ن.
ص. جمشیدی ـ شاهینشهر
مادر، سلام! سلامت باشی الاهی... از طلاییه برایت نامه مینویسم؛ واژههایم طلاییترین لحظههای خود را فریاد میزنند. مادر، دلم برایت به اندازه یک دنیا تنگ شده. میخواستم اشکهایم را با نامه پست کنم برایت؛ اما یاد قلب بیمار تو افتادم، گفتم که صلاح نیست. مادر جان، من امشب با شب خیلی خودمانیام، میخواهم تا صبح با چشمانم سجده کنم. به شب از سحر میگویم که آغاز لحظههای ناب جدایی است. ستارهها اینجا به من میخندند. اگر نامه خط خوردگی دارد، به خاطر سرفههای من است؛ آخر آسمان اینجا چندان آبی نیست. سینهام خش خش میکند، مثل برگهای پاییزی...
مادر، این چفیه، هم سجاده است، هم قلک اشکهایم. رفیق بدی هم نیست. شیمیایی که میزنند، به خیال خودش مرا مدد میکند. مادر، جبهه برای من از مدرسه بیشتر درس داشت. اینجا همه معلمها شاگردند و همه شاگردها معلم. مادر، اینجا صدای پای باران به گوش میرسد.
تو را به خدا دیگر نامه ننویس. نپرس چرا، که بغضم میترکد... مادر، من و ما میجنگیم تا خداییترین آسمان جهان مال تو باشد. برایم دعا کن. برای دلت دعا میکنم...
یا علی.
کلمات کلیدی:
ن.
اگر تمرینهای نوبت قبلی را انجام داده باشی، به وضوح دریافتهای که برخی از مصاحبهکنندهها جز تأیید کردن مصاحبه شونده یا اظهار تعجب در برابر گفتههای وی کاری ندارند، اما برخی دیگر در بحث وارد میشوند، میپرسند و درباره جزئیات و زوایای بحث، جستوجو میکنند. این پرسشها همیشه همراستا با گفتههای مصاحبهشونده نیست و گاهی در تقابل با او است.
قضاوت با خودت. آن مصاحبهای که مصاحبهکننده فقط تأیید میکند و به طرح سؤالات کلی میپردازد جذابتر است یا آن مصاحبهای که مصاحبهکننده درگیر مباحث جزئی میشود و حتی مصاحبهشونده را به چالش میکشد؟
در نوبت قبل درباره ضرورت شناخت سوژه و مطالعه و بررسی موضوع، قبل از انجام مصاحبه مواردی گفتیم که همان نکات برای چالشی کردن و در نتیجه ایجاد جذابیت، نقشی اساسی دارد. سؤالات یک مصاحبه خوب جزئیاند، نه کلی. در سؤالات جزئی که محصول شناخت مناسب مصاحبهکننده از سوژه است، مصاحبه شونده نمیتواند پاسخهای کلی ارائه دهد و مجبور است به همان جزئیاتی که مصاحبهکننده از او پرسیده است پاسخ گوید.
این موضوع گاهی خلاف میل مصاحبهشونده است و فضای مصاحبه را سرد میکند. هنر مصاحبهکننده ایجاد این چالش به شکلی زیرکانه است تا مصاحبهشونده هم پاسخهای کاملی ارائه دهد و هم از ادامه مصاحبه امتناع نورزد.
فرض کن با سردار یا امیری، درباره یکی از عملیاتها مصاحبه میکنی. میزان شناختی که از آن عملیات داری (ضرورت، منطقه، دشواریهای قبل از عملیات، نتایج بدوی، آثار بعدی، تعداد شهدا، میزان تلفات دشمن و...) از یک طرف میتواند ذهن او را در بازخوانی خاطراتش یاری دهد و از طرف دیگر، میتواند او را مجبور کند تا همه موارد را بگوید؛ مثلا از ضعفها، شکستها، تعداد شهدا، نوع مشکلات و... اگر سؤالات به صورت کلی طرح شود، پاسخها هم کلی خواهند بود و این گفتوگو به یک گپ تبدیل خواهد شد که مصاحبهکننده جز تأیید و تمجید، چیزی برای گفتن ندارد؛ ولی اگر از جزئیات پرسیده شود، خود به خود یک فضای چالشی به وجود خواهد آمد که هم تسلط مصاحبهکننده را نشان میدهد و هم بر جذابیت مصاحبه میافزاید.
وقتی از کلمه «چالش» استفاده میشود، منظور از درگیری یا بیادبی یا تندی یا... در حین مصاحبه نیست. تنها پیش بردن مصاحبه برای کشف یک حقیقت است و وقتی مصاحبه دربارة دفاع مقدس است، به عنوان ثبت بخشی از تاریخ معنا پیدا میکند. خلاصه کلام اینکه مصاحبهکننده نباید تسلیم مصاحبه شونده باشد. مسیر مصاحبه را مصاحبهکننده تعیین میکند و این میسر نخواهد شد، مگر اینکه سوژه (اعم از موضوع و مصاحبهشونده) را خوب بشناسد.
در این رابطه حرفهایی مانده است که باید در نوبت بعدی، چفیه آن را پی بگیرد. لطفاً تا دفعه بعد تمرینهای زیر را انجام دهید:
ـ فرض کنید با دو نفر درباره یکی از عملیاتها مصاحبه میکنی (یکی بسیجی است و دیگری فرماندهی آن عملیات را به عهده دشته است) فکر میکنی بهترین سؤالاتی که میتوانی از هر یک بپرسی چیست؟ بنویس و برای چفیه بفرست.
ـ از مجموعه کتب «فرهنگ جبهه» تألیف سید مهدی فهیمی هر چه به دستت میرسد بخوان.
کلمات کلیدی:
ن.
به کوشش: ابراهیم رستمی
حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه بناب، تعریف میکرد:
طلبه بود. پانزده سالش بود. وقتی نماز میخواند، با تمام سلولهای بدنش میگفت: «اللهاکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش میخواند: «حسبی حسبی حسبی، من هو حسبی». درس میخواند، جبهه هم میرفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود. آمد دفتر پیش من که دیگر نمیتوانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کردهام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درسهایم خیلی عقب ماندهام. میخواهم بمانم و عقب افتادگیها را جبران کنم و اگر اجازه بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت. بعد از دو روز طلبهها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند. حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش میشد: «ای لشکر صاحبزمان آماده باش آماده باش». او هم بود. داشت میآمد طرفم. تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد. گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوسهایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.
گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درسها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است. از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمیتوانم بروم؛ این کیست که اینطور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. تعجب میکردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شدهای، خوشا به حالت! بدرقهاش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان.».
مادرش میگفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک میریخت. روز آخر آمد. خداحافظی کرد و رفت.
پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهتزده بودم؛ باز خوابیدم. دوباره در خواب دیدم همان لوح را دادهاند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجددا این خواب را دیدم.
کلمات کلیدی:
ن.
محمد جواد قدسی
زن، چون آتشی که بر نفت شعله میزند، چنین نوشت:
«شراب نفت تو را مست کرد. جام سیاهی که آمریکاییها به دستت دادند و همراه اسرائیلیها و اعراب منطقه و همه آنان که هوس منفعت به سرشان زده بود با تو شروع کردند به رقصیدن. نمیدانستید که فتیلههای نابودیتان را با شعله جنگ در مرداب نفت فرو میبرید».
?
و زن گریست و سخن گفت و گفتههایش را نوشت:
«مست چه میفهمد که آه مظلوم هزار بار قدرتمندتر از لرزه و طوفان سهمگین و هر بمبی است. ظلم را خدا میبیند و آه را، آه مظلوم را...»
بغض راه گلویش را بسته بود. به صدام و صدامیان لعنت میفرستاد.
?
نامش زینب بود، زینب ساداتی. تمام هم و غمش را گذاشته بود برای گردآوری اسناد جنایات صدام، تا در مجموعهای به همین نام به چاپ برسد. اما آن روز قلبش درد گرفته بود، درد فراقی آتشین. ترجیح میداد به رؤیای شیرین خود بیندیشد. قلم را کنار گذاشت و به فکر فرو رفت. هیچ چیز نمیتوانست مانع او شود؛ حتی خودش. خاطره شیرین و لطیف کودکش، او را با خود برد. به لبخند او لبخند زد. لبهایش را روی هم فشار داد... و آرام اشکش پیدا شد...
?
تا هفت سال قبل از جنگ همیشه نذر میداد و دعا میکرد و مجلس میگرفت و زیارت میرفت. گاهی وقتها هم پیش دعانویس میرفت. دلش بچه میخواست. لذت مادر شدن. این سهم هر زنی است که مادر بشود. او بچهدار نمیشد. تا بالاخره خداوند به او بچه داد. هنوز کودک دلبندش سه، چهار روزه بود که جنگ شروع شد. او با شوهرش حسین، سر اینکه برای پسرشان چه اسمی بگذارند همیشه دعوا داشتند. تا اینکه تصمیم گرفتند اسمهای مورد نظرشان را بنویسند و داخل پیمانه بریزند و به قید قرعه نام پسرشان را مشخص کنند.
زینب 37 اسم زیبا که مورد نظرش بود، نوشت. شوهرش حسین هم 33 اسم انتخاب کرده بود. جمعاً شد 72 اسم.
پیمانهای را آوردند. کودک در آغوش پدر بود. تا زینب خواست اسم کودک دلبندش را انتخاب کند. صدای آژیر خطر بلند شد. دوباره خرمشهر باید آماده شلیک چند موشک میشد. آنها سریع رفتند زیر راه پلهها. آن وقت صدای انفجار اول شنیده شد. حسین و زینب دل تو دلشان نبود. میخواستند زودتر بفهمند نام کودکشان چیست؟ زینب نام انتخابی را برداشت و در همین حین کمی آنسوتر، انفجار بعدی پایههای خانه آنها را لرزاند. زینب کاغذ قرعه را باز کرد تا بخواند. چه شوقی داشتند! «علی اصغر». مادر و پدر خندیدند و به علی اصغر نگاه کردند و او را برای اولین بار صدا زدند که ناگهان شمع جشن تولد هم روشن شد. انفجار موشک، علی اصغر و حسین را از زینب جدا کرد...
?
شهر سقوط کرد... روزهای سخت اسارت و شکنجه، زینب را با خود میبرد. زینب به یک باره تمام دارایی و دلخوشی زندگیاش را از دست داد و حالا تنها روحیهای ضعیف، روانی پریشان و اعصابی دگرگون و افسرده برایش باقی مانده بود. جز آرزوی مرگ هیچ چیز برایش معنا نداشت. پس از آزادی نیز همچنان خود را اسیر میپنداشت. شوق زیستن و امید به حیاتش را از دست داده بود. قلبش اسیر بود. روحش در بند بود. از جانش خسته بود. اقوامش نذر و نیاز کردند، مجلس گرفتند، او را به زیارت بردند و توسل به ائمه داشتند تا شاید شفا یابد و روحیه باختهاش را بازیابد. زبانش از سکوت به در آید و دگربار شور زندگی در جانش دمیده شود. اما هیچ فایدهای نداشت. او فقط در اندیشه علی اصغر و حسین بود. تا آنکه دعانویسی پیدا شد که برایش دعا بنویسد و سفارش کرد که تا خوب نشده این دعا را نخواند. زینب بیاعتنا بود. دعا را بر گردنش آویخته بود. همین دعا بر روی روحیه زینب تأثیر خوبی داشت و کمی او را به خودش نزدیکتر کرد. بالاخره زینب تاب نیاورد و پس از چند وقت، دعا را باز کرد و خواند. نوشته بود: «زینب(س)»
و همین کافی بود برای نزدیک کردن زینب به خود و بازیافتن خویشتنش. اینگونه بود که زینب دست به قلم شد و پشت ویترین کاغذین دادگاه صدام رفت و با زبان قلم به افشاگری پرداخت. و از ظلم یزیدیان زمان و نالههای سکینه گفت. از جهالت اهل کوفه و بغداد و...
آری زینب ده سال مأیوسانه به زندگی نگریست، اما نمیدانست که به خاطر گمشدههایش خودش را نیز گم کرده بود. تا آنکه خودش و خدایش و جاودانگی فرزند و همسرش را یاد آورد و نوشت:
«ما دشمنانمان را میشناسیم، یادمان هم نمیرود».
کلمات کلیدی:
ن.
نگاهی به کتاب «مشت مشت گل سپید میچیند از خاک»،
سید یاسر هشترودی، انتشارات سوره مهر، 1383.
به کوشش: مهدی علی
راحت میشود از خیلی چیزها گذشت، ولی راحت گذشتن از بعضی چیزها که قسمتی از وجود و هویت ماست، غیر عادی است، طبیعی نیست. حتی اگر در ظاهر با ما و این تن خاکی محصور در زمان و مکان رابطهای مستقیم نداشته باشند. شاید در توضیح اینکه بعضی چیزها در عین بعد مکانی و زمانی به ما مربوط و حتی بخشی از وجود ما هستند، بتوان به جمله سید مرتضی آوینی رجوع کرد که: «ژرفترین پیوندها ایمان است...»
وقتی بهار سال 82، حکومت بعثیها در عراق با حمله اشغالگران آمریکایی از هم پاشید، عراق به کانون خبری جهان مبدل شد. هجوم خبرنگاران از چهار گوشه جهان به این کشور بحرانزده، نشانه این بود که اهمیت چنین تحولی برای روزنامهنگاران و گزارشگران حرفهای کاملاً شناخته شده است. هر کس با تعلقات و پیوندهای خود به عراق پیوند خورد.
سید یاسر هشترودی هم با تجربهای که از خبرنگاری جنگ عراق با ایران داشت، در فواصل زمانی، دو سفر به عراق کرد به همراه دو عکاس: یک بار با سعید صادقی و بار دیگر با رضا برجی. شاید در ظاهر مثل تمام حرفههای عالم به نکات ریز و درشت دقت کرده است. شاید هر گزارشگر حرفهای دیگری هم بود، به دنبال افسانه تسواهن، کوچه پسکوچههای بصره را در پی خانه پیرزن میگشت. در میزد و مینشست. یاد پسرش و آن انفجار را زنده میکرد؛ حتی شاید پای درددلهای پیرزن اشک هم میریخت. به دفتر کار عکاس عراقی میرفت که لحظات پرخاطرهای را از نگاه دوربیناش و از سمت عراق ثبت کرده است. هر گزارشگر حرفهای دیگری هم بود، شاید کتابهای درسی بچههای عراقی را ورق میزد و میخواند.
«از خودم پرسیدم: چگونه است بچهای با سنی در حدود ده سال، خمینی را میشناسد و از جنگ ایران و عراق حرف میزند. باید شک میکردم. و شک کردم. آیا او به خاطر خوش آمد ما این حرفها را نمیزند؟
پدر محمد گفت: همان روز از مدرسه محمد مرا خواستند. بار دومی بود که مدیر با بیانی غیر منطقی و لحنی عصبی از من خواسته بود تا به مدرسه بروم. میدانستم این بار هم محمد سؤالی کرده که در جمع دانشآموزان نباید مطرح میشده است.
گفتم: بار اولی هم مگر درکار بوده است؟
گفت: بار اول سؤال محمد درباره وضو بود. در کلاس وقتی معلم وضو به سیاق سنیها را درس میداد، محمد میپرسد مگر شما شیعه نیستید؟
معلم میگوید: بله هستم.
محمد میگوید: پس چطور وضوی سنیها را یاد میدهید؟
و معلم میگوید: در درس شما، این شکل وضو آمده، وقتی به خانه رفتی، وضوی شیعیان را از مادر یا پدرت یاد بگیر!
پرسیدم: و بار دوم چه شد وقتی رفتی؟
گفت: مدیر مدرسه عصبانی بود. گفت: اگر پسرت یک بار دیگر از این سؤالها بکند، مجبور میشوم گزارش بدهم».
پسرک در کلاس درس از ایرانیها و امام خمینی دفاع کرده بود!
تعلق خاطر متفاوت هشترودی به آن آب و خاک کار او را از دیگر کارها متفاوت کرده است؛ آزاد از هر تعلق دیگری. «خبرنگاری بحران یک شوخی است. هر گروهی، گروه خودش را میبیند. هر گروهی، آدم خودش است، سیاستمدار خودش است؛ و همین است که هیچ گروهی متعهد به انجام کاری نیست. کاری اگر کرد، کرده است، اگر نه، نه استنطاقی در کار است و نه استیضاحی و نه حتی سرزنش و ملامتی. در چنین حال و احوالی، بعضیها باید مدیر خودشان باشند. مال کسی یا گروهی نباشند. کارمند سازمانی یا نهادی وابسته نباشند. پایش اگر بیفتد، به بالاتر از خودشان هم باید فحش بدهند و ناسزا بگویند. اگر دلشان این همه سردی و خمودگی را تاب نیاورد. بیتابی از این همه ادعا و این همه پوچی. بیتابی از این همه تشرع و اخلاق در صورت و این همه مسخ در ماهیت».
حاصل این همه ده گزارش شده است در 170 صفحه. بعد از هر گزارش هم تعدادی عکس آمده است از سعید صادقی و سید عبدبطاط، اولین عکاس عراقی که به شهر اشغال شده خرمشهر قدم گذاشته است.
نویسنده سیر روایی گزارش را حفظ کرده، ولی قلم زیبا و گیرایش از کاویدن روح صحنهها و تصاویر غافل نشده است. جوری که میشود در فراز و فرودهای آن، یک دل سیر گریه کرد. گریهای به اندازه تاریخ شیعه.
«تنها زمانی که جاده باریکه در شمال «وادیالسلام» پیچ خورد، تازه فهمیدم که از چه جایی گذشتهام. فهمیدم که چه دیدهام و مثل کسی که شوکه شده باشد فریاد زدم: «بایست».
«دیوار بتونی، تازهساز بود؛ دیواری که میشد گفت سیمان آن هنوز خشک نشده است. روی دیوار، داخل یک کادر طراحی شده به خط عربی سیاهرنگی نوشته بود: مقبره السید محمد باقرالصدر؛ «شهید اول».
«اتاقی نسبتاً بزرگ، با یک پنکه سقفی که احمقانه و بیقواره میچرخید در زیر یک سقف بتونی سربی رنگ، و با حضور سه مرد؛ دیلاق، موذی و بیرحم...
صدر گفته بود: شما کارتان با من است. مشکلتان با من است. با خواهرم چه کار دارید؟
و مرد درآمده بود که: یک اشتباه در تاریخ برایمان بس بود: زنده ماندن زینب در کربلا...؛ بودنی که تاوانش را ما پس دادهایم؛ و مسلمان، از یک سوراخ دو بارگزیده نمیشود!
کتاب مشت مشت گل سپید میچیند از خاک را انتشارات سوره منتشر کرده و در ??? صفحه و به قیمت ???? تومان.
صدر گفته بود: شما کارتان با من است. مشکلتان با من است. با خواهرم چه کار دارید؟
و مرد درآمده بود که: یک اشتباه در تاریخ برایمان بس بود: زنده ماندن زینب در کربلا...؛ بودنی که تاوانش را ما پس دادهایم؛ و مسلمان، از یک سوراخ دو بارگزیده نمیشود!
کلمات کلیدی:
ن. بهزاد ـ مشهد
سلام بر شهیدان. سلام بر شهیدان خفته در خاک شملچه. سلام بر شهیدان گمنام دهلاویه، چزابه، فتحالمبین. سلام بر پدر پیر شهیدان امام راحل(ره) و سلام و خسته نباشید به شما دستاندرکاران مجله امتداد. نمیدانم در چه تاریخی و چه ساعتی این نامه خوانده میشود، ولی شما را قسم میدهم به حضرت فاطمه(س) جواب نامهام را بدهید که بدجوری مورد تمسخر قرار گرفتهام و به ناچار با هزار کلنجار رفتن حرفهایم را بر روی کاغذ میآورم. گرچه انشایم خوب نیست، امیدوارم بتوانم کلمات شکسته بسته را کنار هم قرار دهم و بنویسم. دیگر از روی این نامه مرور نمیکنم. چون میدانم اگر مرور کنم آن را پاره میکنم.
نامه را مینویسم و آن را تقدیم به عزیزانی که هنوز موفق به دیدن مناطق جنگی نشدهاند میکنم. آنجا قطعهای از بهشت است. آنجا کربلاست. آنجا هر کس حاجت دارد، حاجتش روا میشود. آنجا بنده گناهکار به خداوند نزدیکتر میشود. آنجا محلی است که سرهای مقدس شهیدان هنگام جان دادن در دامان امام حسین(ع)، امام زمان(عج) و فاطمه(س) بوده است. مینویسم که من از شهدا حاجت خواستم و گرفتم.
من سال گذشته همراه با کاروان راهیان نور به منطقه جنوب اعزام شدم. گر چه از جنگ و شهدا چیزی نمیدانستم. اما وقتی به مناطق جنگی رسیدیم احساس عجیبی به من دست داد. انگار با خاک و این سرزمین آشنا هستم. انگار همین دیروز بود که من هم در این خاک با دشمن جنگیدم. شنیدم مادری برای شفای فرزندش از شهدا حاجت گرفته، آن دیگری برای قبولی در کنکور دعا کرده و آن یکی معنویت و زیارت خواسته، شهدا دادهاند. خلاصه هر کسی چیزی از شهدا گرفته و رفته. من اول این حرفها را قبول نداشتم، اما لحظهای که روی خاک شلمچه نشستم و رو به ضریح امام حسین(ع) زیارت عاشورا را خواندم، حس عجیبی به من دست داد که تا آن زمان هر وقت این زیارت را میخواندم دچار آن حالت نمیشدم و دیر اشکم جاری میشد. ولی آن روز تا شروع کردم «بسمالله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله» اشکم سرازیر شد. نمیدانم تا چه مدت به حالت سجده روی خاک شملچه بودم و شهدا را واسطه پیش خدا قرار دادم. پنج سال بود هر کار میکردم مانع یا اتفاقی نمیگذاشت که من به خانه خدا مشرف شوم. آن روز با دل شکسته زیارت عاشورا را خواندم و این حاجت را از شهدا خواستم.
سرانجام سفر پایان یافت. در برگشت کنار پنجره اتوبوس و به جاده کنار خیره شده بودم و گاهی که از ضبط اتوبوس روضه امام حسین(ع) پخش میشد اشکم سرازیر میشد. با دلی شکسته به شهرمان برگشتم.
یک ماه گذشت. یک روز به حوزه مقاومت بسیج رفتم که احوالی از دوستان بپرسم که فرمانده حوزه گفتند: یک انصرافی برای حج عمره داشتیم و ما اسم تو را نوشتیم و این کاروان سه روز دیگر عازم مکه است. بدنم به لرزه افتاد و رنگ از صورتم پرید و به یاد آن سفر شلمچه افتادم که شهدا را قسم دادم و واسطه پیش خدا قرار داده بودم که مرا به حج بطلبد و این را مدیون مهماننوازی شهدا میدانم.
مقداری از خاک شلمچه به عنوان سوغات برداشتم و در سجاده نمازم قرار دادم. حالا هر وقت جانمازم را باز میکنم، یاد شهیدان میافتم و قبل از نماز، خاک شلمچه در آغوش میگیرم.
بعضی وقتها مورد تمسخر خانواده قرار میگیرم که خاک گریه ندارد. دلم آتش میگیرد که از جبهه و جنگ نمیدانند و هر چه بگویم توجیه نمیشوند. شما را به خدا جواب قانع کنندهای بدهید که من آنها را قانع کنم. از خاطرات رزمندگان و شهدا و جنگ برایم بنویسید و مرا بیشتر آشنا کنید. برایم بنویسید که شهدا چطور سیمشان را به خداوند وصل کردند؟ به غیر از نماز و دعا چه کارهای دیگری انجام دادهاند؟ من هم دوست دارم به خداوند نزدیک شوم تا بتوانم خودم را به خداوند وصل کنم. از زمانی که به مناطق جنگی آمدهام به فرضیات دینیام بسیار معتقدتر و مقیدتر شدهام اما خانوادهام به من میگویند تو از وقتی که رفتی مناطق جنگی، هم عقلت را از دست دادهای و هم دیوانه شدهای. آنها جنگیدند درست، شهید شدند درست، اما تو نه فرزند شهیدی و نه همسر شهید که تحت تأثیر این جور مناطق قرار گرفتهای. این خاک را از سجاده نمازت دور کن که بیماری به خانه میآید.
من به جبهه و جنگ اعتقاد دارم؛ اینکه شهید زنده است. من این را حس کردم. زمانی که در شملچه سلام کردم جواب سلامم را شنیدم. اکنون دستم به لرزه افتاده و اشکم جاری است. دیگر قادر به نوشتن نیستم. لطفاً جواب نامهام را بدهید که باور کنم شما حرف مرا باور کردهاید.
کلمات کلیدی:
به کوشش: مهدی علی
خیلی از مسائل میآیند و میگذرند و ما هم از کنار آنها میگذریم. این عادی و طبیعی است؛ ولی گذشتن از خود و یا تکهای از خود؟! این دیگر غیر طبیعی است. عادی نیست. بعضی چیزها تکهای از ماست، با اینکه در ظاهر هیچ نسبتی با ما و این تن خاکی و محصور در زمان و مکان ندارد.
«حلقوم مأذنههای مساجد بوسنی و هرزگوین را بریدهاند تا دیگر آوای اذان را زمزمه نکنند، آوایی که با فروپاشی، جهان ایدئولوژیهای سیاسی، یک بار دیگر بلندی گرفت و از فاصله هزار فرسنگ، مسلمانان سراسر کره زمین را به یکدیگر پیوست، ایمان ژرفترین پیوندهاست و...» (آغازی بر یک پایان، ص 110، مقاله صلیبی از خون سرخ).
«ایمان ژرفترین پیوندهاست». شاید این جمله مرتضی آوینی به بهترین نحو بتواند آنچه را که لازم است در توضیح این گفته که بعضی از چیزها تکهای از وجود ماست، بیان کند.
سید یاسر هشترودی با همین تعلقاتش قدم به سرزمینی گذاشته است که همه آرزو داریم صورت بر خاکش بگذاریم. «و حالا عراق! سرزمین شیعیانی که هنوز در کربلا کشته میدهند و بر تل زینبیه مویه میکنند. زادگاه فرزندانی که به جرم جنگیدن با شیعیان ایران تیرباران شدهاند. به جرم ایستادگی در برابر صدام. سرزمین یاسهای سیاهپوش. سرزمین مادران غریب... عراق، سرزمینی است که نمیشود در آن اشک نریخت.»
در مقابل کسانی نشسته است که زمانی در خرمشهر 1982 در مقابل هم ایستادهاند. «دشمنانی که حتم اگر هم را کنار یک خاکریز ساده میدیدیم، دست به سلاح میبردیم و انگشت را روی ماشه میفشردیم تا طرف مقابل از پای درآید.»
پای درددلهای مادری گریه کرده است که چهار پسرش شهید شدهاند... مجسمهها و خیابانها و خانهها و قبرها.
کتاب «مشت مشت گل سپید میچیند از خاک» مجموع ده گزارش است که آقای سید یاسر هشترودی در تابستان 82 پس از سقوط صدام از عراق نوشته است و در مطبوعات همان موقع هم به چاپ رسیده است. دو سفر، یک سفر با سعید صادقی و دومی با رضا برجی که عکسهایی از سعید صادقی و سید عبد بطاط، اولین عکاس عراقی حاضر در خرمشهر در پایان هر گزارش آمده است. گزارشها به هم تنیده است و قلم نویسنده بریده بریده، اما نه آنگونه که سیر روایی گزارش به هم بریزد. هشترودی نخواسته یک سفرنامه بنویسد، بلکه نوشته او حکایت یک سرزمین، یک درد و یک تعلق است.
قلم او دوربینی است که در گوشه کنار صحنهها و روایتها به دنبال سایهای میگردد. قلم او گوشه کنار صحنهها و روایتها را میکاود. قلم او فقط تصویر نمیکند. رنگآمیزی هم میکند. رنگی آنچنان که نویسنده میخواهد. هر چه را بخواهد چندین بار تکرار میکند و هر چه را بخواهد کوچک و یا بزرگ میکند. گاهی هم آنچه را که شیخ سنی اردوگاه میگوید «من چیزهایی دارم که شما باید ببینید!» نشان نمیدهد. چشم در فراز و فرودهای نوشته در پی قلم نویسنده روان است. با او میگرید و میخندد. دلش میگیرد و عصبانی میشود و برمیخیزد و مینشیند.
هشترودی هم خوب فهمیده است که تکهای از وجودش را روی کاغذ به یادگار میگذارد و بنابراین بدون رودربایستی آنچه را که متعلق به وجودش است، روبهروی خواننده میگذارد.
«آنچه مینویسم، سایهای است فقط سایهای از آنچه دیدهام. سایهای که برای خودم ناآشناست. سایهای که حجم دارد و حجم وارد و شبیه است، گویی اما آن نیست که هست. آن نیست که نگاه در او خیره بماند؛ سایه مجاز است.»
چه فرقی میکند که من بگویم هشترودی تکهای از خودش را در 170 صفحه قطع رقعی نگاشته است. آنچه مهم است این است که خودش را با کدامین پیوندها، بهتر بگویم کدامین ایمانها به کوچه پسکوچههای بصره، اتاقهای تاریک اردوگاه موصل، کتابها و میز و صندلیهای خاک خورده کتابخانهای در بغداد و یا ویرانهها و مجسمهها و... پیوند زده است.
وقتی پیوندها بر اساس ایمان باشد، اینگونه میشود که میتوان پای رنجها و غمهای ملتی بغض کرد؛ جوری که زمین و زمان برایت تنگ شود؛ جوری که نفس کشیدن هم برایت سنگین شود؛ حتی اگر آن ملت عراقی باشد که هشت سال در یک جنگ سخت در مقابل هم ایستاده باشید.
مسئله دیگر غیر از این تعلق خاطر و هنر هشترودی در روایت آن، به هنگام بودن گزارشها و کتاب است. این سیستم عصبی در کالبد اعتقادات و نظام فرهنگی ما باید شکل کامل خودش را بگیرد تا بتواند به موقع نسبت به حوادث حساسیت پیدا کند و به موقع عکسالعمل نشان دهد و بعد هم انعکاس به موقع. اگر قرار است انقلاب اسلامی در عرصه جهانی تأثیرگذار باشد، باید بتوانیم حوادث جاری در عالم را از نگاه انقلاب خودمان به مردم عالم عرضه کنیم. این حوادث جاری میتواند جنگهای نظامی یا پیروزیهای انتخاباتی باشد تا حوادث در ظاهر کوچک همچون شعارهای عدالتخواهی در شورشهای فرانسه که بوی مارکسیستی نمیدهد.
در چند سال پیش، پس از اظهار نظر دولت درباره حکم سلمان رشدی و واکنش پدر شهیدی، گزارشگرهای غربی سریع به آن روستا رفته بودند که ببیند چرا پیرمرد علیرغم سیاست رسمی دولت ایران، قسمتی از اموال خود را وقف اعدام رشدی کرده است. این را مقایسه کنید با مشقتها و درد دلهای آقای ؟؟؟... در ساخت مستند «ادواردو».
آدمها و نظام فرهنگی ما باید به آنجا برسند که بتوانند سریعترین و هنرمندانهترین پاسخ را در مقابل مسائل جاری داخلی و بینالمللی ارائه دهند. اینگونه است که هنر یک مبارزه میشود و در مدرسه عشق نشان دهنده نقاط کور و مبهم معضلات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی. گزارشهای آقای هشترودی از جمله این نمونه است.
کلمات کلیدی:
سلام. از این شماره سعی میکنیم در کنار معرفی یک همسنگر در فضای وب، به نکاتی هم بپردازیم که به نظر میرسد میتواند در این عرصه مفید باشد. همین ابتدای کار اعتراف میکنیم که هیچ ادعایی نداریم، بلکه فقط قصدمان این است که اگر شما روزی روزگاری خواستید به یک پایگاه اینترنتی مراجعه کنید، نگاهی دقیقتر و بهرهای بیشتر داشته باشید.
در اولین قدم به بحث دستهبندی مطالب میپردازیم:
پایگاههای اینترنتی به منظورهای مختلفی دایر میشوند. برخی فقط اطلاعرسانی را مد نظر قرار دادهاند. بعضی هم فقط مطالب را آرشیو میکنند و یا فضاهای مجازی برای گردهمایی و گفتوگو درست میکنند. بعضی از سایتها هم به عنوان پل ارتباطی یک مجموعه و مخاطبین خود است. موارد زیادی است که میتوان لیست کرد و معمولاً پایگاهها تلفیقی از موارد بالا را پیگیری میکنند؛ مانند بسیاری از پایگاههای مذهبی موجود. ولی آنچه مهم است این است که بین دستهبندی و هدف اصلی پایگاه هماهنگی وجود داشته باشد؛ مثلاً اگر پایگاهی برای سرگرمی دایر شده است، در این مورد نباید دستهبندیهای مختلف باعث سردرگمی ببننده در انتخاب موارد باشد؛ بلکه باید آنچه را که جذاب و مورد طبع است، سریع در اختیار فرد قرار دهد؛ زیرا حوصله فرد در این موارد بسیار محدود و فراری است. همین مسئله در مورد پایگاهی که میخواهد به عنوان آرشیو موضوعی خاص عمل کند به صورت دیگری میشود. در این مورد باید با تفکیکهای مختلف بر اساس تاریخ، کلید واژهها، الفبا و یا افراد و حجم و... مطالب در اختیار فرد قرار گیرد تا بتواند در کمترین زمان تشخیص دهد که در کدام قسمت میتواند در پی خواسته مورد نظر خود باشد.
نکات دیگری هم در یک دستهبندی خوب وجود دارد که انشاءالله در یادداشتهای بعدی به آنها خواهیم پرداخت. راستی! شما هم میتوانید برای پربار شدن هرچه بیشتر این قسمت نقطهنظرهای خود را برای ما ارسال کنید. منتظر هستیم.
?
نوید شاهد
بعضی پایگاهها سعی کردهاند که مطلب خود را به صورت ساده و روان در دسترس مخاطبین قرار دهند. مثلاً همین پایگاه اینترنتی شاهد با آدرس navideshahe.com تغییرات زیادی را در چند وقت اخیر به خودش دیده است، ولی در نهایت به یک دستهبندی قابل قبولی رسیده است.
شما در قسمت میانی صفحه اصلی، مطالب جدید را در بخشهای مختلف میبینید: حرف روز، تازههای نشر، تازههای سایت، فراخوان، خبر و بانک مقالات. سمت راست صفحه هم آرشیو مطالب دستهبندی شده است. انتشارات؛ دربردارنده آثار مکتوب است: مجلات و کتابهای منتشر شده از سوی نشر شاهد، ناشران مرتبط، کتابفروشیها و بخشی هم برای دانلود کتب برگزیده.
آثار هنری؛ عکسها و نقاشیها و بروشورها و پوسترها را شامل میشود.
آثار صوتی و تصویری؛ فیلم و کلیپ و نوا.
از دیگر قسمتها، آرشیو پایگاه شاهد، مربوط به مقالات و پایاننامههاست. شما میتوانید این مجموعه را با نام علمی و پژوهشی بیابید. سعی شده است در این مجموعه، مقالات و پایاننامههایی که در حوزه دفاع مقدس طرح شده است ارائه شود و برای حمایت از پایاننامهها هم فکرهایی شده است. اگر جویای اطلاعات بیشتری هستید میتوانید به پایگاه شاهد، بخش علمی و پژوهشی مراجعه کنید.
خاطرات را هم در دفترخاطرات خواهید یافت؛ خاطرات آزادگان، جانبازان، خانواده و همرزمان شهدا و... .
معرفی مراکز فرهنگی، کتابخانهها، موزهها، سایت ها وحتی وبلاگهای فعال در بخشهای کتابشناسی، ایثار و شهادت، مکانهای مرتبط، مراکز یا سایتهای مرتبط و کنگرهها و همایشها دستهبندی شده است.
شما هم سری بزنید تا هم استفاده کنید و هم اگر نکتهای به ذهنتان رسید برایمان ارسال کنید.
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
کوچک که بود، هنگام خواب، یکیک ستارههای آسمان را میشمارد و دوست داشت برود آن بالا، بالای بالا، و ستاره خودش را که نشان کرده بود، بچیند و بیاورد زمین و به بچههای محل و همکلاسهایش نشان بدهد و بگوید، نگفتم میشود بالا رفت و ستاره چید؟!
?
همیشه در مسیر خانه تا مدرسه، چشمش به آسمان بود و هر فصل کوچ، پرواز غازها و قوها را تماشا میکرد و هر گاه بالگردی میگذشت، برای خلبانش دست تکان میداد و میگفت: «آخرش من هم از زمین جدا میشم و میرم آن بالا بالا کنار ستاره خودم. از اون طرف که برمیگردم، ستارهام را نشون پرستوها، سارها و سینهسرخها میدم...»
?
انقلاب که پیروز شد، رجبعلی پایش از زمین جدا شده بود، با پرواز بالگرد 206 و 214؛ اما هنوز احساس میکرد این بالگردها او را به کهکشان نمیرسانند. دوست داشت پر پروازی داشته باشد که او را آنقدر از زمین و از آنچه در آن بود دور میکرد که کره زمین را به اندازه نقطهای ببیند ناچیز و کوچک و حقیر؛ چون نگاه مولایش علی(ع) به زمین و آنچه در آن بود...
او را برساند به همان ستاره کودکیاش؛ آن را بچیند به زمین بیاورد، به روستای جورکویه خشکبیجار رشت. به دوستانش که حالا همه بزرگ شده بودند و هر یک از آنها شغلی و مقامی داشتند نشان دهد و بگوید «نگفتم رفتن اون بالا کاری نداره به شرط اینکه قلبت را هم چون پایت از زمین جدا کنی.»
?
نبرد کردستان که شروع شد، وضو گرفت و سوار بر مرکبش از مرز صعود عقابها گذشت و دیگر از آن روز کسی «محمدی» را بیوضو ندید!
?
جنگ که آغاز شد، دو هزار سورتی پرواز با وضو را در پرونده پروازش به ثبت رساند و همیشه زیر برگ پرداختی حق مأموریتش مینوشت: «فی سبیلالله». هر وقت هم که میگرفت، یکراست میرفت سراغ حساب 100 امام...
روزی که به خاطر عملیاتی موفقیتآمیز و به عنوان تشویقی دو تخته فرش به او جایزه دادند، همانجا آنها را به یک نیازمند هدیه کرد و به خانه برگشت. آخر برای محمدی که به دنبال عروج بود، فرش زمینی به کار نمیآمد. او به جای دو تخته فرش زمینی در جستوجوی دو بال عرشی بود؛ دو بال پرواز تا او را ببرند آن بالای بالا نزد همان ستاره...
?
روزی که قطعنامه پذیرفته شد و سخن از بسته شدن دفتر و کتاب شهادت به میان آمد، خطی از اشک از سیمای همیشه با وضویش کشیده شد و اشکش از آسمان نگاهش به زمین افتاد، اما او ناامید از رفتن از زمین به آسمان نشد. جورکویه که میآمد، باز چشمش به آسمان بود و هر کس او را میدید، احساس میکرد «محمدی» روزی به آسمان خواهد رفت؛ چرا که همیشه از آسمان سخن میگفت و سخنانی آسمانی بر زبان میآورد.
?
میگفت: اگر مهمانی به خانهام بیاید، در قنوت تمام نمازهای آن روزم او را دعا میکنم.
میگفت: دوست دارم بچههایم آسمانی باشند، محجب و محجوب و مؤمن، و با غرور و از آسمان زمین را نگاه کنند. مربی واژههای وحیانی بود و وقتی کلاس قرآن تشکیل میداد و آیات آسمانی را تلاوت میکرد، گویی که در پرواز است در آسمان لایتناهی آبی آبی آبی.
با جهانبینی آسمانیاش به پستها و مقامها مینگریست. تواضع و فروتنی حرف نخست برخوردهای زمینیاش بود و در مسئولیتهایی چون حفاظت اطلاعات پایگاه هوانیروز تهران و مسجد سلیمان، خودش را سرباز منجی عالم بشریت میدانست و میگفت: همه ما سرباز امام زمانیم(عج) ...
?
روزی که مسئولیت بازرسی را بر عهده داشت و به مأموریتی رفت، تمام پول پذیرایی واحد مربوطه را از جیب خود پرداخت کرد و گفت: ما در مأموریتیم.
?
محمدی همیشه در مأموریت بود. اما دوست داشت مأموریتی را که از کودکی برای خود و برای بچههای جورکیه بر عهده داشت، به پایان برساند، مأموریت رسیدن به ستاره.
?
عقربه تاریخ زمینیان نهم خرداد ماه 1383 را نشان میداد که زمین لرزید و مردمی که خانهشان خراب شده بود، در انتظار یاریشان بودند. او برای یاری هممیهنانش، شتافت. لحظاتی بعد، بالگردش به سوی زمین سقوط کرد و محمدی به سوی آسمان عروج کرد؛ به سوی ستارهای که وعده داده بود بیاورد.
?
وقتی بدن سوخته او را از مرکبش جدا کردند، همه بدنش در آتش سوخته بود جز اعضای وضوی او. صورت و جای مسح سر او، دو دستش تا آرنج و محل مسح پاهایش سالم سالم بود؛ گویی او میخواست به همه بچههای جورکویه، به همه بچههای خشکبیجار، به همه بچههای گیلان، به همه بچههای ایران و جهان بگوید «تنها با وضو میشود ستاره چید».
?
امروز در روستای جورکویه خشکبیجار رشت، کودکان وقتی در روز، کوچ پرندگان را نگاه میکنند، وقتی در شب ستارهها را به همدیگر نشان میدهند، جای ستاره محمدی را خالی میبینند و بر این عقیدهاند که محمدی با دستان همیشه با وضویش، ستاره را به زمین آورده است. به مزار شهدای جورکویه... .
کلمات کلیدی:
نگاهی به نقش زنان در سینمای دفاع مقدس
زهره شریعتی
سینمای دفاع مقدس، یا به اصطلاح بینالمللیاش، سینمای جنگ، هنوز نتوانسته است چنان که باید و شاید به نقش زنان به صورتی صحیح، تاثیرگذار و برجسته بپردازد. این موضوع البته تنها به سینمای جنگ ما محدود نمیشود، بلکه سینمای دنیا هم در این زمینه چندان موفق عمل نکرده است.
در این مجال کوتاه قصد نداریم این موضوع را ریشه یابی کنیم، چرا که این روش تاکنون تاثیری بر سینماگران نگذاشته که این علل را تحلیل و بررسی کنند و راه حلی بیابند یا حداقل در یکی از فیلمهای خود، تلاش نمایند تا تصویری مناسب از زنی که در زمان جنگ همراه و یاور مردان وطنش بوده است ارائه کنند.
بنابراین، به شیوه نگاه و رویکرد برخی فیلمسازان مطرح دفاع مقدس در فیلمهای گذشتهشان میپردازیم تا نقش زنان را در فیلمهای آنان مرور کنیم و در عین حال تلنگری باشد برای فیلمسازان و کارگردانان این عرصه، تا نگاه دقیقتر و واکاوانهتری نسبت به اهمیت حضور زنان در پشت صحنه جنگ یا حتی خط مقدم آن پیدا کنند.
در اینجا بیشتر به آثار فیلمسازانی پرداختهایم که اصولا به سینماگر جنگ شهرت دارند و آثار قابل توجهی خلق کردهاند، یا اگر هم تنها یک اثر در این زمینه دارند، با قوت وارد این عرصه شدهاند. کارگردانانی چون ابراهیم حاتمیکیا، رسول ملاقلیپور، جمال شورجه و احمدرضا معتمدی.
زن در فیلمهای حاتمیکیا: گاه قدرتمند، گاه تنها و غمزده
فیلمهای اولیه حاتمیکیا سوژهها و موضوعاتی داشتند که اصلا زن در آنها جایگاهی نداشت. هویت، دیدهبان و مهاجر، در میان معرکه جنگ میگذرند و تنها مردان هستند که مطرحاند. او در فیلمهای بعدی خود سعی کرد زن را هم بخشی از موضوع فیلم قرار دهد، مانند بوی پیرهن یوسف، برج مینو، از کرخه تا راین و... .
در بوی پیرهن یوسف، دختر جوانی که از خارج آمده تا در زمانی که اسرا به کشور برمیگردند برادر خود را پیدا کند و زنی که همسر یک آزاده جانباز صورت سوخته است، تنها زنان حاضر در فیلم هستند. هر دوی آنها منفعل، سست و احساساتی هستند و منتظر دو مرد که سالها دور از آنها بودهاند.
برج مینو هم روایت نمادین عینی و ذهنی یک خواهر است از برادر شهیدش، که زمانی همرزم شوهر فعلیاش بوده. این خواهر هم منفعل است، در انتظار حادثه، بدون توان تغییر آن. شناخت درستی از مناسبات بین شوهر و برادرش ندارد، مدام جیع و داد میکند و خصوصیاتش چندان شباهتی به یک خواهر شهید ندارد. گویی تنها برای به دوش کشیدن بار دراماتیک داستان و خالی نبودن عریضه فیلم از حضور یک زن، پا به سکانسهای فیلم میگذارد.
اما در از کرخه تا راین، نگاه مهربانانه و صحیحتری از زن را شاهدیم. باز هم یک خواهر که به علت مهاجرت به خارج از کشور و ازدواج با یک مرد آلمانی، هیچ درکی از جنگ ندارد و تنها به خاطر عاطفه خواهری و نوستالژی دوری از وطن و خانوادهاش، پذیرای برادر نابینایش در آلمان است تا او دوره درمان را در آنجا طی کند. لیلا سعید را عاشقانه دوست دارد و هما روستا، به خوبی ویژگیهای شخصیتی این خواهر را در تک تک حرکات و دیالوگهایش به تصویر کشیده است. پرداخت شخصیت لیلا در فیلمنامه و بازی بازیگر آن، به واقع توانسته به مفهوم مطلق، درماندگی و استیصال یک خواهر را زمانی که میفهمد برادرش هرگز درمان نخواهد شد، برای بیننده باورپذیر نماید. البته در این میان زن دیگری هم هست. همسر سعید که فقط در یک سکانس کوتاه، زمانی که با فرزند تازه متولد شدهاش به دیدار همسر، به آلمان میآید و از پشت شیشه، چادر سیاه و چهره لبخند به لب و مومنانهای را میبینیم که با وجود آگاهی به مرگ زودهنگام شوهرش، آرامشی عجیب در صورتش هویداست. درست به عکس لیلا که از پریشانی زانوی غم به بغل گرفته است. در این سکانس کوتاه، حاتمیکیا گرچه موجز، توانسته تا حدی به نقش زنان جانباز و قدرت ایمانشان بپردازد.
اوج این قدرت روحی و ایمان را در آژانس شیشهای شاهدیم. فاطمه، همسر حاج کاظم، به او و کارش ایمان دارد و هرگز او را از کارش بازنمیدارد. همین که مخاطب حاج کاظم در شب گروگانگیریاش در آژانس، فاطمه است که تمام ماجرا را خطاب به او مینویسد و آرزو میکند کاش او در کنارش بود، نشانگر قدرت پنهان زن است که نمودی ملموس، اما نه چندان به ظاهر مینماید. فاطمه جز در یک سکانس اولیه، هیچ حضور فیزیکی در کنار جاج کاظم ندارد، اما کاملا واضح است که فاطمه تکیهگاه حاجی است. یک تکیهگاه محکم و مطمئن که به درستی کار همسرش اطمینان دارد و حمایت خود را با فرستادن چفیه و پلاک زمان جنگ حاج کاظم به در آژانس، اعلام میکند.
در کنار فاطمه همسر عباس هم هست که زنی ساده و روستایی است و در عین حال عاشقانه همسرش را دوست دارد.
اما در روبان قرمز، نقش زن به شدت سقوط میکند. کل فیلم نمادین است و درک ماجراهایش برای مخاطب عام مشکل و دیرفهم. در میان دو نقطه مخالف، داوود و جمعه، محبوبه است که نمادی از جنس لطیف، و در سمبلی جدیتر، نماد دنیاست. داوود و جمعه هر دو در پی محبوبهاند، اما به شیوهای متفاوت. یا درستتر بگوییم، فکر میکنند که شیوهای متفاوت دارند و در واقع دو لبه یک شمشیرند، هر دو زخم خورده جنگ، یکی مین درو میکند، دیگری شکار تانک میرود. یکی برای دل خودش و پاکسازی زمین، و دیگری برای پول و یک زندگی بهتر. هر دو میخواهند محبوبه (استعاره از دنیا) برای خودشان باشد. در این فیلم، زن عامل ایجاد یک مثلث عشقی نمادین است، و غیر آن هیچ نقش دیگری ندارد.
زن موج مرده هم باز به فیلمهای اولیه حاتمیکیا بازگشته. منفعل است و نمیداند طرف پسر را بگیرد، یا همسرش را. سردرگم و پریشان به دریا چشم دوخته است.
در ارتفاع پست، گرچه مستقیما به جنگ مربوط نیست، اما در عین حال نقش زن در آن پررنگ شده و خصوصیات یک زن ایرانی به ویژه حمایت از همسر، فرزند، و در کل خانوادهاش، به خوبی به تصویر کشیده شده است. اما در عین حال مادر او هم هست که تمام سعیاش در حمایت از خانواده، رنگ عوض کردن است تا هر طور شده فرزندان را از مشکلات رهایی بخشد، گاه با التماس، گاه با فریاد، گاه با چنگ و دندان.
زن در فیلمهای ملاقلیپور: عاطفی، خروشان، یا منفعل
ملاقلیپور هم در اولین فیلمهایش، نقشی برای زنان در نظر نگرفت. اما در نجات یافتگان، به نفش امدادرسانی زنان در جنگ پرداخت. گرچه حضور زن به واسطه امدادگری است، اما فداکاری او برای رساندن مجروح به خط خودی، تنها چیزی نیست که در ویژگیهای این زن به چشم میآید. زن از بسیاری جهات با مجروح اختلاف عقیده دارد و بحثهای تندی بینشان درمیگیرد که بار دراماتیک فیلم را به دوش میکشد. در عین حال اولین فیلمی است که به حضور زن در خط مقدم جبهه پرداخته و تا اندازهای در این کار توفیق حاصل کرده است.
در هیوا نیز، ملاقلیپور نقش اصلی را به زن داده. اما نه در میدان جنگ. هیوا همسر شهید است که اکنون خواستگار دیگری دارد. هیوا برداشتی آزاد از زندگی همسر شهید باکری است که کارگردان سعی داشته رابطه عاشقانه و عارفانه این دو را به بیننده عرضه کند. گرچه شاید چندان در کارش موفق نبوده است، اما تلاش در خور تقدیری است که بر اساس مستندات دفاع مقدس، به نقش زنان پرداخته شود. گرچه نقش هیوا کسی را غیر از گلچهره سجادیه میطلبید، و جای خالی خصوصیات دقیقتری از یک همسر شهید در فیلم به چشم میآید.
اما قارچ سمی، اصلا زن را داخل آدم حساب نکرده. همسر دومان، زنی خسته و منفعل است که در صحنهای حتی بنزین روی خودش میریزد تا خودکشی کند. همسر دوست دومان که جانباز اعصاب و روان است، با بی رحمی کامل از او جدا شده و دخترش را هم با خود برده است. دختری که دومان در خیابان با او آشنا میشود و صورتی نمادین از نسل امروز دارد، چندان نفش پررنگی برای زن نیست. او حتی اگر هم یک پسر جوان بود، بازهم میتوانست بار داستان را به دوش بکشد و ماجرا را پیش ببرد.
مزرعه پدری نیز نتوانسته چنان که باید به حضور زن در دفاع مقدس بپردازد. زن در اینجا نیز چندان قدرت روحی ندارد تا بتواند همسرش را همراهی کند.
زن در دیوانهای از قفس پرید: بازیچه دست دیگران
تنها فیلم احمدرضا معتمدی در عرصه جنگ هشت ساله، به عکس فیلم تاثیرگذارش، زشت و زیبا، که نقش زن در آن پررنگ بود و پرداخت خوبی هم داشت، اصلا نگاه درستی به یک همسر جانباز ندارد. همسر جانبازی که باز هم مانند اکثر زنان در فیلمهای جنگ، منفعل است و بدون هیچ تلاشی به انتظار حوادث نشسته و هر لحظه به سویی روان است. پریشانی او، بیننده را هم پریشان میکند. این زن نه قدرت روحی مبارزه با شرایط نامطلوب را دارد، نه توان تحلیل درست این شرایط را. او از جنس لطیف است که همه جور آدمی در فکر تصاحب اوست.
زن در وعده دیدار: تقدیس شده
یکی از معدود فیلمهایی که توانسته به شکلی مناسب و تا حد زیادی واقعگرایانه به نقش زن بپردازد، وعده دیدار است. شورجه در آخرین فیلمش سعی کرده همسر یک جانباز را با دیدگاهی قدسی و معنوی ببیند که تکیهگاه و حامی همسر است و در عین حال با روح قوی و پاک نهادش قدرت تاثیر بر دیگران را دارد.
و پایان...یا حتی آغاز راه...
هیچ یک از فیلمسازانی که در عرصه دفاع مقدس حرفی برای گفتن دارند، هنوز هم چنان که باید و شاید، به نقش واقعی و درست زن در زمان جنگ و حتی بعد از آن نپرداختهاند. گرچه منکر سعی و تلاش آنها نیستیم، اما از لحاظ کیفیت و کمیت، قابل دفاع نیست. زنان ما در پشتیبانی و تقویت روحی مردانشان و در کمکهای خود در مساجد، در خط مقدم جنگ به عنوان امدادگر، و حتی یک رزمنده در روزهای اشغال خرمشهر که سلاح به دست میگرفت و پا به پای مردان میجنگید و شهید میشد، یا پنج زن آزاده ما که در طی دوران اسارتشان در عراق سختترین و هولناکترین شکنجهها را تحمل کردند، نقشی برجستهتر و مهمتر از اینها داشتهاند که هنوز از نگاه فیلمسازان و فیلمنامهنویسان مغفول مانده است. روایتهای زنده، مستند و پرداخت شده این زنان در ادبیات امروز، به خوبی میتواند راهنمای سینماگران باشد، تا دین خود را به شیرزنان مجاهد و مبارز این مرز و بوم ادا کنند. انشاالله.
کلمات کلیدی: