سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را فراگیرید که فرا گرفتنش، حسنه است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

n سیده زهرا برقعی

اوه ... چه عرقی نشسته به تنت، درد داری، نه؟ کمی صبر کن الآن پرستار را خبر می‌کنم ... چی؟ خبرش نکنم ... ولی تو که داری می‌میری. درد از توی چشم‌هایت پیداست. من با همین یک چشم نیمه سالمم می‌بینم که چطور ملحفة سفید توی دست‌هایت مشت می‌شود. چطور لب به دندان می‌گیری و سرت را محکم توی بالش فشار می‌دهی ...

ـ پرستار! پرستار! ...

اصلا ببینم تو کی آمدی؟ آن وقت که هر دو تا چشم من توی قفس باندهای سفید چند لا مانده بود، صدایی از تو نبود. شنیدم که گفتند هم‌اتاقی‌ات جور شد. آخر می‌دانی؟ دلم از تنهایی توی اتاق می‌گرفت. گفته بودم اولین مجروح بعدی را باید بیاورند همین‌جا... من که چشم‌هایم بسته بود، تو چرا هیچ نمی‌گفتی؟ من آن همه بی‌طاقت نبودم، ولی دلم می‌خواست چنگ بزنم و باندها را از روی چشم‌های گر گرفته‌ام باز کنم ببینم بالاخره این که هم‌اتاقی من شده کیه؟ به پرستار می‌گفتم «این هم اتاقی من لالِ؟» ... راستی پس این پرستار چی شد؟ بیشتر از سه بار، این دکمه لعنتی را فشار داده‌ام. پرستار! ... .

حالا قدری تحمل کن، این‌طوری هم نگاهم نکن. توی جبهه برای خودم کسی بودم. تا فریاد می‌زدند «امدادگر!» می‌جنبیدم و یک نفس تا بالای سر مجروح، می‌دویدم. همیشه خدا خدا می‌کردم یک ته جانی برایش مانده باشد که بشود به برگشتنش امیدوار بود. خداییش فکر کنم این شهدا بدجوری یقه مرا بگیرند. روحشان می‌خواست بپرد و من سفت گرفته بودمش. هی تنفس و احیای قلب ... انگشتم را فرو می‌کردم توی استخوان و سرب داغ را از تن خسته‌شان بیرون می‌کشیدم. انگشت‌هایم را ببین که چه پوست کلفت شده‌اند. کارم شده بود ترکاندن تاول‌های دستم. نمی‌دانم داغیِ سرب بیشتر بود یا داغی خونشان. شاید به همین خاطر بود که تا تیر به کمرم خورد و با صورت زمینم انداخت، فوری دست بردم سمت سوراخ تیر. هم خون داغ بود و هم سرب. داشتم می‌سوختم که خرده‌ترکش‌ها آمدند و شدند مهمان این چشم‌های میشی.

حالا این‌جوری با آن چشم‌های میشی پر از دردت نگاهم نکن. خیلی حرف زدم نه؟! حالا نمی‌دانم این پرستار شب کدام سوراخی رفته که پیدایش نیست. جانی هم ندارم که فریاد بزنم. پرستار! آخه کجایی تو! پرستار! ... من اصلاً ‌نمی‌دانم کجای تنت زخم برداشته که این‌طور مثل مار زخمی در خودت می‌پیچی. امدادگر قطع نخاع هم نوبره به خدا! چقدر عرق کرده‌ای، این قدر تکان نخور سرم به دستت وصل است. با توام پسر! تو چرا این‌قدر می‌لرزی؟ بسیجی که لرز ندارد. لااقل جلوی این امدادگر خط مقدم پرپر نزن. لامصب یه چیزی بگو. بگو کجایت درد می‌کند؟ این‌طور که تو توی ملحفة سفید مچاله شده‌ای، آدم دیگر دلش به زنده ماندن نیست. همة رگ‌هایت را پاره کردی بس که سوزن سرم توی دستت چرخید. آخ، پرستار! پرستار بیا! اتاق بیست و سه ... دِ لعنتی کجایی؟ ... سوادم هم ته کشیده، ما امدادگرها باید در لحظه، بالای سر مجروح باشیم، باید نبض مجروح توی دست‌های ما باشد. من از این ور اتاق چطور امدادگری کنم. شده مثل آن دفعه که پشت خاکریز باران گلوله بود. سرم را نمی‌شد بلند کنم، حسین ده قدمی من افتاده بود و ترکش یکراست آمده بود تا کنار شاهرگش، خرخر می‌کرد. هر کار کردم دیدم نمی‌شود. از آن دور برایش والعصر خواندم. «والعصر» را دوست داشت. شد اهل ایمان و بلا ... و بعد پرید.

البته حسین وضعش با تو فرق می‌کرد، تو خوب می‌شوی. آخ پرستار! بالاخره اومدی؟!‌ ... صد دفعه صدایت کردم. آدم بمیرد بهتر از این است که منتظر شما بماند، این هم‌اتاقی من ...

ـ شلوغ نکن آقا مرتضی! اگه بدونی اون یکی بخش چه خبره! توی یک ساعت قبل، چهار تا شهید داشتیم. بچه‌ها یکی یکی پر زدند.

پرستار راست می‌گفت. سر و صورت عرق کرده و روپوش خونی‌اش گواه بود.

ـ الآن یه کمی آروم شد وگرنه تا یک دقیقة پیش مثل بید می‌لرزید. داشتم دیوانه می‌شدم. یک کلمه که حرف نمی‌زنه ... چت شد پرستار؟ چرا اینطوری شل شدی؟ ها... حرف بزن فقط نگو که...

ـ چهار تا شد پنج تا!

ـ اما اون که چیزیش نبود؟ .... و ملحفه را با شتاب کنار زد. تازه داشت لکه‌های خون روی ملحفه را با همان یک چشم نیمه سالمش می‌دید و شکم هم‌اتاقی را که غرق خون بود. نور مهتاب یکراست داشت توی زخم را می‌پایید. پرستار سریع به خودش آمد و خواست تخت را بیرون ببرد که امدادگر گوشة تخت شهید را گرفت و به زور خودش را بلند کرد و تا پرستار به خودش بجنبد، دستش را گذاشت روی جگر هم‌اتاقی. داغ بود، داغ‌تر از سرب و خون ... و مثل یک کودک آرام گرفته بود، درست مثل کودکی که در آغوش پدرش در حلبچه آرام گرفت.

?

فردا کف دست امدادگر، تاول زده بود.

 

 

تا فریاد می‌زدند «امدادگر!» می‌جنبیدم و یک نفس تا بالای سر مجروح، می‌دویدم. همیشه خدا خدا می‌کردم یک ته جانی برایش مانده باشد که بشود به برگشتنش امیدوار بود. خداییش فکر کنم این شهدا بدجوری یقه مرا بگیرند. روحشان می‌خواست بپرد و من سفت گرفته بودمش. هی تنفس و احیای قلب ...

 

انگشتم را فرو می‌کردم توی استخوان و سرب داغ را از تن خسته‌شان بیرون می‌کشیدم. انگشت‌هایم را ببین که چه پوست کلفت شده‌اند. کارم شده بود ترکاندن تاول‌های دستم. نمی‌دانم داغیِ سرب بیشتر بود یا داغی خونشان.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:45 صبح     |     () نظر

دنیای اسلام و جوانان مسلمان در همة کشورهای اسلامی بدانند که راه مقابله با گرگ وحشی صهیونیزم و تجاوزگری شیطان بزرگ، جز مقاومت فداکارانه نیست. تسلیم و انقیاد در برابر دولتمردان ماجراجو و فتنه‌گر آمریکا بر طمع و جسارت آنان می‌افزاید و کار را بر ملت‌ها سخت‌تر می‌کند. اگر لبنان تسلیم تجاوز اسراییل و آمریکا می‌شد و اگر جوانان مجاهد حزب‌الله و مردم مظلوم جنوب، رنج این دفاع مقدس را به جان نمی‌خریدند، محنتی بلند مدت و ذلتی روزافزون همة ملت لبنان را تهدید می‌کرد و ادامة این روند تهاجمی، تمام این منطقه را در برمی‌گرفت. امروز حزب الله خط مقدم دفاع از امت اسلامی و همة ملت‌های این منطقه است. برای دشمن صهیونیستی، دین و آیین و مسجد و کلیسا و شیعه و سنی فرق نمی‌کند. ...

ایران اسلامی مقاومت در برابر زورگویی‌ها و تجاوزگری‌های آمریکا و شرارت‌های رژیم صهیونیستی را وظیفة خود می‌داند و در کنار همة ملت‌های مظلوم، به ویژه مردم عزیز لبنان و ملت مبارز فلسطین خواهد ایستاد. ...

سلام بر ملت لبنان، سلام بر حزب الله پیروز، و سلام بر رهبر دلاور و مؤمن عربی، سیدحسن نصرالله.

قال الله تعالی: فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون...

 

ولی امر مسلمین جهان، در پیام به امت‌های مسلمان، 11/5/85

 

 


این هم از نتیجة‌ قرعه‌کشی که این قدر تلفن‌های نشریه را بابتش اشغال کردید و روابط عمومی ما را خسته کردید! دوست داشتیم همة امتدادی‌ها با هم هم‌سفر کربلا یا مناطق مقدس جبهه‌های غرب باشیم؛ اما می‌دانید که امکانش نیست و ... بگذریم آرزو که بر جوانان عیب نیست!

خلاصه؛ خوش به سعادتون! رفتید زیارت، ما را هم دعا کنید!

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:44 صبح     |     () نظر

n نرگس قنبری

صدای قرآن می‏آید. آفتاب خود را جمع می‏کند. حالا می‏فهمم چرا عصرهای جمعه، بابا به اینجا می‏آمد. نسیم ملایمی می‏آید و برگ‌های خشک روی قبرها را این سو و آن سو می‏برد. آهی می‏کشم.

کلمات جلوی چشمانم جان می‏گیرند: «شهادت: روز هفده شهریور»، درست روز تولدم، جمعه سیاه. روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل قشنگ می‏خرید و می‏آیم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا می‏زنم، شب‌ها به خوابم می‏آید و شاخه گل‌ها را می‏آورد که توی تاغچه بکارم.

امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لاله‏هایی که توی لوله تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمی‏گشتم، سرکی هم به گل‌فروشی سر خیابان می‏کشیدم و از دیدن آن همه گل، غرق شادی می‏شدم و دلم می‏خواست همه را برای مامان ببرم. یادم می‌آید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه می‏آمدم، خیابان شلوغ بود و ماشین‌های زیادی که سرنشینان آن همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند و می‏شنیدم که مردم می‏گفتند: شاه آمده است. سربازها شاخه‏های گل را به سوی ارتشی‌ها می‏انداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوش‌هایم را کر می‏کرد. سربازی یک لاله سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان‏ قرمز از لابه‏لای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره‏ها توی هوا چرخی می‏خوردند و توی حوض وسط فلکه می‏ریختند. دلم می‏خواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار می‏آوردند و من نگران آن لاله زیر روپوشم بودم که پژمرده نشود. دلم می‏خواست راه باز می‏شد و هر چه زودتر آن سمت خیابان می‏رفتم. دلم پر می‏زد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که چشم‌های عسلی‏اش با آن مژگان بلندش همیشه برق می‏زد. با دست‌هایم مردم را کنار می‏زدم که بتوانم از لابه‏لای ماشینهای نظامی به سرعت بگذرم، ولی باز به عقب هولم می‏دادند و امان نمی‏دادند. شاخه‏های گل درون اتومبیل پرت می‏شد و صدای جاوید شاه، گوشم را آزار می‏داد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباس‌های اتو کشیده‏اش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: «این وسط چی به تو می‌رسه؟ ....» مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت‏ و رو می‏کرد و زیر لب ناسزا می‏گفت.

احساس می‏کردم که مامان روبه‏رویم نشسته، لبخند می‏زند و می‏گوید: همه چیز تموم شده، دیگر حرص نخور؟

نگاهش کردم، چشمانش برق می‏زد. با علف‌های کنار سنگ قبر بازی می‏کرد. لاله قرمز را توی دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوی لاله‏های آن روزها را می‏دهد.

گفتم: مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت می‏دادم، می‏گفتی: پناه بر خدا، عروسک‌هاشون هم لخت و پتی‌اند... . چند دست لباس برایش دوختی، ولی بابا نگذاشت به آنجا برسد که لباس‌ها را تنش کنم، آن را آتش زد و گفت: عروسک مثل بت می‏ماند، حرام است. آن روز چقدر گریه کردم. و تو با تکه‏پارچه‏ها و کمی پنبه یک عروسک برایم درست کردی، ولی من فقط آن را می‏خواستم؛ آن عروسک پشت ویترین را، که ماه‌ها برای خریدنش صبر کرده بودم. داغش به دلم ماند. برای اینکه حرص بابا را در بیاورم، برای عکس شاه سیبیل و دو گوش دراز گذاشتم.

شانه‏های مامان می‏لرزید، انگار خنده‏اش گرفته، صدایش می‏آید که می‏گوید: پاشو برو خونه، بابایت منتظره!

صدای اذان تو گوش‌هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می‏آمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله‏اش می‏ریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.‌»

آن روز عصر هم بوی گلاب، خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم، یکی از ارتشی‌ها چند تا شکلات برایم انداخت. صورتم را بر‏گرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم می‏آمد.

شکلات‌ها را با پا، زیر ماشین‌ها پرت کردم، دنبال راه فرار می‏گشتم که بازویم سوخت، نیشگون پدر بدجوری بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لب‌هایش بازی می‏کرد و شکلاتش را در دهانش می‏چرخاند. با حرص تمام گفت: «این وسط وول می‏خوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود، دو تای آنها را توی دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب کن توی آن اتومبیلی که می‏آید، فهمیدم که شاه دارد می‏آید، گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسکه را ببین.» با خشم نگاهم کرد، گل‌ها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و از لابه‏لای ماشین‌ها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب‌های عروسک یک‏ور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود و تخمه می‏خورد و پوست‌هایش را کف پیاده‏رو پرت می‏کرد و با چشمان گشادش، خیابان و ارتشی‌ها را نگاه می‌کرد، شاه نزدیک شده بود.

همه سربازها و افسران سلام نظامی می‏دادند و پدر را می‏دیدم که گل‌ها را به طرف اتومبیل شاه می‏انداخت و صدای «جاوید شاه» او با جمعیت همراه شد و در گوش‌هایم تابی خورد و سرم سوت کشید. گوش‌هایم را گرفتم. عروسک هم عصبانی بود، دلم ضعف می‏رفت برای آن نگاه عسلی‏اش. روبه‌روی فروشنده ایستادم و پرسیدم: قیمتش چقدر است؟ نگاه بی رمقی به من انداخت و گفت: وقت گیر آوردی بچه؟ اگر می‏دانست که چه روزها به خاطر آن ساعت‌ها پشت ویترین ایستاده‏ام و نگاهش کرده‌ام... . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به دیوار، گل لاله از زیر روپوشم به زمین افتاد و زیر پاهای سنگین مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسک را می‏دیدم، مطمئن بودم که بابا هم تا صبح خواب شاه را می‌دید و مامان ...

?

صدای مامان می‏آید: من هم تا صبح خواب تو را می‏دیدم. لاله قرمز را به‌ طرفم گرفت و گفت: بگذار کنار گل‌ها توی باغچه، دیگه برو پدرت منتظره! نفسی کشیدم، مامان رفته بود. پروانه‏ای روی مزار مامان این سو و آن سو می‏پرید. آن روز هم که مامان رفت و دیگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سیگار می‏کشید، سینه‏اش دائم خس خس می‏کرد. دکتر کشیدن سیگار را برای قلبش مثل سم می‏دانست، ولی گوش پدر بدهکار نبود و کنار باغچه می‌نشست و دود سیگارها را حلقه حلقه بیرون می‏فرستاد و به لاله‏های قرمز نگاه می‏کرد. یک روز عصر که از مدرسه می‏آمدم، دیدم آلبوم تمبر و آلبوم اسکناس‌هایی را که عکس شاه روی همه آنها خود‏نمایی می‏کرد، پدر وسط حیاط گذاشته و آتش زده بود.

سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدم‌هایم روی سنگ‌هایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم می‏خورد، به کندی جلو می‏رفت. دلم می‏خواست سرم را روی شانه‏های پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سال‌هایی که به جای مادر نوازشم می‏کرد.

?

بوی گل یاس می‏آمد. درخت‌های یاس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهدای انقلاب و شهدای جنگ. سال‌های اول جنگ که پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهای انقلاب و راهپیمایی‌ها و تظاهرات برایم می‏گفت. از بچه‏هایی که توی جبهه‏ها می‏جنگند و ایثار می‏کنند.

در را باز کردم، سکوت سنگینی خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهی کردم، روی سجاده مادر نشسته بود و تسبیح لابه‏لای انگشتانش آویزان بود. روی طاقچه، عکس مادر کنار قاب عکس امام نگاهم می‏کرد، هر دو لبخند می‏زدند. صدای مامان توی گوشم پیچید: مواظب پدرت باش! کنار پدر نشستم، سرش روی شانه‏هایش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند کمرنگی گوشه لبانش ماسیده بود، تاپ تاپ قلبش نمی‏آمد، پیشانی‏اش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگ‏تر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحت‏تر می‏خوابد.

صدای مادر می‏آمد، قدری گرفته بود «امام، پدر همه شماست، باید قول دهی هیچ وقت او را تنها نگذاری؟»

عکس امام را روی سینه‏ام فشردم، صدای مهربان او می‏آمد: «ما به پشتیبانی این ملت احتیاج داریم.»

دستی روی صورت امام کشیدم و زیر لب گفتم: «پشت جبهه به کمک ما نیاز دارند. شما هم باید کمک کنی.» اشک‌هایم روی قاب عکس امام می‏ریخت، چشم‌های امام برق می‏زد. یه جور می‌گفت که موفق می‌شوم.

?

پدر را به پشت خواباندم، بالای سرش قرآن خواندم. صدای تلاوت قرآن نیز از دورها می‏آمد، شاید شهید دیگری می‏آمد و حجله دیگری روشن می‌شد.

صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لاله‏های باغچه همراه با نسیم، تکان می‏خوردند. لاله‏های قرمز و لاله‏های زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدم‌هایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گل‌های سرخ و زرد کنم.

گریه امانم نمی‏داد، بغض مانده در گلویم. فریادم در فضا می‌چرخید و به گوش‌هایم برمی‏گردد: «ما همه سرباز توییم خمینی.»

امام نگاهم می‌کند و می‏خندد، مامان هم می‏خندد و پدر که آرام خوابیده است و لبخند می‏زند.

باید بروم، پشت جبهه‏ها به ما احتیاج دارند، همه آنها برادرهای من هستند، باید بروم و قطره‏های آب را بر لبان خشکیده‏شان بریزم، شاید هم امام بالای سرشان بیاید، و لاله‏های سرخ را آنجا نثار قدم‌هایش کنیم، شاید ... شاید.

 

صدای اذان تو گوش‌هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می‏آمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله‏اش می‏ریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.‌»

 

سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدم‌هایم روی سنگ‌هایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم می‏خورد، به کندی جلو می‏رفت. دلم می‏خواست سرم را روی شانه‏های پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سال‌هایی که به جای مادر نوازشم می‏کرد.

 

لاله‏های قرمز و لاله‏های زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدم‌هایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گل‌های سرخ و زرد کنم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:44 صبح     |     () نظر

در شماره پیشین مجله، مصاحبة ارزشمندی چاپ شده بود از برادر جانباز، علیرضا درستی، ایشان به دلیل انتخاب نامناسب عنوان برای مصاحبه و نیز دو اشتباه دیگر ایجاد شده در متن، آزرده خاطر بودند. تقصیر ما بود؛ بایستی قبل از چاپ مصاحبه را می‌دادیم تا ایشان تأیید کند، اما به دلیل ضیق وقت متأسفانه نشد. در اینجا، ضمن عذرخواهی و آرزوی سلامتی و بهروزی برای ایشان و شما عزیزان جانباز، اشتباهات متنی را به شرح ذیل اصلاح می‌کنیم:

1. نام حاج آقای نریمیسا، در صفحة دوم مصاحبه، به اشتباه حاج علی موسوی، نوشته شده است.

2. ایشان در عملیات حلبچه شیمیایی شده بودند، که به اشتباه، عملیات بدر آمده است.

3. اجداد ایشان امام جمعة بروجرد بوده‌اند، که به اشتباه پدربزرگ ایشان نوشته شده بود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:43 صبح     |     () نظر

در شماره پیشین مجله، مصاحبة ارزشمندی چاپ شده بود از برادر جانباز، علیرضا درستی، ایشان به دلیل انتخاب نامناسب عنوان برای مصاحبه و نیز دو اشتباه دیگر ایجاد شده در متن، آزرده خاطر بودند. تقصیر ما بود؛ بایستی قبل از چاپ مصاحبه را می‌دادیم تا ایشان تأیید کند، اما به دلیل ضیق وقت متأسفانه نشد. در اینجا، ضمن عذرخواهی و آرزوی سلامتی و بهروزی برای ایشان و شما عزیزان جانباز، اشتباهات متنی را به شرح ذیل اصلاح می‌کنیم:

1. نام حاج آقای نریمیسا، در صفحة دوم مصاحبه، به اشتباه حاج علی موسوی، نوشته شده است.

2. ایشان در عملیات حلبچه شیمیایی شده بودند، که به اشتباه، عملیات بدر آمده است.

3. اجداد ایشان امام جمعة بروجرد بوده‌اند، که به اشتباه پدربزرگ ایشان نوشته شده بود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:43 صبح     |     () نظر

n محمدرضا دهشیری

حتما به یاد دارید چه کسی لقب «سید شهیدان اهل قلم» را پس از شهادت آقا سید مرتضی آوینی، برای او به کار برد؟ آیا می‌دانید مطالب این شهید بزرگوار، کجا چاپ می‌شد؟

ماهنامة سوره در فروردین ماه 1368 با سردبیری سیّد محمد آوینی پا به عرصة مطبوعات گذاشت. سپس سید مرتضی آوینی تا زمان شهادتش سردبیر آن بود و پس از او تا به حال چهار سردبیر، آن را پیش برده‌اند. وحید جلیلی سردبیر فعلی این ماهنامه است. سوره سعی در بررسی جبهة فرهنگی انقلاب اسلامی دارد. نگاه واقعی و غیرشعاری به نقاط قوت و نقاط ضعف این جبهه و نیز نگاه کاربردی به این مقوله در سرتاسر نشریه هویداست. تلاش نشریه در نقد دقیق، منصفانه و شجاعانة این نقاط قوت و ضعف و نیز معرفی نمونه‌های فعال کوچک و بزرگ جبهة فرهنگی انقلاب اسلامی موجب شده است تا مورد توجه ویژة مخاطبان حزب‌اللهی قرار بگیرد و به عنوان راهبری خط‌شکن در بعضی مجامع فرهنگی حزب‌الله نقش ایفا کند.

یکی از موضوعات مورد تاکید این ماهنامه، نگاهی دوباره به مقولة دفاع مقدّس است. این نگاه مبتنی بر یک‌سری مبانی است که سوره به آنها وفادار است. این مبانی را حضرت امام(ره) تحت عنوان اسلام ناب محمّدی(ص) تبیین فرموده‌اند.

در 25 شماره‌ای که از انتشار دورة جدید سوره می‌گذرد، برندة چند جایزه از جشنواره‌های مرتبط با دفاع مقدس شده است که در ذیل پاره‌ای از مطالبی را که حائز این جوایز شده‌اند خواهید خواند:

1. «جنگی که بود، جنگی که هست» به قلم سردبیر:

«آن روزها که در جبهه هر زیارت عاشورا مقدّمة عملیاتی بود که خون قلب بسیجی‌ها را به خود می‌خواند، ضدّ انقلاب‌های مذهبی هزار هزار بار ذکر گفتند و توسّل پیدا کردند و اشک ریختند و خون از دماغ هیچ کدامشان نیامد ... ضدّ انقلاب‌های مذهبی دوست داشتند برای حسینی گریه کنند که به تاریخ پیوسته است و به حماسه‌ای دخیل ببندند که تمام شده باشد ... و این روزها چه بسیار ضدّ انقلابی‌های انقلابی که می‌خواهند همان بلایی را که ضدّ انقلاب‌های مذهبی بر سرِ بزرگ‌ترین حماسة تاریخ آوردند در مورد پژواک ایرانی آن، که هشت سال دفاع مقدّس می‌نامندش تکرار کنند. می‌خواهند در سوگ جنگی که بود، جنگی که هست را بپوشانند و بفراموشانند ... امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، جنگ پابرهنه‌ها و مرفّهین بی‌درد شروع شده است».

2. «او نگاهش را به ارث گذاشت» نگاهی به زندگی شهید حسن آبشناسان، به قلم خانم گلستان جعفریان:

«یک روز چند تا از خانم‌های افسرها دور هم جمع بودند، یکی‌شان گفت: شوهر من آن قدر دخترمو دوست داره که اگر دخترم نصف شب بگه که من کنتاکی می‌خواهم، می‌ره و از هر جا که شده برایش می‌خره. گیتی گفت: جدّی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره که اگر اون هر وقت روز بگه که من کنتاکی می‌خوام می‌گه با نفست مبارزه کن دخترم.»

3. «یادداشت‌های خرمشهر» دستنوشته‌های شهید بهروز مرادی، تنظیم از خانم گلستان جعفریان.

«راضیه، باید مرا ببخشی که برای تو دردنامه می‌نویسم ... درد من این است که بعد از این همه مدت باید به بعضی‌ها فهماند که این کشور در حال جنگ است. و بدتر از آن باید گفت که انقلابی شده... انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای درونی) رسیده و برای عبور از آن خیلی‌ها در گل گیر کرده‌اند ...»

4. «ما هر چه داریم از شهدا داریم!» نوشتة م. شیرزادی.

«مادر شهید با وضعیتی که داشت به کمک دخترش بلند شد و به پشتی تکیه کرد. شکسته و خسته بود ... . پیر زن با لکنت و مشقت گفت: کی هستند؟ [خواهر شهید گفت:] مادر جان، دوستان احمد هستند. برای دیدن شما آمده‌اند. پیرزن... گفت: به اینها بگو باید بیست سال پیش می‌آمدید، مادر جان، حالا خیلی دیر شده ... به یاد آن برچسب عکس شهدا افتادم: ما هر چه داریم از شهدا داریم.»

از قرار معلوم، ماهنامة سوره بنا دارد به مناسبت هفتة دفاع مقدس امسال ویژه‌نامه‌ای منتشر کند.

تلفن: 66409738 ـ 021

نمابر: 66404663 ـ 021

برای این همسنگر مکتوب، آرزوی پیروزی داریم.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:42 صبح     |     () نظر

n علی محمد مؤدب

ای جان جان جان جهان‌های مختلف

ایمان عاشقانة جان‌های مختلف

روح سلام در تن هستی، که زنده‌ای

همواره در نسوج زبان‌های مختلف

رویای دلنواز صدف‌های ساحلی

دریای مهربان کران‌های مختلف

ما مانده‌ایم چون رمه‌هایی رها شده

در گرگ و میشِ ذهنِ شبان‌هایِ مختلف

دارد یقینِ چوبی‌مان تیغ می‌خورد

در آتشِ هجوم گمان‌های مختلف

آقا درآ به عرصة هیجای روزگار

ما را بگیر از هیجان‌های مختلف



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:42 صبح     |     () نظر

مجموعه خاطرات شمسی سبحانی

n نرجس خالقی

«بین بیشتر لباس‌ها و ملحفه‌هایی که از خط می‌آوردند، قطعه‌هایی از بدن مجروحان باقی مانده بود. به همین خاطر حتی قبل از تفکیک، تکه به تکه این لباس‌ها را می‌تکاندیم که معمولاً لخته‌های خون، قطعه‌هایی از دست، پا، عضلات، پوست، تکه‌های گوشت و حتی کلیه، از لابه‌لای آنها درمی‌آمد.»

کتاب «از چنده‌لا تاجنگ» مجموعه خاطرات خانم شمس سبحانی است که با قلم توانای خانم گلستان جعفریان و به کوشش انتشارات سوره مهر به تدوین در آمده است. آنچه که این اثر واقعی را خواندنی‌تر می‌کند، تدوین خاطرات یک پرستار جنگ، از نوجوانی تا دوران هشت سال دفاع مقدس، به وسیله یک زن است که به خوبی در جای جای کتاب فضای زنانه محسوس است و نیز مجموعه این خاطرات را داستان‌گونه و به سادگی بیان کرده و از زیاده‌گویی پرهیز نموده است.

«بعد از اتمام دوره، باید چند ماه برای آموزش عملی به بیمارستان لقمان می‌رفتیم ... در تقسیم‌بندی قسمت‌ها، ابتدا ما را به بخش پوست و مسمومین فرستادند... مسئول بخش مردی جدی و متین بود ... هنگامی که دیگران از او سؤال می‌کردند توضیحش را به من می‌داد .... چند روز از این موضع گذشت، برایم ثابت شده بود که نظر خاصی نسبت به من دارد ... یک روز یکی از پرستاران مسنّ بیمارستان نزد من آمد و بعد از کلی حرف‌های بی‌ربط گفت: خانم سبحانی، آقای فلانی از من خواسته که از شما بپرسم مجردید یا متأهل؟ گفتم: متأهلم، بچه هم دارم! ... قضیه را برای طاهره که تعریف کردم گفت: چرا دروغ گفتی؟ قصدش خیر بوده، گناه دارد شمسی. گفتم: طاهره جان، قبلاً که اوضاع بهتر و آرام‌تر بود، اگر موردی پیش می‌آمد از کنارش می‌گذاشتیم، حالا که جنگ کردستان راه افتاده اگر بخواهیم آقا بالا سر هم داشته باشیم که نمی‌شود، آن هم یک آقا بالاسر سوسول و شیش تیغه.»

خانم جعفرایان مواد خام این کتاب، یعنی خاطرات خانم سبحانی را بسیار جسورانه و با تأمل تهیه کرده است. در اشاره کتاب می‌خوانیم:

«اواخر پاییز 1379 بود که خانم سبحانی پای ضبط صوت کوچک ما نشست و چهار ماه بعد چهل نوار کاست یک ساعته که پر از حرف‌های تلخ و شیرین ایشان بود، میهمان قفسة نوارهای ما شد. دامنه یادها و خاطرات از جنگل‌های شمال تا کردستان و زمین تفتیدة جنوب کشیده شده است.»

«رنگ صورت و سفیدی چشمانش زرد زرد شده بود. نه خون داشتیم، نه شرایط نگهداری آن را. به همین دلیل نمی‌توانستیم خونی را که از بدنش تخلیه می‌شد، جایگزین کنیم. خوب نگاهش کردم، شاید بیست و دو سال داشت. جوان خوش سیمایی بود. به یاد مادر و خواهرش افتادم و دلم لرزید. لحظات آخر زندگی را می‌گذراند؛ رنگ زرد، لب بی‌رنگ، چشم بی‌رمق، دندان قفل شده، چشمانش مدام باز و بسته می‌شد و روی حرکت پلک‌هایش کنترلی نداشت. شاید گفتن این جملات برای یک زن احتیاج به قساوت قلب زیادی داشته باشد، ولی تنها من این لحظات را دیدم و درک کردم...»

در این کتاب 185 صفحه‌ای آن قدر خاطرات مستند و واقعی بیان شده و چنان به جزئیات پرداخته است که خواننده تصویر ماجرا را همانند فیلمی داستانی در ذهن خود بازسازی می‌کند.

«سر و صدا راه انداخت و گفت: این سرم را بکشید، من دیده‌بان هستم، باید بروم. دکتر گفت: کاری که می‌خواهد برایش انجام دهید. اما کشیدن سرم همانا و راه افتادن او همان. در یک چشم به هم زدن خودش را به محوطه رساند. در محوطه نخل‌های زیادی وجود داشت، بلند و کوتاه. بدنه بلندترین نخل را گرفت و بالا رفت و نوک آن نشست. نزدیک ظهر بود و آفتاب داغ خوزستان می‌تابید. سه ساعت آن بالا نشست ... دیگر واقعاً ناامید شده بودیم ... یکی دیگر از موجی‌هایی که حالش نسبتاً خوب بود آمد و گفت: همه بیاید کنار، من او را پایین می‌آورم ...».

در این کتاب جریان دوستی‌ها و رفاقت‌ها و ارتباط بین پرستاران و ارتباط با رزمندگان، همچنین غم‌ها، شادی‌ها، تحولات و ازدواج آنها در جبهه و جنگ چنان جذاب تنظیم شده است که خواننده را تا پایان با خود همراه می‌کند.

«آقای حاتمی یکی از امدادگران سپاه اصفهان که پسری نجیب و بسیار زرنگ بود، پیش فیروزه رفت و گفت: خانم اسدی! به نظر شما اگر پسری از دختر خانمی کوچک‌تر باشد، می‌تواند با او ازدواج کند؟‌ آیا اشکالی پیش نمی‌آید؟ فیروزه گفت: به نظر من نه، مگر حضرت خدیجه چندین سال از پیامبر بزرگ‌تر نبود؟

حاتمی گفت: خب، اگر از نظر تحصیلات هم در سطح پایین‌تری قرار داشته باشد، چی؟ فیروزه لیسانس پرستاری داشت، خودش می‌گفت: من فکر کردم منظورش خودم هستم، با حالت شرم سرم را پایین انداختم و گفتم: آن پسر بهتر است موضوع را با طرفش در میان بگذارد ...

حاتمی گفته بود: «من هم به همین دلیل خدمت شما رسیدم که اگر امکان دارد زحمت بکشید، از طرف من با خانم حبیب‌نژاد صحبت کنید! ببینید نظر ایشان دربارة بنده چیست؟»

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:41 صبح     |     () نظر

n محمدرضا دهشیری

ابتدا به خواهرانی که صفحة چفیه را می‌خوانند یادآوری می‌کنم که در این شمارة امتداد، کتابی معرفی شده است که محصول یک مصاحبه است. اگر یک تیم حرفه‌ای از میان مصاحبه‌گران مرد انتخاب می‌شد و برای ثبت خاطرات خانم شمسی سبحانی تلاش می‌کرد، هرگز نمی‌توانست به این زیبایی فضای زنانه‌‌ای را که در کتاب حضور دارد بوجود بیاورد، اما وقتی یک خانم به نام گلستان جعفریان پا به این عرصه می‌گذارد، کتابی خلق می‌شود که منحصر به فرد است. بگذارید برای تشویق شما خواهران برای ورود به این عرصه، این را هم بگویم که خانم گلستان جعفریان به خاطر مصاحبه‌های جذّابی که در رابطه با شهدا داشته و در ماهنامه «سوره» چاپ شده است، در سال 83 در بخش ویژه جشنوارة مطبوعات مقام اول را به دست آورد. در بعضی از این مصاحبه‌ها شهید از نگاه همسرش به زیبایی شخصیت‌پردازی شده است. قدر سوژه‌هایی چون همسران، مادران و خواهران شهدا و رزمندگان را بدانید و همچنین قدر سوژه‌هایی چون خانم‌هایی که در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها فعال بودند، بدانید که در کارهایی چون امدادگری، خیاطی، پاک کردن حبوبات، بسته‌بندی کمک‌های مردمی، جمع‌آوری کمک‌های نقدی، انداختن سالاد و ترشی، سرکشی به خانواده‌های شهدا و ... فعال بودند. هرگز بر این واقعیت چشم مبندید که بخشی از دفاع چند سالة مردان از انقلاب اسلامی روی دوش زنان بوده، پس قسمتی از تاریخ دفاع مقدّس نیز در سینة آنها حبس شده است. بیرون کشیدن این تاریخ و ثبت و ضبط آن، تنها به عهدة شماست. این گوی و این میدان.

?

تا به حال چفیه سعی داشته است تا شما را متوجه اهمیت شناختن سوژه (اعم از موضوع مصاحبه و شخص مصاحبه‌شونده) بنماید و نیز تأکید کرده است که هر سؤال باید مکمّل سؤال قبلی باشد و از دل سؤال قبلی بیرون بیاید و وقتی که پاسخ دل‌خواه و کاملی به دست می‌آید یا بحث به بن‌بست می‌رسد، می‌توان محور آن را عوض کرد، همچنین تلاش کرده است تا توضیح دهد که در مصاحبه باید چالش وجود داشته باشد و برای رسیدن به آن باید سوالات به صورت جزئی طرح شوند و نیز سوالات باید دقیق و صریح پرسیده شوند تا مصاحبه‌کننده نتواند به کلی‌گویی بسنده کند یا سؤال را تحریف نماید و پاسخ‌های دور از موضوع بدهد.

در این شماره از شما می‌خواهم توجه کنید که دو اشتباه دیگر  از سوی مصاحبه کننده، مصاحبة خوب را تهدید می‌کند:

1. پرسیدن چند سؤال در یک سؤال: در پرسیدن سؤالات عجله نکنید تا اولاً دستتان رو نشود، ثانیاً مصاحبه شونده گیج و متحیّر نگردد.

دوباره تأکید می‌کنم «تنها یک سؤال بپرسید»، آن را هم دقیق و صریح بپرسید که مصاحبه شونده بداند که از او چه می‌خواهید. وقتی پاسخ این سؤال را گرفتید، نوبت سؤال بعدی است.

2. فضل‌فروشی: تسلط شما روی موضوع مصاحبه باید شما را در گرفتن اطلاعات بیشتر از مصاحبه شونده کمک کند، نه اینکه فضای مصاحبه طوری باشد که او مستمع شما شود. اگر احساس می‌کنید که دربارة موضوع آن قدر اطلاعات دارید که اشباع شده‌اید، بنشینید و مقاله بنویسید یا دربارة آن، داستان بنویسید یا هر قالبی جز مصاحبه و گزارش انتخاب کنید. چون وجود یک سری مجهولات، علت منطقی انجام یک مصاحبه است. اگر قرار است مصاحبه کننده‌ به جای گرفتن حرف‌های جدید، خود اظهارنظر و ابراز فضل کند، نشانگر این موضوع است که باید جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده عوض شود.

البته اگر مصاحبه شونده فرض را بر جهل شما گذاشته بود و هر طوری که دلش می‌خواست پاسخ می‌داد (که این حالت بیشتر وقتی با مسئولین و مدیران طرف هستید پیش می‌آید) بد نیست به بهانه‌ای اندکی از اطّلاعاتتان را به رخش بکشید تا بداند که شما هم چیزی برای گفتن خود دارید. نکتة دیگری که باید مورد توجه مصاحبه کنندة خوب باشد این است که حرف‌ها و ادعاهایی که مصاحبه شونده دارد، باید مستند ارائه شود؟ مثلاً اگر از اخلاص رزمندگان صحبت می‌کند، یا اگر از شرایط سخت در عملیات‌ها می‌گوید، یا اگر از دلاوری و ایثار رزمندگان داد سخن دارد، یا اگر کسی می‌گوید رزمنده‌ها شیران روز و زاهدان شب بودند، باید برای هر کدام مثال و مصداق داشته باشد. فرصت توصیف را از مصاحبه شونده بگیرید. او باید با مثال‌هایی که برای حرف‌هایش دارد، تصویر ارائه دهد. همین مثال‌هاست که مصاحبه را مستند می‌کند. در بررسی علل و عوامل پیروزی‌ها و شکست‌ها نیز باید مسائل مستند و متیقن طرح شوند. پی‌گیری مستند بودن حرف‌ها از سوی مصاحبه کننده به شدّت از مصاحبه مراقبت می‌کند تا از هر گونه اغراق و مبالغه که دشمن اصلی یک مصاحبة خوب و مستند است، به دور باشد.

به حول و قوه الهی، چفیه مثال‌ها و پاره‌ای توضیحات را بعد از انجام تمرین‌های ذیل توسط شما، در شمارة بعدی پی خواهد گرفت.

1. در مصاحبه‌های مندرج در نشریات و نیز در مصاحبه‌های صدا و سیما، موضوعات زیر را با دقت بررسی کنید:

اغراق و مبالغه دربارة یک موضوع، طرح سؤالات یا جزئی پرسیدن چند سؤال در قالب یک سؤال، فضل‌فروشی مصاحبه کننده، چالش موجود در مصاحبه یا تأیید و تمجید بی‌مورد در حین مصاحبه.

2. کتاب از چنده‌لا تا جنگ نوشتة گلستان جعفریان را بخوانید.

3. گزارشی از مطالبی که تا به حال دربارة دفاع مقدس خوانده‌اید و نیز تمرین‌هایی که تا به حال انجام داده‌اید، برای چفیه بفرستید.

 

قدر سوژه‌هایی چون خانم‌هایی که در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها فعال بودند، بدانید که در کارهایی چون امدادگری، خیاطی، پاک کردن حبوبات، بسته‌بندی کمک‌های مردمی، جمع‌آوری کمک‌های نقدی، انداختن سالاد و ترشی، سرکشی به خانواده‌های شهدا و ... فعال بودند.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:41 صبح     |     () نظر

پای خاطرات حسن رحیم‌پور ازغدی

روزی حکیمی الهی با فرزندش از گورستانی عبور می‌کرد که در آن گورستان آدم‌های مهمی دفن بودند. به فرزندش رو کرد و گفت: می‌دانی این قبرستان پر از آدم‌هایی است که وقتی زنده بودند، گمان می‌کردند اگر پنج ثانیه در این دنیا نباشند، دنیا متوقف می‌شود و اوضاع به‌ هم می‌ریزد. در حالی که امروز سال‌ها و قرن‌هاست که رفته‌اند و دنیا به قرار خود باقی‌ است و به جریان خود ادامه می‌دهد!

?

در یکی از عملیات‌ها، در نقطه رهایی، و قبل از اینکه بچه‌ها حرکت کنند و به خط بزنند، نیم ساعتی بچه‌ها قایم بودند و با هم پچ‌پچ صحبت می‌کردند. شهید محمودی، جمله‌ای را به من گفت که ما و شما را تسکین می‌دهد و روحیه‌ها را برای در صحنه ماندن، زنده نگه می‌دارد. می‌گفت: وقتی امام یا اولیای الهی، از تکلیف تعهد اجتماعی با ما سخن می‌گوید، یا وقتی قرآن می‌فرماید: «خدا را یاری کنید تا خدا شما را یاری کند.» نباید توهم کنیم که خداوند معطل ماست. فکر کنیم که اگر کنار بکشیم و نباشیم، کل حقیقت، فضیلت و ارزش‌هایی که انبیا آوردند دود می‌شود و می‌رود هوا. ما آمدیم خط و آمادة درگیری هستیم، من این احساس را ندارم که ما مرکز عالم هستیم و همة پیغمبران و اولیای دین و زحمات چند هزار سالة انسان‌های صالح و عدالتخواه در طول تاریخ معطل ماست؛ بلکه من از آن طرف حساب می‌کنم که این فرصتی است که در هر دوره‌ای از تاریخ نصیب معدود کسانی می‌شود و عده زیادی نصیبشان نمی‌شود.

می‌گفت: من هر چه تأمل می‌کنم، در خودم لیاقتی را نمی‌بینم که چرا من باید جزء عده‌ای باشم که امروز در این صحنه حاضرند، در حالی که خیلی‌های دیگر می‌توانند در این صحنه باشند و به هر دلیلی نیستند. او دقیقاً مسئله را معکوس می‌دید و می‌گفت: حقیقت و فضیلت و عدالت، ارزش یا بقای تاریخی و انسانی خودشان را مدیون من و شما نیستند؛ چون ما نبودیم و اسلام بود، اسلام خواهد بود و ما نخواهیم بود و در این میان، ما فقط باید به وظیفه‌مان عمل ‌کنیم. ایشان می‌گفت: ما جهاد می‌کنیم تا خودمان رشد کنیم، ما فداکاری می‌کنیم تا خودمان به کمالات برسیم و حقی به گردن کسی نداریم و کاره‌ای نیستیم. ما نه طلبی از خدا داریم، نه از مردم. می‌گفت: اگر من همین امشب شهید شوم، باز خودم را مدیون می‌دانم؛ برای اینکه خدا فرصت فداکاری و تکامل را به من داد؛ در حالی که می‌توانست این فرصت را به من ندهد. ایمان و روح جهاد را به من عطا کرد؛ در حالی که نسل‌ها از پی نسل آمدند و از این نعمت محروم بودند. امام که می‌فرمود: «جنگ برای ما نعمت است» مرادش همین بود؛ اما بعضی‌ها همان موقع و به خصوص بعد از امام، این سخن را تحریف کردند و با تمسخر این جمله را گفتند که اینها طرفدار جنگ و خشونت هستند و می‌گویند جنگ برای ما نعمت است. آنها چشمشان فقط به جزئیات عالم ماده باز بود و متوجه جمله منظور امام نمی‌شدند؛ چون در این صحنه‌ها نبودند و چشمشان به جمال امثال «محمودی‌»ها روشن نشده بود و نشده است. قرآن خطاب به بعضی مسلمان‌ها که بر پیامبر منت می‌گذاشتند که ما مسلمانیم و در مسیر شما فداکاری کردیم، می‌فرماید: «به آنها بگو که شما مسلمان‌ها منت نگذارید، به خدا ایمان آورید. خدا بر شما منت می‌گذارد که جزء مؤمنین هستید.»

?

شهید محمودی می‌گفت: من هیچ نگران این نیستم که امشب شهید شوم؛ جز اینکه یک سؤال در ذهنم باقی است و آن اینکه من ممکن بود سی ـ چهل سال دیگر هم در این دنیا بمانم و خود را بیشتر اصلاح کنم و به تکامل بیشتری برسم. سی ـ‌ چهل سال تکاملی که از آن محروم می‌شوم، چه می‌شود؟ من فقط نگران این هستم. وقتی این حرف‌ها را از او شنیدم، روایتی به ذهنم رسید و گفتم: شهید وقتی از این عالم می‌رود، عملش قطع نمی‌شود. عمل او نمو پیدا می‌کند و معنای معنوی و ملکوتی دارد و من و امثال من، نمی‌فهمیم. یک معنای روشن و مسلّم و معلوم دارد که چرا شهید از این عالم که می‌رود، از برکات عملش تا ابد استفاده می‌کند. علتش آن است که اگر او در آن لحظات خاص به صحنه نیامده بود و کشته نشده بود، ارزش‌ها باقی نمی‌ماند و چون او فداکاری کرده و ارزش‌ها مانده، از آن به بعد تا ابد، هر انسانی، هر جامعه‌ای و هر نسلی که با این ارزش‌ها سر و کار داشته باشد و زیر سایة این اصول تربیت شده و رشد کند، شهید در تمام این رستگاری‌هایش شریک است؛ یعنی تمام رشد و رستگاری‌ها که نصیب هر کسی می‌شود، نتیجة عمل شهید است و تمام حسنات او را برای آن شهید هم می‌نویسند. چون اگر او نبود، چنین زمینه‌ای نبود. جامعه طور دیگری شکل می‌گرفت. حدیث را که برایش خواندم، احساس آرامش کرد و بعد هم در عملیات شهید شد. اگر کسی با این نگاه آمد، نه خستگی، نه یأس، نه ترس، هیچ کدام در کار نخواهد بود. دیگر تعداد مخالفانمان برای ما مهم نیست. تعداد کسانی که در گروه باطل‌اند و تکرار حرف‌های بی‌اساس آنها دیگر هیچ اهمیتی ندارد. با این ایدئولوژی و دیدگاه، آدم مأیوس نمی‌شود. هر چند صد بار شکست بخورد.

?

در عملیات بدر ضربه خوردیم. آنهایی که بودند، یادشان است که بعضی جاها خیلی ناجور شد. این جور وقت‌ها می‌گفتیم «عدم الفتح» که من عقیده‌ام است که آن عدم‌الفتح‌ها نیز فتح بود؛ چون هدف اصلی فتوحات معنوی بود. امام به ما یاد داده بود که چه شکست، چه پیروزی، برای ما مهم نیست و هیچ مفهومی برایمان ندارد؛ ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ بنابراین خرمشهر یا فاو که آزاد می‌شد، امام می‌گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» تا بچه‌ها مغرور نشوند. وقتی هم که شکست می‌خوردیم، در عملیات‌ها باز امام روحیه می‌داد. در عملیات بدر، خط که شکست و بچه‌ها مستقر شدند، 48 ساعت نیروی پشتیبانی نیامد. بچه‌ها با دست خالی جنگیدند و بچه‌های غواص هم با همان لباس‌ها جنگیدند. هر کس در آنجا شهید یا مجروح می‌شد، می‌ماند؛ چون چهل کیلومتر باتلاق پشت سر بود و بچه‌ها با بلم آمده بودند. سی ساعت پارو زده بودند و بعد هم بلافاصله به خط زده بودند. خیلی از شهدا و مجروحان آنجا ماندند و خاکریز ما را عراق گرفت و بعد از دو ـ سه روز هم شیمیایی زد. پیامی از طرف امام آمد که در قرارگاه خوانده شد. امام گفته بود: شکست خوردیم اما معصیت نکردیم، ما مأمور به پیروزی بودیم، وظیفه‌مان را باید عمل می‌کردیم که کردیم. اگر تکلیف شرعی حتماً پیروز شدن بود، پس بیشتر انبیا و ائمه معصیت‌کار بودند؛ چون در بیشتر حوزه‌های مبارزه انبیا‌ و ائمه به همه اهدافشان نرسیدند و شکست خوردند.

قرآن، فرهنگی ایجاد کرد که مسلمان‌های صدر اسلام در عرض پنجاه سال، قدرت اول منطقه و بعد دنیا شدند. چون قرآن به مسلمان‌ها می‌گفت که در جنگ و مبارزه، به «احدی الحسنیین» می‌رسید: یا پیروز می‌شوید یا کشته. این دو از نظر ارزشی هیچ فرقی با هم ندارند. چون ما هدفمان کشتن نیست. این فرهنگ، فرهنگی است که امروز در جوامع اسلامی با آن مبارزه می‌کنند. اما این روح مقدس، امروز در جهان اسلام گسترش یافته و اوضاع دنیا را به هم ریخته است. عده‌ای داخل کشورمان پشیمان شدند و از راه رفته دارند برمی‌گردند. آن وقت خودشان می‌گویند در 28 کشور، مقدمات انقلاب دینی فراهم آمده است. عده‌ای در جامعه ما، بحث می‌کنند که دورة ایدئولوژی حکومت دینی و انقلاب گذشته است! جهاد و شهادت خشونت و تروریسم است! دنیا دنبال ما راه افتاده و آن وقت اینها از راه رفته باز می‌گردند!

اگر به قرآن نگاه کنیم، می‌بینیم تمام انبیا مشکلاتشان بیشتر از ما بوده است. خداوند به پیامبر می‌فرماید: «لقد کذبت رسل من قبلک»؛ فقط تو نیستی که تکذیب می‌شوی و دروغگو خطابت می‌کنند. پیش از تو هم انبیای پیشین تکذیب شدند، اما مقاومت کردند. شکنجه‌های روانی و تبلیغاتی و جسمی دیدند، اما ایستادند و ادامه دادند تا یاری‌ ما رسید. اینها قوانین الهی است که مقاومت کنندگان، پیروز می‌شوند. این قانون مبارزه است. «کلمات‌الله» در قرآن، همیشه اشاره به چنین مفاهیمی است و کسی نمی‌تواند کلمات خدا را  تبدیل کند. معنی‌اش این است که ادامه وراثت و رسالت آن خط هم با آدم‌های ترسو و متزلزل تسلیم‌جو ممکن نیست. تسلیم هیچ جوّی نباید باشید. از تکذیب شدن نترسید. آنها که با یک تشر و جنگ روانی دچار بحران هویت می‌شوند و نمی‌توانند شکنجه و اذیت را تحمل کنند، آنهایی که در برابر سیاهی لشکر هوچی‌گری شعارهاشان را یکی یکی پس می‌گیرند، به درد این مسیر نمی‌خورند.

در جنگ خندق، فشار زیاد شد. مسلمان‌ها محاصره شدند؛ گرسنگی و بدبختی فشار آورد و عده‌ای از رزمنده‌ها شک کردند. نیروهای دشمن را می‌دیدند که زیادند. وقتی خندق را می‌کندند، پیامبر(ص) از گرسنگی سنگ به شکم بسته بود. مسلمان‌ها می‌گفتند: ما دنبال پوست بزغاله‌ای می‌گشتیم که دباغی نشده باشد تا همان را به دندان بکشیم و کمی سیر شویم. پیامبر نیز در کانال کلنگ می‌زد و خندق می‌کند. در آن شرایط تیشة کلنگ پیامبر، به سنگی خورد و جرقه زد. فرمود: من در این جرقه فتح امپراتوری روم را دیدم. عده‌ای آن کنار بودند، پوزخندی زدند. باز پیامبر در کلنگ بعدی، جرقه‌ای دید و گفت: در این جرقه فتح ایران را دیدم. یکی از مسلمان‌ها خطاب به بغل‌دستی‌اش گفت: آقا مثل اینکه گرسنه‌شان است، گرسنگی فشار آورده. ما در محاصره‌ایم، یک لقمه نان نداریم و معلوم نیست تا شب زنده ‌بمانیم، زنان ما را به اسیری و کنیزی ببرند و خودمان هم زیر پای اسب‌های اینها خرد شویم، آن وقت ایشان فتح امپراتوری روم و ایران را می‌بیند! چند سال بعد این اتفاقاتی که پیامبر گفته بود، روی داد. بیست سال پیش اگر کسی می‌گفت امپراتوری شوروی سقوط می‌کند، همه به او می‌گفتند دیوانه. الآن درباره آمریکا یا اسرائیل وقتی بحث می‌شود، بین دوستان هستند کسانی که می‌گویند آیا شما واقعاً فکر می‌کنید روزی اینها عقب می‌روند و متلاشی می‌شوند؟! در آن زمان به پیغمبر هم همین حرف‌ها را زدند. وقتی سپاه دشمن شهر را محاصره کرده بود، یک صحنه را هم مؤمنان می‌دیدند، هم آدم‌های ضعیف. هر دو یک صحنه را می‌دیدند، اما دو جور نتیجه می‌گرفتند. قرآن می‌فرماید: عده‌ای‌شان می‌گفتند: این شعارها و وعده‌هایی که پیامبر می‌دهد، همه‌اش حرف مفت است. همین صحنه را مؤمنان می‌دیدند می‌گفتند: این همان وعده‌ای‌است که خدا و رسولش داده بودند، کارها درست پیش می‌رود. مگر ما با چشم خودمان ندیدیم؟

?

بعضی‌ها می‌گویند هر کس فداکاری کرد، کرده و هر کس هم که خورد، برده. کی به کی‌ است؟! اصلاً اینطور نیست. کوچک‌ترین اعمال و تصمیمات و خطورات نفس ما ضبط می‌شود. مردم هم تا یک دورانی نفهمند بعد از مدتی می‌فهمند که چه کسی دروغ می‌گوید، چه کسی راست.

دوستی داشتم که در یک گشت شناسایی شهید شد. بعد از یک هفته جنازه‌اش را در هورالهویزه پیدا کردند؛ در حالی‌که از سرما و گرسنگی شهید شده بود. به مادرش گفتم: فرزند شما در شب‌های هور فداکاری‌هایی می‌کرد و هیچ کس نمی‌دانست او در کجای هور است. گاهی دو ـ سه روز می‌رفت و نمی‌آمد، بعداً می‌گفت که کجاها را شناسایی کرده است. او وقتی می‌رفت، به این موضوع فکر نمی‌کرد، اما این عملیات‌های استشهادی که امروز در کوچه‌های فلسطین اتفاق می‌افتد، همه، نتایج کار اوست؛ نتایج کار بچه‌هایی است که از تشنگی در فکه شهید شدند؛ بچه‌هایی که در اروند شهید شدند و آب بردشان، اما در تاریخ گم نشدند.

قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند و نزد خداوند روزی می‌خورند. خدا تعارف نمی‌کند، این واقعیت عالم است. با این تعریف، ما مرده‌ایم، نه آنها.  باید عشق به نجات مردم داشت و در این راه تلاش خستگی‌ناپذیر داشت. نه اینکه بگوییم خدا هست و کارها دست اوست و ما دیگر وظیفه‌ای نداریم. ما باید آرام باشیم و آرامش داشته باشیم، اما تلاشمان را بکنیم؛ نه اینکه مثل بنی‌اسرائیل که به حضرت موسی گفتند تو و خدایت بروید بجنگید، کارها را راست کنید، بعد ما بیاییم.

?

هشت سال رزمندگان ما با دست خالی ما جنگیدند؛ البته من عقیده‌ام این است که در سال 61 ما پیروز این جنگ شدیم. خرمشهر را که پس گرفتیم، از سال 61 به بعد، با عراق نجنگیدیم، با همه دنیا جنگیدیم. آمریکا، شوروی، فرانسه، انگلیس و... جنگ با پول کشورهای عربی منطقه اداره می‌شد. مزدورهایی از کشورهای مختلف، در سپاه دشمن می‌جنگیدند. امکانات نظامی ما بسیار اندک بود. اگر کسی دیده در عملیاتی تانک‌ها جلو راه بروند و هلی‌کوپترها از بالای سر آتش بریزند و هواپیماها بمباران کنند و بعد هم بسیجی‌ها پشت سر حرکت کنند و خط بشکنند، به ما بگوید. برعکس بود. همیشه بسیجی در خط مقدم حرکت می‌کرده و به تانک‌ها و صف دشمن می‌زده است. خوب که همه را از سر راه برمی‌داشت، می‌گفت: حالا اگر تانک‌ها می‌خواهند، بیایند.

 یادم هست در عملیاتی، شب بچه‌ها خط را شکستند، فردا هنوز غروب نشده بود و بچه‌های ما خاکریز نزده بودند، و روی زمین در گودالی پشت جاده خاکی می‌خوابیدند که اگر پاتک شروع شد، دفاع کنند. دشت روبه‌رو برق می‌زد از تانک! نمی‌دانم با چه سرعتی این همه تانک آمد و بچه‌ها با دست خالی مقاومت کردند! بچه‌ها در خاک دنبال فشنگ کلاش می‌گشتند. دو ـ سه روز بود درگیر بودند. خسته بودند. چرت می‌زدند. تانک‌های عراقی آتش می‌ریختند و می‌آمدند جلو. به آرپی‌جی‌زن بغل دستی‌ام گفتم: بلند شو، تانک‌ها آمدند. خوابش می‌آمد و اعتنا نمی‌کرد. با لگد زدم و گفتم: آمدند بلند شو، کاری بکنیم. ‌گفت: هر وقت تانک‌ها به پنجاه متری رسیدند، من را بیدار کن. آنقدر خسته بود که نمی‌توانست لحظه‌ای با خواب مقابله کند. بچه‌های ما در برابر این همه تجهیزات این طور و با دست خالی جنگیدند. یکی دو روز بعد یک توپ 106 برای ما آمد که بچه‌ها خیلی خوشحال شدند. از خوشحالی بچه‌ها کف می‌زدند. به عراقی‌ها می‌گفتند که حالا اگر مردید بیایید جلو. یک یا دو گلوله شلیک کرده بود که عراقی‌ها زدندش و بنده خدایی که پشتش بود، دستش از مچ قطع شد و عقب برگشت.

یکی از کارشناسان می‌گفت «ایرانیان شیوة جنگشان معلوم نیست؛ جنگ پارتیزانی است، منتها به روش کلاسیک.» رزمندگان ما در جنگ تمام معادلات دنیا را به‌ هم زدند تا این ملت باقی بماند. امروز نتیجه مقاومت بچه‌هایی را که واقعاً فقط برای تکلیف می‌جنگیدند، به روشنی می‌بینیم. مکتبشان مکتب امام بود که می‌گفت: «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.» بعضی‌ها این جمله را بد فهمیدند. کسی در دانشگاه از من پرسید: جمله‌ای که امام گفته، خلاف عقلانیت است. گفتم: چطور؟ گفت: یعنی ما نمی‌فهمیم نتیجه یعنی چه، فقط همین که بگویند تکلیف است می‌رویم جلو. دربارة نتیجه‌اش بحث نمی‌کنیم؛ یعنی عقلمان تعطیل است. گفتم: نه، منظور آن است که شما اول باید عقلت را به کار بیندازی، تمام دقتت را بکنی تا معلوم شود تکلیف چیست. وقتی با عقل تکلیف را تشخیص دادیم، باز عقلمان را به کار می‌اندازیم تا ببینیم بهترین روش عمل به آن تکلیف چیست. ما برای پیروزی برنامه‌ریزی می‌کنیم، ولی اگر پیروز نشدیم، نمی‌گوییم عجب غلطی کردیم و از اساس همه چیز اشتباه و بیهوده بوده است. ما پیروزی را نمی‌پرستیم. این یعنی: ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.

پیامبر گرامی اسلام، در عین طمأنینه، آن قدر درد مردم داشت که آیه نازل شد: مثل اینکه می‌خواهی خودت را هلاک کنی که چرا مردم ایمان نمی‌آورند و چرا مؤمنان کم‌اند! تو تنها به وظیفه‌ات عمل کن.

?

مطابق استراتژی آمریکایی دانشگاه هاروارد، با اینکه شوروی سقوط کرده، اما هنوز دنیا دو قطبی است؛ منتها یک قطبش آمریکاست و رهبری قطب دیگر، به دست ایران است که نه اسلحه دارد، نه ماهواره و نه بمب و نه تجهیزات؛ ولی قدرت بسیج توده‌های انسانی را در کشورهای اسلامی دارد. اینها محسوس است. امام وقتی در خرداد 1342 قیام را آغاز  کرد، خیلی‌ها به او تذکر دادند که این کار شدنی نیست، اما می‌بینید که شد و ما پیروز شدیم.

 

سوتیتر

تانک‌های عراقی آتش می‌ریختند و می‌آمدند جلو. به آرپی‌جی‌زن بغل دستی‌ام گفتم: بلند شو، تانک‌ها آمدند. خوابش می‌آمد و اعتنا نمی‌کرد. با لگد زدم و گفتم: آمدند بلند شو، کاری بکنیم. ‌گفت: هر وقت تانک‌ها به پنجاه متری رسیدند، من را بیدار کن...

 

می‌گفت: من هیچ نگران این نیستم که امشب شهید شوم؛ جز اینکه یک سؤال در ذهنم باقی است و آن اینکه من ممکن بود سی ـ چهل سال دیگر هم در این دنیا بمانم و خود را بیشتر اصلاح کنم و به تکامل بیشتری برسم. سی ـ‌ چهل سال تکاملی که از آن محروم می‌شوم، چه می‌شود؟

 

امام گفته بود: شکست خوردیم اما معصیت نکردیم، ما مأمور به پیروزی بودیم، وظیفه‌مان را باید عمل می‌کردیم که کردیم. اگر تکلیف شرعی حتماً پیروز شدن بود، پس بیشتر انبیا و ائمه معصیت‌کارند. چون در بیشتر حوزه‌های مبارزه انبیا‌ و ائمه به همه اهدافشان نرسیدند و شکست خوردند.

 

خط که شکست و بچه‌ها مستقر شدند، 48 ساعت نیروی پشتیبانی نیامد. بچه‌ها با دست خالی جنگیدند و بچه‌های غواص هم با همان لباس‌ها جنگیدند. هر کس در آنجا شهید یا مجروح می‌شد، می‌ماند؛ چون چهل کیلومتر باتلاق پشت سر بود و بچه‌ها با بلم آمده بودند. سی ساعت پارو زده بودند و بعد هم بلافاصله به خط زده بودند. خیلی از شهدا و مجروحان آنجا ماندند و خاکریز ما را عراق گرفت و بعد از دو ـ سه روز هم شیمیایی زد. پیامی از طرف امام آمد که...

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:6 صبح     |     () نظر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >