کلمات کلیدی:
یادداشتهای یک شهید زنده (5)
خدا رحمتش کند حسین خرازی را. اگر حضرت امام(ره) صحبتی کرده بودند و در روزنامهها منعکس شده بود، آن بخش را از روزنامه جدا میکرد و سنگر به سنگر به رزمندهها نشان میداد و میگفت: بیایید، در تحلیل مسائل از خودتان چیزی نبافید و تابع نظرات امام باشید؛ چرا که سخن رهبر و ولی فقیه برای ما حجت است.
شاید اگر یادداشت این شماره همین یک جمله میبود کافی بود تا به خود نگاهی بیفکنیم و خودمان را با آنان که مدعی عشق به آنهاییم، مقایسه کنیم. قطعاً نتایج به دست آمده رضایتبخش نخواهد بود. اساساً ولی فقیه باید محور جامعه باشد تا سعادت و صلاح به ارمغان بیاید، و گرنه رهبری که تحلیلها و رهنمودهایش مورد توجه قرار نگیرد و به عرصه عمل در نیاید با سایر افراد جامعه چه تفاوتی دارد!؟
کم نیستند حزب اللهیهایی که در گوشه و کنار در حال انجام انواع فعالیتهای اجتماعیاند، امّا متأسفانه حقیقت آن است که تعیین اولویتهای کاری برای حرکت این عزیزان خودساخته و خود نوشته است؛ لذا میبینیم اگر امروز رهبری مسئله مبارزه بی امان با فقر و فساد و تبعیض را مطرح میکنند شاید بتوان امیدوار بود که اولین توجهات مردم یا مسئولان نسبت به آن چند سال بعد آغاز شود، تا چه رسد به تلاش برای عملیاتی و محقق کردن هر چه زودتر آن رهنمودها تا گام بعدی نیز توسط ایشان مطرح گردد و مسیر جامعه همواره سوی رشد باشد، نه در جا زدن یا حتی ارتجاع!
در باب شهدای ما و رابطه محکم آنها با ولی فقیه همین نشانه کافی است که بیش از 95 درصد آنها در وصیتنامههایشان عنوان امام و ولایت فقیه و دعوت مردم به تبعیت از ایشان را آوردهاند و اگر وصیتنامه شهدا چراغ راه ما هستند، حجت تمام است.
پله اول کار در این مسیر هم افق شدن با رهبری است. یعنی با مرور مبانی فکری، رفتارها و سخنان ایشان نوعی نزدیکی و قرابت ذهنی میان نگاه ما و ایشان به موضوعات ایجاد شود و آنگاه زمان تلاش عملی برای تحقق رهنمودهای اولویتهای مد نظر ولی فقیه است، وگرنه بسیار شاهد بودهایم که با نام پیروی از رهبری و به خاطر همین اختلاف و فاصله فکری آنچه در عمل بروز یافته با آنچه از کلام رهبری برداشت میشود فاصله داشته و دارد. از همین روست که در سیره شهدای ما توجه به سخنان و رفتارهای ولی فقیه جایگاهی ویژه داشته است.
همسر شهید مهدی باکری میگفت: مهدی شیفته امام بود. به من تکلیف کرده بود که سخنان امام را ضبط کنم یا اگر نتوانستم، روزنامهاش را بخرم. سخنان کوتاه امام را مینوشت و به دیوار میآویخت و میگفت: سخنان امام الهام گرفته از آیات الهی است، باید جلوی چشمانمان باشد تا آنها را ببینیم و از یاد نبریم.
آری، کم نیستند کسانی که در عین ارتباط با قرآن و اهل بیت(ع) هیچ نسبتی با اولویتهای اساسی کشور ندارند و نسبت به مباحث مهم مطرح شده از سوی رهبری بیتوجهاند. ولی فقیه مفسر صحیح اسلام نابی است که ریشه در آیات و روایت دارد و هر بند و هر جملهاش به بخشی از متون دینی قابل استناد است. هر فرد برای تقویت مبانی فکری خود نباید از ارتباط مداوم با متون دینی غافل شود، امّا در عرصه عمل اجتماعی آن چیزی میتواند ملاک حرکت باشد که مبتنی بر تحلیل جامعه از شرایط داخلی و خارجی و باورهای ما باشد که ولی فقیه دارای آن است و البته دستیابی به این دیدگاه چنانچه ذکر شد ممکن و شدنی است.
آری! این جبهه و جهاد را فرماندهای است که گراها را و برنامه عملیاتها را اگر او مشخص کند احتمال پیروزی بسیار زیاد است و اگر هر نیرویی بنا بر سلیقه و خواست شخصی خود عمل کرد، واویلاست! مربی فوتبال اگر تاکتیکها و برنامههایش برای تیم، اجرا شد میتوان نتیجه تیم را از او خواست، اما اگر نشد...
بچههای جنگ دیروز برای امام تب میکردند. با پیام امام نیرو میگرفتند و تا پای جان برای او تلاش میکردند، بچههای جنگ امروز هم اگر ولایی باشند باید اینگونه باشند. یا علی
سوتیتر
این جبهه و جهاد را فرماندهای است که گراها را و برنامه عملیاتها را اگر او مشخص کند احتمال پیروزی بسیار زیاد است و اگر هر نیرویی بنا بر سلیقه و خواست شخصی خود عمل کرد، واویلاست! مربی فوتبال اگر تاکتیکها و برنامههایش برای تیم، اجرا شد میتوان نتیجه تیم را از او خواست، اما اگر نشد...
کلمات کلیدی:
n حمیده رضایی
میخواستم از تو بگویم و از دردهایت، از غربت این همه سال که همنشین تنهاییات بود و تو بودی و چهار دیوارِ محبوس بازداشتگاه. میخواستم قلم بردارم و بگویم از شنیدهها، هر چند که فرق است میان دیدن و شنیدن، شنیدهها را باید از آنان شنید که دیدهاند.
آری، میخواستم از تو بگویم؛ امّا چشمم که به کلام رهبر و مقتدایت افتاد، دیدم چه جای گفتن، وقتی چون اویی که کلمات قصارش دیوارنوشتة دلِ هر عاشقی است، وقتی چون اویی که بیت بیتِ غزلش زمزمة مدام عارفان است، وقتی چون اویی اینگونه دم از سکوت میزند که: «ما را چه رسد که با این قلمهای شکسته و بیانهای نارسا در وصفِ شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیلالله جان خود را فدا کرده و یا سلامت خویش را از دست دادهاند یا به دست دشمنان اسلام اسیر شدهاند، مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم...»، دیگر چه جای چون منی است.
نه، من نیز از تو نخواهم گفت. نه از تو و نه از همة آن غروبهای دلگیرِ بازداشتگاهها که بیقرارت کرده بود، نه از تو و نه از زخمِ تاولِ آن همه شکنجه که جسمت را اسیر خود کرده بود؛ اما روحت را نه.
نه، از تو نمیگویم، از خود میگویم که آنهمه سال بی تو چه کرد. از خود میگویم که ثانیه به ثانیة همة این سالهای تلخ را شمرد تا تو برگردی. میپرسی «کیام»؟ چه فرق میکند، مادر، خواهر، همسر، چه فرق میکند؟ هر کدام که باشی مگر این درد کم میشود؟ مگر آرام میگیرد این زخم که بی تو بر دل نشست.
چقدر هی کوچه را به امیدِ آمدنت چراغان کردم. چقدر هی پای پیاده کوچهها را به امید نشانی از تو رفتم، هر جا هر کاروانی آمده و هر همسنگری از تو آزاد شد، قاب به دست راه افتادم و هی سؤال که: آقا صاحب این عکس را نمیشناسی؟ آقا همسلول شما نبود؟ آقا زنده است؟ خبری از او دارید ... آقا ... آقا ...
چه گذشت بر من وقتی آمدی و سراپا درد بودی و سکوت. زخمت را از من پنهان کردی، امّا با چشمهایت میخواستی چه کنی؟ چشمهایت که نمیتوانست دروغ بگوید، نمیتوانست چیزی را پنهان کند، و من از چشمهایت خواندم ناگفتههایی را که نگفتی؛ شکنجه، درد، توهین، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما، انفرادی، ... و تو این همه را به شوق دیدار دوبارة وطن به جان خریده بودی؛ وطن، خانه، و پیر جماران.
هنوز یادم هستم که چطور قلبت ایستاد و پاهایت لرزید وقتی خواستی مقابلش بایستی، مقابل آن ضریحِ آرامِ نقرهایاش. هنوز هق هقِ دلتنگیات را از جماران میشنوم و هنوز میبینمت که چگونه در اعماقِ چشمهای جانشینِ خلفش به دنبال ردّ مهربانیِ نگاهِ اویی. او هم دلتنگ تو بود. چقدر دعا کرد برگردی، چقدر از خدایت برایت طلبِ صبر کرد، چقدر... چقدر...
نگاه کن، این کلام اوست که برای تو به یادگار گذاشته است: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.»*
آری، خمینی در فکرتان بود، همه در فکرتان بودیم. مگر میشد نبود، به خداکه نه. به خدا که همة این سالها او خواست که تاب آوردیم. او نگذاشت که سر به صحرا بگذاریم، او خواست، تنها او.
* صحیفة نور، ج 19.
سوتیتر
چقدر هی کوچه را به امیدِ آمدنت چراغان کردم. چقدر هی پای پیاده کوچهها را به امید نشانی از تو رفتم، هر جا هر کاروانی آمده و هر همسنگری از تو آزاد شد، قاب به دست راه افتادم و هی سؤال که: آقا صاحب این عکس را نمیشناسی؟ آقا همسلول شما نبود؟ آقا زنده است؟ خبری از او دارید ... آقا ... آقا ...
کلمات کلیدی:
n سیده زهرا برقعی
به یاد زائران جمعه که مکه، مقتلشان بود.
کوچههای مکه، انتظار و شوق دیدار حجاج را در دل داشتند. با هم قرار گذاشته بودند مهماننواز باشند و راهها را دور نکنند. کوچههای مکه، هر سال منتظر همین روزها میماندند. ایام حج که شروع میشد، جان تازه در رگهای شهر میدوید. صلح و آشتی، دین و عشق، خلوص و حماسه یکجا بر سر شهر، باریدن میگرفت. شهر در خلسة «حضور» فرو میرفت و دعا میکرد که کاش این یک ماه، کمی بیشتر طول بکشد. توی این یک ماه، تپش قدمهای «مومنان»، روی سینه کوچهها و خیابانها، ضرب میگرفت و مکه میشد «شهر فرشتهها» ... مکه حق داشت هر سال منتظر همین روزها بماند.
همه چیزی مهیای مهماننوازی بود و «ذیالحجه» شروع شد. مسلمانان چون انشعاب رودخانهها که از هر طرف به دریا میریزند، واردمکه شدند و مکه «بهار» شد و گرمای مرداد را که بیداد میکرد، از یاد برد. هوا بوی «سبحان الله» میداد، بوی «لا اله الا الله»، بوی «فلاح و رستگاری»، بوی «لبیک اللهم لبیک»... مسلمانان آمده بودند برای انجام فرائض، طوافهای عاشقانه و سعی بین شک و یقین، برای برائت ازمشرکین ... که امر رهبر مسلمین بود. جدایی نبود بین این امر و سایر احکام. مسلمانان معترض وجود مشرکین بودند، استعمارگران، ظالمین و هر چه زورگو در دنیاست، باید از روی زمین محو میشدند. زائران به این نتیجه رسیده بودند که صدایشان در کنار هم رساتر میشود و چه زمانی بهتر از ایام حج که دریا لحظه به لحظه پر از قطرات خروشان معنویت و حضور شده است. شعار بود که توی کوچههای سراسر منتظر مکه، سرازیر میشد. همه سفید پوش، مثل لباس مرگ، ساده و بیآلایش ... زائران داشتند اعمالشان را زیر تیغ آفتاب کامل میکردند و «مرگ بر شیطان» سر داده بودند.
از آن طرف، شیطان نه خبر از دلهای عاشق مسلمانان داشت و نه خبر از قرار مهماننوازی خیابانهای مکه. شیطان در لفاف غفلت و سیاهی با اندیشههای کج و معوج، دستش به ماشه رفت و بوی «سبحان الله» را در فضا نشنید. خیال میکرد گلهای خوشبوی محمدی را که بچیند و پرپر کند، اندیشة ناب محمدی راهم از بین برده است. و چه کارها که شیطان نکرد؛
فشنگ، قطار قطار....
سنگ، سبد سبد ...
چوب و باتوم، هزار هزار ...
مسلمانان نمیخواستند کوتاه بیایند، به کاری که میکردند، معتقد بودند، قصد عقبنشینی نداشتند. خون بود که به سر و صورت خیابانهای مکه میپاشید، کودک بود که یتیم میشد، زن بود که بیهمسر میشد، مرد بود که بی یار و یاورمیماند ... خون مثل لالههای خودرو از گوشه و کنار خیابانهای مکه میروئید و مکه «لالهزار» میشد. خیابانهای مکه، آن سال سر قرار نماندند و شرمنده و خونین، در خود خمیدند. و کوچههای بن بست، خاموش اشک ریختند. شیطان بلور حرمت حرم امن الهی را شکسته بود و به خیال خودش بذر مرگ را در سینة عاشقان پاشیده بود ولی نمیدانست «در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود.»
کلمات کلیدی:
صالح مرتضوی
قبل از عملیات رمضان، تیر ماه 61 بود که خبر رسید دشمن تانکهای جدیدی به نام تی72 وارد منطقه کرده و قصد حمله دارد. آرپیجی بر روی تانکها بیاثر بود و اگر هم اثری داشت باید از فاصله نزدیک شلیک میشد.
?
تیپ 18 جوادالائمه مأمور بود در برابر این دو گردان در منطقه کوشک یک عملیات ایذایی انجام دهد. فرمانده تیپ، مسئول گردانها را جمع کرد و سه گردان را مأمور به این عملیات کرد که عبدالحسین فرمانده یکی از گردانها بود. فرماندهی دستور داده بود قبل از ساعت یک نیمهشب باید کار تمام شود.
?
دو گردان دیگر راه به جایی نبرده بودند. یکی به خاطر شناسایی محدود راه گم کرده بود و دیگری پای فرماندهاش رفته بود روی مین، حالا فقط گردان برونسی مانده بود.
?
روی پیشانیبند سبز عبدالحسین نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا ادرکنی».
?
گردان وارد دشت صافی شده بود که بعد از موانع بسیار، خاکریز و دژ مستحکم ارتش عراق قرار داشت. به فاصله سی ـ چهل متری از مواضع، انگار دشمن بویی برده باشد، منوری شلیک کرد. دشت مثل روز روشن شد. از هر طرف گلوله آتش میبارید. اما عبدالحسین گفته بود کسی حق شلیک ندارد. بعضی از بچهها از شدت درد و جراحت دستهایشان را روی دندانهایشان فشار میدادند تا صدایشان درنیاید و دشمن متوجه نشود. دشمن که فکر کرده بود یک گروه شناسایی را از بین برده، آتش خودش را کم کرد.
?
زمزمههای عقبنشینی در گردان راه افتاده بود. اما عبدالحسین همینطور روی خاکهای نرم کوشک سرش را گذاشته بود، نه چیزی میگفت و نه جواب کسی را میداد.
?
حالا ساعت 12:30 بود. توی این نیم ساعت کاری نمیشد کرد که به یکباره عبدالحسین، سیدکاظم معاون گردان را صدا زد. گفت از جلوی گردان، 25 قدم میروی به سمت راست. یک علامت میگذاری و گردان را میبری آنجا و از آن نقطه، چهل متر به سمت دشمن جلو میروی تا خودم بیایم.
?
عبدالحسین با چند تا از بچههای آرپیجیزن آمد. یک جایی را نشان داد و بعد با صدای بلند تکبیر گفت. آنها هم شلیک کردند. دشت یکباره روشن شد و حمله شروع شد. خیلی از تانکها را از بین بردند و برگشتند.
?
صبح که شد، فاصله 25 قدم را که نگاه میکردی، میدیدی راهنماییات کرده تا به موازات موانع بروی و برسی اول یک معبر که داخل این معبر میرسید به پشت خاکریز و محل سنگر و نفربر فرماندهی. اجساد را که نگاه میکردی جسدهای فرماندهان دشمن را میدیدی که وسط جلسه برای عملیات، با آرپیجی بچهها کشته شده بودند.
?
وقتی با اصرار زیاد جریان را از عبدالحسین پرسیده بودند گفته بود: وقتی که سرم را روی خاکهای نرم کوشک گذاشتم، توسل کردم به مادرم زهرا(سلاماللهعلیها).
بعد از راز و نیاز، اشکهایم تند تند سرازیر شد؛ به قدری که خاک نرم آنجا گل شد. یک باره صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: «فرمانده، اینجور وقتها که به ما متوسل میشوید، ما هم از شما دستگیری میکنیم.» و راهکار عملیات را ارائه فرمودند.
?
عبدالحسین برونسی، قبل از عملیات بدر که فرمانده تیپ شده بود، حضرت زهرا(س) را در خواب دیده بود که به او گفته بودند: باید بیایی. همیشه آرزو میکرد که مثل خود حضرت مفقودالاثر باشد. آخر هم جسدش کنار دجله ماند.
?
دو سه ماه بعد تابوت خالیاش را در مشهد تشییع کردند. روح پاک فرمانده تیپ 18 جوادالائمه لشکر پنج نصر، حاج عبدالحسین برونسی.
?
برداشتی آزاد از کتاب خاکهای نرم کوشک، نوشته سعید عاکف. حتماً بخوانید.
کلمات کلیدی:
زمستان 83 بود، منطقه طلاییه، برای اولین بار کنگره شعر دفاع مقدس در مناطق عملیاتی برگزار شد و در حسینیه قمربنیهاشم طلاییه جمع شعرا جمع بود...
بچههای راهیان نور حسینیه طلاییه را خوب میشناسند و از آنجا خاطرات خوشی دارند، حیف که...
القصه، صبح زود کنار یکی از بچههای تفحص ایستاده بودم. یکدفعه دیدم سرش را پایین انداخته، دستها را در جیب بارانیاش کرده و مستقیم به طرف مجنون... یا شاید هم کربلا...
سریع سوار ماشین شدیم.
گفتم: کجا؟ اینجا که تو قدم میزنی آلوده به مین است و احتمال...
سرش را بالا گرفت و انگار که از خلسه بیرون آمده باشد، دور و برش را نگاه کرد، گفت: معذرت میخواهم!
بعد همانطور سر به زیر و آرام به سمت حسینیه برگشت.
علیمحمد، از معدود شاعرانی است که هنوز از شعرش بوی «خون دل» میآید. این شعرش پاسخی است به نامه عبدالحمید انصارینسب که باید گفت از رویشهای تازه تفکر شیعی است، و به قول قزوه: شعرش آدم را ذوقزده میکند:
به عبدالحمید انصارینسب
رادارها کاری به کار مرغهای دریایی ندارند
اژدرها سر به دنبال ماهیها نمیگذارند
حتی اگر آن ماهی روح دخترکی باشد
که از هواپیمایی مسافربری به آب افتاده باشد
از مرغهای دریایی، از ماهیها
از پریان
از موجها که لجوجانه و کودکوار
سر به سینه رزمناوهای غریبه میکوبند
بپرس و برایم بنویس
این آمریکا چیست عبدالحمید؟
که پشت همه دیوارهای خانه ما
پشت دیوارهای قصر شیرین و بندر عباس و تایباد
کمین کرده است
و با دوربینهای هیز نظامیاش، روز و شب
شانهها و گیسوهای درختان ما را دید میزند
این آمریکا چیست عبدالحمید؟
که پنجرههای رایانه شخصی من
ـ که چهارصد و هفتاد هزار تومان بدهکارم کرده ـ
رو به او باز میشوند
چیست این آمریکا
که بعضیها با یک بغل ریش
از خدا نمیترسند و از آمریکا میترسند
درست است که من هجده بار هواپیما سوار شدهام
اما تو بیشتر از من میفهمی
ناسلامتی تو هر صبح
در رودخانهای وضو میگیری
که به دریاهای آزاد میریزد
محکم باش مرد!
که دیروز دایی شدی و فردا بابا میشوی
محکم باش عبدالحمید!
ما برای گریه به دنیا نیامدهایم
در توضیحات شناسنامه همه ما نوشتهاند:
این دیوانه تا به دنیا آمد خندید
حالا این چه وضعی است
که من پناه گرفتهام پشت میزی در تهران!
در میدان آرژانتین!
در بنبست شانزدهم شرقی!
و تو از مسیر رودخانه به دریا میروی و میآیی
تا زیردریاییهای آمریکایی اشکهایت را بو نبرند
شوخی نکن عبدالحمید!
بیخیال غنیسازی و آزمایشگاهی و صنعتی!
نمیگذاریم حتی یکی از کلمههامان را به گوانتانامو ببرند
آخر ما به زبانی نفس میکشیم
که یکی از لغاتش عاشوراست
نه فارسی، نه عربی
به زبان ذوالفقار حیدر کرار
به زبان خون مطهر حسین
خیالاتی شدهاند کاندولیزا و جورج!
اینجا صحنه بازی رایانهای نیست
اینجا ایران است که بندر عباسش پرتغالیها را چلانده است
و بوشهرش انگلیسیها را
در تبریزش روسها یخ کردهاند
و در خرمشهرش عراقیها عرق...
مگر نه موشهای کور مغول
حتی گربههای ما را جویدند
پس چگونه است که ایران هنوز شیر است
و منگلها حتی یک بار هم به جام جهانی نرفتهاند!
چگونه در باربر بیانیههای شورای امنیت سجده کنیم
ما همانانیم که قرآن را گرفتیم و بوسیدیم
اما دستان مطلای خلیفهها را بریدیم
بیخیال کدوها که کشتیها و هواپیماها
به دوبی و کانادا میبرند
قلمت را بردار و از کبوترها بنویس
از ماسههای متبرک ساحل
ما برای گریه و تماشای غروب به دنیا نیامدهایم
و برای شنیدن اخبار CNN و BBC
به دنیا نیامدهایم تا چرندیات فوکویاماها را ترجمه کنیم
صبح نزدک است
و امت واحده باید طلوع کند
بلند شو عبدالحمید و از چهره سرخ سیبهای لبنان بخوان
«الا ان حزبالله هم الغالبون»
کلمات کلیدی:
صبح است و مادر بر کمر بسته توانش را
تا دم کند طغیان درد جاودانش را
دیوار را زل میزند... ساعت همان لحظه است
یک بار دیگر خواب مانده امتحانش را
احمد... زمانش نیست: احمد... دیر خوابیده است
که بارها هر روز میبیند زمانش را
یک سیب در شکل پدر... اما پدر افتاد
او ماند و آن سیبی که پر کرده جهانش را
قدری تکانش میدهد، یک بار دیگر هم
تکرار کرد این بار با شدت تکانش را
قدری تکان بیشتر، بدجور افتاده است
تردید میآید و میبرّد امانش را
کم کم به خود میآید و میفهمد احمد نیست
تا کم کند دلشورههای بیکرانش را
تا طاقچه زل میزند تا قاب عکس آنگاه
تجدید خاطر میکند داغ جوانش را
...
یک سایه از پشت سماور خیره شد... او نیست؟
این حس برای لحظهای پر کرد جانش را
در پشت بنبست کدامین استکان خفته است؟
مردی که او در خانه میجوید مکانش را
مردی که او هر روز بیصبرانه میپرسد
از تیک ـ تاک مرده ساعت نشانش را
مردی که او هر قدر میگردد نمییابد
شیرینی لب قندهای ناگهانش را
...
یک استکان از خاطرات رفته جا مانده است
یک استکان که... خستگی بسته زبانش را
یک استکان که درد دلهای زنی هر صبح
باریک کرده مثل چوب نی میانش را
...
دستی به زانو زد... به زحمت سفره را برداشت
نم کرد با اشک سماور تکه تانش را
دستی به زانو زد... و پشت استکان لرزید
له کرد یک درد قدیمی بازوانش را
دستی به زانو برد تا کج کرد قوری را
بارید کنج استکان درد نهانش را
دردی که چوپانهای کوهستان تمام عمر
نی میزنند اندوههای بیگمانش را
دردی که دخترهای لاهیجان سه چین کردند
از پیچ و خمهای مزارع داستانش را
آن استکان را تا حدود چانه بالا برد
در اضطراب انداخت قلب دودمانش را
لب را به سطح چای زد ـ چشمش به قاب افتاد
سوزاند این تصویر مغز استخوانش را
آمد برایش نان بپیچد دید اینجا نیست
تاریک کرد این واقعیت آسمانش را
بغضش شکست و سفره صبحانه را پیچید
تا طاقچه هل داد دست ناتوانش را
زل زد به عکس قاب و... با اندوه برگرداند
یک بار دیگر توی قوری استکانش را
کلمات کلیدی:
کاکو محمد را از پارسال میشناسم، با همین کتاب شعری که از آن خواهید خواند؛ متولد 58 است و سه کتابش تاکنون چاپ شده و یکیاش کتاب سال دانشجویی شده و کتاب «خمپارهها که اوج بگیرند» را در حال و هوای دفاع مقدس سروده و... با صفاست، مثل همه شیرازیها...، شعرش را بخوانید با این توضیح:
در بهشت زهرای تهران مادر شهیدی بود که بر سر قبر فرزندش کلبهای داشت و اکثراً همانجا بود؛ به او گفتند «نمیترسی؟» و او معصومانه و با یقین گفت «صبحانه را با پسرم میخورم و...» لابد فکر میکرد این حقایق همانقدر که برای او واقعی است برای عقل معاشاندیش و جانهای در خواب خفته امثال من هم باورپذیر است!!!
به قول آقاسی:
ای دوست به حنجر شهیدان صلوات
بر قامت بی سر شهیدان صلوات
از دامن زن مرد به معراج رود
بر دامن مادر شهیدان صلوات...
کلمات کلیدی:
گرچه با کپسول اکسیژن مجابت کردهاند
مادرت میگفت دکترها جوابت کردهاند
مرگ تدریجی است این دردی که داری میکشی
منتها با قرصهای خواب، خوابت کردهاند
خواب میبینی که در «سردشتی»(1) و «گیلان غرب»(1)
خواب میبینی که بر آتش کبابت کردهاند
خواب میبینی میآید بوی ترش سیب کال(3)
پس برای آزمایش انتخابت کردهاند
خواب میبینی که مسئولان بنیاد شهید
بر در دروازههای شهر قابت کردهاند
از خدا میخواستی محشور باشی با حسین(ع)
خواب میبینی دعایت را اجابت کردهاند
قصر شیرینی که از شیرینیات چیزی نماند!
یا پلی هستی که چون «سرپل»(4) خرابت کردهاند
خوشه خوشه بمبهای خوشهای را چیدهای
باد خاکی با کدامین آتش آبت کردهاند؟
با کدامین آتش ای شمعی که در خود سوختی
قطره قطره در وجود خود مذابت کردهاند؟
میپری از خواب و میبینی شهید زندهای
با چه معیاری ـ نمیدانم ـ حسابت کردهاند
1. نام منطقهای است در کردستان که مورد اصابت بمبهای شیمیایی قرار گرفت.
2. دومین شهر مقام کشور که مردم روستای لساردیر از توابع آن مورد هجوم شیمیایی دشمن قرار گرفتند.
3. بویی که هنگام اصابت نوعی از بمبهایی شیمیایی به مشام میرسد.
4. سرپل ذهاب شهری است در استان کرمانشاه که کاملا تخریب شد.
کلمات کلیدی: