا؟ میگویم این فیلم اصلاً مزخرف بود و چیزی که مزخرف است، چکارش میخواهیم بکنیم. حتی برای استفاده از اسم من توی فیلم دوئل سراغ من هم نیامدند. اصلا هیچ در جریان هم نبودم.
بعدش هم که جایزه میگیرند، میدهند بابای شهید جهانآرا. خوب بابای شهید جهانآرا پیرمرد سادهای است. چه میداند ماجرا چیست. به نظر من بعضی از این فیلمها با خون شهدا بازی میکنند. با ارزشهای انقلاب و جنگ بازی میکنند.
بعضی از همین کارگردانهای مدعی، نمیخواهند بیایند با حماسهآفرینان آن دوران بنشینند و صحبت کنند. ادعایشان میشود و میگویند اینها هنر حالیشان نیست. من دیدم در تلویزیون یکی از همین فیلمسازان جنگ این را میگفت. خودشان نمیفهمند. تمام هنرشان و نانشان همینها هستند که امروز سراغشان نمیروند و عاقبت هم فیلمها آنچنانی درمیآید.
بیا پایین عمو، تو مگر کی هستی؟ ادعاتان میشود! دارند، با رندی با فرهنگ ما و با شهدای ما بازی میکنند.
بدترین و بهترین خبر زمان جنگ؟
سقوط خرمشهر، بعدش هم آزادی خرمشهر.
قطعنامه چی؟
قطعنامه که پدر همهمان را درآورد. چون از طرف امام بود، ما فقط گریه کردیم و پذیرفتیم.
چهلم بابام بود. شهر رضای اصفهان بودیم. تو حمله آخر عراق، آمده بودم تهران، نیرو جمع کنم ببرم. که بابام فوت کرد. حاج محمد نورانی به من زنگ زد و گفت نیرو نمیخواد بیاری، بیا. بعد که خواستم بیایم، بچهها به من گفتند بابات فوت کرده. دیگه اومدم اهواز و بردیمش شهرضا. پذیرش قطعنامه هم شد چهلم بابا. بعد رحلت امام شد سال بابام.
بهترین خبر در طول عمر؟
نمیدانم.
بدترین خبر؟
رحلت امام.
بالاترین دغدغه؟
آمدن آقا امام زمان(عج) و زدن به اسرائیل و آمریکا.
مهمترین ناراحتی؟
جماعتی که حرفت را نمیفهمند. میگویم شش ماه مرزها را دست ما بدهند، مورچه هم نمیتواند از مرزها رد شود. ما هنوز هم هستیم.
دلتان برای رفقایتان تنگ میشود؟
بیشتر وقتهایم را با آنها میگذرانم، همیشه این طور بوده، بعد هم که دلم برایشان تنگ میشود، گریه میکنم. بیشتر وقتها مینشینم یک گوشه. کار به کسی ندارم؛ هر کجا که باشد. فکر میکنم و بهشان نزدیک میشوم. اشک میریزم، با آنها صحبت میکنم. احساس میکنم حرفهایم را میشنوند، آرام میگیرم. همیشه دلم برای آن روزها تنگ میشود.
«امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان میداد و بچهها را عقب میکشید. بچهها را گول میزند و میگوید شما بروید، من میآیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام میشود. عراقیها هم زخمیاش میکنند، بعد دستگیرش میکنند. فیلمبرداری هم از این صحنهها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.
بعضی وقتها بچهها میفرستادنش، میرفت تو عراقیها شناسایی میکرد و برمیگشت و گرا میداد. بچهها هم میزدند به عراقیها.
عراقیها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود و گفته بود دنبال ننهام میگردم.
کلمات کلیدی:
گفتوگو با سید صالح موسوی
به کوشش: مرتضی صالحی، علیاصغر کاویانی
... یک عده هم بودند که این وسط برای خودشان ول بودند. گاهی توی این دسته، گاهی توی آن یکی. خبر که میرسید فلان جا عراقی هست، بقیه که نمیتوانستند بروند، همینها میرفتند. بیشتر هم از کسانی بودند که آرپیچی داشتند. مثل سید صالح موسوی.
... تانک همانطور میزد و میرفت پشت انبار. بچهها داشتند نگاه میکردند. بقیه هم توی فلکه راه آهن زمینگیر شده بودند. دفعه چندمی بود که تانک داشت میآمد بیرون. راه افتاد. آمد کمی نزدیکتر که یکمرتبه یک نفر از پشت دیوار انبار از ده متری شلیک کرد. موشک صاف خورد جلوی تانک. فریاد بچهها رفت هوا: اللهاکبر. صالحی بود؛ سید صالح موسوی.
اینها را در کتاب «اشغال؛ تصویر سیزدهم» صفحات 44 و 56 میخوانم. مجموعه خاطراتی است درباره 45 روز مقاومت در خرمشهر. شاید خوانده باشید. جداً هم خواندنی است. اما هدفم معرفی کتاب نبود. هر چند یک تیر و دو نشان کردم. شاید هم سه نشان؛ هم کتاب را معرفی کردم، هم درباره خرمشهر گفتم که این روزها بیمناسبت هم نیست و هم میخواهم از رزمندهای حرف بزنم که به قول ابوالحسن محسنی (نویسنده کتاب) برای خودش ول بود.
همان جوان 18-17 سالهای که آرپیجی روی شانهاش ایستاد روبهروی تانک و فرستادش هوا؛ کسی که بچههای جنگ «صالحی» صدایش میزدند، اما اسمش را حالا شما بهتر میدانید.
حرفهای ما را شنید. مکث کرد و گاهی دلتنگ شد و شبیه غروب پر از سکوت روز پذیرش قطعنامه، فقط نگاهمان کرد.
حرفهای صالحی (میدانم اسمش سید صالح است و فامیلش موسوی، ولی مطمئن هستم آقا سید با این اسمی که خطابش کردم بیشتر حال میکند) شنیدنی است. چرا که از دل برمیآید. گفتوگوی ما خیلی خودمانی و بیآلایش بود. اینطور راحت بودیم. بچههای جنگ، بچههای آن زمان جنگ، همهشان بیریا بودند و خالص و بیآلایش. سخت حرف میزد. از اینکه حدیث نفس کند، میترسید و احتیاط میکرد.
«بیشتر وقتا دلم برای رفقای جنگ تنگ میشه. میشینم یه گوشهای و گریه میکنم. کار به کسی ندارم. هر جا باشه میشینم و براشون اشک میریزم. باهاشون حرف میزنم. اینجوری آروم میگیرم».
رفقای مسجد جامع یادشان به خیر!
مسجد جامع، قلب خرمشهر بود، همة خرمشهر بود، شهید ابوترابی هم میفرمودند مسجد خرمشهر سنگر تمامی سنگرها بود. قشنگی جنگ و دفاع ما این بود که ما بر عکس همه جنگهای دیگر که میرفت توی پادگانها و مراکز نظامی، مرکز فرماندهی جنگ ما توی مسجد جامع بود. انقلاب ما انقلاب مذهبی بود، انقلاب اعتقادی بود، انقلابی بود که از داخل مساجد پا گرفت. ما در بحبوحه انقلاب میرفتیم داخل یک پادگان؛ آن پادگان، مسجد بود، حسینیه بود. در جریان تجزیهطلبی خلق عرب که ما خودمان درگیر بودیم، باز مرکز اداره امور و پشتیبانی و سازماندهی، مسجد بود. مرکز اجتماع بچههای انقلابی داخل مسجد بود و مسجد آشناترین محل بود برای حضور بچههایی که میخواستیم در مقاومت باشند و میشود گفت منطقه امنی بود برای بچهها و مردم و واقعاً هم منطقه امن ماند. مسجد جامع تا روز آخر پا برجا بود و استوار ایستاده بود.
در دوران مقاومت، مسجد محل تدارکات و پشتیبانی نیروها، حمایت از مجروحها، جابهجایی مجروحها، رساندن مهمات و غذا به نیروها و فرستادن نیرو به جبهه و پذیرش نیرو بود. یعنی در اصل سازماندهی نیروها و مرکز اطلاعات و اخبار و ستاد اصلی اداره امور، همین مسجد جامع بود. آن موقع سپاهی در کار نبود، ساختمان سپاه را عراقیها زده بودند. پادگان دژ را زده بودند، نیروی دریایی را زده بودند و هیچ مرکزی جز مسجد جامع نمیتوانست نیروها را دور هم جمع کند.
بچهها خرد و خسته میرفتند داخل مسجد میخوابیدند. داخل حیاط، یکی وسایل پانسمان تهیه میکرد، دیگری داشت زخمیها را سر و سامان میداد، یکی داشت سرم وصل میکرد، دیگری داشت نانهای خشک را جمع میکرد. خلاصه هر نوع کار تدارکاتی و پشتیبانی که میشود تصور کرد، داخل حیاط مسجد و داخل مسجد انجام میشد. داخل مسجد انبار بود، بهداری بود، اسلحهخانه بود و امثال اینها. کارهای پشتیبانی و تدارکات هم داخل حیاط انجام میشد. بچهها داخل حیاط مسجد آب و چای و غذا میخوردند. بچههای کوچک و نوجوانان هم بالای مسجد ککتلمولوتوف درست میکردند. علاوه بر این، مسجد جامع از لحاظ جغرافیایی، مرکز خرمشهر است. همین الآن هم اگر اتفاقی بیفتد، همه در مسجد جامع جمع میشوند.
آخر کار مسجد را هم زدند و عدهای شهید شدند.
نه، دشمن پی در پی شهر را میزد. یک گلوله خمپاره خورد به گنبد مسجد. عدهای زخمی شدند. ندیدم کسی شهید شده باشد. بچههای دیگر هم نگفتند کسی شهید شده، بلکه میگفتند آنجایی که خمپاره خورده چند نفر زخمی شدند. آن زمان به بچهها گفتیم برای مردم غلو نکنید و جلوی تحریفات را بگیرید. البته بعداً مسجد جامع شهید هم داد، ولی با آن خمپارهای که گنبد را شکافت، نه.
شهید جهانآرا را چقدر میدیدید؟
جهانآرا را خیلی دوست داشتیم. او هم به من ابراز محبت داشت. او نیروها را از بیرون کنترل میکرد، بهطوری که یک لحظه حضور ایشان، برای چند روز ما کافی بود. بسیار انسان بزرگواری بود. یکسری حرفها را به ما نمیگفت، بلکه با نگاهش میفهمیدیم. وقتی میدیدیمش، برایمان کمی صحبت میکرد، کافی بود؛ چون قبلاً حرفهایش را زده بود، داستانهایش را گفته بود. از طرفی هم بچهها از نظر فکری قوی بودند و حواسشان جمع.
سلاح هم داشتید یا دست خالی میجنگیدید؟
چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و نیروهاش بود، یکی هم دست فتحالله افشار و سیدرسول بحرالعلوم و نیروهاش بود، و یکی هم که بچههای تکاور نیرو دریایی داشتند که یک روز که با تانکهای عراقی درگیر شدیم، یکی از تکاورها (خدایش رحمت کند) به زیبایی شلیک کرد. شلیک میکرد و میپرید جلوی جاده، کنار حاشیه جاده میخوابید و دوباره میآمد و شلیک میکرد و میپرید که در این بین رفت و آمدنهایش، ترکشی آمد و سرش را از تنش جدا کرد. یک موشک تاب هم بود فکر میکنم متعلق به بچههای نیرو دریایی ارتش بود.
پادگان دژ، یک انبار مهمات داشت که ارتش مهمات را تحویل مردم نمیداد. با شناسنامه و امثال آن شاید میتوانستی یک برنو و این جور چیزها را بگیری. عراق که به پادگان رسید، ارتش پادگان را خالی کرد. جهانآرا به مردم گفت و ریختند اسلحهها را از آنجا برداشتند. درگیری شدت داشت و آنجا به شدت زیر آتش بود.
تعدادی از نیروهای پادگان دژ مانده بودند، منتهی بدون فرماندهی و داوطلبانه. شرایط به گونهای بود که به ارتش فرمان مقاومت داده نشده بود. گفته بودند رها کنید و بروید، مقاومت نکنید. فرماندهی کل قوا هم با بنیصدر بود. با این حال، یک گردان از نیروهای ارتش، به فرماندهی شخصی به نام شریعتی تا 28 مهر هم بالای خیابان ایستادند و مقاومت کردند.
از آخرین لحظههای مقاومت بگویید. آخرین نفر کی ایستاد؟
آخرین مقاومت خرمشهر 24 آبان بود. «امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان میداد و بچهها را عقب میکشید. بچهها را گول میزند و میگوید شما بروید، من میآیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام میشود. عراقیها هم زخمیاش میکنند، بعد دستگیرش میکنند. فیلمبرداری هم از این صحنهها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.
جنگ شروع شده بود. یک عدهای بودیم خودمونی و شلوغ. با لشکر میرفتیم، اما خودمان بودیم. مثلا موقع عملیات، فرماندهای داشتیم به نام عباسی که جانباز هم بود. یکی از پاهایش قطع بود. (الان کسی دیگه نگاهش نمیکنه. استاد دانشگاه بود). میرفتیم به او میگفتیم حاجی میخواهیم برویم عملیات. هرچی میخواستیم بهمان میداد. ما که چیزی بلد نبودیم، ما لری میجنگیدیم. تا آخرش هم بودیم.
کلمات کلیدی:
فرشاد مهدیپور
ایران، در کانون خبرهای جهان قرار گرفته است و لحظهای نیست که بر صدر خبرهای رسانههای نامی از این سرزمین کهن نباشد؛ گاهی بر سبیل صلح، و زمانی هم از طریق جنگ. واژههایی در هم تنیده، حاکی از جدالی 27 ساله، که حالا در مسیر انرژی و اتم، به صحنه چکاچک شمشیرزنان باستانی، بسیار شبیه است.
سرزمینهای دور
تصاویر حکایت میکند که مردمانی از سئول کره جنوبی تا آتن یونان، به خیابانها آمدهاند و پرچمها و پلاکاردهایی را بر دوش میکشند که رویشان نوشته: «به ایران حمله نکنید!»، «بوش! به ایران کاری نداشته باش» و... . در این هیاهو، هیمنه جنگ، خود را به رخ میکشد؛ هیمنهای که انتظار کنونی عالم، برای وقوعش آن را دو چندان میکند. این تصویر، حکایت مکرر روزهای اخیر است. بگذریم که جماعتی نادان، که نام ایران را هم یدک می کشند، خودشان را آواره کردهاند تا جنگی دربگیرد و به ناچیز سهمی برسند... زهی خیال باطل!
در این سر صدا، اصل بر متوقف شدن ماشین جنگی بوش نیست، که اگر بود، وضع اکنون چنین نبود؛ پس پندار عالمیان این است که اتفاق خواهد افتاد و آنها هم کاری جز چند داد و بیداد کردن از دستشان برنخواهد آمد.
گاهی نزدیک
و در این نزدیکی، سخن از عزمی دوگانه و همسو است؛ «ما هرگزجنگطلب نبودهایم و امروز هم نیستیم... اما درعین آنکه از جنگ بیزاریم و نمیخواهیم با کسی جنگ داشته باشیم، اما باید آماده دفاع باشیم.» همان که پیشتر هم گفته آمده بود و شاهد برای اثباتش، هشت سال خون دادن و عرق ریختن و جان کندن است. این یک روی سکه است و روی دیگرش، هشداری است که ایران میدهد، که در معرض خطر است و آن را نمیخواهد؛ نامهای که نماینده ایران در سازمان ملل به دبیرکل آن نوشته، تعقیب چنین سیاستی است. آنها ناو میفرستند و نماینده اعزام میکنند و وعده میدهند و خود را گرداگرد ما، آماده میکنند و روشن است که فکرهایی در سر دارند.
فرصتها و بهار
تهدید در نهایت خیبت، خود را به رخ میکشد و در پس هر تهدیدی، فرصتی نهفته است و فرصتها چون ابرهای بهاری و جوانی، گذرا؛ ایران در فرض کنونی، یا جا پای پیونگیانگ خواهد نهاد و زیر بار تحریمها میرود، یا شبیه لیبی، تجهیزات نظنز و بوشهر و اراک و اصفهان را بار کشتی میکند و عازم نواندا میشود و یا میایستد تا در دنیای بی منطق کنونی، منطقش را بپذیرند و به مانند هند، حضورش را بپذیرند و برایش کلاهشان را به احترام بردارند.
شاید راه سومی هم در پیش باشد و آنها بیایند و از آسمان بمبی بیفکنند و راهشان را بگیرند و بروند. درست مثل آن آدمیزادهای که میگفت: چون من یکی از دو زندانی را میکشم و دیگری را رها میکنم، پس مالک همه هستیام.
خانهای از شن و مه
میگویند: «اگر خانهات از جنس شیشه است، هیچ وقت به خانه همسایه سنگ نزن!» شاید برخی که در فرنگستان، پاهاشان را روی هم انداختهاند و پیپشان را میکشند، بگویند: صدای«سعید الصحاف»ها را از تهران میشنوند؛ اما فقط شاید.... حمله به ایران حتما ضربه اول هست، ولی هیچ معلوم نیست که ضربه آخر هم باشد. سخن از این است که «ملت ایران و نظام اسلامی به هیچ کس تعرض نمیکند، اما امریکاییها بدانند اگر تعرضی به ایران اسلامی صورت دهند، منافع آنها در هر نقطه جهان که امکانپذیر باشد، لطمه خواهد دید و ملت ایران هر ضربهای را با شدت دو چندان پاسخ خواهد داد.» این را مقتدایمان گفته است.
میگویند: «اگر خانهات از جنس شیشه است، هیچ وقت به خانه همسایه سنگ نزن!» شاید برخی که در فرنگستان، پاهاشان را روی هم انداختهاند و پیپشان را میکشند، بگویند: صدای«سعید الصحاف»ها را از تهران میشنوند؛ اما فقط شاید...
کلمات کلیدی:
داوود امیریان
بحبوحه عملیات کربلای پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.
شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را میدیدم و دلم حالی به حالی میشد. خدا خدا میکردم زودتر زمان حرکت برسد و به عملیات برویم.
تویوتا وانتها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جادهای خاکی مثل ماری قهوهای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فکری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی که بچهها تشنه میشوند و آن وقت من در نقش یک منجی با آب خنک و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان کنم و حسابی برای خودم دعا و صواب بخرم.
سه تا بطری انداختم توی کولهپشتی. بعد دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو که رفتیم. حالا ما میدویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر میشد و ترکشهایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را میشکافتند و میرفتند. بین راه چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان کن.
در همین فکر بودم که رسیدیم به خط مقدم. یکهو خمپاره پدر نامردی در نزدیکی، درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظهای بعد احساس کردم که مایعی خنک کمر و پاهایم را خیس میکند. شنیده بودم که خون گرم است، گیرم آدم اول که مجروح میشود، چون داغ است درد را متوجه نمیشود. داشتم پیش خودم حساب و کتاب میکردم که مجروح شدهام و الآن است که درد بیپدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... .
در همین احوالات فرماندهمان زد به شانهام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟
لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد که چیزی نیست از آن بترسم!
پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: کدام درد؟ چرا خودت را خیس کردهای؟ و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد.
ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لکه بزرگی شکل گرفته و از آن آب چکه میکند. حالا من همانطور با پاهای باز ایستاده بودم و بچهها هر و کر کنان از کنارم میگذشتند و هر کدام تیکهای بار میکردند:
بنازم این دل و جرئت را!
ـ لامصب چشمه راه انداخته!
ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!
ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کولهپشتیام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدر نامردی، کوله و بطریهای آب معدنی را دریده و آب افتاده و از کمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم که در پاسخ متلکها و مزههایی که بچهها میپرانند، چه بگویم و این لکه ننگ را چه طور پاک کنم.
کلمات کلیدی: