سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آبرویت نریخته ماند تا خواهش آن را بچکاند ، پس بنگر که آن را نزد که مى‏ریزى . [نهج البلاغه]

گلی که قامت پروانه پوشت بر زمین مانده

مزارت در کدامین هور یا میدان مین مانده؟

کدامین سنگر اکنون محمل خواب قشنگ توست

تنت در کربلای چند غربت بر زمین مانده؟

تویی که آهوان در چشم‌هایت گریه می‌کردند

هنوز آوازهایت در سکوتم دلنشین مانده

قنوتت در کدامین قبله می‌سوزد ـ هنوز آیا

نشان بوسه‌های آسمانی بر جبین مانده؟

تمام مرز با فانوس گریه‌ در پی‌ات گشتم

نمی‌دانم کجایی ای تنت تنهاترین مانده؟!

عبای سبز تو ـ تنهایی بابا پس از پاییز

«بهاره» خواهرت چشم انتظارت هفت سین مانده

و مادر از مزار بی‌بی گل از بقیع آمد

دلش بر تربت داغ مدینه بی یقین مانده

و می‌گفت: آه «چون بی‌بی غریبی در غریبستان

ولی روح تو با ام ابیها(س) هم‌نشین مانده...

شب جمعه برایت شمع روشن می‌کند مادر

مزارت در کدامین هور یا میدان مین مانده؟!

 

سید مرتضی آوینی(ره)

تعجب نکن! مگر فکر می‌کنی شعر چیست؟ آیا تعداد کلمات آهنگین را که با نظمی خاص در پی هم بیایند فقط شعر می‌گویند؟

مگر زیباتر، جذاب‌تر و گویاتر از کلام سید شهیدان اهل قلم در زمانه ما شعری سروده شد؟

و مگر کدام شاعر دفاع مقدس را می‌شناسید که شاه بیت غزل زندگی‌اش را با ردیف بی‌تکرار «والمر» به مثنوی بی‌پایان کاروان شهدا متصل کرده باشد، آن هم در سرزمینی که... آب را جیره‌بندی کرده‌ایم... ای به فدای لب تشنه‌ات پسر فاطمه(س)!

کتابی از او به دستم رسید «امام(ره) و حیات باطنی انسان» که در اوراق پایانی کتاب، کلماتی از او را که در سوگ امام(ره) گفته بود، شعر‌گونه نوشته بودند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:41 صبح     |     () نظر

دعا کنید که من ناپدیدتر بشوم

که در حضور خدا روسپیدتر بشوم

بریده‌های من آن‌سوی عشق گم شده‌اند

خدا کند که از این هم شهیدتر بشوم

که ذره‌های مرا باد با خودش ببرد

که بی‌نهایت باشم مدیدتر بشوم

به جست‌وجوی من و پاره‌های من نروید

برای گم شده تن پی کفن نروید

به مادرم بنویسید جای من خوب است

که بی‌نشانه شدن، در همین وطن خوب است

در این حدود، من پاره پاره خوشبختم

در آستان خدا بی‌کفن شدن خوب است

همیشه مهدی موعود در کنار من است

و دست‌های اباالفضل سایه‌سار من است

خدا قبول کند اینکه تشنه جان دادم

و کربلای جدیدی نشانتان دادم

به جست‌وجوی من و پاره من نروید

برای گم شده تن پی کفن نروید

میان غربت تابوت‌ها نخواهیدم

به زیر سنگ مزار ـ ای خدا! ـ نخواهیدم

منم و خار بیابان که سنگ قبر من است

دعای حضرت زهرا(س) مزید صبر من است

خدا که خواست ز دنیا بعیدتر بشوم

که زیر بارش سرب و اسید، تر بشوم

خودش به فکر من و تکه‌های من است

دعا کنید از این هم شهیدتر بشوم

 

غلامرضا سلیمانی

شاعر جوان و خوش‌اخلاق تهرانی، بچه جنوب شهر و خون‌گرم، او را سال گذشته به همراه همسرش «که او هم شاعر توانایی است» در کنگره شعر دفاع مقدس دیدم.

اگر با خواندن شعر قبلی به این فکر افتاده‌ای که: «اصلا چرا دنبال پیکر شهدا می‌گردند؟» حتما این شعر را بخوان تا حال و هوای خانواده‌ها و به خصوص مادران شهدا را بیشتر حس کنی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:40 صبح     |     () نظر


به کوشش: عبدالرضا مهجور

 

می‌گویند:

شرف‌المکان بالمکین

پنجره‌های فولادی بوسیدنی می‌شوند

وقتی که...

دخیل امام رضا(ع) شده باشند

و خاک...

شفا می‌دهد!

وقتی که...

قطرات خون حسین(ع)

تشنه تشنه

سیرابش کرده باشند

و شرف تو...

ای شهر

ای خونین

ای خونین شهر

این است که به دست خدا آزاد شدی!

و سلام به تو، مسافر نور

خرداد که می‌شود، عطر بیت‌المقدس و شهدایش مشام جان انسان را پر می‌کند.

پس با شعری به یاد خرمشهر و جهان‌آرا... بسم‌الله...

 

زنده یاد احمد زارعی

... بسیجی بود و سردار و بعد هم شاعر، او از بانیان اصلی برپایی کنگره‌های شعر دفاع مقدس بود. مرحوم استاد سید حسن حسینی در وصف او می‌نویسد: «زنده‌یاد احمد زارعی را می‌توان گفت: از ذوقمندانی بود که در جبهه می‌جنگیدند یا از جنگجویانی که در محفل شاعران هم خودی نشان می‌داد... به هر حال، روح آسمانی او تاب تحمل قفس تنگ خاک را نیاورد و در نهایت با شهادتی دردناک و تدریجی به جوار شهیدان نقل مکان کرد» با او همقدم می‌شویم در خیابانهای خرمشهر و... درد دل‌هایش با محمد جهان‌آرا، روحش با شهدا محشور باد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:39 صبح     |     () نظر

فرشاد مهدی‌پور

ایران، در کانون خبرهای جهان قرار گرفته است و لحظه‌ای نیست که بر صدر خبرهای رسانه‌های نامی از این سرزمین کهن نباشد؛ گاهی بر سبیل صلح، و زمانی هم از طریق جنگ. واژه‌هایی در هم تنیده، حاکی از جدالی 27 ساله، که حالا در مسیر انرژی و اتم، به صحنه چکاچک شمشیرزنان باستانی، بسیار شبیه است.

 

سرزمین‌های دور

تصاویر حکایت می‌کند که مردمانی از سئول کره جنوبی تا آتن یونان، به خیابان‌ها آمده‌اند و پرچم‌ها و پلاکاردهایی را بر دوش می‌کشند که رویشان نوشته: «به ایران حمله نکنید!»، «بوش! به ایران کاری نداشته باش» و... . در این هیاهو، هیمنه جنگ، خود را به رخ می‌کشد؛ هیمنه‌ای که انتظار کنونی عالم، برای وقوعش آن را دو چندان می‌کند. این تصویر، حکایت مکرر روزهای اخیر است. بگذریم که جماعتی نادان، که نام ایران را هم یدک می کشند، خودشان را آواره کرده‌اند تا جنگی دربگیرد و به ناچیز سهمی برسند... زهی خیال باطل!

در این سر صدا، اصل بر متوقف شدن ماشین جنگی بوش نیست، که اگر بود، وضع اکنون چنین نبود؛ پس پندار عالمیان این است که اتفاق خواهد افتاد و آنها هم کاری جز چند داد و بیداد کردن از دستشان برنخواهد آمد.

 

گاهی نزدیک

و در این نزدیکی، سخن از عزمی دوگانه و همسو است؛ «ما هرگزجنگ‌طلب نبوده‌ایم و امروز هم نیستیم... اما درعین آنکه از جنگ بیزاریم و نمی‌‏خواهیم با کسی جنگ داشته باشیم، اما باید آماده دفاع باشیم.» همان که پیش‌تر هم گفته آمده بود و شاهد برای اثباتش، هشت سال خون دادن و عرق ریختن و جان کندن است. این یک روی سکه است و روی دیگرش، هشداری است که ایران می‌دهد، که در معرض خطر است و آن را نمی‌خواهد؛ نامه‌ای که نماینده ایران در سازمان ملل به دبیرکل آن نوشته، تعقیب چنین سیاستی است. آنها ناو می‌فرستند و نماینده اعزام می‌کنند و وعده می‌دهند و خود را گرداگرد ما، آماده می‌کنند و روشن است که فکرهایی در سر دارند.

 

فرصت‌ها و بهار

تهدید در نهایت خیبت، خود را به رخ می‌کشد و در پس هر تهدیدی، فرصتی نهفته است و فرصت‌ها چون ابرهای بهاری و جوانی، گذرا؛ ایران در فرض کنونی، یا جا پای پیونگ‌یانگ خواهد نهاد و زیر بار تحریم‌ها می‌رود، یا شبیه لیبی، تجهیزات نظنز و بوشهر و اراک و اصفهان را بار کشتی می‌کند و عازم نواندا می‌شود و یا می‌ایستد تا در دنیای بی منطق کنونی، منطقش را بپذیرند و به مانند هند، حضورش را بپذیرند و برایش کلاهشان را به احترام بردارند.

شاید راه سومی هم در پیش باشد و آنها بیایند و از آسمان بمبی بیفکنند و راهشان را بگیرند و بروند. درست مثل آن آدمیزاده‌ای که می‌گفت: چون من یکی از دو زندانی را می‌کشم و دیگری را رها می‌کنم، پس مالک همه هستی‌ام.

 

خانه‌ای از شن و مه

می‌گویند: «اگر خانه‌ات از جنس شیشه است، هیچ وقت به خانه همسایه سنگ نزن!» شاید برخی که در فرنگستان، پاهاشان را روی هم انداخته‌اند و پیپ‌شان را می‌کشند، بگویند: صدای«سعید الصحاف»ها را از تهران می‌شنوند؛ اما فقط شاید.... حمله به ایران حتما ضربه اول هست، ولی هیچ معلوم نیست که ضربه آخر هم باشد. سخن از این است که «ملت ایران و نظام اسلامی به هیچ کس تعرض نمی‌کند، اما امریکایی‌ها بدانند اگر تعرضی به ایران اسلامی صورت دهند، ‌منافع آنها در هر نقطه جهان که امکان‌پذیر باشد، لطمه خواهد دید و ملت ایران هر ضربه‌ای را با شدت دو چندان پاسخ خواهد داد.» این را مقتدایمان گفته است.

 

 

 

می‌گویند: «اگر خانه‌ات از جنس شیشه است، هیچ وقت به خانه همسایه سنگ نزن!» شاید برخی که در فرنگستان، پاهاشان را روی هم انداخته‌اند و پیپ‌شان را می‌کشند، بگویند: صدای«سعید الصحاف»ها را از تهران می‌شنوند؛ اما فقط شاید...



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:33 صبح     |     () نظر

داوود امیریان

بحبوحه عملیات کربلای‌ پنج بود. قرار بود ما هم برویم خط مقدم و از خجالت دشمن دربیاییم.

شب قبل در افق، نور منورها و انفجارات را می‌دیدم و دلم حالی به حالی می‌شد. خدا خدا می‌کردم زودتر زمان حرکت برسد و به عملیات برویم.

تویوتا وانت‌ها آمدند. سوار شدیم و گازش را گرفتیم به طرف اول دریاچه ماهی. جاده‌ای خاکی مثل ماری قهوه‌ای منتظرمان بود تا از رویش بگذریم و برسیم به دشمن. چشمم افتاد به چند جعبه آب معدنی. فکری شدم چند تا بطری آب بردارم برای زمانی که بچه‌ها تشنه می‌شوند و آن وقت من در نقش یک منجی با آب خنک و گوارا بر آنها نازل شده و سیرابشان کنم و حسابی برای خودم دعا و صواب بخرم.

سه تا بطری انداختم توی کوله‌پشتی. بعد دستور حرکت داده شد و ما زیر باران گلوله و خمپاره، جاده را زیر پوتین گرفتیم و یا علی از تو مدد، برو که رفتیم. حالا ما می‌دویدیم و خمپاره و توپ دور و اطرافمان منفجر می‌شد و ترکش‌هایش با صدای زنبور مانندشان از بالا و پایین هوا را می‌شکافتند و می‌رفتند. بین راه چند تا از دوستانم ترکش خوردند و افتادند کنار جاده، امدادگرها رفتند سراغشان. دلم گرفت. پیش خودم خیالاتی شدم که آی خدا، یعنی ما این قدر لیاقت نداریم که یک ترکش نخودی بخوریم و در جهاد مقدس زخمی شویم؟ شهادت پیشکش، لااقل اجر جانبازی را عطایمان کن.

در همین فکر بودم که رسیدیم به خط مقدم. یک‌هو خمپاره پدر نامردی در نزدیکی، درست پشت سرم ترکید. دو نفری که چپ و راستم بودند «آخ» گفتند و روی زمین غلتیدند. من هم لحظه‌ای بعد احساس کردم که مایعی خنک کمر و پاهایم را خیس می‌کند. شنیده بودم که خون گرم است، گیرم آدم اول که مجروح می‌شود، چون داغ است درد را متوجه نمی‌شود. داشتم پیش خودم حساب و کتاب می‌کردم که مجروح شده‌ام و الآن است که درد بی‌پدر خفتم را بگیرد و من برای اینکه روحیه دیگران خراب نشود، باید تحمل کنم و دست و لبانم را گاز بگیرم و درد را خفه کنم و... .

در همین احوالات فرمانده‌مان زد به شانه‌ام و زیر گوشم گفت: چی شده اخوی، خیلی ترسیدی؟

لبخند زنان برگشتم و گفتم: نه حاجی، درد که چیزی نیست از آن بترسم!

پوزخندزنان سر تکان داد و گفت: کدام درد؟ چرا خودت را خیس کرده‌ای؟ و با حرکت چشم به پشتم اشاره کرد.

ناغافل برگشتم و دیدم که خبری از مجروحیت و خون نیست. اما روی شلوارم لکه بزرگی شکل گرفته و از آن آب چکه می‌کند. حالا من همان‌طور با پاهای باز ایستاده بودم و بچه‌ها هر و کر کنان از کنارم می‌گذشتند و هر کدام تیکه‌ای بار می‌کردند:

بنازم این دل و جرئت را!

ـ لامصب چشمه راه انداخته!

ـ اخوی مراقب باش دشمن رو سیل نبره!

ناگهان فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. به سرعت کوله‌پشتی‌ام را باز کردم. حدسم درست بود. ترکش پدر نامردی، کوله و بطری‌های آب معدنی را دریده و آب افتاده و از کمرم رفته بود توی شلوارم. مانده بودم که در پاسخ متلک‌ها و مزه‌هایی که بچه‌ها می‌پرانند، چه بگویم و این لکه ننگ را چه طور پاک کنم.





کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:33 صبح     |     () نظر

جواد راونجی

فرمانده لشکر گفته بود هیچ کس بدون اطلاع و با مدرک کافی از پادگان، نه خارج و نه وارد شود و من یک دژبان تازه‌کار نبودم که با اصرار و التماس، ترحم کنم و کسی را به داخل راه بدهم. تا آنکه یک سمج پیدا شد. خیلی هم سمج بود. بلد بود چطور هم حرف بزند که تو دل برو باشد. با لباس شخصی آمده بود و می‌گفت: «با معاون لشکر کار دارم». بعد از نیم ساعت اصرار، زبان به تهدید گشود:

ـ «حالا صبر کن برم داخل، خودم سفارشت رو به فرمانده لشکر می‌کنم. چنان ذکر احوالاتی از تو بگم که دیگر آرزوی مرگ کنی یا از این پادگان فرار کنی».

بهش گفتم تو حتی اگر با فرمانده لشکر هم کار داشته باشی، طبق دستور ایشون باید مدرک داشته باشی که به داخل راهت بدهم، وگرنه من که با شما سر لج ندارم.

ول‌کن نبود. بالاخره عصبانیم کرد. سرش داد زدم. کم مانده بود بزنم توی گوشش: «بشین، پاشو ـ بشین، پاشو». تا سی بار و بعد سینه‌خیز... «انجام بده یا به عنوان منافق می‌دهمت دست بچه‌ها حسابی مشت و مالت بدهند».

در همین لحظه بود که معاون لشکر از راه رسید. دست‌پاچه شد. به شدت هم ناراحت شد. آشناش بود. کم مانده بود بزند توی گوشم. بدش هم نمی‌آمد کمی سینه‌خیز و بشین و پاشو نصیبم کند. اما مهمانش در گوشی چیزی به او گفت و آرومش کرد. هیچ نگفت. مهمانش را برد داخل، یکی از سربازها از مرخصی برگشته بود. شاهد آخرین اعمال من و بگو مگوهای معاون لشکر بود. برگه مرخصی دستش بود. براش مهر کنترل زدم. به من گفت: «اگه دارت نزنن خوبه». پرسیدم: «مگه چی شده؟» و او برایم گفت که چه دسته گلی به آب دادم. تمام بدنم یک مرتبه خیس عرق شد. نزدیک بود در جا سکته کنم... چه انسان بزرگواری. می‌خواسته بفهمد ورود و خروج واقعاً کنترل می‌شود یا نه... دیگر واقعاً اشکم درآمده بود. فرمانده لشکر حسین خرازی را اذیت کرده بودم. مانع ورودش شده بودم. اما می‌خواست خودش را معرفی کند تا من با او چنین برخوردی نداشته باشم. شاید می‌خواست مرا امتحان کند. نمی‌دانم.

گذشت تا روز بعد باز هم پست من بود که سربازی برایم یک نامه آورد. از طرف فرماندهی لشکر... دست و پایم می‌لرزید. خدا خدا می‌کردم. حتی احتمال می‌دادم حکم تبعیدم همراه چند ماه اضافه خدمت باشد. جرئت باز کردن نامه را نداشتم. گفتم قایمش می‌کنم، می‌گویم کسی به من نامه‌ای نداده.

گذشت. تا یک هفته بعد خبری نشد. انگار آب از آسیاب افتاده بود. من هم تازه فشار روانی و افکار منفی‌ام کمی فروکش کرده بود. رفتم یواشکی و با مهارت تمام نامه را باز کردم تا ببینم چه مجازات و تنبیهی برایم بریده‌اند...

وقتی حکم را دیدم، زدم پس گردن خودم. عجب احمقی بودم که بی‌جهت ترسیدم و یک هفته باز کردن نامه را به تعویق انداختم و به همین راحتی تشویقی هفت روزه‌ام به امضای فرمانده لشکر را از دست دادم. دیگر از مرخصی فقط یک دقیقه باقی مانده بود.

و من این چند ثانیه را به ذهنم مرخصی دادم تا با یک نفس عمیق همه افکار منفی را برای همیشه بفرستم مرخصی... .






کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:32 صبح     |     () نظر

نیره قاسمی‌زادیان

از مدرسه حجتیه، زنگ زدند که: «آقا، پایش را کرده توی یک کفش که من زن می‌خواهم. هر چی هم می‌گوییم صبر کن، چند سالی از درست بگذره، قبول نمی‌کند».

رفت پیشش، پرسید: «حالا چه زنی می‌خوای؟» گفت: «نمی‌دونم، طلبه باشه، سیده باشه، پدرش روحانی باشه، خوشگل هم باشه».

ـ «نه بابا! این زنی که تو می‌خوای، خدا، توی بهشت نصیبت می‌کنه».

هر چی توجیهش کرد، فایده‌ای نداشت. یاد جمله‌ای از حضرت امام افتاد: «طلبه‌ها، چند سال اول تحصیل را، اگر ‌می‌توانند وارد فضای خانوادگی نشوند».

رفت کتاب را آورد. گفت: «اصلا ً به من مربوط نیست. ببین امام چی نوشته.»

جمله را دید. کتاب را بست و سرش را انداخت پایین. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «باشه،‌ صبر می‌کنم».

?

یک نفر بود مثل همه ما. فقط مادرش از مسیحی‌های فرانسه بود و پدرش هم تاجری اهل مراکش. هفده ساله بود. با موهایی طلایی و ریشهایی کم پشت.

در یک سفر، با پدرش رفت مراکش. امکان نداشت حرفی را بی‌دلیل قبول کند و محال بود از حق ما دفاع نکند. در آن سفر، مسلمان شد.

رفت گوشه خلوتی ایستاد و شروع کرد به خواندن. خوشش آمده بود. گفت: باز هم برای من از این سخنرانی‌ها بیاورید. صحبت‌های حضرت امام بود که در نماز جمعه اهل سنت پاریس، پخش می‌کردند.

بعد از مدتی، رفت و آمدش با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.

پرسید: «کجا می‌ری؟» گفت: «دعای کمیل».

ـ دعای کمیل چیه، منم می‌تونم بیام.

ـ بفرمایید.

پدرش مراکشی بود و عربی را خوب می‌دانست. تا آخر مجلس نشست.

هفته بعد، از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده. گفت: «بریم دعای کمیل»

ـ «حالا که نمی‌رن». تا شب خیلی بی‌تاب بود.

بچه‌های کانون، دیدند نماز می‌خواند، اما نه مثل همیشه. دست‌هایش کنار بدنش بود و مهر داشت. شیعه شدنش را جشن گرفتند و پرسیدند: کی تو رو شیعه کرده؟ جواب داد: دعای کمیل علی(ع).

گفت: می‌خواهم اسمم رو بذاری «علی».

ـ‌ نه،‌ بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). اهل سنت، اذیتت می‌کنن.

ـ پس چی بذارم؟

ـ هر چی دوست داری.

ـ کمال.

فقط اسمش کمال نبود. او به کمال رسیده بود. یک پسر مسیحی هفده ساله که مسلمان شد و بعد هم شیعه.

کتابخانه کانون، خیلی غنی بود. «ژوان» نه! ببخشید، کمال، هم معمولاً کتاب می‌خواند، به خصوص کتابهای شهید مطهری.

اهل سؤال بود و خیلی تیزهوش. زود جواب را می‌گرفت. وقتی هم می‌گرفت، ضایع نمی‌کرد.

یک روز به دوستش گفت: مسعود! می‌خوام برم ایران طلبه بشم.

ـ برو پی کارت. تو اصلاً نمی‌تونی، توی غربت زندگی کنی، برو درست را بخون.

آن موقع،‌ دبیرستانی بود.

ـ کارم برای ایران، درست شد،‌ با بچه‌ها، صحبت کردم، قرار شده برم عراق، از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.

ـ تو که فارسی بلد نیستی. با این قیافه بوری هم که داری معلومه ایرانی نیستی.

اصرار داشت به رفتن. دیدند چاره‌ای نیست. با سفارت ایران صحبت کردند. سال 62 ـ 63 که آمد قم. مدرسه حجتیه.

بعد از پنج ـ شش ماه، به راحتی، فارسی حرف می‌زد.

نمی‌گذاشت یک دقیقه از وقتش تلف بشود. می‌گفت: معنا نداره، آدم رو نظم نخوابه، روی نظم بیدار نشه. راحت به دوستانش می‌گفت: من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.

«چهل حدیث» حضرت امام و «مسئله حجاب» شهید مطهری را به فرانسه ترجمه کرد.

می‌گفت: به من بگید «ابوحیدر». همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) رویش بماند.

هر وقت بچه‌ها می‌گفتند: امام. می‌گفت: نه! حضرت امام.

خیلی به امام ارادت داشت، می‌گفت: دستور ولی فقیه، دستور اهل‌بیت(ع) است.

?

ـ حق نداری.

ـ باید برم.

ـ جبهه مال ایرانی‌هاست. تو برو درست رو بخون.

ـ‌ نه، حضرت امام گفتند: واجب.

فردای آن روز رفت لشکر بدر و اسم نوشت برای عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند.

از زمان بلوغ تا شهادتش، هشت سال بیشتر طول نکشید، ولی هر روز یک پله جلوتر بود. کمال آگاهانه کامل شد و خیلی خوب به کمال رسید.

یکی از دانشجوهای ایرانی مقیم فرانسه می‌گوید: اگر «کمال کورسل» شهید نمی‌شد، امروز با یک دانشمند رو به رو بودیم، شاید با یک روژه گارودی دیگر!»

 

 

بچه‌های کانون، دیدند نماز می‌خواند، اما نه مثل همیشه. دست‌هایش کنار بدنش بود و مهر داشت. شیعه شدنش را جشن گرفتند و پرسیدند: کی تو رو شیعه کرده؟ جواب داد: دعای کمیل علی(ع).

 





کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:31 صبح     |     () نظر

محمد جواد قدسی

«بجنگید داریم می‌آییم» این صدای رادیو عراق در حمایت از انفجارهای خلق عرب در خرمشهر بود. این منافقان ضد انقلاب از عراق اسلحه و مهمات قاچاق وارد خرمشهر می‌کردند، زمینه‌های جنگ را آماده می‌کردند.

?

همان روزها کم‌کم تانک و توپ و نیروهای عراقی در مرز، استقرار می‌یافتند. هر لحظه خاکریزهای عراق بالا می‌رفت و همزمان با آن هواپیماهای عراقی روی سر خرمشهر می‌چرخیدند و عکس می‌گرفتند و موقعیت کلی شهر را شناسایی می‌کردند.

مردم عادی، حتی نظامی‌ها هم فکر می‌کردند هواپیماهای خودی و ایرانی است. رخنه خائنینی چون بنی‌صدر این قدر گشاد بود و آب از آب تکان نمی‌خورد.

حادثه در کنار گوش ایران و در جلو چشمان مردم داشت اتفاق می‌افتاد، اما کسی آن را باور نمی‌کرد.

?

یک مرتبه صدام تشنه شد و دست گذاشت روی اروند رود. گفت شط‌العرب به کلی مال ماست. آمریکاییها هم تشنه شدند. تشنه چاه‌های نفت. اما باید یک دست‌نشانده برایشان آب می‌برد! یک نوکر که دلش می‌خواهد خیلی بزرگ باشد؛ به بزرگی رهبر جهان عرب! عرب‌های منطقه هم پا پیش گذاشتند تا از مال و توان و دولتشان هدیه بدهند تا انقلاب اسلامی ایران زمین‌گیر شود و یک نوکر بشود رهبرشان! کشورهای عربی که همه مسلمان‌اند! چقدر آنها جاهل بودند...

?

صدام و دولتمردانش گمانشان افتاد مردم خوزستان هم مثل بقیه عرب‌ها فکر می‌کنند. به آنها مژده خودمختاری و به رسمیت شناخته شدن می‌دادند. صدام پی در پی دهان گشادش را باز می‌کرد و می‌گفت: «هیچ وقت رسالت خود و مفهوم آن را از یاد نبرده‌ایم. ما فریاد زنان عربی را که در عربستان (خطه عرب ایران و خوزستان را می‌گفت!) به سر می‌برند از یاد نخواهیم برد». و به قول خودش هدیه آزادی مردم این منطقه را با توپ و تانک و اسلحه برایشان می‌آورد! و چقدر گفته‌ها و حرکت «بوش» شبیه سخنان «صدام» است: «ما می‌آییم تا آزادی را به مردم عراق هدیه دهیم»!

این مطلب ما را یاد نمایشنامه اتللو می‌اندازد که می‌گوید: «همسرم را کشتم تا زجر نکشد. آزاد شود!»

?

31 شهریور 59 عراق برای آزادی و خودمختاری خوزستان و منطقه جنوبی، هواپیماها و تانک‌ها و نفربرهایش را فرستاد و کشت، زخمی کرد، خراب کرد، اسیر کرد، شکنجه داد و آواره کرد.

?

روز نهم مهر 1359 حدود دویست تانک به خرمشهر یورش آوردند. تعداد معدودی از مردم مظلومانه و با کم‌ترین امکانات از پسشان برآمدند و در همان روز آنها را هفت کیلومتر عقب راندند. آن روز چند عراقی هم دستگیر شدند که با ترس و لرز می‌گفتند: «أنا مسلم! أنا مسلم!». به هر حال آنها فریب خورده بودند. گمان می‌کردند صدام حسین سایه خداست! به جای آنکه دعا کنند خدا این سایه را از سرشان بردارد، مبارزه می‌کردند تا این سایه بر سرشان بماند. اما وقتی اسیر می‌شدند، از حماقت خود شرمنده می‌شدند.

?

«بجنگید داریم می‌آییم» این قول مساعدت و کمک به این تعداد معدود کسانی بود که حتی بدون امکانات اولیه در مقابل دشمن ایستاده بودند. آنها نمی‌توانستند ببینند که خرمشهر، دارد سقوط می‌کند. مظلومانه به مقابله برخاستند و طی 45 روز مقاومت مظلومانه بسیاری از طرح‌های دشمن را به شکست کشاندند.

بچه‌ها داشتند مسجد جامع خرمشهر، سنگر عظیم امیدشان را از دست می‌دادند. روز عید قربان مسجد خرمشهر مورد هدف دشمن بود.

مرتضی از بچه‌های شجاع آن روزهای مقاومت، اشک در چشمانش حلقه زده بود و دعا می‌کرد: «خدایا! ببین به کجا رسیده‌ایم. ببین چقدر بچه‌های مردم کشته شدن! کسی به داد ما نمی‌رسه. امام مگر اینکه شما به حال ما یه فکری کنید».

?

چهارم آبان! عجب این روز در ملت ما روز نحسی است! آن از روز چهارم آبان تولد شاه معلون و این هم از چهارم آبان روز سقوط خرمشهر.

روز چهارم آبان 59، صدامیان کنار مسجد جامع عکس یادگاری می‌گرفتند.

?

رگ‌های شهر متورم شده بود. آخر مردم قلبش رفته بودند. کوچه‌های خلوت، پر از ظلم بود. خرمشهر سقوط کرد و تن ایران زخمی شد.

خرمشهر این خطه آفرینش، به خون کسانش شسته شد و به دست ناکسان افتاد. در چهارم آبان 59 خرمشهر سقوط کرد. اما پالایشگاه‌های معنوی آن هنوز پابرجا بود. نسیم چه پیغام‌ها که میان این دو شهر جابه‌جا می‌کرد. حالا خرمشهر تشنه بود. تشنه آزادی، و مردم ایران نیز تشنه آزادی بودند و معرفت در سینه‌شان می‌جوشید. سلحشوران تشنه شهادت بودند. همه شوق خدا داشتند.

?

امام حسین(ع) اذن دخول دادند. عملیات بیت‌المقدس شکل گرفت. کاروان حق به راه افتادند. جان‌های شیفته و شجاع برای زیارت ضریح آزادی می‌رفتند.

?

دشمن آنقدر خودخواه بود که خودش را فراموش کرد. دروازه‌های شرقی و شمالی و جنوبی شهر را در کمین داشتند، اما دروازه غربی،‌ همانجا را که وارد شهر شده بودند، گذاشته بودند برای «زهق الباطل».

?

?

صدامیان از بوی لاشه‌های جنگاورانشان ترس را استشمام می‌کردند. شیطان از پاره‌های تنش می‌کند و به آنها می‌داد تا شلیک کنند. خرمشهر پایگاه اصلی پیروزی بود. نمی‌خواستند این کلید پیروزی را از دست بدهند. ابهت غرب و شرق توی خرمشهر مستقر بود. نمی‌خواستند حداقل آبروی سیاسی‌شان از بین برود. بیش از یک سال بود که خرمشهر را کرده بودند گهواره غرورشان. تمام امکانات و واحدهای تحت امر را جمع‌آوری کردند و فواره آتش بر سر رزمندگان اسلام باریدن گرفت.

?

یکی از فرماندهان به شهید صیاد شیرازی گفته بود: «جناب سرهنگ! نیروهای من دیگر با تفنگ هم نمی‌توانند بجنگند. حتی فرصت نمی‌کنند لحظه‌ای سلاحشان را تمیز کنند، آن قدر که آتش دشمن سنگین است». و صیاد دستور داد: «عملیات را ادامه دهید».

و میان برخی فرماندهان زمزمه می‌شد که «عملیات متوقف بشه» شهید حسن باقری وقتی این مطلب را شنید، یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد: «خجالت نمی‌کشید؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می‌شه. ما تا آزادی خرمشهر اینجاییم». نیروهای عراق می‌خواستند به هر قیمتی که شده حلقه محاصره را بشکنند. به شدت آتش می‌بارید، اما نور از نردبان آتش بالا رفت و شیطان‌پرستان را به زانو درآورد و به فرموده امام(ره): «دست قدرت حق از آستین فرزندان اسلام بیرون آمد و کشور بقیه‌الله‌الاعظم(ارواحنا لمقدمه الفداه) را از چنگ گرگان آدمخوار که آلت‌هایی در دست ابرقدرتان خصوصاً آمریکای جهان‌خوارند،‌ بیرون آورد و ندای الله‌اکبر را در خرمشهر عزیز طنین‌انداز کرد و پرچم لااله‌الا‌الله را بر فراز آن شهر خرم که با دست پلید جنایتکاران غرب به خون کشیده شد و خونین‌شهر نام گرفت، به اهتزاز درآوردند... آنان فوق تشکر امثال من هستند... مبارک باد و هزاران بار مبارک باد...»

?

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. زائران کربلا در تاریخ سوم خرداد 61 از دروازه‌های غربی خرمشهر، شهر را به بوسه آزادی نوازش کردند و نیروهای دشمن را منهدم نموده و بسیاری از آنها را به اسارت درآوردند. احمد زیدان هم فرمانده نیروهای عراق در خرمشهر روی مین رفت و در آتش سوخت. خرمشهر که پس از 45 روز مقاومت در برابر دشمن سقوط کرده بود، بعد از 575 روز اشغال، در ظرف 48 ساعت آزاد و به طور کامل از لوث وجود اشغالگران پاکسازی شد.

?

زائران کربلا در اولین اقدام خود پس از آزادسازی شهر به زیارت رفتند و نماز شکر را در مسجد جامع خرمشهر خواندند.

دو ساعت از ظهر گذشته بود که اعلام خبر آزادسازی خرمشهر از صدای جمهوری اسلامی، شهرهای کشور را غرق در شادی و سرور کرد.

?

خرمشهر برای همیشه تاریخ به خود می‌بالد؛ چرا که مقاومت و پیروزی را بر پشت خود لمس کرده است. خرمشهر پایتخت جنگ و پیروزی، مدرسه عشق با نیمکت سنگرها، خواهش گمشده مدینه فاضله را به بلندای تاریخ فریاد زد و آشکار ساخت و همچون مکه که سرزمین وحی بود، میزبان فتح شد و سرزمین وعده الاهی گشت.

«انا فتحنا لک فتحاً مبینا... و ینصرک الله نصراً عزیزاً» (فتح / 1 و 3)

 

 

 

سوتیتر:

مرتضی از بچه‌های شجاع آن روزهای مقاومت، اشک در چشمانش حلقه زده بود و دعا می‌کرد: «خدایا! ببین به کجا رسیده‌ایم. ببین چقدر بچه‌های مردم کشته شدن! کسی به داد ما نمی‌رسه. امام مگر اینکه شما به حال ما یه فکری کنید».

 

 

صدام پی در پی دهان گشادش را باز می‌کرد و می‌گفت: «هیچ وقت رسالت خود و مفهوم آن را از یاد نبرده‌ایم. ما فریاد زنان عربی را که در عربستان (خطه عرب ایران و خوزستان را می‌گفت!) به سر می‌برند از یاد نخواهیم برد». و به قول خودش هدیه آزادی مردم این منطقه را با توپ و تانک و اسلحه برایشان می‌آورد! و چقدر گفته‌ها و حرکت «بوش» شبیه سخنان «صدام» است: «ما می‌آییم تا آزادی را به مردم عراق هدیه دهیم»! این مطلب ما را یاد نمایشنامه اتللو می‌اندازد که می‌گوید: «همسرم را کشتم تا زجر نکشد. آزاد شود!»


 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:31 صبح     |     () نظر

نرجس شکوریان

مصطفی در عالم خلقت نبود. یعنی اصلاً هیچ کس نبود، من و تو هم نبودیم، یکی بود آن هم تنها خدا. اما مصطفی را خدا بعداً قابل «ذکر» کرد. البته همه را قابل ذکر می‌کند. یعنی او را به عالم ناسوت آورد، مثل همه. حالا مصطفی یک مخلوق شنوا و بینا شده بود. زمان گذشته دنیا چرخ خورد. چرخ خوردن دنیا اما مصطفی را مثل گشتن چرخ و فلک بازی نگرفت؛ آخر او بچه نبود. مصطفی خوب نگاه کرد، دقت کرد، فکر کرد، مطالعه کرد، مطالعه کرد، پرسید، طلب کرد، دوید، جنگید، ایستاد، تأمل کرد و دریافت، به راز قابلیت خودش پی برد.

به علت آمدنش، بودنش و بعدها رفتنش و اینکه چرا او از همه برتر است و حاکم به همه چیز، فهمید که هر چیزی «قدر و اندازه‌ای» دارد. به یقین رسیده بود که حالا که آمده و خدا او را قابل دانسته و همه چیز را با «دقت و محاسبه» داده، نمی‌شود همین‌جوری بی‌دقت و با خیال و آرزو رشد کرد و «باقی» شد. مثل همه مردم که نه دیگران قابل ذکر می‌دانندشان و نه وقتی رفتند اهل بقا هستند. مصطفی ایمان آورد، مؤمن شد، مؤمن موفق.

و همین شد که ایران، آمریکا و لبنان برایش یک مکان واحد شده بود. تحصیل، بورسیه، دکترا، جنگ، یتیم‌داری، همه‌اش انجام دادن اموری واحد بود.

نوشتن، خواندن، گریستن، نقاشی، فیزیک هسته‌ای، ازدواج،‌ همه‌اش حرفی واحد داشت. مصطفی درک کرده بود که «خدا او را در سختی آفریده» و برای رشد و تعالی و برای رنگ خدا شدن و بر مسند «جانشین» او تکیه زدن، باید از خیلی چیزها خود را رها کند و راضی و خشنود، بی‌تکیه به غیر و با توکلی عظیم در یک راه قدم بردارد.

باید خوابش، بیداری‌اش، نگاهش، حرکاتش و دوستی‌اش و... همه، بی خدشه‌‌ای تنها برای او باشد.

اینکه به این لطافت می‌نویسد، شمعی را با احساس نقاشی می‌کند، بین ایتام بی‌حرف و توقعی به سادگی زندگی می‌کند و وزارت دفاع را در دولت نوپا بر عهده می‌گیرد، در جبهه چنان تدبیر می‌کند که شکست در آن راه نداشته باشد. از توحید به گونه‌‌ای سخن می‌گوید که عالمی به یقین رسیده را نشان می‌دهد. در درس چنان محققانه و پرتلاش حاضر می‌شود که  ممتاز شناخته می‌شود. در برخورد با دیگران به گونه‌ای عمل می‌کند که نه دشمنی طمع کند و نه دوستی دلخور شود و یتیمی دلشکسته و نه همسرش پس از سال‌ها حاضر باشد که درجه‌ای از عشق خود به مصطفی کم کند، اینها همه نشان از یک چیز در درون مصطفی دارد؛ آن‌هم اینکه مصطفی تربیت شده مکتب مصطفی(ص) بود. مصطفی را بدون خدا نمی‌شود توصیف کرد. کاش بلد بودیم وصف صفات خدا را می‌کردیم و در آخر تنها این جمله را می‌نوشتیم که «مصطفی رنگ خدا بود» همین.


 

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:30 صبح     |     () نظر

با عرض سلام خدمت نویسنده یادداشت‌های یک شهید زنده!

قبل از هر کلامی باید تشکری جانانه کنم از تلاش در این عرصه‌ای که به آن قدم نهاده‌اید.‌ امیدوارم دعای خیر تمام کسانی که امید به این راه بسته‌اند همراهتان باشد. می‌خواستم نکته‌ای در رابطه با یادداشتهای شما یادآور شوم.

با نگاهی به زندگی شهدا می‌توان مؤلفه‌هایی را شمرد که جزء مرام آنهاست؛ مثل آرمان‌خواهی و نگاه جهانی به مسائل. که الحق و الانصاف به خوبی به آن اشاره کرده‌اید. ولی آیا این مؤلفه به خودی خود دارای ارزش است؟ آیا هیچ مقدمه و مؤخره‌ای ندارد؟ در مورد همین قضیه لبنان، چرا حضرت امام با اعزام نیرو به آنجا مخالفت کردند و فرمودند که: هیچ مسئولیتی را در مورد این مسئله قبول نمی‌کند؟

از طرفی فقط شهدای ما این نوع نگاه آرمانی و جهانی را نداشتند. اصلاً باید گفت آرمان‌خواهی، ذات یک مبارزه است. چه‌گوارا، مارکس و تروتسکی و لنین و... هم دارای این مؤلفه‌ها بوده‌اند. حتی در مورد اسکندر و شارل و نادر و ناپلئون هم می‌توان این را مطرح کرد. همیشه یک آرمان و وعده دور باعث حرکت آدم‌ها شده است. آیا شما آدمی را سراغ دارید که جهاد و تلاش خودش را آغاز کند، ولی نداند به کجا می‌خواهد برسد؟ پس تفاوت چه‌گوارا و متوسلیان چیست که هر دو هجرت و غربت را برای مرام و زندگی‌شان برگزیده‌اند؟!

به نظر یک چیز در اینجا نادیده گرفته شده است؛ این همه تلاش و جهاد برای کدام آرمان است؟ اینجاست که بحث ارزش‌گذاری روی آرمان‌ها، تلاش‌ها و جهادها پیش می‌آید. آن وقت ذهن به این سو می‌رود که معیار ارزش‌گذاری آرمانها چیست؟ واقعاً چه چیزی بین شجاعت آدمی مثل لنین در سفر خطرناک و سرنوشت سازش در اوج بحران به مسکو و شجاعت آدمی مثل چمران در حرکتش به سمت پاوه تفاوت می‌گذارد.

بله! شجاعت و آرمان‌خواهی، بند تعلقات نبودن، خستگی‌ناپذیری، تسلیم نشدن در مقابل دشمن، سازش ناپذیری، آزادگی،‌ قناعت، توجه نکردن به قدرت و تکیه به اراده و توان ملت (نه نیروهای بیگانه،) دشمن‌شناسی، دوری از خودبینی و تصفیه‌‌حساب‌های شخصی، نگاه به مصلحت جمع و... همه خصوصیت‌ها و مؤلفه‌هایی است که در خصوص آنها می‌توان قلم‌فرسایی کرد. ولی واقعاً در مورد شهدا چه رشته‌ای است که تمام دانه‌های این تسبیح را به هم متصل کرد و نظمی مقدس بخشید و آنان را شمع محفل تاریخ بشریت کرد؟

جواب را باید در نیت‌ها جست‌وجو کرد؛ یعنی معیار ارزش‌گذاری آرمان‌ها نیت‌هاست. شهدا پذیرفته بودند که فقط خدا را در نظر بگیرند و فقط در مقابل او خود را پاسخ‌گو بدانند. و این را از رهبرشان آموخته بودند. خمینی آنگاه که خود را در مقابل امر الاهی می‌دید عمل می‌کرد؛ چه درس و مجاهدت علمی، چه فریاد و مبارزه و تبعید، چه سکوت و زهر‌ و آه. همه را می‌پذیرفت. حضرت امام در بیانات خود به این مطلب با عنوان «توحید» اشاره فرموده‌اند:

«این اصل به ما می‌آموزد که انسان، تنها در برابر ذات اقدس حق باید تسلیم باشد و از هیچ چیز و هیچ کسی نباید اطاعت کند. ما از این اصل اعتقادی، اصل آزادی بشر را می‌آموزیم که هیچ فردی حق ندارد انسانی و یا جامعه و ملتی را از آزادی محروم کند.

بنابراین انسان باید علیه بندها و زنجیرهای اسارت قیام کند و خود و جامعه خود را آزاد سازد تا تسلیم و بنده خدا باشند. از این جهت است که مقررات اجتماعی ما علیه قدرت‌های استبدادی و استعماری آغاز می‌شود».

از اینجاست که مبارزه آغاز می‌شود. از این ریشه است که مبارزه شاخ و برگ می‌یابد.

حالا می‌توان فهمید که چرا جوانان این مملکت هشت سال جان خود را روی دست گرفتند تا یک نظام الاهی را حفظ کنند و چرا در وصیت‌نامه خود قبل از همه چیز امام و ولی خود را در نظر گرفته‌اند؟ زیرا توحید، پایه‌ این نظام سیاسی است و با این نگاه است که می‌توان فهمید چگونه می‌توان بر سر آرمان عدالت‌خواهی و دست یافتن به قله‌های علمی دنیا جان خود را فدا کرد و افتخار کرد.

برای آنکه به گفته پیر جماران ما سر خاک با کسی جنگ نداریم این همه مقدمه است تا پرچم لااله‌الاالله را بر فراز قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم.

 




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/10:: 12:29 صبح     |     () نظر

<      1   2   3      >