سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّت به زنان، از اخلاق پیامبران ـ درودهای خداوند بر آنان باد ـ است . [امام صادق علیه السلام]

برداشت‌هایی کوتاه از زندگی شهید غلامی

محمد درودگری

جنگ تمام شده بود. همه برگشتند به شهر. البته برای شهری‌ها جنگ زودتر از این حرف‌ها تمام شده بود. برای بعضی از بچه‌ها هم نه تنها جنگ تمام نشده بود، بلکه تازه کارها شروع شده بود. غلامی از این دسته آخری بود. در زمان جنگ، مسئول تعاون لشکر بود. بعد از جنگ شده بود فرمانده گروه تفحص شهدا. تازه کارش شروع شده بود.

?

حاج محمود توکلی می‌گفت: جنگ تمام شد، آمدیم اصفهان، اون روزا وضع اقتصادیمون خوب نبود، سرمایه هم نداشتیم، کار خاصی هم بلد نبودیم. رفتیم سراغ زمین پدری، با چند تا از بچه‌ها شروع کردیم به کار کشاورزی. اوضاع بد نبود. صبح می‌رفتیم، غروب می‌آمدیم. به کار تو بیابون هم عادت داشتیم. الآن هم هنوز تو بیابون‌ها داریم زندگی می‌کنیم. همان روزای اول شهید غلامی اومد سراغمون. می‌گفت: بیایید بریم منطقه، خیلی از بچه‌ها هنوز اون‌جان، باید بریم سراغشون. می‌گفت دلم آروم نمی‌گیره. با این حرف‌هاش حتی با شوخی ما رو برداشت برد منطقه سراغ شهدا.

?

جنگ تمام شده بود. کلی شهید برگشته بودند به شهر،‌ اما هنوز خیلی‌ها نیامده بودند. یکی‌شان حاج آقا مصطفی ردانی‌پور بود. شهید غلامی هم لیستی از «از سفر برنگشته‌ها» جمع کرده بود. خیلی از اسامی رفقاش رو نوشته بود؛ اول از همه شهید ردانی‌پور بود. تا امکانات رو تحویل گرفت، رفتیم کردستان سراغ آقا مصطفی. با اون بدن مجروحش آنقدر بین جنوب و اصفهان و کردستان رفت و آمد تا بالاخره مجوز ورود به خاک عراق رو گرفت.

?

به حاج محمود گفتم ازش چی برا مردم بگیم؟ روحیاتش چه طوری بود؟ رفت تو فکر و با لبخندی گفت: عجیب مردم‌دار بود، خیلی هوای بچه‌ها رو داشت، با همه مهربون بود. احترام بزرگ و کوچک رو نگه می‌داشت.

?

جنگ تمام شده بود و قرار بود عراق کاملاً عقب‌نشینی کند. ایران هم برگردد داخل مرز خودش ولی این‌طور نشد؛ مثلاً در محور عملیاتی محرم در شمال فکه، کل شرهانی دست عراق بود. سربازهای عراقی تا پل شهید ایوبی و رودخانه دو ایرج آمده بودند. وقتی عراق به کویت حمله کرد، آمریکا هم به عراق، شرهانی هم آزاد شد. شرهانی هم جز آزاده‌هایش البته مجروح و رزمنده و... هم هست.

وقتی غلامی فهمید شرهانی آزاد شده، یاد عملیات محرم افتاد؛ اون شب بارونی که مصطفی ردانی‌پور برای بچه‌ها سخنرانی می‌کرد...

?

رفتیم شرهانی. مرز دست ارتش بود. آن طرف هم منافقین نیرو داشتند. شهدا هم آنجا بودند. شهید غلامی هم بود.

موافقت نکردند که کار تفحص آنجا شروع شود. می­گفتند منطقه آلوده است. میدان مین، سیم‌خاردار، تپه‌های رملی، تله‌های انفجاری منافقین، عراقی‌ها و... .

غلامی اصرار داشت. با کلی رفت و آمد و حرف و حدیث، قرار شد ده روز در منطقه بمانیم. اگر شهید پیدا کردیم که بمانیم، وگرنه برگردیم به شهر. ماه شعبان بود، ایام ولادت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) هم گذشته بود. جست­وجو در منطقه را آغاز کردیم. بیشتر روی تپه‌های 175 و 178 رفت و آمد می‌کردیم.

روز آخر، روز ولادت امام زمان(عج) بود. در روز امیدواری، ما ناامید در منطقه می‌گشتیم. هیچ خبری نبود. در این ده روز حتی یک شهید هم پیدا نشده بود. قرار شد هر کسی یک یادگاری بردارد و خداحافظی کنیم و برگردیم. دل همه گرفته بود. ناامید داشتیم دنبال پوکه و ترکش می‌گشتیم. شهید غلامی هم رفت سراغ یک شقایق وحشی. می‌خواست آن را از ریشه دربیاورد که یک دفعه صلوات فرستاد. رفتیم دیدیم، الله‌اکبر شقایق روی جمجمه شهید درآمده، اول جمجمه بعد تمام بدن را درآوردیم.

پلاک را شهید غلامی داد لشکر برای استعلام! شهید بچه اصفهان بود؛ عیدی امام زمان(عج) در روز نیمه شعبان. اسمش شهید مهدی منتظرالقائم بود. اولین شهید تفحص شرهانی!

?

کنار مقتل شهید غلامی نشسته بودیم. حاج عبدالحسین عابدی برامون تعریف می‌کرد: جنگ تموم شده بود، ولی انواع و اقسام یادگارهای جنگ همراه شهید غلامی بود. یادگارهایی از فتح‌المبین،‌ محرم، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج، خیبر و... هم ترکش تو تنش بود، هم شیمیایی بود. سخت نفس می‌کشید. بعضی وقت‌ها نمی‌تونست راه بره. یاد اون عکسی افتادم که حاج عبدالحسین، شهید غلامی رو روی دوش خودش سوار کرده بود. تا از آب رد کنه. آخر اون موقع طلاییه را آب گرفته بود، شهید غلامی نمی‌تونسته تو آب راه بره.

?

سال گذشته، بعد از شهادت بهنام کریمیان، برای مراسم سالگرد شهید غلامی، با جمعی از بچه‌های لشکر و گروه تفحص رفتیم اردستان، زادگاه شهید غلامی. مردم محل هم جمع شده بودند. سردار باقرزاده، کلی صحبت کرد و از شهید غلامی گفت. خاطره‌ای تعریف کرد که هنوز بدنم می‌لرزه:

ـ جنگ تمام شده بود. تو طلاییه بودیم. تو سنگر با بچه‌ها مشغول صحبت بودم که گفتن دوباره حال غلامی بد شده. چند بار بهش گفته بودم که لازم نیست منطقه بمونه، ولی مونده بود.

یکی از سربازهای امدادگر داشت بهش تنفس مصنوعی می‌داد. فایده نداشت. همه نگران بودند. درمانگاه هم نزدیک نبود. دو تا دستش رو گذاشته بود رو سینه غلامی و محکم فشار داد. یک دفعه صدای شکستن دنده او را شنیدم، غلامی آهی کشید و به هوش آمد.

?

جنگ تمام شده بود. اوج کارهای تفحص بود. خرداد ماه سال 76. می‌خواستم برم آبادان، غلامی آمد و گفت: کار داره، می‌خواد باهام حرف بزنه. قرار شد همراه ما بیاد. از طلاییه تا آبادان کلی حرف زد. همه‌ش منتظر بودم که از مشکلات خودش بگه، از خانواده و... ولی فقط درباره شهدا صحبت کرد، درباره کار انگار نه انگار؛ فقط زندگیش شهدا بودن و دغدغه‌اش تفحص...

?

از آبادان که برمی‌گشت، غروب جمعه بود.‌ جاده خلوت بود و رادیو داشت دعای سمات را پخش می‌کرد. دیگر غلامی آرام شده بود. نزدیکی‌های شهرک دارخوین که رسیدیم، دیدم غلامی به مسجدالاقصی، معراج شهدای اصفهان خیره شده و اشک می‌ریزد. در دلم گفتم الآن هوای حاج حسین خرازی را کرده. به خودم گفتم باید بیشتر هوایش را داشته باشیم، نور بالا می‌زند. جمعه هفته بعد، تهران بودم که خبر دادند غلامی را در اصفهان تشییع کرده‌اند. 27 خرداد 1376 بود. یکی از مین‌های فکه شده بود سکوی پروازش.

 

 

غروب جمعه بود.‌ جاده خلوت بود و رادیو داشت دعای سمات را پخش می‌کرد. دیگر غلامی آرام شده بود. نزدیکی‌های شهرک دارخوین که رسیدیم، دیدم غلامی به معراج شهدای اصفهان خیره شده و اشک می‌ریزد. در دلم گفتم الآن هوای حاج حسین خرازی را کرده. به خودم گفتم باید بیشتر هوایش را داشته باشیم، نور بالا می‌زند. جمعه هفته بعد، تهران بودم که خبر دادند غلامی را در اصفهان تشییع کرده‌اند.







کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:32 صبح     |     () نظر

یادداشت‌های یک شهید زنده (3)

«هنوز دبیرستانی بود، اما از شدت کار و فعالیت توی مدرسه و بیرون مدرسه، وقتی به خانه می‌رسید، حتی  در حال خوردن غذا خوابش می‌برد. البته او نمی‌خوابید، غش می‌کرد!» این جملات را مادر شهید احدیان و البته ده‌ها مادر شهید دیگر درباره فرزندانشان گفته‌اند. حال درباره توصیف فرزندانشان چه قبل از جنگ  و چه بعد از جنگ و البته ادامه این جملات هم این‌گونه است که «دوباره می‌دیدی نیمه شب بلند شده‌اند و بر سر سجاده در حال راز و نیازند تا روز پرکار دیگری را آغاز کنند.»

چنانچه اشاره شد، آن انگیزه‌های قوی که این تلاش‌های شبانه‌روزی را ثمر می‌دهند، از آرمان‌های بلندی نشئت گرفته‌اند که همواره مد نظر این بچه‌ها بودند. مهدی زین‌الدین وقتی می‌خواست ازدواج کند، به همسرش گفته بود: «پایان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، هر کجا جنگ حق علیه باطل باشد، به آنجا می‌روم تا شهید شوم.» و این یعنی: مبارزه جغرافیا و مرز نمی‌شناسد و پایانی ندارد.

خیال نکنیم داشتن این روحیه راحت است که مجاهده همراه با ایثار و از خوشی‌‌ها گذشتن است و یک تغییر اساسی در زندگی دنیایی روزمره است. این تلاش‌ها هم همواره همراه با بصیرت و شناخت صحیح از شرایط و نیازهای روز بوده‌اند؛ وگرنه تلاش کور بی‌ثمر است.

در روایات داریم که «المؤمن خفیف المؤونه کثیر المعونه». شهدای ما این‌گونه بودند و اینک هم مجاهدان عرصه‌های دیگر این‌گونه‌‌اند؛ یعنی کم‌مصرف و پر بازده.

اصلا پیشرفت سریع انقلاب در آن سال‌های ابتدایی را مرهون همین تلاش‌های خستگی‌ناپذیر شبانه‌روزی هستیم؛ وگرنه حزب‌اللهی‌های آن موقع اگر کمتر از امروز نبودند، بیشتر هم نبودند و شاید راه رشد مضاعف امروز هم در همین مسئله نهفته باشد. امام(ره) می‌گفتند: راحت‌طلبی و رفاه با مبارزه سازگاری ندارد. یعنی کسی که اهل جهاد و مبارزه است، قطعاً سختی می‌کشد و این سختی‌ها در کنار راحتی‌ها و تنعم‌ها قرار نمی‌گیرد و این نکته‌ای است بس مهم که متأسفانه  با توجیهاتی کوچک به‌ راحتی گریبان برخی انقلابیون دیروز را هم گرفت!

حسین خرازی، رنگش از شدت گرسنگی پریده بود و رو به بی‌هوشی رفته بود؛ اما فرصت غذا خوردن پیدا نمی‌کرد! اکثر بچه‌های جبهه همین‌گونه بودند. زندگی‌های جمع و جوری داشتند و به دنیا کم‌توجهی می‌کردند و از طرفی هم بسیار پرکار و عاشق کسب رضای الاهی از طریق تلاش برای اقامه دین او بودند. بیشترشان هم حرفشان این بود: «وقتی جنگ تمام شود، وقت استراحت هم خواهد بود.» البته خودشان می‌دانستند که جنگ فقر و غنا و جنگ حق و باطل تمام شدنی نیست و شایداین جملات را برای دلخوشی ما می‌گفتند!

آدم وقتی اینها را می‌بیند انرژی می‌گیرد و از خودش خجالت می‌کشد. آنها همه ویژگی‌های خوب را در خود جمع کرده بودند و تفسیر عملی آیات قرآن بودند. در قرآن کریم اجر عظیمی برای مجاهدان در راه خدا ترسیم شده است. مجاهدانی که در جبهه حق در حال جنگ با باطل‌اند و این جبهه، خاکریزهای متفاوت و گسترده‌ای دارد. من و شما هم اگر بخواهیم در صف ایشان باشیم، باید سعی کنیم تا از فضای دنیایی روزمره‌مان جدا شویم و در همان شهر و در میان همان زندگی یا شناخت صحیح، جبهه‌های علمی،‌ فکری و فرهنگی موجود را شناسایی کنیم و وظیفه خویش را انجام دهیم. اگر شنیده باشید، توی جبهه برای هر روز، فردی به عنوان شهردار انتخاب می‌شد تا برخی امور، از جمله تمیزکاری و جمع‌آوری زباله‌ها و... را انجام دهد. برخی روزها که این مسئولیت به عهده تنبل‌ترها و راحت‌طلب‌ها می‌افتاد، می‌دیدی که نیمه‌های شب، همت از شناسایی برگشته است و در حالی که روز پرکار و طاقت‌فرسا را گذرانده، برای جمع نشدن پشه و مریض نشدن نیروها در اثر کثیفی، به سراغ زباله‌های بازمانده می‌رفت و کاری را که به دیگران سپرده شده و انجام نداده‌اند، در آن شرایط به انجام می‌رساند. آری! کوتاهی ما و بی‌تفاوتی و راحت‌طلبی، آن بخش کار را که ما می‌توانستیم و باید برمی‌داشتیم، بر دوش همت‌ها می‌اندازد.

البته همت معروف بود که بسیار پرکار است و کم خواب و هم او به مادرش گفته بود: مادر! من خواب و استراحت دنیا را به تمام زرق و برقش به دنیادارها بخشیدم! این دنیا برای من تنگ است و جای من اینجا نیست.

اما این ساقط تکالیف نیست. آنها رفته‌اند و هنوز تا رسیدن به آرمان‌های انقلاب، راه بسیاری در پیش است و به جای حسرت، همتی دیگر باید.

رفتند اما بار گران، آری! بار گرانی بر زمین مانده است.

 

 

سوتیتر:

مهدی زین‌الدین وقتی می‌خواست ازدواج کند، به همسرش گفته بود: «پایان راه من شهادت است و اگر جنگ تمام شود و شهید نشوم، هر کجا جنگ حق علیه باطل باشد، به آنجا می‌روم تا شهید شوم.» و این یعنی: مبارزه جغرافیا و مرز نمی‌شناسد و پایانی ندارد.

 

 

همت معروف بود که بسیار پرکار است و کم خواب و هم او به مادرش گفته بود: مادر! من خواب و استراحت دنیا را به تمام زرق و برقش به دنیادارها بخشیدم! این دنیا برای من تنگ است و جای من اینجا نیست.

 

 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:28 صبح     |     () نظر

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می‌جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار زغال بیرون آمده! اسمش عزیز بود. شبها می‌شد مرد نامریی! چون همرنگ شب می‌شد و فقط دندان سفیدش پیدا می‌شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم‌قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران بازگردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم.

با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دو تایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا نیست،‌ برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک‌هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه‌ها این چرا این‌طوری می‌کند. نکنه موجیه؟» یکی از بچه‌ها با دلسوزی گفت: «بندة خدا حتماً زیر تانک مانده که این قدر درب و داغان شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم:‌ «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد و گفت: «مگر دنبال ایشان نمی‌گردید؟» همگی با هم گفتیم: ‌«چی؟ این عزیزه!؟» رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیبهای سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه‌دار گفت: «خاک تو سرتان. حالا مرا نمی‌شناسید؟» یک هو زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا این طور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که این قدر دستک دمبک نمی‌خواد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم آمد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه‌ها خندیدند. آن‌ قدر به عزیز اصرار کردیم تا ماجرای بعد از مجروحیتش را تعریف کرد.

ـ وقتی ترکش به پام خورد، مرا بردند عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین هیس و بیس یک سرباز موجی را آوردند انداختند تو سنگر. سرباز چند دقیقه‌ای با چشمان خون گرفته، بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم را کیسه کرده بودم. سرباز یک‌هو بلند شد و نعره زد: «عراقی پست‌فطرت می‌کشمت!» چشمتان روز بد نبیند، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. حالا من هر چه نعره می‌زدم و کمک می‌خواستم کسی نمی‌آمد. سربازه آن قدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه‌ای و از حال رفت. من فقط گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا بدهد.

بس که خندیده بودیم، داشتیم از حال می‌رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تختهایشان دست و پا می‌زدند و کرکر می‌کردند. عزیز ناله کنان گفت: «کوفت، زهر مار! خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. یک ساعت بعد به جای آمبولانس یک وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز، یک گله گوسفند نذر کردم که او دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز، دوباره حال سرباز خراب شد.

مردم گوش تا گوش دم بیمارستان بودند و شعار می‌دادند و صلوات می‌فرستادند. سرباز موجی نعره زد: «مردم این یک مزدور عراقیه. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قلچماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نماند. یک لحظه گریه کنان فریاد زدم: «بابا من ایرانی‌ام، رحم کنید.» یک پیرمرد با لهجة عربی گفت: «آی بی‌پدر، ایرانی هم بلدی، جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز مرا می‌بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت:‌ «چه خبره؟‌ آمده‌اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یک نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد: «عراقی مزدور، می‌کشمت!» عزیز ضجّه زد: «یا امام حسین. بچه‌ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات بدهید!»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:25 صبح     |     () نظر

«امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه‌ها و مرفهین بی‌درد شروع شده است. و من دست و بازوی همة عزیزانی که در سراسر جهان کوله‌بار مبارزه را بر دوش گرفته‌اند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلای عزّت مسلمین را نموده‌اند، می‌بوسم و سلام و درودهای خالصانة خود را به همة غنچه‌های آزادی و کمال نثار می‌کنم و به ملت عزیز و دلاور ایران هم عرض می‌کنم. خداوند آثار و برکات معنویت شما را به جهان صادر نموده است. و قلبها و چشمان پرفروغ شما کانون حمایت از محرومان شده است، و شرارة کینه انقلابی‌تان جهانخواران چپ و راست را به وحشت انداخته است... .

ما درصدد خشکانیدن ریشه‌های فاسد صهیونیزم، سرمایه‌دارای و کمونیزم در جهان هستیم، ما تصمیم گرفته‌ایم به لطف و عنایت خداوند بزرگ، نظامهایی را که به این سه پایه استوار گردیده‌اند، نابود کنیم و نظام اسلام رسول الله ـ صلی‌الله علیه و آله و سلم ـ را در جهان استکبار ترویج نماییم و دیر یا زود ملتهای در بند، شاهد آن خواهند بود... .

مسلمانان جهان و محرومین سراسر گیتی از این برزخ بی‌انتهایی که انقلاب اسلامی ما برای همة جهانخواران آفریده است، احساس غرور و آزادی کنند و آوای آزادی و آزادگی را در حیات و سرنوشت خویش سر دهند و بر زخمهای خود مرهم گذارند که دوران بن بست و نا امیدی و تنفس در منطقه کفر به سر آمده است و گلستان ملتها رخ نموده است... .»



این بخشی از پیام امام(ره) هنگام پذیرش قطعنامه 598 بود، یعنی اعلام پایان جنگ و البته اعلام آغاز جنگی دیگر! جنگی که ابعادی به عمق تاریخ و عرض تمام گیتی دارد و اینک نیز ادامه...



آیا من و تو در این جنگ شرکت کرده‌ایم؟!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:22 صبح     |     () نظر

کوچه‌های شهر و روستای ما و شما پر است از شهید. این شهید، پدری، مادری، همسری، فرزندی، همکلاسی، همرزمی، هم‌محله‌‌ای دارد که از او حداقل به اندازة یک صفحه، یاد و خاطره‌ای دارند. خاطراتی که کم‌کم از یادها می‌روند و با رفتن این نزدیکان نیز ...

با تمام تلاشی که برای ثبت این «گنجینه تمام نشدنی» صورت گرفته است، هنوز بسیارند رزمندگانی که سالها در مناطق مختلف جنگیده‌اند، مادرانی که سالهاست با عکس فرزندشان زندگی می‌کنند، دوستانی که وقتی آلبوم عکسهایشان را ورق می‌زنند اهل خانواده را برای دیدن عکس دوست شهیدشان دعوت می‌کنند، فرزندانی که در خیالشان در آغوش گرم پدر به خواب می‌روند، اما خاطره‌هایشان ثبت نشده است.

ثبت این حجم گستردة خاطرات، تنها و تنها به نهضتی عمومی محتاج است. در این میان مساجد می‌توانند محور عمده کار باشند و ثبت خاطرات «رزمنده»های محله و مسجد تا خانواده و دوستان «شهدا» را بر عهده بگیرند. مدارس، دانشگاهها، ادارات، اصناف،‌ حوزه‌های علمیه و... همه و همه می‌توانند گوشه‌ای از کار را به‌دست بگیرند.

«امتداد» برای کمک به پیشبرد این جریان، از این پس در هر شماره ستونی را برای آموزش «ثبت خاطرات شفاهی جنگ» اختصاص خواهد داد و از همین شماره صفحه‌ای را برای تلاشهای تجربی مخاطبان در این جهت در نظر می‌گیرد. امید است عزیزانی که در بخش نویسندگان افتخاری نشریه مشارکت جسته‌اند، با نیم نگاهی به این ستون و تلاشی در این راستا، علمدار این نهضت شوند. ان شاء الله دستگاههای مرتبط نیز به جمع‌آوری و تدوین این تلاشها همت گمارند.

خاطرة زیر را یکی از مخاطبان نشریه برای ما فرستاده که دربارة دایی شهید اوست. این تلاش، هر چند کوچک و محدود بوده و به تکمیل و توضیح بیشتری نیاز دارد، اما برای آغاز و فتح باب این زمینه، می‌توان از این کاستیها چشم پوشید.



خاطر‌اتی از شهید صادق غفاری، به نقل از شهید ابوطالب غفاری

در یکی از سفرهایی که در گردان رزمی با هم بودیم، از ایشان به طور جدی خواستم که عمو جان، اگر صلاح می‌دانید چون شما در  عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت داشته‌ای، بهتر است که برگردی؛ چرا که در این حمله فقط از خانوادة خودمان حدود بیست نفر در تیپ امام سجاد (ع) حضور دارند و اگر خدای ناکرده... دیگر کسی را نداریم. به‌خصوص اینکه شما از نظر معلومات الحمدلله چیزی کم نداری و در خانوادة خودمان باید فردی مثل شما بماند و مایة افتخار و برکت برای مردم و خانواده باشد.

در جواب گفتند: اباعبدالله(ع) کل خانواده‌اش در این راه فدا شدند و خداوند امام سجاد(ع) را برای ادامة مأموریت مریض نگه‌داشت. ما که از علی اکبر امام حسین(ع) بهتر نیستیم، از کجا که زندگی در این دنیا هدف و ارزشش از شهادت در این راه بیشتر باشد و گفت: عمو جان، اصرار به برگشت من مکن، چرا که برایم روشن است که دیگر در محضر اباعبدالله و فرزندانش سرافراز خواهم بود و هیچ‌گونه پشیمانی نخواهم داشت و سفارش می‌کنم که هر کس توان دارد بیاید جبهه که هیچ نعمتی بهتر و هیچ دانشگاهی بالاتر و با عظمت‌تر از آن نیست.



شهید بزرگوار ابوطالب غفاری، همچنان که اشک در گوشه چشمانش حلقه زده بود دربارة شهید صادق سخن می‌گفت: در منطقة عملیات فکه، بعد از عملیات، تکیه داده بودم به تخته‌سنگی، که دیدم صادق آمد؛ با چهره‌ای سرشار از ایمان، لبهایش کبود شده بود از تشنگی و سنگینی ابزار جنگ که به غیر از کوله‌پشتی، مهمات جنگ را نیز با خود حمل می‌کرد.

بلند شدم، رویش را بوسیدم و کمی آب داشتم که به ایشان دادم. از آن جایی که دوستش داشتم ناراحت شدم و گفتم: عمو جان، تحمل این سختی، از قدرت جوانی شما نیست، این از ایمان و تقوای شماست. گفت: عموجان، ناراحت نشو، هر چه را سایر رزمندگان بر اثر خستگی از بار خود بیرون ریخته بودند، همین‌طور که می‌آمدم جمع کردم. آخر اینها همه مال بیت المال است!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/5:: 2:22 صبح     |     () نظر

متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخری­ها شده بود فرمانده لشکر 31  عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.

?

مرتب می­رفت به محله­های پایین شهر، مثل علی­آباد و حسین­آباد و کوچه­های خاکی و گلی­ آن را آسفالت می­کرد. می­نشست با کارگرها چای می­خورد، غذا می­خورد، حرف می­زد، شوخی می­کرد، تا کارها سریع­تر و با رغبت­تر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه می‌داد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.

?

فکر کردم از خودمان­ است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل می‌زد عینهو کارگرها. عریق می‌ریخت عینهو کارگرها!

?

برادرم هردومان را خوب می­شناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سخته‌ها، صفیه.» گفتم: «می­دونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمی­شوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همین­جا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر می­کرد. وقتی گفت: «یک جلد کلام­الله و یک قبضه کلت» شادی در چشم­های هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج ­زد.

?

رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و می‌تونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره می‌کرد.

?

دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطه­اش با مهدی نزدیک­تر بود. من وسط بودم و پیام­ها را می­شنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کی­ها نشستم.» احمد ­گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی می‌گفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها می­بینم.» احمد گفت: «می‌دونم، می‌دونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من می­بینم تو هم می­دیدی، یه لحظه اونجا نمی­موندی.» احمد ­گفت: «یعنی نمی­خواهی بلند...» مهدی می­گفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «می­خوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از این­ور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمی­ذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسه­ای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.

?

25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بنده‌سی؛ بنده خدا...!

 

باهمة لحن خوش‌آوایی‌ام
دربه‌در کوچة تنهایی‌ام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمة تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایة ما می‌شدی
مایة آسایة ما می‌شدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یک‌شبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینة ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامش جان من است
نامة تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدة دیدار ما

زنده‌یاد محمدرضا آغاسی

 

 

چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکـ‌ها که در گلـو رسوب شد، نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت‌شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی

برای ما که خسته‌ایم و دل‌شکسته‌ایم نه
ولی بـرای عـده‌ای چـه خـوب شد نیامدی

تمـام طـول هـفتـه را در انـتـظار جـمـعـه‌ایم
دوبـاره صـبــح، ظـهــر، نه، غــروب شد، نیامدی

مهدی جهان‌دار

 

 

 

ای ناگهان تر از همه اتفاق ها

پایان خوب قصه تلخ فراق ها

یکجا ز شوق آمدنت باز می شوند
درهای نیمه باز تمام اتاق ها
یک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق
سر باز می کنند ترک ها به طاق ها
بی دستگیری ات به کجا راه می برم
دراین مسیر پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
ای وارث شکوه اساطیر جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراق‌ها

مهدی عابدی

 

 

 

 

باد زبان‌ نفهم غضب‌آلود

با بید سر به زیر چه خواهد کرد

آن روزها ردیف صنوبرها

در گیجگاه جاده امیدی بود

فردا که رد هیچ درختی نیست

گمگشته مسیر چه خواهد کرد

فانوس‌های سرخ ترکخورده

در باغ مه گرفته تماشایی است

با این چراغ‌های انارینه

باغ بهانه‌گیر چه خواهد کرد

این تکه سنگ از همه جا مانده

بیهوده در مدار نمی‌چرخد

گیرم هزار سال دیگر اما

با روز ناگزیر چه خواهد کرد

این جمعه هم دعای سماتم را

در غربت نبود تو می‌خوانم

تو نیستی و شاعر دردآلود

با این غم خطیر چه خواهد کرد

خدیجه رحیمی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:50 صبح     |     () نظر

در حاشیة نهج‌البلاغه به خطی خوش چنین نوشته شده بود:

«هرگاه غمگین شدی و دلت از دست زمانه گرفت، به نهج‌البلاغه رجوع کن، باشد که سخنان این مرد بزرگ تسلی خاطر گردد».  مخبری، پاک‌باختة کلام مولا علی بود و جانش سیراب معرفتی بود که نهج‌البلاغه به او نثار می‌کرد. سال 1324 حریم قدس رضوی، تولد فرزندی را به نظاره نشست که حماسه‌ساز عرصة بستان شد. نام او را .... گذاشتند.

دیپلم را که گرفت، وارد دانشکدة افسری شد. بعد هم مسئولیت گردان 125 مکانیزه از تیپ 16 زرهی را عهده‌دار شد. جنگ که شروع شد، عرصة حماسه‌آفرینی‌هایش فراهم شده بود. پل سابله هیچ‌گاه حماسه او و یارانش را از یاد نخواهد برد که چگونه استقامت و پایداری را مردانه به تصویر کشیدند. شهید صیاد شیرازی، همان‌جا به پاس حماسه‌آفرینی‌هایش، در زیر باران آتش و گلوله، به او درجه سرهنگ دومی می‌دهد.

بستان عرصة‌ دیگری برای ظهور او بود.

صدام آنقدر به برتری نظامی خود دل بسته بود که پیش از حمله گفته بود: من بستان را گرفتم. اما این مخبری و یارانش بودند که در ده روز مقاومت و نبرد خونین، مهر باطلی بر ادعای او زدند. این ده روز مقاومت، سرآغازی برای عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین شد که ارتش تا دندان مسلح بعثت را زمین‌گیر کرد.

هنوز به مخبری می‌اندیشید، به رشادت و از خودگذشتگی‌اش. تنها یک گردان در مقابل دوازده گردان کماندویی. اما یک گردان مرد، با فرماندهی از جنس غیرت و مخبری کار خود را کرد و چه زیبا به امام عرضه داشت: «تا لحظه‌ای که نیروی ایمان و تا لحظه‌ای که خون در رگ‌های این جوانان وطن و سربازان اسلام در جریان است، نه تنها صدام، بلکه هر یک از مزدورانی که بخواهند چشم خود را به سوی خاک ایران بدوزند، زنده نخواهند ماند». امام فرمود: «شما به حقید، همان‌طوری که امام سید‌الشهدا به حق بود و یزید و بنی‌امیه را رسوا کرد. شما هم در این نبردهای بزرگ مثل آبادان، تنگه چزابه، بستان کاری کردید که اعجاز بود.»

جای جای جبهه، معرکه دلاوری مخبری شده بود. نام او هراس را بر دل دشمن می‌انداخت. دشمن هم او را شناخته بود. عناصر خدعه و توطئه دنبال این بودند که مخبری را از ما بگیرند و کردستان نقطة این توطئه شد. ساعت حدود پنج بعد از ظهر، پیچ دارساوین، منطقه سردست، منافقین کمین کرده‌اند، مجالی دیگر نیست. مخبری هم می‌رود.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:49 صبح     |     () نظر

مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس می‌کرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید می‌رفت.

حالا دیگر گازهای شیمیایی که سال‌ها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. تنفس،‌ تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.

می‌شد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس می‌کشید، لبخند رضایتش را خواند.

?

توی آن زمان‌ها که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، ‌جوان برومندی را می‌دیدند که بی‌توجه به هزاران ابزار وسوسه‌انگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دوره‌های چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک می‌گذراند و حتی از افسران خودشان هم جلو افتاده است.

?

نوزده سال بود لباس نظام تنش کرده بود و در امریکا و پاکستان دوره‌هایش را تمام کرده بود که انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شد. موقعیت خوبی در ارتش رژیم طاغوت داشت، اما به دریای مبارزان با رژیم پیوست و در اقیانوس ولایت غوطه‌ور شد.

جنگ که شروع شد،‌عرصه‌ای بود برای بروز مدیریت عالی و پویای علیاری که لباس ایثار به تن کرده بود و فرماندهی می‌کرد.

?

حتی ترکش خمپاره‌ها و بمب‌های شیمیایی نتوانستند او را از پا بیندازند. پنج بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و هفت ماه در بیمارستان بستری شده بود. حالا دیگر ورد زبان‌ها شده بود و فرماندهان همه اعتراف داشتند که «او مظهر فرماندهی و شجاعت و لیاقت و رهبری پدرانه و عشق به آب و خاک بود».

?

هجده سال از پایان جنگ گذشته بود. اصرار دوستانش باعث می‌شود که سری به امور ایثارگران بزند. می‌گوید: نمی‌خواستم دنبال جانبازی شیمیایی بیایم، اصرار و تأکید همکاران و قدیمی مجورم کرد که مزاحم شما شوم؛ من دنبال چیزی نیستم، ‌من با خدا معامله کرده‌ام.

?

او که افتخار استادی شخصیتی چون صیاد شیرازی را داشت، روی تخت بیمارستان افتاده و انتظار می‌کشید. سرش را بلند می‌کرد و گفت: من کوچک و شرمنده همه هستم. من دردم یکی دو تا نیست و باید با تمام روحیه‌ام مبارزه کنم و اگر روحیه‌آم خش بخورد، تمام. مبارزه من با عوامل شیمیایی همچون مبارزه در جبهه و جنگ است. او نمی‌خواست درد بر روحیه‌اش چیره شود و او را مغموم ببینند.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:49 صبح     |     () نظر

 احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می‌کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.

1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور،‌ آسمان ایران را پرتو افشانی کرد. از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می‌شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.

پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی‌آورد و به شکل‌های مختلف می‌کوشید حقوق از دست رفتة مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی‌دید، استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.

 

«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه‌ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد.» اینها را احمد همیشه و هر جایی می‌گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی‌اش، شخصیت سیاسی او را پی‌ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس‌‌هایش فعالیت سیاسی، مذهبی‌اش را شروع کرد.

می‌خواست به آسمان نزدیک‌تر شود. دیپلم را که گرفت، به استخدام نیروی هوایی درآمد. در همة دوره‌ها ممتاز بود. توی بچه‌های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می‌کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می‌گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می‌شد که انسان را تحت تأثیر قرار می‌داد. به نماز که می‌ایستاد، دیدنی بود. خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می‌کرد و رنگ چهره‌اش عوض می‌شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.

دوست داشت طلبه شود. افسوس می‌خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می‌گفت: ای کاش در لباس روحانیت بودم! بهتر می‌توانستم حرف‌هایم را بزنم.

صندوق کمک به فقرا ایده‌ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه‌اندازی کرد. از فقرا که سخن می‌گفت، اشک بر گونه‌اش سرازیر می‌شد. خود را در مقابل آنها مسئول می‌دانست. حرف‌هایش خیلی به دل می‌نشست.

با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می‌کردند. پایگاه شکاری خاطره‌های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی‌هیچ هراسی خطر را به جان می‌خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد.  بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می‌گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می‌توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.

جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می‌دانست. دفاع از میهن و اسلام. خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. شهید فلاحی می‌گوید: «شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. احمد فرشته‌ای بود در قالب انسان»

مقام معلمی شایسته او بود. شهید شیرودی می‌گفت: احمد، استاد من بود.

اسلام را فراتر از همه چیز می‌دید. جایی که باید امام حسین(ع) برای دین فدا شود. دیگر جایی برای هیچ حرفی باقی نمی‌ماند. ترکشی به سینه‌اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند  بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی‌خواهم!»

می‌گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.»

سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد. پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، هلی‌کوپترش مورد اصابت راکت‌های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی‌کوپترش داشت در آتش می‌سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود. کشوری هم رفت.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:48 صبح     |     () نظر

آن روز، قاسم‌آباد بر خود می‌بالید که گهوارة طفلی شده است که فردا روز، آسمان را در سیطرة مردانگی خویش فرو می‌برد. مصطفی نام گرفت تا در صف سربازان روح‌الله، بت‌شکنی را در تارک آخرالزمان به تکرار درآورد. ورامین، نقطة آغاز حیات علمی او شد. سربازی که رفت، در قالب سپاه دانش، رسالت تعلیم را بر دوش گرفت و نهال بیداری را در دل مردم اسفراین کاشت.

سال 1350 زاویه دید او آسمان را نشانه رفت و دانشکده خلبانی را برای فردایی که افق رهایی را برایش ترسیم می‌کرد، برگزید. او از همان آغاز می‌دانست که روزی می‌باید برای سلاله‌ای از نسل زهرا(س) آسمان را درنوردد و سینة دشمنان را بشکافد. آموزش مقدماتی را در ایران به پایان رساند و برای تکمیل دوره به امریکا رهسپار شد و عقاب تیزپرواز آسمان همانجا توانست به جرگة خلبانان بپیوندد. با عزمی استوار به وطن بازگشت؛ اراده‌ای که چندی بعد در لبیک به امام تجلی یافت. او از همان آغازین روزهای فعالیت به عنوان خلبان هواپیمای «اف ـ پنج» فعالیت خویش را در جبهه‌ای دیگر آغاز کرد؛ جبهه‌ای که مردی می‌طلبید چون مصطفی اردستانی که شعله‌های انقلاب را در دل جوانان زنده دارد.

همیشه پرچم‌دار بود و خط‌دار شجاعت و استقامت. نیروی هوایی، وام‌دار مصطفی و ده‌ها مصطفایی است که بذر تسلیم و ولایت‌پذیری را در نهادشان به ودیعت سپرد تا در اولین حضور انقلابی خویش فریاد لبیک را به حضرت امام نثار دارند.

?

او که حلقة گمشدة خویش را در مبارزه با ظلم و جور می‌جست، با آغاز جنگ تحمیلی، پروازهای جنگی خویش را آغاز کرد و حماسه‌ها آفرید. سال 1360 فرماندهی پایگاه پنجم شکاری را عهده‌دار شد اما هیبت فرماندهی او را هیچ‌گاه از آرمانی که از دیرباز برای خویش برگزیده بود، غافل نساخت. با اداره‌ای پولادین، نیروها را در عملیات‌ها همراهی می‌کرد و عموماً عملیات‌هایی که با حضور مصطفی همراه بود، با موفقیت کامل همراه می‌شد.

معاونت عملیاتی پایگاه دوم شکاری، عرصة حضور دیگری بود که او را به میدان رزم فراخواند. سه سال در این مسئولیت بود تا موج شایستگی‌ها او را تا مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران پیش برد؛ مسئولیتی که اقتدار فرماندهی را در چهرة‌ او نمایان ساخت؛ اما این مقام نیز نتوانست مصطفی را به خود مشغول دارد. او همواره در خط مقدم پرواز حضور داشت و داوطلبانه مأموریت دیگران را نیز پذیرا می‌شد. مصطفی‌وار می‌زیست و در ذرات وجودش خدا جریان داشت.

 

هیچ کس او را نمی‌شناخت. حتی من که مکبر نماز جمعه بودم. روز قدس یکی از دوستانم ورقه‌ای به من رساند که بخوانم،  نوشته بود: از حضور تیمسار خلبان، مصطفی اردستانی که از فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هستند و همیشه در صفوف فشرده نماز جمعه شرکت می‌کنند، تشکر و قدردانی می‌شود.

هر چه دقیق شدم کسی را با هیبت تیمسار نیافتم. با تردید حضورشان را اعلام کردم، بعد از نماز فردی در لباس ساده و معمولی کنار تریبون آمد و گفت: چه کسی به شما گفت از اردستانی تشکر شود؟ از این پس اگر از این برگه‌ها به دستتان رسید و نام اردستانی در آن بود، اعلام نکنید و بعدها فهمیدیم او خود اردستانی است.

?

جسور بود و از هیچ کس جز خدا باکی نداشت و علم و حلم را در پرتو سیرة نبوی با هم آمیخته بود. برای عروسی دعوتش کرده بودم؛ اما به علت مشغله کاری نتوانسته بود بیاید. روزی او را در خیابان دیدم. گفتم: تیمسار! چرا شما را عروسی دعوت کردیم، نیامدی؟ چون ما کشاورز هستیم، دوست نداشتی منزل ما بیایی؟!

گفت: دستانت را ببینم.

دستانم را ورانداز کردم و با تعجب بالا گرفتم. اردستانی دستانش را در میان دستانم گرفت و به آنها بوسه زد و گفت: این دستان پینه‌بسته را پیامبر(ص) بوسه می‌زند. من کی باشم به خاطر کشاورز بودن شما به منزلتان نیایم. مگر من کشاورززاده نیستم.

?

بعضی روزها تا هفت بار مواضع دشمن را هدف قرار می‌داد؛ اما خستگی برای او معنایی نداشت.هوا که رو به تاریکی می‌نهاد، به قرارگاه جنوب می‌رفت تا با یار دیرینه‌اش، عباس بابایی، صفحات جنگ را ورق زند و تجربه را به مدد فرا خواند. این دیدارها، گاه تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشید. شب میعادگاه آن دو بود و سحر، میعادگاه مصطفی با دو یار. خلوت سحرگاهش هیچ گاه ترک نمی‌شد. نافله و اشک دو یاری بودند که او را تا پایان همراهی می‌کردند.

بابایی که رفت،‌ مصطفی تنهای تنها ماند و جای خالی او را در معاونت عملیات نیروی هوایی پر کرد. مردان بزرگ را عهدی است که جز با عروج سرخ معنا نمی‌یابد. مصطفی نیز خود را مهیا کرده بود تا به یاران شهیدش بپیوندد. سرانجام روح بلند مصطفی، قفس خاکی‌اش را برنتافت و در پانزدهم دی ماه سال 73 آسمانی شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/2/11:: 12:47 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4   5      >