سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادرانت، کسی است که به حق، برای تو بسیار خشم گیرد . [امام علی علیه السلام]
علی ع اگر رنگ خدا نمی داشت و مردی الهی نمی بود فراموش شده بود

تاریخ بشر قهرمان های بسیاری سراغ دارد:

قهرمان های سخن  قهرمان های علم و فلسفه قهرمان های قدرت و

سلطنت قهرمان میدان جنگ ولی همه را بشر از یاد برده است یا اصلا

نشناخته است اما علی ع نه تنها با کشته شدنش نمرد بلکه زنده تر شد 

و در حقیقت علی ع همچون قوانین فطرت است که جاودانه می مانند

او منبع فیاضی است که تمام نمی گردد بلکه روز به روز زیادتر میشود

و به قول جبران خلیل جبران  از شخصیت هایی است که در عصر پیش

از عصر خود به دنیا آمده اند

بعضی از مردم فقط در زمان خودشان رهبرند و بعضی اندکی بعد از

زمان خویش نیز رهبرند و به تدریج رهبریشان رو به فراموشی می رود

اما علی ع و معدودی از بشر همیشه هادی و رهبرند.

                       برگرفته از کتاب  علی ع از زبان استاد مطهری

                                  نوشته   عباس عزیزی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 92/3/17:: 9:10 عصر     |     () نظر

با عرض سلام شما میتوانید با کلیک راست روی لینک های زیر و زدن گزینه save target as عکسهای سه بعدی مناطق عملیاتی را دانلود کنین که از کارهای خوب بچه های فعال مالتیمدیای حفظ ارزش های دفاع مقدس می باشد.

شلمچه

طلائیه 1 

طلائیه 2

طلائیه 3

فکه 1

فکه 2 

اروند

فتح المبین 1

فتح المبین 2

زید

دهلاویه

پل خرمشهر

دوکوهه 1

دوکوهه 2


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 90/1/31:: 1:23 عصر     |     () نظر

 

امروز چگونه شهید شویم؟

...

دستی به شانة چپم خورد. وقتی برگشتم، کسی را ندیدم. از سمت راست آمده بود و جلویم ایستاده بود. چشم در چشم که شدیم، گفت: «حاجی جون نوکرتم!» و تا به خودم جنبیدم، دو طرف صورتم را بوسیده بود و داشت با دو تا دستش سرم را پایین می‌آورد تا پیشانی‌ام را ببوسد. با دو تا چشم از حدقه در رفته نگاهش می‌کردم تا بالاخره سرجایش ایستاد. گفتم: «ببخشید به جا نیاوردم!؟»

طوری برخورد می‌کرد، انگار که صد سال است با هم رفیقیم. دستم را گرفت و گفت: «اما من به جا آوردم آقا سید!» ذهنم را فعال کرده بودم تا بگردد بلکه نشانه‌ای پیدا کند. آخر این جوان خوش‌برخورد با آن ریشهای مشکی را کجا دیده بودم؟ سنش به جنگ که نمی‌خورد تا رفیق آن دوران باشد. توی محیطهای بعد از جنگ هم همچین شخصی را نداشتیم.

هنوز می‌گشتم، بلکه یادم بیاید و از حیرت دربیایم که پرسید: «پس شما با این وضعیت جسمی و این بدن پر از ترکش، مناطق جنگی هم می‌آیید؟»

خلاصه کنم.... عذر خواستم که «من شما را بجا نیاوردم» و تازه معلوم شد بندة خدا از دست اندرکاران نشریة ویژه اردوهای به سوی نور است و ما را چند سال قبل در مراسمی که برای خاطره‌گویی دعوت شده بودیم، دیده است و ....

به چادر بچه‌های نشریه رفتیم و مهمان یک چای قند پهلو شدیم. ادبیات بچه‌ها برایم جالب بود. انگار سال 65 شده بود و کنار رزمنده‌ها داشتیم برای عملیات کربلای پنج آماده می‌شدیم ، شغل بچه‌ها را پرسیدم. یکی دانش‌آموز بود، دیگری دانشجوی کامپیوتر، آن یکی مکانیک بود و دیگری طلبه و ... .

درست مثل جنگ همه تیپ آدمی را می‌شد پیدا کنی. یک نماد کوچک از کل جامعه. خواستم خداحافظی کنم و بروم سراغ زیارت شهدا که گفتند: «کجا!؟ تازه گیرتان آورده‌ایم، بگذاریم به همین راحتی از چنگمان در بروید!» سر بحثی جدی را باز کردند از این قرار: «بسیاری از کسانی که اکثراً هم نوجوان و جوان‌اند، وقتی به این مناطق می‌آیند، بسیار تحت تاثیر قرار می‌گیرند و احساس معنویت و تحولی خاص می‌کنند، اما وقتی عزم حرکت می‌کنند، این سؤال برایشان ایجاد می‌شود که «حالا چه باید کرد؟» یا «اگر شهدا امروز به جای ما بودند چه می‌کردند؟» که اگر پاسخی عینی و صحیح به آن داده نشود، تأثیر این سفر هم کوتاه مدت می‌گردد و برعکس، جوابی مناسب می‌تواند زندگی فرد را تحت تأثیر قرار دهد: ما منتظریم!» سکوتی کامل فضای چادر را گرفت و همة چشمها به سوی من که به فکر فرو رفته بودم، نشانه رفتند.

حوصلة بچه‌ها داشت سر می‌رفت که پرسیدم: «آیا واقعاً این سؤال مثل فشنگی که توی لولة تفنگ گیر می‌کند، توی ذهن شما گیر کرده؟» سرها که به نشانه تأیید تکان خوردند، ادامه دادم: «پس اگر واقعاً این سؤال اساسی ذهن شماست، خوب گوش کنید.» 

نگاه ما به دفاع مقدس، ارتباط عمیق و تنگاتنگی دارد با نگاه ما به انقلاب اسلامی؛ چرا که اساساً همان انسان انقلاب اسلامی بود که در جنگ، حد اعلای خود را متجلی ساخت و در قالب «بسیجی خمینی»، در راه آرمان انقلاب اسلامی جان داد و ایثار و فداکاری کرد. حالا ما که اینجا نشسته‌ایم، اگر ندانیم از چه عقبة تاریخی و آرمانهایی برخورداریم، نخواهیم توانست درست تصمیم بگیریم و در فضای امروز به تکالیفمان عمل کنیم.

ببینید! جوانی که مثلاً انقلاب اسلامی را حداکثر در حد بازی منچستر ـ رئال، مهم و تأثیرگذار می‌داند (که البته این به خاطر ضعف تبلیغی ماست) خوب نباید انتظار داشته باشیم حاضر باشد امروز برای آن جان بدهد یا حتی با شهدای آن ارتباط عمیق و درستی برقرار کند. انقلاب اسلامی ایران به اندازة تمام تاریخ بشریت عمق دارد. آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟! دوباره می‌پرسم: آیا واقعاً ما نگاهمان این گونه است؟!

انقلاب اسلامی مگر چه می‌خواست؟ می‌خواست که انسان به آن عهد ازلی که بسته است، بازگردد و دوباره در مسیر فطری خودش قرار بگیرد. بنابر همین، آوینی از تجدید حیات باطنی انسان سخن می‌گفت و امام(ره) جنگ ما را جنگ از آدم تا خاتم معرفی می‌فرمود. انقلاب اسلامی در عصری رخ داد که در آن، علم تجربی هر آنچه را که غیر قابل تجربه بود نفی می‌کرد و چیزهایی مثل دین را افیون می‌دانست و نقش خدا را در حد یک بازیگر معمولی سینما هم نمی‌دانست. آن قسمی را که شیطان خورد، یادتان است؟ «لأغویّنهم اجمعین؛ همه‌شان را گمراه می‌کنم!» انقلاب اسلامی جریانی را در عالم آغاز کرد درست بر خلاف این جریان شیطانی و غیر الاهی تا انسان را از تاریکی به روشنایی سوق بدهد. این جریان معنوی که حضرت امام (ره) آن عبد صالح خدا، در این مردم دمیدند، به اقصی نقاط جهان کشیده شد و دل بسیاری را که هنوز قفل بر قلبشان نخورده بود لرزاند. وگرنه با چه استدلالی الآن صدها آفریقایی توی قم در حال تحصیل علم هستند؟ با چه استدلالی امریکایی و کانادایی از آن طرف دنیا می‌آید ببیند این شمیم خوش چی بود؟ و با چه استدلالی جریاناتی چون حزب الله لبنان به تأسی از ما، آن پیروزیهای بزرگ را کسب کردند؟ با این نگاه تاریخی و ایدئولوژیک است که این انقلاب، ثمرة تلاش و آرزوی همة علما و شهدای اسلام از دوران حکومت مولا علی(ع) تا به امروز است. با این نگاه است که آدم خیلی از حرفها و تعابیر امام را می‌فهمد که البته متأسفانه نسل امروز، حتی بسیجیهای ما آن قدر که باید به این سخنان به عنوان یک مبنای فکری اصیل مراجعه نمی‌کنند!

حالا با این نگاه، در حقیقت حمله به ایران، نه یک هوس کشورگشایانه و شخصی، که بسیج شدن جنود شیطان از سراسر جهان برای جلوگیری از گسترش نور در عالم بود و در حقیقت، ما ابتدا به مواضع ایدئولوژیک آنها حمله کردیم و هراس برشان داشت که مبادا تمام هستی‌شان به باد برود؛ لذا با تمام قوا آمدند پای کار این قضیه و مایه گذاشتند. در نگاه دینی، این انقلاب یک فرصت است تا مؤمنان اهل جهاد، خودشان را برای پذیرش مسئولیتهای سنگین در حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) آماده کنند و خودشان را برای کارهای سخت بسازند و نیرو سازی کنند و این جریان توحیدی را هر چه می‌توانند در هر نقطة عالم گسترش دهند و به قول حضرت امام(ره) پایگاههای مقاومت را در اقصی نقاط جهان تأسیس کنند و به فکر تشکیل حکومت واحد جهانی باشند.

بنابراین می‌بینیم این انقلاب شاید به همان مقدار که تحولات درونی ایجاد کرد، به دنبال تحولات جهانی بود و نه برای یک فرد و جامعه که برای کل بشریت حرف داشت. در این رابطه خیلی حرف می‌شود زد، اما چون گفتید وارد جزئیات هم بشوم، می‌خواهم سریع‌تر رد بشوم و بروم سر مسائل دیگر. با این تعریف و نگاه آرمانی و تاریخی که ترسیم شده، حالا برویم سر مسئله عمل. آیا من و شما الآن واقعاً تصورمان این است که داریم با آمریکا به عنوان شیطان بزرگ و در مقابل تمام جنود شیطانی عالم می‌جنگیم؟ و مدل زندگی ما یک مدل جهادی و در حال مبارزه است؟ یا که گرفتار روزمرگی و وقت تلف کردن شده‌ایم؟ اگر ادعای بزرگ داشته باشیم، ملاک صدقش عمل و همت ماست و به قول یکی از رفقا: «حیف که همت شهید شد!»

ببینید! انسانی که با مبانی خاص انقلاب اسلامی شکل گرفت، یک سری مؤلفه‌هایی را در زندگی‌اش داشت. چه قبل از جنگ و چه در دوران دفاع مقدس و اساساً دفاع مقدس صحنة جنگ و مبارزة نظامی آنها بود، و گرنه قبل‌اش هم مشغول مبارزات فرهنگی سیاسی و ... بودند.

این مؤلفه‌ها که من آنها را مؤلفه‌های زندگی جهادی می‌نامم، در واقع وجه مشترک جبهة دیروز و جبهة امروزند که اگر ما هم آنها را رعایت کنیم، در حال جهاد خواهیم بود. در برخی روایات می‌بینم می‌گویند فلان آدمهای با این ویژگیها اگر حتی در بستر بمیرند، شهید‌ند: «انهم شهید ولو ماتو علی فروشهم»، یعنی می‌توانیم امید داشته باشیم که در باغ شهادت، هر چند ورود به آن سخت‌تر شده است و قبلاً به قول ما چهار طاق باز بود، اما بسته نشده است. البته این کار، مرد میدان می‌خواهد و کار هر کسی نیست و باب جهاد، باب خاص اولیای الاهی است که ان‌ شاء الله، ما و شما جزء اینها بشویم. من قصدم این است که این مؤلفه‌ها را تبیین کنم و چون می‌خواهم مثال هم بزنم که مثلاً شمایی که گفتی دانش آموزی یا دانشجویی یا مکانیکی یا طلبه‌ای، چه باید بکنی. الآن به ذهنم رسید مثلاً شما یک ستون در نشریه‌تان به من بدهید تا من هر شماره یک مؤلفة زندگی جهادی را شرح بدهم و یک مثال هم از عرصه‌های مختلف بیاورم و توضیح بدهم چه باید کرد را؟

بحث تمام شد و بچه‌ها هنوز گیج بودند. فقط قول و قرارها را رد و بدل کردیم، تا این مسیر ان‌شاء الله ادامه  پیدا کند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 90/1/31:: 12:55 عصر     |     () نظر

عصر یک روز گرم بود و بیابان‌های خشک و گسترده جنوب؛ احساس ناشناخته درونی‌ای ما را به طرف کانالی کم عرض و «نفررو» کشانده بود. بیشتر طول آن را صبح، زیر و رو کرده و گشته بودیم. فکر نمی‌کردیم دیگر شهیدی در آنجا باشد. یکی از بچه‌ها بدجوری خسته و کلافه شده بود؛ در حالی که رویش به کانال بود، فریاد زد: خدایا، ما که آبرویی نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند. به حق همین شهدا کمک‌مان کن تا پیداشون کنیم!

 به نقطه‌ای داخل کانال مشکوک شدیم. بیل‌ها را به دست گرفتیم و شروع کردیم به کندن. بیست دقیقه‌ای که بیل زدیم، برخوردیم به تعدادی وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... که می‌توانست نشانی از شهیدان باشد. ولی کار را که ادامه دادیم، چیزی پیدا نشد. این احتمال را دادیم که دشمن، بعد از عملیات، وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این کانال ریخته است.

درست در آخرین دقایقی که می‌رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه‌ها به شیئی سخت در میان خاک‌ها خورد. گفتم احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد. فعالیت بچه‌ها بیشتر شد. پنداری نورامید در دل‌هاشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته‌های زنگ زده برانکاردی توجه‌مان را جلب کرد. خوشحال شدیم. ولی این هم نمی‌توانست نشانه وجود شهید باشد. فکر کردیم برانکارد خالی باشد. سعی کردیم دسته‌هایش را گرفته و از زیر خاک بیرون بکشیم. هرچه زور زدیم و تلاش‌کردیم، نشد که نشد. برانکارد سنگین بود و به آن راحتی که ما فکر می‌کردیم، بیرون نمی‌آمد. اطراف برانکارد را خالی کردیم. نیم متری هم در عمق، زمین را کندیم. پتویی که از زیر خاک نمایان شد، توجه همه را جلب کرد. روی برانکارد را که خالی کردیم، پیکر شهیدی را یافتیم که پتو به دورش پیچیده بود. با ذکر صلوات، پتو را کنار زدیم. بدن، استخوان شده بود، ولی لباس کاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوی سمت راست شهید، روی لباس، یک سوراخ به چشم می‌خورد که نشان می‌داد جای ترکش است. دکمه‌های لباس را که باز کردیم، دیدیم یک ترکش بزرگ روی قفسه سینه‌اش جای گرفته است.

 کار را ادامه دادیم. کمی آن‌طرف‌تر پیکر شهیدی دیگر را یافتیم که آن هم روی برانکارد بود. لباس او هم کاملا سالم بود. بر پیشانی‌اش سربند سبزی به چشم می‌خورد که روی آن نوشته شده بود «یا مهدی ادرکنی.»

صحنه غریبی بود. خنده و گریه بچه‌ها توأم شده بود؛ خنده و شادی از بابت پیدا کردن پیکرهای مطهر و گریه از بابت مظلومیت مجروحینی که غریبانه به شهادت رسیده بودند.

 

درست در آخرین دقایقی که می‌رفت تا امیدمان قطع شود و دست از کار بکشیم، بیل دستی یکی از بچه‌ها به شیئی سخت در میان خاک‌ها خورد. گفتم: احتمالاً گلوله عمل نکرده خمپاره باشد. فعالیت بچه‌ها بیشتر شد. پنداری نورامید در دل‌هاشان روشن شده بود. دقایقی نگذشت که دسته‌های زنگ زده برانکاردی توجه‌مان را جلب کرد.

 


سیدبهزاد پدیدار


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:52 صبح     |     () نظر

 

رضوان گریه نکرد؛ فرو ریخت. اشک، زیر مردمک‌‌‌های کم‌خواب و خسته‌‌‌اش بر کبودی گود صورتش نشست. اشک‌‌‌هایش، اشک نبود که خنجری بود که به تلمبار دردهایش می‌‌‌نشست و روح خسته و سرسختش را خراش می‌‌‌داد. رضوان بی‌صدا فرو می‌ریخت. دریا به طوفان نشسته بود. دریا، دل رضوان بود و طوفان، صدای شوهرش.

حمید (مردی سنگدل و بی‌‌‌رحم) پسر پانزده ساله‌‌‌اش را تا سر حد مرگ زیر مشت و لگد، مچاله می‌‌‌کرد. با هر نعره حمید، رضوان گریه می‌‌‌شد؛ رضوان قطره‌‌‌قطره و بی‌‌‌صدا فرو می‌‌‌ریخت. سر بلند و مغرور گریه می‌‌‌کرد. گریه‌‌‌اش، مرور پانزده سال زندگی با رزمنده موج گرفته‌‌‌ای بود که زیر چرخ دنده‌‌‌های خرد کننده فراموشی، له می‌‌‌شد.

پرسیدم: چرا او را ترک نمی‌‌‌کنی؟ مگه نمی‌‌‌گی هفت سال تمام است که مادرت را به خاطر حمید ندیده‌‌‌ای؟

آرمان چه گناهی کرده که باید زیر مشت و لگد پدرش له و لورده شود؟

سکوت کرد؛ عمیق و طولانی. بار هفت نفر انسان را به دوش می‌‌‌کشد که دو نفرشان معلولند و مجروح. یکی از آن دو شوهرش است؛ پسر عمویش که در سال 1367 در فاو مجروح شیمیایی شد و هم‌زمان موج گرفتش.

رضوان‌‌‌ گفت: می‌‌‌گن موجیه! دیوونه است! باید ازش دور شد. باید قرص‌‌‌هاش رو سر موقع به خوردش داد. باید دست و پاش رو به تخت بست... باید با هزار بد بختی هر ماه صدهزار تومان هزینه دارو و درمان و ??? هزار تومان بابت اجاره خانه داد؛ هزینه‌‌‌ای که با گرفتن کار خیاطی منزل تهیه می‌‌‌شه. گفت:‌‌‌ اسممو می‌‌‌خوای برای چی؟ بنویس زینب بلاکش! بنویس... یه زن؛ زنی که دلش برای شوهرش می‌‌‌سوزه؛ یه زن که نمی‌‌‌خواد شوهرشو طلاق بده. مگه چه گناهی کرده که طلاقش بدم؟ آدم کشته؟ چاقوکشی کرده؟ مواد فروخته؟ باباجان رفته جنگ. رفته جبهه. از من و شما دفاع کرده. از من و شما. از ناموس شما.

گفت: سه سال تمامه که می‌‌‌رم فلان اداره و برمی‌‌‌گردم. سه ساله که به عالم و آدم می‌‌‌گم شوهرم موجیه. شیمیاییه. کو گوش شنوا؟ گفتن برو مدرک بیار. اینم مدرک. مدرک از این بالاتر که فرمانده گردان و فرمانده دسته‌‌‌شون بنویسن، امضا کنند؟

رفتم بیمارستان چمران اهواز دنبال مدارکش. گفتند: بی‌‌‌خود نگرد. تمام پرونده‌‌‌ها سوخته. گفتم: بنویسید، ببرم تهران. گفتند: مسئولیت داره.

سکوت کرد. سرد و سخت. خیره شد به کاغذ پاره‌‌‌هایی که دستش بود؛ برگه‌هایی که با هزار مصیبت تهیه‌شان کرده بود که مجروحیت حمید بودند.

گفت: چقدر بهش گفتم برو دنبال درصد مجروحیتت. هی خندید و گفت: مگه من واسه درصد و سهمیه رفتم جبهه! من واسه مردم رفتم... کدوم مردم؟! مردمی که وقتی موج می‌‌‌گیردت به جای کمک کردن، مسخره‌‌‌ات می‌‌‌کنن!؟ مردمی که اصلاً یادشون رفته جنگ چی بود و جبهه کجا بود؟ کدوم مردم، مرد؟! مردمی که وقتی می‌فهمن محتاج هستی و یه زن تنها و جوان، هزار تا پیشنهاد بی‌شرمانه بهت میدن! میگن این دیونه درست بشو نیست، برو ازش جدا شو و بیا...

فکر حمید بود. فکر آرمان بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که سخت وابسته پدر بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که منزوی بود. گوشه‌‌‌گیر بود. از سوء تغذیه رنج می‌‌‌برد و با تمام کتک‌‌‌هایی که گاه و بی‌‌‌گاه از پدر می‌‌‌خورد، او را سخت دوست داشت و به او وابسته بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که از زور غصه پدر، هنوز هم شب ادراری دارد. تو خورده است. گوشه گیر است.

گفت: دیشب دوباره بچمو کتک زد. می‌دونید چرا؟ چون طفلی گفته بود: «مامان! اول مهر اومده. نمی‌‌‌خوای یک کمی هم به فکر من باشی؟ چرا همش برای بابا و عمو قرص می‌‌‌خری؟ پس من چی؟»

کاش مشکلاتش در حمید خلاصه می‌‌‌شد و موج گرفتگی‌‌‌هایش و آمدن و رفتن‌‌‌های هر روزش به فلان اداره و بهمان سازمان. بار برادر حمید که در ایام سربازی‌‌اش در اثر تصادف دچار سانحه مغزی شده است و چون کودکی چند ساله می‌‌‌ماند هم روی شانه‌‌‌های رضوان است. برادری که بعد از گذشت سال‌‌‌ها هنوز هم که هنوز است حق و حقوقی برایش تعیین نشده است. چرا؟ گفت: برای دنبال کردن پرونده حامد، برادر حمید، 12 سال است که می‌‌‌روم کرمانشاه و می‌‌‌آیم. 12 سال، خودش یک عمره! عمری که پله پله تا اتاق فلان مدیر و فلان مسئول ته کشیده. عمری که پشت در اتاق این جناب سرهنگ و آن جناب سرهنگ تلف شده. عمری که پای هزار و پانصد و پنجاه و نه برگه تقاضای ملاقات و التماس امضا، باطل شده. عمری که به پای پرستاری از حمید و برادر معلولش هدر شد. عمری که روزهایش به سوزن زدن و لباس برای این و آن دوختن گذشت.

رضوان اصلاً نفهمید کی مادر شد. کی 29 ساله شد. کی خیاط شد. کی درسش را ول کرد و افتاد دنبال کارهای حمید. کی بزرگ شد. پانزده سالش بود که به همسری پسر عموی رزمنده‌‌‌اش درآمد. همسر پسر عموی موج گرفته‌‌‌ای شد که روز به روز امواج در سرش کوبنده‌‌‌تر شد و صخره وجودش را تراشید. گفتم: حمید! برو دنبال درصد مجروحیتت. خندید. گفت: کدام درصد، زن! همش واسه خدا بوده. واسه مردم. نگفت که روزگار یک جور نمی‌‌‌مونه. نگفت که موج گرفتگی هر روز بدتر از دیروز می‌‌‌شه. نگفت که بالاخره من هم یک زنم. یک زن تنها که یه روزی خانواده‌‌‌اش و ایل و تبارش به خاطر شوهر موجیش ولش می‌‌‌کنن به امان خدا. نگفت. اون‌‌‌قدر نگفت تا...

رضوان! تو چه مدرکی از شیمیایی بودن حمید داری؟ چه مدرکی از مجروحیتش داری؟ سؤال من برای رضوان سنگین بود. گران بود. جوابش در کف پاهایش تیر می‌‌‌کشید. کف پاهایش که آن‌‌‌قدر رفته بود اهواز و آمده بود؛ که دیگر پا نبود. واریس بود. رگ‌‌‌های کلفت آبی رنگ از قوزک بیرون زده بود. تمام مدرک مجروحیت رضوان چند تکه کاغذ نیمه سوخته بود. چند تا نامه. چند تا عکس. چند تا ورق بی‌مصرف.

 

غلامعلی نسایی


کلمات کلیدی: دردی، برای، وطن

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:42 صبح     |     () نظر

اگر چه در حوادث انقلاب، شگفتیهاى بى‏نظیر کم نیست و از آغاز نهضت بزرگ ملت ایران - که به انقلاب اسلامى منتهى شد - تا پیروزى انقلاب و از پیروزى انقلاب تا امروز، در طول دوران مبارزه و انقلاب، حوادث شگفت‏انگیز و بى‏نظیر یکى پس از دیگرى چشم و دل را به خود متوجه مى‏کند؛ اما در میان این حوادث شگفت‏انگیز، مسئله‏ى شهید یک ویژگى استثنائى دارد.

هر آنچه که مربوط به وجود نورانى شهید است، شگفتى است. انگیزه‏ى او براى حرکت به سمت جهاد - که در دنیاى مادى و در میان این همه انگیزه‏ى رنگارنگ جذاب، یک جوانى برخیزد، قیامِ للَّه کند و به سمت میدان مجاهدت حرکت بکند - این خود یک شگفتى است؛ پس از آن، تلاش او، در معرض خطر قرار دادن خود در میدانهاى نبرد، کارهاى برجسته‏ى او در میدانها، شجاعتها و شهامتهائى که هر سطرى از آن مى‏تواند یک سرمشق ماندگار و نورانى باشد هم یک شگفتى است؛ و پس از آن رسیدن به شوق وافر و کنار رفتن پرده‏ها و حجابهاى مادى و دیدن چهره‏ى معشوق و محبوب - که در حرکات شهدا، در حرفهاى شهدا و در روزهاى نزدیک به شهادت، همیشه جلوه‏گر بود و نقلهاى فراوانى در این زمینه هست - این هم یکى از شگفتیهاست. در میان همین شهداى عزیز شما شیرازیها و فارسى‏ها، در یک وصیت‏نامه‏اى خواندم که شهید مى‏گوید: من بیقرارم، بیقرارم! آتشى در دل من است که مرا بى‏تاب کرده است؛ به هیچ چیز دیگر آرامش پیدا نمى‏کنم مگر به لقاء تو؛ اى خداى محبوبِ عزیز! این سخن یک جوان است! این همان چیزى است که یک سالک و یک عارف، بعد از سالها مجاهدت و سالها ریاضت ممکن است به آن‏جا برسد؛ اما یک جوان نوخاسته، در میدان نبرد و در میدان جهاد آن‏چنان مشمول تفضل الهى قرار مى‏گیرد که این ره صد ساله را یکشبه مى‏پیماید و این احساس بى‏قرارى و شوق، از سوى پروردگار پاسخ مناسب مى‏یابد. خود این شوق هم لطف خدا و جاذبه‏ى حضرت حق متعال است. این شگفتى بزرگى است.

مقام معظم رهبری در جمع جانبازان و ایثارگران و خانواده‏هاى شهداى استان فارس، سیزدهم اردیبهشت 1387


نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:41 صبح     |     () نظر

خدایا تو خود شاهد و ناظری، بودی که من مدت‌ها انتظار چنین روزی را می‌کشیدم که شهد گوارای شهادت نصیبم گردد؛ چرا که تو خود آن را فوز عظیم دانسته‌ای. خدایا چه روزها و چه شب‌ها که مستانه از تو درخواست می‌کردم که قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران و بی‌منتهای رحمت خود را شامل حالم کرده و مرا به مقام والا و گرانبهای شهادت واصل گردانی خدایا عاشق در برابر معشوق آن حد عشق می‌ورزد تا که بمیرد من هم آنقدر عاشق تو هستم که می‌خواهم در راه تو تکه‌تکه شوم.


نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:37 صبح     |     () نظر

به یاد حماسه‌آفرینی‌های سنگرسازان بی‌سنگر ـ بچه‌های مهندسی ـ رزمی

n محمد احمدیان

اواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچه‌های مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما می‌دانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود.

قرار شد یک شب بچه‌های مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصلة ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. می‌دانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عده‌ای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواص‌های عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر می‌رفت. به بچه‌های ادوات هم ابلاغ شد تا به‌گوش باشند. دو نفر از بچه‌های دیده‌بانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقینا با شروع کار بلدوزر آغاز می‌شد، هدایت کنند.

شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک می‌شد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیده‌بان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچه‌های مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم می‌آید، مسئول گروه مهندسی شخصی به‌نام حسین مولایی، از بچه‌های کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچه‌های مهندسی توجیه شدند. نمی‌دانم چرا، ولی به تک‌تک آنها جور عجیبی نگاه می‌کردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت می‌کشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس می‌کردم همه چیز را بهتر از من می‌دانند که اینطور جان به کف و بی‌پروا وارد خط شده‌اند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچه‌های مهندسی، می‌دانند که دارند کجا می‌روند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر می‌کردم که بدون جان‌پناه روی یک تکه آهن برای ما جان‌پناه می‌سازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچی‌ها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک می‌کردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمه‌تمام را تمام می‌کند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر می‌کردی ما پیکر اولی را جمع می‌کردیم، بعد نفر بعدی را می‌فرستادی. توی روحیة بقیه اثر می‌گذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچه‌ها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشة سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر می‌گفتند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلوش دریده شده بود و خون بیرون می‌زد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز می‌خورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتی‌اش شده بود. این قصه ادامه داشت...

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچه‌ها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچه‌هایی فکر می‌کردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچه‌های گردان پیاده کرده بودند؛ بچه‌هایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت و کار را پیش می‌برد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمی‌خواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچه‌های بی باک و حماسه‌آفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناک‌ترین نقطة خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچه‌های مهندسی را درک کنیم؛ بچه‌های استشهادی مهندسی رزمی.

 

سوتیترها:

خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان، او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید

 

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:46 صبح     |     () نظر

به یاد حماسه‌آفرینی‌های سنگرسازان بی‌سنگر ـ بچه‌های مهندسی ـ رزمی

n محمد احمدیان

اواخر جنگ بود که لشکر امام حسین(ع) در خط گمرک خرمشهر پدافند کرده بود و لشکر هم گردان امام حسین را که من هم در آن گردان بودم، مامور کرد تا از خط نگهداری کند. قسمتی از خط که مجاور نهر عرایض و مقابل قصر شیخ خزعل بود، خاکریز مناسبی نداشت؛ حجم آتش دشمن و گلوله‌های مستقیم تانک، خاکریز را خیلی کوتاه کرده بود. درخواست کردیم بچه‌های مهندسی رزمی بیایند و خاکریز را تقویت کنند؛ اما می‌دانستیم کار بسیار سختی است؛ شاید به سنگینی شب عملیات. اما لازم بود.

قرار شد یک شب بچه‌های مهندسی بیایند و کار را تمام کنند. فاصلة ما با دشمن، خیلی نزدیک بود. می‌دانستیم تا کار شروع شود، آتش سنگین دشمن خواهد بارید. تصمیم گرفتیم نیروهای خط را خیلی کم کنیم و آنها را به زیر پلی در نزدیکی خط که جایی امن بود، انتقال دهیم و عده‌ای در خط بمانند تا جواب آتش دشمن را بدهند. از طرف دیگر، احتمال عبور غواص‌های عراقی از اروند و منهدم کردن دستگاه بلدوزر می‌رفت. به بچه‌های ادوات هم ابلاغ شد تا به‌گوش باشند. دو نفر از بچه‌های دیده‌بانی هم توی خط مستقر شدند تا آتش توپخانه و ادوات ما را به روی مواضع دشمن برای کم کردن حجم آتش آنها که یقینا با شروع کار بلدوزر آغاز می‌شد، هدایت کنند.

شب موعود فرا رسید. هوا داشت تاریک می‌شد که بلدوزر وارد خط شد. فقط چند نگهبان و دو دیده‌بان و یک امدادگر و دو برانکاردچی و خودم و حدود ده نفر از بچه‌های مهندسی در خط باقی ماندیم و بقیه را به زیر پل انتقال دادیم. تا جایی که یادم می‌آید، مسئول گروه مهندسی شخصی به‌نام حسین مولایی، از بچه‌های کمشچه اصفهان بود. قرار شد هوا که خوب تاریک شد، کار شروع شود. بچه‌های مهندسی توجیه شدند. نمی‌دانم چرا، ولی به تک‌تک آنها جور عجیبی نگاه می‌کردم و نسبت به آنها حس عجیبی داشتم. خجالت می‌کشیدم به آنها چیزی بگویم. احساس می‌کردم همه چیز را بهتر از من می‌دانند که اینطور جان به کف و بی‌پروا وارد خط شده‌اند. نگاه آنها به خاکریز نبود؛ این من بودم که چشم و دلم گیر خاکریز بود. مشخص کرده بودند چه کسی باید اول استارت بزند. نفر اول بلند شد با بقیه خداحافظی کرد. یقین کردم او و سایر بچه‌های مهندسی، می‌دانند که دارند کجا می‌روند و قرار است چه اتفاقی بیفتد. خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که جهنمی از آتش روی سرمان باریدن گرفت. توی سنگر نشسته بودم و به آن دلاوری فکر می‌کردم که بدون جان‌پناه روی یک تکه آهن برای ما جان‌پناه می‌سازد. بارها با خودم گفتم الان است که کار را تعطیل کند و برگردد.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت که ناگهان با صدای انفجار از حرکت ایستاد. امدادگر و برانکاردچی‌ها دویدند. من هم خودم را رساندم. راننده افتاده بود و توی تاریکی و آن حجم آتش، چیزی معلوم نبود... اما رفته بود! داشتیم کمک می‌کردیم او را به عقب انتقال دهیم که دیدم دوباره بلدوزر به راه افتاد. نگاه کردم؛ انگار یک تکه ماه در پشت بلدوزر نشسته و دارد کار نیمه‌تمام را تمام می‌کند. مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده. برگشتم داخل سنگر و به مولایی گفتم: کمی صبر می‌کردی ما پیکر اولی را جمع می‌کردیم، بعد نفر بعدی را می‌فرستادی. توی روحیة بقیه اثر می‌گذارد. حسین گفت: بابا خودش دوید. و تازه فهمیدم که در مقابل این بچه‌ها هیچم. بغض کرده بودم، اما خودم را کنترل کردم. نشستم گوشة سنگر و به بقیه زل زدم. آنها هم فقط ذکر می‌گفتند. نمی‌دانم چند دقیقه طول کشید، ولی انفجاری دیگر و توقف بلدوزر. به طرف بیرون سنگر دویدیم. راننده نشسته بود. پهلوش دریده شده بود و خون بیرون می‌زد. گفتم: یکی بیاید بالا کمک کند بیاریمش پایین. یکی آمد بالا و به سختی او را پایین آوردیم. هنوز روی بلدوزر بودم که دیدم دارد گاز می‌خورد. الله اکبر! باورش سخت بود. کسی که به من کمک کرد، راننده بعدی بلدوزر بود؛ یا بهتر بگویم شهیدی بود که سوار بر مرکب بهشتی‌اش شده بود. این قصه ادامه داشت...

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت». اشکم درآمده بود. هر چه بلد بودم، و به تعبیر بچه‌ها، مفاتیح را دوره کردم. به خدا قسم، دیگر به فکر خاکریز نبودم؛ به بچه‌هایی فکر می‌کردم که همه زخمی و شهید شده بودند، یا بهتر بگویم خودشان را فدای بچه‌های گردان پیاده کرده بودند؛ بچه‌هایی که به من معنای مهندسی رزمی، یعنی سنگر سازان بی سنگر را نشان دادند.

بلدوزر عقب و جلو می‌رفت و کار را پیش می‌برد. آخرهای کار بود که بلدوزر ایستاد. دیگر اصلا توان خارج شدن از سنگر را نداشتم. دلم نمی‌خواست آن صحنه را ببینم. هوا روشن شد. از سنگر بیرون آمدم، دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم؛ بلدوزری که مرکب آسمانی بچه‌های بی باک و حماسه‌آفرین مهندسی بود. چند متری مانده بود که با گونی و بلوک و نخل پر کردیم؛ اما آن قسمت از خط، خطرناک‌ترین نقطة خط بود. همانجا بود که شهید یزدانی به شهادت رسید و این شاید سندی بود تا عظمت کار بچه‌های مهندسی را درک کنیم؛ بچه‌های استشهادی مهندسی رزمی.

 

سوتیترها:

خداحافظی آنها با همه وداع‌های جبهه فرق داشت. من فقط مات نگاه‌شان می‌کردم. با نگاهمان، او را بدرقه کردیم. کار شروع شد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید

 

حسین نفر آخر را آماده کرد و به او گفت: ببین تو آخرین نفری؛ دیگر کسی نمانده. حدود بیست متر هم مانده، با توکل به خدا تمامش کن. جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

جواب آخرین نفر خیلی زیبا بود. من هر وقت این شعر را می شنوم یادش می‌افتم: «خندید و رفت».

 

دیدم بلدوزر سوراخ سوراخ شده. به دور از چشم بچه‌ها رفتم و تا توانستم بلدوزر را بوسیدم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:44 صبح     |     () نظر

n جعفر نظری

پیرمرد، کارش بهیاری و رسیدگی به دوا و درمان روستاهای اطراف دهلران بود؛ اما مردم، عبدالرضا داور را «دکتر» صدا می‌کردند. آن روز با همکارش، سیف‌الله بهرامی و دختر و نوة چهار ساله‌اش، راه افتاده بودند برای بررسی وضعیت بهداشتی و درمانی روستاها. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود. مسافرها که به انتهای جاده فکر می‌کردند و مردمی که منتظرشان بودند، ناگهان با کمین وحشتناکی روبه‌رو می‌شوند.

ماشین با رگبار و شلیک پیاپی، سوراخ سوراخ می‌شود و می‌ایستد. همان اول کار، یکی از این گلوله‌ها هم خورده بود توی سر مادر و ... و آخرین حرفی که شنیده بود، فریاد پسر چهارساله‌اش بود که صدایش می‌کرد.

حالا عبدالرضا و همراهش اسیر «گوش‌برها» شده‌اند. اسلحه‌ها بچه را نشانه می‌رود که با اصرار پدربزرگ(عبدالرضا) کنار می‌کشند. و بچة چهار ساله، همان جا محکوم می‌شود که تا صبح بر روی جنازه مادر ناله و گریه کند.

سرما، وحشت از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناک‌تر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانی‌اش را سوراخ کرده بود و گوش‌هایش را هم گوش‌برها بریده بودند...

فردا صبح، گشتی‌های سپاه، کودکی را می‌بینند که توی سرمای شدید جاده، روی جنازة مادرش از هوش رفته است.

پسر بچه، بعد از 25 روز بیماری و تشنج شدید، شهید ‌شد. پدربزرگ، بعد از هشت سال اسارت به خانواده‌اش بازگشت؛ اما شکنجه‌ها کار خودش را کرده بود. او هم رفت پیش دخترش... .

گزارش این حادثه، در گزارش‌های صبح آن روز، چنین ثبت شده است:

به: فرماندهی سپاه ناحیه ایلام

از: فرماندهی سپاه دهلران

سلام علیکم؛

به استحضار می‌رساند در شب یکشنبه، مورخه 12/8/63 یک نیسان متعلق به بهداری دهلران، همراه چهار نفر سرنشین که دو نفر مرد و یک زن و یک کودک چهار ساله هنگام عبور از طرف زرین‌آباد به دهلران در دو کیلومتری روستای بیشه‌دراز در تنگه نجی‌مرده در کمین افراد گوش‌بر قرار می‌گیرند، دو نفر به اسارت درمی‌آیند و زن، شهید و بچه، سالم به‌جای می‌ماند و خودروی مذکور منهدم می‌گردد.

?

حد فاصل مهران تا دهلران، یک محور مواصلاتی به طول یکصد کیلومتر است که غرب و جنوب را به هم وصل می‌کند. این جاده، تقریباً خط دوم جبهه بود. در مسیر این جاده، بسیاری از مردم جنگ‌زده و آواره شدة دهلران، در روستاهای متروکه، که در مسیر این جاده قرار داشت، اسکان گرفته بودند. این مردم، عملاً به عنوان نیروهای پدافند‌کننده، نقش مهمی داشتند. ضمن اینکه جوانانشان در جبهه‌های مهران و دهلران مشغول دفاع بودند. این خانواده‌ها نیرویی دلگرم‌ کننده برای رزمندگان مستقر در خط به شمار می‌آمدند.

رژیم بعث عراق از اوایل جنگ، به هر طریق قصد از بین بردن آرایش این روستاها را داشت؛ گاهی با حملات زمینی و گاهی با حملات هوایی. هر روز بمب و گلولة توپ بود که بر سر مردم این روستاها می‌بارید. اما آنها مقاومت می‌کردند و بعضی وقت‌ها منطقه را رها می‌کردند، ولی باز برمی‌گشتند.

این بار بعثی‌ها نقشة جدیدی کشیدند و آن، به‌کارگیری تعدادی از عوامل ضد انقلاب بود. این عوامل، از کردهای عراقی بودند و از نظر جسمی، هیکلی و توانا بودند و با شرایط آب و هوای کوهستانی منطقه متناسب بودند. دستگاه استخباراتی عراق، آنها را سازمان داد و یک تشکیلات سیاسی از آنها به‌نام «گروه فرسان» تشکیل داد؛ گروهی چریکی که به صورت پارتیزانی عمل می‌کردند و هدف آنها، ضربه زدن به مردم روستاها و رزمندگان اسلام بود که در محور مواصلاتی مهران ـ دهلران رفت‌وآمد داشتند. روش کار آنها این‌طور بود که جاده‌ها را سنگ‌چین می‌کردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپان‌ها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر می‌کردند؛ و اگر می‌توانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقی‌ها می‌دادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمی‌داد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی می‌زدند و یک گوش آنها را می‌بریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقی‌ها می‌دادند تا در قبال هر گوش و یا هر اسیر، از عراقی‌ها پول بگیرند. فعالیت این گروه، از سال 1363 آغاز شد و تا پایان جنگ ادامه داشت. آنها عملیات‌های تروریستی زیادی علیه عشایر، روستایی‌ها و رزمندگان انجام دادند و به دلیل بریدن گوش شهدا، معروف شده بودند به «گوش‌برها».

اسناد بر جای مانده از هشت سال دفاع مقدس، پرده از جنایات این گروه مزدور برمی‌دارد.

?

19/10/63

در نیمه شب گذشته، حدود ساعت 1:30 در جاده آسفالته مهران ـ دهلران نیروهای گوش‌بر وابسته به عراق، در منطقه «فصیل» کمین کردند که در نتیجه، یک تویوتا و یک دستگاه آیفا متعلق به تیپ امام رضا(ع) را منهدم و عده‌ای از سرنشینان آن را شهید و عده‌ای را مجروح می‌کنند.

?

5/12/63

تعداد چهار نفر از برادران گشت گره‌پیکر در منطقه «کوه تپه» توسط گوش‌برها به شهادت رسیدند.

?

6/2/64

یک دستگاه تویوتا گشت لشکر ذوالفقار در حوالی «تنگه نصریان» به کمین گروه گوش‌برها افتاده و هفت نفر شهید شده‌اند.

?

21/11/64

گوش‌برها یک چوپان را در منطقه کوه‌تپه ربودند.

?

22/5/65

در منطقه کوه‌تپه یک دستگاه خودرو ژاندارمری با یازده نفر سرنشین به کمین افتاده و تمامی سرنشینان شهید شدند.

?

11/7/63

یک نفر چوپان در جنوب روستای «بیشه‌دراز» توسط گوش‌برها ربوده شد.

?

13/7/63

در «عین‌منصور» گروه گشت ژاندارمری به کمین گوش‌برها افتاد که دو نفر شهید، چهار نفر زخمی و چهار نفر اسیر می‌شوند.

?

11/11/66

گروه گشت ثارالله به کمین گوش‌برها افتاده که تعداد شش نفر از نیروها اسیر شدند.

?

20/11/66

در منطقه «چیلات» نیروهای گشت ژاندارمری با گشت گوش‌برها درگیر شدند و یک نفر از نیروها خودی زخمی شد.

?

10/2/67

گروه گشت لشگر 21 حمزه در منطقه «بیات» به کمین گوش‌برها افتاده و هشت نفر از نیروها اسیر شدند.

?

20/11/64

گوش‌برها دو نفر چوپان در روستای «تپه نادر» را ربودند.

 

 

سوتیترها:

سرما، وحشت و هراس از تاریکی و گلوله، برای بچه، دردناک‌تر از دیدن مادری نبود که تیر پیشانی‌اش را سوراخ کرده بود و گوش‌هایش را هم گوش‌برها بریده بودند...

 

روش کار گوش‌برها این‌طور بود که جاده‌ها را سنگ‌چین می‌کردند و با کمین در ورودی روستاها، چوپان‌ها و عشایر را در بیابان و صحرا دستگیر می‌کردند؛ و اگر می‌توانستند، آنها را به صورت اسیر، تحویل عراقی‌ها می‌دادند؛ و یا اگر تاریکی شب و راه طولانی و... به آنها اجازه نمی‌داد، بلافاصله به افراد تیر خلاصی می‌زدند و یک گوش آنها را می‌بریدند و به عنوان سند و مدرک، تحویل عراقی‌ها می‌دادند



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:44 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >