هر کس را سر انجامى است ، شیرین و یا تلخکامى است . [نهج البلاغه]

ز. ترقی ـ فومن

من مانده بودم و سنگر. سنگر بود و کمیل. کمیل بود و وعده دیدار. هوای دعا، هوایی‌ام می‌کرد و مرا تا معراج اناالحق می‌برد. هر چه سنگر مرا تنگ‌تر در برمی‌گرفت، احساس الاهی شدن در من گل می‌کرد. مثل غنچه در آغوش دعا وا می‌شدم که یکباره صدای آشنای الله‌اکبر، مرا بی‌اختیار تا خط مقدم ‌کشاند و با یک فریاد یا زهرا، عطر چفیه‌ها دیوانه‌ام ‌کرد. پیشانی‌بندهای سبز و سرخ، روی سیم خاردار، آتش حسرتم را شعله‌ورتر می‌کند. پل روی آب می‌رقصد و لبخوانی وجعلنا، سحر فرعونیان را می‌خورد.

مردان آب و آتش به صحرای ولا می‌زدند و بی‌دست و سر، علمدار وفا می‌شدند. عاشورای جبهه دیدنی شده و خیمه دل­هامان را با آتش وصل برده است. چیزی نمانده به پابوسی باران بروم.

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:27 صبح     |     () نظر

زهره ترقی ـ فومن

«بوی باروت» عطر سرمستی پرستوهای زخمی است که آسمان نگاهشان همیشه ارغوانی است.  به این خانه که می‌رسی، چون موسی دل به آتش بزن و پاهایت را به مهمانی خارهای بیابان ببر که این خانه، سجده‌گاه آسمانی‌هاست.

دلت را به گوشه چفیه گره بزن و در کنج حرمخانه این خاک‌ها با دل آواره‌ات خلوت کن. اگر برای دیدن خودت دلتنگ شدی، سری به سرهای بی‌تن بزن و برای شنیدن توسل خشکیده بر لب­های خاموش،‌ خودت را به گریه‌های سنگر بسپار. اینجا کنعان دلدادگی است. این سرزمین بوی پیراهن یوسف‌های شهید را برای روز مبادا در چشمان غم گرفته‌اش به امانت نگه داشته است.

از گوشه گوشه این سرزمین، صدای «السلام علیک یا اباعبدالله» می‌آید. اگر خوب نگاه کنی علم‌های شکسته را خواهی دید، آن طرف‌تر هم ابالفضلهای تشنه را به نظاره خواهی نشست.

تو برای تازه شدن به هوای پاکی پناه برده‌ای که در آن عطر شقایق‌ها و اقاقی‌های آسمانی به هم آمیخته است.

اینجا سرزمین قلندر مردانی است که تا آخر کوچه‌های عرفان را با محبت زهرا رفته‌اند. اینجا مردانی به طواف خدا رفته‌اند که هشت فصل را در آغوش خدا بوده‌اند.

اینجا محراب عشق است. مظهر غرور زمین است. اینجا سرزمین فرشتگان است. اینجا سرزمین خداست. آغاز عاشق شدن خدا، آغاز لبیک است.

اینجا شلمچه است. سرزمین زخم و مرهم. سرزمین سنگرهای خالی. سرزمین افق­های باز. سرزمین عشق بازی با بی‌نیاز. اینجا حرفی از «من» نیست و در دستان پینه‌بسته خاک، حرفی جز عشق نیست.

مانده‌ام که بگویم: «شما ای خورشید‌های معجزه، این بار هم دستی تکان دهید و برای دوباره جوانه زدن لاله‌ها راهی تازه روشن کنید!»

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:27 صبح     |     () نظر

ک. عفیفه ـ مشهد

یک روز قول دادم. قولی که فکر می‌کردم بزرگ‌ترین قولی است که در زندگی‌ام داده‌ام. به همت، به کشوری، به همه شهدا قول دادم، به خدای خودم قول دادم.

آن روز که هویت واقعی خودم را یافتم؛ غروب شلمچه را دیدم و بقیع را تجسم کردم؛ سه راه شهادت را دیدم و سختی شب­های عملیات به عینه برایم مجسم شد، همه چیز را دیدم و درک کردم. در مغز و استخوانم نفوذ کرد و این شدم. تا چند روز بعد از سفر همه چیز را حس می‌کردم.

ولی امان، امان از آن روزی که خودم را دوباره غوطه‌ور در امور دنیوی دیدم. خودم را بی‌هویت حس کردم و وجودم را بی‌فایده.

آن روز بود که دوباره کوله‌بار سفر را بستم و پا به آن سرزمین  مقدس گذاشتم. به دنبال هویت گمشده‌ام گشتم و او را یافتم. با خود گفتم: صد بار اگر توبه شکستنی باز آی. و این طور شد که دوباره پلی محکم بین من و شهدا ایجاد شد؛ پلی که با گذشت سال‌های بسیار، نه تنها فرسوده نمی‌شود، بلکه هر روز استوارتر از روز قبل در جای خود  می‌ایستد و در برابر همه سیل‌ها و حوادث پابرجا باقی خواهد ماند. این را مردانه قول می‌دهم؛ قولِ قول.

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:26 صبح     |     () نظر

ف. خدایی ـ تهران

امروز دلم گرفته. نمی‌دانم شاید بیشتر به خاطر کتابی بود که حالم را دگرگون  کرد. کتاب از کسانی نوشته بود که نمی‌شناختمشان، اما هر موقع  که اسمشان می‌آمد، ضربان قلبم شدیدتر می‌شد و دلم هری می‌ریخت. با این حال که نمی‌شناختمشان و اصلاً لحظه‌ای با آنها زندگی نکرده بودم، امّا... هر چه بودند، دوستشان داشتم.

نمی‌دانم برای چه دوستت داشتم. من تو را نمی‌شناسم و حتی نمی‌دانم اسمت چیست؟ قصه‌های زیادی شنیده بودم، اما تو قصه نبودی، تو را هر که شنید، گفت افسانه است، اما هر که تو را به چشم خود دید، گفت: ناممکن را به چشم دیدم. قهرمان قصه‌هایم همه درشت هیکل بودند و زیبا با اسبانی سفید، اما تو رازدار این دنیای فانی، فقط یک قلب داشتی؛ قلبی به بزرگی دریا و به زلالی چشمه‌های جوشان.

می‌دانی! برای این دوستت دارم که بوی حسین می‌دهی؛ یاد و خاطره‌ات بوی کربلا می‌دهد و بوی عباس(ع).

حالا فهمیدی برای چه دوستت دارم؟ به خاطر اینکه شهیدی!

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:26 صبح     |     () نظر

فرستنده: ز. گشتیل ـ هندیجان

در عملیات 20 شهریور در جزیزه مجنون حدوداً هفت ساعتی می‌شد که با شرایطی سخت همچون تنگی لباس غواصی، گرمی هوا و سنگینی تجهیزات در آب شنا می‌کردیم. پیش از آنکه قدم در خشکی بگذاریم شهید شهرام نوروزی زیر لب زمزمه کرد «یا ابوالفضل العباس». یک نسیم خنک هنوز از دعای شهرام نگذشته بود که لطف حضرت ابوالفضل در قالب یک نسیم خنک جسم و جانمان را صفا بخشید. این نسیم تا حد زیادی باعث خنک شدن بچه‌ها و کاهش بخشی از گرما و سختی عملیات شد. افزون بر آن باعث تکان خوردن نی‌های اطراف مسیر شد؛ به طوری که با سر و صدایی که نی‌ها ایجاد کردند  توانستیم مسیر را راحت‌تر طی کنیم. اما اولین دعا را برای ما کرد و برای خودش چیز دیگری خواست و ما این  را وقتی فهمیدیم که نسیم شهادت روح بلندش را تا آسمان بالا برد.

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:26 صبح     |     () نظر

ر. عظیمی ـ مرند

به آشیانه دلاورانی از نسل ایثار و شهادت می‌روم تا بار دیگر آتش یاد آنها را که هیچ وقت سرد نمی‌شوند، در وجود خودم و دیگران شعله‌ور کنم. بعد از بازگشت آنچه که دیده‌ام، آنچه که شنیده‌ام، یا آنچه را که با خودم از صحرای جنون، از میدان‌های مین سوغات آورده‌ام، برای آشنایان و دوستانم می‌گویم. از تشنگی‌هایی که زیر آفتاب سوزان  کشیده‌اند، از زخم‌هایی که در میدان‌های مین تحمل کرده‌اند، از عملیات‌هایی که با چه سختی‌هایی شروع کرده‌اند و با توکل و استمداد از خداوند بر دشمن غلبه کرده‌اند و پیروز شده‌اند. از پیکرهایی که بی‌سر مانده‌اند، از سرهایی که بی‌پیکر مانده‌اند، از مادرانی که هنوز هم چشم به راه پیکر فرزندانشان هستند.

من به آنجا رفتم، ولی حال که برگشته‌ام حسرت می‌خورم و می‌گویم کاش من هم در آن روزها بودم و به جمع شهدا می‌پیوستم. خوش به حال آنان که با دنیا وداع کردند و عاشقانه رفتند.

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:26 صبح     |     () نظر

ف. حبیبی ـ کرمانشاه

ای کاش می‌دانستم خوابم یا بیدار و آیا همه اینها را با چشم دنیایی‌ام و با دست‌های کوچک و پاهای قاصرم و تمام ذرات وجودم لمس کرده‌ا‌م یا نه؟ اما با احساس قطره‌های اشک بر روی گونه‌هایم، فهمیدم که بیدارم. خواب نیستم. چیزهایی که من در اینجا دیدم در زیباترین خوابم هم ندیدم بودم و نخواهم دید. می‌خندم و اشک شوق می‌ریزم. می‌دانم لیاقت ستاره شدن در چنین آسمانی را ندارم، اما می‌خواهم تا روزی که زنده‌ام، چشمان من نظاره‌گر این آسمان باشد.

من به فکه و در خاک رمل چیزهایی دیدم که گویی معنای تمام دیدن‌ها  برایم در آنجا خلاصه شد، من در خاک رمل دنیا را دیدم. آری این جاده آخرین نقطه‌ای است که باید آزمایش می‌شد تا دیگر برای رسیدن مانعی در پشت رو نداشته باشی. تا مقصد راهی نبود، راهی به اندازه قدم‌های مشتاقی که برای رسیدن برمی‌داشتی، آخرین نقطه و آخرین خانی که باید همه چیزهایی را که داشتی پشت سر و در ابتدای جاده رمل‌ جا می‌گذاشتی و تنها و با پای برهنه قدم در راه می‌گذاشتی تا به خویشتن خویش نشان دهی که  در محمل هم کندن برایت آسان است.

در آخرین قدمی که در بازگشت از رمل برداشتم، به یاد گرد و غبار وجودم در موقع قدم گذاشتن به راه رمل افتادم، اما حالا فکر می‌کنم با همه چیزهایی که تیمم بر آنها صحیح است، تیمم کرده‌ام و همین احساس برایم و برای همیشه کافی است تا زیارت این همه زیبایی را برای یک بار دیگر در میان آرزوهایم بالاتر از همه بگنجانم.

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:25 صبح     |     () نظر

ز.حبیبی ـ تهران

چه آشناست این سرزمین و نسیمی که از سینه آن می‌وزد و خاطرات از یاد رفته‌ای را در قبرستان غمگین ضمیرم جان می‌دهد. دست در افق خونرنگ خورشید می‌شویم و احرام می‌بندم. و این منم و تنها من که به راستی برای یافتن همین «من» تمام دنیا را زیر پا نهاده‌ام.

اکنون در برزخم و در پایانی‌ترین مرز خویش. دل را سجاده می‌کنم و شکوفه نیایش را به دریای شفاعت می‌نشانم، وارد میقات می‌شوم. نخل‌های رشادت سر به آسمان کشیده، مشغول مناجات‌اند و زمین و خاک نیز و هر آنچه در این سرزمین می‌بینم. بی‌اختیار شروع به خواندن زیارتنامه می‌کنم، انگار اذن دخول این کویر مناجات عاشقانه عاشوراییان است: «السلام علیک ایها الغریب»

اینجا کجاست؟ نمی‌دانم... برزخ است یا بهشت، نمی‌دانم! عجب کلافه‌ات می‌کند این سکوت و این برهوت و زمزمه عاشقانه‌ای که سرهای بی‌بدن سر داده‌اند و من تنها آن را احساس می‌کنم. من در دورترین دور هستم و آنها در بزم وصال!

چه کسی راضی می‌شود آسمان را رها کند و با زمین خشک همقدم شود؟!

شعر می‌خوانم؛ آواز همیشگی­شان را سر می‌دهم؛ شاید یاری‌ام کنند و مرا در جمعشان پذیرا شوند.

آسمان هم با من می‌خواند، قطرات درشت باران بر صورتم می‌نشیند و من باز به طیرانم ادامه می‌دهم. اوج می‌گیرم و پرواز می‌کنم، شاید روزی من هم پروانه شوم.

 

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:25 صبح     |     () نظر

فروزانی ـ شیراز

فکرشو بکن. فکر سعید، مهدی و محمد که رفتن. انگار اونا هم دلشون گرفته بود. اونا هم اون موقع  اندازه الآن من بودن. رفتن که من باشم. رفتن که راحت باشم. فقط فهمیدن که اینجا موندن فایده‌ای نداره. تو این دنیا بین مردم، این فکر و این دلخوشی‌ها. چه لحظه قشنگیه. الآنه که حس غرور می‌کنم که اونا هم ایرانی بودن. پس حتماً منتظر ما هستن. منتظر تلاش ما، کارهای ما. وای بر من اگه کوتاهی کنم. اگه تنبلی کنم. مثل اینکه همه زحمات اونا به باد رفته. ولی من... حالا که فکرشو می‌کنم، هیچ کاری نکردم. هیچ افتخاری برای شما نشدم. برام دعا کنید که تا موقعی که شهادت لیاقتم نشده، فقط و فقط تلاش کنم... .

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:25 صبح     |     () نظر

ف. رضایی ـ خمین

بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند، کار تمام است. نه، باید مانند شهدا زندگی کرد. شهید علیرضا موحدی دانش می‌گوید: «شهید عزادار نمی‌خواهد، بلکه رهرو می‌خواهد» و شهید همت می‌گوید: «شهدا را به خاک نسپارید، بلکه به یاد بسپارید».

چه خوب می‌گفت شهید زین‌الدین: «اگر من و تو از این صحنه دفاع از انقلاب عقب نشستیم، فردا در مقابل شهدا هیچ­گونه جوابی نداریم». راستی به این فکر کرده‌ایم فردا چه جوابی به شهدا خواهیم داد؟

شهید مسعود ملاحسینی در وصیت­نامه‌اش می‌گوید: «به شما و به همه دوستان توصیه می‌کنم در هر امری به سخنان حضرت امام مراجعه کنید! با سکوتش سکوت کنید و با اعتراضش، اعتراض، با تأییدش، تأیید و با تکذیبش تکذیب...». مادر شهیدی تعریف می‌کرد: فرزند شهیدش هنگامی که سخنان امام(ره) از تلویزیون پخش می‌شد، گوش می‌کرد و در یک برگه می‌نوشت و خودش را ملزم می‌دانست که به آن عمل کند.

سید مرتضی می‌گوید: «حزب‌الله اهل ولایت است و اهل ولایت بودن دشوار است؛ پایمردی می‌خواهد و وفاداری». رهبر عزیزمان هم گفته است: «تا ظلم در جهان هست، مبارزه هم هست، تا مبارزه هست، خط سرخ شهادت الهام‌بخش رهروان مکتب جهاد، مقاومت  و شهادت است».

یاران، قدری فکر کنیم. ببینیم چه کرده‌ایم؟! به راستی چه شد؟! چرا ما از قافله عشق جا مانده‌ایم؟! چرا فکر می‌کنیم با یک قدم کوتاه برداشتن، توانسته‌ایم رسالت خود را به اتمام برسانیم؟! بیایید فکر کنیم که ایراد ما چیست؟ چرا جوابی که ما می‌گیریم، مثل پایان کار شهدا نیست؟ به راستی چرا؟!

 

 

 

 



 


 

 

 


 


 




 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/8:: 12:24 صبح     |     () نظر

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >