در دوران پایان جنگ, فشار بسیاری به ایران وارد میشد تا صلح را بپذیرد, از سویی ایران به صداقت صدام اعتماد نداشت و معتقد بود آتش بس به فرصتی برای تجدید قوای عراق و حملة مجدد تبدیل خواهد شد. فضای کشورهای اسلامی در این مسئله، بر ضد ایران بود و عراق تبلیغات منفی فراوانی برای ایجاد جنگ روانی و رسیدن به خواستة سیاسی خود در سطح جهان به راه انداخته بود.
در همین دوران، سازمان کنفرانس اسلامی، جلسه سران کشورهای اسلامی را برگزار کرده بود. آیت الله تسخیری به عنوان نمایندة ایران در این کنفرانس شرکت کرده بود. آنقدر فضای سیاسی بر ضد ایران سنگین بود که ایشان میگفتند: تنها برای کارهای ضروری از اتاق محل اقامتمان خارج میشدم. در جلسة علنی کنفرانس, طارق عزیز، از رهبران عراق, در این کنفرانس، سخنرانی مفصلی بر ضد ایران کرد. از کشتار مسلمانان سخن گفت, از ضرورت جلوگیری از خونریزی دم زد, ایران را به مجوسیگری متهم کرد و ... .
آیتالله تسخیری میگفت: در میان نگاههای سنگین و ملامتگر شرکتکنندگان کنفرانس، به حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) توسل کردم. برخاستم و اجازه خواستم من هم سخنرانی کنم. رئیس کنفرانس به من، وقت سخنرانی نداد. گفتم: پنج دقیقه بیشتر وقت نمیخواهم. باز هم اجازه ندادند. گفتم: بلندگوی روبهروی من را روشن کنید، فقط دو دقیقه سخن کوتاهی دارم. بلندگو روشن شد. گفتم: شما سخنرانی این آقا را بر ضد ایران اسلامی شنیدید، ولی فکر میکنم نام کامل این آقا را بلد نباشید. آقایی که این همه از مسلمانان و ضرورت حفظ جان مسلمانان دم زد, اصلا مسلمان نیست، او مسیحی است و اسم کامل او «طارق یوحنا عزیز» است. و بر جای خودم نشستم. همه حاضران خندیدند و فضای جلسه عوض شد. در بیانیهایی که در پایان کنفرانس هم صادر شد، در موضع کنفرانس نسبت به ایران تعدیلی ایجاد شد.
ادامه دارد... .
پینوشتها
[1]. رضوانی، علیاصغر، واقعه عاشورا و پاسخ به شبهات، ص9.
2. ر.ک: المنهج الجدید و الصحیح فی الحوار مع الوهابیین. این کتاب نوشته یکی از عالمان وهابی شیعهشده است به نام دکتر عصام العماد. در خاتمه این کتاب، در فصلی به بررسی آینده مکتب تشیع میپردازد و از کتابهای نویسندگان وهابی، این حقیقت را نقل میکند: در کتاب الشیعه الامامیه فی میزان الاسلام، بیان شده: آنچه شگفتی من را برمیانگیزد این است که برخی برادران ما که بعضی از آنان از فرزندان عالمان بزرگ و مشهور مصر بودند, برخی طلبههای دینی که همراه ما در حلقههای علمی نشسته بودند, برخی از کسانی که گمان نیک به آنها میبردیم, این مسیر را پیمودند (یعنی شیعه شدند).
ناصر القفاری در کتاب الخطوط العریضه، نوشته: هر کس کتاب عنوان المجد فی تاریخ البصره و نجد را مطالعه کند، این امر او را به ترس واخواهد داشت؛ زیرا مشاهده میکند که قبیلههایی به شکل کامل شیعه شدهاند.
مجدی محمد علیمحمد در کتاب خود به نام «انتصار الحق مناظره علمیه مع بعض الشیعه الامامیه» مینویسد: یکی از جوانان اهل سنت با حالتی متحیر پیش من آمد. علت حیرت او این بود که دست برخی از شیعیان به او رسیده بود.. . بیچاره میپنداشت که شیعیان فرشتگان خداوند رحمان و تکسواران حق هستند!
3. برای بررسی کتابها و مقالات رهیافتگان, به پایگاه www.aqaed.com مراجعه کنید.
4. این خاطره را آیت الله جزایری در یکی از خطبههای نماز جمعه اهواز مطرح کردند.
5. رک: نشریه المنبر، مصاحبه با رزمنده مجاهد شحاده.
6. . بنابر احکام فقهی در تمامی مذاهب اسلامی, مکه سرزمین امن الاهی است و اگر جنایتکار و قاتلی هم به این سرزمین پناه آورد، نمیتوان قصاص را بر او اجرا کرد.
سوتیترها:
در میان نگاههای سنگین و ملامتگر شرکتکنندگان کنفرانس، به حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) توسل کردم. برخاستم و اجازه خواستم من هم سخنرانی کنم. رئیس کنفرانس به من، وقت سخنرانی نداد. گفتم: پنج دقیقه بیشتر وقت نمیخواهم. باز هم اجازه ندادند. گفتم: بلندگوی روبهروی من را روشن کنید، فقط دو دقیقه سخن کوتاهی دارم. بلندگو روشن شد. گفتم: شما سخنرانی این آقا را بر ضد ایران اسلامی شنیدید، ولی فکر میکنم نام کامل این آقا را بلد نباشید. آقایی که این همه از مسلمانان و ضرورت حفظ جان مسلمانان دم زد, اصلا مسلمان نیست، او مسیحی است و اسم کامل او «طارق یوحنا عزیز» است
در تبلیغات توجیهگر کشتارگران حج سال 1361 مطرح شده بود که ایرانیان قصد داشتند کعبه را از شهر مکه به ایران منتقل کنند! کتابهایی در این باره نوشته شد و در این کتابها به شخصیت حضرت امام خمینی(ره) توهین شد.
کلمات کلیدی:
محمد احمدیان
مونس بچهها
خیلی راه رفته بودیم. هر شیء مشکوکی را که میدیدیم، سریعا به طرفش رفته و محل را تا چند متر اطرافش زیر و رو میکردیم. با سرنیزه، یا بیل و کلنگ. اما هیچ اثری پیدا نمیکردیم. دیگر بچهها خسته شده بود. دستها هم تاول زده بود و تاولها هم ترکیده و خاک هم که روی زخم تاولها میریخت، میسوخت.
تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم. برای استراحت کنار تپهای دراز کشیدیم و من به فکر فرو رفتم. خدایا! اینجا چه طور سرزمینیه، هر چی میگردیم تمامی نداره. از طرفی با اینکه مطمئنیم بچهها اینجا شهید شدند و جا ماندهاند، اما هیچ اثری از آنها نیست. تو همین فکرها بودم و با سرنیزه به حالت سرگرمی و بدون انگیزه زمین را میکندم. یک دفعه احساس کردم سرنیزهام به چیزی برخورد. سریعاً خاکها را کنار زدم. یا زهرا. پوتین نظامی بود! اطراف پوتین را خالی کردیم. با دقت زمین را کندیم. پیکر مطهر شهیدی پیدا شد. بچهها همگی شروع کردند تپه را که سنگر خاکی بود، خراب کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد «یا زهرا» و «یا حسین» بچهها، خبر از پیدا شدن شهیدی میداد. آن روز پانزده شهید پیدا شد. آنها را به معراجالشهدای شرهانی آوردیم و شدند مونس بچهها. حرفهای ناگفتة سالها را که کسی را محرم شنیدنش نمیدیدیم به پایشان ریختیم.
کلمات کلیدی:
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران و رشد الگوی سیاسی دینی ایران, دو جریان به شدت بر ضد ایران موضعگیری کردند: جریان سکولار و جریان وهابیت. با اینکه میان روشها, دیدگاهها و ادبیات فکری وهابیت و سکولاریسم تفاوت فراوانی وجود دارد، ولی این دو روش متفاوت در دشمنی با تشیع به موضع مشترک رسیدند. دلیل این ائتلاف هم روشن بود: جلوگیری از رشد فلسفة سیاسی دینی مبتنی بر مکتب تشیع.
در دسامبر 1984م (1364 هـ.ش) در دانشکدة تاریخ دانشگاه تلآویو با همکاری موسسة مطالعاتی شیلوهه ـ که یک موسسة غیر انتفاعی و مرتبط با صهیونیسم است ـ کنفرانسی با حضور سیصد شیعهشناس درجة یک جهان برگزار شد و در آن، ظرف مدت سه روز, سی مقاله ارائه گردید. به قول مارتین کرامر, یکی از شیعهشناسان جهان که دبیر این کنفرانس بود, هدف از برپایی این کنفرانس, شناخت مفاهیم محوری در تمدن اثناعشری و آنگاه شناسایی انقلاب اسلامی به سال 57 در کشور ایران بود. افراد برجستهای در این کنفرانس شرکت داشتند؛ امثال: دانیل برومبرگ, ماروین زونیس, مایکل ام جی فیشر, برنارد لوییس و ...
مقالاتی که در این کنفرانس ارائه شد, صددرصد تفصیلی تحقیقی و مبتنی بر پیچیدهترین متن تحقیقی و عمیقترین روشها در بررسی دین و مکتب و تمدن بود. این شیعهشناسان دو مفهوم محوری اساسی در اندیشة تشیع را بررسی کردند: محور اول نگاه سرخی که شیعیان به صحرای کربلا و قیام حسینی داشتند و محور دوم: مفهوم سبز انتظار و مهدویت در تفکر شیعی(1). طبیعی است دشمن هزینههای فراوانی انجام داده است تا این دو مفهوم پویا و انقلاب آفرین تشیع را تبدیل به مفاهیمی فردی و احساسی صرف، به دور از عقلانیت تبدیل کند که بررسی این روشها خود فرصت جداگانهای میطلبد.
جریان وهابیت که تندروترین فرقة مذهبی اهل سنت و رقیب سنتی تشیع به شمار میآمد، تبلیغات و مبارزة خود را بر ضد تشیع چندین برابر کرد. علاوه بر نشر کتابهای کهن مخالف با تشیع, تحقیقات فراوان جدیدی در ضدیت با تشیع نگاشته شد. این کتابها با هزینههای فراوان برای جلوگیری از رشد شیعه انقلابی، در کشورهای جهان به ویژه کشورهای عربی و کشورهای حاشیة خلیج فارس, توزیع شد. مبلغان فراوانی با هدف مبارزة فکری با تشیع تربیت و با صرف هزینههای فراوان به تمامی نقاط جهان ارسال شدند و ....
بسیاری از کشورهای اسلامی و عربی در این مبارزة اعتقادی و قومیتی بر ضد ایران مشارکت کردند. این هجمة تبلیغاتی پشتوانة فکری و روانی حملة نظامی به ایران بود و کمکهای تسلیحاتی و مالی به عراق در جنگ با ایران را توجیه میکرد.
از سوی دیگر، رسانههای کشورهای غربی هم علاوه بر هجمه به ایران، همیشه ایران را خطری برای منطقه معرفی میکردند و کشورهای اسلامی و عربی را از پدیدة «صدور انقلاب» میترساندند. دلیل این ترسآفرینی هم روشن بود. نیروی نهفتة جهان اسلام به جای رویارویی با اسرائیل و آمریکا، باید در متن جهان اسلام به کار گرفته میشد.
بازتاب مثبت موج شیعهستیزی
این موج بزرگ تبلیغاتی, قشری از تودهها و حتی تحصیلکردگان سادهاندیش را در جهان اسلام تحت تاثیر قرار میداد. ولی این پرسش به شکل جدی برای نخبگان روشنبین جهان اسلام مطرح بود: ریشة اعتقادی این موفقیت بزرگ سیاسی در ایران چه بود؟ اگر مذهب تشیع حقیقتا به شکلی است که دشمنان شیعه مدعی هستند, چگونه توانسته چنین تحول معنوی و سیاسی عمیقی را در سطح جهان ایجاد کند؟ اساسا چرا باید واقعیتهای شیعه در طول قرنها در سانسور فکری قرار گیرد؟ ریشة این همه نگرانی و دغدغه از رشد تشیع انقلابی در جهان چیست؟ مقاومت مثال زدنی ایران در جنگ تحمیلی, استکبارستیزی جهانی ایران, پیروزیهای شیعیان جنوب لبنان در بیرون کردن اسرائیل, مواضع صریح ایران در حمایت از انتفاضة فلسطین و ... همگی بر محبوبیت شیعیان در جهان میافزود و این دغدغه را برای شناخت عمیق و ریشهای تشیع بیشتر میکرد.
همین پرسشها باعث شد موج جدیدی برای بررسی مبانی فکری تشیع در میان اندیشمندان و جوانان جهان اسلام آغاز شود. بررسی واقعیتهای اندیشة شیعه که سالها در غبار تهمتها و افتراها پنهان شده بود, باعث شد بسیاری از تحصیلکردگان جهان به سمت تشیع جذب شوند تا جایی که نویسندگان وهابی در مقدمة کتابهایی که بر ضد شیعه مینوشتند، به این حقیقت اعتراف کردهاند(2).
بررسی نگاشتههای رهیافتگان به مکتب تشیع, نشاندهندة این حقیقت است که مبارزه با تشیع در حقیقت به عامل مثبتی برای رشد تشیع در میان اندیشمندان بدون تعصب تبدیل شده است(3). در حقیقت، روح خالصانة جهادی امام خمینی(ره) و شهدا باعث شد حقایق تاریخی تشیع در این مقطع تاریخی خودنمایی کرده, فضای جدیدی در نگاه مسلمانان به مذهب تشیع گشوده شود.
جنگ هشت ساله، یکی از تجارب جهادی معاصر بود که روح بیداری اسلامی را در جهان اسلام تقویت کرد.
آیت الله موسوی جزایری، امام جمعة اهواز نقل میکرد: روزی در جمعی بودیم که شهید سید عباس موسوی (موسس و دبیرکل سابق حزب الله لبنان) نیز شرکت داشت. این شهید مجاهد به من گفت: من پشت سر شما نماز جمعه هم خواندهام، ولی شما اطلاع ندارید. با تعجب پرسیدم چه وقت؟
شهید موسوی پاسخ داد: هنگام انجام یکی از عملیاتها در جبهههای جنوب, به اهواز آمده بودیم تا به منطقه جنگی اعزام شویم. من در نماز جمعة شما شرکت کردم، ولی چون فرصت محدود بود، نتوانستم با شما ملاقاتی داشته باشم. بعد از نماز مستقیما به جبهه رفتیم.(4)
شهید شحاده یکی از رهبران جهاد اسلامی فلسطین بود که در زندانهای اسرائیل با مجاهدان شیعة لبنانی آشنا شده بود. بعد از مباحثههای طولانی مکتب تشیع را برمیگزیند. او با حماسه و روح شهادتطلبی که از عاشورای حسینی دریافت کرده بود، سخنرانیهای پرشوری در فلسطین انجام داد و با آشنا ساختن جوانان با فرهنگ سرخ حسینی به مبارزات مردم فلسطین رنگ و معنویت خاصی بخشیده بود.
او به صراحت میگفت: «مستقبل فلسطین مستقبل محمد و آل محمد؛ آیندة فلسطین آیندة محمد و آل محمد است»(5).
اوج جبههگیری با ایران انقلابی: کشتار حجاج ایرانی
حضور ایرانیان شیعه و مسلمان در مکه به شکل مستقیم صادر کنندة روح انقلابی و عقیدتی الگوی اسلام ناب بود. مراسم برائت از مشرکان آشکارا اعلام میکرد که روح حقیقی حج, پرهیز از طاغوتهای زمان است. جنایتی که در سرزمین امن الاهی(6) در حق حاجیان ایرانی، به جرم اجرای این سنت الاهی انجام شد, به روشنی نشان داد که همپیمانان غربی در کشورهای اسلامی حاضر به انجام چه کارهایی هستند و برای رسیدن به جاهطلبی سیاسی خود چگونه از ساده اندیشی و خشکذهنی مخالفان تشیع و فتواهای تکفیری آنان استفاده میکنند. این جنایت غیر انسانی با استدلالهایی غیر قابل قبول توجیه میشد. در تبلیغات توجیهگر کشتارگران مطرح شده بود که ایرانیان قصد داشتند کعبه را از شهر مکه به ایران منتقل کنند! کتابهایی در این باره نوشته شد و در این کتابها به شخصیت حضرت امام خمینی(ره) توهین شد.
این واقعه در سالهای پایانی جنگ, نشاندهندة اوج رویارویی تفرقهگرایان و جریانهای تکفیری در جهان اسلام بر ضد تشیع بود.
دشمن اصلی, شرق یا غرب؟
شعار «نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی» از ابتدای انقلاب بیانگر, خطوط کلی حاکم بر اندیشه سیاسی و راهبردهای رفتاری انقلاب بود. انقلاب اسلامی ایران با نفی دو سویة نظامهای سلطه در شرق و غرب, طرح نویی بر اساس حاکمیت اسلام درانداخته بود. با این حال امام خمینی(ره) معتقد بود خطر اصلی و دشمن اساسی جهان اسلام آمریکاست نه شوروی. دشمنیهای شوروی با کشورهای اسلامی کم نبود، ولی رویارویی آمریکا و جهان غرب با دشمنیهای شوروی تفاوتی اساسی داشت. همین تفاوت موجب شده بود که امام، آمریکا را دشمن نخست جهان اسلام و شیطان بزرگ بنامد. مفاهیم وارداتی از جهان غرب, نه به شکل آشکار که همیشه در قالب مفاهیم دلربا و زیبا, به دنبال رخنه به جهان اسلام بود. اندیشمندان غربزده همواره بسترساز سلطة دیکتاتوری سیاه غربی، اما با نقاب دموکراسی و حقوق بشر هستند. تفاوت اساسی دیگر این بود که کمونیستها شمشیر مبارزه با دین را از رو میبستند و آشکارا الحاد مدرن را ترویج میکردند، در حالی که اندیشمندان غربزده مفاهیم غربی را با ظاهری از متون دینی به خورد جوامع دینی میدهند.
حضرت امام با ذکاوت الاهی خود سقوط بلوک شرق را پیشبینی کردند، در نامة تاریخی خود به گورباچوف این نکته را بیان کرده بود که همین پیشبینی تاییدکنندة دیدگاه حضرت امام و انقلاب در مواجهه با جهان غرب بود.
یکی از تفاوتهای سیاسی جهان عرب و بسیاری از کشورهای اسلامی با ایران, در همین موضع بود. بسیاری از کشورهای اسلامی، آمریکا را همپیمان و دوست خود به شمار میآوردند.
جالب است به خاطرهای در این باره اشاره کنم. در مسجد پیامبر (صلیالله علیهوآله) با «هارون بریک» مجری برنامة «الشریعه علی الهواء» که در تلویزیون الجزایر پخش میشود, آشنا شدم. شخصیت تحصیلکردهای بود که در چند رشته از جمله الاهیات تحصیل کرده بود. میگفت: فکر و اندیشة شما ایرانیها خیلی خوب کار میکند. و بعد خاطرهای را از ابتدای انقلاب تعریف کرد. در سالهای ابتدایی انقلاب، همایشی در کشور الجزایر برگزار شد. در این همایش، آیت الله تسخیری (رئیس کنونی مجمع تقریب مذاهب) شرکت داشت. میگفت ایشان در همایش برای ما سخنرانی کردند و گفتند که کفر شوروی، روشن و واضح است، به همین خاطر بحران اصلی جوامع اسلامی، آمریکا است نه شوروی. هارون بریک میگفت: آن روز ما نمیفهمیدیم شما چه میگویید، ولی امروز عمق سخن و موضع آن روز شما را درک کردهایم.
کلمات کلیدی:
حمیدرضا غریب رضا
در مقالة گذشته به بررسی بازتاب انقلاب اسلامی در جهان معاصر پرداختیم و به نمونهای از صفکشیهای اعتقادی و قومیتی در برابر انقلاب و الگوی اسلام ناب اشاره کردیم. در این مقاله نگاهی گذرا به پیامدهای این ستیزههای فکری و تبلیغاتی انداختهایم.
کلمات کلیدی:
پایداری در جبهه فرهنگی چه بسا دشوارتر از ایستادگی در برابر جبهههای نظامی باشد. رزمندگان این خاکریز عظیم، هنرمندان انقلابیاند که هر کدام به نوعی دغدغه فرهنگ اسلام انقلابی و انقلاب اسلامی را در دل دارند.
امتداد در این شماره میخواهد یک همسنگر دیگرش را معرفی کند؛ «فرهنگ پایداری». فصلنامه فرهنگ پایداری، از جمله نشریاتی است که در حوزه دفاع مقدس، نگاه تخصصی به این مقوله را برای خود برگزیده است. نگاه تخصصی به هنر و ادبیات جنگ و جهاد، بسیج و فرهنگ بسیجی، شعر و داستان، سینما و تیاتر و...
بخشهای گوناگون این فصلنامه عبارتاند از: گفت و شنود، خاطره، پژوهش، هنر، یاد، داستان و شعر، از نگاه دیگر، چشمانداز و با خوانندگان.
صاحبامتیاز آن «بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس»، مدیر مسئول آن «مهندس داوود غیاثینژاد» و سردبیر آن هم «سعید علامیان» است.
در بخشهایی از شماره پنجم آن میخوانیم: «... به دلیل اینکه جنگ ما نوعی دفاع بود و تهاجمی از سوی ما صورت نگرفته بود، آدمهای جنگ هم بسیار خاص بودند. اگر بسیجی کمسن و سالی در جبهه میجنگید، از شعور بالایی برخوردار بود. به معرفتهایی دست مییافت که بسیاری از عرفا در طی سالها سیر و سلوک به آن مرتبه نمیرسیدند. بسیاری این را درک کرده بودند و به جبهه میرفتند تا کمال خلقت را ببینند. همانگونه که شهید مرتضی آوینی میگفت: «آنجا آسمان به زمین متصل میشود.» پزشک، کارمند و کاسب و... در کنار هم قرار میگرفتند و زیر سقف یک سنگر زندگی میکردند. اما به حقیقت باطنی خود پی میبردند و به معرفت میرسیدند. وقتی هنرمند، چنین اتفاقی را لمس میکرد، در آثارش تأثیر داشت و آثار هنری معنوی خلق میکرد که نمونههایش را در کارهای آقایان چلیپا، صادقی، گودرزی و... میتوانیم ببینیم...»
به هر حال آرزومندیم این همسنگر عزیز نیز در کنار دیگر رزمندگان فرهنگی، همیشه پایدار بماند و پایداری را روایت کند.
تلفن و دورنگار فرهنگ پایداری: 88748417 ـ 021
کلمات کلیدی:
مهدی علی
سلام. نامههای زیادی از شما رسیده است، ولی دریغ از یک خط درباره این ستون و حتی خیلی از ستونهای دیگر نشریه. شما که زحمت میکشید و از احساسات و عواطف خود برای ما مینویسید، حالا به ستونهای دیگر کاری ندارم، حداقل دو کلمه هم دربارة این ستون بنویسید. مطمئن هستیم بسیاری از شما هفتهای حداقل چند ساعت را به وبگردی اختصاص میدهید. پس میتوانید. خدا را چه دیدید شاید این ستون و یا ستونهای دیگر را سپردیم به شما و خودمان رفتیم پی کارمان...
در بحث دستهبندی مطالب آنچه گفته شد، تناسب و هماهنگی بین هدف و نوع دستهبندی، مربوط به محتوای دستهبندی است. اما نکتهای هم که هست، مربوط به شکل و ظاهر دستهبندی آن است. اینکه باید ظاهر صفحات اولا چشمنواز و ثانیا، رسا باشند. چشمنواز یعنی زیبا و هماهنگ با قسمتهای دیگر؛ رسا هم یعنی گویا و راهنما نسبت به محتوای خود.
تقسیم صفحه به بخشهای مختلف، عنوان هر بخش، ثابت و متحرک بودن آنها، رنگ و فونت، خطها و خمیدگیها، نمادها و شکلها و تصاویر و... همه مواردی است که میتوان در راستای زیبا و رساتر کردن دستهبندی مطالب به آنها توجه کرد.
شاید تا به حال به پایگاه اینترنتی sajed.ir سر زده باشید. مثل بسیاری از پایگاهها، دارای مطالب زیاد و امکانات فراوانی است. بخشهای مختلفی همچون بخش هنری، بخش مکتوب که مجموعهای جالب از نوشتهها و موضوعات مختلف است و یا مجمع هنرمندان. بخش دیگری از این پایگاه با عنوان «بخش ویژه» مجموعهای از مقالات جالب و دیدنی از مناسبتها و اشخاص را در بر دارد.
ولی به رغم این همه مطلب قشنگ، راستش صفحه اصلی اصلاً آدم را علاقهمند و یا دعوت و راهنمایی نمیکند تا در دل سایت هم دوری بزند. خطهای مستقیم و زاویههای تند، رنگهای پر و تقسیمبندی ناموزون صفحه اصلی باعث شده محتوای کار در پشت صفحه اصلی، پنهان باشد. در نگاه اول نه به دل مینشیند و نه راهنمایی مختصر و مفیدی از حجم و نوع محتوای پایگاه به بیننده ارائه میدهد. حیف که سایت خودمان هم آنچنان روی دور نیفتاده است و عیبهای فراوانی دارد؛ مثلاً عنوانهای بخشهای مختلف سایت با هم هماهنگی ندارد. یکی مقاله، دیگری اشک و خون و دیگری گوناگون. اگر قرار است با استعاره و کنایه به محتوا اشاره شود، پس مقاله و گوناگون چیست؟! اگر هم قرار است مستقیم و ساده اشاره شود، پس دیگر اشک و خون و یا ستارههای خاکی چیست؟! اگر اهل مجادله و بحثهای نظری باشید و یا به دنبال مقالات تحلیلی و محلی برای تضارب آراء بوده باشید، حتماً گذرتان به باشگاه اندیشه bashgha.net افتاده است. پایگاهی با محتوای زیاد در عین حال دستهبندی چشمنواز و رسا. تصاویر و عنوانها زیبا انتخاب شدهاند و گویای هر آنچه از خود دارند.
کلمات کلیدی:
حمیده رضایی
بیستم تیر ماه برگه مأموریت عباس امضا شد:
ماموریت: ناامن کردن فضای بغداد و جلوگیری از برگزاری کنفرانس غیر متعهدها در عراق.
اهداف: پالایشگاه نفت؛ نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس.
هواپیمای یک: عباس دوران ـ منصور کاظمیان
هواپیمای دو: اسکندری ـ باقری
هواپیمای سه: توانگریان ـ خسروشاهی
?
مهناز صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکیشان داشت فرود میآمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. مهناز گفت: «شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت: یعنی اون قدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه، شماها میتونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین. کاش بزنن داغون کنن این صدام و کاخش رو». عباس خیره نگاهش کرد و لبخند زد. چیزی توی دل مهناز لرزید. نمیدانست چرا؛ اما ضربان قلبش یکباره تندتر شد.
?
نیمههای شب بود. عباس کلافه بود. هنوز خواب به چشمهایش نیامده بود. مدام از این پهلو به آن پهلو میشد. بلند شد. دفترچه یادداشتش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
«سی و یکم تیر 1361
ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. میدانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواستهام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ دو سال تمام میگذرد. من دوستهای زیادی را در این مدت از دست دادهام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...»
همینطور نوشت و نوشت. صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنار مهناز، آرام بیدارش کرد تا به امیر شیر بدهد. مهناز با چشمهای خوابآلود به عباس که داشت لباس پروازش را میپوشید نگاه کرد، پرسید: «برای ناهار برمیگردی؟» عباس جواب داد: «برمیگردم.»
?
پنج و بیستوپنج دقیقه صبح از روی باند پایگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپیمای افچهار دیگر. هوا هنوز تاریک بود. شهرهای زیر پایشان هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپهای خیابان و جاهای عمومی روشن بود. کابین آرامتر از همیشه بود. نه دوران و نه کاظمیان هیچ کدام حرفی نمیزدند. این اولین پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نباید میگذاشتند این اجلاس برگزار شود. امنیت بغداد، هشت سال ریاست کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد را برای صدام به ارمغان میآورد.
?
به ایلام که رسیدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متری زمین، سرعت را هم رساندند به ششصد مایل، یعنی نهصد و پنجاه تا هزار کیلومتر که دشمن نتواند توی رادارش ببیندشان، از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدند. کاظمیان به هواپیمای دو نگاه کرد، فاصلهشان حدود دویست متر بود. نگاهش به سمت موشکی رفت که از زمین به طرف هواپیمای دو شلیک شد. حدس زد «سام هفت» باشد، میدانست که بهشان نمیرسد، ولی باز گفت تا مواظب باشند. موشک کمی دنبالشان آمد و همانجا توی هوا منفجر شد. از مرز که رد شدند، روی ECM(1) دید که بغداد روی رادار میبیندشان. به دوران گفت، دوران جوابی نداد. هواپیمای دو هم همین پیغام را داد. دوران با خنده گفت: «از این پایینتر که نمیشه پرواز کرد، میخواین بریم زیر زمین؟»
ده مایلی جنوب شرقی بغداد، یکهو انگار شهر چراغان شد. دو تا دیوار آتش جلوشان درست کرده بودند. دیوار آتش اول را که رد کردند، دوران به چراغهای نشاندهنده اشاره کرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپیما آتش گرفته». باید خاموشش میکردند، اما سرعتش هم نباید کم میشد. کاظمیان گفت: «چیزی نیست، از شهر رد بشیم خاموشش میکنم.» و این آخرین حرفی بود که میانشان رد و بدل شد.
?
دیوار آتش دوم را که رد کردند، دکلهای پالایشگاه پیدا شد. پدافندهای بغداد از همان اطراف پالایشگاه شروع کردند به زدنشان. گلولههایشان قوس برمیداشت و پشت هواپیما ضرب میگرفت. روی ECM دیدند که موشکهای سام شش و سام سهشان را رویشان قفل کردهاند. کاظمیان سعی داشت رادار پدافندشان را از کار بیندازد.
رسیدند به پالایشگاه، دوران تمام بمبها را یکجا خالی کرد. کاظمیان برگشت ببیند چند تایش به هدف خورده که دید دم هواپیما تا جایی که خودش نشسته آتش گرفته. یکهو لرزش خفیفی به جان هواپیما افتاد. به دستگاه نگاه کرد، درست بود؛ اما هواپیما بدجور داشت میسوخت. باید میپریدند بیرون. دوران به هواپیمای دو اعلام کرد: «دو هواپیمای ما را زدند.» اسکندری از هواپیمای دو گفت: «ایرادی ندارد ما را هم زدهاند، پشت سر ما بیایید». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمیتوانیم بیاییم» اسکندری دوباره گفت: «اگر میتوانید بیایید، وگرنه بپرید بیرون». عباس دیگر چیزی نگفت. کاظمیان نگاهش کرد. مصممتر از همیشه بود، بیهیچ ترس و واهمهای. یکهو همه حرفهای دیشب دوران به یادش آمد: «اگر یک وقت هواپیما دچار مشکل شد، تو خودت را به بیرون پرت کن و منتظر من نمان، من باید در هواپیما بمانم و مأموریتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها که مأموریتشان را انجام داده بودند؟!
بغداد بیشتر از این نمیتوانست تحقیر شود. بغدادی که ادعا کرده بود حتی یک پرنده نمیتواند به دیوار صوتی شهر نزدیک شود.
کاظمیان گیج بود، نمیتوانست بفهمد چه فکری در سر دوران است. فقط میدانست که باید بپرند پایین، همین حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگوید برای پریدن آماده باش که یکهو همه دستگاهها جلوی چشمش سیاه شد، کاظمیان دیگر چیزی نفهمید...
?
همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپیمای جنگی ایرانی که در حال سوختن بود، یک راست به سمت هتلالرشید، محل برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها میرفت. همه بیآنکه توان کوچکترین حرکتی داشته باشند، همینطور با دهان باز خیره نگاهش میکردند. هواپیما با تنها سرنشینش رفت و رفت و در مقابل نگاههای بهتزده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران کشورها کوباند!
?
هواپیمای شماره دو سالم در همدان فرود آمد. کاظمیان نزدیک به هشت سال به دست نیروهای عراقی اسیر بود.
پوتین و تکهای از استخوان پای پیکر خلبان دلاور هواپیما در مرداد 81 بعد از بیست سال به خاک وطن بازگشت.
خلبان هواپیمای شماره یک، که امنیت عراق را بر هم زده و اعتبار صدام را در مجامع جهانی از بین برده بود؛ صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت، کسی نبود جز عباس؛ عباس دوران.
منابع:
1. دوران به روایت همسر شهید، زهرا مشتاق، تهران: روایت فتح، چاپ اول 1383.
2. www.nabae.persianblog.com
3. www.sobh.org
پینوشت:
1. دستگاهی که به خلبان خبر میدهد در دید هواپیمای دشمن هست یا نه.
2. دکمه صندلی پرتاب اضطراری هواپیما.
کلمات کلیدی:
گفتوگو با علیرضا درستی، طلبه و جانباز شیمیایی
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم بهاری است. با بچهها میافتیم به جان کوچه پسکوچههای قم؛ به دنبال یک آدرس. شهید زنده، طلبه شیمیایی علیرضا درستی در سال 1344 در شهر بروجرد متولد شده. در را که زدیم، خودش در قاب در ظاهر میشود با لبخندی بر لب و صدایی آرام و خسخس کنان میگوید «بفرمایید داخل». حلقه دوربین فیلمبرداری شروع کرد به چرخیدن، مشتاقتر از همیشه. میچرخد تا چرخش زمانه را نشان دهد! آنقدر حرف برای گفتن یا بهتر بگویم، داد برای زدن دارد که هیچ احتیاجی به سؤال کردن ما نیست، خودش شروع میکند؛ آرام و متین، اما پر از درد، کاش تو هم آنجا با ما بودی تا نیاز به نوشتن نبود. سؤالها ر ا حذف کردیم تا ما در میان نباشیم، تو باشی و او... تنهای تنها.
پدرم معلم بود، پدر بزرگم (پدرِ مادرم) نیز امام جمعه بروجرد بود. قضیهاش هم از این قرار است که زمانی لرستان اهل سنت بودند. یک شیخ بزرگوار لبنانی که در نجف درس خوانده بود و از مجتهدان والای زمان خویش بود، برای تبلیغ به ایران و لرستان میآید. در آن هشت سال اولی که در بروجرد میماند، مردم را شیعه میکند؛ به اصرار مردم در آنجا میماند و بعد خاندان به خاندان میگذرد و آخر سر میرسد به پدر بزرگ ما.
قبل از انقلاب بروجرد معروف بود به لنینگراد، چون چپیها، کمونیستها فعالیت سیاسی زیادی داشتند، یادم هست با مادرم در کلاس نقد کتابشناخت مجاهدین خلق شرکت داشتیم. از آن به بعد مجاهدین خلق را شناختم. بعد از انقلاب هم درگیریهای فیزیکی با مجاهدین خلق داشتیم. توی حزب جمهوری هم فعالیت میکردم. در همین شهر بروجرد در مرکز شهر، چهار راه حافظ، در آن بحبوهه سیاسی به همراه داییام یک چادر فرهنگی زده بودیم و علیه کمونیستها و ضد انقلابها فعالیت داشتیم.
در همان زمان، یکی از طلبههای فیضیه را گرفته بودند و خواستار حکم اعدام ایشان بودند. قبل از جنگ بود. میگفتند او در این رژیم ـ جمهوری اسلامی ـ فعالیت میکند. اسلحه را گذاشته بودند روی سر دادستان بروجرد و میگفتند یا حکم اعدامش را بده که همین جا اعدامش کنیم یا اینکه تو را هم میکشیم. دادگاه کنار مدرسه ما بود، از مدرسه فرار کردم رفتم مسجد جامع شهر، آنجا رفقای حزباللهی را جمع کردم و آمدیم به سمت دادگاه؛ خلاصه هر طور بود با تیرهای هوایی و تکبیر قضیه را تمام کردیم. در سال 59 هم در آن حادثه سیاهکل بروجرد که ضد انقلابها میخواستند اغتشاش کنند، با بچهها جمع شدیم و غائله را ختم کردیم.
ماه رمضان سال 61 بود که با شهید سید مهدی بهشتی در مشهد اصول کافی میخواندیم، من علاقه زیادی داشتم که در قم دروس حوزه علمیه را ادامه دهم، اما چون پدر به رحمت خدا رفته بود و مادر و برادر کوچکترم در بروجرد تنها بودند نمیتوانستم به قم بروم. روزی به جمکران رفتم و به آقا متوسل شدم. شهید سید مهدی بهشتی را دیدم، پرسید: «اینجا چه میکنی؟» گفتم: «آمدهام متوسل شدم که در قم بمانم و درس بخوانم.» گفت: «بیا امشب تو را جایی ببرم که تکلیفت مشخص شود.» پرسیدم «کجا؟» گفت: «خدمت آیتالله بهاءالدینی.» رفتیم و نماز مغرب و عشا را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز اطرافیانش گفتند: «آقا خسته است، فردا شب بیا.» من عذر خواستم که باید سریعتر برگردم و فرصت زیادی ندارم. گفتم: «اگر میشود بعد از نماز صبح بیاییم» گفتند «ساعت 6 صبح بیا.» صبح که رفتم، در حضور ایشان به شدت مثل باران گریه میکردم. دست عنایتی به سرم کشیدند و فرمودند: شما میروی وسایلت را میآوری، ادامه تحصیل میدهی و برای مادرت هم مشکلی پیش نمیآید.
تازه به عنوان روحانی گردان وارد منطقه شده بودم. چند تا از برادرها داخل سنگر شدند و از من مسئله میپرسیدند که ناگهان صدای سوت خمپاره پیچید. سریع پرده سنگر را کنار زدم. خمپارهای جلوی سنگر اجتماعی بچهها منفجر شده بود و جوانی روی زمین افتاده بود. دستهایش را گرفتم و با کمک بچهها او را به داخل سنگر بردیم. با دیدن بانداژ تازهای که روی پای این بسیجی بود و از آن خون تازه بیرون زده بود، تعجب کردم. علتش را که پرسیدم، گفتند: «هفته قبل مجروح شده بود و او را به بیمارستان منتقل کرده بودیم، اما وقتی میشنود که عملیات در پیش است، سریع خود را به منطقه میرساند.» با عجله رفتم طرف اورژانس و امدادگرها را آوردم؛ او را سوار آمبولانس کردیم، هنوز حرکت نکرده بودیم که شهید شد.
انگیزه اینکه یک مجروح جنگی باز از بیمارستان فرار کند، بیاید به عملیات، چه میتواند باشد؟! نه نقل و نبات میدادند، نه عروسی بود، نه شیرینی پخش میکردند! آنچه بود، جان بود و آتش و دود و خمپاره و تیر و ترکش؛ ولی آنچه جوانان ما را اینگونه عاشورایی کرد، قداستی بود که حضرت امام ایجاد کرد و مفاهیم عاشورایی را زنده نمود. یعنی اگر بخواهید راز رسیدن جوانان ما به آن درجه از معرفت و فنا را بدانید، عشق به ولایت و عشق به اهلبیت(ع) است.
در عملیات بدر، ما سه روز منتظر دستور بودیم که خودمان را به پل مواصلاتی دشمن برسانیم. این پل باید منهدم میشد. شهید حمید رضازاده که از بچههای اطلاعات عملیات استان فارس بود، مأمور اینکار شده بود. این شهید بزرگوار از آنجا که فرصت کافی برای کار گذاشتن مواد منفجره نداشت، تیانتیها را همان جا، همراه خودش منفجر کرد و حتی خاکستر این شهید نیز بر جا نماند!
در همین عملیات بدر بود که آقای فخرالدین حجازی قبل از عملیات آمد برای سخنرانی. یادم است که ایشان با آن شور و هیجان خودشان میفرمود: «بسیجیها به ما میگویند ما آذوقه و مهمات نیاز نداریم، ما روحانی میخواهیم!»
به هر حال، ما در عملیات بدر به هزار روحانی نیاز داشتیم، اما فقط 250 نفر بودیم. قبل از عملیات من به شدت بیمار شده بودم و به بیمارستان منتقل شدم، وقتی حالم خوب شد، به گردان برگشتم، اما بچهها را برای عملیات هلیبرد کرده بودند. با وجود اصرار مسئول تبلیغات برای نرفتن من به جلو، مصر بودم که زودتر به منطقه برسم، احساس مسئولیت میکردم، چون روحانی دیگری در گردان نداشتیم، هر طوری بود رفتم اما فرمانده گردان قبل از اینکه از سنگر بیرون برود، به من گفت: «از اینجا تکان نمیخوری!» بعد که برگشت گفت: «نیروها مهمات ندارند کسی هم نیست برایشان مهمات ببرد». از جا پریدم و گفتم «من میتوانم اینکار را بکنم» ایشان فرمودند «نه، نمیشود» اما خیلی اصرار کردم که من میتوانم تا بالاخره فرمانده قبول کرد. آر.پی.جیها را برداشته، روی دستم حمل میکردم و بین برادرهای رزمنده تقسیم میکردم. در آن موقعیتی که سلاح سبک دشمن تانک و دوشکا بود و سلاح سنگین ما آر.پی.جی و تیربار ژث. برادرهایی که در جنگ بودند میدانند که من چه میگویم، 120 تانک شوخی نبود، با هر دم و بازدم گلولهای بود که بر سرمان خراب میشد. وقتی هم که مجروحها را به عقب میبردند، بنده از عمامهام به عنوان باند استفاده میکردم.
در همان اوضاع یک برادر بسیجی که هنوز روی صورتش مو در نیامده بود، مجروح شده بود و به عقب حملش میکردند. چون دستش از پایین بازو قطع شده بود، یکی از برادرها با بند پوتین دستش را بسته بود که خیلی خونریزی نکند. ایشان با همان حال که به عقب میبردندش میگفت: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار!» تند تند همین را میگفت و بلند بلند. خودم را به ایشان رساندم و گفتم: «آخر عزیزم! لااقل پنجاه کیلومتر تا عقب راه داریم برای اینکه به اورژانس برسیم، از نفس میافتی، ضعف میکنی» برگشت به من گفت: «حاج آقا! خودتان گفتید هر وقت قطره خونی از شما ریخته میشود، دعایتان مستجاب میشود؛ من هم دارم برای امام دعا میکنم».
اساس انقلاب ما با دعا حفظ شد. در جنگ سلاحها که کار نمیکردند؛ حتی در یک شب عملیات مسلم بن عقیل، بعد از عملیات، وقتی دشمن پاتک زد، من و فرمانده گردان، دو نفری یک کیلومتر را با خمپاره شصت نگه داشتیم.
باز در همان ایام عملیات مسلم بن عقیل، با برادر «تکلّو» در سنگر بودیم، وقت نماز صبح بنده رفتم وضو بگیرم، وقتی آمدم ایشان تمام خمپارههایی را که دور سنگر خورده بود، شمرده بود، گفت: «حاجی! میدانی چند تا خمپاره به دور سنگر خورده و عمل نکرده که اگر یکی از آنها به سنگر میخورد و منفجر میشد، من و شما الآن نبودیم، هفده تا خمپاره 120!» شوخی نیست! بگو عراقی مست بوده، ضامن یکی را نکشیده، دو تایش را، پنجتایش را، از هفده تا یکی باید عمل میکرد یا نه! پس فقط و فقط دعا بود که ما را نگه میداشت.
حاج علی موسوی میگفت بعد از اینکه تکلّو به کتفش تیر خورد، اسیر شد و به بند ما منتقلش کردند. روزهای اول که آمده بود، عربی هم که بلد نبود، این بچهها هر وقت شلوغ میکردند عراقیها میآمدند میگفتند: «من تکلّم؟» یعنی کی صحبت میکند، شلوغ میکند؟ این بنده خدا هم دستش را بلند میکرد. روز اول بردند و یک کتک حسابی زدند و آوردند. تا سه روز همین قضیه که اتفاق افتاد، او هم دستش را بلند میکرد و میبردند و کتک میزدند و میآوردند. رفتم نشستم کنارش. گفتم: «این دفعه اگر دستت را بلند کنی خودم میزنمت» گفت: «نه حاجی! اینها فهمیده اند که من، تکلو فرمانده گردانم!»
تا زمانی که ما دشمن را شناسایی نکردهایم، نمیتوانیم برنامهریزی و سازماندهی کنیم. در مرحله اول باید دشمن را شناخت. آن موقع ما میدانستیم این کسی که داریم با او مبارزه میکنیم، از مجاهدین خلق است، این از راه کارگر است، این کمونیست است. اما الآن کسی تابلو نمیگیرد دستش که من کمونیست یا فلانم. پس باید اول دشمن را بشناسیم، معرفتمان را نسبت به دین زیاد کنیم. یعنی به عبارت دیگر، جنود شیطان هر روز با دسیسهای در برابر ما قد علم میکنند، اگر ما بخواهیم در جرگه جنودالله باشیم، باید معرفتمان نسبت به دین و پیغمبر و اهلبیت(ع) را ارتقا بدهیم، آن وقت میتوانیم دشمن بیرونی را بهتر بشناسیم و در برابر آن بایستیم.
من در عملیات بدر شیمیایی شدم. جریان هم از این قرار بود که در مسیر با کامیون داشتیم میآمدیم. فرمانده گفت: «جلو که نشستهای شیشهها را بده بالا، شاید شیمیایی زدند». گفتم: «من روحانیام، جلو که نباید بنشینم؛ من باید عقب بروم.» ماشین هم که نمیتوانست بایستد، چون ممکن بود بزنندش. اسلحه را انداختم پشتم و عمامه را برای اینکه نیافتد گذاشتم داخل بادگیرم. در کامیون را که در حال حرکت بود باز کردم و از نردبان آن رفتم پشت. بچهها صلوات فرستادند و من هم رفتم داخل بچهها و شروع کردم به مداحی کردن. بعد دیدیم که یک عده از بیرون به ما اشارههایی میکنند. یکی از بچهها گفت: «شیمیایی است، ماسکهایتان را بزنید.» من تا آمدم ماسک خودم را بزنم، دیدم متأسفانه یک عده از بچهها یا بلد نبودند یا ماسکشان خراب بود. من ماسکم را دادم به یک بنده خدایی و مال او را گرفتم. بالاخره تا خواستیم آن تکه را رد کنیم کمی از آن را استشمام کردم. ولی وقتی رسیدیم پایین شاخ، دیگر از حرکت باز ایستادیم. بعد کنار شاخ شیمیایی زدند، بچهها گفتند که به طرف بالا به سمت قله فرار کنیم. خلاصه آنجا هم شیمیایی شدیم و ما را آوردند عقب. دیگر هم اجازه ملحق شدن را به من نمیدادند. گفتم من میمانم، در حالی که وقت نماز مغرب بود و من را از بیمارستان آورده بودند به گردانمان، در نماز حالم به هم خورد، ولی به هر سختی که بود نماز را تمام کردم. دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند. عبا و قبا را هم یکی از برادرانمان آورد. آنجا هم نماندم رفتم در عملیات مرصاد هم شرکت کردم...
یکی از رفقا میگفت: «پسفردا اگر بیافتی گوشه خیابان، کی به دادت میرسد، موبایل را داشته باش که حداقل یک جوری اطلاع بدهی.» دوستی دارم که ایشان هم مجروح است. زیاد به من پیام تلفنی (اس ام اس) میفرستد. یک شب که خوابم نمیبرد گفتم یک پیام برایش بفرستم، فردا که بیدار شد، جوابم را میدهد. پیام را فرستادم، دیدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پیام دادم: «از ما آب و روغن قاطی کرده! شما چرا بیداری؟!»
نوشت: «حاجی! 23 سال است بیدارم!»
زمان جنگ، آن مهجوریتی که ما طلبهها در حوزه داشتیم خیلی زیاد بود. بچههای طلبه را خیلی اذیت میکردند، که چرا درس را ول کردی؟! چرا رفتی عملیات؟! چرا رفتی جبهه؟! من وقتی بعد از عملیات میمک برگشتم به حوزه، همبحثیهایم با من بحث نمیکردند. رفته بودند برای خودشان جلسه تشکیل داده بودند. گفتند ما دیگر تو را قبول نداریم؛ من در آن تنهایی و غربت در حیاط مدرسه نشسته بودم که برادر جانباز «اصغر جمشیدینیا» آمدند کنار من. گفتند: «تنها نشستهای؟» گفتم: «تنهایی هم عالمی دارد» گفت: «نه، بگو غصهات چیست؟» گفتم: «حاجی! من عملیات میمک بودم، حالا که برگشتهام، هممباحثهایهایم قبولم نمیکنند، میگویند ظرفیتمان تکمیل است». گفت: «من با تو بحث میکنم» گفتم: «حاج آقا! من راضی نیستم با این وضعیت جسمی...» گفت: «من شبی دو ساعت خواب دارم، هجده ساعت کلاس میروم و مطالعه و مباحثه میکنم، اگر میتوانی بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب وقت دارم». این برادر کاسه سر ندارد، یک طرف بدنش فلج است، ترکشی به اندازه دو بند انگشت در زیر قلبش است، بالا و پشت کتفش گوشت ندارد و خیلی به سختی راه میرود!
ما طلبهها زمان جنگ، داخل حوزه هم تنهایی و غربت میکشیدیم. بعضی وقتها برای التیام دردهایم مینشستم آن پیام حضرت امام(ره) به روحانیت را میخوانم، آنجا که میفرمایند: «علمای ما با مرکب خون رساله علمیه و عملیه خود را نوشتند» تنها جایی که من آن زمان التیام میگرفتم، همین فرمایش بود.
جانبازان شیمیایی، از نعمات الاهیاند، که هم این نسل با شهید و شهادت آشنا شوند و آنان را فراموش نکنند، هم زنگ خطری به گوش مسئولین باشد. «و ما علی الرسول الا البلاغ».
در فیلم از کرخه تا راین، علی دهکردی به نام مستعار سعید نقش ایفا میکرد. در آن صحنهای که سعید به داخل دستگاه میرود، آن شخص داخل دستگاه علی دهکردی نبود، بلکه شهید نادعلی هاشمی بود. نادعلی 120 کیلو وزنش بود. در سال 1380 به علت استفاده زیاد از داروی «کرتن» به خاطر عود شیمیایی و آزار و اذیتش، شده بود 40 کیلو. سال 82 که ایشان را دیدم، ابتدا نشناختمش، اما او مرا شناخت و گفت: «مرا میشناسی.» گفتم «نادعلی تویی؟! در این دو سال چه کار با خودت کردی؟!» گفت: «حاجی! دیگر آن زمان نیست، الآن کبد ندارم، معده هم ندارم، هر دو تایش را از بدنم تخلیه کردهاند و الآن مایعات استفاده میکنم». بعد از آن بود که ریهاش هم عفونی شد و خرداد سال 83 مظلوم و غریب به شهادت رسید...
او نیز پر میکشد و از این خاک به سوی افلاک جدا میشود و به خیل عظیم وصلیافتگان خواهد پیوست. از رفیقان شهید و طلبهاش میگوید و نام تکتک آنان را با غبطه و حسرت به زبان میآورد. میگوید از جلال و جمال الاهی هر چه بخواهید در عکس شهید حمید زرچینی میتوانید پیدا کنید، میگوید شهید حاج علی فلاح از روحانیون و فرماندهان گمنام جنگ است، میگوید شهید حیدر عبدوست خواب دیده بود که رفته بودند حضرت دانیال نبی(ع) که در بهشت را بازکردند و او به همراه شهید میثمی و شهید ناصر زمانی وارد شده بودند و میگوید از دوستانش، شهید محمد وحید صادقی، شهید حاج علی فلاحی، شهید حیدر عبدوست، شهید حمید عبدوست، شهید حاج رضا ترنجی، شهید عابد، شهید شریفی، شهید شریف قنوتی، شهید محمد مهدی، شهید خلیلی، شهید عبدالرضا خورشیدی، شهید مسعود خورشیدی و...
سوتیتر
یک شب که خوابم نمیبرد گفتم یک پیام برایش بفرستم، فردا که بیدار شد، جوابم را میدهد. پیام را فرستادم، دیدم همان لحظه جوابم را داد! دوباره پیام دادم: «از ما آب و روغن قاطی کرده! شما چرا بیداری؟!»
نوشت: «حاجی! 23 سال است بیدارم!»
کلمات کلیدی:
روایت محمد احمدیان در اردوگاه عرب
اردوگاه شهید عرب، بعد از بچهها با گلوله غفلت ما مفقودالاثر شد. این اردوگاه در 45 کیلومتری آبادان و در نزدیکی روستای دارخوین و دقیقا در مقابل شهرک دارخوین، قرارگاه لشگر امام حسین(ع) است که از طرف شرق به هور شادگان منتهی میشود. از این اردوگاه بیشتر برای آموزش تاکتیک رزمندگان لشگر امام حسین(ع) استفاده میشد، ولی رسما بعد از عملیات خیبر، با ایجاد دو موقعیت در کنار هور، به زمره خاکهای آسمانی درآمد. ابتدا بیشتر بچههای گردانها برای روزها آنجا استقرار پیدا میکردند، اما کمکم این خاک قدر آن آنان را که روزهای گرم در این اردوگاه ساکن میشدند، شناخت و انس و الفتی بین آنها حاکم شد که قرار شد شبها نیز در آنجا ماندگار شوند. به مرور سایر گردانها به آنجا منتقل شدند و صرفا برای استحمام و کارهای اداری، به شهرک میرفتند، اما شهرک...
فرماندهان گردانها به کمک واحد آموزش نظامی لشکر، دورههای سخت آموزش عملیات آبی ـ خاکی را با استفاده از وضعیت طبیعی اردوگاه برای بچههای لشکر میگذاشتند. دورههایی که در سرما و گرما و از طرفی همجواری موقعیتها با هور و هجوم وحشتناک پشهها و شرجی شدن هوا، هیچ کدام مانع رشد و تعالی روحیه معنوی فرزندان مهاجر حضرت روحالله نمیشد. خستگیها و بیخوابیها نمیتوانست مانع مناجات بچهها در نیمههای شب در اطراف اردوگاه شود و قبرهای بهجا مانده از آن ایام که پاکترین عبود صالح خدا برای تسویه حساب با نفس خویش کنده بودند، بزرگترین سند ادعای ماست.
?
ای کاش میشد یک بار دیگر ندای ملکوتی مناجات قبل از اذان اردوگاه به گوش ما میرسید. شاید امروز که از کنار اردوگاه عبور میکنی، حتی نیمنگاهی هم به سوی اردوگاه نکنی، اما اگر بدانی قصه حالات بچهها را در نزدیکی غروب خورشید و قبل از اذان صبح، این بیتالمقدس عشق را باور میکنی که این اردوگاه محل نزول ملائک خداوند بود؛ هرچند امروز غریبترین نقطه جنوب باشد.
اگر در ایام محرم، سری به این اردوگاه میزدی، میدیدی محشر اشکی را که شب تاسوعا سرازیر شده است. یادشان به خیر، بچههای گردان حضرت ابوالفضل(ع)، بچههای همان گردانی که در عملیات والفجر هشت، گارد ریاست جمهوری عراق را به خاک سیاه نشاندند.
ایام فاطمیه که میآمد، میدیدی که از بچههای همه گردانها و واحدها برای شنیدن ندای ملکوتی شهید تورجیزاده، فرمانده گردان یا زهرا، با پای برهنه روی خارها به سمت گردان حضرت زهرا(س) سرازیر میشدند. آنگاه به چشم میدیدی این قطعه خاک بیزائر، قدمگاه و زائرسرای چه پاکانی بوده است. اردوگاهی به رنگ خاک که بچههای خاکیپوش عصر امام، راههای وصل را در لحظه لحظه حضور در آن مییافتند؛ هر چند امروز هیچ کس زحمت حضور در آن را ندهد.
اگر روزها به اردوگاه میآمدی، میدان فوتبال بچهها و یا میدان والیبال، تو را به سمت خود میکشید تا باور کنی که اینان ورزش را هم برای رسیدن به هدف میدیدند و مگر میشود یک عمر زندگی را در چند سطر خلاصه کرد. روزی میرسید که با همه وجود میدیدی اینجا باند پرواز است. همه در حال مهیا شدن برای پروازی به بلندای ابدیت تلاش میکنند. تجهیزات میبندند و وصیت مینویسند و مهمانیهای آخر بچهها که برای گرفتن حلالیت برپا میشد و حضور اتوبوسها و ایفاهای گلگرفته شده، سختترین روزهای اردوگاه شهید عرب بود. آغوش بچهها برای دقایقی، شهیدان چند ساعت آینده را در خویش احساس میکرد و خاک اردوگاه را میدیدی که تنها محرم راز و نیاز بچههاست که چگونه برای آخرین بار بر پای صحابه امام عشق بوسه میزدند و تنها اشک بود که بدرقه بچهها میشد و میرفتند و میرفتند و میرفتند و باز چند روز بعد، این اردوگاه شاهد بود که تنها وسایل به جا مانده از بچههای مهاجر را هم از آنجا بیرون میبردند تا بدانند که دیگر برای همیشه برنمیگردند.
یادم نمیرود آن روز عصر آتشین را که زخمی بودم و وارد اردوگاه شدم؛ میدانستم که از آخرین نفراتم که از فاو برگشتهام، اما سکوت و گرد و غبار بیکسی اردوگاه را میدیدم. هیچ کس در محوطهاش نبود! به خود امید دادم که بنشینم و دیده به جاده اردوگاه بدوزم تا شاید یک نفر از آنهایی را که چند روز قبل با هم از همین اردوگاه سفر کردیم، برگردند اما هیچ کس نیامد. در مسجد اردوگاه که هر روز عصر، بیش از سیصد نفر در آن به صف جماعت میایستادند، صف اول هم کامل نشد. کمتر از چهل نفر! و این تنها قصهای از غصههای یک موقعیت بود. بچههای گردان حضرت امیر(ع)، گردان یا مهدی(عج)، گردان امام محمد باقر(ع)، گردان امام حسن(ع)، گردان امام موسی بن جعفر(ع)، گردان یازهرا(س)، گردان امداد سیدالشهدا(ع)، بچههای واحد تخریب، بچههای مهندسی، بچههای...
بگذار هیچ کس به این قدمگاه قدم نگذارد. اما باید بدانند در گوشهای از این خاک آسمانی، هنوز قبرهای عبادت، مسجد، میدان صبحگاه و آثار محل سولهها، محل استراحت آسمانیترین انسانهای روی زمین وجود دارد که از ما به شهیدان دلتنگتر و بیتابترند.
به تعبیر عزیز جاماندهای: اردوگاه عرب بعد از هجرت بچهها مفقودالاثر شد.
سوتیتر:
بگذار هیچ کس به این قدمگاه قدم نگذارد. اما باید بدانند در گوشهای از این خاک آسمانی، هنوز قبرهای عبادت، مسجد، میدان صبحگاه و آثار محل سولهها، محل استراحت آسمانیترین انسانهای روی زمین وجود دارد که از ما به شهیدان دلتنگتر و بیتابترند.
کلمات کلیدی:
صالح مرتضوی
قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانکهای جدیدی به نام تی72 وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانکها این بود که آرپیجی بر روی آنها بیاثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک میشد.
?
تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردانها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمهشب باید کار تمام شود.
?
دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرماندهاش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.
?
روی پیشانیبند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».
?
گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. یک دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش میبارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچهها از شدت درد و جراحت دستهایشان را روی دندانهایشان فشار میدادند تا سر و صدا نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده آتش خودش را کم کرد.
?
زمزمههای عقبنشینی تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همینطور روی خاکهای نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی میگفت و نه جواب کسی را میداد.
?
حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمیشد کرد که به یکباره عبدالحسین، سید کاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان 25 قدم میروی به سمت راست. یک علامت میگذاری و گردان را میبری آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو میروی تا خودم بیایم.
?
عبدالحسین با چند تا از بچههای آرپیجیزن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانکها را از بین بردند و برگشتند.
?
صبح که شد فاصله 25 قدم را که نگاه میکردی میدیدی راهنماییات کرده تا به موازات موانع بروی برسی اول یک معبر که داخل این معبر میرفتی میرسیدی به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه میکردی جسدهای فرماندهان دشمن را میدیدی که با آرپیجی بچهها زمان جلسه برای عملیات خودشان همه کشته شده بودند.
?
وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاکهای نرم کوشک گذاشتم توسل کردم به مادرم حضرت زهرا(س).
بعد از راز و نیاز اشکهایم تند تند سرازیر، به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک بار صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقتها که به ما متوسل میشوید ما هم از شما دستگیری میکنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.
?
قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو میکرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.
?
دو سه ماه بعد تابوت خالیاش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.
?
برداشتی آزاد از کتاب خاکهای نرم کوشک، نوشته سعید عاکف. حتماً بخوانید.
کلمات کلیدی: