لیسانس علوم سیاسی است و شاعری جوان، توانا و خلاق. انسانی با اخلاق و دوستی مهربان از خطة پهلوانان، کرمانشاه، که با لهجة شیرین کردی دوستداشتنیتر میشود. غزل و مثنویهای عمو اصغر بسیار خواندنی و زیبا هستند. غزل «شهید زنده» را از او میخوانیم. با این توضیح که در این غزل زبان شاعر، اعتراضی است.
کلمات کلیدی:
به کوشش: عبدالرضا مهجور
جگرم سوخت
و سینهام
همانند خانة خورشید
میگداخت...
اما...
شنیدهام که برگهای درختان بهشتی
وقتی که آرام، آرام میافتند
اگر به روی چهرة «حور» بلغزند
آن چهره خراشیده...
آه...
سوختم...
السلام علیک یا حوراء الانسیه
یادش به خیر
سپهر بود...
ابوالفضل!
میگفت: به جای افسوس
که ای کاش...
مدینه...
کربلا...
کوفه...
شام...
بیایید مثل آنها...
که میگفتند:
همة همت
همة غیرت
شجاعت
مردانگی را
فرامیخوانیم
تا آخرین فرزند یاس تنها نماند
راستی
وقتی که سفر کردند
پشت لباسشان را دیدم
و باز هم سوختم...
نوشته بود:
«میروم تا انتقام...»
کجا بودیم؟
شلمچه؟
طلاییه؟
فکه...
نمیدانم کجا بود!
اما سحرگاه
صدایی میآمد
از قتلگاه!
یا ربّ امّی
به حق ...
اشف صدر...
و این بار
زمین و زمان میسوختند...
«یا صاحبالزمان»
... و اما شیمیایی
در این چند شماره توفیق رفیق راه نشد که به سراغ جانبازان شیمیایی برویم و ...
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
در حجرهای کوچک در قم، سیدی بر سجاده نشسته بود که دوست داشت در خلوت عاشقانهاش با خدا، خود را در شعاع نور گنبد مریم آل محمد(ص) قرار دهد، ملکوت معنا و معنای ملکوت را با همه وجودش لمس کند، پرده از رازهای حائل بین جهان ماده معنا را کنار زند و محو تماشای جمالی شود که هستی، خالی از جلوه آن به شمار میرود.
سید، نه سودای نان داشت و نه جویای نام بود، اما دوست داشت خداوند به او چنان عمری عطا کند تا نظارهگر نام محمد و آل محمد(ص) بر رفیعترین قلههای دنیا باشد، سفره هیچ مسلمان که هیچ، سفره هیچ بنده خدایی را خالی از نان نبیند.
سید جوان، تاریخ ائمه اطهار(ع)، تاریخ حوزههای علمیه و تاریخ ایران زمین را صفحه به صفحه ورق زده بود؛ گاه با خواندن برگی از آن گریسته بود و گاه با خواندن برگی چنان به وجد آمده بود که آرزو میکرد همه برگهای تاریخ تشیع و حوزههای علمیه همان رنگ و همان بو را میداد. در کنار فقه و اصول، اخلاق و فلسفه و عرفان، چنان در تاریخ غرق شده بود که سید تاریخ شده بود؛ تاریخ گویای فیضیه، تاریخ حوزهها، تاریخ ایران، تاریخ تشیع. و وقتی به حرم حضرت معصومه گام مینهاد و پس از طواف آن بیبی که چادرِ نورش، هزاران فقیه و فیلسوف و عارفی را وادار به کرنش در برابر «علم لدنی» خود میکرد، به سراغ برگهایی از تاریخ همیشه جاودان حوزهها و تشیع میرفت. به سراغ قبر بافقی، کنار قبر شیخ عبدالکریم حائری میرفت، که برای دفاع از حریم آیه حجاب، در حریم ملکوتی عفاف، در برابر کشف حجاب «تاجالملوک» ایستاد و زیر مشت و لگد رضاخان فریاد زد: «یا امام زمان(عج)» و وقتی رضاخان از خشم فریاد برآورد «پدرسوخته هیچ کس به فریادت نمیرسد»، فریاد یا امام زمانش را بلندتر و رساتر سر داد و یقین داشت وعده امام زمان(عج) به او، وعده حقی است و او خواهد ماند و ذلت رضاخان را خواهد دید.
سید، زنده بودن بافقی پس از ذلت رضا خان را دیده بود و بر مزار بافقی، به یاد این جمله مدرس افتاده بود که به رضا خان گفت: «من هر جا دفن شوم قبرم زیارتگاه میشود و هر جا تو دفن شوی، زبالهدان.»
?
سید به فیضیه که وارد میشد، با همه وجودش نفس میکشید و سینهاش را پر از هوای حجرههایی میکرد که از هر یک از آنان، بوی زهد، بوی عرفان، بوی عطر شبزندهداری، بوی افطار پس از نماز و مناجات طولانی به مشام میرسید و چون به «سنگ انقلاب» میرسید، قامت «سید مجتبی» در قاب نگاهش جای میگرفت؛ سیدی که برای او تندیس شهامت و الگوی شهادت بود؛ سیدی که بر فراز آن سنگ «حی علیالجهاد» را فریاد میزد.
?
«سید علی» بر این باور بود که حوزههای علمیه جوششگاه همیشه تاریخ است که در هیچ عصر و مِصری گَرد سکون و سکوت بر آن ننشسته است، اما در انتظار بود؛ انتظاری از جنس انتظار نهضت تنباکو، از جنس انتظار نهضت عدالتخانه و روزی که روح خدا در کالبد حجرهها، در کالبد فیضیه، در کالبد قم و در کالبد همه حوزههای علمیه روح حماسه دمید. برای سید علی، انتظار به پایان رسید و «سید علی خامنهای» همگام با «سید یونس رودباری»(1) فریاد برآورد و چون «سید یونس» در مدرسه فیضیه با خونش «لمعهای» دیگر نگاشت، «سید علی» هم چراغ سربداری را در حجرهاش روشن ساخت و با مُرکب سبز «ولایتمداری» با روح خدا بیعت «سرخ» بست و با همه دنیا و آنچه در آن بود وداع کرد و چنین نگاشت:
«بسمالله الرحمن الرحیم. عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنهآی غفرالله لهما شهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمد صلیالله علیه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیهالسلام وصیه سید الاوصیاء و ان الاحد عشر من اولاده المعصومین صلوات الله علیهم الحسن والحسین و علی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد وعلی والحسن والحجه اوصیائه و خلفائه و امناءالله علی خلقه و ان الموت حق والمعاد حق و الصراط حق و الجنه والنار حق و ان کل ماجاء به النبی صلیالله علیه و آل حق، اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و منک و کرمک.»
آنگاه از یکایک دوستان و خویشان حلالیت طلبید و باز نوشت:
«دارایی مال من در حکم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد، تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود... پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف «اذا بکیت علی شی فابک علی الحسین الخ...» به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش خواهند کرد انشاءالله تعالی... گویا دیگر کاری ندارم، اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی واغفر لی و ارحمنی بمحمد و آله الاطهار. العبد علی الحسینی الخامنهای 27 شوال 1382 هـ . ق»(2)
از آن روز به بعد، سید علی بود و تصویری از جدش حسین بن علی(ع). سری داشت در هوای ملکوت و پایی داشت در زمین، و تکلیف، کهکشانی بود که خود را به مدار جاذبهاش رسانده بود. از آن روز به بعد، هر جا که تکلیف بود او بود و هر جا او بود مناجات بود و محبت، مطالعه بود و مبارزه. نه میلههای سرد زندان قصر و اوین، هوای روحنواز ملکوت را از سرش میربود و نه گرمای سوزان تبعید در ایرانشهر از گرمای درون و از شوق وصالش میکاست.
?
روزی که روحالله، نام محمد و آل محمد (ص) را بر فراز قله دماوند به گوش جهانیان رساند و جشن پیروزی پابرهنگان تاریخ برپا شد، باز سید بود و تکلیف. دارایی او در حکم هیچ بود و نه سودای نان داشت و نه جویای نام بود. سری داشت در هوای ملکوت و پایی داشت در زمین و باز در آرزویی بود که کسی او را به آرزوی دیرینهاش برساند.
?
ششم تیرماه 1360 محراب مسجد ابوذر میرفت تا پله معراج او از خاک به سوی افلاک شود. بمبی سهمگین منفجر شد. ملائک برای لحظهای سیدعلی را از زمین جدا کردند و به آرزویش رساندند و او لطافتی را حس کرد که همه یاران خمینی برای درک آن لحظهشماری میکنند. در مسجد ابوذر غوغایی برپا شد. دعای روحالله و مردم دستی شد و شوق ملائک، دست دیگر. در کشمکش دست روحالله و مردم با دست ملائک، این دست دعای روحالله و مردم بود که سید علی را به محراب و منبر بازگرداند و این جمله روحالله را در تعریف سیدعلی بر طاق ایوان انقلاب نشاند:
«سربازی فداکار در جبهه جنگ، معلمی آموزنده در محراب و خطیبی توانا در جمعه و جماعات و راهنمایی دلسوز در صحنه انقلاب.»(3)
?
تاریخ ورق خورد و بار دیگر، محراب سید علی میرفت تا نردبان معراج او شود. انفجار بمب در بین نمازگزاران جمعه، سید علی را که دستان دعای روحالله و مردم حامی او بودند، از محراب و منبر جدا نکرد.(4)
?
سید علی خامنهای، نه جویای نام بود و نه در پی نان؛ اما خداوند بر سینه او مدالی از نامآوری در عصر جانشینی آن آغازگر حماسه و فریاد آویخت که او، نام محمد و آل محمد(ص) را از فراز قله «اورست» بشنود.
?
امروز آیتالله العظمی سید علی خامنهای(دامت برکاته) در محراب است، در حالی که داراییای دارد در حکم هیچ، و اگرچه در سرش هوای ملکوت است، اما دستی دارد در دست مردمی که هر صبحگاه و شامگاه خداوند را به همه مقدساتش سوگند میدهند که هرگز این دست را از آنان جدا نکند.
پینوشت:
1. طلبهای که در حمله دژخیمان به مدرسه فیضیه در سال 42 به شهادت رسید.
2. وصیتنامه رهبر معظم انقلاب که یک روز پس از حمله به مدرسه فیضیه نگاشته شده است، روزنامه جمهوری اسلامی، 30 تیر 1373.
3. بخشی از پیام امام راحل به مناسبت انفجار بمب در مسجد ابوذر و بازیابی سلامت آیتالله خامنهای.
4. در تاریخ 24/12/63 همزمان با خواندن خطبههای نماز جمعه در دانشگاه تهران توسط مقام رهبری و هجوم هواپیماهای عراقی، بمبی توسط منافقین در بین نمازگزاران منفجر شد و تعدادی از هموطنان نمازگزار به شهادت رسیدند.
سوتیتر
ششم تیرماه 1360 محراب مسجد ابوذر میرفت تا پله معراج او از خاک به سوی افلاک شود. بمبی سهمگین منفجر شد. ملائک برای لحظهای سیدعلی را از زمین جدا کردند و به آرزویش رساندند و او لطافتی را حس کرد که همه یاران خمینی برای درک آن لحظهشماری میکنند.
کلمات کلیدی:
مرتضی صالحی
خرمشهر که آزاد شد، تازه رسیده بودیم سر جای اولمان. صدام توی خیلی از نقاط، تا پشت مرزهای بینالمللی عقب رانده شده بود. عملیات رمضان طراحی شد برای تعقیب و تنبیه متجاوز.
?
امام استراتژی خودش را اعلام کرد: «راه قدس از کربلا میگذرد». عدهای از رزمندهها که لبنان رفته بودند، برگشتند و آماده شدند برای رفتن به کربلا.
?
رزمندهها باید در دشتی صاف و مسطح به موازات خط مرزی طلاییه، کوشک، پاسگاه زید که در تیرماه، دمای هوایش به 50 درجه میرسید، در شب بیست و یکم رمضان عملیات را شروع کنند.
?
شش کیلومتر پیشروی کرده بودند. به خاکریزی رسیدند که طول آن به موازات مرز بینالمللی بود، اما پشت خاکریز هیچ مدافعی نبود. از خاکریز که عبور کردند، با فاصلهای کم به خاکریز دیگری رسیدند. حالا سمت چپ و راست آنها هم خاکریز بود، خاکریزهای سه متری؛ خاکریزهایی که با عکس هوایی مشخص شد به طول سه کیلومتر در سه کیلومتر به شکل مثلث پی در پی و در امتداد مرز، کنار هم قرار گرفتهاند که داخل آن با خاکریزهای کوچک و بزرگ، منظم و غیر منظم مثلثی پر شده.
?
قمقمه بچهها خالی شده بود، وقت سحر باید خودشان را برای روزه بیست و یکم آماده میکردند. با بالا آمدن خورشید، طاقت خیلیها دیگر تمام شده بود. توپخانه دشمن از همه طرف آتش میریخت و رزمنده ها هم توی خاکریزها گم شده بودند.
?
بعضی وقتها دید کور میشد، آنقدر که بادهای شدید، ماسهها را بر صورتها میکوبید، دهان روزه همه بچهها پر شده بود از رمل و ماسه.
?
آنقدر توی آن دشت تانک زیاد بود که هر گلوله تانک، سهم یک بسیجی تشنه میشد. بچهها هم تانک و نفربر آنقدر زدند که بعدها عملیات رمضان به «شکار تانک» معروف شد، اما...
?
گرما، عطش، بادهای سوزان، ماسه و رملهای معلق در آسمان، تجهیزات سنگین و کالیبرها و گلولههای تانک دشمن امانشان را بریده بود.
?
خیلی خون از مجروحین رفته بود. عطش هم غالب شده بود و آنها گوشه کنار خاکریزها به زمین میخوردند. حالا دیگر توی راه برگشت، رزمندهها با خستگی و عطش فراوان، با صورت کنار مجروحین به زمین میخوردند و...
«فدای لب تشنهات یا اباعبدالله»
التماس دعا...
ـ از این شماره تصمیم گرفتهایم برای هر شماره مجله، رمز عملیات بگذاریم و متوسل شویم به اهلبیت پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) که قله کرماند و نهایت عنایت. هفتمین امتداد را با رمز «یا فاطمه الزهرا» بستهایم.
ـ میدانیم و میدانید که هر چه داریم از لطف خدا و عنایت شهداست و دعای خیر شما مخاطبان خوب است که با اشتراک و استقبال پرشکوهتان، امتداد را به پرمخاطبترین نشریه در حوزه دفاع مقدس رساندید. ما نیز وظیفه داریم در برابر این لطف شما، تمام توان خود را برای رسیدن به کمال و ارائه محصولی خوب...
ـ بعضیها میگویند جای امتداد در فروشگاههای فرهنگی و گیشههای مطبوعات خالی است، درست میگویند این بعضیها، اما امتداد، تنهاتر از آن است که فکر میکنید. تماس و مکاتبه خیلی داشتیم که میخواستند نمایندگی پخش مجله باشند، انشاءالله اقدام میکنیم.
ـ جدول را هم که دیدید. خواست خودتان بود که مسابقه و جدول هم در نشریه داشته باشیم. امیدوارم همان طور که از مطالب و محتویات دیگر نشریه استقبال میکنید، این بخش را هم پسندیده باشید.
ـ هر ماه چشم به راه نامهها و دیدگاههایتان درباره مطالب نشریه هستیم. نامهها که میرسد، پس از بررسی و طبقهبندی، سعی میکنیم دیدگاههایتان را به کار ببندیم.
ـ راستی، کسانی که ارتباط بیشتری با نشریه داشته باشند، ضرر نخواهند کرد. امتحان کنید!
... یا علی
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
? احمد گوشی را گرفت... «صبح امروز یک نامه سری از فرمانده کل قوا، آقای بنیصدر برامون رسید... شرمندهام. اما دستوره. ما دیگر حق نداریم حتی یه گلوله به شما بدیم.»
? برادر بروجردی، سلام علیکم. میدانم که مشغلهات زیاد است و وقتت کم است. اما دیگر دلم دارد میترکد... بارها در پاکسازی مواضع ضد انقلاب از داخل مقر آنها پوستر جناب فرمانده کل قوا، رئیس جمهور محترم را پیدا کردهایم... حرف هم بزنی، پای ولایت را وسط میکشد. میگوید: «تضعیف فرمانده کل قوا، تضعیف امام است» من صریحاً میگویم، فرماندهی که عدالت ندارد، ولایت هم ندارد. مرید شما، احمد متوسلیان.
در داستان «مرد» نوشته داوود امیریان، رضا، راوی است و احمد متوسلیان قهرمان اصلی است که هدف نویسنده نیز معرفی او است.
? اعظم بیتوجه به حرفهای احمد رو به دخترها گفت: خواهرها، کمی استراحت میکنیم، بعد کار را شروع میکنیم...
? درباره اعظم به این راحتیها نمیتوان چیزی گفت.. دختری استوار و با وقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میزند. البته حدس و گمانهایی مینی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
? در اتاق باز و اعظم وارد شد. تمام مجروحین دستپاچه به طرف تختهایشان فرار کردند. اعظم برای لحظهای از ترس و واهمه آنها جا خورد، اما بعد قیافهای جدی گرفت و گفت: «وقت خوابه...» رضا به ابراهیم گفت: «من که فردا پس فردا مرخص میشوم. خدا به داد شما برسه» و همه خندیدند.
این کتاب که از سری کتابهای مفاخر ملی و مذهبی ایران و چاپ حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است، شکلگیری پادگان دوکوهه را به زیبایی تشریح میکند. ماجرا از این قرار است که محسن رضایی و محمد بروجردی سعی کردند حاج ابراهیم همت را راضی کنند تا فرماندهی تیپ جدیدی را به عهده بگیرد. او هم به پای حاج احمد متوسلیان انداخت و او بخشی از نیروهایش را از مریوان به خوزستان برد.
? هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی... احمد گفت: «برادرها! این دوکوهه است. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیانی هستید که قدم به اینجا میگذارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله...» بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.
دوکوهه محل تشکیل تیپ 27 محمد رسولالله(ص) شد و احمد، مسئولیتهای مختلف و فرماندهی گردانهایش را به بهترین بندگان خداوند سپرد. همت، دستواره، وزوایی، ناهیدی، نورانی، شهبازی، قهرمانی، قجهای، چراغی، رضوان و... از هر کدامشان به تناسب قصه، در این کتاب 184 صفحهای یادی شده است و خاطرهای از زبان رضا آمده است.
عملیات فتحالمبین، اولین ثمره دوکوهه در دشت خوزستان بوده و امیریان لحظات نفسگیر آن را به زیبایی توصیف نموده است.
? رضا به مردم نگاه میکرد. فکر میکرد که دیروز کجا بود، هفته پیش کجا بود و حالا در کجا؟
آیا مردمی که حالا راحت و آسوده در خیابانها حرکت میکردند، میدانند مسافرین اتوبوسی که گذشت، فرزندان آناناند که از معرکه نبرد آمدهاند؟
سید رضا هاشمی ـ راوی داستان ـ خود ماجرایی دارد به عظمت انقلاب اسلامی. به عظمت برچیدن تاریخ شاهنشاهی و استقرار حکومت الله.
? رضاجان! تنها یادگار گذشتهام. دلم برایت تنگ شده است. آرزو دارم بار دیگر روی چون ماهت را ببینم. خندههای از ته دلت را بشنوم. میدانم که حالا برای خودت مردی شدهای. طاقت داشته باش. به زودی کارها رو به راه میشود. به پیروزی و بازگشت زمانی نمانده است. ما دوباره به خانه بازمیگردیم. بار دیگر عزت و احتراممان میکنند و مانند گذشته زیر سایه شاه جوان زندگی خواهیم کرد. از تو خبرهایی شنیدهام که خوش ندارم واقعیت داشته باشد...
سید رضا از فتح خرمشهر نیز میگوید. از عملیاتها، مقاومتها، شهامتها، شهادتها و بالاخره از حاج احمد و حاجاحمدها.
? دکتر حیرتزده به احمد گفت: «چی؟ یعنی چه نمیخواد؟ طاقت نمیآرید. ما آمپول بیحسی هم نداریم.»
ـ باشد، طاقت میآرم. شما کارتون رو بکنید.
دکتر و پزشکیارها مشغول به کار شدند. ران احمد را شکافتند تا ترکش را درآورند. چهره احمد از درد خیس عرق و سرخ و متورم شد. رضا به جای او درد میکشید. آن سوتر ایستاده بود و به سختی میگریست. دیگر سیاهی چشمان احمد معلوم نبود. به سختی میلرزید. از لبانش خون بیرون زد. دستههای تخت را در چنگش میفشرد. ران پا را بخیه زدند و پانسمان کردند.
احمدگفت: «عصا بیارید» ممقانی وحشتزده گفت: «چی میگی حاجی؟ شما باید حداقل سه روز استراحت کنید.»
ـ نه، من باید برم، بچهها منتظر هستند...
رضا پرسید: «چرا نگذاشتید بیهوشتان کنند حاجی؟» احمد سر به شانه رضا گذاشت و گفت: «شاید موقع بیهوشی آمار و اطلاعات عملیات را میدادم. شاید اونجا نامحرم بود.»
? رضا به شیشه شکسته پاترول نگاه کرد و دلواپس گفت: «نه حاجی، این ماشین خطرناکه، یه موقع زبونم لال، پشت چراغ قرمز، یک نارنجک بندازند تو، میدونید چی میشه؟»...
احمد از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت: «شلوغش نکنید. ما رو تو کردستان نتونستند از پا دربیارند. بعثیها (هم) که کاری از پیش نبردند، منافقها هم هیچ غلطی نمیتونند بکنند. مطمئن باشید اگه قرار باشه برای من اتفاقی بیفته، تو جبهه جنگ با اسرائیل میافته.»
? خبر بسیار ناگهانی و غافلگیرکننده بود. اسرائیل به لبنان و سوریه حمله کرده است...
رضا گفت: حالا چه میشود؟ احمد آهی کشید و گفت: «هر چی امام صلاح بداند»
این کتاب، عزیمت حاج احمد و حاج همت و نیروهای ایرانی به سوریه و استقبال پرشکوه مردم و مسئولین سوریه را تصویر میکند. سپس شرایط سیاسی و امنیتی منطقه را از زبان حاج احمد و به نقل از سید رضا تشریح مینماید.
سپس از عملیات ربودن یکی از ژنرالهای ارتش اسرائیل توسط بسیجیان جهان اسلام اعم از ایرانی و لبنانی و آمریکایی و عراقی و اردنی به فرماندهی حاج احمد متوسلیان میگوید و نیز از حوادث پس از آن عملیات دلاورانه.
? برای رضا نماز خواندن در کنار محمد گولدن و جوان عراقی، صفایی دیگر داشت. پس از نماز، وقتی محمد گولدن در سجده شانههایش لرزید، رضا حال غریبی پیدا کرد. ناخودآگاه کتابچه دعا را از جیب بلوزش درآورد و خواندن زیارت عاشورا را شروع کرد. دیگران هم با او همنوا شدند.
? از دیروز نیروهای صهیونیست و فالانژ دارند محلات دیپلماتنشین بیروت رو محاصره میکنند. حتی به چند سفارتخانه کشورهای عرب هم حمله کردند. شک ندارم که میخوان به سفارت ایران هم حمله کنند. میدونی چیه حاجی، نباید پروندههای سفارت ما به چنگشون بیافته.
احمدکمی فکر کرد و گفت: «پس بهتره زودتر راهی بشیم.»
سید محسن، شادمان بازوان احمد را در چنگ فشرد. رضا با ناباوری جلو رفت و گفت: «نه حاجی. خطر داره.»
چه شد که کاظم اخوان و تقی رستگار و سید محسن موسوی، همراه حاج احمد رفتند؟ چرا دیگران نرفتند؟ مثلاً سید رضا، حاج همت یا دیگران؟ داوود امیریان همه چیز را توضیح میدهد. رفتن را و باز نگشتن را.
حتی از تلاش همت برای آزادی حاج احمد میگوید و از اعظم...
اعظم که بود؟ دختری استوار و باوقار. پرستاری شجاع و پرکار. از آنهایی که آدم دلش میخواهد بفهمد که او کیست و چرا در داستان حضور دارد. گاهی هیبتش با شخصیت اصلی داستان شانه به شانه میشود. البته حدس و گمانهایی میزنی ولی برای اینکه بفهمی چقدر صحیح است، چارهای نداری مگر اینکه داستان را تا آخر بخوانی.
کلمات کلیدی:
برشهایی از وصیتنامه دانشجوی شهید محمدحسین تجلّی
تولد: 1341؛ زنجان
... من باید بروم. این فکر من است. برایم مهم نیست که مردم درباره من چه بگویند. بگذار هر کس مرا با عینک خود ببیند. ولی خدا که عینک ندارد. خدا خود عین است. چرا مُصَغّرش را برگزینیم؟! خدا خود خالق عین است، او عالم غیب است و دانای شهادت.
اگر بگویند احساساتی بود بگذار بگویند. اصلاً مگر احساس بد است؟ آری من احساسی بودم، ولی احساسم از نوع احساس آن بدگویان نیست! اگر بگویند فریب خورد، بگذار بگویند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند که فریب نخورند، اگر چه خود این عمل فریب خوردن است.
خلاصه اینکه حرف مردم را ملاک حرکتم نمیگیرم، گر چه عقلاً محترماند. بر خلاف موارد گذشته، اگر بگویند روحی خشن داشت، بیاحساس بود، بگذار بگویند مگر نه اینکه احساسم را در اول سخنم گفتم. خطی برای خود داشتم و این خط را خانواده و دوستان و اطرافیان و صاحبنظران شریعت در من ایجاد کردند و من در روی آنان به سیر پرداختم.
آری پدرم و مادرم، من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم، ولی از انحراف هراسان بودم، از منجلاب گریزان بودم. از زندگی دُوری متنفر بودم. از بازی دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر را میجوند و کوتاهتر میکنند بیزار بودم. در رکود از گندیدگی و در باتلاق عمر و رضایت دادن به پول، همسر، ماشین، خانه و... آری میترسیدم... آنقدر به خواندن علاقه داشتم که به خاطر یک موفقیت کلاسیک ده روز نذر روزه کردم (البته نتوانستم بهجا بیاورم) و این عمق علاقهام را میرساند. میخواهم بگویم که از روی پوچی و سرگردانی هجرت نکردم و بیگدار به آب نزدم، اینها را میگویم تا آیندگان بدانند که روندگان بیجهت نرفتند، بیهدف نبودند، من خود چه باشم، این فکر است که مهم است و این خط است که مهم است. آری ما نزدیک بین نبودیم. نزدیکیها را نمیدیدیم، مگر میشود سوار بر بال ملائک فقط نزدیک را ببیند. ولی این را نیز بگویم که دوربینها نیز نتوانستند کاری بکنند. سوء تفاهم نشود. نمیدانم این جمله را چرا گفتم ولی میدانم که به حق گفتهام.
خدایا! خداگونه شدن چگونه است؟ خدا میشنوم، آری، صدای رسولت را میشنوم که میگوید: در زنجیر ماندن شایسته موحدین نیست. باید از قفس تنگ ماندن گریخت. قفس تنگی که همه عالم مادی را در بر میگیرد، چه قفس تنگی است و چه سراب فریبندهای است. نباید ماند، باید شد.
خدایا، صدای حسینات را میشنوم، در شب قبل از عروج، شمعها را خاموش کرد و فرمود: بروید که فردا روز ماندن نیست. فردا، روز چیز بهدست آوردن نیست. فردا روز همه چیز از دست دادن است، آنها که همه چیز ندارند که بدهند بروند و شهیدان بمانند تا فردایی دیگر، پوچ بودن را ارزانی ماندگان کنند، و پاک شدن را برگزینند؛ و چه نیکو گزینشی بود و من آن دیشب ماندم و امروز میروم، میروم تا آنچه که دارم بدهم.
اکنون صدای مهربانتر از مادرها را، دلسوزتر از پدرها را میشنوم.
آری، نه پدرم و نه مادرم غمناک نیستند، چرا که غمناکی سزاوار شایستگان نیست، این زندگی است و زندگی مفهومش همین است...
ای دایههای مهربانتر از مادر، سر خویش گیرید، آزادگان را وارهید، جمع کنید و پر کنید. خود پر شوید... اما میدانید چگونه؟ به چه پر بودنی خواهید بود؟ میدانید؟ پر بودن داریم تا پر بودن، دریا هم پر میشود، انگشتانه هم پر میشود. بدانید که شما انگشتانهای بیش نیستید. اصلاً شما انگشتانه هم نیستید، شما خالی هستید، شما پوچید، شما بی حجمید، آری بخورید، از غرور بمانید و بمانید و شما ای تزویریان، شما هم بمانید، من و پدرم خواهیم رفت. من با رفتنم میروم و پدرم با ایستادنش. شما هم بمانید، شماهایی که تا پدربزرگتان به پاناما(1) رفت در سوراخ خزیدید. اما روزنهای را که کعبالاحبارها بر سوراخهایتان باز نمودند، دیدید و پشت خود را از آن روزنه، بر آفتاب انقلاب کردید... بعد گردن افراختید و اکنون پا بر خون شهیدان، گردنکشی میکنید...
و شما ای بر خون شهیدان تکیهزدهها، خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری بر خون نشستهاید، اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید... شما که مسئولید، اگر عمل کردید خوشا بحالتان، اگر نه، وای به حالتان... «اقیموا لوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان» خواهد شد، مسئول باید حساب پس دهد، آماده باشد که دیر نیست، زود، زود، زود.
رهبرم میفرمود: که چه بسا، معلم اخلاق که در انحراف باشد و دیدید که عدهای شدند، مواظب باشید که شما نشوید.
پینوشت:
1. جزیرهای در آمریکا که شاه معدوم پس از فرار از ایران به آنجا رفت.
سوتیتر:
و شما ای بر خون شهیدان تکیهزدهها، خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری بر خون نشستهاید، اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید... شما که مسئولید، اگر عمل کردید خوشا بحالتان، اگر نه، وای به حالتان... «اقیمو الوزن بالقسط و لا تخسروا المیزان» خواهد شد، مسئول باید حساب پس دهد، آماده باشد که دیر نیست، زود، زود، زود.
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
ثبت خاطرات رزمندگانی که در اطراف من و شما زندگی میکنند، به عهده من و شما و نیازمند همکاری آنهاست. پس تلاش کنید این تکلیف را انجام دهید و برای انجام این وظیفه سعی کنید فن این کار را یاد بگیرید و برای یادگیری بخوانید و تمرین کنید و نتیجه خواندنها و تمرینها را به اطلاع صفحه چفیه نیز برساند. از طرفی ضعفهای این صفحه را نیز بدون اغماض یا بنویسید و بفرستید یا تلفن بزنید و بگویید.
در نوبتهای قبلی درباره سوژه، شناخت سوژه، طرح سؤال و ضرورت چالشی بودن مصاحبه و راههای پدید آمدن این چالش نوشتم. تمرینها و پیدا کردن مثالها را بیشتر به خودتان واگذار کردم. اکنون که احتمالاً ذهنیت مطلوبی نسبت به مباحث پیدا کردهاید، با ارائه چند مثال، تلاش میشود تا با کمک خودتان دریافتهایتان از تمرینها، آزمایش و تقویت گردد.
بگذارید تا از همین کتاب «مرد» نوشته «داوود امیریان» شروع کنم چون اولاً در همین شماره امتداد معرفی شده است ثانیاً شما را متوجه این موضوع کنم که مصاحبههای خوب چه برکاتی میتواند داشته باشد. داستانهایی چون مرد، مطمئناً تنها محصول تحقیق کتابخانهای نیست؛ یعنی این گونه نیست که نویسنده چند کتاب خوانده باشد و از دریافتها چنین داستان مستندی بنویسد. علیالقاعده این جور کتابها متکی به مصاحبههای نویسنده از شخصیتهای مرتبط با داستان است. ولی نکتهای که مهم است، این است که برای مصاحبه گرفتن از شخصیتهای اصلی همچون سید رضا هاشمی، شناخت عملیاتهایی که حاج احمد متوسلیان در آنها حضور داشته است یا شناخت مناطقی که او در آنها جنگیده است، ضروری است. همچنین نویسنده باید با افرادی که شخصیتهای فرعیاند گپ بزند و از آنها اطلاعات کسب کند تا اولاً با سوژه یعنی حاج احمد متوسلیان به حد کافی آشنا شود و هم با میزان رابطه سید رضا هاشمی و حاج احمد؛ تا بتواند حقایق را مستند کشف کند. مرحله تنظیم بحث دیگری است. یک نفر همچون امیریان، وجهه داستانی به آن میدهد، دیگری آن را به شکل خاطرهنویسی رزمنده درمیآورد و وجهه داستانپردازی آن را پنهان نگه میدارد؛ مانند کتاب «نه آبی، نه خاکی» نوشته فوقالعاده جذاب آقای علی مؤذنی، و سومی به شکل مصاحبه چاپ میکند، مانند کتاب «تکلیف است برادر» کاری از حسین بهزاد.
«رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت.
ـ حاجی نیستی ببینی عراقیها چهطور فرار میکنند، ما داریم به خرمشهر میرسیم.
ـ برادر متوسلیان، بچههای تیپ شهدا هم به نزدیکی خرمشهر رسیدند.
ـ سلام حاجی. شهبازی هستم. ما از «پل نو» گذشتیم.
ـ حاجی! همت هستم. ما میخواهیم با بچههای گردان عمار دست بدهیم.»
دقت کنید جز وجهه داستانپردازی، مصاحبهکننده، به چه ریزهکاریهایی ضمن مصاحبه دست یافته است. این نیست مگر تسلطی که قبل از مصاحبه بر موضوع پیدا کرده است.
مثال دیگری را از صفحه 65 کتاب «تکلیف است برادر» بخوانید.
? شما نیروهای سپاه استان همدان در کدام محور وارد عمل شدید؟
? در همین محور چهارم، رفتیم برای فتح گردنه صلواتآباد... یک سری از برادرهای حزباللهی پایگاه هوایی همدان ـ پایگاه خلبان شهید محمد نوژه ـ هم که داوطلب با ما آمده بودند آنجا کار میکردند.
? یعنی در قالب گروههای رزمی مستقل عمل میکردند؟
? نه، این بچههای نیروی هوایی با ما بودند، حتی لباس فرم سپاه بر تن داشتند...»
دقت کنید، شناخت مصاحبهکننده حتی از آرایشهای نظامی هم، چه به موقع به کار میآید و یک صحنه جذاب را پدید میآورد. نیروهای پایگاه هوایی در شرایط خاصی، لباس فرم سپاه بر تن میکنند و میجنگند.
نکته دیگری که بر آن تأکید شد، چالشی بودن سؤالات است و پرداختن به سؤالات جزئی که مثال قبلی در این باره نیز قابل توجه است. مثال دیگر از صفحه 26 همین کتاب:
«در تهران به کدامیک از مراکز فرهنگی ـ مذهبی گرایش و یا آمد و رفت داشتید؟»
و مثال دیگری از صفحه 119 همین کتاب: «با عنایت به این مطلب که فرماندهی ارشد نیروهای سپاه در جبهه غرب را محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه هفت کشوری به عهده داشت، در آن آغازین روزهای جنگ، آیا ایشان هم به سرپل ذهاب آمد؟»
جزئی بودن سؤال و چالشی که در دل این سؤال وجود دارد، کاملاً مشهود است. مثال بعدی را از این منظر توجه کنید که قرار است جدی بودن بحث به خواننده ابراز شود، از طرفی ببینید در همان ابتدای امر مصاحبهکننده چگونه تلاش میکند تا بدور از بیادبی یا جسارتی بر فضای بحث مسلط شود.
«سردار، با سپاس از اینکه دعوت ما را برای حضور در این مجموعه نشستها پذیرفتید، پیش از ورود به مباحث اصلی، بهتر است خودتان را بدون سانسور! برای خوانندگان متن مکتوب شده این گفتوگوها معرفی کنید. خواننده حق دارد با پسزمینههای زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی شخصیتی که قرار است راوی تاریخ شفاهی معاصر او باشد، آشنا بشود. متوجه که هستید؟»
نکتهای که باید در ادامه بحث، به موارد قبلی اضافه کرد این است که سؤالات نباید جزیرهای و مجزا از هم باشند؛ بلکه هر سؤال باید از دل سؤال و جواب قبلی برآید. وقتی که بحث درباره آن به یک جای مناسبی رسید، یا در بحث پیچ افتاد و اصل مصاحبه در معرض خطر قرار گرفت، به طرح محور جدیدی پرداخت.
به همان سؤالات صفحه 65 از کتاب «تکلیف است برادر» دقت کنید:
ـ شما نیروهای سپاه استان همدان در کدام محور وارد عمل شدید؟
ـ یعنی در قالب گروههای رزمی مستقل عمل میکردند؟
ـ عملیاتتان بر همین اساس پیاده شد؟
ـ چرا؟
ـ توپخانه خودی یا ضد انقلاب؟
ـ مگر تماس بیسیم شما با ایشان برقرار نبود؟
تمرین:
ـ کتاب «تکلیف است برادر» را بخوانید.
ـ از مجموعه کتب «فرهنگ جبهه» باز هم هر چه به دستتان میرسد بخوانید.
کلمات کلیدی:
در منطقه عملیات محرم بودم که بچههای تفحص 31 عاشورا گفتند: میخواهیم به منطقه چزابه برویم و گشتی بزنیم. دنبال چند شهید میگشتند که آدرس تقریبی محل شهادتش را داشتند و قبلاً چند بار به آنجا رفته بودند و دست خالی برگشته بودند. به من گفتند شما هم با ما بیا، شاید قدمت خیر باشد. من هم با توجه به علاقهای که به اینگونه سفرها داشتم، قبول کردم و با آنها به منطقه چزابه رفتم.
منطقه کاملاً رملی بود. مقداری گشت زدیم، اما چیزی پیدا نکردیم. کمکم وزش بادی که جریان داشت، شدت گرفت. ما خودمان را به درختی که نزدیکمان بود، رساندیم تا کمی در امان باشیم و وقتی وزیدن باد کم شد، بلند شدیم و کمی اطرافمان را دید زدیم و چیزهایی را که در نزدیکیمان بود و قبل از وزیدن باد زیر رملها مدفون بود، نظرمان را به خود جلب کرد. به طرفش دویدیم. باور کردنی نبود. باز کرامتی دیگر رخ داده بود و پیکر مطهر همان شهدایی را دنبالشان بودیم، به امر خدا به کمک وزش باد پیدا کردیم.
بچهها دیگر هیچ کدامشان در حال خودشان نبودند. باز درد دلها آغاز شد و اشک چشمها جاری. هر کدام قسمتی از پیکر متلاشی شده شهید را در آغوش گرفت و...
کلمات کلیدی:
با اینکه اینجا را بارها آمده بودیم و گشته بودیم، اما امروز حس دیگری داشتم. گفتم بچهها امروز بیشتر دقت کنید. مثل اینکه قراره خبری بشه. یکی از بچهها به شوخی گفت: «الله اکبر! لشکر ما هم میخواد شهید بده، التماس دعا، شفاعت یادت نره، به خواب ما هم بیا و...» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و کلی هم خنده. اما این حرفها باعث نشد بچهها به حساب اینکه اینجا را قبلا گشتهاند، رها کنند، یا سریع بگذرند. از طرفی ما وسط میدان مین بودیم. گفتم: بچهها مواظب باشید، شوخی شوخی جدی نشه، تا اینکه یکی از بچهها من را صدا کرد، رفتم طرفش. تکههای لباسی از زیر خاک بیرون بود. شروع کردیم کندن زمین. ناگهان یکی از بچهها فریاد زد: «شهید». آنقدر بلند فریاد کشید که یک لحظه همه ترسیدیم. گفتم بابا، ما هم داریم میبینیم، یواشتر. یکی دیگر از بچهها گفت: خوب شد اسمشو نگفتی، وگرنه مطمئناً خانوادهاش الآن تو مقر منتظر ما بودند، آنقدر بلند گفتی که خانوادهاش هم میشنیدند. پیکر شهید را از دل خاک درآوردیم، اما هیچ کس خوشحال نشد و شادی کشف این پیکر مطهر، به غمی سنگین در دل بچهها مبدل شد. هیچ مدرک هویتی از شهید همراهش نبود. اما نکتهای که حواس همه به آن بود این بود که یک پای شهید هم نبود. به دنبال پلاک و پای شهید در میدان مین شروع به گشتن کردیم. اما هیچ اثری نبود. گفتم بچهها، نذری بکنیم. همه قبول کردند. گفتم هر جا پلاک پیدا شد، یک زیارت عاشورا میخوانیم. یکی از بچهها گفت: «یکی هم برای پاش». باز یکی از بچهها شوخیاش گل کرد. گفت: شانس آوردیم که یک پا و یک پلاکش نیست، وگرنه دو سه روز باید اینجا اتراق میکردیم و مفاتیح دوره میکردیم، از کار بقیه شهدا میموندیم!
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد. توی پوتین و از مچ قطع شده بود. من همانجا نشستم و عاشورا را شروع کردم. بچهها دنبال پلاک میگشتند. غروب شد و پلاک پیدا نشد. برگشتیم مقر. همان کسی که خیلی شوخی میکرد، آمد داخل چادر و گفت: زیارت عاشورای دوم را بخوان، هویت شهید روی زبونه پوتین کاملا نوشته شده بود.
همان جا من خواندم: السلام علیک یا اباعبدالله...
کلمات کلیدی:
سعید شعبانی
در تمامی فیلمها، تقسیمبندیهایی به اشکال مختلف صورت گرفته که میتوان با قبول همان تقسیمبندیها، فیلمها را به نقد کشاند. درباره سینمای جنگ نیز این مورد صدق میکند که معمولاً فیلمهای جنگی را به دو نوع حادثهای که یک واقعه جنگی مثل عملیات را به تصویر میکشاند و نوع دیگر به مسائلی مثل پشت جبهه، تأثیرات جنگ و مسائل حاشیهای آن میپردازد، تقسیم نمودهاند.
در نوع اول، معمولاً خانواده و زن یا نقشی ندارند و یا فقط برای تلطیف خشونت ناشی از جنگ، استفاده میگردند که این زنان، بسیار وفادار، مهربان، با کودکانی معصوم و دوستداشتنی هستند و نقش آنها فقط زمان آرامش و استراحت مرد در جبهه است که با حضور ذهنی یا جسمی خود فرصت میدهد تا خانواده، خود را به او نشان داده و وارد گردد. اینان تنها بهانهای برای تعلقات عاطفی هستند و بدون هیچ شخصیتپردازی (و یا با خوشبینی بگوییم خیلی کم) و بدون تنش و حتی آرزویی جز سلامتی، شجاعت و پیروزی مرد خود در فیلم ظاهر نمیگردند. این زنان رونقی برای گیشه و ابزاری برای همذاتپنداری بیشتر با قهرمان مرد هستند و آنگاه که داغدیده، غمزده، منتظر و با کودکانی یتیم نقش مییابند، فقط توانستهاند حس دلسوزی را در مخاطب و تماشاگر خود برانگیزانند، نه آنکه در شخصیت درونی، پرداخت گردند. در سینمای جنگی ایران نیز این قواعد اجرا گردید، و گاه نگاه مردانه آنقدر جلو رفته که ضد زن شده است. در فیلمهایی چون «دیدهبان» (1367) و «مهاجر» (1369) ساخته ابراهیم حاتمیکیا، هیچ نقشی از زن در این دو درام جنگی نمیبینیم و فیلمی چون «باز باران» (1371) ساخته محسن محسنینسب و «پرنده آهنین» (1370) ساخته علی شاهحاتمی، خانواده را عنصری زائد که به راحتی، حذف میگردند و یا به جهت رقیقتر کردن ملودرام فیلم هستند، معرفی مینمایند.
در نوع دوم از این فیلمها و آثار جنگی سینما، شاهد پشت جبهه یا دستاوردهای فیزیکی و روانی جنگ هستیم که منجر به درهم تنیده و ادغام شدن شخصیت مرد (که هنوز اصلی نمایش داده میشود) با زن و خانواده چه به صورت عمیق و یا سطحی، میگردد. یعنی دیگر فیلم از تمرکز بر یک حادثه جنگی پرهیز کرده، در اطراف آن حرکت مینماید. جنگ را تحلیل کرده و خارج از هیجانات آن به خانواده مجال عرضه میدهد و در واقع باز بهواسطه مردان است که زن و خانواده پا به حیطه اثر میگذارند. فیلمی همچون «عروسی خوبان» (1368) ساخته محسن مخملباف، چنین نگاهی را بازخوانی میکند که خانواده، نخستین نشانه حل شدن در جامعهای است که تضادها، مشکلات و ناهنجاریهایش،قهرمان مرد را از خود بیخود میکند و میگوید: ازدواج جذب شدن به زندگی است. یعنی برای آن گونه مرد، خانواده مفهومی جز غرق شدن در همان تغییر ارزشها که همانا جبهه بوده، ندارد. خانوادهای که در مقابل جبهه قرار گرفته یعنی مناسبات و قراردادهای دست و پاگیر شهری و خانوادگی، در مقابل آزادی، شور و ارزشهای جبهه. حال اگر به ویژگی خاص دفاع مقدس و جنگ تحمیلی بنگریم میبینیم برای تقسیمبندی، یک نوع دیگر نیز اضافه میگردد که شاید در هیچ یک از آثار سینمای جنگ جهان، این مورد یا به چشم نخورد و یا به شدت ضعیف و سطحی نگریسته شده است و آن، محور قرار دادن زن است در این گونه فیلمها و در واقع بیاعتنایی به پیشفرضهای خشونتبار سینمای جنگ و درجه یک نشان دادن شخصیت اصلی که زن باشد، است. فیلم «باشو غریبه کوچک» (1364) ساخته بهرام بیضایی به زن هم شکل اسطورهای میدهد و هم صورت امروزی و معاصر. جنگ در این فیلم بهانهای است که مفهوم زن، مادر و زمین در آن شکلی امروزیتر نشان دهد و جنگ عاملی است که ثبات و تکامل زندگی خانوادگی را درهم میریزد و ما از دل این حوادث که حول و حوش مسئله جنگ و آوارگی ناشی از آن یا اسارت افراد درگیر جنگ است، به مضامین انسانی و ژرف مثل همدلی برتر از همزبانی، ملیگرایی احساس برانگیز و تأثیرگذار، عواطف عمیق میان انسانهای بیگانهای که از یک جنس، یک نژاد، یک زبان و یک قوم نیستند، دست مییابیم. از سویی دیگر نیز ما در این فیلم به یکی از مهمترین جلوههای شخصیتپردازی زن مصمم، کوشا و فعال که در غیاب شوهرش هم زنانگی پر عطوفت و مادرانه خویش را حفظ کرده و هم در مواقع لزوم، جای مرد را میگیرد، میرسیم. یا در فیلم «کیمیا» (1373) ساخته احمد رضا درویش، جنگ عامل فروپاشی خانواده معرفی میگردد، ولی اثرش را بر مرد داستان که نه بسیجی است و نه رزمنده، میگذارد و مرد به یاری تجربههای دفاع مقدس میتواند ایثار کند و فرزندش را به دکتر زنی که او را از مهلکه نجات داده و بزرگ نموده، ببخشد و زن با اتکا به غریزه و نیروی زنانهاش، جان یک نفر را نجات داده و او را بزرگ کرده تا پدرش سر برسد و او را بدو بدهد. در فیلم «سرزمین خورشید» (1375) ساخته همین کارگردان، نیز خانوادهها ویران میگردند، اما جنگ به زن و مرد داستان هویت جدید میدهد. زن که ابتدا مرد صفت است، با محبت مادرانهاش به بچه و شیر دادن به او، نقش زنانهاش را میپذیرد و مرد که ترسو و بسیار محتاط است، نقش یک حمایتگر را به عهده میگیرد. جنگ در اینجا دیگر یک واژه مردانه نیست و زنان در کنار مردان و پا به پای آنها، نقشی فعال در جنگ دارند و گاه برتریای زنانه و مادرانه را نیز بر آنها نمایش میدهند. در اینجا زن، فضاهای بحرانی و پر التهاب و بسیار شلوغی را گذرانده تا به پیوندی عاشقانه در پایان اثر دست یابد. پیوندی که ناشی از نجات جان نفرات و بازگرداندن نوزادی به آغوش زندگی است. بر خلاف دیگران که تنها در مقابل مرگ، قرار میگیرند. در واقع فیلم، جنگ را محملی برای پیوند مرد و زن و کودک و تشکیل کانون خانوادگی یا شبیه آن معرفی و تصویر میکند در حالی که همیشه جنگ را عامل بر هم زننده این کانون و باعث جدایی و دوری خانواده دیدهایم.
ابراهیم حاتمیکیا در فیلم «از کرخه تا راین» (1372) سیر کاملی را برای زن و خانواده در نظر گرفته و به او (خواهر) هویتی مستقل میدهد که بدون نیاز به حضور قهرمان مرد، به خود متکی باشد و به عنوان شخصیتی مجزا در مرکز توجه قرار گیرد. بر خلاف همسر که در این فیلم به بهانه و واسطه حضور مرد، مجال حضور در سیر داستان فیلم مییابد. حاتمیکیا حتی در فیلم آژانس شیشهای (1377) نیز حضور زن را قدسیهای رازدار مینماید و با آنکه از حضور او استفاده نمیکند، ولی قدرت حضورش را به اتکایی که قهرمان مرد به او دارد، به خوبی نشان میدهد؛ هر چند که گاه احساس میشود آنجا که لایههای احساسی احتیاج به رنگ و بو و تلطیف دارد، از او استفاده شده است. این کارگردان در فیلم «برج مینو» (1374) و «بوی پیراهن یوسف» (1374) محور را یک زن قرار میدهد، اما بهجای آنکه به دوران دفاع مقدس و حضور پنهان زنان در جنگ بپردازد، به عوارض و عواقب این پدیده نگاه میکند، عوارضی که بیشتر نمودش را در شخصیت و هویت زنان مینمایاند. زنانی که استحاله میشوند و تغییر مییابند و گاه آنقدر بالا میروند که در اوج، با شهید پیوند میخورند. این زنان در این فیلمها، بیخبرانی هستند که مردان قهرمان جنگ را کشف میکنند و خود تغییر یافته قدم به راه آنها گذارده و گاه با آنها پیوند مییابند. در فیلم «روبان قرمز» (1377) حاتمیکیا زنی را که در نگاه اول باردار و بیپناه میبینیم، تبدیل به زنی منحصر به فرد و قدرتمند میکند و تعادلی بین او و دو مرد قهرمان داستان به وجود میآورد که پنداری این سه شخصیت با هم پیوندی تنگاتنگ دارند و وجود هر یک طفیلی و پیرو وجود دیگری نیست. اینجا نه مرد قهرمان میشود که زن بهواسطه او خود را بیابد و نه قهرمانبازیهای زن مرد از جنسین خود دور میافتد. این سه نفر در جستوجوی یادمانهای گذشته خود در سرزمینی که روزگاری نبردی سهمگین در آن جریان داشتف هستند و فیلمساز، دیگر فرقی بین زن و مرد نمیگذارد و نشان میدهد که جنگ محدوده اقلیمی و فرهنگی ندارد بلکه این پدیده شوم بشری، عاملی در ویرانی روح و جسم است.
رسول ملاقلیپور نیزدر فیلم «نجات یافتگان» (1374) زن را به عرصه حماسی میکشاند و روابط و موقعیتهای استثنائی و کمابیش عاطفی (که گاه به صورت وارونه مثل بحث و جدل شدید) بین زن جوان پرستار و مردی که مجروح است، را نشان میدهد. این فیلم نقش فعال زن را در خطوط حساس جبهه چنان به تصویر میکشاند که در هیچ فیلمی در سینمای جنگ سابقه نداشتهایم. خود ملاقلیپور درباره جنبههای مستندی فیلم میگوید: «خودم این صحنهها را دیده بودم. وقتی در تپه اللهاکبر مجروح شدم، اولین کسانی که برای پانسمان زخمها آمدند یک دکتر هندی و یک خانم امدادگر بود...» اما همین کارگردان در فیلمی چون «هیوا» (1377) قهرمان را مردی میسازد که یک زن در جستوجوی او، خودش را کشف میکند و بعد از سیر داستان در مقاطع گوناگون میبینیم که فقط هیوا و حاج رحیم شایستگی نقب زدن را به گذشته پر حس و حال قهرمان مرد را دارند و دیگران و اغیار هر چند هم که نزدیک و آشنا باشند این اجازه را ندارند، چون آنها راویان صدیق و مؤمن این گذشته پر تب و تاب و مملو از ایثار و مقاومت هستند. در حالی که از آن سوی، آن دختر ظاهربین و خودشیفته و سطحینگر را در انتهای فیلم (درونمایه نیمه آبستره) در اتاق انباشته از نامههای جا مانده، تنها میگذارد. (1)
پینوشت:
1. پایداری در قاب: بیست سال سینمای دفاع مقدس، جلد اول به کوشش سید محمد سلیمانی، فرهنگ کاوش، 1381.
کلمات کلیدی: