[ و فرمود : ] از کفاره گناهان بزرگ ، فریاد خواه را به فریاد رسیدن است ، و غمگین را آسایش بخشیدن . [نهج البلاغه]

ر. کریمی ـ گیلان،‌ لنگرود

تمام لحظه‌های سرد و بی‌سکوت را به انتظار لحظه ظهور تو نظاره کرده‌ام. نمی‌دانم چرا... . و نام زیبای تو را بر دیوار قلبم حک کرده‌ام تا التیامی باشد بر زخم‌هایی که از گذر ایام به یادگار داشتم.

ای مسافر غریب!

نمی‌دانم چرا...

جمعه‌ها نگاه من نمی‌رسد به اوج آسمان و بی‌کرانه‌ها!

نمی‌رسد به آنچه که خدا  به آن نظاره می‌کند!

شاید این بار نگاهم بی‌پرواست

شاید این بار خدا از پی تنهایی دریا با ماست.

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:24 صبح     |     () نظر

ن. فتوحی ـ یزد

وقتی قدم در بوستان گل‌های بهشتی می‌گذاری، نسیمی از عطر بهاری تو را در آغوش می‌گیرد  و تو را در آسمان پرواز می‌دهد. وقتی نام شهید را بر لب‌هایت جاری می‌کنی، در گوشه‌ای از قلبت حک می‌کنی و خدا را شاهد می‌گیری که نروی جز راهی که آنها رفتند و قدم در راهی بگذاری که آنها گذاشتند. آن لحظه فرشتگان آسمانی تو را ستایش می‌کنند. وقتی در قنوت نمازهای شبت غرق راز و نیاز با خدا می‌شوی و آن هنگام برای شهدا دعا می‌کنی و از خدا می‌خواهی تا شهید شوی، آن لحظه احساس می‌کنی که تمام گل­های شقایق به تو لبخند می‌زنند. خودت را در آسمان می‌بینی؛ درست بین فرشتگان آسمانی.

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:24 صبح     |     () نظر

برش‌هایی از یادداشت‌هایم در سفر جنوب

م.ن. ـ قم

در زندگی هر کس، فرصت‌هایی هست که در آن روزهای خوبی را تجربه کند. ما هم خوب‌ترین روزهایمان را در بیابان‌های جنوب گذرانده‌ایم. جاهایی که می‌توان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی که زمانی عده‌ای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند.

?

دعوت‌نامه‌ای از سوی شهیدان آمده است. بعضی می‌گویند «همت» است و عده‌ای می‌گویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است.

راستی چرا چنین مهمانی‌ای را به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینکه  یادی از آن مردان عاشق کنیم و یا اینکه چند روزی را صفا کنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش کنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی کنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود که بسیار کم است. بعید است ما را دعوت کنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در کار است.

آری! دعوت شده‌ایم که معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم که چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درک کنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات  دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشته‌ایم، چطور می‌شود زیبایش کرد و چطور می‌شود به هر کاری رنگ خدایی داد. پس سفر می‌کنیم به همان جایی که بوی خدا می‌دهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان کسانی می‌شویم که خاکی بودند در عین آسمانی بودن؛ کوچک بودند در نظر خود  و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.

?

کمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه می‌رسیم. پادگانی درکیلومتر ده اندیمشک، مقر اول لشکر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بی‌قراران است. چه آرام است دوکوهه! سکوتش حرف­های بسیار دارد! این آرامش و سکوت، از هزار فریاد بالاتر است.

جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صف­های نماز جماعت تشکیل می‌شود. همه قامت می‌بندند. اینجا باید اقتدا کرد به شهیدانی که پیش از ما قامت بسته‌اند؛ به همت، به متوسلیان، به ... .

«به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مکانی است که بچه‌ها از شهر که می‌آمدند اینجا کم‌کم برای جبهه آماده می‌شدند. اینجا بچه‌ها لباس  شهر را در می‌آورند و لباس خاکی بر تن می‌کردند و رنگ و بویی دیگر می‌گرفتند، اینجا بچه‌ها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمان‌ها، محل استقرار گردان‌های پیاده بود. امروز کاروان­هایی که می‌آیند، اگر بخواهند شب را در دوکوهه مستقر شوند، در این ساختمان­ها که بازسازی شده اسکان می‌یابند. هر کدام از این ساختمان­ها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، کمیل، مقداد و...» حاج آقای پناهیان برای ما سخن می‌گفت؛ از دو کوهه و از مردان آن.

?

ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچه‌ها به ستون یک می‌ایستند تا پیاده‌روی در شب را تجربه کنند. در پیاده‌روی شب، بچه‌ها نباید حرفی بزنند. راهی را که طی می‌کنیم، بیابانی است تاریک که هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوس‌هایی است که با نور کم سوسو می‌زنند.

روی سنگ‌های بیابان می‌نشینیم و به توضیحاتی درباره پیاده‌روی­های رزمنده‌ها گوش می‌سپاریم: «بچه‌ها در این پیاده‌روی‌ها باید خیلی مواظب بودند که در ستون حرکت کنند و ستون را گم نکنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا که ممکن است راه را گم کنند و یا خوابشان بگیرد. کسی نباید حرفی می‌زد. این پیاده‌روی کجا و آن پیاده‌روی‌ها کجا و تازه بچه‌ها ساعت‌های طولانی می‌رفتند با کوله­پشتی­هایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»

?

صبح‌های منطقه خیلی زیباست. بچه‌ها با پخش مناجات روح‌بخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار می‌شوند. نماز صبح را به جماعت می‌خوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حرکت می‌کنیم.

?

با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانک‌های عراقی در عملیات طریق‌القدس) به منطقه عملیاتی فتح‌المبین می‌رسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی که یادگار دوران جنگ است و هر یک خاطره ده‌ها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «کجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان می‌رویم و بر روی خاک‌هایی می‌نشینیم که با خون و جسم شهیدان آمیخته است.

?

در مسیر فکه، پاسگاه‌های عراقی و میادین مین پاکسازی نشده به وضوح دیده می‌شود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمنده‌‌ها حدود چهارده کیلومتر را در رمل‌هایی که تا زانو در آن فرو می‌روی، راهپیمایی کردند و از میدان‌های مین، سیم‌های خاردار حلقوی و چتری و میل‌گردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاکریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچه‌ها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.

اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، کربلا را تداعی می‌کند.

?

از خاکریزهای طلاییه بالا می‌‌رویم و بالای یک شیار می‌نشینیم و پای سخنان سرداری می‌نشینیم که از شهدا می‌گوید و خاطراتش و از  وظیفه ما در پاسداری از خون آنان.

هوا طوفانی شده و گرد و غبار همه‌جا را گرفته است.  اینجا بوی کربلا می‌دهد. چه رازی­ست بین اینجا و کربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود که می‌گفت: «شهدایی که در طلاییه ایستادند اگر در کربلا هم بودند، می‌ایستادند».

?

به نزدیکی‌های اروند که می‌رسیم، نخل­های بلند یکدست دیده می‌شود و در طرف دیگر نخل‌های سوخته و سر جدا را می‌توان دید. غروب روز جمعه به اروند می‌رسیم. نماز مغرب و عشا را می‌خوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و کارون است. مهم‌ترین عملیاتی که در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و کربلای3 بوده است.

عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچه‌ها روضه حضرت زهرا(س) می‌خواندند و می‌گفتند می‌خواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. می‌گویند شب عملیات باران شدیدی می‌آمده. بچه‌ها کنار نیزارها با هم وداع می‌کردند و از یکدیگر حلالیت می‌طلبیدند.

در ساحل اروند، در تاریکی شب می‌نشینیم و مرغ خیال را تا کنار نهر علقمه پرواز می‌دهیم؛ ذکر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع). اروند حرف­های بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچه‌ها، از ایمان، از عشق و صفای بچه‌ها. چه غم­انگیز است لحظه‌های جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی کرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل کرد. خوب دینداری کرد. آری! سخت است، اما باید رفت.

از دره‌های پستی تا اوج سربلندی

کی می‌توان رسیدن، بی رنج و بی مشقت

?

در یک هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حرکت می‌کنیم. از ماشین­ها که پیاده می‌شویم، باران زیبایی شروع به باریدن می‌کند. اینجا که قدم می‌گذاریم، خود را در کربلای حسین(ع) می‌بینیم. کمی اگر چشم دلت را باز کنی، صدای العطش بچه‌ها را می‌شنوی. بنشین روی خاک‌ها با خدای خود عهد کن که از این به بعد خوب زندگی کنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز می‌شنوی که «تو چه می‌کنی؟ چرا دائم ندای چه کنم چه کنم سر داده‌ای و چرا به خود نمی‌آیی؟ چرا زیبا نماز نمی‌خوانی؟ چرا با عشق دینداری نمی‌کنی و چرا دائم توبه می‌کنی و می‌شکنی؟ چرا قول می‌دهی و درست نمی‌شوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش می‌کنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع می‌خواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ و هزار چرای دیگر...

اینجا شلمچه است؛ جایی که عملیات کربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی که پایان پیروزمندانه جنگ محسوب می‌شود.

?

در حسینیه شلمچه جمع می‌شویم. باید وداع کنیم. حاج آقا پناهیان می‌خواهد سخنرانی کند. کاروان­های دیگر نیز جمع می‌شوند. انگار می‌خواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را می‌فشارد و سپس به قطرات اشک تبدیل می‌شود. حاج آقا نیز نمی‌تواند سخن را آغاز کند. با بغض درگیر می‌شود. از شلمچه می‌گوید و روضه وداع می‌خواند.

?

تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرف‌ها و دردهایمان را به‌شان می‌گفتیم. اما باید رفت...

?

خداحافظ دوکوهه، خداحافظ فکه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.

خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من!

امین، از اینجا به بعد برای ستون کمکهای مردمیه.

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:23 صبح     |     () نظر

نگاهی به زندگی شهید رنتیسی

تحقیق: ؟  احمدی

علی‌اصغر کاویانی

نام عبدالعزیز علی عبدالحفیظ رنتیسی در شمار نام کسانی است که در راه آزادی فلسطین و قدس عزیز جهادگرانه ایستادند و در صف مجاهدان و رزمندان اسلام قرار گرفتند. اوج فعالیت‌های دکتر رنتیسی با حضورش در تأسیس جنبش حماس و رهبری آن رقم خورد. پس از ترور شیخ احمد یاسین، رهبر حماس، به دست گروه ترور صهیونیستی در 22 مارس 2004، دکتر رنتیسی از سوی جنبش حماس به رهبری و فرماندهی این جنبش معرفی و انتخاب گردید. روزنامه جمهوری اسلامی در خرداد 1383 درباره او نوشت: رنتیسی در شرایطی که اکثر مسئولان کشورهای عرب و حتی برخی از شخصیت‌های فلسطین به مصالحه و مذاکره با رژیم اسرائیل دل‌خوش کرده بودند، به مبارزه و جهاد می‌اندیشید و هرگز حاضر به سازش با اسرائیل نشد. او تنها راه نجات فلسطین را مقاومت می‌دانست.

عبدالعزیز علی عبدالحفیظ رنتیسی در 23 اکتبر 1947 در روستای ینبا (روستایی بین عسقلان و یافا) به دنیا آمد. شش ماهه بود که پس از جنگ سال 1948 خانواده‏اش به نوار غزه پناه بردند و در اردوگاه خان‌یونس سکنی گزیدند. عبدالعزیز در میان 9 برادر و 3 خواهر بزرگ شد.

شش ساله بود که تحصیلات خود را در مدرسه‏ای وابسته به سازمان رسیدگی به پناهندگان فلسطینی آغاز کرد و به خاطر شرایط سخت اقتصادی خانواده‏اش مجبور شد همزمان با تحصیل کار کند.

در سال­های تحصیلی وضعیتی ممتاز داشت. سال 1965 دروس دبیرستان را به پایان برد و به اسکندریه مصر سفر کرد. وی در آنجا تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته پزشکی آغاز کرد و در سال 1971 از دانشگاه اسکندریه فارغ التحصیل گردید.

دکتر رنتیسی به قصد خدمت به مردم مظلوم فلسطین به نوار غزه برگشت و در بیمارستان "ناصر" در خان یونس به کار مشغول شد. اما به دلیل اینکه اداره بهداشت اجازه ادامه تحصیل به کارکنان خود را نمی‏داد، با عده‏ای از همکارانش اعتراض و اعتصاب کردند و سرانجام موفق شد برای ادامه تحصیل به اسکندریه بازگردد و در رشته پزشکی اطفال، درجه تخصص بگیرد.

در سال 1981 جمعیت پزشکان در اعتراض به مالیات گزافی که از سوی اشغالگران صهیونیسم وضع شده بود، سه هفته اعتصاب کردند. در سازمان‌دهی این اعتصاب، رنتیسی یکی از مهره‏های اصلی به شمار می‏رفت. در همان ایام، مردم غزه هم قیامی را در حمایت پزشکان معترض انجام دادند. مدتی بعد در سال 1982 رنتیسی به دلیل امتناع از پرداخت مالیات به اسرائیلی‏ها دستگیر و بازداشت شد.

دکتر رنتیسی در سال 1984 از کار در بیمارستان بر کنار شد. هنگام برکناری وی افسر صهیونیستی که مسئول پرونده او بود چنین نوشت: «این فرد به هیچ وجه اجازه بازگشت دوباره به بیمارستان را ندارد، مگر با حکم کتبی وزیر دفاع اسرائیل.»

رنتیسی در سال 1987 در دانشگاه اسلامی غزه و در رشته‏های علوم پایه، ژنتیک و انگل‏شناسی به تدریس مشغول شد.

حادثه المقطوره که طی آن یک صهیونیست عمدا با کامیون خود به خودرو حامل کارگران فلسطینی زد و همه آنها را به شهادت رساند، جرقه تأسیس جنبش مقاومت اسلامی شد.

رنتیسی در یک سخنرانی افشاگرانه، این حادثه را عمدی و هدف از آن را کشتار ملت فلسطین اعلام کرد که با شعله ور شدن آتش خشم مردم همراه شد. به دنبال این حادثه و راهپیمایی گسترده، اهالی جبالیا در اعتراض به این اقدام تروریستی با رهبران اخوان‌المسلمین در غزه با تشکیل جلسه‏ای به ریاست عبدالعزیز رنتیسی تصمیم گرفتند که انتفاضه را آغاز کنند و در شب نهم ماه دسامبر 1978 از تشکیل جنبش مقاومت اسلامی خبر دادند. با اولین بیانیه این تشکیلات، مبارزات از مسجد آغاز شد و مرحله‏ای جدید از حیات جهادی آغاز گردید.

دکتر رنتیسی در 17/12/1992 به همراه 416 مبارز فلسطینی از جنبش مقاومت اسلامی حماس و جهاد اسلامی، از جمله شیخ احمد یاسین به جنوب لبنان تبعید شد. او به عنوان سخنگوی تبعید شدگان با تلاش‏های بسیاری که انجام داد، موفق شد تبعید شدگان را به وطن بازگرداند. اما بلافاصله پس از بازگشت به فلسطین در یک دادگاه نظامی اسرائیل به سه و نیم سال حبس محکوم شد.

پس از آزادی در سال 1997 به تقویت جنبش حماس پرداخت؛ زیرا این جنبش در سال 1996 به خاطر کارشکنی‏های دولت عرفات ضعیف شده بود.

اقدامات قاطعانه و شجاعانه او در راستای تجدید حیات جنبش حماس، خوشایند دولت خودگران فلسطین واقع نشد و این بار توسط این دولت دستگیر شد و در آوریل 1998 روانه زندان گردید. این اولین و آخرین باری نبود که دولت عرفات او را دستگیر کرد، او در مجموع 27 ماه زندان چشیده بود.

دکتر رنتیسی در برابر موج ترور رژیم صهیونیستی چنین می‌گفت: برای اطمینان به شما اعلام می‏کنم که شهادت رنتیسی، زهار، هنیه، نزار ریان، سعید صیام و دیگران، جز بر عشق و همبستگی ما نمی‏افزاید؛ چرا که ما در این دنیا دست در دست هم بر ادامه مقاومت و مبارزه با دشمن عهد کرده‏ایم و فردای قیامت، آن هنگام که در برابر خداوندگار خود حاضر می‏شویم، در کنار همدیگر خواهیم ماند. بنده از شارون و همدستانش می‏خواهم که این خیال باطل را از سر بیرون کنند و بدانند که با وجود مشکلات پیش رو، راه مقاومت همچنان ادامه دارد و شهادت تنها راه منتهی به بهشت است، از همین رو سستی و ضعف را به قلب ما راهی نیست.

رنتیسی یک روز قبل از شهادتش در مصاحبه مطبوعاتی، با به تصویر کشیدن جنایات صهیونیسم اذعان کرد که پیروزی در انتظار ملت فلسطین است.  وی با اشاره به اینکه در این سال‌ها ده‌ها هزار فلسطینی متجاوزانه و ناعادلانه قتل‌عام و میلیون‌ها نفر از خانه و کاشانه خود آواره گشته‏اند، گفت:  قدرت دشمن نمی‏تواند مانع از تحقق پیروزی شود. چه بسیار کشورهای ستمگری که در اوج قدرت فروپاشیده‏اند. این بلایی است که به سر آلمان و اتحاد جماهیر شوروی سابق آمد و عجیب نخواهد بود که آمریکا و رژیم صهیونیستی در عین قدرتمندی نابود شوند. فکر می‏کنم اراده جوانان فلسطینی، هزاران مرتبه قوی‌تر از سربازان صهیونیست است.

او هنگامی که همراه با شیخ احمد یاسین در سال 1990 در زندان‌های اسرائیل به سر می‏برد، قرآن کریم را حفظ کرده بود. همسر رنتیسی با بیان اینکه قرآن کتابی بود که در زندگی شهید رنتیسی نقش اصلی را داشت، می‏گوید: سعی می‏کرد از وقتش برای مرور محفوظات قرآنی خود استفاده کند. هر چه هم سرش شلوغ بود، قرآن را رها نمی‏کرد و نمی‏گذاشت آنچه را حفظ داشت، از یادش برود.

شنبه 29 فروردین 1383 هنوز یک ماه از انتخاب رنتیسی به عنوان فرمانده جنبش حماس نمی‏گذشت که اندکی پیش از اذان مغرب با فرزندش احمد که راننده خودرو وی بود، از منزل خارج شد. احمد پدرش را به مکان مشخصی در غزه می‏رساند و چند دقیقه بعد، اکرم منسی نصار با خودروی دیگری به مکان از پیش تعیین شده آمد و دکتر سوار بر آن ماشین شد. خودرو که با تمام سرعت دکتر را به پناهگاهش می‏رساند، هدف موشوک‏های آپاچی قرار گرفت.

شهید رنتیسی بر خلاف تبلیغات سوء دستگاه‌های شایعه‌پراکنی‌های آمریکا و اروپا، یک زندگی کاملاً ساده و معمولی داشت و با خانواده و فرزندش بسیار مهربان بود. محمد، پسرش می‌گوید: روز شهادت، وقتی خواست از منزل خارج شود، به کتاب اشعار اسلامی تفأل زد و شعری با این مضمون آمد «خدایا، همه آرزویم شهادت است». رو به همسرش گفت: این بهترین و والاترین شعری است که در زندگی دوست دارم. عبدالعزیز عبدالحفیظ رنتیسی پس از سال­ها مجاهدت و مبارزه در راه اعتلای حق و آزادی فلسطین از چنگال صهیونیسم به فیض شهادت نایل آمد و با وجود تبلیغات مسموم استکبار جهانی و صهیونیسم، بیش از 114 شخصیت و سازمان بین‌المللی، ترور او را محکوم کردند. دکتر رنتیسی با شهادت خود خون تازه‌ای در رگ‌های جنبش حماس بخشید.

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:23 صبح     |     () نظر

ک. موافقی‌نیا ـ شیراز

شهدا سلام!

آمدیم شلمچه، اما مانند همیشه با خود دنیا را همراه آورده بودیم. شما هم مانند همیشه در عروج‌گاه خود، بریده از دنیای ما بودید.

شهدا! شرمنده‌ایم. گویا حضور ما نه تنها از بار غربت شما کم نمی‌کند، بلکه تقدس مکان و آرامش آن را هم به هم می‌ریزد. اما حالا که موقع بازگشت است آرامش را که  از شما کسب کرده‌ام با خود می‌برم و نگرانم که آن را در دنیای شلوغ امروزی، چگونه حفظ کنم. اما به شما قول می‌دهم که تمام سعی و توان خود را به کار ببرم تا همرنگ شما شوم تا بار دیگر که می‌آیم حتماً شما را درک کنم. از دنیا بریده می‌شوم که به شوق لبخند و آغوش شما برگردم، بار دیگر که می‌آیم حتماً جواب سلام خود را از شما خواهم شنید.

همه جا شلوغ است و باید از درون خدایی شویم. بارها فکر کرده‌ام که چرا می‌گویند «شهیدان را شهیدان می‌شناسند»، اما حالا اعتراف می‌کنم که باید همرنگ شما و از جنس پاک شما شد تا بشود شما را شناخت.

راستی، جای پایتان و جوشش خونتان چه دامنگیر است! چقدر دل‌ها که اینجا (در شملچه) جا می‌ماند و برای همیشه و تا ابد با خدا پیوند می‌خورد! شما پل ارتباط محکمی هستید که راه را برای ما روشن‌تر از همیشه هموار کردید. شما که داوطلبانه دنباله‌رو سید‌الشهدا (علیه‌السلام) شدید تا ما بدانیم راه  یکی است؛ عاشق حق شدن و فانی شدن. ما هم دنیا را به دنیادارها وامی‌گذاریم. این را شهید همت گفت و امید است ما هم اهالی دیار او شویم؛ ان‌شاء‌الله.

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:23 صبح     |     () نظر

مریم رهبری ـ تهران

هوا بارانی است. نمی‌دانم چرا یاد تو افتادم. یاد اشک‌های آخرین خداحافظی‌ات که در میان پلک‌ها پنهان شد. یادت هست این مادرت بود که رویت را بوسید و تو را از زیر نورانی‌ترین‌ها رد کرد؟ یادت هست چند قدمی برداشتی و با یک نگاه دیگر به مادر از آن کوچه گذشتی؟

مادر می‌دانست که نباید پشت سر مسافرش گریه کند؛ اما اشک‌ها این را نمی‌فهمیدند و بعد از رفتن تو،  باریدند. آخرین نامه‌ات را که نوشتی، یادت هست؟ روبه‌رویت برهوتی از عشق بود و در نگاه تو این زمین و آسمان بودند که در یک نقطه به هم متصل می‌شدند؛ زمین خاکی و آسمان آبی. آیا برای تو هم وصلی خواهد بود؟ روی آن تخته سنگ نشسته بودی و قلم را بی‌پروا حرکت می‌دادی. در کنار تو لاله روییده بود. برای مادر چند شاخه چیده بودی. آری! آخرین نوشته‌ات هنوز با همان لاله‌ها در کنار عکس تو روی طاقچه قدیمی خانه‌اند. مادر هر روز به آنها نگاه می‌کند و با اشک دل به لاله‌های تو آب می‌دهد.

می‌دانی تا به امروز هنوز هیچ کس جرئت کنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطره‌ای که در کنج ذهنش امید دیدار تو را می‌دهد، آخرین لبخندت است وقتی که از پیچ کوچه می‌گذشتی و دستی که بالا  بردی. مادر حالا می‌فهمد که تو می‌خواستی بگویی «مسافر آسمانی» اما فقط اشاره کرده بودی؛ بی‌‌هیچ حرفی.

?

ثانیه‌های انتظار سال‌ها بود که می‌گذشت تا اینکه صدای دستی لرزان روی زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ یکی از آنها که مانند تو مسافر آسمان بود، اما...

نگاهی به مادر کرد و سرش را در گریبان فرو برد. شرم، اشک، لرز، همه چیز از درون او موج‌ می‌زد. دست به جیب برد و پلاک نیمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاکی که  با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبری داشت؟... هیچ...

از آن به بعد، تنها سنگ‌هایی که روی آنها نوشته بودند «شهید گمنام، فرزند روح‌الله» همدم روزهای تنهایی مادر شد.

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:22 صبح     |     () نظر

شیعه با یاد و نام محمد(ص)، آن پیامبر رحمت نفس می‌کشد. نام و یاد پیامبر اعظم(ص) همواره با رزمندگان و شهدا بوده است. جبهه‌ها قدمگاه رسول‌الله(ص) است. فهرست عملیات‌های سپاهیان اسلام را نگاه کنید. چند عملیات به نام و رمز «محمد رسول‌الله(ص)» مزین شده است. بزرگ‌ترین لشکر سپاهیان اسلام، لشکر 27 محمد رسول‌الله است که نام مبارک پیامبر اعظم را همواره با خود دارد.

«سپاه محمد(ص)» نیز عنوانی است که برای بزرگ‌ترین اعزام سراسری بسیجیان به جنگ نهاده شده است و نشان از عظمت این نام و صاحب آن در میان رزمندگان داشت. صلوات، عطری است که همواره در جبهه‌ها پراکنده بود: خداوندا بر محمد و آلش درود فرست. و چه بسیار تابلو نوشته‌ها و پیشانی‌بندهایی که به نام مبارک رسول‌الله(ص) مزین بود.

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:22 صبح     |     () نظر

حسن ابراهیم‌زاده

آنکه بی‌راهه می‌رود هرگز به مقصد نمی‌رسد. آنکه در «سراب» «من» و «مایی» سیر می‌کند هرگز «سیراب» از دست «او» نمی‌شود؛ تا چه رسد که گرمی لبان «او» را بر لبان خویش حس کند.

قرعه در آغوش گرفتن رسول خدا(ص) و سیراب شدن از لبانی که آبشار وحی خداوندی است تنها زیبنده آنانی بوده و هست که «هنر» «سیر الی‌الله» و چگونگی «سبو» گرفتن در برابر یار را به خوبی آموخته باشند؛ هنری که امام شهیدان از آن به «هنر مردان خدا» یاد می‌کند. هرگز این­گونه نبوده و نیست که «مطهری» و همه شهیدان «مطهر» کربلای خمینی یک شبه هنر خود را بر قاب زندگی خویش به تصویر کشیده باشند و یا قدح «شهادت» ـ این شیرین‌ترین شهد آفرینش ـ را به یکباره سر کشیده باشند؟! هرگز...

مقصد مطهری را مبداء حرکت او رقم زد و روزی که او از «سراب» «ایسم‌ها و ایست‌ها»ی مکاتب الحادی گذشت و به سودای زمزم عشق هروله‌کنان بین صفای «سنت» و مروه «کتاب‌الله» «سعی» کرد، نام او نه در دفتر سیراب شدگان دست رسول خدا(ص) بلکه در مصحف جرعه‌نوشان لبان آن جوششگاه همیشه تاریخ به ثبت رسید؟

حجت‌الاسلام والمسلمین محمد رضا فاکر در خاطرات خود می‌گوید:

ایشان زمانی خودشان خوابی دیده بودند که خانواده ایشان برای من گفتند که چند شب قبل از شهادت، مرحوم آقای مطهری برای نماز شب  از خواب بیدار شدند، همیشه برای نماز شب بیدار می‌شدند. خانواده ایشان وقتی که بیست سال  پیش، تشریف آورده بودند، منزل ما، این را فرمودند. فرمودند که مرحوم آقای مطهری که آن شب بیدار شدند، دیدم ایشان ]برعکس[ همیشه که بیدار می‌شدند، یک جوری آرام حرکت می‌کردند که ما از خواب بیدار نشویم، ولی آن شب من دیدم ایشان از خواب که بیدار شدند، پاهایشان را محکم به زمین می‌زنند. من بیدار شدم و گفتم چی شده شما امشب این جوری راه می‌روید؟ برگشتند. تا دیدند من بیدار شدم فوراً آمدند. نشستند و دست من را گرفتند گذاشتند روی لب‌هایشان. گفتند: ببینید لب‌های من داغ است. من دست گذاشتم، دیدم لب‌های ایشان داغ است. گفتند: «خواب دیدم الآن پیغمبر لب‌های من را بوسید.» خوب وقتی رسول اکرم(ص) لب‌های کسی را می‌بوسد، خیلی معنی دارد؛ یعنی یک دنیا معنی دارد. یعنی معلوم می‌شود تمام روح آقای مطهری در آن لب‌هاست و در دفاع از اسلام است و این مسئله با تمام خلوص نیت انجام می‌گرفت. رسول اکرم(ص) واقعاً این لب‌ها را به این جهت بوسیدند. این بوسه باعث شد که مرحوم مطهری تا دوران قیامت زنده بماند!(1)

پی‌نوشت:

1. گفت‌وگوی نگارنده با حجت‌الاسلام والمسلمین محمد رضا فاکر، از چشمه تا دریا، ص 90 و 91.



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:22 صبح     |     () نظر

محمد صادقی

از خرمشهر که راه بیفتی به طرف اهواز، یک ربع راه داری تا برسی به ایستگاه راه‌آهن گرمدشت. منطقه گرمدشت، در شمال خرمشهر تا دارخوئین و از غرب به خط مرزی می‌رسد. این منطقه در عملیات «الی‌ بیت‌المقدس»، مهم‌ترین  خط پدافندی بعثی‌ها بود که نگذارند خرمشهر از چنگشان در بیاید. موانع دفاعی، خاکریزها و استحکامات بازدارنده بی‌شماری در برابر حمله احتمالی رزمندگان اسلام درست کرده‌ بودند. با توجه به حساسیت منطقه و سنگینی کار، قرارگاه کربلا به فرماندهی شهید باقری، تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) را مأمور به اجرای عملیات در این منطقه کرد. سخت‌ترین و پیچیده‌ترین مبارزه و درگیری مرحله اول عملیات «الی بیت‌المقدس» در روز دهم اردیبهشت 1361 میان دو گردان میثم و مقداد از تیپ 27 و یگان‌های زرهی متجاوزان صورت گرفت. جاده اهواز ـ خرمشهر، شاهد مردانگی، ایثار و فداکاری به یادماندنی غیور مردانی بود که بار دیگر کربلا و عاشورایی آفریدند و تا آخرین قطره خون خود و با فرماندهی دلیرانه حاج احمد متوسلیان در مقابل سخت‌ترین حملات زمینی و هوایی دشمن ایستادگی کردند، تا اینکه بعد از سه روز پیکار مردانه، مواضع دشمن را در هم شکستند و جاده اهواز ـ خرمشهر را تثبیت نمودند.


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:21 صبح     |     () نظر

روایت حجت‌الاسلام محمد صادقی در گرمدشت؛ جادة اهواز ـ خرمشهر

روایت همین جاده‌ای است که تو لااقل یک بار و شاید برای اینکه خرمشهر را به مقصد طلاییه ترک کنی، از آن عبور کرده‌ای. اما شاید نمی‌دانستی که همین جادة آسفالته چه روزهای کربلایی را به خود دیده و چه خون‌های پاکی در کناره‌های آن ریخته است. کاروان شما از خرمشهر که خارج می‌شود، ده پانزده دقیقه بعد می‌رسد به ایستگاه راه‌آهن گرمدشت.

?

نفس‌ها در سینه‌ها حبس شد، همه در انتظارند، تا ساعتی دیگر چه خواهد شد؟ اگر نتوانیم، اگر نشود... اگر بچه‌ها قتل عام بشوند... اما نه، خدا با ماست. ما برای رضای خدا کار می‌کنیم، برای او، در راه او و با امید به او شروع می‌کنیم، الهی رضاً برضاک تسلیماً لامرک. اما چگونه جوابگوی مادران و فرزندان چشم به راه باشم؟! نه نه! ... چگونه چشمان نگران و امیدوار پیر مرادم را فراموش کنم، او که در انتظار آزادی خونین‌شهر قهرمان چشم به رشادت‌های فرزندان خود دارد؟ نه، بچه‌های من حاضر به عقب‌نشینی نمی‌شوند. اگر لازم باشد، خودم هم همراه آنها می‌شوم.

چند لحظه بعد، صدای دلنشین و پر صلابت حاج احمد بلند شد: «ما با توکل به خدا اقدام می‌کنیم. حاضر نیستیم زحماتی را که متحمل شده‌ایم، نادیده بگیریم. شما هم یه وظیفه خودتان که پشتیبانی ماست عمل کنید. ما تا آخرین نفر و آخرین نفس، پای این حمله ایستاده‌ایم.» با جواب قاطع و عاشقانه فرمانده دلیر تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص)  موضوع لغو عملیات در آن شب منتفی شد. ساعت 11:30 دقیقه شب دهم اردیبهشت، نیروهای پنج گردان عملیاتی محور سلمان به جاده اهواز ـ خرمشهر رسیدند؛ اما  همان دقایق نخستین، با آتش پر حجم دشمن روبه‌رو شدند. اگر جاده تصرف می‌شد، برای دشمن فاجعه بود. چون ارتباط نیروهایشان در مناطق شمالی و جنوبی غرب کارون کاملاً قطع می‌شد. در حقیقت یک بار دیگر بعد از فتح‌المبین، تیپ 27 یک نفوذ عمیق و ساکت را به  اجرا گذاشته و حال در قلب دشمن حضور یافته است.

بعثی‌ها از حسایت فوق‌العاده جاده اهواز ـ خرمشهر آگاه بودند و می‌دانستند که این جاده، جاده مرگ و زندگی است. نباید از دست بدهندش. بلافاصله دو تیپ تقویت شده زرهی و مکانیزه را به سمت منطقه درگیری اعزام کردند.

نبرد، لحظه به لحظه شدت بیشتری می‌یافت و مقاومت سرسختانه دشمن نیز کماکان ادامه داشت. کار خیلی سخت شده بود، که در نهایت حاج احمد مجبور شد نزدیکی‌های اذان صبح آقا محسن را برای حل مشکلات گردان میثم و مقداد که از همه سو زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بودند، به آن منطقه بفرستد.

با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسیار خطرناک‌تر از ساعات اولیه حمله شد. حالا دیگر هواپیماهای دشمن به محض سر زدن سپیده، بر فراز منطقه به پرواز درآمده بودند و نیروهای در حال تردد این تیپ را بی‌وقفه و با شدتی ناگفتنی، بمباران می‌کردند. پاتک‌های سنگین لشگرهای مجهز زرهی و مکانیزه دشمن نیز کار را سخت‌تر کرده بود. آهن و تن به تمام معنا به مبارزه آمده بودند. آن‌طرف تانک بود و زره‌پوش و بمب و این طرف... .

محسن وزوایی که تا این لحظه سرگرم هدایت عملیاتی گردان‌های زیر مجموعه محور محرم بود، رهسپار ایستگاه گرمدشت، یعنی نقطه اوج درگیری نیروهای تیپ 27 با تانک‌های دشمن می‌شود. بچه‌ها در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر در محاصره زره‌پوش‌های دشمن بودند. ده‌ها تانک از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع این دو گردان به راه افتاده بودند. محسن وزوایی شخصاً فرماندهی عملیات دو گردان را به عهده گرفت. تانک‌ها که نزدیک شدند،‌ در قرارگاه نصر2، موجی از اضطراب و نگرانی ایجاد شد. از بلندگوی مرکز پیام قرارگاه نصر2، صدای فرمانده محور محرم که در حال صدور فرمان پیشروی به کلیه واحدهای تحت امر خود بود، به گوش رسید: «به کلیه واحدها! به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پشیروی کنید! الله‌اکبر!» در داخل قرارگاه، همت با نگرانی و بغضی فرو خورده، رو به حضار می‌گوید: «بچه‌ها دارند الله‌اکبر می‌گویند. تانک‌های دشمن اذیت‌شان می‌کنند، می‌گویند پیش به سوی تانک! الله‌اکبر!... چرا این تانک‌های خودی مزاحم این زرهی‌های دشمن نشده؟!» فرمانده گردان مقداد می‌گوید: فرمانده محور ما، برادر وزوایی، به دلیل موقعیت وخیم منطقه ناچار شد خودش وارد عمل شود.» آتش بود که روی سر نیروهای ما می‌ریخت: توپ، تانک و همه جور سلاح دیگر... و هلی‌کوپترهای عراقی هم از آسمان. یک سری از بچه‌های ما مظلومانه زیر آتش سهمگین دشمن به شهادت رسیدند. کربلایی به پا شده بود. گردان متلاشی شده بود و بچه‌ها مانند برگ خزان روی زمین می‌ریختند.

حدود ساعت 9:30 دقیقه صبح، بی‌سیم به صدا درآمد. عباس بود؛ عباس شعف، فرمانده گردان میثم، که می‌خواست با حاج احمد صحبت کند. حاج همت گفت: «حاج احمد سرش شلوغ است، کارت را به من بگو...» شعف گفت: «نه! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم.» حاج احمد گوشی بی‌سیم را از همت گرفت... . صدای شعف را شنیدیم که گفت: «حاج آقا!... آتش سنگینه... آقا محسن... » و صدای گریه‌اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند. توی صورت سبزه حاج احمد، موجی از خون دوید. گوشی بی‌سیم را توی مشت خودش فشرد. چشم‌هایش به اشک نشستند. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «محسن... خوشا به سعادتت!»

محسن وزوایی، دانشجوی مسلمان پیرو خط امام، فرمانده نبرد معجزه‌گونه بازی‌دراز و پیکار فتح‌المبین، بنیانگذار تیپ ده سید‌الشهدا و سرانجام، فرمانده محور عملیاتی محرم از تیپ 27 محمد رسول‌الله(ص) در همین بیابان تفتیده گرمدشت بود که کربلایی دوباره آفرید و بر تارک تاریخ درخشید. ساعت 10:30 صبح حاج احمد خودش وارد ایستگاه گرمدشت شد و هدایت عملیات را به عهده گرفت و بعد از دو روز مقاومت جانانه این محور تثبیت شد. این بیابان، امروز زیارتگاه  عاشقان و دلسوختگان و عارفان روزگار است؛ بیابانی است که با خون دلیر مردانی از نسل عاشورا سیراب شده است.


 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:21 صبح     |     () نظر

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >