صالح مرتضوی
قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانکهای جدیدی به نام تی72 وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد، خصوصیت این تانکها این بود که آرپیجی بر روی آنها بیاثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک میشد.
?
تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ مسئول گردانها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد، که عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. فرماندهی دستور داده بود که تا قبل از ساعت یک نیمهشب باید کار تمام شود.
?
دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرماندهاش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.
?
روی پیشانیبند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».
?
گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. یک دفعه دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش میبارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچهها از شدت درد و جراحت دستهایشان را روی دندانهایشان فشار میدادند تا سر و صدا نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده آتش خودش را کم کرد.
?
زمزمههای عقبنشینی تو گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همینطور روی خاکهای نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی میگفت و نه جواب کسی را میداد.
?
حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمیشد کرد که به یکباره عبدالحسین، سید کاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان 25 قدم میروی به سمت راست. یک علامت میگذاری و گردان را میبری آنجا و از آن نقطه چهل متر به سمت دشمن جلو میروی تا خودم بیایم.
?
عبدالحسین با چند تا از بچههای آرپیجیزن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانکها را از بین بردند و برگشتند.
?
صبح که شد فاصله 25 قدم را که نگاه میکردی میدیدی راهنماییات کرده تا به موازات موانع بروی برسی اول یک معبر که داخل این معبر میرفتی میرسیدی به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه میکردی جسدهای فرماندهان دشمن را میدیدی که با آرپیجی بچهها زمان جلسه برای عملیات خودشان همه کشته شده بودند.
?
وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاکهای نرم کوشک گذاشتم توسل کردم به مادرم حضرت زهرا(س).
بعد از راز و نیاز اشکهایم تند تند سرازیر، به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک بار صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقتها که به ما متوسل میشوید ما هم از شما دستگیری میکنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.
?
قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو میکرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.
?
دو سه ماه بعد تابوت خالیاش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.
?
برداشتی آزاد از کتاب خاکهای نرم کوشک، نوشته سعید عاکف. حتماً بخوانید.
کلمات کلیدی:
مرتضی صالحی
هر انقلابی برای خودش شعاری دارد، انقلاب ما هم شعارهایی داشت که امام(ره) این شعارها را اعلام کرده بود. مثلا فرموده بود: «اسرائیل غده سرطانی است و باید از بین برود» یا «ما باید انقلابمان را به تمام دنیا صادر کنیم.»
بعضیها بودند در همان دنیایی که امام گفته بود، این شعارها را اصلا دوست نداشتند و خصوصاً اینکه از انقلاب ما ضربه خورده بودند. با خودشان فکری کردند و گفتند: اگر این انقلاب بخواهد صادر شود، پدر همهمان درمیآید. گفتند باید هر چه زودتر این را از پا دربیاوریم. گروههای ضد انقلاب داخلی را انداختند به جان انقلاب، اما مردم، یکی یکی آنها را از بین بردند. دیدند اینطوری نمیشود، رفتند دیوانهای را مجهز به تمام تجهیزات کردند و انداختندش به جان مردم و انقلاب.
حالا این صدام دیوانه برای شروع یک جنگ خانمانسوز شروع کرد به رجزخوانی که «ما سه روزه خوزستان را میگیریم، یه هفتهای تهران را فتح میکنیم.»
بچهبسیجیها، کار و زندگی خودشان را رها کردند و با دست خالی آمدند جلوی این دیوانه را بگیرند. حالا بعد از یک هفته که از شروع جنگ میگذرد، صدام هنوز پل نو (پل ورودی شلمچه ـ خرمشهر) را تصرف نکرده است. سازمان ملل به دستور آقابزرگهای خودش اولین قطعنامه را صادر کرد که ما از دو طرف جنگ میخواهیم که دست از جدال بکشند و برگردند به مرزهای بینالمللی و همین.
بابا! کسی نیست به اینها بگوید صدام به ما حمله کرد و کلی به ما خسارت زده است. تمام فرودگاهها و مراکز نظامی ما را بمباران کرده، حالا میگویید ما برگردیم سر مرز بینالمللی و آتشبس کنیم. این یعنی عین ذلت. امام فرمود: او میخواهد تجدید قوا کند و دوباره به ما حمله کند. لذا این آتشبس را قبول نکردند.
این دیوانه که میخواست سه روزه خوزستان را بگیرد، حالا 34 روز برای گرفتن خرمشهر تلاش کرده بود و به خاطر دستور بنیصدر خائن به ارتش، که گفته بود به نیروهای مردمی و سپاه کمکی نکنید، خرمشهر به دست عراقیها افتاد.
حالا بعد از برکناری بنیصدر، سپاه و ارتش مثل دو برادر به کمک نیروهای بسیج چند عملیات موفق از جمله ثامنالائمه، طریقالقدس و فتحالمبین انجام دادند که خیلی از زمینهای تصرف شده به دست دشمن آزاد شد. دیگر نوبت به خرمشهر رسیده بود که از دست بعثیها نجات پیدا کند.
این دو برادر با توجه به آرمانهای انقلاب و بعد از نامگذاری عملیاتی به نام طریقالقدس، عملیات آزادسازی خرمشهر را به نام «الی بیتالمقدس» نامگذاری کردند و خرمشهر را با جنگی طاقتفرسا از چنگال بعثیها نجات دادند. در حین عملیات اسرائیل پیام داد اگر نیروهای ایران از دجله عبور کنند، من خودم وارد جنگ میشوم. به راستی ترس و وحشت در اردوگاه دشمنان خیمه زده بود.
در این شرایط (بعد از فتح خرمشهر) دیگر تمام پشتیبانان صدام از صلح و آرامش حرف میزدند، حتی بعضی از آنها پیشنهاد جابجایی صدام از قدرت را میدادند و بعضی طرح دوستی با ایران را.
اسرائیل به این بهانه جنوب لبنان را تصرف کرد. حتی تا نزدیکیهای بیروت جلو آمد.
این چندمین باری میشد که سازمان ملل قطعنامه صادر میکرد و پیشنهاد صلح میداد، اما حرف آنها فقط این بود که دو طرف در مرزهای بینالمللی توقف کنند و بعد ایران ادعای خسارت کند. امام هم حرف اول خودش را تکرار کرد که «ما از شما سه چیز میخواهیم: اول بگویید عراق متجاوز است و شروعکننده جنگ؛ دوم: صدام برگردد داخل کشورش و سوم: غرامت جنگی ایران را بپردازد.»
گوش جهانیان اصلا به این حرفها بدهکار نبود. آنها میگفتند جنگ را تمام کنید و بعد سر مسائل آن حرف بزنید. اما هر آدم عاقلی میدانست اینطوری نمیشود رفت و نشست سر میز مذاکره. مسئولین نظرشان بر ادامه جنگ بود تا اینکه جنگ ادامه پیدا کرد و به حالت فرسایشی رسید. تقریبا سالی یک بار عملیات میکردیم و عراق موضع میگرفت تا اینکه ما توانستیم با عملیات والفجر 8، شهر بندری فاو را تصرف کنیم و با کویت هممرز شویم. حالا اروند، رودی که عراق جنگ را به خاطر آن شروع کرده و ادعا کرده بود، تمام اروند برای عراق است، تمامش بلکه با شهر فاو دست ما بود.
قدرت برتری ایران در کربلای پنج به بالاترین حد خود رسید. زمانی که ما تا چند کیلومتری شهر تنومه (ورودی بصره) پیش رفتیم که واقعاً آمریکا و اسرائیل به خودشان لرزیدند. عواقب کربلای پنج استفاده بیحد و اندازه عراق از سلاحهای شیمیایی (سیانور، خردل و...) بمباران شهرها، آغاز جنگ نفتکشها و تحریم شدید اقتصادی ایران بود.
از ماه فوریه 1987 یعنی بهمنماه 1365 اعضای دائم شورای امنیت یک کار گروهی مشترک و سازماندهی شدهای را برای پایان بخشیدن به جنگ به صورت محرمانه آغاز کردند و نتیجه آن، پنج ماه بعد در تاریخ سیام تیرماه 1366 به صورت قطعنامه 598 نمایان شد. این قطعنامه صدام را متجاوز اعلام نکرده بود، بنابراین امام فرموده بودند: تمام خواستههای ما در این قطعنامه دیده نمیشود. اما آقای هاشمی (فرماندهی عالی جنگ در آن زمان) گفته بود در این قطعنامه نکات مثبتی وجود دارد که میتوان درباره آن مذاکره کرد و نکته منفی آن این است که میگوید به محض شروع مذاکره و پیش از شناسایی متجاوز و محاکمه آن، آتشبس اعلام شود و ما این بند را قبول نداریم. بند معرفی متجاوز میتواند به عنوان تنها کلید حل مسائل به شمار آید، این نکته مثبتی است، اما باید پیش از اعلام آتشبس اعلام شود. ما میگوییم اول متجاوز معرفی شود و بعد راه برای حل مسائل جدی هموار خواهد شد. معلوم است که محاکمه و تنبیه متجاوز و بازپرداخت غرامت از همین اقدام آغاز خواهد شد، اگر این جابجایی در بندها انجام شود، راه هموار خواهد شد.
دشمنان انقلاب برای اینکه ایران را بیشتر زیر فشار قرار دهند، هواپیمای مسافربری ایران را در تیرماه 66 با دو موشک که از ناو آمریکایی شلیک شده بود، هدف قرار داده و 290 نفر از سرنشینان هواپیما را شهید کردند.
مدتی بعد در ایام برگزاری مراسم معنوی حج به حجاج ایرانی در حرم امن الاهی یورش برده و تعداد زیادی از حاجیان ایرانی را شهید و مجروح کردند.
از طرفی شوروی تعداد بسیاری از تانکهای پیشرفته تی72 و موشکهای اسکات و موشکهای زمین به زمین و هواپیماهای میگ 23 و میگ 27 و هواپیماهای سوخترسان از نوع توپولوف در اختیار عراق گذاشت. در این فاصله عراق به کمک مستشاران آلمانی و آرژانتینی موفق به تولید موشکهای اس. اس12 شد که تهران را مستقیما هدف قرار میداد.
حالا به خاطر تحریم اقتصادی، کسی نفت ما را نمیخرید، مشکلات اقتصادی، دولت را زیر فشار زیادی قرار داد، از طرفی، بعد از کربلای پنج قوای نظامی سپاه تحلیل رفته بود و نیاز به بازسازی داشت. سپاه برای اینکه تحرکی در جبههها انجام داده باشد، به سلیمانیه عراق حمله و حلبچه را تصرف کرد که صدام آن فاجعه انسانی را در حلبچه شکل داد و تعداد قابل توجهی از هموطنانش را به وسیله بمب شیمیایی به قتل رساند.
صدام با تکیه و اعتماد به خبرها و اطلاعاتی که آمریکاییها از مواضع ایران در اختیار گذاشته بودند و با تجدید قوایی که کرده بود، در اوایل سال 67 با قصد حمله به شهر فاو حرکت کرد و نیروهای ما قبل از هر گونه برخورد از فاو عقبنشینی کردند و او طی 36 ساعت، فاو را پس گرفت و طی هشت ساعت، موقعیت خود را در شلمچه تثبیت کرد. سپاه نیروهایش را از سلیمانیه خارج و به جنوب انتقال داد. صدام تهدید کرد که تهران را هم از بمب شیمیایی بینصیب نمیگذارد. خطوط پدافندی ارتش را در عینخوش عقب زد و تعداد زیادی اسیر گرفت. در حالی که صدام رو به اوج حرکت میکرد، امام با نوشیدن کاسه زهر بهانه را از آنان گرفتند و در تاریخ بیست و هفتم تیرماه 67 رسماً قطعنامه پذیرفتند. به هر حال ما بعد از هشت سال مبارزه توانستیم حرف خود را به کرسی بنشانیم. آیا درباره انرژی هستهای هم چنین اتفاقی خواهد افتاد؟
امام در 29/4/67 قبل از اجرای آتشبس پیامی برای حج دادند و فرمودند: «اما در مورد قبول قطعنامه که حقیقتا مسئلهای بسیار تلخ و ناگواری برای همه و خصوصاً برای من بود این است که من تا چند روز قبل معتقد به همان شیوه دفاع و مواضع اعلام شده در جنگ بودم و مصلحت نظام و کشور و انقلاب را در اجرای آن میدیدم، ولی به واسطه حوادث و عواملی که از ذکر آن فعلا خودداری میکنم و به امید خدا در آینده روشن خواهد شد و با توجه به نظر تمامی کارشناسان سیاسی و نظامی سطح بالای کشور ... با قبول قطعنامه و آتشبس موافقت نمودم... و خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانوادههای معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیدهام.»
سوتیتر
و خوشا به حال شما ملت، خوشا به حال شما زنان و مردان، خوشا به حال جانبازان و اسرا و مفقودین، خوشا به حال خانوادههای معظم شهدا و بدا به حال من که هنوز ماندهام و جام زهرآلود قبول قطعنامه را سر کشیدهام.
کلمات کلیدی:
صلاح الفاضلی
ترجمه: حمیدرضا غریبرضا
صلاح الفاضلی، یکی از رهیافتگان به تشیع و مبارزان انقلابی کشور مغرب است. اوج دلدادگی روشنبینانه او به راه و اندیشه امام، نشاندهنده عمق نفوذ اندیشه انقلابی ایران در قلب اندیشمندان جهان اسلام است. متن زیر ترجمه مقالهای از اوست که به مناسبت سالگرد رحلت حضرت امام خمینی(ره) در مجله «المرفأ» به چاپ رسیده است.
?
همچنان آن روز را به یاد میآورم. آن روز دوستم محمد آمده بود تا خبر رحلت امام خمینی(ره) را به من برساند... محمد رنگ پریده و شکسته بود, اشک چشمهایش را میپوشاند... هر دو نفر بهتزده شده بودیم... سکوت بین ما حکفرما شده بود... احساسی ترسناک از تنهایی و از دست دادن, وجودمان را فراگرفته بود... ده سالی بود که به معنای معنوی کلمه, با امام زندگی میکردیم. از روزهایی که حوادث انقلاب شکل میگرفت, با انقلاب و امام زندگی کرده بودیم. شعارهای انقلاب, که از اسلام سرچشمه میگرفت ما را به خود جذب کرده بود...
در ابتدای بینش دینی و سیاسی, با ادبیات «اخوان المسلمین» زیسته بودیم و با چنین حقایق و دست آوردهایی آشنا نبودیم..
احساس میکردیم بخشی از این جریان هستیم... جریان مستضعفان... امام خمینی(ره) بارها با مستضعفان سخن میگفت و با سخنان عمیقش آنها را به جنبش و خروش دعوت میکرد...
احساس میکردیم در معرکه مبارزه با استکبار, حضور داریم... به همان شکلی که امام خمینی(ره) مبارزه را ترسیم کرده بود, به همان شکلی که طرفها و میدان درگیری را مشخص کرده بود... احساس میکردیم ما هم طرف مبارزه با استکبار هستیم...
امام در حسینیه جماران برای کسانی که به ملاقاتش آمده بودند دست تکان میداد... ما دلداده نیرویی شده بودیم که در حرکت دست امام نهفته بود... جذابیتی آمیخته با هیبت را نسبت به شخصیت امام احساس میکردیم... در حالتی معنوی غرق میشدیم که توانایی بیان آن حالت را با واژهها ندارم...
وقتی امام برایشان سخنرانی میکرد, از گریه آنان تعجب نمیکردیم... به جز چند کلمه عربی که امام به کار میبرد, از سخنرانی امام چیزی متوجه نمیشدیم... هیچ کدام از ما فارسی بلد نبود... ولی از گوش دادن به صحبتهای امام لذت میبردیم... میفهمیدیم که اسلام به زبان این مرد سخن میگوید... نگاه به چهره نورانیاش برایمان کافی بود... تلاش میکردیم با نگاههایش به دور دستها سفر کنیم... به دنیایی که او میدید... ولی توان نداشتیم پا به پای آن نگاهها حرکت کنیم... شیفته گستره وجودی امام و اوج لحظههای انقلابی در حضورش بودیم...
وجودش به ما آرامش میبخشید, از معنویت سیراب و از مفاهیم انقلاب, سرشارمان میکرد...
وقتی به انقلاب, ضربههای پی در پی وارد میشد و شخصیتهای اصلی و رهبران انقلاب ترور میشدند, شتابان به سمت رادیو میدویدیم تا از ادامه روند انقلاب مطمئن شویم... منتظر آمدن امام میشدیم... که ناگهان با کوهی از استواری و ثبات مواجه میشدیم... بسیاری اوقات از قدرت روحی و توانایی برای کنترل پیامدهای ضربههای این چنین سنگین, شگفتزده میشدیم... تا اینکه فهمیدیم راز آرامشی که امام بر اساس آن حرکت میکند, حکمت, ایمان و عامل مخصوص و ناشناسی در امام وجود دارد... گویی این مفاهیم کوره جوشش اصلی در وجود اوست تا به عاشقان و مریدانش و به تمامی آزادگان جهان, پرتو افشانی نماید...
?
با انتقال امام به «نوفل لو شاتو» در فرانسه, تحرک فراوان رسانهای که در محل اقامت ایشان، باعث شد بازتاب انقلاب به ما برسد, که در شکلگیری تجربه انقلابی ما نقش مهمی را بازی کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی, در ایران آغاز تحولی تاریخی بود که همچنان, شاهد مراحلی از آن هستیم. در حالی که نیروهایی اسلامی, به علتهای گوناگون (که مهمترین آن عبارت بود از قرائتهای کوتهنگر از دین و ناتوان از قانع ساختن) دچار رخوت, ناتوانی و سستی شده بودند, امام خمینی(ره) آمد و کشتزارها را برای کارکرد انقلابی آماده ساخت. دین به عامل آزادی بخش ملتها تبدیل و نماد مبارزه با استکبار نو شد که نماد آن استکبار جهانی و وکیلانش در منطقه بودند.
رویکرد به اندیشه انقلابی و نمادهای آن مانند شهید مطهری, باعث جهشی شد که مدتها در انتظارش بودیم... ایران آزاد شد و اسلام نیز همراهش آزاد شد. اسلام از چارچوبهای تنگی که با آن محشور بود و نیز از نمونههای آمریکایی آن که به پایش بسته بود, رهایی یافت... اسلام تحرک پیدا کرد تا زندگی را دوباره رهبری کند و با نیروهای ظالم و نمادهای استکبار بستیزد... و فجری نو شکوفا شد...
?
محمد گفت: میروم. با دوستان تماس میگیرم تا از دور برای روح امام نماز بخوانیم... او را ترک کردم و به سرعت به خانه برگشتم تا خبرها و تحولها را پیگیری کنم... از آینده میترسیدم... در راه برگشت, ذهنم به یاد اولین عکسی افتاد که از امام در برابر چشمانم قرار گرفته بود... از رمز آن محبت ناآشنا و نیرویی که باعث شده بود امام من را به خود بکشاند... به عکسی که با قرار دادن صورتم بر آن پنهانش میکردم... وقتی تنها میشدم, عکس امام را روی کتابخانهام میگذاشتم و غرق نگاه به آن میشدم... چرا هر وقت فیلمی از امام میدیدیم این همه گریه میکردم؟ راز این اشکها که از چشمانم میریخت چه بود؟ چرا وقتی نوار ویدویی امام از اروپا به دستمان رسید, آنقدر شادی بر قلبم نشست؟
منظرهای را که در خواب دیده بودم, در ذهنم حاضر کردم. خم شده بودم تا دستان بزرگوار امام را ببوسم, گریه میکردم و میگفتم: امام دوستت دارم... امام دوستت دارم... امام هم با مهربانی دست نوازش بر من میکشید... تلاش کردم لذت معنوی مشاهده این منظره را دوباره زنده کنم... منظرهای که روزهای طولانی همراه من بود... ولی فایدهای نداشت...
به یاد قرار بعد از ظهر افتادم. هر روز با بخش عربی رادیوی ایران وعده داشتم. همه چیز را برای شنیدن آن رها میکردم مخصوصا روزهای جنگ تحمیلی... به یاد آرزوهایم افتادم... من هم بسیجی امام شده بودم و در جبههها از اسلام و نظام اسلامی دفاع میکردم... به یاد آزادی خرمشهر افتادم و تکبیرهایی که از مسجد جامع خرمشهر و یا به تعبیر آن روز امام «خونین شهر» بلند شد... و اشکهای شادی...
به یادم آمد چطور با گروهی از منافقین در شهر «رم» برخورد داشتم. از رهگذران برای محکوم کردن نظام اسلامی ایران, امضا میگرفتند. افتخار من این بود که در برابر آنها موضعگیری کردم. بر سرشان فریاد زدم و آنها را تفالههای قاتلان و مزدوران خواندم... یادم میآید چطور خواستند من را کتک بزنند.
?
در خانه, مادرم روبهروی تلویزیون نشسته بود. وقتی من را دید, ایستاد و با اندوه گفت: پسرم, امام از دنیا رفت... مادرم میدانست چقدر به امام دلبسته هستم. همیشه از این میترسید که قیمت این محبت را با زندان رفتن بپردازم. تلویزیون منظرههای عزاداری و غم و اندوه را در سراسر ایران نشان میداد... احساس غریبی نسبت به زمان داشتم و پرسشهای فراوانی که به روحم زخم میزد... پرسشهای عاشقان... آیا منطقی است زندگی بدون امام خمینی(ره) ادامه یابد؟ آیا دیگر شادیهای پیروزی و موفقیت, ادامه خواهد داشت؟ آیا... آیا... ولی مردم ایران, همراه با دل تمام آزادگان جهان, امام را به خانه ابدیاش تشییع کردند... همین پاسخ من بود... امتی با این محبت و وفاداری و با چنین تشییع جنازهای... راه را ادامه خواهد داد...
کلمات کلیدی:
بچهها هر چه بیشتر با حاج احمد همکاری میکردند، بیشتر عاشقش میشدند. آن زمان ما همه کار میکردیم؛ مثلاً من مسئول تعمیرگاه و ترابری بودم و رضا سلطانی مسئول لجستیک، رضا دستواره مسئول شرکت تعاونی و حسن زمانی هم فرمانده کمیته بود؛ یکی دیگر از بچهها را گذاشتیم مسئول روابط عمومی. فرماندار شهر هم از بچههای ما بود. هر وقت عملیات میشد همه اسلحه میگرفتیم و آماده میشدیم. وقتی نیروی جایگزین میآمد، نیروها را میچیدیم و دوباره به شهر برمیگشتیم و کارهای عادی شهر را انجام میدادیم. یک روز از زمستان سال 1360 بچهها روی تپههای تته و مریوان بودند، روی تپهها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمیرفت، حاج احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات. من گفتم: برادر احمد! نمیشود. ماشین نمیرود بالا.خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی میترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم میترسیدیم. محکم گفت: باید برود. گفتم: چشم.
کلمات کلیدی:
بچهها هر چه بیشتر با حاج احمد همکاری میکردند، بیشتر عاشقش میشدند. آن زمان ما همه کار میکردیم؛ مثلاً من مسئول تعمیرگاه و ترابری بودم و رضا سلطانی مسئول لجستیک، رضا دستواره مسئول شرکت تعاونی و حسن زمانی هم فرمانده کمیته بود؛ یکی دیگر از بچهها را گذاشتیم مسئول روابط عمومی. فرماندار شهر هم از بچههای ما بود. هر وقت عملیات میشد همه اسلحه میگرفتیم و آماده میشدیم. وقتی نیروی جایگزین میآمد، نیروها را میچیدیم و دوباره به شهر برمیگشتیم و کارهای عادی شهر را انجام میدادیم. یک روز از زمستان سال 1360 بچهها روی تپههای تته و مریوان بودند، روی تپهها را برف گرفته بود، ماشین و کامیون بالا نمیرفت، حاج احمد از پادگان به من زنگ زد. گفت: مهمات و آذوقه نرسیده بالای ارتفاعات. من گفتم: برادر احمد! نمیشود. ماشین نمیرود بالا.خدا شاهد است پشت تلفن طوری با من حرف زد که بدنم لرزید. آن موقع ما خیلی از حاجی میترسیدیم. دوستش داشتیم، ولی خیلی هم میترسیدیم. محکم گفت: باید برود. گفتم: چشم.
کلمات کلیدی:
زمانی که مریوان بودیم مقام معظم رهبری آمده بود مریوان. بنیصدر هم یک پسر خواهر داشت که فرمانده لشکر 28 کردستان بود. عراقیها هم فهمیده بودند و آمدند دزلی را بمباران کردند. ما هم بلافاصله آقا را برگرداندیم مریوان. وقتی از مریوان برگشتیم، همین فرمانده لشکر 28 به نیروهایش گفته بود که توپها را بردارند و نیروها را بکشند عقب. حاج احمد وقتی آنها رامیبیند، فرمانده توپخانه لشکر 28 را که یک سرهنگ بود به باد کتک میگیرد که «نامرد چرا داری برمیگردی عقب؟ توپها را کجا میبری؟» حاج احمد این کار را کرده بود و آمده بود جلسه که در آن جلسه آقا و همین فرمانده لشکر 28 بودند که در روابط عمومی سپاه تشکیل شد. پسر خواهر بنیصدر میخواست از متوسلیان شکایت کند. شهید بروجردی هم به ما میگفت که حاج احمد را بیاورید بیرون و توجیه کنید تا جلوی آقا کاری نکند. در این گیر و دار، پسر خواهر بنیصدر گفت که متوسلیان فرمانده توپخانه را به باد کتک گرفته است. تا این را گفت، حاج احمد هم گفت: «بله که زدم. چرا عقبنشینی کردید. شما غلط کردید عقبنشینی کردید.» و بعد حاج احمد با مشت زد روی میز شیشهای که جلوشان بود؛ چنان زد که شیشه میز شکست و ریخت.
حاجی یک آدم عملیاتی، قاطع و محکم بود. از آن آدمهایی بود که از حرفش برنمیگشت.
کلمات کلیدی:
یک عملیات انجام دادیم که بعد از شروع جنگ بود در منطقه دزلی. دزلی یک جاده دارد که از مریوان میخواهی به سمت سنندج بروی، حدود 36 کیلومتری سه راهی میشود که از این سه راهی میرود به سمت دزلی. تنگه و گردنه بسیار عظیمی دارد. دیواره گردنه غیر قابل عبور است. حاج احمد یک طراحی کرد که دزلی را دور زد. ما از محور اصلی به سمت دزلی نرفتیم؛ بلکه کاری کرد که هیچ کس خبر نداشت و اصل غافلگیری را صد در صد رعایت کرد؛ حتی موقعی که حرکت کردیم، ما را برد توی منطقهای که شانزده کیلومتر بیرون از مریوان بود. آنجا ما را جمع کرد و ما را از نقشه عملیات در دزلی آگاه کرد.
دزلی را بدون اینکه تلفاتی بدهیم گرفتیم و خیلی جالب بود دمکراتها سر دوشکاهایشان و سر کالیبر 50 خودشان خوابشان برده بود و ما رفتیم پشت گردنشان و آنها را گرفتیم. و جالبتر اینکه که یک کمپرسی و یک دستگاه سیمرغ از بالا میآمدند به سمت پایین که کلی تجهیزات و اسلحه و مهمات داشتند و ما توانستیم سالم آنها را غنیمت بگیریم.
کلمات کلیدی:
حاج احمد در ارتش خدمت کرده بود. قبل از انقلاب هم در زندان فلکالافلاک زندانی بوده است. از فکر نظامی بسیار خوبی برخوردار بود. مهندس مکانیک دانشگاه علم و صنعت بود. طراح بود و از بچههای بافکر و با استعداد و دلسوز و عاشق امام(ره) بود.
وقتی اولین بار دنبال بچههای تهران در سال 58 رفته بود بانه، به عنوان یک نیروی عادی از گردان دو سپاه بود. بعد مشخص شد که حاج احمد نبوغ ذهنی و فکریاش «فرماندهی» است.
اوایل خرداد 59 رفتیم مریوان. من هنوز حاج احمد را ندیده بودم. کل شهر دست ضد انقلاب بود. لشکر 28 کردستان یک تیپ داشت که در چند کیلومتری مریوان مستقر بود. رفتیم پادگان آن تیپ و شب در آنجا بودیم. ارتش پادگان را حفظ کرده بود؛ در حالی که بقیه شهر دست ضد انقلاب بود. مسیر کامیاران و سروآباد دست ضد انقلاب بود. همراه با اکیپ حاج احمد، رضا چراغی، رضا دستواره، حسن زمانی، سیفالله منتظری، رضا قمی، رضا سلطانی که از پاوه آمده بودند در پادگان بودیم. آنها نیروهای حاج احمد متوسلیان بودند. بعد از چند روز که تپههای اطراف پادگان آزاد شد، قرار شد شهر را آزاد کنیم. شبی که میخواستیم طرح آزادی شهر را برنامهریزی کنیم، حاج احمد را آنجا دیدیم.
ما از سه ـ چهار طرف شهر مریوان را محاصره کردیم و بعد آمدیم در داخل شهر و شروع به پاکسازی کردیم. بدون تلفات توانستیم شهر را بگیریم. از اول صبح در شهر مستقر بودیم. طرح آزادسازی شهر را حاج احمد ریخته بود.
اولین ستونکشی از جاده کامیاران بود. ما هم از جاده مریوان به سمت کامیاران حرکت کردیم و پاکسازی از آن موقع شروع شد. قسمت عمدهای از مریوان و روستای اطراف پاکسازی شد. ما تا آن زمان نیروی حاج احمد بودیم.
کلمات کلیدی:
سوریها عمدتاً در جلسات مست بودند. حاج احمد خیلی حساس بود. اگر کسی سیگار میکشید، اصلاً بهش محل نمیگذاشت. رفته بودیم جلسه و یکی از آنها مست بود. رضا دستواره میرفت جلو تا او با حاج احمد روبهرو نشود. چون اگر روبهرو میشد، حاج احمد بدون تعارف میزدش.
کلمات کلیدی:
اول به رضا دستواره که معاون حاج احمد بود، گفتیم. او هم با همان پژوی خریداری شده از لبنان با سرعت به سمت ما در بعلبک آمد. سرعتش خیلی زیاد بود، رفته بود توی جدول. پایش شکسته بود، ماشین هم داغان شده بود.
بچهها دیگر نمیخواستند به ایران برگردند و میگفتند با حاج احمد برمیگردیم. رضا گفت. با تهران تماس بگیریم و بگوییم که بچهها نمیخواهند برگردند.
پس از مدتی شمخانی، رفیقدوست، محمد باقری، ولایتی و توکلی آمدند که ما را راضی کنند برگردیم. در این حال و هوا سازمان املیها گفتند برویم و چند نفر از سران فالانژ را بگیریم.
تیم تشکیل دادیم که هر تیم دو ـ سه نفر بودند. آنها را گرفتیم و توی گونی گذاشتیم. ماچند نفر از آنها را آزاد کردیم و گفتیم ما اینها را آزاد میکنیم و شما حاج احمد را آزاد کنید. فایده نداشت.
چهار روز از ربوده شدن حاجی گذشته بود و هواپیما هم منتظر ماند که ما را برگرداند. خبری از حاج احمد نشد. بالاخره آقای شمخانی و بقیه گفتند که باید برگردید. ما هم گروگانها را دست بچههایی دادیم که آنجا ماندند.
اسارت حاج احمد و همراهانش صد در صد برنامهریزی شده بود و اسرائیلیها اطلاع دقیق داشتند. اسرائیلیها نفوذی شدید در ارتش سوریه داشتند و در سازمان امل هم نفوذی داشتند. آن موقع حزبالله هم وجود نداشت. الآن حزبالله کاملاً غربال شده و نفوذی بسیار کم دارند.
حاج احمد واقعاً از اسارت واهمه داشت. علتش را نمیدانم. حتی آن روزی که فالانژها ما را گرفتند، حاج احمد به ما گفته بود که حاضر بود ما بجنگیم، اما اسیر اسرائیل نشویم. همیشه میگفت ما باید کاری کنیم که صهیونیست را اسیر بگیریم و زنجیر به دست و پای آنان ببندیم و در بازار شام بگردانیم.
کلمات کلیدی: