با هر که درباره شهدا صحبت میکردی، بارها اسم سردار داوود کریمی میشنیدی. همه با اینکه خودشان کارکشته بودند، میگفتند حاج داوود، اطلاعات ارزشمندی دربارة این شهدا دارد؛ ولی بعضیها که آن بزرگوار را بیشتر و بهتر میشناختند، میگفتند: حاج داوود بعد از جنگ، بیمهری زیاد دیده است و الآن رفته است در لاک خودش، و خیلی بعید است که حاضر به انجام مصاحبه شود.
همانها توصیه میکردند که: از اسم شهید «محمد داوودآبادی» میتوانم به عنوان یک حربه استفاده کنم؛ یک حربه برای راضی کردن سردار کریمی به انجام مصاحبه. میگفتند او همیشه برای داوودآبادی حساب ویژهای باز میکرده است.
شهید محمد داوودآبادی، یکی از شهدای گمنامی بود، و هست که بسیاری از شهدای محوری و مطرح، و نیز سرداران امروزی، افتخار شاگردی و همرزمی او را داشتهاند. به هر روی، آن روز به سردار کریمی تلفن زدم و همانطور که انتظار داشتم، حاضر به انجام مصاحبه نشد و از من خواست که سؤالاتم را تلفنی بپرسم. نهایتاً اسم شهید داوودآبادی کار خودش را کرد و همان روز توفیق یافتم تا حاج داوود را از نزدیک زیارت کنم. آن روز، هم اخلاص و صداقت آن بزرگوار مرا جذب کرد، و هم محیطی که در آن کار میکرد؛ من که غالباً سرداران را طوری دیده بودم که خواسته یا ناخواسته گرفتار برخی تشریفات شده بودند، انتظار نداشتم سردار کریمی را در محلی دورافتاده و در اطراف بهشت زهرا(س) و در یک ریختهگری ببینم، آن هم با لباس کار، و با دستانی سیاه و پینه بسته، و البته با چهرهای نورانی و بسیار صمیمی و دوستداشتنی.
چون داخل ریختهگری سر و صدا زیاد بود، اتاقک یک ماشین پیکان شد محل صبحت ما. شهید کریمی، از شهید داوودآبادی و برخی شهدای دیگر، و نیز از بعضی ناگفتههای جنگ چیزهایی گفت، ولی خودش و از موفقیت مهم و کلیدیاش در سپاه و در جنگ چیزی نگفت. این موقعیت مهم و کلیدی را پس از آن به مرور فهمیدم؛ تا جایی که امروز به جرئت میتوانم بگویم حاج داوود کریمی گوهر نادر و کمیاب جنگ بود. به خاطر دارم چند ماه پس از آن دیدار به یادماندنی، برای انجام یک کار تحقیقی گسترده، به استان کردستان سفر کردم. در بخشی از این کار تحقیقی، باید درمییافتم که بعد از تسخیر شهرهای کردستان به دست ضد انقلاب، اولین نیروهای حزباللهی و غیر بومیای که به آن دیار نفوذ کردند و سلسله حرکتهایی را علیه ضد انقلاب برنامهریزی نمودند، چه کسانی بودند. آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ یکی از شبهای شهریور ماه سال 81 بود و من در شهر سقز، میهمان کاک عطاءالله عسکری، و کاک علی بهرامی بودم؛ دو تن از اولین پیشمرگان کرد مسلمان. در حالی که نسیمی خنک وزیدن گرفته بود، آن دو بزرگوار با بیان خاطرات بسیار جذاب و شنیدنیشان از آن روزهای حماسه و خون، مرا به وجد آورده بودند. در لابهلای بیان همین خاطرات بود که کاک عطاءالله گفت: در جنگ اول کردستان، زمانی که ضد انقلاب شهرهای زیادی را به زیر سلطة خود درآورد، ما قبل از شهید خلیفهسلطانی و شهید بروجردی و امثال این عزیزان، اولین فرد سپاهیای را که در دیار مظللوم و غریب خودمان دیدیم، داوود کریمی بود؛ او به صورت مبدل و در شکل یک شوفر کامیون، و با یک تانکر نفت توانست به کردستان نفوذ کند.
به دست آوردن اطلاعاتی ارزشمند و ذیقیمت، حاصل این سفر پر مخاطرة شهید کریمی میشود، که این اطلاعات در قلع و قمع کردن ضد انقلاب کارساز میگردد.
همین چیزها، رفتهرفته باعث شد تا حاج داوود کریمی را شخصیتی ارزشمند برای یک پروژة بزرگ تحقیقاتی ببینم. برای همین هم با سماجت تمام، و طی تماسهای مکرر تلفنی، از آن بزرگوار خواستم سلسله وقتهایی را برای انجام یکسری مصاحبه در اختیار بنده بگذارد. اما او بنا به دلایلی امتناع میکرد. یکی از آن دلایل این بود که میگفت: چون باید پاسخگوی خرج و مخارج سنگین زندگی باشم، نمیتوانم برای چند روز متوالی کارم را تعطیل کنم!
به هر تقدیر، با اصرار فراوان، بالاخره او را راضی کردم که به صورت پراکنده، وقتهایی را به این مهم اختصاص دهد. چون اقامت بیش از چند روز در تهران برایم میسر نبود، انجام این مصاحبههای پراکنده را به دوستانی در واحد تحقیق روایت فتح واگذاردم. متأسفانه این عزیزان هم آن قدر تعلل کردند تا اینکه عوارضِ ناشی از جراحات شیمیایی حاج داوود عود کرد و کمکم او را راهی بیمارستان ساخت و حتی مجبور شد سفری هم به یکی از کشورهای اروپایی بکند که شنیدم خانوادهاش برای تأمین مخارج این سفر، با مشکلات فراوانی دستوپنجه نرم کردند. ای کاش کسانی که پس از شهادت او به فکر چاپ پوستر و این جور چیزها افتادند، آن زمان قدری بیشتر او را درمییافتند.
حاج داوود کریمی، طرحهای کلیدی فراوانی را برای پیشبرد اهداف جنگ داد و نیروهای بسیاری هم، همواره متأثر از او بودند. یکی از این نیروها، شهید جوان و بسیار گمنام، محمد اویسی است که در سیستم مدیریتی و فرماندهی، و در امر جنگ با ضد انقلاب داخلی و خارجی، اعجوبهای بوده است که انشاءالله اگر توفیق شود، در آینده، به ذکر برشهایی از زندگی آن عزیز خواهم پرداخت. بد نیست در ذکر خدمات ارزندة او، و در ذکر توان مدیریتیاش، تنها به این مورد اشاره کنیم که؛ در بهبوحة اقدامات جنایتکارانة منافقان در شهر تهران، او تنها در یک شب، موفق میشود با اجرای یک طرح فنی و ضربتی، و با همراهی شهیدانی چون بهرام شهپرین، دویست خانة تیمی منافقان را متلاشی کند.
حاج داوود کریمی نباید به دست فراموشی سپرده شود؛ باید یادمان باشد که شهیدان نیازی به ما و به کارهایی که دربارة آنان میکنیم، ندارند؛ بلکه این ما هستیم که برای ادامة حیات دینی و انقلابی خود، ناچاریم تا هر چه بیشتر آن عزیزان را شناسایی کنیم و سیره و روششان را در تمسک جستن به اهلبیت عصمت و طهارت(ع) الگوی خود قرار دهیم، و یاد و خاطرة آنها را در جامعه زنده نگه داریم.
راستی، چه بسیارند حاجداوودهایی که دور و بر ما گمنام زندگی میکنند...!
... اینجانب آن مرد با ایمان و ایثارگر را در همه دوران پس از انقلاب دارای صدق و صفا شناختم و آزمایش دشوار الهی در دوران ابتلا به عوارض دردناک آسیب شیمیایی را برای او هدیهای معنوی برای رشد و اعتلای روحی آن شهید عزیز میدانم. خداوند او را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید. والسلام علیکم و رحمه الله
سیدعلی خامنهای
1383/6/18
کلمات کلیدی:
تو آنقدر با معرفتی که چمران را میشناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگینامه ساده برایت بنویسم. زندگینامهای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.
?
انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامیهای آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!
?
میدانم به چه فکر میکنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هستهای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هستهای شده، لابد هر روز یاد مصطفی میافتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم میگوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام میماند!
?
از اولین اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات ملی شدن صنعت نفت هم شرکت داشت. در آمریکا هم کوتاه نمیآمد. هم درس میخواند و هم کار سیاسی میکرد. انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را هم خودش پایهریزی کرد. رژیم پهلوی از موقعیت ویژه مصطفی که خبردار شد، بورس تحصیلیاش را قطع کرد، ولی مصطفی باز هم ادامه داد. رفت مصر، دو سال، سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را آموخت و باز طبق معمول، بهترین شاگرد دوره معرفی شد. بهترین بودن برای مصطفی، دیگر عادی شده بود.
?
آدمهایی که به جای قلب، آتش در سینه دارند، اهل یک جا ماندن نیستند. مثل نسیم، در هر کوی و برزن میپیچند، به آنجا، جان میدهند و میگذرند. مصطفی هم که نسیم بود، حتی سبکتر از نسیم... رفت لبنان، شد یار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان. سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پایهگذاری کرد. همانجا در قلب سوخته بیروت، مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد. حماسههای او تا آن سوی مرزهای فلسطین هم رفت. جمعاً، مصطفی 21 سال از وطن دور بود.
?
اولین دور انتخابات مجلس، دکتر مصطفی چمران نماینده مردم تهران میگفت: «خدایا مردم آنقدر به من محبت کردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کردهاند، که به راستی خجلم. خدایا تو به من فرصت بده تا بتوانم از عهده آن برآیم.»
امام او را رها نمیکرد. او را در شورای عالی دفاع منصوب کرد. نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی هم که «ولایتپذیری» او بود. میگفت چشم و میپذیرفت.
?
موقعیت پاوه خطرناک شده بود. همه شهر در دست دشمن بود. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند. کمتر کسی جرئت میکرد راهی کردستان شود ولی چمران رفت. امام، خود شخصاً مصطفی را فرستاد. مصطفی در عرض پانزده روز همه راهها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. بهش میگفتند: «مالکاشتر امام». شده بود وزیر دفاع، آن هم در آن موقعیت حساس جنگ. حساب کن ایران دست خالی بود، اسلحه و مهمات کم داشت، شهید هم زیاد داده بود، ولی پیروزی پشت پیروزی به دست میآورد. ایران امکانات نظامی نداشت، مصطفی را که داشت!
?
ستاد جنگهای نامنظم تشکیل شد. یک واحد هم برای فعالیتهای مهندسی داشت. ساختمان، جاده، نصب پمپهای آب کنار کارون، انشعاب از رودخانه به سمت تانکرهای دشمن که باعث عقب نشینی آنها شد، ساخت ابزار نظامی، ساخت پل معلق روی کرخه... . دشمن به جای شناسایی مناطق، باید مصطفی را شناسایی میکرد.
?
فتح سوسنگرد، از آن کارهای شاق بود که با تلاش چمران و همین رهبر عزیز خودمان، آیتالله خامنهای، انجام شد. محرم بود. انگار خون حسین(ع) از کربلا در رگهای مصطفی و رزمندههای سوسنگرد جاری شده بود. خون هم که میل خاک دارد. میگردد و با هر روزنهای، فواره میکند. چمران از پای چپ زخمی شد. همان شب اول، در بیمارستان، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی بود. تیمسار فلاحی، کلاهدوز، سرهنگ محمد سلیمی و شهید محلاتی دور تخت جمع شده بودند و پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اکبر همانجا مطرح شد. شب دومی وجود نداشت. گفتم که مصطفی اهل ماندن نبود. از بیمارستان زد بیرون.
?
بعد از تپههای اللهاکبر نوبت بُستان بود که عملی نشد. طرح تسخیر دهلاویه را ریختند. چمران بود و بروبچههای ستاد جنگهای نامنظم. ایرج رستمی فرمانده بود.
?
31 خرداد شصت بود. هنوز آتش سینه مصطفی داغِ داغ بود. حکایت مصطفی شده بود حکایت همان شمع که میسوزد و آب میشود و نور میدهد. شمعی روشن در دل تاریکی. حالا این شمع میتواند با یک نسیم خاموش شود یا با یک خمپاره. ترکش خمپاره وظیفه داشت مصطفی را مسافر آسمان کند. وظیفه داشت دل بیتاب مصطفی را تحویل بگیرد... .
?
مصطفی میگفت: «در دنیا آدمهایی هستند که به ظاهر زندهاند. نفس میکشند، راه میروند، حرف میزنند، زندگی میکنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند. اینان برای آنکه نمیرند، آنقدر خود را کوچک میکنند که گویا مردهاند. اما انسانهای آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند، ولی تا آنجا که زنده هستند، به راستی زندگی میکنند و با اختیار خود نفس میکشند. محکوم اراده دیگری نیستند. دیگران تسلیم او هستند».
کلمات کلیدی:
یا میتوانی مثل کسانی باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان دارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً گمنامی یعنی چی؟ یا اینکه میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی با آنها بجنگی. پس دو راه داری: نه!
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی متولد 1323، در کبود گنبد (درگز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سالها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.
?
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند روزی فرماندة نیروی زمینی ارتش ایران شود.»
?
سیزده سال بعد وقتی میرفت آن طرف خط، وسط عراقیها، هر چی بهش میگفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی میرود وسط دشمن؟ میخندید و میگفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بیسیم میگویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. نزدیک دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل میکنند و به زور میاندازند توی قایق. با همان لباس نظامی و تجهیزات، میپرد بیرون و شناکنان برمیگردد پیش بچهها.
?
مراقب تکتک هزینههایی که در ارتش خرج میشد، بود. یک وقت میآمد و میگفت که فلان جلسه، همهاش اداری نبود، حرف شخصی هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفنهای شخصی خودش را هم داشت.
?
نماز شبش را که میخواند، تا صبح بیدار میماند، ما را هم برای نماز بیدار میکرد. بعد از نماز با بچهها ورزش میکردیم و نهایتاً میرفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت میگذاشت تا بچهها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم میآمد و میگفت که امروز میخواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو میگرفت میرفت داخل آشپزخانه، در را میبست و شروع میکرد به شستن.
?
به ما میگفت: «خجالت میکشم. خیلی در حق شما کوتاهی کردهام. کمتر پدری کردهام. فرصتش کم بوده، وگرنه خیلی دلم میخواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحملهای تو.»
?
یک شب خواب دیده بود که امام به او میگوید: «شما کارتان درست میشود، نگران نباشید.» فروردین 1378 نخست به زیارت مشهد شهیدان به شلمچه رفت. 21 فروردین بود، کارش درست شد.
?
فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، میروند سر خاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. میگفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»
کلمات کلیدی:
ظهرها بعد از مدرسه میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند و به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب میپاشید، او که با صدای کودکانهاش مکبر میشد، در خانه پدری و در محلهای قدیمی از شهر اصفهان زندگی میکرد.
?
پادگان دنیای دیگری بود. بزرگتر و متفاوت از مدرسه. شور انقلاب که بالا گرفت، از او خواستند تفنگش را رو به سینه مردم بگیرد و حسین نمیخواست. با فرمان امام بود که از پادگان گریخت با سری تراشیده و لباسی شخصی.
?
فردای روز پیروزی به «کمیته شهری اصفهان» رفت. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنیت شهر تا جمعآوری زباله و تقسیم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به خاطر آشناییاش با تجهیزات نظامی مسئول اسلحهخانه کمیته شد.
?
ماههای آخر سال 58 بود که حسین به کردستان آمد. شهر تقریباً در دست ضد انقلاب بود. گروه شصت نفری حسین که به تدریج به «گروه ضربت» مشهور شد، به کمک نیروهای دیگر با دشواری شهر را در کنترل گرفتند. هنوز آنقدرها کردستان امن و آرام نشده بود که گفتند بروید جنوب.
?
چهل روز بعد از آغاز جنگ گروه ضربت را به دارخوین فرستادند. جایی که مردم روستاهایش با دست خالی با لشکر تانکها مواجه شده بودند. همان روز اول، او و همراهانش که برای آشنایی به منطقه رفته بودند با تانکها درگیر شدند و آنها را تا لب کارون عقب راندند. سه ماه با دست خالی خاکریزی به طول 1750 متر به وجود آوردند که به خط شیر معروف شد و اولین خط دفاع منطقه بود. در خرداد 60 او عملیات «فرمانده کل قوا» را با استفاده از همان خاکریز فرماندهی کرد.
?
کمکم نیروهای حسین یک یک از راه رسیدند و نیروهای داوطلب هم به آنها پیوستند گروه ضربت به تیپ و تیپ هم سرانجام به لشکر امام حسین(ع) تبدیل شد.
?
در آزادسازی بستان، هر کار که از دستش میآمد انجام داد. از فرماندهی و طراحی عملیات تا جنگیدن ساده مثل بقیه نیروها. بعد از آزادسازی خرمشهر، از اولین کسانی بود که وارد شهر شد. در طلاییه دستش با ترکش قطع شد، ولی هنوز داروهایش تمام نشده بود که پیش بچهها برگشت.
?
در سراشیبی یک تپه بلند، چند آرپیجی جلوی ستون منفجر شد. در کمین کامل عراقیها بود. حدود صد نفر در معرض شهادت یا اسارت قرار گرفته بودند. حسین دستور عقبنشینی داد. عدهای از ترس، قدرت حرکت نداشتند. خرازی از سمت چپ موقعیت نیروها، آتش آرپیجی را به طرف عراقیها گرفته بود تا در پناه آن نیروها عقب بروند. ردانیپور هم از سمت راست تپه با تیربار، همان کار حسین را میکرد. سر و صورت حسین و مصطفی از شدت آتش و انفجار سیاه شده بود و موهایشان پر از رمل ریز و درشت بود.
?
این جملة حسین بود قبل از عملیات در چزابه: «خوب گوش کنید. دشمن تازه بیدار شده، فهمیده از کجا ضربه اصلی را خورده است، ننه من غریبم کسی درنیاره، اگه کسی میخواد بره، تا درگیری اصلی شروع نشده بره، برسیم تو چزابه، محشر به پا میشه. قبل از عملیات هم به شما گفتم، جنگ ما از وقتی شروع میشه که برسیم تو چزابه، امشب و فردا باید عاشورایی بجنگید. اطمینان داشته باشید این رملها برای ما کربلا میشه، نیروهای خودتون را خوب توجیه کنید که بند پوتینهای خودشونو محکم ببندند. مهمات نداریم، اسلحه نداریم، قبول نیست. دشمن رو منهدم کنید و اسلحه آنها را بردارید.»
?
نگاهها همه رفت تو صورت حسین. حرف آخر را باید او میزد. نشان داده بود که در شرایط سخت و بحرانی، بدون داد و قال اضافه و هول شدن، تصمیمات صحیحی میگیرد.
?
حسین گفت: پشت ضد هوایی باشید، با یک خط آتش راه بالگردها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن کنید. اگر راه تدارکاتشان بسته نشود، این جنگ میتواند هفتهها طول بکشد. یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را میخواهند.
?
حسین در دسترس همه نیروها بود. آشپزها و رانندهها و دژبانها و نیروهای خط مقدم و غواصها، همه و همه او را میدیدند.
?
وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد بقیه بسیجیها کفاف یک زندگی را ساده را میداد. دو هزار و دویست تومان در ماه.
?
حسین دست او را گرفت و کنار کشید. بچهها نگاهشان میکردند. حسین با دست به وسط زمین اشاره کرد که فرو نشسته بود و خرابترین نقطه. آهسته گفت: این محل مزار من است. مرا همین جا خاک کنید؛ میان دوستانم. این وصیت من است.
کلمات کلیدی:
از مردم بومی مناطق گرا میگرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات میرفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو میرفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی میکرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران میکرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماهها و شاید سالها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانهاش چنان به شخصیت نظامیاش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوستداشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمیشد.
?
با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود، اما همه به تقوا و رفتار انسانیاش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگانهای تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریقالقدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابیتر بودیم، چنان هقهق گریهای دارد حسرتبار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود میباشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهرهبرداری کنید.»
?
عراقیها در تنگه چزابه، یک هفته تمام آتش بر سر ما ریختند. یگانها مرتب تلفات میدادند و صدها رزمنده در این تنگه شهید شدند. در اوج درگیری ناگهان موتورسیکلتی را دیدیم که دارد به طرف ما میآید. نزدیکتر ایستاد. جلوتر که آمد فهمیدیم فرمانده لشکرمان شهید نیاکی است. سربازها روحیهای دو چندان گرفتند.
?
روزی متوجه سیل عظیم کمکهای مردمی و خصوصاً آستان قدس برای لشکر شدم و مانده بودم که چگونه این هماهنگی صورت گرفته است. دل به دریا زدم و از شهید نیاکی سؤال کردم. گفت: «حتماً میخواهی بدانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «روزی در شلمچه دیدم صندوقهای زیادی از میوه پشت خاکریز مانده است، پرسیدم چرا این میوهها را مصرف نمیکنید تا در این هوای گرم اسراف نشوند؟ گفتند میوههای مشهد است و زیاد میآید. فردای آن روز به مشهد رفتم و یکراست رفتم حرم و رو کردم به آقا و گفتم: «قربانت بروم یا امام رضا(ع)، من حتی نمیتوانم کمی میوه برای سربازانم که در حقیقت سربازان شما هستند تهیه کنم، لطفاً عنایتی به ما کنید. این شد که وقتی برگشتم دیدم کمکها را به لشکر ما هم فرستادهاند.»
?
روزی در هوای بسیار گرم منطقه، وارد کانکس شهید نیاکی شدم. عرق از سر و روی او جاری بود. گفتم: شما در اینجا کولر که دارید، چرا از آن استفاده نمیکنید؟ گفت: «سربازهای من در خط کولر ندارند، چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر و آنها بیایند ببینند فرماندهشان زیر کولر نشسته است!»
?
در ابتدای عملیات بیتالمقدس، خبر فوت فرزندش را به او دادند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همسرش نوشت: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکارمان به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسی را دارد که در کنارش باشد، ولی من نمیتوانم در این بحبوهه فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
کلمات کلیدی:
امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را میکرد که بچة یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آنقدر بیرمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چایخوری قطره قطره به او شیر میدادند.
?
کسی که به خاطر فعالیتهای سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمیکشد که پادگان را به هم میریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار میکند.
?
بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرتآباد رسید. حتماً عشرتزدهها یک روز جثه غلامحسینها را دست کم گرفته بودند که امروز اینچنین به خفت و دریوزگی افتادند.
?
حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام(ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب. غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و همزمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.
?
در جنگ تنها بولدوزرها نبودند که خاکبرداری میکردند، خاکریز میزدند و خط به خط جلو میرفتند. فرماندهانی هم بودند که بولدوزرهای اطلاعات و عملیات جنگ بودند، سختیها را خط به خط از سر راه برمیداشتند و جلو میرفتند و راه را به بقیه نشان میدادند. حسن باقری این کار را کرد، با اینکه از خیلیها جوانتر بود.
?
خرمشهر داشت سقوط میکرد. بعد از ظهر جلسه فرماندهان با بنیصدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. حسن هم باید خود را به جلسه میرساند او مسئول اطلاعات کل سپاه بود. هرچند شب گذشته تا نزدیکیهای صبح، شناسایی خطوط اول و دوم عراق را به طور کامل انجام داده بودند، اما اهمیت شناسایی خط سوم به قدری بود که بر خلاف همیشه، خطر شناسایی در روز را به جان خرید و همان روز راهی خط سوم شد. پس از اتمام گزارش مسئول اطلاعات ارتش، نوبت مسئول اطلاعات سپاه بود. رئیس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بیصدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. جوانی کم سن و سال با ریشهای تازه درآمده و اورکت بلندی که آستینهایش بلندتر از دستش بود، کاغذ لوله شدهای را باز کرد و شروع کرد به صحبت. پس از اتمام گزارش، حتی بنیصدر هم گفت: «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.
?
هر چه به او گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت: «نه بیام برم به امام بگم؟ جنگ چی؟ چی کارکردیم؟ شما برید من خودم تنها میرم شناسایی.»
?
دکتر ابتدا باید علت نوسان فشار خون سرتیپ را پیدا میکرد و بعد هرچه زودتر به مداوای او میپرداخت. آخر او یک اسیر نبود. محمد رشید صدیق، فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق بود. به قول فرمانده قرارگاه، اطلاعات او میتوانست جان صدها رزمنده را نجات دهد و یا پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. سرتیپ آرامتر به نظر میرسید و دکتر شروع کرد به پرسیدن از سوابق بیماری قلبی او.
ـ من نه تنها سابقه بیماری ندارم بلکه ورزشکار هم هستم و هفتهای دو بار به کوه میرفتم.
دکتر حسابی کلافه بود و تصمیم گرفت موضوع را با حسن در میان بگذارد که متوجه صدای حسن شد، سنگر فرماندهی کنار سنگر آنها بود. حسن هر وقت با بیسیم حرف میزد، با صدای بلند فریاد میکشید تا صدا به خوبی منتقل شود. ناگهان دکتر دید که رنگ سرتیپ به سرخی و سیاهی متمایل شد و احساس گُر گرفتگی کرده و با سختی پرسید: «شما هم این صدا را میشنوی؟»
دکتر پرسید: «منظورت را نمیفهمم، مگر تو صدایی میشنوی؟»
سرتیپ در حالی که در سنگر بیتابانه قدم میزد گفت:
«صدای یکی از ژنرالهای شماست. بله اون صدا همهش تو گوشمه.»
دکتر با قیافهای متعجب پرسید: «ژنرال قوای ما؟ خوب حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا میدونی ژنراله؟»
ـ «چون همیشه فرمان میده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همهشون از او میترسیدن.»
دکتر پرسید: «شما چه سابقهای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»
سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ. تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بیسیم میشنیدیم، پیش از شروع حمله، بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند میشد.»
دکتر تازه فهمید بود که دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای حسن باقری یا همان ژنرال!
?
غلامحسین افشردی، که در جبهههای جنگ با نام مستعار حسن باقری شناخته میشد، در عملیات طریقالقدس، در مقام معاونت فرماندهی عملیات، نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. او در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود. پس از عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد.
در نهم بهمن سال 61، در فکه با حسن بقایی، در حین شناسایی، خمپارهای آمد و او را به آسمان برد.
?
این آخرین زمزمههای دنیایی حسین است:
«اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمد رسولالله. اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولیالله. السلام علیک یا اباعبدالله الحسـ ...»!
کلمات کلیدی:
بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب گرم میکرد. یک چادر میانداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم میپیچید دور سرش. میرفت روضه میخواند و خواهرهایش گوشهای از اتاق مینشستند و مثلاً گریه میکردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.
?
روزها پیش پدرش که حجره فرشفروشی داشت، کار میکرد و شبها درس میخواند. هر چه هم پول درمیآورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه میکرد و این جور کارها. از آن انقلابیهای حرفهای شده بود. شهربانی هر جا میشنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار میشد.
?
عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگیاش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخرهاش کند. نمیدانستند که کمونیست هم آخر سر میشود عین عبدالله!
?
آزاد که شد، دستهدسته میآمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرفها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. میخواست از امام برای مردم بگوید. مینشست کنار کوچه و ضبط را روشن میکرد تا مردم حرفهای امام را گوش بدهند. ژاندارمها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را میشناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگیاش.
?
جنگ که شروع شد، فردای عروسیاش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتمالانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش میگفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهیام. نمیدونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم میانداخت. در وصیتنامهاش لابهلای قرضهایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.
?
روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت میداد.
کلمات کلیدی:
ریزه بود و استخوانی، اما فرز، چابک، بازیگوش و سر و زباندار. ده ساله بود. کشتی میگرفت. به بزرگتر از خودش هم گیر میداد. شر راه میانداخت و هوارکشان میگریخت و سالن کشتی را به هم میریخت. اسمش بهنام بود، بهنام محمدیراد، بچه خرمشهر، متولد 1345.
?
اولین شعاری که یادش میآمد با اسپری روی دیوار بنویسد، همین بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم.» شاهش را هم، همیشه برعکس مینوشت. پدرش هر چه میگفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها میگیرندت، توجه نمیکرد. اعلامیه پخش میکرد، شعار مینوشت و در تظاهرات شرکت میکرد. گاهی نیز با تیر و کمان میافتاد به جان سربازهای شاه.
?
تابستانها میرفت مکانیکی. در تعمیرگاه از زیر کار درنمیرفت، وقتش را هم تلف نمیکرد. خوب به دستهای استادکار نگاه میکرد تا یاد بگیرد. شهریور 59 بود. شایعه حمله عراقیها به خرمشهر قوت گرفته بود. خیلیها داشتند شهر را ترک میکردند. بهنام از این ناراحت بود که خانواده خودش هم دارد بساط را جمع میکند. باور نمیکرد که خرمشهر دست عراقیها بیفتد. اما جنگ واقعاً شروع شده بود. بهنام تصمیم گرفت بماند.
?
اولش شده بود مسئول تقسیم فانوس میان مردم. شهر به خاطر بمباران در خاموشی بود و مردم به فانوس نیاز داشتند. بمباران هم که میشد، بهنام سیزده ساله بود که میدوید و به مجروحین میرسید. از دست بنیصدر آه میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد. بچههای خرمشهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه «کلاش» و «ژ3» مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد بنیصدر گفته بود که سلاح و مهمات به خرمشهر ندهید. بهنام عصبانی بود. مردم در شلیک گلوله هم باید قناعت میکردند.
?
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت شناسایی. چند بار او را گرفته بودند، اما هر بار زده بود زیر گریه و گفته بود: «دنبال مامانم میگردم، گمش کردم.» عراقیها هم ولش میکردند. فکر نمیکردند که بچه سیزده ساله برود شناسایی.
یک بار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به صورتش زدند. جای دستهای سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی برمیگشت، دستش را گرفته بود روی سرخی صورتش. هیچ چیز نمیگفت. فقط به بچهها اشاره کرد که عراقیها فلان جا هستند. بچهها هم راه افتادند.
?
شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که یا کمین کرده بودند و یا داشتند استراحت میکردند. خودش را خاکی میکرد. موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت. خانههایی را که پر از عراقی بود، به خاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نقنقو کاری نداشتند. گاهی میرفت داخل خانه پیش عراقیها مینشست، مثل کر و لالها، و از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و حتی کنسرو برمیداشت و برمیگشت. همیشه یک کاغذ و مداد هم داشت که نتیجه شناسایی را یادداشت میکرد. پیش فرمانده که میرسید، اول یک نارنجک، سهم خودش را از غنایم برمیداشت، بعد بقیه را به فرمانده میداد.
?
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت میکرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. میگفت به شرطی اسلحه را میدهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقیهای مادر مرده میسوزه که گیر تو بیفتند. بهنام خندید.» برای نگهبانی داوطلب شده بود. به او گفتند: «یادت باشه به تو اسلحه نمیدهیمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت: «ندهید. خودم نارنجک دارم!» با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
?
زیر رگبار گلوله، بهنام سر میرسید. همه عصبانی میشدند که آخر تو اینجا چه کار میکنی. بدو توی سنگر... بهنام کاری به ناراحتی بقیه نداشت. کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میآورد تا بچهها گلویی تازه کنند.
?
هجده آبان 59 بود، شش روز قبل از سقوط خرمشهر. شیر بچه چهارده ساله بدنش پر از ترکش شده بود. دکترها هم نتوانستند مانع از پریدنش شوند. بهنام در خرمشهر ماند و به آرزویش رسید... .
کلمات کلیدی:
متولد 1337 و سید حسین نام داشت. قاری قرآن صبحگاه مدرسه بود. قرآن را با لحن قشنگی میخواند، آن قدر زیبا که همه را شیفته میکرد. دلت میخواست همه عمر قرآن بخواند و بشنوی. همه محله میدانستند: فوتبال دم اذان تعطیل!
?
چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازیها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.
دو سال بعد، مسیر دستههای سینهزنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمیخواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئتها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل میگشت. با همکاری ساواک، سرنخها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، میخواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرشها نماز میخوانیم، کفشهایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.
?
حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. میگفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش میکردند.
?
رشته مورد علاقهاش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم میخواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیتالله خامنهای را پیدا کرده بود. بچههای دانشجو را به این جلسات میبرد.
?
اهل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق میخواند. گاهی با اساتید به شدت بحث میکرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام نداشتند. میگفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمیآییم.» اهل تحلیل بود. در دورهای که گروههای مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد، ذرهای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.
?
به حافظ و مولوی بسیار علاقه داشت. عاشق این بیت بود:
کی بودهای نهفته که پیدا کنم تو را
کی رفتهای ز دل که تمنا کنم تو را
?
قبل از پیروزی انقلاب یکبار به اهواز آمد. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت میکرد. تکبیر میگفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدیاش زمینهسازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.
?
رفت اهواز تا اسلحه و تدارکات تهیه کند. به تعداد بچهها هم نهجالبلاغه خرید. میگفت همراه با آموزش نظامی، باید با نهجالبلاغه هم آشنا شوید.
?
فرمانده بود، ولی از انجام هیچ کاری رویگردان نبود. اسامی بچهها برای نگهبانی دادن، تنظیم شده بود. حسین ناراحت بود که چرا نام او را در لیست نگهبانی ننوشتهاند.
?
صدام شایعه کرده بود که عشایر عرب خوزستان طرفدار او هستند و در نفوذ عراقیها به ایران، کمک کردهاند. حسین «فکر خنثی کردن شایعات بود. تصمیم گرفت گروهی از عشایر عرب را به دیدار امام ببرد. هزاران نفر از عشایر عرب، برای دیدار امام ثبتنام کردند.
?
بنیصدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقبنشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنیصدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمیبرد، نامهای به آیتالله خامنهای نوشت و گفت که تعداد اسلحههای ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی میمانیم!
?
چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!
?
عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره) و آیتالله خامنهای.
?
مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردهای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینبوار در تمام سختیها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.
کلمات کلیدی:
وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود: ما جوانها با اسلام خو گرفتهایم و نمیتوانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم. از اینرو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.
?
مادر سید محمد میگوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس میزد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباسهایش را عوض کرد که برود بیرون. گفتم نرو، تیر بارانت میکنند. با خوشرویی به من گفت: «مادر جان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیههای امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه» ... آرام شدم.
?
حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدمهای غیر مذهبی به شمار میآمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که میدید، عصبانی میشد و فحش میداد. میگفت این چه وضعیتی است که مردم درست کردهاند. هر چه بچهها میگفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کردهاند، قانع نمیشد. یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را میبیند. میگوید: اینجا چهکار میکنی؟! محمدتقی هم با خنده میگوید: «چیه؟! به ما نمیآید آدم شویم؟»
?
گوش به فرمان امام بود. چه آن روز که از پادگان فرار کرد و چه آن روز که از رادیو شنید امام میگوید: چنان سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود. این را که شنید دست به کار شد. اسلحهها را تقسیم کرد. خودش هم برای کشیک میایستاد و به آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، آموزش میداد.
?
از کار اداریاش استعفا داده بود. میگفت: دیگر نمیتوانم پشت میز بنشینم و فقط امضا کنم. میخواهم مثل یک بسیجی عاشق، تفنگ به دست بگیرم. دفتر کارش برای همیشه بسته شد.
?
محمدتقی توی شهر نماند. آمد جبهه. شد مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد. مسئولیت دیگرش هم قائم مقامی قرارگاه مهندسی ـ رزمی خاتمالانبیا(ص) بود. خودش را وقف جبهه کرده بود دربست. یک نفر که صدا میزد «سید»، همه میدانستند منظورش سید محمدتقی است.
?
با شهید چمران، دور تا دور اهواز را کانال کشیدند. این اولین تجربه مهندسی جنگ او بود. از دیگر کارها، احداث جاده نظامی اندیمشک به حمیدیه بود که مستقیم در تیررس عراقیها بود. وقتی امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود، محمدتقی خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه کارون خاکریزهای بلندی درست کردند که دید دشمن به منطقه کور شود. محمدتقی، غیرممکنها را ممکن میکرد. با امکانات کم، پا به پای خط شکنان، اطراف تنگه استراتژیک چزابه کار کرد و خاکریز دو جداره ساخت. روی رملها، جاده ساختن کار هر کسی نبود. فقط از دست امثال سید برمیآمد.
?
یکی از نیروها با سفارش و پارتی وارد جهاد سازندگی شده بود. محمدتقی وقتی فهمید، ناراحت شد. طرف را اصلا تحویل نمیگرفت. میگفت: «امام گفته: اگر کسی گفت من از طرف امام آمدهام، باز هم قبول نکنید.»
?
شب دامادیاش بود. شنید یکی توی خوابگاه جهاد، عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. دوره کارشکنیهای بنی صدر بود. نمیشد ساکت ماند. همانجا بلند شد و کیلومترها با ماشین رفت تا حکم اخراج را به دست خود شخص بدهد. گفت همکاری شما همین جا با جهاد تمام است. خیالش که از بابت این موضوع راحت شد، برگشت سر سفره عقد.
?
یک پسر داشت به اسم حمزه. خیلی هم دوستش داشت. میگفت: «من لبهای حمزه را جوری میبوسم که پیغمبر لبهای حسین را میبوسید.» این را همان روزهای آخر وداعش با دنیا گفته بود.
?
توی بحبوهه جنگ، اسمش برای حج درآمد. همه خوشحال بودند حتی وسایل سفرش را هم آماده کرده بودند. دو روز مانده به حرکت، انگار الهاماتی بهش شده بود. گفت: «کار من توی جبهه واجبتره. چند وقت دیگر میروم پیش خود خدا، نیازی به خانه خدا ندارم.»...
?
سال 1366 بود. جایگاه و رده مقام او جوری بود که باید بیست کیلومتر عقبتر از خط مقدم کار کند. هفت سال از حضور سید در میان آتش و خون میگذشت گویی این هفت سال، هفت خانی بود که باید او برای رسیدن به معشوقش طی میکرد، سعی میکرد در میان حادثه باشد، اما او را همیشه توی خط مقدم پیدا میکردند. گلوله توپ جلویش منفجر شد. ترکش، سینهاش را چاک داده بود. لبخند میزد و به اطرافیانش میگفت: مرا تنها بگذارید، تکانم ندهید، حالا اول راهی هستم که هفت سال پیش دنبالش میگشتم...
کلمات کلیدی: