اگر توانستی قاعده و قانون طبیعت را بشکنی، معجزه کردهای. طبیعت یک سری قاعده و قانون دارد که شکستن آن کار هر کسی نیست.
?
هیچ کس باور نمیکرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد زیادش و با آن عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت کرد مردانی هستند که کاری به قاعده و قانون طبیعت ندارند و یک «یا علی» میگویند و میزنند به آب.
?
پس از عملیات والفجر هشت، باید یک راه ارتباطی بین خاک خودمان و شهر فاو که تازه به دست رزمندگان اسلام افتاده بود، ایجاد میشد. رزمندگانی که در فاو بودند، باید پشتیبانی میشدند. امکانات و نیرو میخواستند. قبل از والفجر هشت، پلهایی روی اروند زده بودند، اما اروند هیچ کدام را تحمل نکرده بود و همه را بلعیده بود. یک پل ساخته بودند به نام پل فجر، که شبها آن را نصب میکردند و روزها جمعش میکردند. این پل نیز توان انتقال حجم نیروها و امکانات را نداشت و کارآمد نبود. باید پلی ساخته میشد محکم و مطمئن تا بتواند در شبانهروز تجهیزات و تدارکات و مهمات را به آسانی به آن سوی آب برسانند. پل بعثت، به طول نهصد متر و عرض دوازده متر روی اروند زده شد تا چشم جهانیان را خیره کند.
?
پنج هزار لوله 12 متری، به قطر 142 سانتیمتر و ضخامت 16 میلیمتر از جنس فولاد، در عمق دوازده متری رودخانهای خروشان که ارتفاع جزر و مدش از پنج متر هم بالاتر میرفت، شش ماه از جهادگران اسلام وقت گرفت. دشمن در طول جنگ از هر سلاحی استفاده کرد که پل را از بین ببرد، اما نتوانست.
?
بچهها دو طرف لولهها را بسته بودند که لولهها در آب غرق نشوند. بعد از اینکه کار اتصال لولهها انجام میشد، در لولهها را باز میکردند تا آب با فشار از لولهها عبور کند و لولهها به زیر اب بروند و غرق شوند. بعد روی لولهها را زیر سازی و آسفالت میکردند.
طراح این شاهکار بزرگ، مهندس بهروز پورشریفی از برادران جهاد سازندگی بود.
?
پل بعثت، شاهکار مهندسی ـ رزمی تاریخ دفاع مقدس است و امروز با همین عنوان در دانشگاه مهندسی دافوس، تدریس میشود. برخی از قطعات این پل، امروز در گلزار شهدای خرمشهر است و برخی دیگر، همانجا کنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشای همت شیرمردانی که او را خلق کردند و از روی او گذشتند و سندی بر هنر و اراده جوانان این مرز و بوم افزودند.
کلمات کلیدی:
اروند را رودی وحشی خواندهاند. با جزر و مدی هولناک. با دو مسیر متفاوت. عمقی وحشتناک، اما حالا خروشی همیشگی... بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بیتاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.
?
اروند آبیرنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته. این دو خط سبز نخلستانهای اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره). چه بسیار وصیتنامهها زیر همین درختان نوشته شده است. چه بسیار رازها که با صاحبانشان پای همین نخلها دفن شده است. چه بسیار نالهها، مناجاتها و... .
?
ماهها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب و سرعت آن گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و... . نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش میبردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان در منطقههای جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا اینکه شب عملیات فرا رسید.
?
شب بیستم بهمن 1364 یکی از شبهای تاریخی دفاع مقدس و حتی جنگهای کلاسیک دنیا است. هنگام وداع فرا رسیده است. بچهها همدیگر را در آغوش میکشند و پیشانیبند یازهرا(س) را بر سر هم میبندند. تا ساعتی دیگر عدهای از اینان با خدایشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب میزنند تا خود را به آن سوی رودخانه برسانند. هیچ کسی از دشمن، نباید خبردار شود. کسی تا ساعت 22 حق تیراندازی ندارد. ساعت 22 و 10 دقیقه است، فرمان حمله میرسد: «بسماللهالرحمن الرحیم. و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلوهم حتی لا تکون الفتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا...» و ناگهان اروند پرخروش در برابر ایمان و اراده یا زهراگویان بچهها تسلیم میشود.
?
9 صبح روز 21 بهمن. محور عملیات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام درآمده است. دشمن همچنان بهتزده است! چنان حیرت زده که حتی از انجام هر پاتکی فلج شده است. هیچ کس فکرش را هم نمیکرد! شب دوم عملیات، منطقه در انتظار جهادگران مهندسی بود. یکی تفنگ به دست میگیرد و یکی فرمان بولدوزر. جهاد، جهاد فی سبیل الله است و چنین جهادی پست و مقام و درجهای نمیشناسد.
?
پاتک عراقیها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد. آتشی که بین طرفین رد و بدل میشد، شب به روز تبدیل کرد. جنگ به حالت تن به تن درآمد. کماندوهای عراقی هر گاه هوس حمله به خاکریزها را میکردند، با جواب صفشکن بسیجیان مواجه میشدند! درگیری ادامه داشت. تا صبح روز 22 بهمن، لشکر گارد عراقی با تانکها و خودروهای نظامی خود در محور جاده البحار سعی میکرد خود را به خاکریزهای رزمندگان اسلام برساند. در این هنگام بالگردهای هوانیروز، چون عقابهای تیزبال سررسیدند و سپاه دشمن، از هم فروپاشید و به عقب نشست.
?
جنگ و گریزها 75 روز ادامه یافت است. تا آنکه نیروهای ایرانی جای خویش را تثبیت کردند. این یک آبروریزی بزرگ نه تنها، برای عراق بلکه برای همة دنیایی بود که با تمام توان خود از نیروهای بعثی به دفاع پرداخته بودند.
?
غلامرضا طرق، از بچههای با صفای ارتش و فرمانده گردان شهادت لشکر 92 زرهی اهواز. وقتی که داشت به خط دشمن میزد، گفت: «من شهید میشوم، مفقود میشوم، دنبالم نگردید، پیدایم نخواهید کرد.» دیگر جنازهاش پیدا نشد. چرا که با اروند رفیق شده بود.
?
نام اروند با نام غواص عجین گشته است. شهادت غواص مظلومانهترین شهادتهاست. و شاید رمز اینکه اجر شهید دریا بالاتر از شهید خشکی است در همین است. که مجاهد این عرصه نه راه پیش دارد و نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن از خویش.
در روایات آمده است: هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت: راست میگویی، جنگ در آب، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر هشت، تازه معنای این جمله را یافتم که هر کسی میخواهد به امام زمانش(عج) برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود و هم آتش.
سوتیتر:
در روایات آمده است: هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را تعریف کردم. گفت: راست میگویی، جنگ در آب، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر هشت، تازه معنای این جمله را یافتم که هر کسی میخواهد به امام زمانش(عج) برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود و هم آتش.
کلمات کلیدی:
آن روزها تنها راه رسیدن به آبادان، دریا بود، اما در دریا جنگیدن تنها چیزی بود که فکرش را هم نمیکردیم. ماهها از محاصره آبادان میگذشت و عراقیها از 360 درجه محیط آن، 330 درجهاش را در اختیار داشتند. آنچه برای ما مانده بود، حد فاصل میان رود بهمنشیر بود و اروند رود. از شمال هم به کارون و خرمشهری میرسیدی که مدتها از سقوط آن میگذشت. باید از ماهشهر سوار لنج میشدی و به سمت غرب میآمدی و اگر هواپیماهای عراقی امان میدادند، میرسیدی به خسروآباد. از آنجا هم روی جاده زیر آتش، خودت را میرساندی به شهر آبادان.
?
عراق ساحل چندانی با دریا نداشت؛ برای همین هم در صدد الحاق خوزستان به خود بود تا بتواند بر شمال خلیج فارس تسلط بیشتری داشته باشد و مجبور نباشد برای دسترسی به آبهای آزاد متکی به اروند باشد بندرهای عراق درون این رودخانه: فاو و بصره. البته بندر امالقصر در کنار دریا بود، اما ارزش چندانی در جغرافیای خلیج فارس نداشت و شاید به همین علت بود که نیروی دریایی عراق، نسبت به نیروی هوایی و زمینی آن خیلی کوچک بود و در نبرد به حساب نمیآمد.
?
روزهای اول جنگ بود که بچههای ارتش، عملیات مروارید را علیه نیروی دریایی عراق آغاز کردند و با حماسة خود تقریباً دیگر چیزی از آن باقی نگذاشتند. والفجر هشت هم، اروند را بر روی آنها بسته بود دیگر آنچه از آنها در بصره باقی مانده بود، در همانجا محبوس شد.
?
عراقیها با نیروی هواییشان خلاء نیروی دریایی را جبران میکردند. پایگاه موشکی فاو از دهانه خلیج فارس، نفتکشهای ما را میزد و دستگاههای جاسوسیشان روی اسکلههای البکر و الامیه، رد کشتیهای ما را میگرفت. آمریکاییها هم که پا به منطقه گذاشتند، دیگر داستان از قرار دیگری شد: به جای برخورد با قایقهای موشکانداز و ناوچههای «اوزا»ی عراقی، طرف بچهها دیگر با ناوشکنها و ناوهای هواپیمابر شیطان بزرگ بود.
?
بار اول در خیبر تنمان به آب خورد. البته قبل از آن هم در فتحالمبین و بیتالمقدس رودخانه و آب سر راهمان بود، اما عراقیها آن قدر با رودخانه فاصله داشتند که بتوانیم با پل از روی رود کرخه یا کارون عبور کنیم و نیاز به غواصی نداشته باشیم. در هور مسئله فرق میکرد. وقتی به اروند رسیدیم دریافتیم که عراقیها برای غواصهامان هم رادار کاشتهاند تا مبادا کسی از رود به سوی مواضع مستحکمشان یورش برد.
?
فاو را که گرفتیم، شاید اولین بار بود که خلیج فارس طعم شهدای ما را میچشید. از آن سههزار غواص، هر که به آن سو نرسید، میهمان دریا بود. دریایی که به لطف آن تنهای پاک نامش هنوز خلیج فارس است. حتی جنازه برخی از بچهها را در ساحل کویت پیدا کردیم. فاو را که گرفتیم دیگر ارتباط عراق از دریا قطع بود و دیگر آن پایگاه موشکی آزاردهنده زیر گامهای ما قرار داشت، و ما بودیم و حاکمیت مطلق بر خلیج فارس.
?
نمیدانم از زرنگبازی بچههای اصفهان بود، یا از سابقهشان با آب و زایندهرود که «کربلای سه» را به آنها سپردند. و باز طبق معمول تکیهکلام «نمیشود» و «دیوانهگی است»، نثار آنها بود. اول جنگ آن دو اسکله نفتی را زده بودیم و آن موقع فقط استفاده نظامی داشت، اما گرفتن آنها با بالگرد هم ممکن نبود چه رسد به سه گردان بسیجی غواص.
?
باید 32 کیلومتر در دل دریا به پیش میرفتی تا تازه به پای اسکله البکر و الامیه میرسیدی. سی کیلومتر در دریای شور و مواج و گاه طوفانی، که نه روشنایی در آن به چشم میخورد و نه ساحلی به چشم میآمد. شب عملیات بیتالمقدس (چهار سال قبلش) همه مانده بودند که آیا بچهها خواهند توانست بیست کیلومتر راه را در بیابانهای غرب کارون، تا پشت جاده خرمشهر ـ اهواز و دژ عراقیها بروند، و حالا سؤالمان این بود که آیا بچهها خواهند توانست زیر رادارهای دشمن سی کیلومتر در دل دریا طی کنند و به اسکلهها برسند یا نه؟
?
نصف راه را میشد با قایق رفت، اما شانزده کیلومتر بعد را باید شنا میکردی؛ بی آنکه کم بیاوری و آن هم بیسروصدا. شب اول رفتیم. هنوز نرسیده سازمانمان از هم پاشید. دریا اجازه نمیداد. ساعت سه صبح بازگشتیم. فردا هم اما روز خدا بود، و شبش شب وصال، دوباره همان مسیر را شنا کردیم. 8 صبح فردا اسکله زیر گامهای ما بود، تا افتخار دیگری بر افتخارات یاران خمینی به ثبت برسد.
?
از کربلای سه که برمیگشتیم، شش نفر مفقود شده بودند. راستش شاید برای همین بود که اینقدر کشته و مرده غواص شدن بودیم که تیر بخوری و رگههای خونت با آب شور خلیج فارس در هم بیامیزد و آب تو را ببرد و کسی جز دریا نداند که کجایی؟
سوتیتر:
کلمات کلیدی:
اگر تپه به تپه، وادی به وادی این سرزمین زبان داشت از حماسههای فرزندان این سرزمین میگفت. از پل ناجیان که عبور میکنی، به شیارهای معروفی میرسی که ماههای نخست جنگ، شاهد حماسههای بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی، شیار شلیکا.
این منطقه، عملیات فتحالمبین را در خود دیده است و امتداد این جاده میرسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبیخات و رودخانه رفاعیه.
سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران. عراق همان اوایل جنگ، دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول، اندیمشک، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین میزد. گذشته از این، از این موقعیت میشد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. کلید یا چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب آنها بود که از دستشان ندهد. آنقدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که غرور گرفته بودش و میگفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم بهشان میدهم. این ژست صدام را داشته باشید تا بعد!
دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتحالمبین کلید خورد. در استخاره محسن رضایی برای آزادسازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتحالمبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: یا فاطمه زهرا(س).
مرحله اول عملیات، عبور رزمندهها از شیارها بود که به کمین عراقیها خوردند. در همین شیارها بود که خیلیها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی، و قدم که برمیداری، مواظب باشی... .
عراق که هوشیار بود، مرحله اول را دوام آورد، حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیروهای ما را اسیر گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات، عراقیها چنان ضربهای دیدند که راهی جز فرار نداشتند. آنها اصلاً انتظار نداشتند ایرانیها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عینخوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود.
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت دست رزمندگان اسلام بود. اما صدام به وعدهای که داده بود، هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد، در خرمشهر هم همین حرفها زد؛ اما دو ماه بعد از این، آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرأت نکند وعده وعید بدهد.
در فتحالمبین، عراقیها به گونهای غافلگیر شدند که کلی اسناد و مدارک و چمدانهای محرمانه با خودشان داشتند، گذاشتند و رفتند. ماشینهایشان که در گل گیر میکرد رها میکردند و پا به فرار میگذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتحالمبین بود.
اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتحالمبین پیروز نمیشدیم، با پنج عملیات هم نمیشد، این زمینهای بزرگ و سایتها را آزاد کرد. چرا که عراقیها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقیها دست و پایشان را جمع کردند. میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساختهاند تا تو شاید بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچهمانندی که آهسته تو را از خود عبور میدهند تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد بردهای، آشتی کنی با آنانی که آرام آرام از کنار همة زیباییهای دنیای فانی گذشتند تا به زیبای مطلق برسند داخل همین کوچههای خاکی خاکی.
کلمات کلیدی:
«دزفول را فراموش نکنید»! این جملهای بود که در پایگاههای هوایی عراق، برای خلبانها درشت نوشته بودند.
دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ایران. این را هم دزفولیها خوب میدانستند و هم بعثیها. از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند، مقاومت کنند، مجروح شوند و شهید بدهند، تا شهرهای دیگر بمانند. آنها یاد گرفته بودند که چطور با یک موشک که از ناکجا آباد بر سرشان فرود میآید، کنار بیایند. مثل آن مادر پیری که دو تا از پسرهایش شهید شده بودند، آمده بود کوچه را آب و جارو میکرد. میگفت که دلم میخواهد وقتی بسیجیها آمدند اینجا، ببینند که ما هنوز هستیم و پشتشان را خالی نکردهایم. یا مثلاً آن روز که انتخابات ریاست جمهوری بود. شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدایشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به کاندیدایشان رأی دادند، بعد شهدایشان را بردند به سمت گلزار شهدا تا بگویند نبض حیات، نبض اسلام و انقلاب هنوز در دزفول میزند.
اولویتها برای مردم معلوم بود. راهپیمایی روز قدسشان را زیر موشکباران انجام میدادند. در سختیها هم اصلاً اهل کوتاه آمدن نبودند. برای مقابله با عراقیها، اسلحه کم داشتند. مردانه یک نارنجک میانداختند وسط ورق بازی چند تا عراقی و با خشاب پر برمیگشتند بین بقیه. شعار و تکبیر هم که چاشنی غم و شادیشان شده بود. مؤمن بودند، وگرنه در آن کشاکش بلا، هر کس بود از شهر میرفت و دنبال یک سرپناه امن. میگشت تا موشکی زندگی او را بر هم نزند. آن روز عراقیها فکر میکردند به راحتی میتوانند از این دروازه بیایند و ایران را مال خودشان بکنند. نمیدانستند که در آینده نزدیک، دزفول نمادی از مقاومت مردم ایران میشود. و افتخاری برای هر کس که از ولایت دم میزند طوری که آن جوان دزفولی به خنده بگوید: «خمپاره که زدند ناشکری کردیم، شد گلوله توپ. قدر توپ را ندانستیم، شد موشک سه متری، از سه متری هم به ششمتر و از آن هم به نه متری و دوازده متری. برویم خدا را شکر کنیم تا پانزده و بیست متری نرسیده!» و راست میگفت؛ دزفول انواع بمبارانها را تجربه کرده بود. و گاهی مردم به شوخی میگفتند این بعثیها عجب خری هستند موشکهای دوازده متری را میزنند کوچة سهمتری.
?
موشک به خانههای انتهای یک کوچه اصابت کرده بود. کوچه باریک بود و بولدوزر نمیتوانست برود زیر آوار ماندهها را نجات بدهد. پیرمردی فریاد زد: «خب خانههای ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود.»
?
کلمات کلیدی:
«دوکوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچهها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام میشدند. دوکوهه نام آشنای همه رزمندههاست. ردپای همه شهیدان را میتوانی توی دوکوهه پیدا کنی. دوکوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ، بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.
?
این ساختمانهای خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوشات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی میشنوی. صدای یکی که روضه قاسم میخواند، صدای کسی که روضه علی اکبر...، اینجا دیوارها هم چون بچهها زخمیاند هنوز. نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن. گاهی وقتها، عراقیها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی میکردند، تا شاید اینجا خالی شود.
?
همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجهای صبحها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه... شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم میشنوی. که با صدای دلنشین پادگان را گلستان میکرد، هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان میآید: اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار...
?
تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشتهاند، خوش سلیقگی کردهاند تا تو بروی و بخوانی: حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر... اینجا همه شیطنت میکنند، سر به سر هم میگذراند، شور و حال دارند. به خوبی میدانند که بعد از عملیات، خیلیهایشان پرنده میشوند، بچهها میگردند تا برای سفر آسمانیشان، همسفر پیدا کنند.
?
گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو میشود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا میکنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک و یک حسینیه کوچک. بسیجیها میریزند دور حوض، اصلا صف میگیرند دور حوض. «قربان دستت، داری میروی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دستها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.
?
نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همهاش تضرع و گریه و خوف... تن آدم میلرزید. این همه یار خمینی ؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او میکنند. خدایا اگر مهدی(عج) میآمد چه میشد؟!
?
دوکوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاج همت و... . همت میگفت فرماندهای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش میرفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بیسر خیبر. اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.
?
وقت عملیات، سکوت پر معنا و حزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا میگیرد. کسی هم اگر میماند، همهاش به این فکر میکرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلولههای دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشمهای رزمندههای اینجا پیدا میکردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را میدادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینهها در دل زمستان لم میزدند، به یاران خمینی ناسزا میگفتند و دم از ایران میزدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجة جنوب را درک نکردند و در رستورانهای شمال شهر بستنی هفترنگ ایتالیایی میخوردند و دم از ایران میزدند.
?
اگر شلمچه را با غروبش میشناسند، دوکوهه را هم با شبهایش میشناسند. دلت میخواهد توی تاریکی شب، لابهلای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدنها، بعضی حقایق، دستگیرت شود.
این وسط، چاشنی دیوانگیهای تو، جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی میکند قدم به قدم.
«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است...» و میتوانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟ یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نمازخوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!
?
یکی از بسیجیها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمانها میآیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.»
?
«دوکوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانیات از راه میرسند...» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.
کلمات کلیدی:
نام خرمشهر را که میشنوی (حتی اگر موضوع سخن دفاع مقدس نباشد) بیاختیار در ذهنت مینشیند دفاع مردانه، کوچه به کوچه دویدنها، خانه به خانه جنگیدنها و چهره معصوم جهانآرا. وقتی نام آبادان را میبری آنچه به ذهنت میرسد پیرمردی است که سوار بر دوچرخه رکاب میزند تا خود را به مقر سپاه آبادان برساند و خبر نفوذ دشمن از سوی نخلها را به بچههای سپاه بدهد. نبرد در میان نخلها، فرار و به آب زدن دشمن و داغ حسرت اشغال شهر بر دلهای سیاه، تصاویر دیگری است که کلمه آبادان با خود به ذهن میآورد. وقتی میگویی دزفول یاد موشک و آوار و کودکان بیجان و مادران زار نشسته بر آوار میافتی و دهلاویه چمران را به یاد تو میآورد، نبرد در دشتهای همواره و عقبنشینی تانکها. هویزه با شهید علمالهدی عجین است. با خاطرات نبرد نابرابر عدهای محدود در مقابل لشکر تانکها و به خون غلتیدنهای جوانان مؤمن و...
?
محمدحسین قدوسی، فرزند شهید قدوسی بود و نوة علامه طباطبایی. تیر خورده بود به سینهاش و داشت دست و پا میزد. رفتم کمکش کنم و شاید زخمش را ببندم. جلوتر که رفتم، دیدم دارد با خون سینهاش وضو میگیرد... مبهوت مانده بودم. گفت کمکم کن به حالت سجده بروم. کمکش کردم. پیشانیاش را بر خاک گذاشت و پر کشید.
?
تانک داشت جلو میآمد. مهماتها ته کشیده بود. باید خیلی دقت میکردیم تا گلولهای هدر نرود و صاف بخورد به هدف. محمد فاضلی، خیلی دقت کرد که تانک را بزند، زد. تانک داشت میسوخت...
محمد را دیدم که ناگهان بلند شد و از خاکریز بالا رفت. گفتم کجا؟ گفت: خدمة تانک دارد میسوزد. گفتم: خودت زدی. گفت: تکلیف من زدن تانک بود، اما حالا میبینم یک انسان دارد میسوزد و تکلیف من نجات اوست!
?
سهام با آنکه دختر بچهای بیش نبود، غیرت و رشادت را از مادر بزرگهای خود به ارث برد. کوزه آبی به سر گرفته، به همراه دوستانش راهی رودخانه شدند تا آب بیاورند. عراقیها مزاحم آنان شدند و یکی از مزدوران بعثی با گلوله، کوزه دختران را بر سرشان میشکست، سهام مثل شیر میغرید: «مگر شمر هستی؟!» این حرف سهام برای بعثیهایی که حرمت عربها را هم نگه نمیداشتند. سنگین بود. این بار به جای کوزه، پیشانی سهام هدف تیر قرار گرفت. خبر شهادت سهام به سرعت پخش شد. غیرت مردم هویزه آنان را تحریک کرد تا این بار مردم کاسه و کوزه که هیچ، بند و بساط زورگویی آنان را جمع کنند. فردای آن روز، دهم مهر، پایگاه مزدوران سقوط کرد و بعثیها با خفت فرار کردند.
?
چند روز بعد دستور میرسد که مردم باید هویزه را ترک کنند. خیلی سنگین بود، اما چاره نداشتند؛ چرا که خطر در کمین بود. آنان که باید میرفتند، دلشکسته و غمگین خانههای خویش را رها کردند و جز جوانان و نوجوانان و عدهای پیرمرد و پیرزن و افراد بیبضاعت کسی نماند. مهاجرین رفتند تا خبر مقاومت مردانه مردم هویزه را به دیگران بدهند و بازماندگان ماندند تا حماسه بیافرینند. هویزه خلوت شده بود و میرفت تا حماسهای بیافریند.
?
از شهرهای اطراف نیروهای کمکی میرسد. کم کم سپاه هویزه سازماندهی و منظم میشود. عملیاتهای شناسایی انجام میگیرد. در همان روزهای اول، 25 آبان، حصر سوسنگرد شکسته شد. دو روز بعد، 27 آبان، سید حسین علمالهدی با عدهای دوستان اهوازی خود، که از دانشجویان پیرو خط امام بودند، وارد هویزه شدند، تا جاودانه تاریخ شوند.
?
از فردای ورودشان مقدمات عملیاتهای ایذایی را شروع کردند. بچهها در استتار کامل با چند کیلومتر پیادهروی، تا قلب دشمن جلو میرفتند. مینهای هجده کیلوگرمی ضد تانک را در جاده میکاشتند و برمیگشتند.
?
هفته دوم دی ماه سال 59 بود و بنیصدر هم فرمانده کل قوا. دفاع و بازپسگیری خاک، کمترین توقع مردم از بنیصدر بود. فرماندههان ستاد مشترک ارتش، یک عملیات چهار مرحلهای را طراحی کردند.
?
مرحله اول عملیات برای آزادسازی جفیر و پادگان حمید، صبح روز پانزده دی شروع شد، اما ناقص ماند. مرحله دوم، فردای آن روز ساعت هشت صبح آغاز شد. نیروها به طرف پادگان حمید و جفیر حرکت کردند، اما آتش دشمن شدید بود و عملیات متوقف شد. علمالهدی و یارانش خبری از عقبنشینی نیروهای زرهی خود نداشتند. آنها در محاصره کامل تانکهای دشمن قرار گرفتند. کمبود آب، غذا، مهمات، تجهیزات و بالأخره نیروهای عاشورایی و کربلایی حسین علمالهدی و یارانش مردانه ایستادند و به شهادت رسیدند و بدن مطهرشان در زیر تانکها له شد تا جاودانه گردد.
?
یک سرباز عراقی میگوید: «در محلهای که ما مستقر بودیم، یک پیرزن و پیرمرد باقی مانده بودند و روزی یک بار برای گرفتن غذا نزد ما میآمدند. یک روز که به مقر آمده بودند، یکی از افسران ضد اطلاعات وارد مقر شد و آن دو را دید. پرسید: «چرا به اینها غذا نمیدهید؟» از مقر یک گالن نفت آورد و روی پیرزن خالی کرد. بعد کبریت زد. پیرزن در آتش میسوخت، جیغ میکشید و سرانجام بر زمین افتاد و ذره ذره سوخت. پیرمرد ضجه میزد. ستوان او را کشانکشان تا رودخانه برد. دست و پایش را با سیم تلفن بست و او را در رودخانه انداخت. آخرین بار پیرمرد را دیدم که چند بار در رودخانه بالا و پایین رفت و بعد ناپدید شد.»
?
با عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا، عملیات بیتالمقدس با رمز «یا علیابنابیطالب(ع)»، انجام شد و روز هجدهم اردیبهشت 61، رزمندگان اسلام دشمن را مجبور به عقبنشینی کردند. هویزه خیلی خوشحال شد که به دامان سرزمین ایران بازگشت و امروز هویزه خوشحال است که در آغوش خود پیکر قطعه قطعه شده حماسه آفرینانی چون علمالهدی را دارد.
?
اما هویزه و مقبره شهدای آن را اگر هم تا حالا ندیده بودی، میدانستی که آنجا آرامگاه علمالهدی و دانشجویان همرزمش است. زیارتی و راز و نیازی و غبطهای است و... بیرون که میآیی روبهرو سایبانی میبینی. جلوتر که میروی تعدادی قبر میبینی در چند ردیف زیر سایبان، روی قبرها را میخوانی اسمها همه بومی و سنها از نوجوان چهارده پانزده ساله تا پیرمرد شصت هفتاد ساله. پرسوجو که میکنی میگویند اجسادشان را پس از هفده ماه، از زیر آوار بیرون کشیدند؛ در حالی که خانوادههایشان هم از سرنوشت آنان خبر نداشتند. از آنان نیز خبری بگیر...
کلمات کلیدی:
از خرمشهر به سمت شلمچه که میروی به دژبانی شلمچه و بعد، به نهری میرسی که به آن میگویند: نهر عرایض. پلی که از رویش عبور میکنی، بازسازی شدة پلی است که امروز به آن میگویند «پل نو».
این پل، نه تنها دروازه ورود بیگانهها به ایران بود، بلکه پل مقاومت نیز هست و چه بسیار مقاومتهای جانانهای که به خود ندیده است در شهریور ماه 59. همان شهریور سیاهی که با خون بچهها سرخ شده بود. نهری زیر این پل جاری است که از اروندرود منشعب شده است و نخلستانهای خرمشهر را سیراب میکند. پل را زده بودند روی عرایض که خرمشهر را با روستاهای مرزی اطراف شلمچه، ارتباط دهند. در محل اتصال نهر به اروندرود، یک سمت گمرک و سمت دیگر قصر ویران شده شیخ خزعل قرار دارد. کربلای چهار و پنج، در کنار این نهر؛ کربلا شد؛ گویی این نهر فرات بود و حماسههای کنار آن، حماسه حسینیان!
?
در معبر یا داغ میبینی یا ذکر میشنوی. نهر عرایض معبر است. صدای «یا زهرا(س)» بود که به گوش میرسید. بعضی موقعها میخواهی جایی بروی، اما نمیدانی چه در انتظارت هست. میبینی آتش چه حجمی دارد. خیلی هنر میخواهد که فرار نکنی. سخت است باورش که چپ و راست تو قایقها یکی پس از دیگری منهدم شوند و تو بایستی... کاش میشد گفت در این نهر چه اتفاقی افتاد و این آب آرام چه روزهایی که به خود ندید! عکس و فیلمی هم نیست که تو را روشن کند و برایت از حماسههای کربلای چهار و پنج بگوید.
نقطه استارت کربلای چهار، نهر عرایض بود. از دهکده عرایض تا رودخانه، چهار کیلومتر راه است. شبی که برای کربلای چهار حرکت کردیم، از کنار جاده، خودمان را به نهر رساندیم. نزدیکی پل نو و در همان حوالی قصر شیخ خزعل، سنگر حاج حسین خرازی بود که هنوز هم آثارش هست. نزدیکیهای شهر، آتش شدید دشمن روی سر ما بود. عملیات لو رفته بود و دشمن آگاهی کامل از ما داشت؛ حتی مسیر ما را دقیق میدانست. تمام آتش و حجم آن روی این نهر بود. آتش وحشتناکی بود. قایقها آماده بود. هر قایق یازده نفر جا داشت. چون میخواستیم از نهر عبور کنیم، مهمات کامل برداشته بودیم. قایقها هم بنزین اضافه برداشته بودند. یک گلوله کافی بود تا آن قایقهای آماده انفجار را با بچههایی که کولهپشتیشان پر از مهمات بود، تبدیل به خاکستر کند. این اتفاق افتاد. گلولهای به یکی از قایقها اصابت کرد و بعد، انفجار... . بچهها همه پر میکشیدند بالا. خیلی از قایقها آتش گرفته بود. دیدبانهای دشمن متوجه شدند و آتش چندین برابر شد. حالا دیگر نهر عرایض شده بود جای پرواز ملائک. بچههایی را میشد ببینی که آتش گرفته بودند و میسوختند.
شهید سید محسن حسینی، مسئول دسته بود. پسر آرامی درست مانند پدر دور و بر بچهها، دورشان میچرخید. آخرین نفری بود که میخوابید و اولین نفر بود که بیدار میشد. خیلی هوای نیروهایش را داشت. وقتی میخواستیم از نهر خارج شویم، توی قایق، یک تیر خورد به دستش. دستش از مچ قطع شد. بین دو زانوی پاهاش دستش را گرفت لای پایش و میخندید. میدانستیم که یک کالیبر چه درد وحشتناکی دارد، اما او میخواست روحیه بچهها خراب نشود. فقط میخندید. فرهاد رهنمایی میرفت زیر آب و بچهها را بیرون میکشید؛ اول آتش بچههایی را که در حال سوختن بودند را خاموش میکرد و بعد از آب بیرونشان میآورد.
اینها روایت نهری است که امروز تو از آن عبور میکنی تا به شلمچه برسی. آب میبینی و حاشیه و نیزار؛ اما آن شب، این نهر رنگ و بوی خون داشت و بوی سوختن بهترین فرزندان این سرزمین را میداد.
هنگام عملیات هم شهدا و زخمیها را که میآوردند کنار همین نهر زمین میگذاشتندشان تا آمبولانس از راه برسد. نهر معبر ما بود برای رسیدن به کربلای چهار. در کربلای پنج، بازماندههای کربلای چهار از روی نهر حرکت کردند به سمت شملچه. بچهها که از کنار این نهر رد میشدند، به یاد رفقایشان میسوختند، میگریستند و با آنها تجدید عهد میکردند. میگفتند بچهها داریم میآییم پیشتان. منتظر باشید. کمی آن طرفتر در شملچه خیلی از بازماندههای این عملیات که شاهد مظلومیت بچهها در نهر عرایض بودند، پشت سر حاج حسین راهی عرش خدا شدند.
آخرهای جنگ، یکی از خطهای پدافندی ما حاشیه همین نهر بود. برای آنهایی که میدانستند اینجا چه خبر است، شبها کنار این نهر غوغایی بود. این نهر زیارتگاه بود. تا همین اواخر، تکهپارههای قایقهای حامل به عرش رفتگان را همین جا پیدا میکردیم؛ قایقهایی که آن شب مرکب شهدا بودند.
یادشان به خیر؛ شهید حاج علی باقری، شهید حاج محمد زاهدی، جانبازی که چشمی را قبلاً فرستاده بود بهشت، فرمانده گردان امام رضا، شیخ جواد قاسمپور، معاون گردان، سید محسن حسینی، عباس سرائیان، اصغر امامی، حسین فروجانی، کیوان داریان، شهید رهنما، شهید ابراهیم، منصور رنجبران و حسن منصوری غواص و...! حال بچهها قبل از کربلای چهار، معنویتشان، روحانیتشان، همه و همه بیسابقه بود.
آخر جنگ، این نهر خط مقدم شد؛ آن طرف با فاصلهای حدود یک کیلومتر عراقیها بودند و این طرف ما بودیم.
کلمات کلیدی:
حسینیه یعنی عطر صلوات رزمندگانی که خسته و کوفته از عملیات برمیگشتند تا با همعهد و پیمانی ببندند که تا راه دوستانی که کفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ یعنی خاطره شربتها و چاییها، خندهها و شوخیهای قبل از عملیات و گریهها و مرثیه فراق دوستان همرزم در بعد از عملیات، حسینیة یعنی سرزمین هیئتی که حسینی شدند.
?
38 کیلومتری جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ایستگاه راهآهن حسینیه میخورد که از ایستگاههای بین راهی است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ایست و کنترل قطارها.
جاده پاسگاه زید یکی از مسیرهای حمله عراق بود نزدیک این ایستگاه که سهراهی مهم و استراتژیکی حسینه را شکل میدهد.
این ایستگاه در عملیات بیتالمقدس از دست عراقیها خارج شد و از محورهای اصلی عملیات بود چرا که پس از آزادسازی، حفظ و پدافند در آن منطقه برای نیروهای اسلام بسیار مهم بود. از طرفی ارتش عراق با توجه به دشت وسیع اطراف آن و راه ارتباطی خرمشهر ـ اهواز بسیار تلاش میکرد آن را بازپس بگیرد که پس از قبول ناتوانی بازپسگیری، با آتش شدید توپخانه در این نقطه، جهنمی از آتش درست کرد.
در جریان عملیات رمضان، یکی از اصلیترین محورهای هجوم به دشمن بود که در آن، پاسگاه بسیار مهم زید از دست بعثیها آزاد شد.
همزمان با عملیات خیبر، یکی از محورهایی که در آن رزمندگان اسلام با اجرای تک فریب، باعث پیشروی نیروهای اسلام و کم شدن فشار در شرق دجله و جزایر مجنون گردید، همین ایستگاه است.
این ایستگاه در جریان عملیاتهای کربلای 4 و 5 و 8 و بیتالمقدس 7 هم به عنوان یکی از عقبههای مهم و فعال یگانهای خودی بود. تعداد زیادی از یگانهای عمل کننده در اطراف این ایستگاه استقرار داشتند و ایستگاه بازرسی و کنترل هم در این منطقه دایر شد که تردد نیروها را کنترل میکرد و این پست دژبانی تا پایان جنگ دایر بود.
?
در هفت کیلومتری ایستگاه حسینیه، در جادة شهید شرکت، بیمارستان بزرگ صحرایی امام حسین(ع) قرار دارد که در عملیاتهای کربلای 4 و 5 بیشتر مجروحان به این بیمارستان مجهز منتقل میشدند و پس از مداوا برای ادامه درمان به پشت جبهه منتقل میشدند و همین امر این ایستگاه را بسیار حیاتی و با اهمیت کرده بود.
دشمن همواره با بمباران هوایی این منطقه، بر آن بود که امنیت را از این منطقه سلب کند و پدافندهای مستقر در اطراف این ایستگاه، کمی از فشار دشمن را کم میکرد.
?
بچهها بهش میگفتند محمود سوسول. بچه کُلهرود و ساکن شاهینشهر بود. شب مرحله سوم عملیات کربلای 5 گوشهای از قرارگاه، نزدیک ایستگاه حسینیه، نشسته بود و گریه میکرد. ما کربلای چهار را با آن وضعیت دیده بودیم. رفقایمان پیش چشممان پرپر شده بودند. خیلیها فکر میکردند محمود ترسیده. رفتم سراغش. پرسیدم: چی شده؟ گفت: ولم کن. گفتم: محمود، بچهها میگویند تو ترسیدی. گفت: بگذار هر فکری که میخواهند بکنند. خیلی اصرار کردم که چرا گریه میکند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهید میشوم. ماندهام که چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفیاب شوم.
جدی نگرفتم. فردا که رفتیم برای عملیات، توی پنج ضعلی معروف شلمچه، یک بار دیگر دیدمش. آمد با من دست داد و روبوسی کرد. میخواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بریدگی سمت راست، نزدیک اولین تانک منهدم شده بیا سراغ من.
سه ـ چهار ساعت بعد، یکی از بچهها به من گفت: محمود رفت. گفتم: کجاست؟ دقیقا همان نشانیای را داد که قبل از عملیات به من داده بود. تیر درست توی صورتش خورده بود.
?
عملیات بیت المقدس7 معروف شده بود به «عملیات عطش». بچههایی که عمل کرده بودند، برگشتند به همین موقعیت. بازماندگان، از یک قدمی شهادت برگشته بودند. لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما به هر کدام جرعهای آب و شربت میدادیم نمیخوردند. همه به یاد رفقایی که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند.
?
«قرارگاه عملیاتی جنوب کربلا» در هشت کیلومتری ایستگاه حسینیه قرار دارد که روزی قرار دلهای بیقرار حسین(ع) بود.
کلمات کلیدی: