سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جدال تدبیر را ویران کند . [نهج البلاغه]

به خاطر دست­های خالی و چروکیده پدر و چشم­های همیشه نگران مادر، ترک تحصیل کرده بود. اسمش نادر بود. نادر مهدوی. متولد 1342 روستای فوکار خورموج از توابع بوشهر. خانواده فقیری داشت.

?

بعد از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد. آنجا در سامان­دهی افراد، مسئولان را به تحسین واداشت. 23 سالش بود. توی جنگ شده بود فرمانده عملیات سپاه جزیره خارک.

?

به او گفته بودند باید مأمور تأسیس و سازمان­دهی ناو دریایی سپاه باشی. سخت قبول کرده بود. بعد از مدت کوتاهی، وقتی آمده بود و گفته بود «ناو آماده است» همه هاج و واج مانده بودند.

?

همه کشتی­ها در خلیج فارس، برای خودشان می­آمدند و می­رفتند. فقط کشتی­های ایرانی امنیت نداشتند. عراق خیلی راحت، کشتی­ها و سکوهای نفتی ایران را می­زد. کویت، جزیره­اش را در اختیار عراقی­ها گذاشته بودند و عربستان آسمانش را. خون مهدوی و بچه­های گروهش به جوش می­آمد. راه می­رفتند و می­گفتند: «پس ما چه کاره­ایم؟ ما هم باید کشتی­های آنها را بزنیم.» ولی دستورش را نداشتند. بالأخره رسید. امام(ره) گفته بود: «من اگر بودم، می­زدم.» همین برای نادر بس بود.

?

دستشان از شناورهای جنگی خالی بود. فقط او بود و قایق­های کوچک تندرویی که توپ هم داشت. مهم نبود ناوها صدها برابر بزرگ­تر بودند و همه نوع تجهیزات داشتند، مهم این بود که نشان بدهند خلیج فارس، «خلیج فارس» است، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر! آمریکایی­ها و عراقی­ها باید غیرت ایرانی را می‌دیدند.

?

یک کشتی بسیار بزرگ کویتی با اسم و پرچم آمریکا با بوق و کرنا آمده بودند و از تنگه هرمز رد شده بودند.

امام(ره) گفته بود که این کاروان نباید سالم به مقصد برسد. مهدوی زود دست به کار شد. با همان قایق­های کوچک رفتند برای کشتی مین کاشتند. هیچ کدام از رادارهای کشتی به آن بزرگی نتوانسته بودند نه قایق را ببینند، نه مین­ها را. فقط اخبار نوشتند که ناو بزرگ آمریکا منفجر شد.

?

بالگردهای اسکورت ناو بزرگ آمریکایی، بر فراز خلیج­فارس پرواز می‌کردند. مهدوی بود و یکی از همان قایق­ها. داشت دعای کمیل می‌خواند که بالگردها سر رسیدند. بالگرد اول را که منفجر کرد، بقیه هجوم آوردند. کسی دیگر نادر مهدوی را ندید.

?

افسر آمریکایی دنبال کسی می­گشت. مترجم می­پرسید: «نادر کیه؟» بچه­ها فقط نگاهشان می­کردند. افسر آمریکایی فریاد می­زد. عصبانی بود، با لگد زد به کمر یکی از بچه­ها. یکی گفت: «ما نادر نداشتیم.» مترجم داد ­زد: «دروغ می­گی. مرتب اسمش را صدا می­زدید و اسمش را می­گفتید. فرمانده‌تونه؟»

?

در وصیت­نامه­اش نوشته بود: «ما مرد جنگیم و از کشته شدن نمی‌هراسیم و مرگ را با جان و دل می­خریم. برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم ... مرا با لباس سپاه دفن کنید. خون­های بدنم را هم پاک نکنید ... .»

عاقبت خون او با آب‌های نیلی خلیج فارس عجین شد، امروز وقتی به دریای نیلی خلیج‌فارس نگاه می‌کنی، رنگ خون مهدوی را می‌بینی.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامی می‌جست، اسمش نامجوی بود. در یکی از روزهای سرد سال 1317 در بندر انزلی متولد شد،‌ 26 آذر ماه.

?

در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) می‌رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازه‌ای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفته‌ای چند روز روزه می‌گرفت. پس از چندی با اینکه امام(ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند...

?

سال 1349 به فکر ازدواج با یک دختر محجبه افتاد که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند.

?

یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشی‌اش را عوض نکرد. بچه‌ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.

?

وقتی که جنگ شروع شد نامجوی به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»

?

او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زمانی که بنی‌صدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را از مکانی که نامجو فرمانده آن بود شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت.»

?

زندگی ما با سختی­های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنج­های زندگی به او گله می‌کردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش می‌‌داد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم می‌شد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می‌کرد.

?

مرتب روزه می‌گرفت و خیلی وقت­ها نماز شب می‌خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه می‌کرد که اتاق به لرزه می‌افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می‌شدیم. او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی­مان در منزل اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی می‌داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.

?

شهادت آرزویش بود. در نیمه‌های شب، وقتی به نماز می‌ایستاد، با خدا راز و نیاز می­کرد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت را می‌کرد. او درباره شهادتش با بچه‌ها صحبت کرده بود.

?

پس از پایان عملیات ثامن‌الائمه(ع)،‌ نامجوی به همراه تعدادی از مسئولان ارتش و شورای عالی دفاع، برای سرکشی به جبهه آبادان رفت. پس از بازدید تصمیم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپیمایی که حامل تعدادی از مجروحین بود، آماده شد و نامجوی، سرلشکر فلاحی و سرتیپ فکوری، یوسف کلاهدوز و محمد جهان‌آرا به طرف هواپیما رفتند. در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس که برای بدرقه آمده بود، از نامجوی پرسید: «شما کجا می‌روید؟» او با لبخند گفت: «به کربلا!» ساعتی بعد خبر سقوط هواپیما و شهادت گروهی از بهترین‌ها، دل امام(ره) را اندوهگین ساخت.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

اسمش مجید بقایی بود. از آن بچه­های کله شق بود. دیپلم ریاضی داشت، رشته شیمی هم قبول شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربی کنکور داد. فیزیوتراپی را در دانشگاه اهواز خواند و در نهایت شد دانشجوی پزشکی دانشگاه جندی­شاپور (چمران).

?

اینها را گفتم تا وقتی برایت می­گویم این پسر، آرام و قرار نداشت، بدانی یعنی چه؟! فعالیت­هایش را از همان دانشگاه اهواز شروع کرد. خودش بهبهانی بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عملیات­های خطرناکی مثل ترور سروان داوودی که از افسران سرسخت شهربانی و از عمال بدقلق رژیم پهلوی بود، نقشه همین دانشجوی پزشکی است.

?

مجید از همان ابتدا شده بود مسئول عملیات مسلحانه گروه. یک وقت­هایی هم برای جلوگیری از آشوب چماقداران شاه، گروه گشت و بازرسی ترتیب می­داد. برای تأمین مایحتاج مردم، تعاونی تشکیل داده بود و خلاصه شده بود همه فن حریف بهبهان.

?

انقلاب که پیروز شد، مجید رفت سراغ سرسپرده­های رژیم که متواری شده بودند. دنبال سرنخ بود. در کنار همه این فعالیت­ها معتقد بود که انقلاب به کار فرهنگی نیاز دارد. کانون نشر فرهنگ اسلامی را راه انداخت. نقاش، خطاط، طراح و مسئول تبلیغاتش هم خودش بود و چند نفر دیگر.

?

در و دیوارهای شهر، یادگاری‌های زیادی از مجید دارند. رنگ برمی‌داشت و در شهر دوره می­افتاد. روی دیوارهای شهر طرح­های انقلابی می­کشید. تا اوایل دفاع مقدس در جهاد سازندگی بود. بعد رفت سپاه و کنار شهید دقایقی، مشغول به کار شد. ارائه راه‌حل‌های ابتکاری و مناسب او، همه را دل­گرم و پرجوش نگه می‌داشت.

?

مجید فرز بود. تا تصمیم می­گرفت عمل می­کرد. مقید بود به نماز اول وقت. کنار جاده، زیر آتش‌باران دشمن، توی کانال­های باریک و... فرقی نمی­کرد، او باید نمازش را می­خواند. رفقایش می­گویند: قانع بود، متواضع بود، با وقار، منصف، کم توقع و... .

?

این آخری­ها شده بود فرمانده قوای یکم کربلا. همراه شهید باقری بود. برای شناسایی رفته بودند که گلوله توپ مستقیم مهمان سنگر آنها می‌شود.

?

می­گفتند مجید یک دفترچه داشت که مطالبی در آن می­نوشت. دفترچه آقای دکتر را که بعد از شهادتش باز می­کنند، می­بینند که اسم 39  شهید را در آن نوشته. چهلمی­اش خودش بود: دکتر مجید بقایی. محل شهادت: فکه، تاریخ 9/11/1361.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:42 صبح     |     () نظر

همیشه سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه می­نشست. خیلی لاغر بود. کمتر با بچه­ها بازی می­کرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله که نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.

?

می­خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می­کردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. می­گفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»

?

هم دانشگاه می­رفت، هم کار می­کرد: در یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید بروم خرم­آباد.» خبر آوردند دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می­کردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.

?

دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی کله­شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و میان بسیجی‌های خاکی. حاج احمد متوسلیان را می­گویم. فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.

?

شب­ها بچه­ها با هم شوخی می­کردند. جشن پتو می­گرفتند. حاج احمد یک گوشه می­نشست، می­رفت تو فکر. شوخی­ها که بیش از اندازه می­شد، یک داد می­زد، هر کس می­رفت یک گوشه. بعضی وقت­ها خودش هم یک چیزی می­گفت و با بقیه می­خندید.

?

پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا می­خوردم.» دست انداخت یقه­ام را گرفت و با خودش بُرد. یک پسر 18-17 ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقه­ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمی­آمد. گفتم: «خون.» رو کرد به آن پسر و پرسید: « از کی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفته­س.» دیگر داشت داد می­زد: «گفتی دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولی کسی گوش نداد.» یقه­ام را از دستش کشیدم بیرون. در رفتم. دوباره شروع کرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای اینکه بیای به مجروحا سر بزنی، رفتی به کیفِ خودت برسی.»

سرم پایین بود که صدای گریه­اش را شنیدم: «تو هیچ می­دونی این بچه پیش ما امانته؟ می­دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده.»

?

شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می­شمرم، سینه­خیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»

?

از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر می‌کرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر می­کرد یادش نمی­آمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز می­شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت­المقدسه. بعد هم می‌ری لبنان. دیگه هم برنمی­گردی.» گریه می­کرد و برای من تعریف می­کرد.

?

رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فکر می­کنی حاجی کجاست؟!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:41 صبح     |     () نظر

آن روز چه غریب می‌نمود که سرانجام این قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم ذر، همه‌چیز را قریب می‌کرد و او، پیشگام وادی «بلی» بود. اسماعیل نام گرفت؛ چرا که می‌بایست به ذبیح خدا اقتدا کند و بانگ لبیک را در نای آخر‌الزمان فریاد زند؛ لبّیک، اللّهمَ لبَیک، و بهبهان چه نیک مَهدی برای این اجابت بود.

?

هنوز شور و نشاط کودکی از وجودش رخت بر نبسته بود که خانواده ناگزیر از سختی معاش، راهی دیار غربت شدند تا شاید زندگی، اندکی مدارا کند و آغاجاری مقصد این کوچ بود. آغاجاری، شهری کوچکی بود که از دیرباز در کانون توطئه قرار داشت. بیگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند که با تیرهای ابتذال، ایمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتی غرب، هیچ‌گاه نتوانست راهی به درون او پیدا کند. آموزه‌هایی که از کودکی با آنها مأنوس بود، سدی شد به غایت استوار در مسیر هجمه‌ای که پیر و جوان را در کام خویش فرو می‌برد و این چنین شد که اسماعیل، رسالت نهی بر دوش گرفت و معروف را شناساند.

?

دیپلم را که گرفت، کنکور دبیرستان نفت را با موفقیت پشت سر نهاد و وارد هنرستان شد. این مقطع، نقطة عطفی در شکل‌گیری شخصیت سیاسی او بود. یارانی چون محسن رضایی، یادگار همان دبیرستان بودند. او، نبرد پنهان خویش را از همان‌جا آغاز کرد و رسالتی را که بر عهدة ابراهیم زمان یعنی امام بُت‌شکن بود برعهده گرفت اسماعیل فرزند معنوی ابراهیم زمان بود. انفجار مجسمه رضا‌خان در اهواز یکی از عملیات‌هایی بود که از ایمان و شهامت بی‌مثالی خبر می‌داد که با روح او عجین شده بود.

?

کلاس‌های قرآنش، معرفت دینی را در درون جوانان به ودیعت می‌نهاد و همین فعالیت‌ها بود که نقش بازدارندگی را در مقابل ترویج فرهنگ ابتذال ایفا نمود تا آنجا که در سایه‌سار این حرکت، بسیاری از جوانان منطقه، گوی سبقت در مبارزه با رژیم را از دیگران ربودند.

در همین زمان بود که دوبار به زندان افتاد؛ اما شکنجه‌های جسمی و روحی، هیچ‌گاه ذره‌ای از ثبات عقیده اسماعیل نکاست.

?

محیط نامناسب غرب‌زده دانشگاه او را از فرایض باز نداشت و حتی نماز شبش به تأخیر نیفتاد. جریانات التقاطی، دانشگاه را جبهه نبرد فکری ساخته بود و اسماعیل چون همیشه لبیک‌گویان به میدان شتافت و با حرکت‌های روشنگرانه خود توانست بسیاری از افراد را از دام التقاط برهاند.

?

سال 57 عرصه حضور دیگری بود که مردانی چون دقایقی را می‌طلبید. او به تهران آمد و بارور شدن نهال‌های امیدی را که کاشته بود از نزدیک به تماشا نشست. به همراه دوستان در فتح پادگان‌ها، نقش مهمی را ایفا کرد. با کامیونی که تدارک دیده بود، انبار مهمات را خالی کرد و دست گروهک‌ها را در غارتگری و تاراج بست. خانه‌اش، انبار اسلحه و مهمّات شده بود.

?

تشکیل جهاد سازندگی آغاجاری، اولین گام او در آبادانی ویرانه‌هایی بود که سیطره شوم رژیم شاه در منطقه بر جای گذارده بود. راه‌اندازی سپاه آغاجاری، وظیفه‌ای به مراتب سنگین‌تر بود که تنها مردی چون دقایقی می‌توانست این سنگینی را تاب آورد. موج شایستگی‌ها، او را فراتر برد و یک سال بعد، مأمور تشکیل سپاه در شهرستان‌های خوزستان شد. سپاه خوزستان، وام‌دار تدبیر و درایت اوست. او خوب فرا گرفته بود که حتی در کوران حوادث می‌توان راهی به لبیک جست و به حق، علمدار وادی لبیک بود.

?

جنگ که آغاز شد، نمایندگی سپاه در اتاق جنگ لشکر 92 زرهی را با آغوش گرم پذیرا شد و با وجود کارشکنی‌های بنی‌صدر خائن توانست نقش بسزایی در سازماندهی و تجهیز نیروها ایفا کند. سوسنگرد هنوز خاطرة دلاوری او را به یاد دارد که چگونه دوش به دوش شهید علم‌الهدی محاصره را شکافت و افتخاری دیگر بر تارک سوسنگرد آفرید و شهید بقایی در فتح‌المبین رشادت او را هرگز از یاد نخواهد برد. جای جای جبهه، عرصه حضور دلاورانه او بود و می‌دید که همچون صاعقه بر فرق دشمن نازل می‌شود.

?

با پذیرش مسئولیت یگان حفاظت شخصیت‌ها در قم و مرکزی عرصه را بر منافقین کوردل تنگ کرد و تدبیر و درایت خاص وی در این دوران، مانع هرگونه سوء قصدی شد. یک سالی که در این مسئولیت بود، روحش هیچ‌گاه قرار نیافت. قرار او در کنار بسیجی‌هایی بود که در برابر چشمانش آسمانی می‌شدند. این‌گونه بود که نوشت: «یا استعفایم قبول می‌شود یا چون یک بسیجی ساده به جبهه خواهم شتافت.»

?

در عملیات خیبر علی‌وار حماسه آفرید، در بدر باز طلوع کرد و شعاع قلب‌ها را درنوردید. تیپ مستقل بدر، آرمان دوری بود که هیچ گرده‌ای، تاب سنگینی آن را نداشت: اما همّت بلند دقایقی، ناممکن را به فیض وجود می‌آراست و تیپ بدر یادگاری بود که از اراده و اقتدار اسماعیل سخن‌ها برای گفتن داشت. او، نه یک فرمانده بلکه روحی بود که در کالبد بدر حیات داشت و بر قلب‌ها حکومت می‌راند. خلوص و سکوت، وقار فرماندهی و تدبیر و کاردانی، موجب تقویت روزافزون جایگاه او در بین افراد شده بود؛ آن‌گونه که عراقی‌ها او را صدر دوم می‌خواندند. عربی خوب حرف می‌زد و با لهجة عربی برایشان دعای کمیل می‌خواند.

?

اگر او را می‌دیدی، تواضعش، سریع‌تر از همه خصلت‌ها نمود می‌کرد. با اینکه فرمانده بود، همیشه در ظاهر یک بسیجی حاضر می‌شد و کسی که او را نمی‌شناخت هرگز نمی‌پنداشت که او یک فرمانده باشد. خطا هم که می‌کرد، از اعتراف به خطا نمی‌هراسید.

با قرآن مأنوس بود و سالی سه بار ختم قرآن، چیزی بود که هرگز فراموش نشد. انس با قرآن، سعه صدر را در او بالا برده بود و ساده‌زیستی بر زندگی او سایه افکنده بود و با تجمّلات بیگانه بود و تا لحظه آخر به کم قناعت می‌کرد.

?

کربلای پنج، شملچه تدارک می‌دید که خود را برای نبردی دیگر آماده سازد. دقایقی برای شناسایی رفته بود. اما او را هواپیمای عراقی زودتر شناسایی کردند. آن روز بمب‌ها برای اسماعیل منایی ساختند؛ اما اسماعیل قبل از ذبح‌شدن طواف کرده بود و لبیک را گفته  بود.

 

 

شهید راه اسلام سعید دقایقی

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:41 صبح     |     () نظر

اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. دیده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی صدر، مهمات به خرمشهر نمی­رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه­ها. با یک نگاه خستگی را از تن بچه­ها بیرون می­کرد.

?

خیلی کم می‏خوابید، سازمان­دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر می‏کرد. روزی به او گفتند: «آشیخ عمامه‏ات را بردار که مزاحم کارت نشود.» گفت: «عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.» آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش تقریباً دیگرسیاه شده بود.

?

یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت می‏کرد. دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله‏ می‏آید به سمت ما. آن­چنان خسته بود که تلوتلو می‏خورد، کم مانده بود اسلحه‏اش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش. بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.

?

شهر در حال سقوط است. به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری از مهمات به مدرسه­ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچه‏ها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه می‏شد. او توانسته بود از عراقی­ها یک نوشابه و یک هندوانه بزرگ و چند آر.پی‏.جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تک‏تک بچه‏ها تعارف کرد که نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنه‏تر هستید، خودتان بخورید. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه­ها.

?

رضا داشت رانندگی می‏کرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خیابان چهل متری که رسیدند، ناگهان دیدند که عراقی‏ها جلویشان را سد کردند.

رضا گفت: «آقا، اینها عراقی‏اند!»

شیخ گفت: «سریع برگرد به سمت مسجد جامع.»

 موقع برگشتن، ناگهان عراقی‏ها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله ‏خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقی‏ها آر.پی.‏جی می‏زدند، خودرو واژگون ‏شد و به جدول‏های کنار میدان خورد و ‏ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقی‏ها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را ‏گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع ‏کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.

عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می­رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی­ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»

سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه­ کلاشینکف را برداشت و به شقیقه­ او کوبید. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمه‌اش را می­بریدند. به بی‌رحمانه‌ترین شکل... او هم فقط می­گفت «الله اکبر».

 ?

دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می­کردند. این­بار می‏خواندند: «قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی.» اما باز دست‌بردار نبودند، ‌بعد از جسارت‌های زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامه‌اش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختمان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند!...

?

رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: «اگر شیخ شریف شهید نمی‏شد، خرمشهر از دست نمی‏رفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود.»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:41 صبح     |     () نظر

اعمال حج تمتع را تمام کرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشک کرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روی لباس احرامش بر اسلام و ایمان «محمدجعفر نصر اصفهانی» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا کردند.

?

سال 1375 یکی از همرزمانش در بیمارستان به ملاقاتش رفت تا بی‌پرده خبر تأثیرات بمب‌های شیمیایی را بر روی این فرماندة تیپ یک لشکر پیاده ثامن‌الائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالی شود. آهسته به او نزدیک شد، سرش را به سینه‌اش گذاشت و زار زار گریه کرد و حقیقت را به او گفت: «حاجی، دکترها جوابت کرده‌اند!» و او سر همرزمش را نوازش کرد و با کمال آرامش گفت: «من باید در بیت‌المقدس5 شهید می‌شدم، خدا لطف کرد تا به حج مشرف شوم، به سوریه بروم و از همه مهم‌تر اینکه افتخار پیدا کردم که سرباز ثامن‌الائمه(ع) بشوم.»

?

مجروح شدن‌هایش را از ماه‌های آغازین در سال 59 به آخرین ماه‌های جنگ پیوند زند؛‌ او در تیرماه 1367 در منطقه مریوان و پنجوین عراق، علاوه بر مجروحیت شدید با سلاح‌های سنگین، شیمیایی هم شد.

?

خطبة عقد را که خواندند، برای اولین بار می‌خواست همسرش را از تهران به اصفهان بیرد؛ به جای بردن او به جاهای دیدنی، یکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش، و وقتی با اعتراض خواهرش روبه‌رو شد که «این کار تو بر روحیه‌اش اثر منفی دارد» گفت:

«اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. او یک رزمنده است و باید بداند، راهی که من انتخاب کرده‌ام به کجا می‌رسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظه‌ای آماده کند، اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند.»

?

به همسرش گفت: «من به درد پشت میز نمی‌خورم. جای من توی منطقه است» ساکش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او کسی بود که در آغاز خدمت خود از فرمانده خود پرسیده بود: «سخت‌ترین محل خدمت شما کجاست؟ مرا به آن یگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقه‌ای مستقر کرد که در ناامنی کامل میان نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب بود و تدارکات و مهمات و آذوقه را باید با طناب بالا می‌کشیدند.

?

در حال گذراندن دوران خدمت سربازی بود، که دوست داشت عضو ارتش یا سپاه شود. سر دو راهی که کدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه یا ارتش را، شبی در خواب دید که به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفیاب شده است و از آن حضرت کسب تکلیف می‌کند که حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نیاز بیشتری دارد، به ارتش بروید». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) می‌دانست، روزی در گوشه‌ای تنها مشغول تلاوت قرآن بود که متوجه شد سربازی چند گالن نفت را به سوی محل استقرار نیروهای او می‌برد؛ به طرفش رفت و کمکش کرد. در بین راه سرباز که نمی‌دانست که نصر فرمانده است، از او پرسید: «تو هم سرباز اینجایی؟»   پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستیم.»

?

سر سال، خمس مالش را حساب می‌کرد. هر گاه حرفی نمی‌زد و یا کار خاصی نداشت، لبش به ذکر گفتن و صلوات مشغول می‌شد. با روزه گرفتن ماه‌های رجب و شعبان که بیشتر بدون سحری می‌گرفت، به استقبال ماه رمضان می‌رفت. آن‌قدر با روزه گرفتن مأنوس بود که پس از عمل جراحی معده، به‌خاطر جراحات شیمیایی در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بیماری دعا کرد: «خدایا عمرم را تمام کن اگر باشم و نتوانم روزه بگیرم.»

?

به حضرت زهرا(س) ارادتی خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمی‌رفت، به سادات می‌گفت: «اگر من جلوتر از شما حرکت کنم، فردای قیامت در برابر بی‌بی فاطمه زهرا(س) جوابی ندارم.» همیشه آرزو داشت که خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختری به او عطا کرد و نصر همیشه مباهات می‌کرد که در تمامی فامیل، زهرای کوچک او، تنها دختری است که در روز میلاد حضرت زهرا(س) به دنیا آمده است.

در روزهای آخر جنگ،‌ وقتی ترکش پهلو و پایش را شکافت، روی تخت بیمارستان گریه می‌کرد. می‌گفت: «یا فاطمه الزهرا» «یا حسین شهید» «آیا من لیاقت شهادت و دیدار شما بزرگواران را ندارم.»

قطعنامه که پذیرفته شد، همیشه در اینکه در فضای آلودة شهر تنفس می‌کند، به خود می‌پیچید و حسرت می‌خورد و می‌گفت: «در شهر نمی‌گذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببیند.»

?

او که در شهریور سال 1399 در اصفهان دیده به جهان گشوده بود، در نوزدهم آبان‌ماه 1375 واژة زیبای «شهادت» را همنشین نام زیبای خود کرد و با بر تن کردن لباس احرامی که در ایام حج به امضای مؤمنان رسانده بود، به دیدار امام و یاران شهیدش رفت. وصیتنامه‌اش را که باز کردند اولین جمله‌ای که به چشم می‌خورد، توحید و عبودیت و فنای در محبت اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) بود:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وصیت‌نامة بندة روسیاه خدا محمد جعفر نصر

ذرات وجودم به وحدانیت و رسالت محمد(ص) و ولایت حضرت علی(ع) و یازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت می‌دهد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:40 صبح     |     () نظر

یک روز از فروردین 1337 گذشته بود که مصطفی مثل یک شکوفه بهاری، پلک‌هایش را چند بار به هم زد و به دنیا سلام کرد. خانة کوچکی داشتند، پدرش کارگر، مادرش قالی‌باف ... درآمدشان ناچیز، ولی هر ماه جلسة روضه‌خوانی توی همان چهار دیواری کوچک، به راه بود. مصطفی در شش سالگی، شاگرد مغازة کفاشی بود.

?

دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفی تحمل نکرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت یکی از علمای اصفهان، ‌عزمش را برای تحصیل علوم دینی، جزم کرد. اول حوزة علمیة اصفهان و بعد مدرسه عملیه حقانی قم که فقط طلابی را می‌پذیرفت که از جهت اخلاقی و علمی نمونه بودند.

?

«عشق» توی دل بعضی‌ها یک جور دیگری ریشه می‌کند. آدم می‌ماند توی کار بعضی‌ها که این عشق ویژه را از کجا گیر آورده‌اند. نیرویی شگرف، همه وجود مصطفی را فرا گرفته بود. با کسی انگار وعده کرده بود که هر سه‌شنبه، زمستان و تابستانش فرقی نمی‌کرد، پیاده به سمت جمکران راه می‌افتاد. مصطفی بی‌قراری عجیبی را در خاک وجودش کاشته بود.

?

حوالی انقلاب، فرمانده سپاه یاسوج بود. در جریان مبارزه با مواد مخدر، در موقعیتی که اشرار جاده را به روی او و یارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشین بیرون پرید و عمامه‌اش را برداشت و فریاد زد: «چرا معطلید، بزنید، عمامه من کفن منه!» ... دهان به دهان این حرف پیچیده بود.

?

هر وقت کارها را روبه‌راه می‌کرد و برمی‌گشت قم، دوباره یک اتفاق جدید می‌افتاد. حرکت‌های ضد انقلاب در کردستان و مناطق اطراف ... زمزمه‌های شوم تجزیه‌طلبی... مصطفی دوباره ساکش را می‌بست و عازم کردستان می‌شد. بعضی وقت‌ها نمی‌دانست برود قم و درسش را بخواند یا کردستان بماند و کارها را سامان بدهد. امام خمینی جوابش را داد: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید.»

?

جنگ که شروع شد. راهی جنوب شد. به همه روحیه می‌داد. سلاح به دوش، سخنرانی می‌کرد یا مراسم دعا برگزار می‌کرد. تجربة جنگ و شورش‌های کردستان هم به دردش می‌خورد. در چند عملیات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظیفه می‌کرد و چندین بار هم مجروح شده بود. در عملیات آزادسازی خرمشهر، با دست شکسته حضور داشت. در عملیات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.

?

فرمانده روحانی؟! ... بعضی از فرماندهان عالی‌رتبه که مصطفی را نمی‌شناختند و برای اولین بار او را در لباس روحانیت می‌دیدند که وارد جلسات نظامی می‌شود و به طرح و توجیه نقشه‌ها می‌پردازد، انگشت به دهان می‌ماندند.

با یک همسر شهید ازدواج کرد. دو تا کارت دعوت هم برای حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود که آنها را داخل ضریح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا می‌کرد دعوتش را قبول کنند. روز عروسی‌اش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسی من روزی است که در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهی و به عنوان یک نیروی ساده و گمنام...

?

نهم مرداد 1362 بود. عملیات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسی ... منطقة حاجی عمران ... روحش تردیدی در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پیدا نشد. «شهید مصطفی ردانی‌پور» همه عمر دلش برای خدا پر می‌زد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:40 صبح     |     () نظر

بیستم تیر ماه برگه مأموریت عباس امضا شد:

ماموریت: ناامن کردن فضای بغداد و جلوگیری از برگزاری کنفرانس غیر متعهدها در عراق.

اهداف: پالایشگاه نفت؛ نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس.

هواپیمای یک: عباس دوران ـ منصور کاظمیان

هواپیمای دو: اسکندری ـ باقری

هواپیمای سه: توانگریان ـ خسروشاهی

?

مهناز صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکی‌شان داشت فرود می‌آمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. مهناز گفت: «شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت: یعنی اون قدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه، شماها می‌تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین. کاش بزنن داغون کنن این صدام و کاخش رو». عباس خیره نگاهش کرد و لبخند زد. چیزی توی دل مهناز لرزید. نمی‌دانست چرا؛ اما ضربان قلبش یکباره تندتر شد.

?

نیمه‌های شب بود. عباس کلافه بود. هنوز خواب به چشم‌هایش نیامده بود. مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شد. بلند شد. دفترچه یادداشتش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:

«سی و یکم تیر 1361

ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می‌دانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ  دو سال تمام می‌گذرد. من دوست‌های زیادی را در این مدت از دست داده‌ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...»

همین‌طور نوشت و نوشت. صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنار مهناز،‌ آرام بیدارش کرد تا به امیر شیر بدهد. مهناز با چشم‌های خواب‌آلود به عباس که داشت لباس پروازش را می‌پوشید نگاه کرد، پرسید: «برای ناهار برمی‌گردی؟» عباس جواب داد: «برمی‌گردم.»

?

پنج و بیست‌وپنج دقیقه صبح از روی باند پایگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپیمای اف‌چهار دیگر. هوا هنوز تاریک بود. شهرهای زیر پایشان هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپ‌های خیابان و جاهای عمومی روشن بود. کابین آرام‌تر از همیشه بود. نه دوران و نه کاظمیان هیچ کدام حرفی نمی‌‌زدند. این اولین پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نباید می‌گذاشتند این اجلاس برگزار شود. امنیت بغداد، هشت سال ریاست کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد را برای صدام به ارمغان می‌آورد.

?

به ایلام که رسیدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متری زمین، سرعت را هم رساندند به ششصد مایل، یعنی نهصد و پنجاه تا هزار کیلومتر که دشمن نتواند توی رادارش ببیندشان، از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدند. کاظمیان به هواپیمای دو نگاه کرد، فاصله‌شان حدود دویست متر بود. نگاهش به سمت موشکی رفت که از زمین به طرف هواپیمای دو شلیک شد. حدس زد «سام هفت» باشد، می‌دانست که به‌شان نمی‌رسد، ولی باز گفت تا مواظب باشند. موشک کمی دنبالشان آمد و همانجا توی هوا منفجر شد. از مرز که رد شدند، روی ECM(1) دید که بغداد روی رادار می‌بیندشان. به دوران گفت، دوران جوابی نداد. هواپیمای دو هم همین پیغام را داد. دوران با خنده گفت: «از این پایین‌تر که نمی‌شه پرواز کرد، می‌خواین بریم زیر زمین؟»

ده مایلی جنوب شرقی بغداد، یکهو انگار شهر چراغان شد. دو تا دیوار آتش جلوشان درست کرده بودند. دیوار آتش اول را که رد کردند، دوران به چراغ‌های نشان‌دهنده اشاره کرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپیما آتش گرفته». باید خاموشش می‌کردند، اما سرعتش هم نباید کم می‌شد. کاظمیان گفت: «چیزی نیست، از شهر رد بشیم خاموشش می‌کنم.» و این آخرین حرفی بود که میانشان رد و بدل شد.

?

دیوار آتش دوم را که رد کردند،‌ دکل‌های پالایشگاه پیدا شد. پدافندهای بغداد از همان اطراف پالایشگاه شروع کردند به زدنشان. گلوله‌هایشان قوس برمی‌داشت و پشت هواپیما ضرب می‌گرفت. روی ECM دیدند که موشک‌های سام شش و سام سه‌شان را رویشان قفل کرده‌اند. کاظمیان سعی داشت رادار پدافندشان را از کار بیندازد.

رسیدند به پالایشگاه، دوران تمام بمب‌ها را یک‌جا خالی کرد. کاظمیان برگشت ببیند چند تایش به هدف خورده که دید دم هواپیما تا جایی که خودش نشسته آتش گرفته. یکهو لرزش خفیفی به جان هواپیما افتاد. به دستگاه نگاه کرد، درست بود؛ اما هواپیما بدجور داشت می‌سوخت. باید می‌پریدند بیرون. دوران به هواپیمای دو اعلام کرد: «دو هواپیمای ما را زدند.» اسکندری از هواپیمای دو گفت: «ایرادی ندارد ما را هم زده‌اند، پشت سر ما بیایید». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمی‌توانیم بیاییم» اسکندری دوباره گفت: «اگر می‌توانید بیایید، وگرنه بپرید بیرون». عباس دیگر چیزی نگفت. کاظمیان نگاهش کرد. مصمم‌تر از همیشه بود، بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای. یکهو همه حرفهای دیشب دوران به یادش آمد: «اگر یک وقت هواپیما دچار مشکل شد، تو خودت را به بیرون پرت کن و منتظر من نمان، من باید در هواپیما بمانم و مأموریتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها که مأموریتشان را انجام داده بودند؟!

بغداد بیشتر از این نمی‌توانست تحقیر شود. بغدادی که ادعا کرده بود حتی یک پرنده نمی‌تواند به دیوار صوتی شهر نزدیک شود.

کاظمیان گیج بود، نمی‌توانست بفهمد چه فکری در سر دوران است. فقط می‌دانست که باید بپرند پایین،‌ همین حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگوید برای پریدن آماده باش که یکهو همه دستگاه‌ها جلوی چشمش سیاه شد، کاظمیان دیگر چیزی نفهمید...

?

همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپیمای جنگی ایرانی که در حال سوختن بود، یک راست به سمت هتل‌الرشید، محل برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها می‌رفت. همه بی‌آنکه توان کوچک‌ترین حرکتی داشته باشند، همین‌طور با دهان باز خیره نگاهش می‌کردند. هواپیما با تنها سرنشینش رفت و رفت و در مقابل نگاه‌های بهت‌زده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران کشورها کوباند!

?

هواپیمای شماره دو سالم در همدان فرود آمد. کاظمیان نزدیک به هشت سال به دست نیروهای عراقی اسیر بود.

پوتین و تکه‌ای از استخوان پای پیکر خلبان دلاور هواپیما در مرداد 81 بعد از بیست سال به خاک وطن بازگشت.

خلبان هواپیمای شماره یک، که امنیت عراق را بر هم زده و‌ اعتبار صدام را در مجامع جهانی از بین برده بود؛ صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و‌ در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت، کسی نبود جز عباس؛ عباس دوران.

 

منابع:

1. دوران به روایت همسر شهید، زهرا مشتاق، تهران: روایت فتح، چاپ اول 1383.

پی‌نوشت:

1. دستگاهی که به خلبان خبر می‌دهد در دید هواپیمای دشمن هست یا نه.

2. دکمه صندلی پرتاب اضطراری هواپیما.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:40 صبح     |     () نظر

کی بود که نشناسدش. پیرمردها و پیرزن‌های فقیر روستایی که خرج زندگی و دوا و درمانشان را می‌داد، سرباز وظیفه‌های پادگان که مثلِ یکی از خودشان با آنها بود، مهمانخانه‌دارِ جادة قزوین ـ رشت که با آن‌همه مشغله گاه و بی گاه سراغش را می‌گرفت، یا «شکرعلی» آبکش، پیرمردِ فقیرِ روستا که از آمریکا برایش نامه می‌نوشت؟ پیرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش برای او مراسم بگیرد، پیر مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛ عباس مردِ خدا بود. این را من نمی‌گویم. پدرش می‌گوید که از همان بچگی این را در او دیده بود، از همان وقتی که می‌دید برای تزریقات از بیمارانِ فقیر پولی نمی‌گیرد. یا آن موقع که فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوین و وقتی برای اجرای تعزیه سوار اسب شد، فوراً آمد پایین، چون یک لحظه احساس کرد غرور او را گرفته و دیگر سوار اسب نشد. ترسید خودش را گم کند؛ امّا عباس خودش را گم نکرد. هیچ چیز نتوانست عباس را گم کند. نه آن پست و مقام و نه حتی آن خانه‌های سازمانیِ مخصوصِ افسران و اگر باور نمی‌کنی از همان درجه‌داری بپرس که عباس خانة خودش را با اصرار به او داد که خانوادة پرجمعیتی داشت و خودش به خانة کوچک‌تری رفت. انگار نه انگار که خودش مقامِ ارشد است و او یک درجه‌دار. یا نه برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقة هوایی، از او که عباس با دست‌های خالی ماشینش را بکسل کرد. چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به سلام و احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند. سرهنگ چقدر ترسیده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب؛ اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوی آب رفتی، می‌خواهی شنا کنی؟» و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود؛ مرد خدا.

بچه‌ها هم دیگر بابا را شناخته بودند، مهربانی بابا را، این را آن وقتی فهمیدند که بابا تلویزیونِ رنگیِ اهدایی‌شان را داشت از خانه می‌برد و آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچه‌ها شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیونِ‌ رنگی را؟» و بچه‌ها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهربانی نگاهشان کرد و گفت: «پس حالا که شما بابا دارید، اجازه بدهید من این تلویزیونِ رنگی را به یکی از خانواده‌های شهدا بدهم تا دلِ بچه‌های این شهید که بابا ندارند شاد شود.» و از همان وقت بود که دیگر، بچه‌ها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.

و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتی عباس او را راهیِ خانة خدا کرد و خودش مجبور شد برود سمت خلیج فارس؛ آخر، باز منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرین پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبری نبود. زنگ زد. گفت: «پس چی شد؟ چرا نمی‌آیی؟» شنید که:‌ «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.» و سکوت کرد. چه می‌توانست بگوید، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا می‌گفت می‌کرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و کاری کرد که خدا به دیدار خودش بخواندش. کاری کرد که فرشته‌ای مأمور شود جای او به عرفات برود، فرشته‌ای که روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجید طیب، به شکلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجید ناباورانه به او چشم دوخت که آنجا با لباس احرام در حال نیایش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آری، عباس جای خانة خدا به زیارت خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا این را خوب می‌دانست.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:39 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4   5      >