سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، زیباست و زیبایی را دوست داردو خوش دارد که اثر نعمت خود را در بنده اش ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

n حمیده رضایی (باران)

زیر لب غر نزن! نگو نفسش از جای گرم درمی‌آید. نگو خدا می‌داند ایام جنگ کجا بوده و حالا از راه نرسیده دارد حکم می‌کند. نگو اصلاً معلوم نیست بوده یا نه، لابد یکی از اینهاست که هنوز دهانشان بوی شیر می‌دهد و نمی‌داند جنگ را با کدام «ج» می‌نویسند. نگو خبر ندارد چه بلایی سرمان آمد... چه جوان‌ها که همین جنگ از ما نگرفت. نگو جان و مالمان دود شد رفت هوا، زندگیمان نابود شد. نگو بی‌خانمانی‌‌هایمان را ندیده و آوارگی‌هامان را نچشیده. شب و نصف شب از ترس بمباران خواب نداشتیم، هی بچه به بغل بدو پناهگاه، هی بدو خانه، هی وضعیت قرمز، هی وضعیت سفید، ... نگو، نه نگو!

شاید کمی (و البته فقط کمی) دهانم بوی شیر بدهد، اما بدان که تنم به تن جنگ خورده است. چه چیز بدتر از اینکه تمام سال‌های کودکی‌ات در جنگ گذشته باشد؟ تمام آن لحظاتی که باید غرق در دنیای شاد و آزادت بودی و بی‌خیال از همه عالم سرگرم بازی‌های کودکانه‌ات می‌شدی و ندانی شب و روز چه فرقی با هم دارد. البته این تنها درد من نیست؛‌ درد همه نسل دومی‌های این انقلاب است که هر روزشان در اضطراب و دلهره گذشت و هر شبشان در ترس و بی‌خوابی. همین که می‌آمد پلک‌هامان گرم شود، باز آن صدای شوم محله را برمی‌داشت و باز وضعیت قرمز و باز برو سمت پناهگاه و... بقیه‌اش را هم که خودت بهتر می‌دانی.

یکی بابایش را در خانه پیدا نمی‌کرد تا لااقل گاهی دستی روی سرش بکشد و موهایش را شانه کند و آن یکی دلتنگ برادر بزرگ‌ترش بود که عجیب به صدای پاهایش عادت کرده بود و می‌دانست بعد از ساعت 12، اولین صدای پا که در حیاط خانه بپیچد، صدای پای اوست... و تازه اینها فقط دردهای خاص او بود. دردهایش که شاید کوچکی‌اش تو را به خنده بیندازد، اما تحملش برای او سنگین بود،‌ سنگین و سخت. با این همه او حتی در دردهای تو هم شریک بود؛ در همه آن بلاها که بر سرت آمد،‌ در غم همه آن شهدایی که دادی و برادر، پدر، عمو یا دایی او هم میانشان بودند؛ در تمام آن خانه‌به‌دوشی‌ها و آوارگی‌ها و هی از ترس دشمن و بمباران‌هایش از این شهر به آن شهر رفتن و در همه آن چشم به در انتظار حتی یک نامه از جبهه نشستن‌ها.

?

می‌بینی! خاطرات این کودک دیروز، پازل درهم ریخته و هزار تکه‌ای است که هر تکه‌اش را نگاه می‌کنی،‌ ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج می‌زند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکه‌هایش کم نشود، اما یقیناً تکه‌هایی به آن اضافه خواهد شد. تکه‌هایی که باورهایی دیگر از جنگ به او داده و خواهد داد؛ باورهایی که آنها که نداشتند، زیر پا گذاشتند و پشت کردند به هر چه دیدند و شنیدند؛ آنها هم که داشتند، یا نگفتند و یا اگر گفتند، هیاهوی اطرافیان نگذاشت بشنویم.

?

... و به راستی چه شکاف عمیقی است میان آن نگفته‌ها و نشنیده‌ها و این گرد و غبار دود و آتش و بمباران صرف!

انگار که آنها از چیز دیگری می‌گویند و تو تا به حال از چیز دیگری شنیده‌ای؛ حال آنکه هر دو یکی‌اند و یکی نیستند. راستی چه زیبا گفت امام عزیز که جنگ، نعمت است! چه خوب گفت آن بزرگ که «جهاد، دری است از درهای بهشت که خدا به روی گزیده دوستان خود گشوده است(1)».

آری! به خدا که نفس سید مرتضی حق است آن هنگام که می‌گوید: «زمین، عرصه ظهور یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد» و حالا که فکر می‌کنم می‌بینم برای همین است که این میان بعضی هوای جنگ و ظهور حقیقتی دگر کرده‌اند؛ حقیقتی که در گیر و دار روزمره‌گی این زندگی از یاد رفته و شکاف دروازه‌های بهشت را تنگ‌تر کرده و حتی آن را که به روی خاصان خود گشوده بود، بسته است تا باز، آنان در گمنامی خویش مانند و ما در گمراهی خویش که به راستی «جنگ اگر چه ادامه حیات معمول را برید، اما از منظری دیگر دروازه‌ای به بهشت خاصان اولیای ‌خویش بر ما گشود» و اینها همه همان تکه‌هایی است که هر روز به آن پازل هزار تکه اضافه می‌شود؛ همان‌هایی که دیگر جزئی از افکار و اوست.

 

پی‌نوشت:

1. نهج‌البلاغه، خطبه 27.

 

 

سوتیتر:

هر تکه‌اش را نگاه می‌کنی،‌ ردی از جنگ و دود و آتش و ترس و تنهایی و آوارگی در آن موج می‌زند. پازلی که شاید هیچ گاه هیچ کدام از تکه‌هایش کم نشود، اما یقیناً تکه‌هایی به آن اضافه خواهد شد.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:43 صبح     |     () نظر

شهید محمد صادق خوشنویس

محبوب من! وقتی به تو فکر می‌کنم شور و شوق سراسر وجوم را فرا می‌گیرد، شعلة وصل و حضور در وجودم زبانه می‌کشد و وقتی به خود می‌اندیشم و عمر بر باد رفته‌ام را که در غفلت و بندگی غیر تو بوده می‌نگرم، شرمسار و سرافکنده می‌شوم، اما با این همه تو دستم را گرفتی و هدایت کردی...

ای خالق رئوف! تو را سپاس بی‌حد که مرا به راه راست هدایت کردی و مرا در جمع بهترین مخلوقات خود، در بهترین زمان و مکان قرار دادی.

شهادت را نه برای فرار از مسئولیت اجتماعی، و نه برای راحتی شخصی می‌خواهم؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلة کمالات است و بدون کسب کمالات، شهادت میسر نمی‌شود، من با تقاضای شهادت در حقیقت از خدا می‌خواهم که وجودم، سراسر خدایی شود و با کشته شدنم در راه دین اسلام، خود او بر ایمان و صداقت و پایمردی‌ام، و در راه دین بودنم، و بر عشق پاکم بر او، مهر قبولی زند.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:42 صبح     |     () نظر

من در اینجا از همة فرزندان عزیزم در جبهه‌های آتش و خون که از اول جنگ تا امروز به نحوی در ارتباط با جنگ تلاش و کوشش نموده‌اند، تشکر و قدردانی می‌کنم و همة ملت ایران را به هوشیاری و صبر و مقاومت دعوت می‌کنم. در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمرة خون‌ها و شهادت‌ها و ایثارها چه شد! اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفة شهادت بی‌خبرند و نمی‌دانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است، حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمه‌ای وارد نمی‌سازد. و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصلة طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جست‌وجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است؛ خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است و خدا می‌داند که راه و رسم شهادت کورشدنی نیست و این ملت‌ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. و همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان خواهد بود. خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند! خوشا به حال آنان که در این قافلة نور، جان و سر باختند! خوشا به حال آنهایی که این گوهرها را در دامن خود پروراندند!

امام خمینی(ره)، پیام به مناسبت سالگرد کشتار خونین در مکه و پذیرش قطعنامه 598 ـ بیست‌ونهم تیرماه 1367

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/6/21:: 2:41 صبح     |     () نظر

مهدی فرجی

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست

ریگ ملکوت است؛ عقیق یمنی نیست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در این دشت

دیگر علم هیچ یک انداختنی نیست

در خاک؛ تو را دفن نکردیم و دمیدی

این گل؛ گل خودروست؛ گل کاشتنی نیست

یک دست تو این گوشه و یک دست تو آن سو

بین‌الحرمینی که در آن سینه‌زنی نیست

دعوت شدة مجلس خوبانی و آنجا

رختی به برازندگی بی‌کفنی نیست

برخاستی و جان تو را خواست؛ وگرنه

هر رود به صحرا زده دریاشدنی نیست

 

 


 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:21 صبح     |     () نظر

بلند شدم رفتم تو حیاط،‌ پشت در دیدم یه مجله افتاده. عکس سید حسن نصرالله پشت جلدش زده شده بود. سریع برداشتم دیدم امتداده. پسرم خیلی خوشحال می‌شه وقتی امتداد می‌آد. گفتم اول نگاهش کنم، بعد به‌ش بدهم. هنوز چشم‌هام خواب‌آلود بود. دیدم پشتش نوشته: «تو ننگ عربی سید حسن!» می‌خواستم قالب تهی کنم! خدایا امتداد، برای سیدحسن نصرالله چی نوشته!؟ ما فقط همین را داریم که توی کشورهای عربی از حقوق مسلمان‌ها دفاع کند. با بلایی که اسرائیل داره به سرمون می‌آره، ما بعد از خدا فقط همین را داریم! واقعاً هم همیشه برایش دعا می‌کنم. این را هم از یاران امام زمان می‌دانیمش. خلاصه می‌خوندم و می‌خوندم. خیلی ناراحت بودم.‌ قلبم همین‌جور می‌زد. چرا این جوری نوشته؟ چرا نوشته تو ننگ عربی؟ تو شباهتی به اعراب بزرگ نداری! نه شکمت آن اندازه است که... به‌جای اینکه در حرمسرایت بگردی و رقص ممالیک گرجی و...! خوندم و خوندم، و تازه دو ریالی‌ام افتاد که این شعر را به حالت طعنه به اعرابی نوشته‌اند که به جای حمایت از سیدحسن، از اسرائیل دفاع می‌کنند و منظورش این است که: شما این صفات را نداری و یک راه و روش دیگر داری که بر ضد کارهای ماست. تازه معنای شعر را فهمیدم و بعد اشک‌هایم همین طور می‌آمد و می‌خواندم و اشک‌هایم همین طور جاری بود. شاعرش را تحسین کردم. ... آمدم پسرم حسام را بیدارش کردم. خواستم ببینم عکس‌العملش چیست. امتداد را که دید خوشحال شد. شعر را خواند و ... گفتم: نترس، چیزی نیست، برایش توضیح دادم، خیلی خوشش آمده بود... گفتم زنگ بزنم از شما تشکر کنم. دستتان هم درد نکنه. خیلی ممنون. واقعاً کار جالبی بود. از انتشار مجله‌تان هم تشکر می‌کنم که هر ماه به دستمان می‌رسد و ما را به یاد گذشته‌هایمان می‌اندازد. چون ما خوزستانی‌ها همیشه فکر می‌کنیم همه چیز فراموش شده؛ چون خیلی درد و رنج هجرت کشیدیم، سختی کشیدیم؛ ولی با این مجله، شما به ما امیدواری می‌دهید. گاهی فکر می‌کنیم کلاً جنگ فراموش شده، آدم‌های جنگ فراموش شده‌اند. چون خوزستانی‌ها اکثر مردانشان توی جنگ بودند و خانواده‌ای نیست که جانباز یا شهید نداشته باشد، یا کلاً درد جنگ را نکشیده باشد... مجلة شما آن روزها را برای ما زنده می‌کند. خلاصه می‌خواستم از شما تشکر کنم و واقعاً هم دستتان درد نکند، خدا همه‌تان را حفظ کند...

 

 

هنوز چشم‌هام خواب‌آلود بود. دیدم پشتش نوشته: «تو ننگ عربی سید حسن!» می‌خواستم قالب تهی کنم! خدایا امتداد، برای سیدحسن نصرالله چی نوشته!؟

 

 

 

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:18 صبح     |     () نظر

دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم. من محتاج نیست شدنم. من محتاج توام. خدایا! بگو ببارد باران؛ که گوید شوره‌زار قلبم سال‌هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم.

خدایا! دیگر طاقت ندارم، بگذار این خشکزار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند. بس است هر چه دیده‌اند. بگذار این گوش‌ها دیگر نشنوند. بس است هر چه شنیده‌اند. بگذار این دست و پاها دیگر حرکت نکنند. بس است هر چه جنبیده‌اند.

خدایا! دوست دارم تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم گمنام گمنام بیایم، دور از هر هویتی.

خدایا! اگر بگویی: لیاقت نداری، خواهم گفت: لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته‌ام؟!

خدایا! دوست دارم سوختن را، فنا شدن، از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن را...

      شهید احمد رضا احدی



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:17 صبح     |     () نظر

ـ از یک طرف، حواسمان به  جشن‌های نیمه‌شعبان و پیشواز رفتن ماه رمضان است و از سوی دیگر، ویژه‌نامة دفاع مقدس هم کلی سرمان را شلوغ کرده است. راستش را بخواهید، جلسه گذاشتن و مشاوره گرفتن با بر و بچه‌های دوران جنگ، برای پیدا کردن سوژه‌های نو و مطالب نو هم عالمی دارد. وقتی خاطرات جدید و عکس‌های جدید و سیر و سلوک شهدا را می‌خوانیم، احساس می‌کنیم اصلاً این دل‌نگرانی‌ها پیش آنها نبوده، و به خودمان می‌گوییم «ما کجا و آنها کجا؟!» فاصله را که نگاه می‌کنیم، تنها یک قطره اشک از گونه‌هایمان جاری می‌شود. می‌خواهیم قلم را زمین بگذاریم و برویم سراغ یک شغل دیگر...

باور کنید شعار نمی‌دهیم و اصلاً سجاده آب نمی‌کشیم، اما فاصله خیلی زیاد است؛ به اندازة ما با ستاره‌های آن سوی کهکشان. دلمان به اینکه خودمان را به آنها می‌چسبانیم، خوش است، و به نامه‌‌های شما که هر هفته وقتی بازشان می‌کنیم و تاثیر امتداد را می‌بینیم، یا صدای خواننده‌ای را از آن سوی خط و تلفن گویا می‌شنویم، روحیه می‌گیریم و می‌گوییم «برویم سنگر امتداد و سلاح قلم به دست بگیریم.»

ـ راستی این روزها از بستة‌ پیشنهادی خیلی حرف می‌زنند. ما هم یک بستة پیشنهادی داریم ـ البته از نوع عزیزانه‌اش ـ به تمام رفقایی که دوستشان دارید: «اشتراک امتداد». اگر هر کسی دست یک نفر را بگیرد و به خوانندگان امتداد اضافه‌اش کند، می‌دانید چه اتفاقی خواهد افتاد؛ حتما که نباید شبکه‌های هرمی، سود اقتصادی داشته باشد که...

یا علی

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:16 صبح     |     () نظر

تقدیم به «سید حسن نصرالله»

حسین اسرافیلی

 

سید نگاه می‌کند و برق می‌جهد

سید نگاه می‌کند و رعد می‌زند

سید نگاه می‌کند و مرگ می‌رسد

چون رعد ناگهان

گوساله‌های سامری

از وحشت بزرگ

در دشت می‌دوند

تیز نگاه می‌کند

از پشت ابرها

رنگین کمان تازه‌ای از عزت و شرف

بر خاک قدس پاک

دامن گشوده است

سید!

تو نام دیگر اعجاز و عزتی

با ریشه‌های کهنة گسترده در زمین

ای قائد العرب:

خندق،

به استقامت تو چشم دوخته است

در عرصة ستیز

خیبر

شکوه دیگری از دست‌های توست

فرمانده عزیز!

سید!

تو در کجای زمان ایستاده‌ای

بی‌هیچ واهمه

ای یادگار حیدر!

فرزند فاطمه!

اینجا زمین به نام تو سوگند می‌خورد

نامت تبسمی‌ست که بر صلح می‌وزد

تا بی‌حضور ننگ و خیانت

بر جنوب بنشیند

نام تو

آبنوس تنومند ریشه‌دار

با نقش پایداری و پیکار

نام تو عطر پونه و آویشن

نام تو

بازخوانی آیات کربلاست

نام تو انهدام بالگرد

نام تو

انفجار زره‌پوش و ناوچه است

نام تو

آب و آینه و نور و پنجره‌ست

نام تو روشنی‌ست

نامت

نسیمی از ملکوت است

می‌وزد

نامت تبسمی‌ست

معطر و سرخ و سبز

نامت

بهار گم شده خاورمیانه است

نامت مدیترانه است

با موج‌های خط‌شکن و توفان

 

 

صفحه شعر این شماره را بخوانید، به یاد همه شهدای عملیات والفجر دو (منطقه حاج عمران) و شهدای مظلوم مقاومت اسلامی لبنان.

 

تابستان است و فضای شهر بدجوری آدم را کلافه می‌کند. تابستان است و آدم‌ها... عجیب گرمشان شده!!!

این هم یک «طرح» از رضا علی اکبری:

در بخورِ الکل و هجومِ رنگ

در وفور دود و شهوت و شرنگ

شهر من!

بی‌درنگ

عطر یک شهید را

زیر بینی‌ات

بگیر.

 

مهدی فرجی

شاعر جوان و غزلسرای خوب کاشانی، که غزل‌های زیبا و پرمعنایی را از او خوانده‌ام؛ مهدی را دورادور می‌شناسم و آنطور که دوستانش می‌گویند جوان خوبی ‌است فقط کمی تند مزاج است و همین باعث می‌شود که گاهی حق خودش و شعرش نادیده گرفته شود:

خاک بهشت

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست

ریگ ملکوت است؛ عقیق یمنی نیست

افتاده ابوالفضل ابوالفضل در این دشت

دیگر علم هیچ یک انداختنی نیست

در خاک؛ تو را دفن نکردیم و دمیدی

این گل؛ گل خودروست؛ گل کاشتنی نیست

یک دست تو این گوشه و یک دست تو آن سو

بین‌الحرمینی که در آن سینه‌زنی نیست

دعوت شدة مجلس خوبانی و آنجا

رختی به برازندگی بی‌کفنی نیست

برخاستی و جان تو را خواست؛ وگرنه

هر رود به صحرا زده دریاشدنی نیست


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:11 صبح     |     () نظر

با سرطان ریه

درگیری‌هام شدیده

داره آبم می‌کنه

یه مدت مدیده

 

همین روزا یه وقتی

دیگه خوب خوب می‌شم

تابوتمو میارن

سوار اون چوب می‌شم

 

یواش یواش، فراموش

می‌شه اون طشت خونی

راحت می‌شن بچه‌هام

از زجر نردبونی

 

رسمش ولی این نبود

همش فراموش بشه

اون آتیش معرکه

بمیره، خاموش بشه

 

رسمش ولی این نبود

صورت و پهلوی دین

کبود بشه،‌ بمونه

همین‌جا روی زمین!

 

درد اگه درد دینه

درده ولی شیرینه

تیری که ول می‌کنه

صاف رو هدف می‌شینه

 

شهید دلش مثل ابر

زخمی و پاره پاره‌س

تو آسمون قرآن

شهید مثل ستاره‌س

 

باید باشه ستاره

همیشه تو آسمون

تا زنده باشیم همه

تا نور بده واسمون

 

اگر فراموش بشه

خاموش بشه، بمیره

دین هم فراموش میشه

عزتمون می‌میره

 

بزرگ بودن شهیدا

جا نگرفتن اینجا

طوری بزرگ بودن که

جا نشدن تو دنیا

 

کوچیک نشین شما هم

جا تو دنیا نگیرین

بزرگ باشین، طوری که

تو دنیا جا نگیرین!

 

اهل دلا،‌ چی شدن

حالا تو این گیر و دار؟

چه جوری غیبشون زد

در رفتن از پای کار؟

 

این رسم دنیای ماست

شادی با غم قرینه

اونی که بهترینه

فرداش بدترینه

 

اونکه می‌خواد بمونه

این رو باید بدونه

دنیا وفا نداره

یه قرونم گرونه

 

دیگه چیزی نمی‌گم

حرف‌ها نگفته بهتر

دستمال بی‌خیالی

حالا که بستین به سر

 

حرف‌ها نگفته بهتر

دق میاره حرف حق

ظرفیت توپ می‌خواد

نه یک ظرفیت لق!

 

دق می‌آره حرف حق

اگر اهلش نباشی

یادت باشه که شهید

رفته الآن، تو جاشی

 

پرچم‌شونو برادر

نذار بمونه زمین

ادامه راهشون

فقط به اینه، ‌همین!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:10 صبح     |     () نظر

همه‌ش واسم میباره

بازی روزگاره

ریه‌م یه دم صب تا شب

می‌سوزه و می‌خواره

 

اینکه من رو می‌بینن

میگن،‌آقا،‌ موجیه

یادگار شلمچه‌س

از کانال زوجیه

 

تو دل اون معرکه

مرد می‌خواست، بمونه

دفتر زندگی رو

تو اون آتیش بخونه

 

رفتن بچه‌ها رو

ببینه، دونه، دونه

داغون بشه، تو دلش

غم بزنه جوونه

 

رفتن بچه‌ها رو

خدا می‌خواست ببینم

شقایق‌های عشق‌ رو

با داس غم بچینم

 

اینها همش بهونه‌س

غمی که تازه مونده

غم یاد بچه‌هاست

روحیه‌مو چلونده

 

یادم میاد واسه جنگ

با هم بودیم اون روزا

با همه بچه‌ها

تو دل اون تپه‌ها

 

جنگ مثل یک بازی بود

یه بازی مردونه

واسه یک امتحان

جنگ شده بود بهونه

 

با بچه‌ها تو سنگر

غم‌ها رو له می‌کردیم

اول هر پاتکی

عشق رو زره می‌کردیم

 

یه زره  مطمئن

یه زره توپ توپ

همیشه با ما بودش

تو اون همه تیر و توپ

 

حالا دارم می‌سوزم

از قافله جا موندم

طاقتشو ندارم

تنهای تنها موندم

 

دلم به یاد اونا

مثل سرکه می‌جوشه

حتی توی شادی هم

رخت عزا می‌پوشه

 

من که دست خودم نیست

اینکه آتیش می‌گیرم

روزی دویست،‌ سیصد بار

به یادشون می‌میرم

 

با انواع سرطان

مدتیه ور می‌رم

هر جوریه می‌مونم

از دستشون درمیرم

 

اونکه کاریم نداره

سرطان حنجره‌س

برای در رفتنم

در نیست، مثل پنجره‌س

 

با معده و با کبد

دیگه کاری ندارم

جونمو ذره، ذره

دارم  بالا می‌آرم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:9 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >