حاج احمد همان شب آخر گفت که باید یک سفر به لبنان برویم تا از آخرین وضعیت سفارت اطلاع پیدا کنیم و تمام اسناد و مدارک را یا بیاوریم یا آتش بزنیم. این موضوع همان شب در سفارت دمشق مطرح شد. کاردار ایران در لبنان آقای موسوی آمادگی داشت که با حاجی برود. یک مترجم هم باید همراه آنان میرفت و یک نفر هم به عنوان راننده که دوربین هم همراهش بود و عکس هم میگرفت. یک دست لباس شخصی که یک شلوار لی و یک پیراهن شیک بود، برای حاج احمد فراهم کردند. قرار بود من راننده باشم و همراه حاجی بروم. چون مسیر را رفته بودم و با آن آشنا بودم. وقتی خواستم راه بیفتم، حاج احمد دوربین خواست. گفتم ندارم. تقی رستگار دارد. تقی هم داشت در زمین چمنی که در زبدانی بود فوتبال بازی میکرد. خودم را به او رساندم و گفتم دوربین را بردار با حاجی برو. آن شب بچهها به حاجی اصرار کردند که خودش به لبنان نرود و به جای خودش، کسی مثل سعید قاسمی یا دیگران را بفرستد، اما حاجی میگفت باید خودش برود.
تقی دوربین را آورد و خواست به من بدهد که هر چه توضیح داد، یاد نگرفتم و گفتم خودت با حاجی برو. هم رانندگی کن و هم عکاسی. ما هم با یک ماشین دیگر پشت سر آنها از پادگان زبدانی حرکت کردیم و رفتیم بعلبک. وقتی رسیدیم، املیها جلو میرفتند و ماشین حاج احمد پشت سر آنها. قرار شد ما در بعلبک بمانیم و آنها تا غروب برگردند و با هم به سوریه برگردیم و همان شب با هواپیما به ایران بازگردیم.
در بعلبک منتظر بودیم تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر. سازمان املیها آمدند. گفتیم: حاج احمد کو؟ گفتند که حاجی را گرفتند. پرسیدیم: پس شما را چطور نگرفتند؟ گفتند: ما تند رفتیم و نمیدانیم چطور شد که فالانژها آنها را گرفتند. خیلی ناراحت شدیم و گریهکنان و پریشان آمدیم سفارت. شهید همت هم شب قبل با هواپیمای دیگری آمده بود. هواپیمایی که قرار بود بیاید دنبال ما، بدون صندلی آمده بود که بچهها وسایل را سوار کنند و در فرودگاه منتظر بود.
کلمات کلیدی:
حاج احمد در جلسهای خدمت حضرت امام عرض میکند که ما اگر میخواهیم در آینده بیاییم و به قدس برسیم، لازمهاش این است که هسته حزبالله درست کنیم و یک سری آدم آماده کنیم؛ نه این آدمهای فعلی، بلکه افراد جدیدی که در آینده با ما در ارتباط باشند و بتوانیم بیاییم و بجنگیم. سازمان امل مسلمان و شیعه بودند، ولی با این حال خیلی به دین اهمیت نمیدادند. نظر حاج احمد مورد تأیید قرار میگیرد و مقرر میشود که یک تعدادی از بچهها بمانند آنجا و کار آموزش و فرهنگسازی و پایگاهی و شناسایی انجام دهند تا اگر بشود از خود این افراد علیه اسرائیلیها استفاده بشود و یا اینکه پایه حزبالله در سازمان امل ریخته شود. با پایگاهی که سپاه درست کرد، هسته اولیه حزبالله به وجود آمد و اینها شروع کردند به پایهریزی کار و در واقع سپاه روی سازمان متخصص دست گذاشت.
کلمات کلیدی:
آن موقع بیروت هر خیابانش دست یک گروهی بود و همه با هم درگیر بودند. روزی که ماشین خریدیم، صالحی سندها را داخل ماشین گذاشت و طرف مقر حرکت کرد. من به همراه چند نفر دیگر برای خرید رفتیم. به فروشنده گفتیم یک جفت کفش بیاورد. همین که آورد، از آن طرف خیابان یک تیر شلیک شد. دیدیم فروشنده رفت پشت ویترین و یک تیربار و آرپیجی7 درآورد و به طرف پشتبام حرکت کرد. طرف را راضی کردیم که کفش را به ما بدهد. خلاصه، کفش را گرفتیم و پولش را دادیم و حرکت کردیم. از همان خیابان به سر بلوار که رسیدیم فالانژها ما را گرفتند. خیابان مال فالانژها بود و ما خبر نداشتیم. فالانژها، گروه شبهنظامی مسیحی بودند و بر ضد شیعیان لبنان و برای اسراییل کار میکردند.. ما را بردند یک ساختمان چند طبقه و ماشینها را گرفتند. ما هم این کارتها را نشان میدادیم که دمشقی هستیم. آنها هم به زبان خودشان میگفتند که اگر شما دمشقی هستید، چرا فارسی صحبت میکنید؟
سه ـ چهار ساعت ما را بازجویی کردند و چیزی سر در نیاوردند. آنها هر چی میپرسیدند به فارسی جواب میدادیم تا اینکه خسته شدند و ما را به خارج شهر بردند و از ماشین با کتک انداختند بیرون. نمیدانستیم کجا هستیم. جایی را هم نمیشناختیم. کنار جاده تا صبح ماندیم و به هر ماشینی که رد میشد، میگفتیم بعلبک، اما نگه نمیداشتند. تا اینکه که یک ماشین ایستاد و ما هم به فارسی گفتیم خدا پدر و مادرت را بیامرزد. طرف، روحانی شیعه بود و در حوزه علمیه ایران درس خوانده بود و آنجا زندگی میکرد. فارسی بلد بود. فهمید ما ایرانی هستیم و ما را برد خانه و به ما شام داد. به او گفتیم: میخواهیم برویم بعلبک. گفت: خودم به بچههای سازمان امل میگوییم بیایند و شما را ببرند. بچههای امل آمدند و رفتیم مقر آنها و گفتیم که ماشینهای ما را گرفتهاند. آنها گفتند ماشینها را پس میگیریم. ما هم آدرس دادیم و با هم رفتیم همان محل ساختمان. آنها همه مجهز بودند و آماده و رفتند بالا. وقتی آمدند پایین، گفتند ماشینها را نمیدهند. آنها تصمیم گرفتند با نیروهای بیشتر بیایند و ماشینها را بگیرند. وقتی دیدیم که کار دارد به درگیری میکشد بیخیال شدیم و گفتیم برگردیم.
حالا سفارت هم هیچ خبری از ما نداشت و همه نگران و ناراحت بودند. خلاصه، املیها هم یک ماشین در اختیار ما گذاشتند و ما برگشتیم دمشق. وقتی آمدیم سفارت، جریان را گفتیم.
کلمات کلیدی:
نیمه خرداد 61 بود و خرمشهر آزاد شده بود. روزهای آخر عملیات بیتالمقدس بود که اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرد. در واقع معادله سیاسی ـ نظامی اینطور چیده شد که وقتی ما به عراق فشار میآوریم، اسرائیل هم به لبنان و سوریه فشار بیاورد. بعد از این حادثه تصمیم بر این گرفته شد تا نیروهای ما به کمک سوریه بروند. اول قرار بود دو لشکر در آنجا مستقر شود که بعد به دو تیپ کاهش پیدا کرد؛ تیپ 27 محمد رسولالله و 58 ذوالفقار ارتش. روزهای اول، حدوداً هشتصد نفر نیرو در پادگانی نزدیک دمشق مستقر شد. بعد هم ارتش آمد.
وقتی که رفتن به سوریه و لبنان قطعی شد، من همراه حسن زمانی، سیفالله منتظری و سردار صالحی که آن زمان مسئول لجستیک شده بود، دستور داشتیم برای اقدامات اولیه و آماده کردن جا و تهیه وسایل مورد نظر، از جمله ماشین حرکت کنیم.
اولین کاری که کردیم، آماده کردن یک پادگان در نزدیکی دمشق بود. بعد برای خرید ماشین به بیروت رفتیم، چون معروف بود که آنجا ماشین ارزان است. یک پژو و یک بنز خریدیم. بعد برای اینکه راحتتر بتوانیم رفت و آمد کنیم، پس از چند روز، یک سرلشکر سوری به ما معرفی کردند که با او رابطه داشته باشیم. او هم با برادر حافظ اسد ارتباط گرفته بود. یک کارت به ما دادند که متولد دمشق هستیم. بعد از این دوباره برای خرید ماشین به جنوب لبنان رفتیم و چهار دستگاه ماشین تویوتا وانت خریدیم.
کلمات کلیدی:
ما حدود 45 روز تا دو ماه آنجا بودیم و بعد از آن هم حضرت امام مسئولین سپاه را خواست و ما برگشتیم. آن موقع سوریه به ما اجازه نمیداد که بجنگیم. ما تیپ و لشکر برده بودیم و شناسایی کرده بودیم. مثلا در زیر ارتفاعات بعلبک و جولان به راحتی میتوانستیم شب برویم و صد تا تانک و نفربر بگیریم. ما عملیات فتحالمبین را انجام داده بودیم. واهمهای از این جور کارها نداشتیم. اسرائیلیها هم آرایش نظامی خاصی نداشتند. شبها جمع میشدند یکجا و روزها با تانکها و نفربرهایشان میرفتند و پخش میشدند. مثل کاری که انگلیسیها امروز در عراق انجام میدهند. ما هم میدیدیم که به راحتی میشود عملیات کرد و به اسرائیلیها ضربه زد، اما سوریها راه نمیدادند و هر روز یک بازی در میآوردند.
از طرفی امام متوجه شدند که اسرائیلیها تمام فلشهای ما را متوجه آن سمت میکنند، اما دارند عراق را تجهیز میکنند؛ آنها داشتند عراقی را که در عملیات بیتالمقدس، نوزدههزار اسیر و دو ماه قبل از آن در فتحالمبین سیزدههزار اسیر داده بود، تجهیز و تقویت میکردند که در مقابل ما بایستد. امام هم این را میدانست که این لحظه، لحظه جان کندن صدام است و زودتر باید پا روی حلقومش بگذاریم و کلکش را بکنیم. بنابراین دستور بازگشت نیروها از سوریه را صادر کردند و آن جمله تاریخی فرمودند: «راه قدس از کربلا میگذرد.»
کلمات کلیدی:
من از خدای خود خواستهام نه در جنگ ایران و عراق شهید بشوم و نه به دست منافقین، بلکه با خدای خود عهد کردهام شهادتم به دست شقیترین آدمهای روی زمین، یعنی اسرائیلیها باشد. این را هم میدانم که خدا این تقاضای مرا قبول میکند و من به دست آنها شهید میشوم.
احمد متوسلیان
کلمات کلیدی:
پای خاطرات سردار کاظمینی از روزهایی که با احمد متوسلیان بود
باز هم تیرماه از راه رسید. عادت کردهایم آن را با نام مردانی پیوند بزنیم که شیران در اسارت لقب یافتهاند. احمد متوسلیان و یاران همرزم و همراهش در یکی از همین روزها وقتی برای نجات و یاری مردم ستمدیده لبنان، فلسطین و سوریه رفته بودند، به طرز مشکوکی ناپدید شدند. یکی از کسانی که یار و همراه متوسلیان بود، سردار کاظمینی است. اهل کاشان است و متولد 1340. هجده ساله بود که داوطلبانه به سنندج رفت تا در مقابل دشمنان انقلاب بایست و. اواخر خرداد 59 با احمد متوسلیان آشنا شد. او در این باره میگوید: «مریوان کاملاً به دست ضد انقلاب افتاد. من آمدم پادگان 28 سنندج که تعدادی از دوستان آنجا بودند. صحبت شد که حاج احمد اکیپی را سازماندهی کرده میخواهند مریوان را آزاد کنند.»
کاظمینی از کردستان و آزادی منطقه از دست منافقان، کوموله و دمکرات، آزادی خرمشهر و عملیات بیتالمقدس و سفر به لبنان و سوریه و حادثه غمبار اسارت متوسلیان و سه همرزم همراهش حرفهایی دارد که در این گفتوگو بخشهایی از یک سینه سخن را میخوانیم؛ حرفهایی که از دل سوخته یک همرزم برمیآید و بر دل مینشنید.
عملیات بیتالمقدس تمام شده بود و ما بهترین بچهها را از دست داده بودیم. حاجی با بچهها رفته بودند خانه. من آمده بودم تهران دیدن بچههایی که زخمی بودند. داشتم از خانه دوستم قدمزنان میآمدم ترمینال که بروم کاشان. یک وقت دیدم مینیبوسی از کنارم رد شد و بچههایی که داخلش نشسته بودند، هو کشیدند و سوت زدند و صدا کردند که کجا میری؟ گفتم: دارم میرم کاشان. گفتند: بیا. رفتم. دیدم حاج احمد داخل ماشین نشسته و بقیه بچهها هم بودند. رفته بودند اصفهان فاتحهخوانی شهید «قجهای» بعد آمده بودند قم مجلس شهید «سلطانی» و بعد تهران. داخل ماشین نشستیم و رفتیم پادگان ولیعصر(عج) و از آنجا بچهها یکییکی رفتند. حاجی گفت: بریم خانه ما. بابای حاجی در بازار سید اسماعیل شیرینیفروشی داشت. از در دکانش خواستیم رد بشویم که ما را دید و گفت: از صبح تا حالا از ستاد مشترک سپاه زنگ میزنند.
زنگ زد و آقا رحیم بهش گفت فردا صبح مستقیم بیا ستاد مشترک. فردا با هم همراه با دو تا بچههای دیگر رفتیم ستاد مشترک. رسیدیم ستاد، دیدیم آقا محسن و آقا رحیم از در آمدند بیرون و داخل ماشین نشستند و گفتند پشت سر ما بیا. ما پشت سر آنها حرکت کردیم. پشت ماشین ما رضا دستواره نشسته بود و حاج احمد رفت داخل ماشین آقا محسن نشست. آنها رفتند و بعد از مدتی آمدند. حاج احمد گفت: باید برویم سوریه.
ویزا آماده شد و غروب همراه با آقای توکلی و سایرین رفتند. حاج احمد را تا فرودگاه بردیم و گفت: «میرم و فردا ـ پس فردا برمیگردم. شما بروید و لشکر را آماده کنید.» لشکر در انرژی اتمی در دارخوین بود. همت هم در اصفهان بود. شبانه حرکت کردیم رفتیم کاشان و از آنجا رفتیم اصفهان، به همت گفتیم و رفتیم منطقه. حاج احمد برنگشت و همانجا ایستاد. ما وسایل را بار کردیم و به عنوان اولین نفراتی بودیم که پیشقراول رفتیم سوریه.
کلمات کلیدی:
داوود امیریان
عشق رفتن به جبهه دیوانهام کرده بود. نه سن و سال درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومندی. هر بار که میرفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچه تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم میکردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم میکردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا اینکه مسئول ثبتنام را از رو بردم. بنده خدا با خندهای که شکل دیگری از گریه بود، چند فرم را به دستم داد. من هم چشمان اشکآلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغهام، تند تند فرمها را پر کردم. ماند دو تا فرم که باید دو نفر از معتمدین و خوشنامهای محله آن را پر میکردند. مثل خر ماندم توی گل. سعی کردم حالت چهرهام مظلومانه باشد: به مسئول ثبتنام گفتم: من دو تا خوشنام و معتمد از کجا پیدا کنم؟
بنده خدا که از دستم عاصی شده بود، با تندی گفت: از تو جیب من! من چه میدانم. فرمها را بده پر کنند و زود بیار. حالا هم تا از تصمیم برنگشتهام، برو رد کارت.
ماندن را جایز ندانستم و زدم بیرون.
نفهمیدم مسیر پایگاه اعزام نیرو تا محلهمان چه طور آمدم. در راه همهاش دنبال دوتا معتمد بود. راستش در محلهمان معتمد و خوشنام کم نبود. اما مشکل این بود که خودم خیلی خوشنام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهکار اسم در کرده بودم! همه کسبه و اهالی محل از دستم ذله بودند. مغازهای نبود که شیشهاش را با توپ خرد و خاکشیر نکرده باشم. پیرمردی نبود که موقع بازی فوتبال در محله، مزه شوتهای مرا نچشیده بود و با ضربه توپ کله معلق نشده باشد! خلاصه کلام همه از دستم عاصی بودند و من میدانستم که اگر بفهمند کارم به آنها افتاده و ریشم پیششان گرو است، چه معاملهای که با من نمیکنند.
یک دفعه دیدم ایستادهام جلوی مغازه «آقا پرویز» و او دارد بِر و بِر نگاهم میکند. این آقا پرویز اسم واقعیاش پرویز نبود. یک بار از دهان نوهاش پرید و گفت که اسم واقعی پدر بزرگش «قند علی» است. از آن به بعد من هر بار که میخواستم صداش کنم. میگفتم: آقا قند علی...
و او سرخ و سفید میشد و برایم خط و نشان میکشید. اما حالا زمانی بود که باید گردن کج میکردم و یک جوری دلش را به دست میآوردم. رفتم توی مغازه و گفتم: سلام آقا پرویز!
بنده خدا طوری با چشمان ورقلمبیده و متعجب نگاهم کرد که دلم برایش سوخت. بعد از چند لحظه گل از گلش شکفت و با لبانی خندان گفت: سلام پسر گلم، حالت چطوره؟
فهمیدم که زدهام به هدف. حسابی مایه گذاشتم و مخش را ریختم توی فرغون و آنقدر برایش روضه خواندم و منبر رفتم که ترش کرد و با عتاب گفت: بسه بچه، اول صبحی چه خبرته این قدر حرف میزنی. راست و حسینی بگو ببینم دردت چیه؟
فهمیدم که تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول با چشمان هاج و واج نگاهم کرد. بعد پقی زد زیر خنده و آب دهانش مثل قطرات باران ریخت روی سر و صورتم، و لابهلای افشاندن آب دهانش گفت: چی... تو... میخوایی... بری جبهه؟
اخم کردم و گفتم: مگه من چِمه. خدای نکرده کور و کچلم یا دست و پام چلاقه؟
تا گفتم کچل، انگار که حرف ناجوری زده باشم، حسابی ترش کرد. حق هم داشت. چون قدرتی خدا جز چند تا شوید روی سر براقش، اثری از مو نبود. کمی سرخ شد و گفت: نخیر. من همچه کاری نمیکنم. برو رد کارت!
دیگر اعصابم داشت قاطی میشد. زدم به پررویی و الکی گفتم: باشد آقا قند علی، فقط یادت باشد که خودت خواستی. از امروز روی تمام دیوارهای محل مینویسم: آقا پرویز آقا قند علی! اصلاً یک تابلوی گنده میخرم و میدم روش بنویسند: مغازه پر مگس آقا قند علی!
بنده خدا کم آورد. به زور لبخند زد و گفت: آخر پسر جان تو از جان من چه میخواهی، میدونی اگه ننه بابات بفهمن من میدونستم که تو میخواهی بری جبهه و خبرشان نکردهام، چقدر از دستم ناراحت میشوند؟
نفس راحتی کشیدم و گفتم خیالتان راحت آن قدر جیغ و داد کردهام که آنها هم جان به سر شدهاند و با رفتن من به جبهه موافقت کردهاند.
سر تکان داد و گفت: آن فرم لعنتی را بده من!
بعد عینک شیشه کلفتش را به چشم زد. با خوشحالی یکی از فرمها را به دستش دادم. فرم دوم را روی کفه ترازویش گذاشتم و گفتم: بیزحمت این یکی را هم بدهید یکی از دوستانتان پر کند، تا دیگر مزاحم نشوم.
آه سردی کشید و حرفی نزد.
بله. این طوری بود که آقا قند علی و دوست صمیمیاش آقا مراد معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار بازی دیگری برای من تدارک دیده بود. سالها بعد که من جوانی متین و سر به راه شده بودم به همراه پدر و مادرم بار دیگر مزاحم آقا قند علی شدم. اما این بار میخواستم مرا به غلامی قبول کند و دامادش بشوم. حالا شما فکرش را بکنید که در جلسه خواستگاری چه گذشت!!!
کلمات کلیدی:
یادداشتهای یک شهید زنده 4
چند تا صبح بچهها از خواب بیدار شده باشند و دیده باشند جورابهایشان شسته شده، روی بند آویزان است و کفشهایشان واکس خورده تمیز و مرتب چیده شدهاند و لباسهایشان... آن هم توسط کی؟ کسانی که بعد از شهادتشان معلوم شد این کارها را میکردهاند. فرض کنید استاد دانشگاهتان، آن استادی که برایش احترام ویژه قائل هستید، یا معلم مدرسهتان، آن که بیش از همه دوستش دارید، از این کارها بکند و شما بعداً متوجه شوید؟ چه حسی پیدا میکنید؟ شاید این تشبیه توانسته باشد حس شما را به حال و هوایی که بسیجیها نسبت به فرماندهانشان پیدا میکردند نزدیک کند.
آیا هنوز هم میشود از این جور آدمها پیدا کرد که مقام و موقعیتشان تأثیری در رفتار و برخوردهایشان نگذارد؟ آنچه جذابتر از اندیشه یک فرد است و انسانها را شیفته خود میکند رفتار افراد است و راز برش و موفقیت نبی اکرم(ص) در میان اعراب جاهل نیز همین رفتار و حسن خلق بود.
هنوز این جمله حسن باقری از گوشها بیرون نرفته است که همواره میگفت: من سقای این بچههای بسیجیام. راستش را بخواهید همین گونه بودند که از آن طرف هم بسیجیها با لبخندشان خوشحال میشدند و با ناراحتیشان تب میکردند. ما اگر به جای آنها که از فرط تلاش و کار همواره خسته بودند باشیم، آیا کسی میتواند نزدیکمان شود یا چون آنها با لبخند و رویی گشاده به استقبال همگان خواهیم رفت؟
میگویند مهدی باکری به پادگانی رفت و هنگام ظهر که برای غذا خوردن آماده میشدند وقتی سایرین خوردن را آغاز کرده بودند پرسید: آیا امروز همه بسیجیها مرغ میخورند؟ سکوت جمع را که دید، سفره را ترک کرد. او همان است که وقتی شهردار ارومیه بود هم پا به پای همگان به سیلزدگان کمک میکرد و اساساً تواضع و حسن خلق اینجا و آنجا نمیشناسد و یک ویژگی ثابت جهادگران در راه حقتعالی است. و این یکرنگیها چقدر انسان را یاد سیره نبی اکرم(ص) میاندازد. وقتی که میشنوی اگر کسی وارد جمعی میشد که او نیز در آن جمع بود از طرز نشستن یا گفتن و پوشیدن و رفتار او نمیتوانست بفهمد کدام یک رسول اکرم(ص) است و مجبور میشد بپرسد: محمد(ص) کدام یک از شماست؟
در زندگی جهادگران راه خدا اگر تلاش شبانهروزی هست، اگر اخلاص هست و... حسن خلق و تواضع هم هست و وجود این صفات در کنار سایر صفات است که به آنها جامعیت بخشیده است و این جامع بودن است که زیبا و دوستداشتنی است. آدمی که دارد یک لشکر را مدیریت میکند و اگر ما به جای او باشیم به خودمان هم وقت ملاقات نخواهیم داد! چنان ساده و خاکی در کنار سایر بسیجیها مینشیند و میخورد و میپوشد که گویی هیچ تفاوتی میان خود و آنها احساس نمیکند و ذرهای غرور در وجود او نیست. همسر شهید همت میگوید: در تمام مدتی که با او بودم هرگز از خودش تعریف نکرد و فقط میگفت: من یک بسیجی سادهام. و خدا میداند که این سادگی راز فتح قلوب همه بسیجیها بود که آوینی دربارهاش میگفت: این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. و بار دیگر یاد آن اسوه عالمیان میافتیم که در کارهای کوچک و بزرگ با مؤمنان همراهی میکرد و با رویی گشاده و خندان به استقبال مردم میرفت. کاش ما نیز که ادعای پیروی از آن بزرگان را داریم، این ادعا را با عمل خویش به اثبات برسانیم.
آن که مدعی پیروی از شهداست نمیتواند اهل بصیرت نباشد، اهل تلاش نباشد، اهل زهد نباشد، و اخلاقی زننده و تند داشته باشد. هیچ کس خشم همت و باکری و خرازیها را به خاطر ندارد، مگر در مواردی که نسبت به امور بسیجیها و جنگ کمکاری و سستی صورت میگرفت که آنگاه شدیدترین برخوردها را شاهد بودند. آنها حیطه ورود انسانها به جرگه دوستانشان را آنقدر تنگ نکرده بودند که هیچ کس جز خودشان در آن نگنجد؛ چرا که به «اشداء علیالکفار و رحماء بینهم» معتقد بودند و قطعاً هر کس را که خطایی داشته باشد نمیتوان جزء کفار به حساب آورد. ارزش شهدای ما به این بود که با رفتار زیبای خود و اخلاق خوشی که داشتند دروازههای ورود به حیطه نیکیها و خوبیها را به روی همگان میگشودند و یک به یک بر سالکان طریق «الله» میافزودند.
این رفتارهای متعادل بود که مرز شفافی را میان «ابهت» و «غضب» و «خوشرویی» و «لودگی» در زندگیشان کشیده بود و همین تعادل و جامعیت، زیبا و جذاب بود. بد نیست بار دیگر به سراغ خانواده شهدای محل برویم و از دوستان و آشنایان آنان، رفتار و کردارشان را بازخوانی کنیم تا خدای نکرده پس از مدتها ادعای پیروی از سیره شهدا و عشق به آنان، یکباره احساس خسران نکنیم. انشاءالله.
ادامه دارد...
کلمات کلیدی:
سید یاسر هشترودی
ساعتی از روز که گریزی از پنجههای سوزان و هولناک آفتاب نیست، سایهای اگر باشد، بهشت زمین آنجاست. اگر رمقی مانده باشد میتوان با نیمخیزی به سایه رسید. یا تکه پارچهای اگر باشد، میشود آن را روی سر و صورت کشید. روی صورتی که از تاول پر شده است.
?
جان دادن از فرط تشنگی بدترین نوع مرگ است! در آن لحظه، ثانیهها هویت خود را تغییر میدهند. خاک و باد از ملکوت خودشان جدا میشوند. دیگر هیچ عنصری از عناصر اطراف، آن نیست که قبلا بود. فهم از هر چیز، فهم دیگری میشود. سخت است. پوست تیره روی استخوان سنگی صورت میچسبد. گردن باریک به تنهای قهوهایرنگ شبیه میشود. و انگشتها به ریشههای باریک درختچهای میماند که از فرط بیآبی، کج و بیقواره شده است. اگر یک ساعت به مرگ مانده باشد، دیگر حرف زدن امکان ندارد. زبان، تکه چوبی خشک خواهد بود که چسبیده به سقف دهان. گلو از فرط خشکی به خارش افتاده. نفسها به شماره افتاده. به شمارههای کند و سیاه. اما غیر از این یک مشکل دیگر هست. یک مسئله دیگر که کم از تشنگی نیست؛ تاولها و دملها.
?
فکه ساعت یک ظهر، بعد از بمباران شیمیایی در مرداد ماه 1364 میسوخت. باران جرقه و آتش و شعله از آسمان میبارید و در این میان، پنج شیمیایی تشنه، بیآنکه ناله کنند، نفسهای آخر را میکشیدند که صدای گامهای تند و هرولهوار چند نفر را شنیدند. توان حرکتی نداشتند. تنها توانستند پلکهای خود را بر هم بگذارند و به صدای نزدیک شدن گامها گوش بسپارند. صدایی که با فریاد خفهای پشت ماسکهای سیاه شیمیایی قاطی شده بود. فریادی که نشان میداد آنها که هروله میکنند، ایرانی نیستند.
پنج رزمنده ایرانی، به اسارت نیروهای عراقی درآمدند. ساعت سه بعد از ظهر بود که بدنهای بی جان پنج زخمی به مدرسه نظامی العماره منتقل شد.
?
سید خلیل، سرباز عراقی مدرسه نظامی العماره میگوید: من آنجا بودم. فکر میکردی اگر دستهاشان را بگیری و بلندشان کنی، دستها از کتف کنده میشوند. به آنها نمیشود دست زد.
تک درخت دو تنه را نشانمان میدهد که در پنج متری در ورودی مدرسه نظامی،کنار آسفالته داغ قد کشیده است. درختچهای که با همه ابهت و عظمت ذاتی! نحیف و کمبرگ است. درختی که روی تنه آن اثر پنج گلوله جا باز کرده است.
میگوید: با گذشت سه ساعت، آنها که در محوطه زیر تابش سخت و داغ خورشید رها شده بودند خود را تا آن درخت کشیدند. له له میزدند. تشنه بودند بی آنکه ناله کنند. آنها همینطور رها شده بودند. ما میدانستیم که خودشان به فاصله کمی خواهند مرد.
وقتی مرگ آنها به درازا کشید، تانکر آبی نشانشان دادند که میانه محوطه بود. زیر آفتاب. چهار زخمی، کند و بیتوان خود را به سوی تانکر کشیدند.
هفت قدم را در چهارده دقیقه سینهخیز رفتند. جرعه جرعه آب داغ و جوش را بلعیدند. تنها دو دقیقه بعد بیآنکه نفسی بکشند بدون حرکت ماندند. انگار خشک شده بودند.
از آنها تنها یک نفر مانده بود، آن که حتی نتوانست خود را یک قدم به جلو بکشد. حتم او غبطه خورده است به آن چهار تن. غبطه خورده است به آنها که به آب رسیدند. غافل از آنکه آب داخل تانکر، آب مانده مسمومی است که از فرط حرارت، زبان و کام را سوزانده است.
یک ساعت گذشت. او همچنان نفس میکشید.
او تشنه ماند. از میان سربازان اگر هم کسی به صرافت آب دادن میافتاد، جرئت نداشت. بنابراین در ساعت هفت عصر پنج گلوله کلت فرمانده مدرسه به همه چیز خاتمه داد. او به شهادت رسید در حالی که شاید هیچ نیازی به پنج گلوله کلت 45 نبود. شاید هیچ نیازی حتی به یک گلوله نبود.
?
سید خلیل میگوید: آن پنج ایرانی در سنگری به فاصله پانصد متری مدرسه، رها شدند.
سنگر، یک سنگر کمین بیاستفاده و متروک بود. چند هفته بعد من و مادرم به طور اتفاقی از کنار سنگر کمین میگذشتیم. مادرم متوجه چیزی شد. او زن پیری بود. من سرباز مدرسه نظامی بودم و خانهام در همان نزدیکیها بود. به مادرم گفتم: پنج ایرانی هفتههاست آنجا رها شدهاند. بیآنکه چیزی بگوید، به سوی کمین حرکت کرد. او داخل شد و من بیرون ایستادم. میدانستم صحنه جالبی نخواهد بود. اما ماندن مادرم در سنگر، نیم ساعت طول کشید. داخل شدم. هیچ بوی مشمئز کنندهای نبود. هیچ چیز غیر عادی نبود. هیچ چیز جز آنکه با داخل شدن من فضای سبک و عجیبی همه وجودم را گرفت. انگار داخل مسجدی یا معبدی شده بودم. سنگر کمین و متروک، بوی خوشی داشت. بوی خاک، بوی ترد و ملایمی بود که در کامم پیچید. مادرم را دیدم که سجده کرده بود. نماز میخواند. نمیدانم چه شده بود. اما انگار من از زمین کنده شده بودم. به جایی دیگر، به مکان دیگری پرتاب شده بودم. مادرم سلام نماز را که داد گفت: باید آنها را دفن کنیم. ما هر دو در همان شب تیره، دور از نگاه دیگران آن پنج ایرانی را دفن کردیم، در حالی که حتی تاول بدنشان بو نگرفته بود.
?
حالا بعد از سقوط صدام اگر وارد مدرسه نظامی العماره شوی، حتم خواهی دید که تنها چیز غریب و اندوهوار آن مدرسه، یک درخت دو تنه پیر است. اگر روی یکی از تنههای درخت دقیق شوی جای پنج گلوله را خواهی دید. بعد دیگر نیازی به جستوجو نیست. نگهبان مدرسه که حالا دیگر بیکار شده است از اتاق کوچکی در ضلع شمالی مدرسه بیرون خواهد آمد. بیشک با پارچ آبی پر از یخ در دستهایش، به سوی تو خواهد آمد. غیر از سایبان آن درخت، جای دیگری نخواهی یافت. او به تو در همانجا ملحق خواهد شد و لیوان پری از آب خواهد داد. اگر مثل آن گروه پنج نفره در مرداد ماه سفر کردی، تنها از آخرین نوشیدن آب، یک ربع خواهد گذشت که تشنگی امانت را خواهد برید. آن وقت اگر از دور پرسشی کنی ـ با هر مضمونی ـ نگهبان مدرسه حرف را به انعکاس صدای نالهای در محوطه مدرسه خواهد کشاند. بعد، تنها یک چیز خواهد گفت:
در ابتدا فکر میکردیم صدای ناله در غروب پنجشنبه، از زیر درخت، از جایی که یک زندان زیرزمینی است بیرون میآید. اما وقتی بعد از سقوط صدام زمین را کندیم، هیچ خبری نبود. خیلی زود فهمیدیم صدای ناله از درخت است.
او از نالههای درختی خواهد گفت که جای پنج گلوله روی آن جا باز کرده است. درختی که آخرین نالههای فروخورده، آخرین نفسهای به شماره افتاده یک ایرانی شیمیایی شده، یک بسیجی نوجوان را شنیده است. درختی که پنج اثر پر اندوه و درد را مثل یک مدال پر افتخار گرد و تو در تو، به سینه پر هاشور خود آویخته است. درختی که از نالههای در سینه مانده آن جوان، هیچ گریزی نیافته است.
از کتاب: مشت مشت گل سپید میچیند از خاک، با تلخیص و تغییر.
کلمات کلیدی: