دانشمندان، پاکترین مردم در خلق و خوی وکم طمعترین آنان در خلقت و طبیعت اند .و مرکّب آنان برتر از خون شهیدان است [امام علی علیه السلام]

می‌نویسم «آبادان» قصبه‌ای است کوچک بر کنار دریا... یادم می‌آید بهمن‌شیر، رودخانه‌ای که از کنار آبادان می‌گذرد و خروش آن در روزهای بارانی.

می‌نویسم آبادان و آن رباطی است که در آنجا پاسبانی بودند که دزدان دریا را نگاه می‌داشتند. به کوی ذوالفقاری فکر می‌کنم به نخل‌ها، به خش خش میان نخل‌ها به سایه‌هایی که لای آن رفت و آمد می‌کردند. به قبرستان ماشین، آریا، پیکان، کامیون، جیپ و... ورق آهن‌های روی هم تلنبار شده و اتاقکی حلبی که دریاقلی توی آن خوابیده بود خواب که نه، خواب و بیدار.

?

با صداهایی که شنید، برخاست و نشست سر جایش. فانوس را از کنار چاله برداشت. فتیله‌اش را بالا کشید بلند شد و فانوس را بالا گرفت. نور فانوس کم جان بود. چیزی دیده نمی‌شد. دریاقلی زیر لب گفت: حرامی‌ها!

?

... و از گوشه‌ای چماق دست‌سازی را برداشت و راه افتاد از میان ماشین‌ها به طرف نخلستان. از نخلستان نگاه برنمی‌داشت و به این فکر می‌کرد که چگونه دزدها را غافلگیر کند. هر چند لحظه یک‌بار صدای خشک برخورد با تکه آهنی برمی‌خاست. ناگهان خشکش زد. ایستاد. لرزشی خفه در تنش پیچید: این همه آدم لای نخل نمی‌توانند آفتابه‌دزدهایی باشند که برای ورق آهن‌های دریاقلی آمده باشند... «عراقی‌ها... خدای من... یعنی... پل زدن رو بهمن‌شیر، آمده‌اند این‌ور...» شروع می‌کند به دویدن. از جلوی یاتاقان‌‌ها و جک‌های تلنبار شده می‌گذرد. دوچرخه‌اش را تکیه داده به بدنه اتاقک کامیونی. سوار می‌شود و رکاب می‌زند.

می‌نویسم شب 19 مهر نیروهای شناسایی عراق از کارون عبور کردند و تا روستای مارد آمدند. از نبودن نیروهای ایرانی در این منطقه که مطمئن شدند، نیروهای کماندویی تیپ 33 نیروی مخصوص را فرستاد. کماندوها امنیت لازم را برای ورود نیروهای زرهی تیپ 6 فراهم کردند.

بعثی‌ها با نصب پل نظامی بر رود کارون موفق به عبور از رود شدند و جاده اهواز ـ آبادان را بستند و مسافران این جاده (از جمله شهید تندگویان وزیر نفت که برای بازدید و رسیدگی به مناطق نفت‌خیز به منطقه آمده بود، اسیر کردند. جوانان آبادانی که برای کمک به مدافعان خرمشهر در آمد و شد بودند، راهشان سد شد و مجبور شدند در مناطق بیابانی یا متجاوزین درگیر شوند.

فقط خدا می‌داند دریاقلی فاصله 9 کیلومتری تا شهر را چگونه و با چه توانی رکاب زده. به چه فکر کرده و با خود چه گفته. آنچه ما می‌دانیم این است که وقتی دریاقلی به مقر سپاه آبادان رسید از چرخ پایین پرید دوچرخه را به دیوار تکیه داد و دوید جلوی مقر. و فریاد زد: حسن بنادری، برادر بنادری، کجاس؟ کارش دارم...

نگهبان جلوی در با دیدن حال و وضع دریاقلی جرئت نکرد بپرسد با فرمانده چکار داری؟ با عجله داخل مقر رفت و با بنادری برگشت. دریاقلی فرصت نداد چیزی بپرسد: عراقی‌ها... عراقی‌ها از ذوالفقاری دارند می‌آیند سمت آبادان. خودم دیدم. لای نخل‌ها پر از عراقی است. روی بهمنشیر پل زدند.

حسن بنادری خشکش زد. مقر به هم ریخت. تعداد نیروها کم بود. به پایگاه‌های دیگر بی‌سیم زدند و خبر دادند. بعد حسن بنادری با شش نفر یگر همراه دریاقلی به سوی کوی ذوالفقاری راه افتادند. سلاح‌هایشان یک قبضه آر.پی‌.جی و چند تا ژـ3 بود.

?

مدافعان در گروه‌های دوازده و سیزده نفره تقسیم شدند. نیروهای کمکی هم رسیدند. رزمندگان اسلام متشکل از ارتش، ژاندارمری، فداییان اسلام، بسیج و نیروهای مردمی زیر آتش شدید دشمن به آنها حمله کردند و آنها را تا آن طرف بهمن‌شیر عقب راندند.

دشمن گرچه عقب نشست اما آبادان همچنان در محاصره بود و داستان ما ادامه داشت. چند روز بعد خمپاره‌ای از آن سوی رود زوزه‌کشان بر زمین خورد و دریاقلی را که همراه دیگر رزمندگان پشت خاکریزی سنگر گرفته بود در خون خود غوطه‌ور کرد، دریاقلی با آبادان و دوچرخه‌اش خداحافظی کرد تا شاید روزی آن به اتاقک کوچکش برگردد... اما اگر به آبادان رفتید حتماً سری هم به میدان دریاقلی بزنید میدانی که مجسمه مردی کنار دوچرخه‌اش وسط آن ایستاده و به شهر نگاه می‌کند و اگر گذرتان به بهشت زهرا افتاد حتماً به قطعه 34 هم سری بزنید و سر قبر این جوانمرد فاتحه‌ای بخوانید.

?

آبادان محاصره شده بود. امام(ره) در پیامی درباره حصر آبادان فرموده بود: هشدار می‌دهم به پاسداران، قوای نظامی و فرماندهان نظامی که باید این حصر شکسته شود. این پیام امام(ره) روح مقاومت و حمله به دشمن را در دل مردم و رزمندگان زنده‌تر کرد.

?

ساعتی قبل از حمله، به سردار رحیم صفوی و شهید حسن باقری اعلام شد که بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده. همانجا حسن باقری پیشنهاد داد که نام عملیات را بگذارند: «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا.»

?

امام فرموده بود: نه سپاه به تنهایی می‌تواند حمله کند و نه ارتش، و هیچ کدام از آنها بدون کمک مردم به پیروزی نخواهد رسید و این یعنی اولین حرکت منظم و منسجم و آغاز عملیاتی با همدلی تمام.

?

این عملیات، مقدمه عملیات ثامن‌الائمه(ع) شد. در اواخر شهریور 1360 تیمسار ظهیرنژاد (فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش) و یوسف کلاهدوز (قائم مقام وقت فرمانده کل سپاه پاسداران) قرارگاه مشترکی برای هدایت عملیات در شادگان تشکیل دادند. قرارگاه در کنار جاده ماهشهر ـ آبادان زیر نخل‌ها و در یک چادر بود.

?

در طراحی عملیات چند موضوع در نظر گرفته شد. حمله یکپارچه و همه‌جانبه در همه محورها: دشمن آمادگی چنین تهاجم وسیعی را نداشت، بنابراین رعب و هراس در نیروها و دستپاچگی در فرماندهی دزدان، گریبان‌گیر دشمن می‌شد.

حمله شبانه باید انجام می‌شد؛ چرا که اگر عملیات در روز شروع می‌شد، نیروهای زرهی عراق به لحاظ برتری کمی و کیفی که نسبت به واحدهای پیاده ایرانی داشتند،‌ مانع از پیش‌روی رزمندگان اسلام می‌شد.

?

حسن باقری ابتکار جالبی داشت. در صبح عملیات به کمک کارکنان شرکت نفت، نفت سیاه را روی سطح کارون آتش زد تا راه‌های ارتباطی و تدارکاتی دشمن در حین عملیات بسته شود و رعب و وحشت بر دل دزدها بیفزاید، اما وزش باد به سمت جنوب آغاز شد و دود مرکز فرماندهی ارتش را محاصره کرد و توان فعالیت را از نیروهای تیپ 3 ارتش گرفت، فرماندهان ارتش در سنگر فرماندهی سپاه مستقر شدند، چیزی نگذشت که جریان باد کم‌کم دود را به تنها سنگر فرماندهی عملیات نزدیک و نزدیک‌تر کرد. فرماندهان ارتش و سپاه،‌ همگی دست به دعا برداشتند و استغاثه، حال و هوای سنگر فرماندهی را گرفت تا اینکه...

?

... ناگهان به فرمان خدا باد عجیبی شروع به وزیدن کرد که تا آن موقع در منطقه سابقه نداشت. دشمن مستأصل شد و رزمندگان بسیار زودتر از برآورد زمانی به هدف اصلی خود، یعنی پل قصبه رسیدند.

?

بعثی‌ها برای فرار یا پاتک، باید از تنها راه باقی‌مانده در منطقه حفار استفاده می‌کردند. نیروهای دیده‌بان نیز در جبهه دارخوین با هدایت آتش روی این پل، دشمن را گیج و متحیر کردند.

?

برای آرامش نسبی، عراقی‌ها در غرب پل قصبه پناه گرفتند. شهید تیموری، فرمانده تخریب دارخوین و چند تخریبچی هم پل را منفجر کردند و سپس دزدها برای همیشه از آبادان ناامید شدند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:37 صبح     |     () نظر

در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگ‌زده جلب توجه می‌کند که روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، جادة شهید شاه‌حسینی.» در نزدیکی این یادمان، پاسگاهی قرار دارد که «زید» نام دارد.

زید، پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه؛ یکی از مسیرهای تهاجم بعثی‌ها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان. به‌واسطه جادة بین‌المللی‌ای که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی، خود را به سه راه حسینیه رساندند و به طرف خرمشهر هجوم آوردند.

پاسگاه زید با دلاوری‌های رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچه‌ها از زید گذشته بودند، اما موانع صعب‌العبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه شکل بگیرد؛ پاسگاهی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمنده‌ها، چه سوار موتور و چه پیاده آن‌قدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.

در این عملیات بچه‌های لشکر 41 ثارالله در سه محور از همین نقطه به عراقی‌ها حمله کردند. در یکی از محورها خط دشمن را شکسته و از آن عبور می‌کنند. در محور میانی، جنگ سختی در می‌گیرد و نیروهای ایرانی و عراقی در جنگی تن به تن درگیر می‌شوند. در محور سوم، بچه‌ها در میدان مین گرفتار می‌آیند و نمی‌توانند به خط دشمن برسند و تعدادی از بچه‌ها اسیر می‌شوند و تعدادی نیز از همین نقطه پر می‌کشند به سوی خدا.

بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت. عراق باز هم از همین منطقه به ما حمله کرد.

?

حالا از تابلو و جادة خاکی آن، می‌توانی بفهمی که در این جاده سال‌های سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان، باید دژبانی را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت، راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دست‌انداز را رد ‌کنی.

وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهن‌ها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آینده‌ای نمی‌دانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمین‌های تفتیده و شوره‌زار آنجا می‌گذاری و پیش می‌روی. بغض، نه گلوی تو را که تمام وجودت را چنگ می‌زند. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه می‌شوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنام‌تر از گمنامی؟!

همین سال‌های نه‌چندان دور، در جریان تفحص، پیکر شهیدانی کشف شد، که سال‌ها با این خاکی که تو در آن قدم می‌زنی هم‌آغوش بوده‌اند.

دوازده پاره‌سنگ را می‌بینی که روی تکه‌های سیمانی به عنوان نماد قبر نصب شده‌اند. دنبال عبارتی می‌گردی که روی آن نوشته شده باشد: «شهید گمنام فرزند روح‌الله»، اما نه ... و حتما بقیع را به یاد می‌آوری و غربت غمبار چهار مزارش را!

 

 

پاسگاه زید

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:36 صبح     |     () نظر

در 35 کیلومتری جادة اهواز به سمت خرمشهر، سه راهی جفیر و پادگان حمید خود را نمایان می‌کند؛ پادگانی که عراقی‌ها پس از تصرف، از پایه ویرانش کردند. از سه راهی جفیر به سمت  طلاییه نیز دشتی وسیع با خاکریزهای متعدد به چشم می‌خورد که روایت‌‌گر حماسه روزهای آغازین جنگ است. مقرهای در این مسیر به دست رزمندگان اسلام بعد از آزادسازی احداث شده است. بعد از عبور از پاسگاه شهابی و  طلاییة جدید در حاشیة دژ مرزی شهید ساجدی، به طلائیه، میدان حماسه‌ها می‌رسی و شاید تو نیز مثل آن هزاران نفر دیگری باشی که کفش‌هایت را از پایت درمی‌آوری و روی خاک شوره‌زار و شورآفرین  طلاییه قدم می‌گذاری روبه‌رویت معبر و محور بچه‌های گردان یامهدی(عج) است که در عملیات خیبر خاک طلائیه را با خون سرخ خویش معطر کردند و آن‌سوتر حرم شهدای گمنام است. در کنار این حرم بود که دست مبارک سردار لشکر امام حسین(ع) شهید خرازی از پیکر جدا شد. در نقطه غروب خورشید، جزایر مجنون شمالی و جنوبی قرار دارد که با حرم شهدا حدود هشت کیلومتر فاصله دارد. پایین‌تر که می‌روی، به سه راهی شهادت می‌رسی؛ نقطه اتصال زمین و آسمان.

دو مرحله بچه‌ها به این سه راهی زده‌اند که هر بار با توجه به شرایط خاص منطقه و آب‌گرفتگی وسیعی به نام هور، که در حال حاضر خشک شده، نیروهای ما موفق به تصرف آن نمی‌شوند که آثار به جا مانده از نبردهای دلیرانه در سه‌راهی شهادت، بستری می‌شود از عرش خدا که پیکرهای بی‌جان و نیمه‌جان نیروهای اسلام را در آغوش گرفته است تا آن‌که در مرحله سوم این مأموریت، شهید خرازی و یارانش آماده نبرد می‌شوند. سخن ماندگار خرازی در شب حمله مرحله سوم عملیات را با شب عاشورا پیوند زد. خرازی آن شب گفت: «امشب شب عاشوراست، نماینده امام از ما خواسته در  طلاییه وارد عمل شویم. ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد. هر کس می‌تواند بماند و هر کس نمی‌تواند آزاد است برود.

آن شب بچه‌ها عاشورایی جنگیدند. شهید میثمی درباره آن گفت: «کسانی که آن شب در  طلاییه بودند اگر در کربلا هم بودند می‌ماندند».

آن شب بوی دود و خون و آتش با فریاد الله‌اکبر نیروهای اسلام و عجز و انابه عراقی‌ها در هم آمیخت. دشت  طلاییه مانند آتش گداخته فوران می‌زد.‌ هیچ کس باور نمی‌کرد، کسی بتواند در این حجم آتش زنده بماند. عده‌ای از بچه‌ها در جزایر مجنون منتظر پیوستن نیروهای کمکی بودند سه راهی شهادت می‌شود آسمانی‌ترین نقطه زمین و عروج از خاک تا عرش خدا. در یک نبرد مردانه خط دشمن شکسته می‌شود و دشمن ناجوانمردانه و با شقاوت تمام سلاح شیمیایی را به کار می‌گیرد و صحنه عصر عاشورا در  طلاییه تکرار می‌شود. آنگاه که بچه‌ها زیر باران آتش، از شکستن خط ناامید شده بودند و دشمن با هر سلاحی مقاومت شدیدی می‌کرد، پشت بی‌سیم صدایی فریاد زد: از آقا اباالفضل(ع) مدد بگیرد به یکباره فریاد «یا اباالفضل» در خط پیچید و دشمن به زانو درآمد و علمدار این عملیات در  طلاییه دستش از تنش جدا شد.

 

 

طلائیه

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:36 صبح     |     () نظر

مگر می‌شود حرف از دفاع مقدس و شروع جنگ به میان آورد و نامی از شهرک دارخوین و حماسة خط شیر و نقطه دفع تجاوز و آغاز «عملیات فرماندهی کل قوا» نبرد. در جاده اهواز ـ آبادان که حرکت کنی 45 کیلومتر مانده به آبادان، یک شهرک مسکونی می‌بینی که متعلق به سازمان انرژی اتمی بود که به شهرک دارخوین شهرت یافت. این شهرک روزگار آغازین جنگ خط مقدم حماسه بود، اما پس از عقب راندن عراقی‌ها و به برکت خون‌های جاری شده بر زمین، شهرک به مکانی مقدس برای رزمندگان اعزامی از اصفهان تبدیل شد.

دارخوین چه شب‌هایی که شاهد سوز دعا و مناجات شهید ردانی‌پور بود و می‌توانی گوش بسپاری به طنین دلنواز عاشوراهایی که می‌خواند؛ سخن از کسی که بر شهرک دارخوین و ساکنان اهل دلش فرماندهی می‌کرد و آوازة رشادتش در تاریخ دفاع مقدس جاودانه خواهد ماند.

شهرک دارخوین به یاد دارد صدای مناجات صبحگاهی فرزندان باصفای خمینی در مسجد چهارده معصوم(ع) را که نماز شب را با زیارت عاشورا پیوند زده بودند و پس از نماز، با دعای عهد با امام زمان خویش میثاق می‌بستند و به سوی جبهه‌ها می‌شتافتند.

شهرک دارخوین نه تنها قدمگاه هزاران شهید بلکه قدمگاه بسیاری گم کرده راه‌های است که با چراغ هدایت قدم به خاک مصفای شهرک نهادند و از آنجا خود مشعل فروزان هدایت نسل‌های آینده شدند.

دارخوین تنها خط آغاز دفاع مقدس، ایستگاه و استراحتگاه رزمندگان قبل و بعد از هر عملیات نیست؛ بلکه زخم‌خوردة هواپیماهای ارتش بعثی و قتلگاه پاکان این امت نیز هست. ساختمان‌های ویران شده بهترین گواه بر آبیاری این شهرک به خون عزیزان است.

شهرک دارخوین یکی از دردناک‌ترین صحنه‌های جنگ را به خود دیده است. دار خوین به یاد می‌آورد، آن روزی را که پدر و مادران بچه‌های رزمنده به دیدار فرزندشان آمده بودند و در آغوش فرزندان خود زیر بمباران هواپیماهای عراقی به معراج رفتند و کربلایی دیگر برپا کردند.

از صفحه ذهن شهرک دارخوین به ستون ایستادن رزمندگان و بازدید فرماندهانی همچون موحد، قوچانی، عرب و... از آنان و دویدن بچه‌های جنگ با شعارها و رجزهای زیبا هرگز محو نخواهد شد.

دژبانی شهرک دارخوین به یاد دارد دژبان‌هایی چون عبدالمجید ناجی را، که عاشق پرواز بودند. قرار شد که بچه‌ها در عملیات والفجر هشت شرکت کنند، گفتند: برادرش شهید شده و خانواده‌اش دیگر تحمل داغ او را ندارند. باید او را راضی کرد تا به عملیات نیاید. خیلی سخت می‌شد کسی او را راضی کند. وقتی به او گفتند صلاح نیست به عملیات بیایی و او علتش را فهمید، خیلی راحت قبول کرد؛ به گونه‌ای که خیلی‌ها فکر کردند او از خدا خواسته بود تا به عملیات نیاید. اما جمله‌ای گفت که تا صبح عملیات هیچ کس معنایش را نفهمید. او به بچه‌ها گفت: فکر کرده‌اید می‌توانید جلوی خدا بایستید. رفت واحد دژبانی و ما رفتیم عملیات. صبح عملیات و درست زمانی که گردان هنوز وارد عمل نشده بود و هیچ کدام از بچه‌ها به خیل شهدا نپیوسته بودند، خبر رسید شهرک دارخوین بمباران شده و دژبان شهرک، عبدالمجید ناجی به شهادت رسیده است.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:36 صبح     |     () نظر

وارد که می‌شوی، تا چشم کار می‌کند، نی است و نیزار. گاهی هم که توی جاده تا بالای زانو آب بالا آمده است. همان کنار جاده، لای نیزارها مزار چند شهید گمنام توجه‌ها را به خود جلب می‌کند. آب گاهی روی مزارها هم می‌گیرد و بالا می‌آید. اینها فقط چند تا از آن هزار کبوتری‌اند که هفدهم بهمن سال شصت، از لای همین نیزارها پرواز کرده‌اند.

?

در بین‌ تپه‌های رملی و میشداغ و هورالهویزه، تنگه‌ای هست که غیر قابل عبور برای یگانهای رزمی است؛ به همین خاطر اسمش را گذاشته‌اند: چزابه.

?

وقتی بستان آزاد شد، باید از چزابه پاسداری می‌شد. دفاع از تنگه چزابه، یکی از سخت‌ترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس بود. عراقی‌ها قصد داشتند از تنگه چزابه عبور کنند و دوباره بستان را اشغال کنند. رزمنده‌های ایرانی می‌خواستند با حفظ چزابه، بستان را هم حفظ کنند.

?

این تنگه یکی از پنج معبر اصلی هجوم ارتش عراق به خوزستان بود. در دو سوی تنگه، دو جادة نظامی قرار دارد. جاده‌ای در خاک ایران که چزابه را به فکه متصل می‌کند و جاده دیگری که در خاک عراق، که چزابه را به عماره متصل می‌کند.

?

فاصله ما با نیروهای عراقی در این منطقه، حدود یکصد متر بود و جنگ تن به تن تمام عیاری شروع شده بود. نیروی هوایی عراق هم به شدت منطقه را بمباران می‌کرد و گاهی در یک روز بیش از صد سورتی پرواز بالای سر رزمنده‌های ایرانی داشت.

?

یک روز از اسفند سال شصت گذشته بود که چهار گردان از سپاه در عملیاتی با نام امیرالمؤمنین(ع) از شمال تپه نبعه وارد عمل شدند و با کشتن چهارصد نفر از نیروهای دشمن، تنگه را گرفتند و به خط خودی که دست دشمن بود، حمله کردند و عراقیها را تا خط قبلی خودشان عقب راندند و مشکل چزابه برای همیشه حل شد.

?

شهید غلامرضا مخبری. همین جا بود که جلوی دوازده گردان کماندو عراق ایستاد و نگذاشت دشمن چزابه را بگیرد.

?

در چزابه، در بین نیزارها، بیش از یازده خاکریز وجود دارد. در تفحص از خاکریزها، پیکرهای شهدا و اجساد عراقی را می‌یافتیم که گواه از آن بود که در این منطقه،‌ جنگی تن به تن روی داده و این منطقه چندین بار دست به دست شده است.

بچه‌ها گیر افتاده بودند و همة راه‌ها بسته شده بود. شهید ردانی‌پور، شروع می‌کند به روضه خواندن، روضة حضرت زهرا(س). بچه‌ها جان تازه می‌گیرند و راه‌ها باز می‌شود. خوب گوش کن شاید هنوز بشنوی...

 

 

چزابه

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:35 صبح     |     () نظر

فکه یادآور نام چهار عملیات است: عملیات‌های والفجر مقدماتی (بهمن 61)؛ والفجر یک (فروردین 62)؛ ظفر چهار (تیر 63)؛ و عاشورای سه (مرداد 63). فکه روایت سرزمینی است که رمل‌های آن پیکر خونین بسیاری از عزیزان این سرزمین را کفن شده است.

این روایت ساده و مختصری است از منطقه فکه، که احتمالاً یا رفته‌ای یا قرار است که بروی و ببینی. اما من می­خواهم روایت دومی را هم از فکه بیان کنم. روایتی که این­قدر مختصر نباشد و گوشه­ای از حقایق را به تصویر بکشد.

بسیجی­ها هشت تا چهارده کیلومتر، را در حالی با پای پیاده از میان رمل و ماسه­های روان فکه گذشتند، که وزن تقریبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیلو بود، تازه بعضی­ها هم مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پُل را نیز حمل کنند. این پُل­ها قرار بود روی کانال­ها تعبیه شود تا عبور رزمندگان به مشکل فوگاز برنخورد. تا همین جا را داشته باش تا برسیم سر موانع. اصلاً عملیات والفجر مقدماتی را به خاطر همین می­گفتند عملیات موانع. هدف بسیجی­ها خط دشمن بود. مجموعه­ای از کانال­ها، سیم­خاردارها و میدان مین­ها که گاهی عمق آن به چهار کیلومتر می­رسید، بچه‌ها یکی را که رد می‌کردند به دیگری می­رسیدند. موانع معروف فکه هنوز زبانزد نیروهای عملیاتی است، کانال­هایی به عرض سه تا نه متر و عمق دو تا سه متر و پر از سیم خاردار، مین والمر و بشکه‌های پر از مواد آتش­زا.

دشمن با هوشیاری مین­ها را زیر رمل و ماسه­ها کار گذاشته بود و چون بیشتر عملیات­ها در شب انجام می­گرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمی­شدند، بقیه از وجود میدان مین باخبر نمی­شدند. اکثر رزمندگان دشت فکه، نوجوانان و جوانانی بودند که عزم و اراده قوی­شان آنان را سدشکن کرده بود، حالات معنوی و روحی آنها به قدری بی­نظیر بود که با اشتیاق برای عملیات آماده می­شدند.

?

فکه را «قتلگاه» می­گویند، قتلگاه شهیدان خودش یک سرزمین پهناور مملو از رمل و ماسه، با چند تا تپه ماهوری و نیروهایی که در محاصرة دشمن داخل شیار بین دو تپه پناه گرفته، شیار پر از مین والمر، آتش دشمن متمرکز بر شیار سه روز مقاومت، بدون آب و غذا و سرانجام قتل­عام.

?

در محور لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب، بچه‌ها در ساعت ده شب، با دشمن درگیر می‌شوند و خط دشمن شکسته می‌شود. جنگ شدیدی درمی‌گیرد. شهید زین‌الدین دستور می‌دهد بچه‌های مهندسی سریعاً اقدام به زدن خاکریز کنند اما حجم شدید آتش دشمن مانع می‌شود و سرآغاز حماسه مظلومانه‌ای در فکه شکل می‌گیرد، حدود ساعت 2:15 خبر می‌رسد مهمات بچه‌ها در حال اتمام است و تعداد زیادی از بچه‌ها زخمی و شهید شده‌اند، با توجه به حجم شدید آتش دشمن و وضعیت خاص منطقه (رملی بودن) امکان ارسال مهمات به سختی ممکن است. عراقی‌ها بچه‌ها را از سه طرف محاصره می‌کنند، اما فرزندان عاشورایی خمینی تا ساعت حدود هفت صبح مقاومت می‌کنند، وقتی دستور داده می‌شود کمی بچه‌ها به عقب برگردند صدایی از آن طرف بی‌سیم برای همیشه جاودانه می‌شود فرمانده گردان می‌گوید اطراف من بچه‌هایم روی خاک افتاده‌اند، من اینها را چطور تنها بگذارم.

?

از ناگفته­هایی که فکه آرام و ساکت در سینه دارد، نحوه شهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفحص در حین عملیات جست­وجو به سیم­های تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود. رد سیم­ها را که گرفتند رسیدند به یک دسته از شهدا که دست و پایشان با همین سیم­ها بسته شده بود، معلوم بود که آنها را زنده به گور کرده­اند. چرا که کسی دست کشته‌ای را نمی‌بندد.

نمی­دانم چقدر از گردان حنظله می­دانی؟! سیصد نفر در یکی از کانال­ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی­ها مدام با بلندگو از نیروها می­خواستند که تسلیم شوند و بچه­ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می­دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند.

گرچه فکه از لحاظ نظامی، پیروزی آن‌چنانی به خود ندید، اما قصه مقاومت رزمنده­ها در شرایط بسیار سخت جنگی و تشنگی مفرط، کربلایی دیگر را برای این مملکت رقم زد و در واقع اذن دخول سرزمین فکه، همین «تشنگی» است.

در یادداشت­های باقی­مانده از یکی از شهیدان گردان حنظله آمده است:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره­بندی کرده­ایم. نان را جیره­بندی کرده­ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده­اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه­ات پسر فاطمه(س)!»

 

 

فکه

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:35 صبح     |     () نظر

از پل نو به طرف شلمچه، کمی که جلو می‌روی، سمت چپ تابلوی نهر خین را می‌بینی، نهری که جزیره بوارین عراق را از شلمچة ایران جدا کرده است. این رودخانه کوچک، در این بیابان دور افتاده، دروازه­ای از بهشت است که این دروازه را خیلی­ها دیده­اند، اما دیگر برنگشته­اند، تا به تو بگویند که در این جریان آرام چه دیده­اند؟ و اگر تو اهلیت داشته باشی شاید با تو بگویند!

?

صف نماز که بسته شد. حاج آقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را آرام کند تا تکبیره­الاحرام را بگوید. تکبیرگو هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچ کس نمی­رسید. پیش­نماز گریه می­کرد، نمازگزاران گریه می­کردند، تکبیرگو هم گریه می­کرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابه­های «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.

?

ما باید از طریق کانال حفر شده، از سمت خاکریز خودمان به داخل نهرخین می‌رفتیم و بعد از عبور از نهر، به خط عراقی­ها می­زدیم. نهر پر از مانع بود و از ساحل عراق تا بالای خاکریز مین­کاری شده بود. باید هر طور شده به آب می­زدیم، معبر را باز می­کردیم تا بچه­ها بتوانند به جزیره بوارین برسند. دو تا کانال بود که نیرو­های خط‌شکن باید از آن رد می­شدند تا به رودخانه بزنند و با باز کردن معبر از میان سیم‌خاردارها و خورشیدی­ها، از آب عبور کنند. خیلی­ها جنازة‌ خود را پلی برای عبور رفقایشان کردند تا از این کانال عبور کنند.

?

چند توپ 105 میلی­متری، این طرف خط آماده بود که اگر در معبر لو رفتیم، به سمت سنگرهای کمین شلیک کنند. بعد از اینکه دسته ویژه، راه را باز کرد و اولین سنگرهای تیربار خط خاموش شد. بقیه بچه­های غواص از راه همان تونل، از آب رد ­شدند و بقیه خط را تصرف کردند. بعد هم قرار بود خاکریزها را نیروهای تخریب با انفجار برش دهند و نیرو­های یگان دریایی، پل شناور را روی رودخانه خین بیندازند و گردان­های پیاده داخل بوارین شوند و کار پاک­سازی را ادامه دهند.

?

برای اینکه دیده نشویم، بعد از ظهر راه افتادیم. در یک کانتینر حمل می‌شدیم. بچه­ها حسابی شلوغ می­کردند. فریاد دلبریان، معاون گروهان غفار، همه را به خود آورد: «به جای این مسخره­بازی­ها، یه سرود بخونید که همه لذت ببرند.» شروع کردیم به آماده کردن سرود و خواندیم: «شهر، شهر خون است، پنجه در خون، خصم دون است ...» و دلبریان که راضی شده بود، با سر تکان دادن، شروع کرد به همراهی با ما. ادامه دادیم: «پشت سنگر، گشته پنچر، ماشین فرمانده لشکر؛ مانده لشکر، مانده لشکر. باید به شط خون شنا کنیم؛ شلپ شولوپ، شلپ شولوپ!»

لبخند از روی لبان دلبریان محو شد و در حالی که به تأسف سر تکان می­داد گفت: «نه خیر، شماها آدم بشو نیستید.»

?

علی تشکری، یک عارف به تمام معنا بود؛ تودار، دلسوخته، متواضع، کم‌حرف و بسیار خجول. تعریف می­کرد که در مشهد وضع خوبی نداشته و مدهای غربی و تیپ­های آن‌چنانی می­زده. یک نفر با او صحبت می­کند و به او می­گوید: «یک ماه برو جبهه، اگر خوب نبود، برگرد.» علی می­گفت: «چندین بار به طرف تأکید کردم که من سر یه ماه برمی­گردما! بنده خدا هم تضمین کرده بود سر یک ماه خودش علی را برگرداند. می­خندید و می­گفت که نمی­دانم چرا این یک ماه تمام نمی­شود؟! خانواده­ام فکر می­کنند معجزه شده و امامی، معصومی، کسی مرا متحول کرده! یک بار به او گفتم: «علی، وقتی برگردی چه کار می­کنی؟ نمی­ترسی باز هم دوستان سابق عوضت کنند؟» لبخندی زد و گفت: «سید، فعلاً که نمی­خوام برم، هر وقت خواستم برگردم فکرشو می­کنم.»

?

مسعود احمدیان بچه‌ها را با شوخی بیدار می‌کرد تا نماز شب بخوانند. مثلاً یکی را بیدار می­کرد و می‌گفت: «بابا پاشو من می­خوام نماز شب بخونم، هیچ کس نیست نگام کنه!» یا می­گفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار تا مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم»!

?

داخل تونل، به انتظار اعلام رمز عملیات نشسته بودیم. سعید با عجله آمد و به امیر نظری گفت: «یا فاطمه زهرا(س)! امیر جان شروع کن. یا علی، التماس دعا»!

امیر با شنیدن نام حضرت فاطمه(س) لبخند زد و با بیلچه شروع کرد به برداشتن آخرین قسمت تونل تا راه باز شود. راه که باز شد، چشمتان روز بد نبیند. کوهی از سیم خاردار و خورشیدی، خین را پوشانده بود. امیر نظری نگاه معناداری به ما کرد و گفت: «بچه­ها بریم، یا علی.» هنوز سرش کاملاً از تونل خارج نشده بود که یک تیر قناسه درست خورد وسط پیشانی­اش. با یک صدای کوتاه، انگار بخواهد یا حسین بگوید، جلوی چشمان ما پر زد به ملکوت. قناسه‌چی عراق، سر تونل را نشانه گرفته بود.

?

یکی از مجروحان زنده بود و شروع کرد به عربی صحبت کردن. می­گفت: «مرا نکشید. پیش فرمانده خود ببرید، من اسرار مهمی دارم.» لجم گرفت! یعنی چه؟ چند عراقی خواستند بلندش کنند، داد و فریاد کرد که من نمی­توانم تکان بخورم؛ بگویید او بیاید. یک ستوان عراقی با چند نفر دیگر دور مجروح را گرفتند. من طرف را نمی­دیدم، فقط ناگهان دیدم عراقی­ها با وحشت از جا پریدند و ناگهان انفجاری شدید صورت گرفت. کیف کردم.

?

برانکارد جلوی ما که رسید، مجروح، سر امدادگر فریاد کشید: «نگه­دار»! بعد جلوی چشمان بهت­زده دو امدادگر، پرید پایین و گفت: «قربون دستتون، چه قدر می­شه؟!» و زد زیر خنده و پرید داخل ماشین و بین بچه­ها گم شد. می­گفت: «رفتم برای خواهرم چتر منور بیارم. خسته شدم، تاکسی گرفتم.»

?

تحویل ساکهای بچه­ها و جمع کردن لوازم شخصی آنها بسیار دردناک بود. روی ساک بخشی، سه تا چتر منور زیبا قرار داشت که می­خواست برای خواهرش ببرد!

?

خندید و رد شد. چه قدر نورانی شده بود! عجیب بود؛ یاد شعری افتادم و شروع کردم به زمزمه: «گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چرا؟ گفت از جنون! گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو؛ خندید و رفت.»

?

کربلای پنج ساعت 1:30 نیمه شب آغاز می­شد و گردان یاسین و گردان نوح باید معبر را باز می­کردند. این بار بر خلاف کربلای چهار، حفاظت بسیار خوب رعایت شده بود. گفتند تا شب نشده وضو بگیرید و لباس­های غواصی رو بپوشید. چون موقع اذان بود، گفتند: «همه در سنگرها نماز را نشسته بخوانند.» مسعود احمدیان گفت: «من باید بیرون بخوانم.» غیر از نماز مغرب و عشا، غفیله و وتیره­اش را هم خواند و با چشمانی سرخ آمد داخل سنگر، گوشه­ای چمباتمه زد و رفت توی فکر.

گفت: «سید، می­گن هر کی تو آب شهید بشه، حق­الناس نداره، درسته؟» گفتم: «امکان داره.» گفت: «خدا کنه توی آب شهید بشم.» به شهادتش اطمینان داشت، اما می­خواست مکانش را هم تعیین کند. جلوی چشمان خودم داخل آب شهید شد.

?

فرمانده گردان یاسین، جلیل محدثی بود که از با سابقه­ترین و کارآمدترین فرمانده گردان­های لشکر بود. از بچه­های قدیمی جنگ که با شهید چمران همکاری کرده بود؟ فردی بود قد بلند، سر به زیر، با ابهتی غیر قابل توصیف، بیانی بسیار گیرا، لحنی کاملاً آمرانه و اخلاقی بسیار نیکو.

?

بعد از ظهر، دو تا دیگر از بچه­ها هم که از بیمارستان جیم شده بودند، به من پیوستند. صدای بلندگوی گردان بلند شد که برادران را به تجمع در مسجد فرامی­خواند. پنج نفری گوشه­ای نشستیم تا جلیل محدثی وارد شد. به محض ورود نگاهی به ما کرد و با چشمانی سرخ شده و خنده­ای غمگین گفت: «مثل این‌که همه در اتاق من جا می‌شید، بیایید اونجا.»

از گردان یاسین، شش نفر مانده بودند، که از آن میان، پنج نفر بعدها به رفقایشان پیوستند.

?

قبل از عملیات بچه‌ها قبر کنده بودند و در آن عبادت می­کردند. به قبرهای خالی که رسیدم، عجیب دلم گرفت! یکی یکی قبرها را بوسیدم و برای صاحبانشان فاتحه خواندم. همین جا بود که «تشکری» با خدایش خلوت می­کرد. همین جا بود که «عامری» نماز شبش را می­خواند. همین جا بود که «رنجبر» برای خودش روضه حضرت زهرا(س) می­خواند و اشک می­ریخت.

?

با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند. هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند.

?

گفتم که این نهر یکی از دروازه‌های بهشت است. مواظب باش.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:35 صبح     |     () نظر

«روی زمین دنبال آسمان نگردید. هر چه هست آن بالاست» این جمله‌ایست که از کودکی به ما گفته بودند، و این را کرده بودند به قانونی بدون استثنا و تبصره. امروز من می‌خواهم یکی از استثناهای این قانون را رو کنم. گرچه زحمت پیدا کردن آن را من نکشیده‌ام. برای پیدا کردن تبصره‌های این قانون، یک عالمه خون ریخته شده است. باور کن!

?

عملیات کربلای چهار تمام شده بود و هنوز خاطرة شهادت بسیاری از بچه‌ها از اذهان زدوده نشده بود که باید رزمندگان و مردم شهد شیرین پیروزی را می‌چشیدند، که اینها را یکی از فرماندهان عملیات کربلای پنج می‌گوید. می‌گوید تمام جوانب را بررسی کردیم.

?

شناسایی منطقه کار راحتی نبود. محور «شلمچه» از همه محورها مهم‌تر بود. شلمچه دروازه بصره بود. از این نقطه می‌توانستند به دشمن نفوذ کنند. البته راحت هم که نه. دشمن محکم‌ترین مواضع و موانع را برپا کرده بود. بررسی منطقه کلی وقت می‌برد. دشمن در منطقه آب رها کرده بود. خط اولش، دژ محکمی بود با سنگرهای بتونی. پشت آن تانک‌ها مستقر بودند و به خوبی بر منطقه اشراف داشتند. خط دوم و سوم که کانال بود، خط چهارمش هم پشت نهر دوعیجی بود. خط پنجمی هم بود که قرارگاه تاکتیکی دشمن بود و مرکز توپخانه، و تازه این همة ماجرا نبود.

?

19 دی ماه 1365 بود. ساعت یک و نیم شب. دشمن این‌طور استدلال کرده بود که فعلاً ایران بعد از عملیات ناموفق کربلای چهار، قادر به انجام عملیات جدید نیست. نیروهای عراقی کم‌کم به سمت فاو رفته بودند تا در بازپس‌گیری آنجا حضور داشته باشند. اینجا بود که رزمنده‌ها، زمان را به دست گرفتند. حمله نیمه‌شب بسیجی‌ها در شرق بصره، دشمن را گیج کرده بود. دشمن غافلگیر شده بود. رمز مقدس «یا زهرا(س)» داشت کار خودش را می‌کرد.

?

شکست‌های پیاپی، دشمن را به این نتیجه رسانده بود که به جای حالت تهاجمی، حالت تدافعی بگیرد. به همین دلیل، دست به کار شد و در شلمچه، موانع وسیعی به شکل «ن» ساخت که دهانه باز آنها به عرض سیصد متر به طرف ایران قرار داشت. ارتفاع این موانع، به هفت متر می‌رسید. ساخت این نونی‌ها کار را برای ما دشوار ساخته بود. دیدی که عراق از اطراف این گودال به سر رزمنده‌های ایرانی داشت، امکان هر تحرکی را از آنها می‌گرفت و ما برای فتح هر یک از این موانع، شهدای بسیاری را تقدیم کردیم. اما بالاخره ایمان و ارادة رزمندگان از سد تمامی موانع گذشت.

?

خیلی‌ها زیر رگبار گلوله، فقط «هدف» را می‌دیدند و بهانه‌ای برای برگشتن نمی‌آوردند. آنچه در شلمچه مهم بود، این بود که رزمنده‌ها، سرعت عمل را به دست بگیرند. در صورت تسط بر این منطقه، ایران می‌توانست برتری خود را در جنگ ثابت کند... .

?

باید جاده شلمچه باز می‌شد. برای پشتیبانی رزمنده‌ها، به میدان آمدند. گرچه همه عوامل دست به دست هم داده بودند تا پیش‌روی رزمندگان اسلام کند شود، بچه‌ها به خوبی از پس تجهیزات بالای دشمن برآمدند. 45 روز تهاجم و مقاومت!

?

ارتش عراق مثل اژدهای دو سری بود که رزمنده‌ها با این عملیات، یک سرش را داغان کرده باشند، سر دیگرش وحشی شده بود. می‌غرید، شکست را باور نداشت. روزنامه ‌Observer چاپ پاریس نوشت: «برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربی درباره امکانات دفاعی عراق دچار تردید شده‌اند.» هفته‌نامه نیوزویک هم نوشت: «تهاجم ایرانی‌ها در نزدیکی بصره، حداقل یک چیز را درباره جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن، این است که برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را که یک طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود، مطرح ساخته است.»

?

خیلی­ها شملچه را با غروبش می‌شناسند. غروب که می‌شود، سرخی آسمان که جای خورشید را می‌گیرد، حزن عجیبی می‌ریزد در دل‌های عاشق. آدم انگار دیوانه می‌شود. انگار یک عالمه حقیقت، یک عالمه ذکر، یک عالمه صدا و ناله می‌خواهند هجوم بیاورند به مغزت و تو در امان نیستی از همه اینها. عجیب است... آدم در هجوم این همه باشد و لذت ببرد، عشق‌بازی کند، خودش را بیندازد روی خاک و خاک را مشت کند و توی دست­هایش بگیرد.

خیلی‌ها شلمچه را با غروبش می‌شناسند. اصلاً نذر می‌کنند که غروب به شلمچه برسند. نجوای غروب شلمچه با بقیه ساعات روز فرق می‌کند. فقط باید یک بار امتحانش کرد.

?

شلمچه هنوز هم گلوگاه عراق است. کمی آن طرف‌تر حسینیه‌ شلمچه قرار دارد، با نشانه‌های پر رنگ پایداری... تانک‌های به گل نشسته، مین‌های خنثا نشده، کلاه و قمقمه‌های سوراخ‌شده، نخل‌های بی‌سر، اول حرفم از تبصره و استثنا نوشتم. می‌خواهم بگویم دریچه‌های آسمان، توی خاک شلمچه پر بود، قدم به قدم!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:34 صبح     |     () نظر

«مساجد سنگر است.» جملة به یاد ماندنی امام راحل است که دارای عقبة فرهنگی و سیاسی است. آقای ابوترابی را که می‏شناسید؟ او هم گفته بود: «اگر مسجد سنگر است، مسجد جامع خرمشهر سنگر تمام سنگرها است.»

?

خرمشهر زیر آتش بود و رزمندگان ایرانی که از شهر دفاع می‏کردند. در حقیقت از تمام ایران دفاع می‌کردند. تمام راه­ها هم به مسجد جامع ختم می‏شد. آنجا قلب تپنده شهر بود. عراقی‏ها که حمله کردند. مسجد جامع شد مرکز برنامه‏ریزی‏های مقاومت خرمشهر، نه، بگو مرکز تمام ایران! سلاح‏ها را جمع کرده بودند در مسجد جامع، و مردم، حتی زن­ها، می‏آمدند شناسنامه‏شان را می‏دادند، سلاح تحویل می‏گرفتند. هر کس سلاح، مهمات و آب و غذا می‏خواست، به مسجد جامع می‏رفت. هر واحد که نیاز به نیرو داشت، از مسجد جامع کمک می‏گرفت. هماهنگی بین نیروها و پایگاه­ها از طریق مسجد جامع انجام می‏شد. در مسجد زن­ها و دخترها به پخت و پز مشغول بودند و جیره جنگی آماده می‏کردند تا مدافعان خسته شهر را یاری کنند. هر کسی مجروح می‏شد، می‏بردندش مسجد جامع. شهدا را هم از آنجا می‏بردند به جنت‏آباد و تند و تند دفن می‏کردند.

?

مسجد جامع محل استراحت بچه‏ها بود. فقط در مسجد می‏شد شب‌ها را گرد آمد و استراحت کرد. دشمن اول نمی‏دانست بچه‏ها کجا جمع می‏شوند، اما رادیو آن­قدر گیج‏بازی در آورد که عراقی‏ها جای بچه‏ها را فهمیدند. دیگر مسجد جامع هم زیر آتش خمپاره بود.

?

دشمن فهمیده بود که مسجد جامع قلب مقاومت است. و باید به هر قیمتی این مقاومت شکسته شود. یک گلوله توپ، دوازدهم مهر گنبد مسجد را شکافت و در شبستان فرود آمد. خیلی‏ها شهید و مجروح شدند. اما مسجد به خون نشسته تا 45 روز دیگر نیز سرپا و محکم ایستاده بود.

?

عراقی‏ها داشتند به مسجد نزدیک می‏شدند. باید مسجد خالی می‏شد و بچه‏ها می‏رفتند به آبادان و یا به یک جای امن‏تر. با این همه، باز هم چند نفر از زن‏ها و دخترها ماندند، نمی‏رفتند. می­گفتند هر وقت همه رفتند، ما هم می‏رویم. اسلحه می‏خواستند که بجنگند! خمپاره بعدی درست خورد وسط حیاط.

?

گنبد سوراخ شد. نور روز آمد توی شبستان مسجد. گرد و خاک تمام مسجد را پر کرد. دیگر مسجد روشن روشن بود.

?

مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود. مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی‌پناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد، و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزویی بود که جز در بازپس‌گیری شهر برآورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود. همة ایران، مسجد جامع با تمام جراحاتش ایستاد تا اسطوره مقاومت مردم باشد تا روزی بار دیگر نوای نماز و صدای مناجات فرزندانش را بشوند.

?

سوم خرداد 61 خرمشهر، شهر خون، آزاد شد. رزمندگان داخل شهر شدند. مسجد جامع خوشحال بود! که فرزندانش را در آغوش می‌گرفت. رزمنده‏ها در و دیوار مسجد را می‏بوسیدند و گوشه‏ای ایستادند برای نماز، نماز شکر!

?

گرفتی چرا مسجد جامع خرمشهر، سنگر تمام مسجدهاست؟

و چه زیباست نماز خواندن در «مسجدی که سنگر است» و آن هم سنگری که «سنگر تمام سنگرها است».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:34 صبح     |     () نظر

کمتر کسی فکرش را می‌کرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.

?

اواخر آبان 1359 بود. عراقی­ها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمنده­های تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه. بچه­ها اشک شوق می­ریختند.

?

توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام می­شد. برنامه­ریزی­ها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان می­خواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها را مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.

?

سوسنگرد هم در محاصره بود. درخواست نیرو شد، گفتند اقداماتی برای اعزام نیرو انجام شده، ولی تجهیز و اعزام آنها از استان­های دیگر، حداقل دو هفته وقت لازم داشت؛ زمان به سرعت می‌گذشت اما جنگ نابرابر که وقت نمی­شناخت. باران آتش بود از گلوله خمپاره گرفته تا توپ و کاتیوشا. جنگ بود و دفاع از دهلاویه و سوسنگرد و تنها پنجاه پاسدار تبریزی و نیروهای مردمی و سپاه سوسنگرد. همین!

?

گفتم همین، ولی همین هم کم نبود. چنان مقاومتی بچه‌ها از خود نشان دادند که عراقی­ها با بی­سیم گزارش داده بودند: «کار در دهلاویه گره خورده است»!

?

نیروهای عراقی از سه طرف به سمت شهر پیش­روی می­کردند. 125 تانک، خودرو و نفربر؛ هیچ راهی برای نجات زخمی­ها و تخلیه شهدا وجود نداشت، مگر از طریق رودخانه که آن هم بلم نیاز داشت. دهلاویه سقوط کرد.

?
چمران دست به کار شد. بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی هماهنگی ایجاد کرد. به بچه­ها تاکتیک­های جدید نظامی یاد داد. منتظر دستور امام(ره) بود. بالأخره نیمه­های شب 25 آبان این دستور ابلاغ شد و صبح 26 آبان نیروهای ایرانی با جدیت بیشتری، حمله کردند.

?

در جریان بازپس­گیری دهلاویه دکتر چمران زخمی شد. آمار شهدا هم بالا بود؛ خیلی. اما فتح دهلاویه برای رزمنده­ها مهم بود. بچه‌های ستاد جنگ‌های نامنظم، یک پل ابتکاری و چریکی روی کرخه ساختند تا راهی برای ورود به این شهر هموار کنند.

?

خرداد 60 درگیری در دهلاویه بالا گرفت. نیروهای دو طرف آن قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک می­جنگیدند. مناجات معروف شهید چمران با اعضا و جوارحش، در همین شرایط نوشته شده است:

«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن... به شما قول می‌دهم که پس از چند لحظه، همه شما در استراحی عمیق و ابدی آرامش بیابید....»

?

دهلاویه برای همیشه آزاد شد، اما برای این آزادی‌اش تاوان بزرگی را داد تاوانی به قیمت خون پاک‌ترین فرزندان این سرزمین؛ تاوانی به بزرگی خون چمران و دوستش سرگرد احمد مقدم. چمران و دیگر یارانش همان­جا از قید زمان و مکان رها شدند و به یاران شهیدشان پیوستند و دهلاویه را زیارتگاه کردند کسی فکرش را نمی‌کرد این روستای کوچک روزی این هم زائر داشته باشد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:34 صبح     |     () نظر

<   <<   26   27   28   29      >