سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که دوستی ندارد، اندوخته ای ندارد . [امام علی علیه السلام]

با سرطان ریه

درگیری‌هام شدیده

داره آبم می‌کنه

یه مدت مدیده

 

همین روزا یه وقتی

دیگه خوب خوب می‌شم

تابوتمو میارن

سوار اون چوب می‌شم

 

یواش یواش، فراموش

می‌شه اون طشت خونی

راحت می‌شن بچه‌هام

از زجر نردبونی

 

رسمش ولی این نبود

همش فراموش بشه

اون آتیش معرکه

بمیره، خاموش بشه

 

رسمش ولی این نبود

صورت و پهلوی دین

کبود بشه،‌ بمونه

همین‌جا روی زمین!

 

درد اگه درد دینه

درده ولی شیرینه

تیری که ول می‌کنه

صاف رو هدف می‌شینه

 

شهید دلش مثل ابر

زخمی و پاره پاره‌س

تو آسمون قرآن

شهید مثل ستاره‌س

 

باید باشه ستاره

همیشه تو آسمون

تا زنده باشیم همه

تا نور بده واسمون

 

اگر فراموش بشه

خاموش بشه، بمیره

دین هم فراموش میشه

عزتمون می‌میره

 

بزرگ بودن شهیدا

جا نگرفتن اینجا

طوری بزرگ بودن که

جا نشدن تو دنیا

 

کوچیک نشین شما هم

جا تو دنیا نگیرین

بزرگ باشین، طوری که

تو دنیا جا نگیرین!

 

اهل دلا،‌ چی شدن

حالا تو این گیر و دار؟

چه جوری غیبشون زد

در رفتن از پای کار؟

 

این رسم دنیای ماست

شادی با غم قرینه

اونی که بهترینه

فرداش بدترینه

 

اونکه می‌خواد بمونه

این رو باید بدونه

دنیا وفا نداره

یه قرونم گرونه

 

دیگه چیزی نمی‌گم

حرف‌ها نگفته بهتر

دستمال بی‌خیالی

حالا که بستین به سر

 

حرف‌ها نگفته بهتر

دق میاره حرف حق

ظرفیت توپ می‌خواد

نه یک ظرفیت لق!

 

دق می‌آره حرف حق

اگر اهلش نباشی

یادت باشه که شهید

رفته الآن، تو جاشی

 

پرچم‌شونو برادر

نذار بمونه زمین

ادامه راهشون

فقط به اینه، ‌همین!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:10 صبح     |     () نظر

همه‌ش واسم میباره

بازی روزگاره

ریه‌م یه دم صب تا شب

می‌سوزه و می‌خواره

 

اینکه من رو می‌بینن

میگن،‌آقا،‌ موجیه

یادگار شلمچه‌س

از کانال زوجیه

 

تو دل اون معرکه

مرد می‌خواست، بمونه

دفتر زندگی رو

تو اون آتیش بخونه

 

رفتن بچه‌ها رو

ببینه، دونه، دونه

داغون بشه، تو دلش

غم بزنه جوونه

 

رفتن بچه‌ها رو

خدا می‌خواست ببینم

شقایق‌های عشق‌ رو

با داس غم بچینم

 

اینها همش بهونه‌س

غمی که تازه مونده

غم یاد بچه‌هاست

روحیه‌مو چلونده

 

یادم میاد واسه جنگ

با هم بودیم اون روزا

با همه بچه‌ها

تو دل اون تپه‌ها

 

جنگ مثل یک بازی بود

یه بازی مردونه

واسه یک امتحان

جنگ شده بود بهونه

 

با بچه‌ها تو سنگر

غم‌ها رو له می‌کردیم

اول هر پاتکی

عشق رو زره می‌کردیم

 

یه زره  مطمئن

یه زره توپ توپ

همیشه با ما بودش

تو اون همه تیر و توپ

 

حالا دارم می‌سوزم

از قافله جا موندم

طاقتشو ندارم

تنهای تنها موندم

 

دلم به یاد اونا

مثل سرکه می‌جوشه

حتی توی شادی هم

رخت عزا می‌پوشه

 

من که دست خودم نیست

اینکه آتیش می‌گیرم

روزی دویست،‌ سیصد بار

به یادشون می‌میرم

 

با انواع سرطان

مدتیه ور می‌رم

هر جوریه می‌مونم

از دستشون درمیرم

 

اونکه کاریم نداره

سرطان حنجره‌س

برای در رفتنم

در نیست، مثل پنجره‌س

 

با معده و با کبد

دیگه کاری ندارم

جونمو ذره، ذره

دارم  بالا می‌آرم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:9 صبح     |     () نظر

دلم که سفره نیستش

پیش همه وا کنم

با هر کس و ناکسی

هی جنگ و دعوا کنم

 

با اینکه الآن دارم

قصه می‌گم براتون

مثل یه خار می‌مونم

تو باغ قصه‌هاتون

 

قصه‌رو می‌پسندین

اما باور ندارین

باز هم نمی‌فهمینش

نمک‌رو زخم می‌ذارین

 

فرهنگ قصه‌ها رو

تو جبهه جا گذاشتین

زحمت بچه‌ها رو

به زیر پا گذاشتین

 

حماسه، افسانه شد

چون فرهنگش نمونده

از سر راه شهید رو

روزمرگی پَرونده

 

حقایق جبهه‌رو

وقتی می‌گن براتون

افسانه می‌شنوینش

نمی‌ره تو سراتون!

 

یه روز سر یک پلی

حالی می‌شین که دیره

وقتی می‌این رد بشین

یقه‌تونو می‌گیره

 

فانی می‌شم، صب تا شب

تو این دنیای فانی

نفسمو بریده

یه مرگ نردبانی

 

تو این دنیای کوچیک

گیر افتادم بدجوری

عجب تاریک و سرده

نه گرمایی، نه نوری

 

یه روز یه سردار بودم

امروز، سربار شدم

روزای آخر جنگ

مریض و بیکار شدم

 

حال و روزم، این روزا

مثل خواب و خیاله

با اینکه مرد خونه‌م

خرج پای عیاله

 

بش می‌گفتم پرنسس

عین پرنسس بودش

مزه زندگیمون

خوشمزه و گس بودش

 

حالا همون پرنسس

برام لگن می‌یاره

تف به گور روزگار

چه بازی‌هایی داره!

 

غم‌هام، یکی، دو تا نیست

لشکر غم فوجی‌یه

همه از من فوجی‌یه

میگن آقا موجی‌یه

 

وقتی سرفه‌م می‌گیره

سیاه می‌شم، می‌میرم

دستمال‌رو در می‌یارم

پیش دهن می‌گیرم

 

«سالبوتامول» خالیه

«سرونتم» ندارم

شاید واسه همینه

هی خون بالا می‌یارم

 

گیر نمی‌یاد «بکوتایت»

«فلوکسی‌تانیم» که نیست

من موندم و یه دستمال

پر چرک و خون عینِ «کیست»

 

همه ازم درمی‌رن

انگاری که سل دارم

اونوقته که تو دلم

یه غم خوشگل دارم

 

غم می‌زنه، تو دلم

عجب بساطی می‌شه

تو مخ لامصبم

همه چی قاطی می‌شه

 

اونوقت می‌رم اون وسط

جر می‌زنم، فحش می‌دم

تو این دست ناقصم

یه دونه چکش می‌دم

 

چکش رو می‌چرخونم

خرد می‌شه، همه چی

شیشه‌های پنجره

عین آرد نخودچی

 

بعضی میگن مریضه

بعضی میگن دیوونه‌س

پا چه تونو می‌گیره

سگِ درِ این خونه‌س

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:7 صبح     |     () نظر

در شماره پیشین مجله، مصاحبة ارزشمندی چاپ شده بود از برادر جانباز، علیرضا درستی، ایشان به دلیل انتخاب نامناسب عنوان برای مصاحبه و نیز دو اشتباه دیگر ایجاد شده در متن، آزرده خاطر بودند. تقصیر ما بود؛ بایستی قبل از چاپ مصاحبه را می‌دادیم تا ایشان تأیید کند، اما به دلیل ضیق وقت متأسفانه نشد. در اینجا، ضمن عذرخواهی و آرزوی سلامتی و بهروزی برای ایشان و شما عزیزان جانباز، اشتباهات متنی را به شرح ذیل اصلاح می‌کنیم:

1. نام حاج آقای نریمیسا، در صفحة دوم مصاحبه، به اشتباه حاج علی موسوی، نوشته شده است.

2. ایشان در عملیات حلبچه شیمیایی شده بودند، که به اشتباه، عملیات بدر آمده است.

3. اجداد ایشان امام جمعة بروجرد بوده‌اند، که به اشتباه پدربزرگ ایشان نوشته شده بود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:43 صبح     |     () نظر

لطفا نظرات خود تون رو در نظرات این نوشته در قالب انتقاد و پیشنهاد به بنده حقیر ارسال کنید حتما بهش رسیده گی می شه متشکر مدیریت وبلاگ رزمنده

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 1:11 صبح     |     () نظر

شهیدم! محمد! برادر! منم

که در شهر خونین قدم می‌زنم

شهادت،‌ همان شد که می‌خواستی

تو در خون نخفتی، که برخاستی

ببین شهر، چون ماست آیینه‌وار

حماسی و زخمی ولی پایدار

از آن رنگ خون رنگ خون شسته‌اند

ولی، لاله‌ها، سرخ از آن رسته‌اند

رهایم مکن، در زمانی چنین

فنایم مکن در جهانی چنین

جهانی که حیوان بر او غالب است

جهانی که انسان در او غایب است

محمد! چرا وا نهادی مرا

شهیدم! چرا جا نهادی مرا

خدا در شکن این قفس‌وار تنگ

و یا صبر بخشا به من صبر سنگ

منم اینکه فریاد من بی‌صداست

که زیبا و خاموش چون جبه‌هاست

شهیدم! محمد! برادر! منم

چنین زخم آجین قدم می‌زنم

ببین چاک خورده است پیشانی‌ام

ببین زخم‌ها کرده زندانی‌ام

تو کوچیدی از خویش، راحت شدی

زیارت نمودی، زیارت شدی

ولی من در این جبهه ناپدید

به هر لحظه صد بار گردم شهید

 

سودابه مهیجی

خانم مهیجی را چندان نمی‌شناسم، اما از او اشعار بسیار زیبایی خوانده‌ام... و اما در مورد این شعر: از آن شعرهایی که محال است بدون اشک سروده شده باشد. تا دلت برای شهیدان تنگ نشود، تا به یاد غربت مادران چشم انتظار مفقودین اشک... و تا مثل بچه‌های راهیان نور دلتنگ غروب شلمچه و طلاییه، نباشی نمی‌توانی از زبان یک شهید مفقود‌الاثر این‌گونه بسرایی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:40 صبح     |     () نظر

حسن ابراهیم‌زاده

امام خمینی(ره) طی پیامی از رزمندگان اسلام خواست تا حصر آبادان شکسته شود.

?

20 خرداد 1360 رحیم صفوی، فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب، به انرژی اتمی اهواز رفت و به رزمندگان ایرانی مژده داد که سحرگاه روز بعد به مزدوران بعثی در شرق کارون حمله خواهند کرد. شوری فراوان بر رزمندگان ایرانی حاکم شد. بعضی از آنها سرود «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» سر دادند. بعضی به گوشه‌ای رفته و وصیت‌نامه نوشتند.(1)

?

20 خرداد 1360 بنی‌صدر قصد حضور در شهر ایلام را دارد. مردم ولایتمدار که از گستاخی‌های بنی‌صدر به رهنمودهای امام و برخورد حذفی دولت لیبرال با یاران امام از یک سو و از سوی دیگر، فرماندهی خائنانه بنی‌صدر که با سیاست گازانبری خود در برابر نیروهای تجاوزگر، عملاً دست نیروهای رزمندگان را از پشت بسته بود و راه را برای اشغال منطقه وسیعی از ایران برای دشمن باز کرده بود، پیشاپیش از حضور بنی صدر در شهر اعلام انزجار کرده بودند و حاضر به استقبال از بنی صدر نشدند. این مبارزه منفی مردم تا بدانجا پیش رفت که خانواده‌های شهدا تصمیم گرفتند در روز حضور بنی‌صدر، به مزار شهدای ایلام در صالح‌آباد رفته و یاد و خاطره‌ آنان را گرامی دارند و به جای دیدن تصویر بنی‌صدر، غبار از مزار شهدای مظلوم خود که در دفاع از شهر مهران و ارتفاعات زیل و تنگه کنجانچم غریبانه به شهادت رسیده بودند، بشویند.

?

لیبرال‌ها، عناصر وابسته به سازمان منافقین و عناصری که تلاش آنها در ایجاد آشوب در شهر ایلام به بهانه حمایت از «کردستان بزرگ» ناکام مانده بود، با مشاهده شهر سوت و کور ایلام در آستانه ورود بنی‌صدر، به یکباره به تخریب مغازه‌ها و آتش زدن کیوسک روزنامه‌فروشی‌ها و کتک زدن نیروهای حزب‌اللهی پرداختند. بالگرد حامل بنی صدر با مشاهده دود ناشی از سوختن چندین نقطه از شهر و وضع غیر عادی شهر و نبود جایگاهی برای فرود بنی‌صدر، بر فراز شهر ایلام می‌گردد و سپس مسیر خود را به سمت صالح‌آباد و مزار شهدای ایلام تغییر می‌دهد.

?

بالگرد بنی‌صدر به گمان استقبال مردم حاضر شده بر مزار شهدای ایلام در کنار مزار شهدا فرود می‌آید و بنی‌صدر مغرورانه بر قبله‌گاه عاشقان، گام می‌نهد که به یکباره فریادهای در گلومانده شهیدان از گلوی مادران و پدران، و فرزندان و همسران شهدا در فضا می‌پیچد. خانواده شهدا با پاشیدن خاک پاک مزار فرزندان غیور خود و با فریاد «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» اعتراض خود را به حضور بنی‌صدر بر مزار کفن‌پوشان امام اعلام می‌دارند. به یکباره جو متشنج می‌شود و برخی از خانواده شهدا به سوی بنی‌صدر حمله می‌کنند. بنی‌صدر در حلقه محافظان خود و در میان هجوم مردم، یک سیلی محکمی را بر صورت خود احساس می‌کند و سریع سوار بر بالگرد خود می‌شود.‌ بالگرد از زمین،‌ از سرزمین ایران، از مهد دلیران جدا می‌شود.

?

اخبار ساعت 20 شبکه یک صدا و سیمای جمهوری اسلامی، از استقبال مردم ایلام از بنی‌صدر می‌گوید. ‌مردم بار دیگر با شنیدن این خبر دروغ در مقابل صدا و سیمای ایلام تجمع می‌کنند و از مسئولین می‌خواهند تا خبر اصلاح شود. تجمع و تحصن اعتراض‌آمیز آنان همچنان ادامه خواهد داشت. خبر به سرعت اصلاح می‌شود، و مردم به خانه‌های خود باز می‌گردند.

?

ساعت 30/23،‌ صدا و سیمای جمهوری اسلامی این پیام امام خمینی(ره) را اعلام می‌دارد:

«بسمه‌تعالی... آقای ابوالحسن بنی‌صدر از فرماندهی کل نیروهای مسلح برکنار شده‌اند».(2)

?

نیروها در شرق کارون آماده عملیات می‌شوند. ساعتی قبل از حمله به رحیم صفوی و شهید حسن باقری اعلام شد که بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده است. همان جا شهید حسن باقری پیشنهاد داد که نام عملیات را بگذارند: «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا». با این اسم موافقت شد. ‌ساعت 4 صبح عملیات در شرق کارون آغاز شد. عملیات فرمانده کل قوا تأثیر قابل ملاحظه‌ای در طرح‌ریزی عملیات ثامن‌الائمه گذاشت. با انجام این عملیات، اولین قدم برای عملیات سراسری و شکست حصر آبادان برداشته شد. (3)

?

مردم ایلام روز 20 خرداد را «روز حمایت از ولایت» و خاطره مزار شهدای علی صالح را سندی گویا بر حضور محسوس و ملموس شهدا در گذرگاه‌های سخت و دشوار انقلاب می‌دانند.

 

پی‌نوشت:

1. آبادان،‌ به کوشش خانه ادبیات و تاریخ پایداری، ص 25.

2. صحیفه نور،‌ج 14، ص 274.

3. آبادان، به کوشش خانه ادبیات و تاریخ پایداری، ص 26 و 27.

 

 


سوتیتر:

یکباره جو متشنج می‌شود و برخی از خانواده شهدا به سوی بنی‌صدر حمله می‌کنند. بنی‌صدر در حلقه محافظان خود و در میان هجوم مردم، یک سیلی محکمی را بر صورت خود احساس می‌کند و سریع سوار بر بالگرد خود می‌شود.‌ بالگرد از زمین،‌ از سرزمین ایران، از مهد دلیران جدا می‌شود.

 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:38 صبح     |     () نظر

نگاهی به فرماندهی امام در دوران جنگ

باقری

«جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام نشدنی نیست... هر روز ما در جنگ برکتی داشته‌ایم که در همه صحنه‌ها از آن بهره جسته‌ایم... ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم. راستی مگر فراموش کرده‌ایم که ما برای ادای تکلیف جنگیده‌ایم و نتیجه فرع آن بوده است....»

این فرازهای سوزناک فرمانده پیر و پیر فرماندهان جوانی بود که جهان را با عملیات‌های خود به شگفتی واداشته بودند؛ جوانانی که همه عشقشان انگشت نورانی فرمانده‌ای بود که فرمان‌هایش یادآور فرمان‌های پیامبر اعظم(ص) بود. فرمانده عارفی که از آرمانی مقدس دفاع می‌کرد. یکی از سرداران بزرگ او در جنگ و جانشین خلف او، حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای درباره ویژگی‌های این عارف‌ترین فرمانده پس از ائمه معصوم(ع) می‌فرماید: «ملت ما از یک آرمان دفاع کردند، از یک حقیقت مقدس دفاع کردند. دلیلش هم این است که آن کسی که در رأس این جنگ بود، از همه مردم کشور ما معنوی‌تر، الاهی‌تر، خدایی‌تر و محبوب‌تر بود. بحث این نبود که فرمانده مثلا یک آدم معمولی یا نظامی است. عارف‌ترین فرد کشور ما فرمانده این جنگ بود و فرماندهی هم می‌کرد. دیگر شما از امام چه کسی را بهتر سراغ دارید توی این کشور با این جور مقامات عالی معنوی و عرفانی؟!»(1)

در این نوشتار می‌خواهیم تنها گوشه‌ای از فرماندهی و هدایت دفاع مقدس به دست امام(ره) را  بیان کنیم.

?

آن روزها که جنگ‌های نامنظم با ضد انقلاب پی‌ریزی شد و بازپس‌گیری شهرهای به اشغال درآمده عناصر مزدور استکبار در برنامه‌ها قرار گرفت، این امام راحل بود که نیروهای مسلح را سازماندهی کرد. شهید علی صیاد شیرازی می‌گوید:

«بخشی از حساس‌ترین و مهم‌ترین مأموریت‌های من، به پیش از آغاز جنگ تحمیلی، یعنی به درگیری با ضد انقلاب باز می‌گردد. بنابراین خاطرات آن را هم نمی‌توان و نباید نادیده گرفت، پایه رزم ما، آشنایی با اصول جنگیدن در راه خدا و درک رموز پیروزی، آن هم تحت فرماندهی حضرت امام(ره) نیز به آن زمان مربوط می‌شود، یعنی هنگام شکل‌گیری ارتباط معنوی بین ما، به عنوان رزمنده و ایشان به عنوان فرمانده...»(2)

?

آن روز که جنگ آغاز شد، این نیروهای تحت امر امام و فرماندهان جوان امام بودند که مسیر حرکت نیروها و چگونگی فتح قله‌های پیروزی را با فرمانده کل قوا خود در میان می‌گذاشتند.

محسن رضایی، فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس، از اهمیت عملیات در نبرد سرنوشت‌ساز اینطور می‌گوید: «در مورد حساسیت وضعیت و نقش تعیین‌کننده مانور شب سوم، (عملیات کربلای 5) می‌توان به گفت‌وگوی فرماندهی سپاه با یکی از برادران حاضر اشاره کرد: «بروید به آقای انصاری بگویید، از قول من به امام بگویند که امشب، شب سرنوشت‌ساز است و دعا کنید ما با تمام قوا و دشمن با تمام قوا درگیر شده‌ایم».(3)

ساعاتی بعد متعاقب دریافت پیام حضرت امام(ره) مبنی بر اینکه «به بچه‌ها بگویید من آنها را دعا می‌کنم.» برادر رضایی طی تماس با فرماندهان کلیه یگان‌ها، پیام امام را ابلاغ کرد و تحرک جدیدی را همراه با شور و نشاط زایدالوصف در آنها به وجود آورد... .

?

امام راحل(ره) فرماندهی بود که با آغاز عملیات در کنار دست دعا برداشتن برای پیروزی و فتح نیروهایش، لحظه‌ای از فکر آن غفلت نمی‌کرد، و ارسال پیام آنان، با تکبیر نیروهایش همنوایی می‌کرد و آنان را تا رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده همراهی می‌کرد.

?

سردار کوثری، یکی از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، از تأثیر پیام‌های حضرت امام خمینی(ره) در اثنای عملیات خطاب به رزمندگان می‌گوید:

«بر کنار از پیام‌های کتبی و جامعی که حضرت امام(ره) در هنگام یا پس از خاتمه هر حمله خطاب به عموم ملت از جمله رزمندگان اسلام صادر می‌فرمود و از رسانه‌های گروهی کشور هم منعکس می‌شد، پیام‌های شفاهی و بعضاً کتبی کوتاهی هم ایشان در آستانه عملیات یا در دشوارترین شرایط، خطاب به رزمندگان داشتند که این پیام‌ها معمولاً از رسانه‌ها پخش نمی‌شد و دریافت کننده اصلی‌شان، مشخصاً نیروهای عمل‌کننده در خط مقدم جبهه بودند. حجم این نوع پیام‌ها در عملیات مختلف معمولاً از یک یا یک خط و نیم بیشتر نبود. پیام از جماران توسط حاج سید احمد آقا (خمینی) و یا حاج آقا توسلی به قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) ارسال می‌شد و از آنجا توسط سردار سرلشکر رضایی از پشت بی‌سیم برای ما خوانده می‌شد. خوب به یاد دارم هر بار که ما یکی از این پیام‌های اختصاصی امام(ره) را برای بچه بسیجی‌های حاضر در خط مقدم می‌خواندیم، چنان انقلاب روحی عجیبی در آنها روی می‌داد که می‌دیدیم برادرها بعد از شنیدن این پیام‌های کوتاه، ذوق‌‌زده شده اشک شوق می‌ریختند به خستگی ناشی از عملیات غلبه می‌کردند و برای ادامه نبرد، استقامت حیرت‌آوری از خودشان نشان می‌دادند. فی‌الواقع پیام‌های حضرت امام(ره) در برهه‌های بحرانی جنگ، برای یکایک ما مسئولین واحدهای رزمی و رزمندگان اسلام، خیلی با برکت و راهگشا بود.(4)

?

اطلاع‌رسانی، تقویت روحی نیروهای تحت امر، تحقیر و تضعیف جبهه کفر در کلام فرماندهی کل قوا در کنار گستره نفوذ امام راحل(ره) در بین نیروهای تحت امر نشان از ارتباط تنگاتنگ امام با جنگ و جنگاوران خود دارد.

برادر احمد غلامپور می‌گوید: شاید از بهترین ویژگی‌هایی که یک فرماندهی نظامی باید داشته باشد، شناخت طرف مقابل یا به اصطلاح دشمن‌شناسی است. این بعد قضیه به طور اعجاب‌آوری در حضرت امام قوی بود. نشانه‌روی‌های دقیق، همه جانبه و مداوم آن بزرگوار به طرف آمریکا نمونه‌ای از این آگاهی بود. شاید در طول تاریخ کسی را نتوان سراغ گرفت که این همه به افشای استکبار و ماهیت ضد بشری وی پرداخته باشد و اگر دنیا واقعاً کر و کور نبود و به این افشاگری‌ها توجه می‌کرد، به حقایق زیادی می‌رسید. در قضیه جنگ تحمیلی هم کسی را نمی‌توان پیدا کرد که به اندازه حضرت امام روی ویژگی‌های شخصیت صدام شناخته داشته باشد. در جلسات متعددی روی این ویژگی‌ها و نحوه برخورد با آن سفارش‌های بسیار ارزنده و پرباری را مطرح می‌فرمودند.

صلابت و استقامت و هوشیاری در هدایت مجموعه تشکیلات درگیر در جنگ و دفاع مقدس از ویژگی‌های بارز دیگر امام خمینی(ره) است که این خود نشئت گرفته از اطلاع وسیع آن بزرگوار از ریزترین مسائل مربوط به جبهه‌ها بود که به وسیله مجاری و کانال‌های گزارش‌دهی بسیار و همه جانبه تأمین می‌شد. از فرماندهان رده‌بالای درگیر در جنگ گرفت تا یک بسیجی ساده یا یک روحانی یا عالمی که بعد از حضور در جبهه‌ها به محضر آن بزرگوار می‌رسید و... ارتباط قوی معنوی و نفوذ فوق‌العاده امام در موضع فرماندهی، در پیشبرد امور تأثیر فوق‌العاده‌ای داشت. وقتی آن بزرگوار مطلبی را فرموده و یا دستوری صادر می‌نمودند، از بالاترین رده‌های فرماندهی تا آن فرد ساده بسیجی عزیز فاقد هر گونه ادعا و... از دل و جان و از روی اعتقاد دنبال انجام این دستور رفته و در این راه سر و جان می‌باختند. بسیار اتفاق می‌افتاد که ذکر امام، یاد امام، پیام ایشان و یاد وعده دیدار آن بزرگوار باعث نجات از تنگناها شده و با ایجاد تحول در روحیه‌ها، سرنوشت عملیات را به نفع نیروهای ایران اسلامی تغییر می‌داد.(5)

?

رابطه قلبی امام راحل با نیروهای تحت امرش، حتی با اسارت برخی از نیروهایش هرگز گسسته نشد. آنان هرگز به فرمانده‌شان خیانت نکردند و با نام و یاد او سخت‌ترین روزهای زندگی خود را سپری کردند.

مرحوم سید علی اکبر ابوترابی (سید آزادگان) درباره حضرت امام خمینی(ره) و شخصیت والامقام آن حضرت در دوران اسارت در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گوید:

پیرمرد بزرگواری که فرزندش در ایران به شهادت رسید و خودش هم پس از بازگشت به ایران، چشم از دنیا فروبست، او «نبات علی» نام داشت و نفس تنگی شدیدی گرفته بود. به عراقی‌ها می‌گفت: بروید دعا کنید که تا امام خمینی در قید حیات هستند، این جنگ خاتمه پیدا کند وگرنه، رزمندگان که از تجاوزگری شما عقده به دل گرفته‌اند، در غیاب حضرت امام، خاک عراق را با توبره به ایران خواهند برد....(6)

?

فرماندهی جنگ به دست امام، دنیا را به واکنش واداشته و تمام امکانات لجستیکی، نظامی، ماهواره‌ای، اقتصادی، تبلیغاتی و... در مقابل یک مرد ایستادگی کرد؛ چرا که دنیا بر این باور بود که‌ این جنگ با فرماندهی عارفی دلسوخته تمام معادلات جهانی بر هم می‌زند.

دی‌ماه سال 1365، تزیابارام، کارشناس برجسته اسرائیل گفت: اگر عراق سقوط کند و (امام) خمینی بغداد را فتح کند، باید گفت: وای بر اسرائیل، وای بر امریکا.(7)

?

ذره‌ای از اعترافات دشمنان اسلام در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران درباره رهبری حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی ایران بخوانید:

روزنامه دیولت (چاپ آلمان) 27/2/1361: «عراق در جنگ خلیج فارس علیه ایران و انقلاب اسلامی آیت‌الله خمینی، هم از نظر سیاسی و هم از نظر نظامی باخته است».

?

خبرگزاری آسوشیتدپرس، 31/4/65: ... پاسداران انقلاب پیروان پرشور آیت‌الله روح‌الله خمینی، نیرومندترین تهدید به شمار می‌روند...

?

روزنامه لوموند (چاپ فرانسه) نوشت: جنگ نه تنها جمهوری اسلامی آیت‌الله خمینی تضعیف نکرد، بلکه به رهبری آن انسجام بخشید...

?

جنگ با نوشیدن جام زهر توسط فرمانده کل قوا تمام شد، گر چه نیروهای خمینی بزرگ در محاصره همه دنیای کفر و شرک موفق به بیرون کشیدن صدام از لانه خود نشده‌اند، اما نگذاشته‌اند یک وجب از خاک این سرزمین جدا شود، اما توانستند انقلاب را به همه دنیا صادر کنند...

?

حضرت امام(ره) فرمودند که: «جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام ­شدنی‌ نیست، ما انقلابمان را در جنگ صادر نموده‌ایم».(8)

?

یاوران خمینی یاوران خامنه‌ای‌اند و یاوران خامنه‌ای یاوران مهدی‌اند.

 

 

پی‌نوشت:

1. قدردانی از حماسه‌های هشت سال دفاع مقدس، بیانات مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا حضرت آیت‌الله خامنه‌ای) در دیدار خصوصی با مسئولین و دست‌اندرکاران برگزاری مراسم هفته دفاع مقدس به تایخ 29/6/72.

2. یادها، 1. امام و دفاع مقدس، خاطراتی از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام.

3. جنگ در سال 65، کارنامه یک‌ساله سپاه، مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، 21 بهمن 1367.

4. یاد ماندگار،‌ شماره چهارم، شهریور و مهر 1384.

5. یادها، 1. امام و دفاع مقدس، خاطراتی از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام.

6. خاطره‌های معنوی(2) عارف شیدا (از زبان حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی).

7. آیا می‌دانید؟ حمید داوود آبادی.

8. صحیفه نور، جلد 21.

 

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:36 صبح     |     () نظر

توی عکس‌ها می‌بینیم زن‌ها هم سلاح به دست گرفته‌اند و مبارزه می‌کنند.

زن‌ها هم در دوران مقاومت خرمشهر خیلی نقش داشتند. بعضی‌هاشان حتی اسلحه هم به دست می‌گرفتند. بعضی هم در مسجد جامع به زخمی‌ها و دیگر کارها می‌رسیدند. ننه یوسفعلی و بی‌بی کوچک، خیلی زحمت کشیدند. خانم‌های دیگر هم بودند که دیگر اسمی‌ از آنها نیست. ننه شهید پورحیدری‌ها هم بود که خیلی زحمت کشید. هنوز زنده است. اما دیگر با مرده‌ها هیچ فرقی ندارد، افتاده است و رمقی ندارد.

بعد از سقوط دیگر ارتباطتان با خرمشهر قطع شد؟

بعد از 45 روز خرمشهر سقوط کرد و خالی شد. ما فقط برای شناسایی می‌رفتیم. آن موقع که شهر اشغال بود، رفت و آمد به شهر خیلی سخت بود. از راه آب می‌رفتیم و می‌آمدیم. مواضعشان را شناسایی می‌کردیم، یکی دو بار هم بچه‌ها درگیر شدند. اگر بچه‌ها درگیر می‌شدند، حتماً کشته داشتیم.

بهروز مرادی را چه قدر می‌شناختید؟

بهروز مرادی یک رزمنده قوی بود، یک بسیجی قوی بود، هم یک خطیب قوی بود، خطاط خوبی بود، عکاس خوبی بود، هم نقاشی می‌کرد، هم ماهی‌گیری می‌کرد، هم معلمی ‌می‌کرد. خوب این همه‌اش هنر است. یک آدم همه اینها رو باید داشته باشد.

در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که: وحشتناک می‌جنگید و وحشتناک مقاومت می‌کرد. و در شرایط جنگ هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر اینکه به جدّ می‌جنگید و وحشیانه با عراقی‌ها می‌جنگید، خیلی وحشتناک می‌جنگید، اصلاً ملاحظه نداشت، می‌زد و می‌رفت داخل عراقی‌ها.

از آن طرف هم عصر می‌آمد حیواناتی که بی‌کس و کار این طرف و آن طرف افتاده بودند، جمع می‌کرد و می‌برد داخل گاری و نان خشک را آب می‌زد و به آنها می‌داد بخورند. بهروز بعد از قطعنامه در منطقه عمومی ‌شلمچه و در پاتک‌های آخری عراق شهید شد.

بهنام چطور؟ داستان‌های جالبی از شناسایی‌هایش نقل می‌کنند.

بهنام یک پسر زرنگ، تیزهوش و فهیم بود که توی آن شرایط احساس کرد باید بمونه با اون سن و سال کمش. به من می‌گفت کوکا (برادر). مثل برادر بزرگ‌ترش بودم. چهار سال از من کوچک‌تر بود؛ یعنی سیزده ساله بود. او احساس می‌کرد خیلی به من نزدیک است. از لحاظ سنی، خیلی فاصله نمی‌دید، اما حرفم را گوش می‌کرد. بچه جسور، فرز و فهیمی ‌بود.

بعضی وقت‌ها بچه‌ها می‌فرستادنش، می‌رفت تو عراقی‌ها شناسایی می‌کرد و برمی‌گشت و گرا می‌داد. بچه‌ها هم می‌زدند به عراقی‌ها. عراقی‌ها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود گفته بود دنبال ننه‌ام می‌گردم.

راهیان نور چه تاثیری در خرمشهر و مردم آن می‌تواند داشته باشد؟

مردم خرمشهر در فقر زندگی می‌کنند. بازارش رونق ندارد. اقتصادش ضعیف است. گرفتاری دارند. کاروان‌های راهیان نور، حداقل کاری که می‌توانند بکنند این است که خریدشان را آنجا انجام دهند. این هم یک نوع جهاد است. آنجا نقطه صفر مرزی است. آدم‌هایی که آنجا هستند باید حمایت شوند. این یک نوع حمایت است. دولت هم باید حمایت کند. هر کسی خودش مواد غذایی سفرش را بر می‌دارد و می‌آورد. همه چیز می‌آورند. خوب یک مقدارش را نیاورید، حتی آب معدنی هم می‌آورند. فوقش پنجاه تومان اختلاف قیمت باشد. می‌توانید کمک کنید. دو سال این کار را انجام بدهید، دست و صورت شما را هم می‌بوسند.

خرمشهر امروز چه طور است؟

خرمشهر امروز خیلی عوض شده است. من به بچه‌ها می‌گویم داریم توی خرمشهر، در دوران جاهلیت زندگی می‌کنیم. این مهم‌ترین نقطه کشور را امروز همه رهایش کرده‌اند و خوش نشین شده‌اند. بخاطر اینکه هوایش گرم و آبش بد است. خوب اینجا را اگر از ما بگیرند همه مملکت از دستمان رفته. باید برای این شهر فکری کرد.

شهید آوینی می‌گفت: «شرف المکان بالمکین». ما روزی که رفتیم خرمشهر. پرستوها دیوانه‌وار دور مسجد می‌چرخیدند. دور تا دور مسجد لاله‌های وحشی بود. عشق می‌کردیم که آنجا زندگی می‌کردیم، حال می‌کردیم، چون پاک بود، تطهیر شده بود با خون شهدا. بعد که آمدند و شهر را ساختند، اوضاع تغییر کرد. بعضی از بی‌خانمان‌های مناطق دیگر را آوردند در آنجا ساکن کردند. فرهنگ‌ها فرق می‌کرد. دزدی و چپاول و حرام زیاد شد و دیگر آن روح رفت؛ البته یک جاهایی می‌توانیم پیداش بکنیم. مردم امروزی شهر، یک مشت آدم‌های بدبخت‌اند. اکثر بی‌سرپرست‌اند. مال جاهای دیگر بودند. مال روستاهای دیگر بودند. بعدش هم آوردنشان خرمشهر. بعضی آدم‌های بزهکار را آوردند خرمشهر.

من امروز وقتی مسجد جامع می‌روم، آن حسی را که باید داشته باشم، ندارم. خیلی کمتر می‌روم. آدم‌هایی که وارد یک مجموعه‌ای می‌شوند، همه ‌چیزشان را مشخص می‌کنند. زمین که به خودی خود ارزشمند نیست. کربلا اگر عزیز است به خاطر وجود مقدس امام حسین(ع) است؛ مدینه اگر هست به خاطر وجود مقدس پیامبر(ص) است.

نظرتان دربارة فیلم‌هایی که درباره مقاومت خرمشهر و یا کلا جنگ ساخته شده چیست؟

به اعتقاد من خیلی از فیلم‌هایی که امروز برای جنگ می‌سازند، بی‌ارزش است. توی هر شرایط عشق هست، اما این طوری که اینها ساختند، نه. خیلی لوس و مسخره و بی‌معناست. عشق و عاشقی همیشه هست. مثال می‌زنم: خدای نکرده پدر یا مادرت دارد از دست می‌رود. تمام آن لحظه‌هایی که با او بودی، خرابت می‌کند و به هم می‌ریزدت. این عشق هست یا نیست؟ آنها می‌توانند این را بسازند؟ دو تا هنر پیشه خانم می‌آورند، هر کی ببیند دلش برود. این عشق و عاشقی را در این فیلم‌ها می‌اندازند، بعد هم کاسبی می‌کنند.

از من می‌پرسند در فیلم دوئل که اسم و شخصیت شما هست، قبولش دارید؟ می‌گویم نه. می‌پرسند چرا؟ می‌گویم این فیلم اصلاً مزخرف بود و چیزی که مزخرف است، چکارش می‌خواهیم بکنیم. حتی برای استفاده از اسم من توی فیلم دوئل سراغ من هم نیامدند. اصلا هیچ در جریان هم نبودم.

بعدش هم که جایزه می‌گیرند، می‌دهند بابای شهید جهان‌آرا. خوب بابای شهید جهان‌آرا پیرمرد ساده‌ای است. چه می‌داند ماجرا چیست. به نظر من بعضی از این فیلم‌ها با خون شهدا بازی می‌کنند. با ارزش‌های انقلاب و جنگ بازی می‌کنند.

بعضی از همین کارگردان‌های مدعی، نمی‌خواهند بیایند با حماسه‌آفرینان آن دوران بنشینند و صحبت کنند. ادعایشان می‌شود و می‌گویند اینها هنر حالیشان نیست. من دیدم در تلویزیون یکی از همین فیلمسازان جنگ این را می‌گفت. خودشان نمی‌فهمند. تمام هنرشان و نانشان همین‌ها هستند که امروز سراغشان نمی‌روند و عاقبت هم فیلم‌ها آن‌چنانی درمی‌آید.

بیا پایین عمو، تو مگر کی هستی؟ ادعاتان می‌شود! دارند، با رندی با فرهنگ ما و با شهدای ما بازی می‌کنند.

بدترین و بهترین خبر زمان جنگ؟

سقوط خرمشهر، بعدش هم آزادی خرمشهر.

قطعنامه چی؟

قطعنامه که پدر همه‌مان را درآورد. چون از طرف امام بود، ما فقط گریه کردیم و پذیرفتیم.

چهلم بابام بود. شهر رضای اصفهان بودیم. تو حمله آخر عراق، آمده بودم تهران، نیرو جمع کنم ببرم. که بابام فوت کرد. حاج محمد نورانی به من زنگ زد و گفت نیرو نمی‌خواد بیاری، بیا. بعد که خواستم بیایم، بچه‌ها به من گفتند بابات فوت کرده. دیگه اومدم اهواز و بردیمش شهرضا. پذیرش قطعنامه هم شد چهلم بابا. بعد رحلت امام شد سال بابام.

بهترین خبر در طول عمر؟

نمی‌دانم.

بدترین خبر؟

رحلت امام.

بالاترین دغدغه‌؟

آمدن آقا امام زمان(عج) و زدن به اسرائیل و آمریکا.

مهم‌ترین ناراحتی‌؟

جماعتی که حرفت را نمی‌فهمند. می‌گویم شش ماه مرزها را دست ما بدهند، مورچه هم نمی‌تواند از مرزها رد شود. ما هنوز هم هستیم.

دلتان برای رفقایتان تنگ می‌شود؟

بیشتر وقت‌هایم را با آنها می‌گذرانم، همیشه این طور بوده، بعد هم که دلم برایشان تنگ می‌شود، گریه می‌کنم. بیشتر وقت‌ها می‌نشینم یک گوشه‌. کار به کسی ندارم؛ هر کجا که باشد. فکر می‌کنم و به‌شان نزدیک می‌شوم. اشک می‌ریزم، با آنها صحبت می‌کنم. احساس می‌کنم حرف‌هایم را می‌شنوند، آرام می‌گیرم. همیشه دلم برای آن روزها تنگ می‌شود.

 سوتیتر:

«امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان می‌داد و بچه‌ها را عقب می‌کشید. بچه‌ها را گول می‌زند و می‌گوید شما بروید، من ‌می‌آیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام می‌شود. عراقی‌ها هم زخمی‌اش می‌کنند، بعد دستگیرش می‌کنند. فیلمبرداری هم از این صحنه‌ها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.

 

بعضی وقت‌ها بچه‌ها می‌فرستادنش، می‌رفت تو عراقی‌ها شناسایی می‌کرد و برمی‌گشت و گرا می‌داد. بچه‌ها هم می‌زدند به عراقی‌ها.

عراقی‌ها گرفته بودنش، یک کشیده زده بودنش. بهنام گریه کرده بود و گفته بود دنبال ننه‌ام می‌گردم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:35 صبح     |     () نظر

گفت‌وگو با سید صالح موسوی

به کوشش: مرتضی صالحی، علی‌اصغر کاویانی

... یک عده هم بودند که این وسط برای خودشان ول بودند. گاهی توی این دسته،‌ گاهی توی آن یکی. خبر که می‌رسید فلان جا عراقی هست،‌ بقیه که نمی‌توانستند بروند، همین‌ها می‌رفتند. بیشتر هم از کسانی بودند که آرپی‌چی داشتند. مثل سید صالح موسوی.

... تانک همانطور می‌زد و می‌رفت پشت انبار. بچه‌ها داشتند نگاه می‌کردند. بقیه هم توی فلکه راه آهن زمینگیر شده بودند. دفعه چندمی بود که تانک داشت می‌آمد بیرون. راه افتاد. آمد کمی نزدیک‌تر که یکمرتبه یک نفر از پشت دیوار انبار از ده متری شلیک کرد. موشک صاف خورد جلوی تانک. فریاد بچه‌ها رفت هوا: الله‌اکبر. صالحی بود؛ سید صالح موسوی.

اینها را در کتاب «اشغال؛ تصویر سیزدهم» صفحات 44 و 56 می‌خوانم. مجموعه خاطراتی است درباره 45 روز مقاومت در خرمشهر. شاید خوانده باشید. جداً هم خواندنی است. اما هدفم معرفی کتاب نبود. هر چند یک تیر و دو نشان کردم. شاید هم سه نشان؛ هم کتاب را معرفی کردم، هم درباره خرمشهر گفتم که این روزها بی‌مناسبت هم نیست و هم می‌خواهم از رزمنده‌ای حرف بزنم که به قول ابوالحسن محسنی (نویسنده کتاب) برای خودش ول بود.

همان جوان 18-17 ساله‌ای که آرپی‌جی روی شانه‌اش ایستاد روبه‌روی تانک و فرستادش هوا؛ کسی که بچه‌های جنگ «صالحی» صدایش می‌زدند، اما اسمش را حالا شما بهتر می‌دانید.

حرف‌های ما را شنید. مکث کرد و گاهی دلتنگ شد و شبیه غروب پر از سکوت روز پذیرش قطعنامه، فقط نگاهمان کرد.

حرف‌های صالحی (می‌دانم اسمش سید صالح است و فامیلش موسوی، ولی مطمئن هستم آقا سید با این اسمی که خطابش کردم بیشتر حال می‌کند) شنیدنی است. چرا که از دل برمی‌آید. گفت‌وگوی ما خیلی خودمانی و بی‌آلایش بود. اینطور راحت بودیم. بچه‌های جنگ، بچه‌های آن زمان جنگ، همه‌شان بی‌ریا بودند و خالص و بی‌آلایش. سخت حرف می‌زد. از اینکه حدیث نفس کند، می‌ترسید و احتیاط می‌کرد.

«بیشتر وقتا دلم برای رفقای جنگ تنگ می‌شه. می‌شینم یه گوشه‌ای و گریه می‌کنم. کار به کسی ندارم. هر جا باشه می‌شینم و براشون اشک می‌ریزم. باهاشون حرف می‌زنم. اینجوری آروم می‌گیرم».

رفقای مسجد جامع یادشان به خیر!

مسجد جامع، قلب خرمشهر بود، همة خرمشهر بود، شهید ابوترابی هم می‌فرمودند مسجد خرمشهر سنگر تمامی سنگرها بود. قشنگی جنگ و دفاع ما این بود که ما بر عکس همه جنگ‌های دیگر که می‌رفت توی پادگان‌ها و مراکز نظامی، مرکز فرماندهی جنگ ما توی مسجد جامع بود. انقلاب ما انقلاب مذهبی بود، انقلاب اعتقادی بود، انقلابی بود که از داخل مساجد پا گرفت. ما در بحبوحه انقلاب می‌رفتیم داخل یک پادگان؛ آن پادگان، مسجد بود، حسینیه بود. در جریان تجزیه‌طلبی خلق عرب که ما خودمان درگیر بودیم، باز مرکز اداره امور و پشتیبانی و سازماندهی، مسجد بود. مرکز اجتماع بچه‌های انقلابی داخل مسجد بود و مسجد آشناترین محل بود برای حضور بچه‌هایی که می‌خواستیم در مقاومت باشند و می‌شود گفت منطقه امنی بود برای بچه‌ها و مردم و واقعاً هم منطقه امن ماند. مسجد جامع تا روز آخر پا برجا بود و استوار ایستاده بود.

در دوران مقاومت، مسجد محل تدارکات و پشتیبانی نیروها، حمایت از مجروح‌ها، جابه‌جایی مجروح‌ها، رساندن مهمات و غذا به نیروها و فرستادن نیرو به جبهه و پذیرش نیرو بود. یعنی در اصل سازماندهی نیروها و مرکز اطلاعات و اخبار و ستاد اصلی اداره امور، همین مسجد جامع بود. آن موقع سپاهی در کار نبود، ساختمان سپاه را عراقی‌ها زده بودند. پادگان دژ را زده بودند، نیروی دریایی را زده بودند و هیچ مرکزی جز مسجد جامع نمی‌توانست نیروها را دور هم جمع کند.

بچه‌ها خرد و خسته می‌رفتند داخل مسجد می‌خوابیدند. داخل حیاط، یکی وسایل پانسمان تهیه می‌کرد، دیگری داشت زخمی‌ها را سر و سامان می‌داد، یکی داشت سرم وصل می‌کرد، دیگری داشت نان‌های خشک را جمع می‌کرد. خلاصه هر نوع کار تدارکاتی و پشتیبانی که می‌شود تصور کرد، داخل حیاط مسجد و داخل مسجد انجام می‌شد. داخل مسجد انبار بود، بهداری بود، اسلحه‌خانه بود و امثال اینها. کارهای پشتیبانی و تدارکات هم داخل حیاط انجام می‌شد. بچه‌ها داخل حیاط مسجد آب و چای و غذا می‌خوردند. بچه‌های کوچک و نوجوانان هم بالای مسجد ککتل‌مولوتوف درست می‌کردند. علاوه بر این، مسجد جامع از لحاظ جغرافیایی، مرکز خرمشهر است. همین الآن هم اگر اتفاقی بیفتد، همه در مسجد جامع جمع می‌شوند.

آخر کار مسجد را هم زدند و عده‌ای شهید شدند.

نه، دشمن پی در پی شهر را می‌زد. یک گلوله خمپاره خورد به گنبد مسجد. عده‌ای زخمی شدند. ندیدم کسی شهید شده باشد. بچه‌های دیگر هم نگفتند کسی شهید شده، بلکه می‌گفتند آنجایی که خمپاره خورده چند نفر زخمی‌ شدند. آن زمان به بچه‌ها گفتیم برای مردم غلو نکنید و جلوی تحریفات را بگیرید. البته بعداً مسجد جامع شهید هم داد، ولی با آن خمپاره‌ای که گنبد را شکافت، نه.

شهید جهان‌آرا را چقدر می‌دیدید؟

جهان‌آرا را خیلی دوست داشتیم. او هم به من ابراز محبت داشت. او نیروها را از بیرون کنترل می‌کرد، به‌طوری که یک لحظه حضور ایشان، برای چند روز ما کافی بود. بسیار انسان بزرگواری بود. یکسری حرف‌ها را به ما نمی‌گفت، بلکه با نگاهش می‌فهمیدیم. وقتی می‌دیدیمش، برایمان کمی صحبت می‌کرد، کافی بود؛ چون قبلاً حرف‌هایش را زده بود، داستان‌هایش را گفته بود. از طرفی هم بچه‌ها از نظر فکری قوی بودند و حواسشان جمع.

سلاح هم داشتید یا دست خالی می‌جنگیدید؟

چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و نیروهاش بود، یکی هم دست فتح‌الله افشار و سیدرسول بحرالعلوم و نیروهاش بود، و یکی هم که بچه‌های تکاور نیرو دریایی داشتند که یک روز که با تانک‌های عراقی درگیر شدیم، یکی از تکاورها (خدایش رحمت کند) به زیبایی شلیک کرد. شلیک می‌کرد و می‌پرید جلوی جاده، کنار حاشیه جاده می‌خوابید و دوباره می‌آمد و شلیک می‌کرد و می‌پرید که در این بین رفت و آمدن‌هایش، ترکشی آمد و سرش را از تنش جدا کرد. یک موشک تاب هم بود فکر می‌کنم متعلق به بچه‌های نیرو دریایی ارتش بود.

پادگان دژ، یک انبار مهمات داشت که ارتش مهمات را تحویل مردم نمی‌داد. با شناسنامه و امثال آن شاید می‌توانستی یک برنو و این جور چیزها را بگیری. عراق که به پادگان رسید، ارتش پادگان را خالی کرد. جهان‌آرا به مردم گفت و ریختند اسلحه‌ها را از آنجا برداشتند. درگیری شدت داشت و آنجا به شدت زیر آتش بود.

تعدادی از نیروهای پادگان دژ مانده بودند، منتهی بدون فرماندهی و داوطلبانه. شرایط به گونه‌ای بود که به ارتش فرمان مقاومت داده نشده بود. گفته بودند رها کنید و بروید، مقاومت نکنید. فرماندهی کل قوا هم با بنی‌صدر بود. با این حال، یک گردان از نیروهای ارتش، به فرماندهی شخصی به نام شریعتی تا 28 مهر هم بالای خیابان ایستادند و مقاومت کردند.

از آخرین لحظه‌های مقاومت بگویید. آخرین نفر کی ایستاد؟

آخرین مقاومت خرمشهر 24 آبان بود. «امیر رفیعی» بچه محله ما بود. آخرین نفری بود که در فلکه فرمانداری جانانه فرمان می‌داد و بچه‌ها را عقب می‌کشید. بچه‌ها را گول می‌زند و می‌گوید شما بروید، من ‌می‌آیم. تیربار ژـ3 دستش بود. تیرهایش تمام می‌شود. عراقی‌ها هم زخمی‌اش می‌کنند، بعد دستگیرش می‌کنند. فیلمبرداری هم از این صحنه‌ها شده و من فیلم آن را دیدم. بعد هم هیچ اثری از امیر نیست، مطمئنم که شهیدش کردند.

جنگ شروع شده بود. یک عده‌ای بودیم خودمونی و شلوغ. با لشکر می‌رفتیم، اما خودمان بودیم. مثلا موقع عملیات، فرمانده‌ای داشتیم به نام عباسی که جانباز هم بود. یکی از پاهایش قطع بود. (الان کسی دیگه نگاهش نمی‌کنه. استاد دانشگاه بود). می‌رفتیم به او می‌گفتیم حاجی می‌خواهیم برویم عملیات. هرچی می‌خواستیم به‌مان می‌داد. ما که چیزی بلد نبودیم، ما لری می‌جنگیدیم. تا آخرش هم بودیم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:35 صبح     |     () نظر

   1   2   3   4   5      >