دلم که سفره نیستش
پیش همه وا کنم
با هر کس و ناکسی
هی جنگ و دعوا کنم
با اینکه الآن دارم
قصه میگم براتون
مثل یه خار میمونم
تو باغ قصههاتون
قصهرو میپسندین
اما باور ندارین
باز هم نمیفهمینش
نمکرو زخم میذارین
فرهنگ قصهها رو
تو جبهه جا گذاشتین
زحمت بچهها رو
به زیر پا گذاشتین
حماسه، افسانه شد
چون فرهنگش نمونده
از سر راه شهید رو
روزمرگی پَرونده
حقایق جبههرو
وقتی میگن براتون
افسانه میشنوینش
نمیره تو سراتون!
یه روز سر یک پلی
حالی میشین که دیره
وقتی میاین رد بشین
یقهتونو میگیره
فانی میشم، صب تا شب
تو این دنیای فانی
نفسمو بریده
یه مرگ نردبانی
تو این دنیای کوچیک
گیر افتادم بدجوری
عجب تاریک و سرده
نه گرمایی، نه نوری
یه روز یه سردار بودم
امروز، سربار شدم
روزای آخر جنگ
مریض و بیکار شدم
حال و روزم، این روزا
مثل خواب و خیاله
با اینکه مرد خونهم
خرج پای عیاله
بش میگفتم پرنسس
عین پرنسس بودش
مزه زندگیمون
خوشمزه و گس بودش
حالا همون پرنسس
برام لگن مییاره
تف به گور روزگار
چه بازیهایی داره!
غمهام، یکی، دو تا نیست
لشکر غم فوجییه
همه از من فوجییه
میگن آقا موجییه
وقتی سرفهم میگیره
سیاه میشم، میمیرم
دستمالرو در مییارم
پیش دهن میگیرم
«سالبوتامول» خالیه
«سرونتم» ندارم
شاید واسه همینه
هی خون بالا مییارم
گیر نمییاد «بکوتایت»
«فلوکسیتانیم» که نیست
من موندم و یه دستمال
پر چرک و خون عینِ «کیست»
همه ازم درمیرن
انگاری که سل دارم
اونوقته که تو دلم
یه غم خوشگل دارم
غم میزنه، تو دلم
عجب بساطی میشه
تو مخ لامصبم
همه چی قاطی میشه
اونوقت میرم اون وسط
جر میزنم، فحش میدم
تو این دست ناقصم
یه دونه چکش میدم
چکش رو میچرخونم
خرد میشه، همه چی
شیشههای پنجره
عین آرد نخودچی
بعضی میگن مریضه
بعضی میگن دیوونهس
پا چه تونو میگیره
کلمات کلیدی:
امیر اکبرزاده
چقدر چلهنشینی؟ ... چهل ...چهل ... تا چند؟
چقدر جمعه گذشت و نیامدی، سوگند
به دانه دانه تسبیح مادرم، موعود!
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند ـ سرد و سیاه ـ
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهایی
گمان کنم که مرا منتظر نمیخواهند!
تو نیستی و جهانم پر از فراموشیست
جهان عاشقیام را غروبها آکند...
تو نیستی که قیامت کنی به آن قامت
تو نیستی که درختان به خویش میبالند!
تو نیستی و... چقدر از زمان من باقیست
چقدر بیتو بگویم غزل غزل، یک بند
به چشمهای کسی احتیاج دارد که
زند به شاخة ادراک خاکیاش پیوند
به چشمهای کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن ـ شبیه تو ـ باشند
چقدر چله نشینی؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بیتو سرودن قصیدههای بلند؟
کلمات کلیدی:
هستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آنقدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب هیچیک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
اطفال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربّنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم «السلام علیکم» شروع شد
فاضل نظری
به کوشش: عبدالرضا مهجور
میگویند تا دلسوخته نباشی، شاعر نخواهی شد و این حقیقتی است انکارناپذیر. بزرگانی مثل «رحیم چهرهخند» که از بازماندگان نسل عاشقان خمینی(ره) هستند، شاهدی برای این مدعا به حساب میآیند.
شعری که از ایشان خواهید خواند، به سبک ابوالفضل سپهر و به یاد اشعار او سروده شده است که در سطر سطر آن آثار فوران رنج مشاهده میشود. به غیر از بعضی اشکالات فنی و زبانی، تنها ایرادی که میتوان برای این شعر ذکر کرد، نوع نگاه شاعر به واژههای شهید و جانباز است، توضیح اینکه وقتی به اشعار سپهر مراجعه میشود، میبینیم که نگاه او و زاویة فکر او نسبت به این مفاهیم، حالتی نیایشگونه، توأم با صداقتی زلال و بغضآلود است و او هیچگاه در مقام یک واعظ و یا ناصح از جنگ برگشته صحبت نمیکند!!! بگذریم...
شاید سالها بگذرد تا ابوالفضلی دیگر در این سپهر طلوع کند...
اما ابوالفضل سپهر
دربارة بسیجیترین شاعر روزگار نمیدانم چه بگویم یا چه بنویسم، به جز یک اعتراف: ابوالفضل جان، یکی از دوستانت به من زنگ زد و گفت که بستری شدهای و... خدا میداند که من هم پیگیری کردم و برای حضرات مسئولین نامه نوشتم و... اما!
شاید میتوانستم بیشتر تلاش کنم و... اما نشد... خواهش میکنم مرا ببخش!
اگر برات مهمه، دردا و بیدوایی
این قصه یه مرده، موجی و شیمیایی
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
«سوار هلیکوپتر بودیم و از روی تنب کوچک و تنب بزرگ و ابوموسی رد میشدیم. این جزیرهها از بالا خیلی کوچک به نظر میآیند. یکی از بچهها به شوخی گفت: حملة عراق به ایران به خاطر همین جزایر است، آقای رجایی! بدهید به صدام و بگذارید برود! سر این موضوع ایشان خیلی خندید و گفتند. اگر فقط همین بود که خیلی خوب میشد.»(1)
رجایی در ورای حملة نظامی رژیم بعثی، چیزی فراتر از اشغال سرزمین ایران میدانست، مبارزه و رویارویی با ایمان و اعتقادی که موجودیت ابرقدرتهای جهانی و ایدئولوژیهای چپ و راست را با مخاطره روبهرو ساخته بود.
رجایی به خوبی به این نکته دست یازیده بود که استراتژی گازانبری بنیصدر در جنگ و عزل فرماندهان مؤمن از ارتش، چیزی جز بستن دست رزمندگان از پشت و راه باز کردن برای پیشروی نیروهای بعثی نیست؛ از اینرو در شورای دفاع به صراحت در برابر سیاستهای جنگی بنیصدر ایستادگی کرد و گفت: «من با شیوهای که شما در ارتش بهکار میبرید و اصولاً در توانایی شما در کارهای ارتشی تردید دارم و شما را در این زمینه قبول ندارم.»(2)
کارشناسیهای بنیصدر در برابر دولت و کابینة شهید رجایی در خصوص تلاش این مرد و مردان کابینهاش در دفاع از کیان مرزهای اسلامی، تنها به آنچه که در محدودة قدرت او در «فرماندهی کل قوا» بودند، خلاصه نمیشد؛ بلکه با عدم پذیرش و موافقت بسیاری از وزرای پیشنهادی او، موجب تضعیف نظام اسلامی در برابر هجمة همهجانبة دشمن میشد تا جایی که شهید رجایی در نامهای به تاریخ 13/12/59 بنیصدر را اینگونه مورد خطاب قرار میدهد:
«حقیقت این است: جنگ، وابستگی، محدودیت بندری، محدودیت ارزی، مشکلاتی است که در گرانی اثر مستقیم دارند و شما نیز آن را خوب میدانید و نیز خوب میدانید و نیز خوب میدانند که: اولاً تا وضع بنادر در رابطه با جنگ چنین است، ثانیاً با مخالفت شما وزیر بازرگانی انتخاب نشده، ثالثاً به علت محاصره اقتصادی، دولت قادر به وارد کردن مواد اولیه نبوده و در نتیجه تولید کارخانهها پایین است، و بسیاری دلایل دیگر که شما آن را خوب میدانید، حل مشکل به این سادگیها هم که شما انتقاد کردهاید نیست، منتظر ارائه برنامه شما هستیم. در غیر این صورت به خاطر روحیه مردم در حال جنگ، انتظار دارم با مسئله اقلاً برخوردی سالم بفرمایید.»(3)
رجایی در کنار رسیدگی به امور جنگزدگان و پشتیبانی از جنگ و نبرد مظلومانه در جبههای که در داخل، بنیصدر ایجاد کرده بود، در برابر جبهه گشوده شده دیگری به نام پایان دادن به جنگ، به دنبال نجات صدام از دامی بود که خودش پهن کرده بود؛ چنین موضعگیری میکرد:
«رزمندگان ما میدانند که ما برای دفاع از شرفمان راهی جز جنگیدن نداریم؛ این رفت و آمدها به درد نمیخورد. بهترین قراردادها را میتوان در جبههها با پیروزی در جنگ به امضا رسانید، چون معمولاً در پشت میز مذاکره نمیتوان آن نتیجه را گرفت که در جبهه جنگ عاید شود.»(4)
از این رو خود با حضور در جبههها همواره درصدد روحیهبخشی به رزمندگان برآمد. اینجاست که وزرای کابینة او، چون شهید باهنر که در آن زمان در پست وزارت آموزش و پرورش بود نیز در جبهه حاضر میشدند. شهید باهنر در مصاحبه با خبرنگار جمهوری اسلامی دربارة حضور در جبهه و مطالبات آن چنین میگوید:
«من از جبهههای سوسنگرد بازدید بهعمل آوردم. در این جبهه به منطقه عملیاتی برادران ارتش و همچنین پاسداران سپاه و بسیج سر زدم و از پادگان حمیدیه بازدید بهعمل آوردم. روحیة رزمندگان خوب بود و آنها منتظر حملات کاری و ضربات نهایی بر دشمنان خود بودند... پیام آنان این بود که ما ضربات دشمن را از نزدیک تحمل میکنیم، اما حاضر نیستیم خون شهیدانمان توسط گروههای چپ آمریکایی پایمال گردد و هرگونه سازش و تسلیم را نفی میکردند و میگفتند تا قطع کامل تجاوز عراق و ابلاغ پیام انقلاب به تودههای مسلمان و مستضعف منطقه از پای نایستیم، همچنین خواستار قاطعیت بیشتر در برابر این مزدوران خودفروخته بودند.»(5)
باهنر نیز چون رجایی بر این باور بود هدف غرب و ایادی آن، چیزی فراتر از اشغال سرزمین ایران است؛ از این رو پیروزی مدافعان مرزها را، پیروزی حق بر باطل و حاکمیت خدا میدانست و در پیامی از آنان چنین خواست:
«با اعتماد و اتکال به خدا و به امید قاطع به پیروزی حق بر باطل، لحظهای سستی به خرج ندهند و اطمینان داشته باشند خداوند حامی این انقلاب و رزمندگان پاک و فداکارش خواهد بود و آیندة نزدیک به نفع حاکمیت خدا و تحقق وعدة تخلفناپذیر خدا مبنی بر پیروزی حق بر باطل خواهد بود.»(6)
رجایی نبرد با دست خالی را بهتر از دراز کردن دست به سوی ابرقدرتها برای تأمین سلاحهای نظامی میدانست و همواره میگفت:
«زمانی که اسلحههای ما تمام شوند، با چنگ و دندان خواهیم جنگید و این را بهتر از آن میدانیم که از ابرقدرتها اسلحه دریافت کنیم.»(7)
و باهنر هم مقابله و مقاومت با هر وسیله در برابر هرگونه تهاجم را عزتمندتر از تسلیم در برابر دشمن برمیشمرد و همواره میگفت:
«ما در هر حال برای مقابله و مقاومت با هر نوع حملة نظامی آمادهایم و تسلیم، در فرهنگ انقلاب ما راه ندارد.»(8)
پینوشت:
1. شهید محمد علی رجایی، سید شجاعالدین میرطاوسی، جلد دوم، ص 163.
2. چگونگی انتخاب اولین نخستوزیر جمهوری اسلامی و مکاتبات رجایی با بنیصدر، ص 139.
3. همان مدرک، ص 151.
4. شهید محمد علی رجایی، سید شجاعالدین میرطاوسی، جلد دوم، ص 195.
5. شهید دکتر باهنر، الگوی هنر مقاومت، دفتر اول، ص 177.
6. همان مدرک، ص 178.
7. شهید محمد علی رجایی، سید شجاعالدین میرطاوسی، جلد دوم، ص 190.
8. شهید دکتر باهنر، الگوی هنر مقاومت، دفتر اول، ص 318.
رجایی نبرد با دست خالی را بهتر از دراز کردن دست به سوی ابرقدرتها برای تأمین سلاحهای نظامی میدانست و همواره میگفت: «زمانی که اسلحههای ما تمام شوند، با چنگ و دندان خواهیم جنگید و این را بهتر از آن میدانیم که از ابرقدرتها اسلحه دریافت کنیم.»
و باهنر هم مقابله و مقاومت با هر وسیله در برابر هرگونه تهاجم را عزتمندتر از تسلیم در برابر دشمن برمیشمرد و همواره میگفت: «ما در هر حال برای مقابله و مقاومت با هر نوع حملة نظامی آمادهایم و تسلیم، در فرهنگ انقلاب ما راه ندارد.»(
کلمات کلیدی:
یادداشتهای یک شهید زنده(5)
اگر از زحمتکشها و خون دلخوردههای انقلاب و جنگ بپرسی: «متولد چه سالی هستی؟» اغلب میگویند: سال 57. اول فکر میکنی پیرمرد هفتاد ساله با تو شوخی میکند، اما واقعیت این نیست. او با این جمله تمام اعتقادات و مبانی و اصول خود را به تو میگوید. او انقلاب خودش را شناخته. خیلیها بودند که انقلاب در حکومت ایران در درون و باطن آنها هم انقلاب ایجاد کرده. از شهدای ما آنقدر از این گونه آدمها هست که به شمارش نمیآیند. نمونهاش همین سید مرتضی آوینی. در واقع انقلاب ما بیش از آنکه در برون بروز کند، در درون انسانها و قلوبشان زلزله ایجاد کرد و دشمنان اسلام هم بیشتر از همه، از این جنبة انقلاب میترسند. خوب! حاشیه نرویم که از اصل مطلب جا نمانیم...
امیرمؤمنان(ع) در حدیثی میفرمایند: «ما من حرکه الا و انت فیه محتاج الی معرفه»، یعنی اینکه هیچ حرکت و عملی نباید انجام دهی، مگر آنکه در آن حرکت معرفت و شناخت کاملی داشته باشی. دلیل این امر هم بسیار ساده است؛ چرا که انسان تا مبدأ و مقصد و هدف و راههای رسیدن به آنها و امکانات و مشکلات و همه اینها را نشناسد، نمیتواند قدم از قدم بردارد و اگر به فرض اینکه حرکتی هم انجام داد، اگر نگویم بر خلاف هدف است، میتوان گفت خیلی کُند و یا بیثمر است.
برای مثال، شما میتوانید رزمندگان را در جنگ تصور کنید یا جانبرکفان انقلاب را. اگر واقعاً مردم ما نمیدانستند برای چه بر علیه رژیم شاهنشاهی قیام کردهاند و اگر نمیدانستند برای چه میخواهند نظام اسلامی را مستقر کنند، آیا در این صورت به اهداف خود میرسیدند؟! آیا با وجود این همه شبهات و القائات که در اوایل انقلاب وجود داشت، مردم به جمهوری اسلامی رأی «آری» و «سبز» میدادند؟! بعید میدانم! و یا در طول جنگ تحمیلی و جهاد فی سبیلالله، اگر رزمندگان ما معرفت و شناخت کافی نسبت به نظام و انقلاب نداشتند و مردم نیز آگاهی از علت جنگ نداشتند، آیا به نظر شما میتوانستند با ارتشی که از طرف تمامی دنیا مورد حمایت بود، بجنگند و این همه سختی و بلا را تحمل کنند؟! مطمئناً و بدون هیچ شکی، اگر این شناخت و معرفت و باور عمیق نسبت به انقلاب و حکومت اسلامی و رهبری نظام نبود، طولی نمیکشید در همان اوایل جنگ، مردم پشتیبانی انسانی و مالی و معنوی خود را قطع میکردند و آنچه نباید بر سر نظام بیاید، میآمد...
روح شهید باهنر شاد! که خودآگاهانه راه دفاع از انقلاب را انتخاب کرد و عاشقانه به لقای خدا رفت که بینش رهپویان امام و مدافعان انقلاب را اینطور به تصویر کشید. «ما ولایت الهی، حاکمیت الله و ولایت امام و ولایت فقیه میخواهیم که به دنبال ولایت الله است و تبلور ولایت الله است در جامعهمان مستقر شود. ما جنگ میکنیم برای ولایت فقیه. ما قتال میکنیم برای اینکه طاغوت برود، وابستگیها برود، حاکمیت انواع مکتبهای التقاطی و الحادی و غربی و شرقی از بین بروند، ولایت الله بیاید، ولایت خدا بیاید؛ و اجعل لنا من لدنک نصیراً؛ و از طرف خدا یاور بیاید.»(1) این نگاه در حقیقت مطالبات مردمی بود که از نهاد وجودی آنان میجوشید و در راستای عینیتبخشی به آن، آگاهانه و عالمانه گام برداشتند.
یادم میآید که سال 82 در دیدار با رهبر معظم انقلاب، ایشان یک جملهای فرمودند که تا امروز در ذهن بنده نقش بسته است: «شما باید تاریخ معاصر کشورمان را بدانید.» چرا که این حرکت پشتوانة ملی و مذهبی ماست. ما اگر شناخت مبسوطی از آن نداشته باشیم، در دفاع از آن و همچنین تجربه برای آیندة نظام اطلاعات کافی نخواهیم داشت. آنگاه نخواهیم توانست مسائل روز را تحلیل و تفسیر کنیم. پاسخ شبهات را نمیتوانیم بدهیم و چه بسا خود نیز در دام این شبههها گرفتار شویم.
پیمودن راه امام و شهدا، مطمئناً از طریق همان درک صحیح از انقلاب و مبانی آن امکانپذیر است. شهدای ما قبل از جنگ و در حین جنگ و بعد از جنگ، واقعاً چنین شناختی داشتند. جهت اطلاع و یادآوری عرض میکنم که حتی شهید چمران، چند جلسه سخنرانی در مورد انقلاب داشتند. از شهدای دیگرمان: شهید همت، شهید آوینی، شهید صیاد شیرازی، شهید بهشتی و... هم همین طور. آنها اول آرمانها و اهداف انقلاب را شناختند، آنگاه برای دستیابی به آن آرمانها وارد معرکه شدند و برای حفظ آنها نیز سینهشان را در برابر گلولة دشمن سپر کردند.
خلاصه آنکه یکی از لوازم همراهی و تبعیت از سیرة شهدا، درک صحیح از انقلاب و مبانی آن است.
«شما باید تاریخ معاصر کشورمان را بدانید.»
انشاءالله
پینوشت:
1. شهید باهنر الگوی هنر مقاومت، دفتر اول، ص 244.
انسان تا مبدأ و مقصد و هدف و راههای رسیدن به آنها و امکانات و مشکلات و همه اینها را نشناسد، نمیتواند قدم از قدم بردارد و اگر به فرض اینکه حرکتی هم انجام داد، اگر نگویم بر خلاف هدف است، میتوان گفت خیلی کُند و یا بیثمر است.
ـ این روزها، از یک طرف، حواسمان به جشنهای نیمهشعبان و پیشواز رفتن ماه رمضان است و از سوی دیگر، ویژهنامة دفاع مقدس هم کلی سرمان را شلوغ کرده است. راستش را بخواهید، جلسه گذاشتن و مشاوره گرفتن با بر و بچههای دوران جنگ، برای پیدا کردن سوژههای نو و مطالب نو هم عالمی دارد. وقتی خاطرات و عکسهای جدید را میبینیم که تازه مهر سکوتشان شکسته، و داستان سیر و سلوک شهدا را میشنویم، احساس میکنیم اصلاً آنها این دلنگرانیها را نداشتهاند و گویی کار آن از ملکوت، و ملکوت آنان از کار جدا نبود! آن وقت است که به خودمان میگوییم «ما کجا و آنها کجا؟!» فاصله را که میبینیم، میخواهیم قلم را زمین بگذاریم و برویم سراغ یک موضوع دیگر...
فکر نکنید شعار میدهیم و سجاده آب میکشیم، واقعا فاصله خیلی زیاد است؛ به اندازة فاصلة ما با ستارههای آن سوی کهکشان. دلمان فقط خوش است به اینکه خودمان را به آنها میچسبانیم، و به نامههای شما که هر هفته وقتی بازشان میکنیم و بازتاب امتداد را میبینیم، یا صدای خوانندهای را از آن سوی خط و تلفن گویا میشنویم، روحیه میگیریم و میگوییم: «برویم سنگر امتداد و همان سلاح قلم.»
ـ راستی این روزها از بستة پیشنهادی خیلی حرف میزنند. ما هم یک بستة پیشنهادی داریم ـ البته از نوع عزیزانهاش ـ به تمام رفقایی که دوستشان دارید: «اشتراک امتداد». اگر هر کسی دست یک نفر را بگیرد و به خوانندگان امتداد اضافهاش کند، میدانید چه اتفاقی خواهد افتاد... .
یا علی
کلمات کلیدی:
www.avini.com
مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش، دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت. سید بارها و بارها برایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بیدل شدن، سجدهگاه خویش را با خون سرخ نمودن و راهی بیپایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت: « زندگی کردن با مردن معنا مییابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن.» چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.
سایت شهید آوینی، با هدف گسترش آشنایی بازدید گنندگان با شخصیت سید شهیدان اهل قلم و همچنین آشنایی با فعالیتها و دستاوردهای آن بزرگوار ایجاد شده است.
در صفحة اول این سایت که وارد میشوی چهارده منو جلب توجه میکند:
زندگینامه شهید آوینی؛ خاطرات برگزیده؛ آوینی در بیان دیگران؛ سیری در اندیشهها؛ دستاوردهای شهید؛ یادوارهها و جشنوارهها؛ مصاحبه با دوستان؛ فیلمهای منتخب؛ آلبوم عکس؛ یادگاریها؛ شاهدان روایت؛ گپ شهدا؛ سفرنامه؛ از کربلا تا قدس.
و همچنین دو لینک که در یکی از آنها نوشته شده: برای مشاهده نماهنگ ویژه شهادت سید شهیدان اهل قلم، شهید مرتضی آوینی اینجا کلیک کنید. و دیگری: سخنی با سید مرتضی آوینی؛ دوست عزیز حرفهای دل خود را با شهید سید مرتضی آوینی در این مکان ثبت کنید و پاسخ خود را در همین ستون ببینید.
بررسی لینک های سایت
زندگینامه شهید آوینی: زندگینامه از زبان شهید؛ خاطرات برگزیده، که در این قسمت 37 خاطره از خاطرات شهید آوینی نگاشته شده است و با تیترهایی همچون پارتیبازی، داروی درد وصال، سفرحج و ... لینک داده شده است؛ سیری در اندیشهها: در این لینک به جملات برگزیده از نوشتهها و تعابیر به کار برده شده در آثار شهید آوینی پرداخته شده است؛ دستاوردهای شهید: در این لینک به معرفی گروه روایت فتح، فعالیتهای شهید آوینی در حوزه فیلمسازی، آثار مکتوب، در عرصه مطبوعات، نامه شهید آوینی به مقام معظم رهبری و شعری از او؛ پرداخته شده است؛ مصاحبه با دوستان شهید آوینی: در این لینک با پانزده تن از دوستان شهید آوینی درباره ایشان مصاحبه شده است؛ فیلمهای منتخب: در این لینک چند فیلم و فایل صوتی از شهید آوینی قرارداده شده است؛ آلبوم عکس: در آلبوم عکس این سایت یکصد عکس مختلف از شهید آوینی قرار داده شده است.
کلمات کلیدی:
به یاد شهید سرهنگ تقی راعیدهنقی
محمدرضا امینی
«نفسهای انسان، گامهایی است که بهسوی مرگ برمیدارد.» این جمله را کسی بهتر میفهمد که با هر نفس، مرگ را درک کند؛ با دم، مرگ را به درون میخواند و با بازدم آن را بیرون میدهد و آنقدر با او دست و پنجه نرم میکند تا روزی که مقلوبش کند؛ اما اگر پای شهادت در میان باشد، این سختیها شیرین میشود و چه عاشقانه این سختی به حلاوت تعبیر میگردد.
اگر شیمیایی، سراسر وجودت را فراگرفته باشد و تو نیز برای ادامة حیات خود و برای نفس کشیدن، مجبور باشی که بخش اعظم انرژی خود را صرف این عمل به ظاهر آسان کنی، آنگاه خواهی فهمید که کل نفس ذائقهالموت یعنی چه!
لحظاتی اینچنین برای هر انسانی کافی است که غرورش را بشکند و خود را همواره آماده سفر کند؛ گاهی نیز این لحظه، چهارده سال به طول میانجامد. چهارده سال خسخس، نفسنفس زدن، تن به بستر بیماری سپردن، تحمل درد و هیچ نگفتن، چهارده سال تحمل، تحمل و باز تحمل.
تقی راعی دهنقی، پرندهای است که روح بزرگ خود را در این سالیان طولانی، آماده سفری ملکوتی میکرد. بیست سالش بود که وارد ارتش شد. چهارم مردادماه 1366 در منطقهای حوالی سردشت، شیمیایی شد. نیمی از بینایی خود را نیز از دست داده بود تا نیمی از چشم دلش روشن شود. چشم ظاهر برای کسی لازم است که در این دنیای خاکی میخواهد طی طریق کند؛ اما کسی که پای آفاقیاش بیش از پای انفسیاش کار میکند، ناگفته پیداست که چشم دل بیش از چشم سر به کارش میآید.
سرانجام این اتصال دهنده زمین خاکی به عرش کبریایی، شهید زنده و کبوتر خستهبال از تبار عاشقان ولایت، پس از تحمل سالها درد و رنج، در نوزدهم شهریورماه 1380 خود را کشانکشان به خیل عظیم شهیدان راست قامت تاریخ رساند.
?
چند روز قبل از شهادتش، در حالی که روزهای سختی را میگذراند، جمعی از دوستانش که به عیادتش رفته بودند، از او خواستند که اگر خواستهای داری بگو. و او تنها همین را گفته بود که: «پشتیبان ولایت فقیه باشید، مواظب رهبر باشید، رهبر ما سید است و ما دوستش داریم.»
کلمات کلیدی:
اشاره
برای اینکه بتوانیم آثار ماندگار داستانی دفاع مقدس را به خوانندگان معرفی کنیم، با برخی از نویسندگان صاحب نام ادبیات دفاع مقدس تماس گرفتیم و پرسیدیم: سه کتاب را نام ببرید که فکر میکنید جزء بهترینهای داستانی دفاع مقدس هستند و توصیه میکنید حتماً بخوانیم.
البته برخی اشاره کردند که ممکن است کارهای تازه از نویسندگان نوپا و جوان وجود داشته باشد که نخواندهاند. خیلیها هم گفتند در زمینة خاطره ـ که داستان نیست! ـ آثار خوب و خواندنی زیادی وجود دارد، ولی ما در این نظرسنجی، فقط داستان مدنظرمان بوده است! موضوعات دیگر، بماند برای شمارههای دیگر.
محمد رضا سرشار (رضا رهگذر)
1. زمین سوخته / احمد محمود
2. عریان در برابر باد / احمد شاکری
3. پریرو / سید حسین مرتضوی کیاسری
فیروز زنوزی جلالی
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. فال خون / داوود غفارزادگان
3. پل معلق / محمد رضا بایرامی
رضا امیرخانی
1. هفت روز آخر / محمد رضا بایرامی
2. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
3. دوشنبههای آبی ماه / محمد رضا کاتب
داوود امیریان
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. شطرنج با ماشین زمان / حبیب احمدزاده
3. گنجشکها بهشت را میفهمند / حسن بنیعامری
راضیه تجار
1. جای خالی آفتابگردان / راضیه تجار
2. ارمیا / رضا امیرخانی
3. ریشه در اعماق / ابراهیم حسنبیگی
علی مهر
1. گنجشکها بهشت را میفهمند / حسن بنیعامری
2. نجیب / محمد جواد جزینی
3. فال خون / داوود غفارزادگان
مرتضی سرهنگی
1. قاصدک / علی مؤذنی
2. سه دختر گلفروش / مجید قیصری
هدایتالله بهبودی
1. سفر به گرای 270 درجه / احمد دهقان
2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی
3. رفاقت به سبک تانک / داوود امیریان
علی مؤذنی
1. ظهور / علی مؤذنی
2. ملاقات در شب آفتابی / علی مؤذنی
3. قاصدک / علی مؤذنی
... جهاد دلاورانه و مظلومانه شما که نصرت الهی را به شما ارزانی داشت، بار دیگر ثابت کرد که سلاحهای مدرن و مرگبار در برابر ایمان و صبر و اخلاص، ناکارآمد است و ملتی که ایمان و جهاد دارد، مغلوب سیطره قدرتهای ستمگر نمیشود. پیروزی شما پیروزی اسلام بود. شما توانستید به حول و قوه الهی ثابت کنید که برتری نظامی، به ابزار و سلاح و هواپیما و ناو و تانک نیست، به قدرت ایمان و جهاد و فداکاری همراه با عقل و تدبیر است. شما برتری نظامی خود را بر رژیم صهیونیستی تحمیل کردید؛ تفوق معنوی خود را در ابعاد منطقهای و جهانی تثبیت نمودید؛ افسانه شکستناپذیری و هیبت دروغین ارتش صهیونیست را به سخره گرفتید و آسیبپذیری رژیم غاصب را به نمایش گذاشتید. شما به ملتهای عرب، عزت بخشیدید و تواناییهای آنان را که دهها سال به وسیله تبلیغات و سیاستهای استکباری، انکار شده بود، در صحنه عمل به همه نشان دادید. ...
و اما لبنان .. و ما ادراک ما لبنان .. لبنان به برکت همت و شجاعت مردم خود درخشید. دشمن به غلط پنداشته بود که با حمله به لبنان، ضعیفترین حلقه کشورهای منطقه را هدف قرار میدهد و طرح وهمآلود خاورمیانه دلخواه خود را کلید میزند. دشمن، یعنی آمریکا ـ اسرائیل، از صبر و هوشمندی و دلاوری ملت لبنان غافل بود؛ از توانایی بازوان سطبر لبنان غافل بود؛ از سنت الهیِ« ... کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَت فِئَةً کثِیرَةَ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصابرِینَ» غافل بود.
به شما و دیگر برادران و دلاوران عرصه جهاد درود میفرستم و دست و بازوی همه شما را میبوسم.
بخشی از پیام ولی امر شیعیان، به رهبر حزبالله پیروز
25/مرداد/1385
کلمات کلیدی:
n روایت موسی قمرزاده در پاسگاه زید
نزدیکهای ظهر بود که وارد خط پاسگاه زید شدیم، منطقه عمومی عملیات رمضان. گفته بودند: جایی که میرویم اصلاً پدافندی نیست، فقط عملیاتی صرف. خرداد 62 بود، مدتی بعد از عملیات والفجر یک، گردان بلال، لشکر هفت ولیعصر(عج).
?
صبح ساعت 6 که میشد، باد شروع به وزیدن میکرد. هوا هم خیلی گرم بود؛ به طوری که از شدت گرما، برایمان سراب ایجاد میشد. زمین هم که شورهزار بود. از یک طرف عرق میکردیم و از طرفی خاکهای زمین که حالا به خاطر باد به صورت غبار درآمده بود، به سر و صورت ما مینشست، جایش خیلی میسوخت، طولی نکشید که گردن و دست و پا و جای کشهای گِتر بچهها زخم شد.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که میشد، پشهها به مهمانی میآمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند میشد.
?
فاصله خط خودی تا دشمن زیاد بود؛ یک خط کاملاً پدافندی. گاهی هم برای اینکه خیال نکنیم جنگی در کار نیست، عراقیها میآمدند و آتشی میریختند و فرار میکردند.
?
کانالی آنجا بود که بچههای لشکر 17، آن را به طول 1300 متر در 5/1 متر عمق حفر کرده بودند؛ در انتهای کانال سنگری بود که به نوبت شبها در آن و در طول کانال نگهبانی میدادیم. در طول روز هم یکی دو نفر آنجا به سر میبردند.
تازه پانزده سالم شده بود. اگر دقیق هم میشدی مویی در صورتم پیدا نمیشد. تک و تنها مینشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شورهزار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصلهای زیاد از دیگر دوستان.
عجب عالمی داشت این تنهایی و ریاضتها برای بچهها، محمدرضا صالحنژاد، فرجالله پیکرستان، محمود دوستانی، عبدالحسین صحتی و... که در عملیاتهای بعدی شهید شدند، قسمتی از تعالی روحشان را مدیون این دو سه ماه مأموریت پدافندی و نگهبانی آن بودند.
?
پدافند به پایان رسید و دستور برای عملیات صادر شد: «خاکریز را یک کیلومتر جلو ببرید و به دشمن نزدیک شوید.»
بر اساس این دستور، از پاسگاه زید تا تقریباً آب گرفتگی منطقه رمضان که معروف به «شرق بصره» بود باید جلو میرفتیم. بعدها فهمیدیم این عملیات، مقدمه عملیات بزرگ بعدی است که به خیبر معروف شد.
?
گروهان ما باید تا جلوی مواضع دشمن میرفت و آنجا برای ایجاد تأمین دستگاههای مهندسی موضع میگرفت. پشت سر آنها باید ادوات مهندسی برای احداث خاکریز مشغول میشدند و بلافاصله، با استفاده از کمپرسی، الوار، پیلت، گونی و سایر وسایل مورد نیاز را سریع به خط جدید منتقل میکردند تا سنگرها ساخته و جانپناهی برای نیروها آماده شود.
?
نشد، در شب اول خاکریز کامل نشد. وضعیت جوّی منطقه از یک طرف، آتش شدید دشمن هم از طرف دیگر، یعنی ما هر پنج دقیقه یک مجروح میدادیم. تا اینکه بعد از چندین روز صبر و استقامت و ایمان بالای نیروها و تلاش و کوشش به هر جانکندنی که بود خاکریزها تکمیل شد.
?
28 روز پشت آن خاکریز در گرمای 55 درجه، بدون هیچ سایهبانی بسر بردیم. اگر میخواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. میسوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.
در آن شرایط غذایمان هم خربزه مشهدی و پنیر و نان خشک، مُزین به غبار و خاک و شن و ماسه بود.
?
این حالت تا زمانی که دستور آمد: «هر دسته به خاکریز قبلی برگردد و وسایل مورد نیاز سنگر خودش را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد و برای ساختن سنگر به این خاکریز انتقال دهد» ادامه داشت.
?
محمد آلکثیر، از بچههای دزفول و عربزبان بود. خیلی مخلص و باصفا بود. شبها تا صبح با تلفن قورباغهای اجازه خوابیدن به ما نمیداد، دائم زنگ میزد، و برایمان حدیث و جملات قصار امام و شعر میخواند و نمیگذاشت بخوابیم.
چهار ماه گذشته بود. یک روز بچهها عقب رفته بودند، مقداری تیرچه بلوک و الوار و ریل قطار برای پوشاندن سقف حسینیه که در خط اول در حال احداث بود، آورده بودند، محمد رفته بود عقب تویوتا که الوارها را خالی کند، عقب تویوتا از خاکریز مقداری بلندتر شده بود. یکی از تک تیراندازهای عراقی دیده بود و با یک تیر که شلیک کرد، تمام روحیه خط ما را برای دو سه هفته گرفت.
تیر پهلوی راست آلکثیر را شکافت و از پهلوی چپش خارج شد و افتاد عقب تویوتا و همین طور خون از او میریخت کف تویوتا.
محمد، کپسول انرژی و عامل تزریق روحیه به بچهها بود. با آن لهجه شیرینش که کمی فارسی تهاش داشت، وقتی حرف میزد، بچهها میخندیدند و ساعتها دورش جمع میشدند و حرفهایش را گوش میدادند. با بودن آلکثیر کسی احساس خستگی نمیکرد.
تا به اورژانس رسید، همین طور از عقب تویوتا خون جاری بود و قبل از رسیدن به بهداری شهید شد.
آن حسینیه با خون محمد تکمیل شد و اسمش را «حسینیه شهدا» گذاشتیم. و این سنگر پر برکتی در خط پاسگاه زید برای ما بود.
از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که میشد، پشهها به مهمانی میآمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند میشد.
تک و تنها مینشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شورهزار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصلهای زیاد از دیگر دوستان.
اگر میخواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. میسوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.
کلمات کلیدی:
n مرتضی صالحی
در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگزدهای توجهها را به خود جلب میکند که بر روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، منطقه پاسگاه زید.»
زید پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه، و یکی از مسیرهای تهاجم بعثیها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان و بهواسطه جادة بینالمللی که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی خود را به سه راه حسینیه رساندند و سپس به طرف خرمشهر حرکت کردند.
زید، با دلاوریهای رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچهها از زید گذشته بودند، اما موانع صعبالعبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه زید شکل بگیرد. پاسگاه زیدی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی به جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمندهها، چه سوار بر موتور و چه پیاده آنقدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.
بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد، و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت، و بار دیگر عراق از همین منطقه به ما حمله کرد.
حالا از تابلو و جادة خاکی آن، میتوانی بفهمی که در این جاده سالهای سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان باید دژبانی ارتش را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دستانداز را عبور کنی.
وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهنها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آیندهای نمیدانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمینهای تفتیده و شورهزار آنجا میگذاری و پیش میروی. بغض نه تنها گلوی تو را، بلکه تمام وجودت را فرا میگیرد. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه میشوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنامتر از گمنامی؟!
دوازده پارهسنگ را میبینی که بر روی تکههای سیمانی به عنوان نماد قبر گذاشتهاند. دنبال عبارتی میگردی که روی آن نوشته شده باشد: «شهید گمنام فرزند روحالله»، اما نه ... و حتما بقیع را به یاد میآوری و غربت غمبار چهار مزارش را!
حالا از تابلو و جادة خاکی آن، میتوانی بفهمی که در این جاده سالهای سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است.
کلمات کلیدی: