لحظههای انقلاب عاشورایی
محرم 1357
دلم برای پیرمردها میسوزد. جلو میروم و میخواهم حرفی بزنم که «آقا» صدایم میکند و میگوید: «محمود آقا برو به اون خانمهایی که روسری سرشونه و شلوار پاشونه بگو برن وسط زنا. اونجا کنار یا توی دسته بایستن» پشتش به زنهاست و حرف میزند. من میروم و به یک دو تا زن شیکپوش عینک به چشم روسری بر سر، شلوار لی به پا کشیده که البته شلوارشان گاهی که دامن پالتویشان پس میرود معلوم میشود، میگویم و آنها هم زود به هم میچسبند و مثل ماهی فرو میروند توی دریای مواج زنهای چادری و گم میشوند.
دسته اما حرکت نمیکند. آقا خودش روی سقف ماشین نشسته. همه کف خیابان نشستهایم. زنها هم نشستهاند. ولی حاشیهروها و تماشاچیها و کسانی که توی پیادهرو هستند، همچنان ایستادهاند و یا در رفت و آمد هستند. کمی که مینشینم آقا بلند میشود و شروع میکند. چه صدای قشنگی دارد آقا؟ چه غمی توی صدایش هست؟ چه حزنی دارد صدایش:
«الله اکبر الله اکبر
پرچم پرچم، پرچم خونین قرآن
در دست مجاهد مردان
تا خون مظلومان به جوش است
آوای عاشورا به گوش است
هر کس که عدالتخواه است
از عدل حسین آگاه است
این منطق ثار الله است
باید با هم یاری نماییم
از دین طرفداری نماییم
فتح اسلام در جهاد است
فتح اسلام در جهاد است»
و این خلق نمیدانم از کجا این حافظة قوی را آوردهاند. بعد از یکی دو بار خواندن، حالا دو دسته شدهایم و همه با هم دم میدهیم و میخوانیم. دسته اما از جا جم نمیخورد و آقا وقتی میبیند همه یاد گرفتهاند، مینشیند و به عباس میگوید: «چرا دسته حرکت نمیکنه؟» عباس به من اشاره میکند و با هم از دسته جدا میشویم و میزنیم به پیادهرو تا سرپیچ شمیران از لابه لای مردم میآییم. آقای ملکی و رسولی و بقیه و پیرمردهای تجریش جلوی دسته هستند. از طرف فوزیه دسته قطع نمیشود. تمام عرض خیابان تا مجسمه تا میدان شهیاد، پشت به پشت، همه آدم.
زن و مرد چسبیده به هم، آهسته آهسته در حال حرکت هستند. عباس میگوید: «جلو شونو بگیرم؟» پیرمردی جلویش را میگیرد و میگوید: «نه» و بعد عباس میگوید: «بیا بریم تا انورا» و من که از اول میخواستم ببینم آیا شعارها همه جا چنین است، راه میافتم. تا مجسمه، تند تند میرویم. از مجسمه به بعد دیگر حتی از توی پیادهرو هم نمیشود رفت... کیپ تا کیپ ایستادهاند. همه جا همین است. شعارها از جوادیه آمدهاند پشت دستة بچهها ایستادهاند و «یا حسین یا شهید» میگویند.
حدود دویست سیصد بچه، همه از ده سال به پایین، کپهای فرو رفته در هم در حلقة زنجیر مردها، وحشتزده و مضطرب دهانهای کوچکشان را باز کردهاند و گردنها را کشیدهاند: «خمینی خمینی تو وارث حسینی.» جلوی آنها یک دسته دویست سیصد نفری ناگهان مشتها را به طرف مجسمه پرتاب میکنند و میغرند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی» و یکباره موج همه را میگیرد و همة مشتها را به طرف مجسمه میکشند و یکصدا در یک آن همه با هم همصدا میشوند و غرش رعد آسای طنین خشم خلق، در میدان میپیچد و میدان میشود چون خزینة حمام و صدا بر میگردد و میرود و باز بر میگردد و میپیچد و یکی میشود و نعره میشود و آتش و توفانی بهپا میشود. در و دیوار همه و همة آنهایی که توی پیادهرو هستند و سر بامها هستند و توی بالکنها هستند و بر شاخة درختها نشستهاند همه با هم انگار یکی شدهاند و انگار یک نفر هستند و انگار یک دهان دارند و انگار یکصدا هستند. چه صدایی؟ چه نعرهای؟ چه غرشی؟ چه خشمی؟ انگار این خورشید است که دهان باز کرده و میجوشد و میگوید: «مرگ بر این سلطنت پهلوی.»
مردم همه با هم یکصدا فریاد میزنند: «نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی.» من که کنار بچهها هستم میشنوم که آنها هم جیغ میزنند: «نهضت ما حسینی، لهبل ما خمینی.»
دسته اما حرکت نمیکند. هلیکوپتر پشت هلیکوپتر میآید و بالای سر ما، دور میزند و در امتداد آیزنهاور میرود. مشتها بلند میشود. ساعت، حدود سه و چهار است. دستهها حالا انگار وارفتهاند. انگار قطعنامه را همان میدان شهیاد یا توی مسجد امام زمان خواندهاند. معلم نیست، چی شده؟ حالا درهم و برهم شعارها از دست بلندگوها در رفته. همه ترسیدهاند. همه وحشت کردهاند. میگویند سر پشت بامها مسلسلچیها کمین کردهاند. نظم دستهها به هم خورده. دستهها شعار نمیدهند. ولی گله به گله و درهم و برهم دستههای کوچک خشمناک و عصبی میغرند و به هم میپیچیند.
کلمات کلیدی:
ـ هر روز عاشورا و هر روز کربلاست
ـ آیا کسی هست مرا یاری کند؟
ـ کربلا کعبه عشق است و منم در احرام
ـ دانشگاه عشق دانشجو میپذیرد
ـ حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست
ـ حسینیان! وعدهگاهمان در بهشت کنار حسین، یا در کربلا کنار قبرش
ـ ای ترکشها، ای فشنگها مرا دریابید
ـ کربلا یعنی عشق، فداکاری صبوری
ـ در راه تو بس که جان فشاندیم حسین تا بصره گل سرخ فشاندیم حسین
ـ عشق حسین و فرزندش خمینی عزیز ما را به این وادی کشانده
ـ اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید
ـ زائر کربلا
ـ جان فدای لب تشنة حسین
ـ هیهات منا الذله
ـ تا کربلا راهی نیست، اگر بجنبید!
ـ هل من ناصر ینصرنی
ـ الموت أولی من رکوب العار
ـ انی احامی ابداً عن دینی
ـ حسین جان، جان شیرین را نخواهم، مگر روزی شود جانم فدایت
ـ کل ارض کربلا
ـ لبیک یا ابا عبدالله
ـ عاشق حسینی ـ سربازان خمینی
ـ انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.
کلمات کلیدی:
گزارش رادیویی از شلمچه
اینجا شلمچه است!
اینجا کربلاست، صدای ما را از کنار علقمه میشنوید.
هم اینک نهری است شرمنده از نهر بودنش. رودی است که بیصدا میخروشد تا صدای خروشش تشنهکامان کربلا را نیازارد، شاید عطش را فراموش کنند.
اینجا بازوانی است به خون غلطیده که نشان پیروزی را در سرانگشتانش میبینم.
کمی آن سوتر قتلگاه است.
بدنی میبینم بیسر، اما سرافراز و رگهایی که مهربانانه خاک تشنه را از خون خویش سیراب میکنند و رود را باز هم شرمندهتر میبینم.
اینجا کربلاست. صدای ما را از کنار فرات میشنوید. صدای ما را از شلمچه میشنوید. صدای ما را از شلمچه میشنوید. به یادماندنیترین کربلاهایش کربلای چهار و پنج هستند. همانهایی که «هفتاد و دو تن»های بسیاری به خود دیدند.
اینجا نبرد نیزه و شمشیر نیست. اینجا ستیز تن و تانک است.
قصة شبهای یلدای اینجا حکایت سرها و نیزهها نیست. روایت سرها و موشکهاست.
اینجا سر حسینها را با خنجر نمیبرند. اینجا هر سری را موشکی حواله میکنند.
اینجا اسبها بر بدن زخم زخم و صدچاک شهدا نمیدوند. اینجا بر بدن هر شهیدی ردّی از تانکها است.
اینجا شلمچه است، صدای ما را از جوار شهدا میشنوید.
کلمات کلیدی:
فرهنگ عاشورا و فرهنگ دفاع مقدس، پیوندی عمیق و ناگسستنی با هم داشتند. در جبههها رزمندگان با قالبهای مختلف تابلو نوشته، پیشانیبند، لباسنوشته، دیوارنوشته و... این فرهنگ را به نمایش گذاشته بودند. اینها فقط برخی از این نوشتههاست:
ـ ای لشکرحسینی تا کربلا رسیدن یک یاحسین دیگر
ـ ایستگاه بعدی، کربلا
ـ کربلا رفتن خون میخواهد
ـ رزمندگان تا کربلا راهی نیست
کلمات کلیدی:
راست میگویند آنها که سفر کردند و بر بال ملائک نشستهاند چقدر دلشادند. اما ای عزیزان سفر کرده، معرفتی کنید و دست همسنگران خود را رها نکنید. آنها در میان مردم در میدان مین زندگی میکنند. با نور معرفت خویش معبری بگشایید و راه بهشت را روشنتر کنید.
سرفهها تمامی ندارد. هر روز از روز دیگر پر صداتر میشود. هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر. هر چه روزها میگذرد، تن و جسم کوچک و نحیفتر میشود. روزهای آخر است. صدا کم و کمتر به گوش میرسد. قامت پدر هر روز خمیدهتر میشود. دیگر حتی نمیتواند از جایش بلند شود. جثهاش نحیفتر شده است. از آن همه موی مشکی و محاسن زیبا و بلند، امروز فقط و فقط تار مویی مانده است و بس... . اشکهایم مجال صحبت با او را نمیدهد. اما دل او در کالبد تنش در تلاطم است. با چشمهایش میگوید: «با من حرف بزن دخترم، روزهای آخر پدر است! چیزی بگو زیبای من! نگاهم کن، خجالت نکش. چگونه به او بگویم که تا چند روز دیگر حتی صدای من را هم دیگر نمیشنود.»
کپسول اکسیژن تمام شد. شب است و تاریکِ تاریک. ستارهها سو سو میکنند. اما در دل تاریک و بیصدای شب، صدایی به گوش میرسد: «خِس ... خِس» انگار گوسفندی را ذبح میکنند. کمی دقیقتر شدم. از داخل اتاق است. همراه صدای خِس خِس، صدای گریة زنی نالان میآید. با خود گفتم: «خدای من این کیست که در این دل شب مادرم زهرا(س) را با این سوز صدا میزند؟!» داخل اتاق شدم. نگاه کردم، زنی در تاریکی شب تکیه بر دیوار نشسته است. اشکهایش جاری است. صدایش در نمیآید. عکسی بالای سر اوست: مردی قوی هیکل، پرصلابت، استوار؛ و کنارش صاحب همان عکس، اما نحیف و زار و خسته، مردی که بوی شهادت میدهد، بر روی رختخوابی به رنگ دلش سفید آرمیده است. نگاهش کردم. صدایش زدم: «بابا!...» در دلم ترسی عجیب داشتم. نکند جوابم را ندهد؟! ... دوباره صدا کردم «... بابا! ...» به آرامی و به سختی چشمهای خستهاش را گشود... نگاهش کردم، او هم مثل همیشه نگاهم کرد، اما این بار خستهتر .... در انتهای چشمانش غمی بزرگ دیدم. خیلی وقت است که از صمیمیترین دوستانش جدا شده است...
دقیقتر شدم. کنار گوشة چشمش اشکی آمادة سرازیر شدن بود با بوی باروت و خمپاره .... یکباره بوی عطری آمد و نسیمی. بوی عطر یاس بود. حواسم را جمع کردم، در کنار پدر نشستم و برای آخرین بار خوب نگاهش کردم.
دستانم را گرفت و بوسید و گفت: «عزیز دلم، میوة دلم، مادرت را اول به خدا و دوم به تو میسپارم.» به بابا گفتم: «فرمانده! پس من چی؟» گفت: «تو را هم به خدا میسپارم!» آرام و آهسته با کولهباری از ایمان و چشمهایی همیشه خسته و نمناکش را بست و رفت و رفت....
و من ماندم و غریبی و اسم یتیمی.... به همراه بابا کم کم بوی عطر یاس هم پر کشید و رفت.... آسمان را نگاه کردم، ستارهای نبود که چشمک نزند. از گوشهای از آسمان صدای خنده میآمد.
نگاه کردم، دستان همیشه گرم بابا در دستهای گرم حدیث سرد شده بود. آن وقت بود که فریاد زدم: «بابا!...» جوابی نیامد. دوباره گفتم: «بابا جان!...» باز هم صدایی نیامد. گفتم: «بابا جان! جان رقیه اباعبدالله نگاهم کن.» صدایی نیامد....
به آسمان نگاه کردم، به همان جایی که صدای خنده میآمد. همة ستارهها مثل انسانهایی شده بودند که لباس خاکی بسیجی به تن داشتند. همگی دست در دستان بابا به سمت بهشت پرواز کردند.
کلمات کلیدی:
خاطراتی از سردار اباذری
اشاره:
«16 ـ 17 ساله بودم که پایم به جبهه باز شد و این طرف و آن طرف مشغول بودم تا سال 62 که کارم با آب و دریا شد و از یک سکاندار سادة عملیات خیبر تا فرمانده گردان و مسئول سایتهای راداری فاو و ... را توی عملیاتهای مختلف آبی و آبی ـ خاکی عهده دار شدم.»
اینها را سردار اباذری که بحثهایش این روزها دربارة عملیات روانی طرفدار پیدا کرده است، به ما گفت. خاطراتی را که حاصل گفتوگویی کوتاه با ایشان است بخوانید.
میخواهم بروم بالای سکو
قبل از کربلای سه، خیلی تلاش کرده بودیم تا سکوی الامیّه را که چشم عراق در خلیج فارس بود، کور کنیم تا اینکه بالاخره آن عملیات بزرگ طراحی شد و با یک برنامهریزی دقیق و طرح متهورانه، سه گروه غواصی شبانه به آب زدند. طبق برنامه بچهها باید همسو با امواج دریا شنا میکردند. متأسفانه به دلیل مشکلاتی که پیش آمد، کار به تأخیر افتاد. بچهها به جریان معکوس آب خوردند و وضع بسیار دشوار شد. ارتباط با آنها قطع شده بود و وضعیت بسیار نگران کننده شد. حتی سردار رضایی که از نزدیک جریان عملیات را پیگیری میکردند، دستور دادند «بروید بچهها را جمع کنید» که به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و معلوم شد بچهها به دژ نفوذ کردهاند.
سکوی الامیّه که در ده دوازده متری سطح دریا قرار داشت، آنچنان مسلح بود که چون اژدهایی از تمام وجودش آتش میریخت و فتح آن برای عراق خیلی گران تمام شد. هنوز هوا گرگ و میش بود که هواپیماهای عراق سررسیدند و جنگ سختی میان قایقهای تندرو نیروهای پشتیبانی و آنها درگرفت. ما که رسیدیم، زیر سکّو تعدادی غواص را که از فرط خستگی روی آب شناور بودند، پیدا کردیم. در میان آنها نوجوانی تقریبا پانزده ساله را دیدیم که خیلی بیرمق شده بود. سردار فدوی گفتند: «از آب بگیریدش و بفرستید برود به عقبه.» آن نوجوان این را که شنید، حالش منقلب شد و گفت: «من شش ساعت شنا کردهام که بروم بالای سکو. حالا شما میخواهید من را برگردانید؟!» این روحیهها بود که جنگ را متفاوت کرده بود و خستگی را از تن آدم در میآورد.
اسطورهای به نام مسعود
یکی از رفقایم که اسمش را گذاشته بودم «آچار فرانسه» یک جوان سبزه بسیار زبل و کاری بود که توی هر کاری میماندیم میگفتیم «مسعود!» و او آن را حل میکرد. خیلی با صلابت و اقتدار بود. اعجوبهای بود. یک روز توی خط هفده هجده تا اسیر را سپردم به او و گفتم «اینها را برگردان عقب!» سه تا قایق برداشت. خودش توی عقبی نشست و به راه افتاد. یکباره متوجه شدیم با خودش اسلحه نبرده است. خیلی نگران شدیم. مدام با پایگاه تماس میگرفتیم که مسعود رسید یا نه؟ طرفهای دوازده شب بود که بیسیم ندا داد: «مسعود رسید!» آن قدر پر صلابت برخورد کرده بود که اسیرانش توجه به بیسلاح بودنش نکرده بودند!
روزی شناورمان منفجر شد و مسعود بیشتر از همه بدنش سوخت. پرستاران بخش سوختگی بیمارستان با شگفتی از من میپرسیدند: «این بشر چیه؟!» نمیدانم خبر دارید یا نه؟! سختترین دردها هنگام جدا کردن پانسمان سوختگی است. اما او هیچ صدایی ازش در نمیآمد! دکترها که قطع امید کردند، به من گفت: برو علی را بیار! پسرش را آوردیم و من فقط آنجا دیدم دو قطره اشک ریخت! مثل اینکه فهمیده بود آخرین دیدارش است و اتفاقاً همان روز شهید شد. او برای من حکم یک اسطوره را داشت.
سینه زنی با شناورها
توی جنگ، یک شب طوفانی شناورمان منفجر شد. ارتباطمان قطع شده بود و بقیة شناورها هم به مرکز برگشته بودند. هر کسی روی یک تخته چوب خودش را نگه میداشت. من همیشه از این ماجرا میترسیدم؛ چرا که میدانستم بهخاطر شنای خوبم، آخرین نفری هستم که میمیرم و تحمل دیدن مرگ دوستانم را نداشتم. احساس کردم کار تمام است. بچهها را جمع کردم و یک سری نکات ایمنی را تذکر دادم و آخرش گفتم: «اما دوای اصلی، ذکر است.» بچهها خود به خود ذکر «یا فاطمه یا حسین» را دم گرفتند. ساعتی بعد سر و کلة یک ناوچة ماهیگیری عراق پیدا شد و ما را به آب خودمان رساند.
توی دریا ما یک اصطلاح داریم؛ پس از مدتی که شناور راه میرود، یک نظم خاص میگیرد و آن موقع میگوییم شناور دارد سینه میزند. کار بچهها این شده بود که هر وقت شناور شروع میکرد به سینه زدن، بچهها میگفتند وقتش است، و با همان آهنگ دم میدادند و سینه میزدند.
ماشهای که چکیده شد اما...
روزی توی یک عملیات دریایی، درگیری تن به تن شد. یک عراقی کلاش را گرفت روبهروی من. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. ماشه را چکاند، اما عمل نکرد! تا آمد دوباره گلنگدن را بکشد، من پا به فرار گذاشتم.
توی فاو بودیم که عراق شیمیایی زد. دو سه نفر ایستاده بودیم که بمب خورد وسطمان و گازها متصاعد شد. به آن دو نفر گفتم: «زود ماسک بزنید شیمیایی است.» دیدم هر دو شهید شدهاند، اما خدا خواست و من زنده ماندم.
کلمات کلیدی:
روایتی از شب عملیات والفجر هشت
5 عصر روز بیستم بهمن 1364، نخلستانهای حاشیة اروند
... آفتاب بازهم پایینتر آمده است و دلها میخواهند که از قفس تنگ سینهها بیرون بزنند. انتظار سایهای از اشتیاق بر همه چیز کشانده است. همة کارهای معمولی پر از راز میشود و اشیا حقیقتی دیگر مییابند. نان همان نان است و آب همان آب است و بچهها نیز همان بچههای صمیمی و بیتکلیف و متواضع و سادهای هستند که همیشه در مسجد و نماز جمعه و محل کارت و اینجا و آنجا میبینی. اما در اینجا و در این ساعات، همة چیزهای معمولی هیبتی دیگر پیدا میکنند. تو گویی همة اشیا گنجینههایی از رازهای شگفت خلقت هستند. اما تو تا به حال در نمییافتی. امان از غفلت!
این نخلستانها مرکز زمین است و شاید مرکز جهان. آن روستایی جوان که گندم و برنج و خربزه میکاشته است، امشب سربازی است در خدمت ولی امر.
آیا میخواهی سربازان لشکر رسول الله را بشناسی؟ بیا و ببین: آن یک کشاورز بود و این یک طلبه است و آن دیگری در یک مغازة گمنام در یکی از خیابانهای مشهد لبنیات فروشی دارد و به راستی آن چیست که همة ما را در این نخلستانها گرد آورده است؟ تو خود جواب را میدانی.
آیا میخواهی آخرین ساعات روز را در میان خط شکنها باشی؟ امشب شب عاشوراست. تو هم بیا و در گوشهای بنشین و این جماعت عُشاق را تماشا کن. بیا و بعثت دیگربارة انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر انسان را برگزیده است. بیا و بعثت دیگرباره انسان را تماشا کن. خداوند بار دیگر توبه انسان را پذیرفته و او را برای خویش برگزیده است.
اینان دریا دلان صفشکنی هستند که دل شیطان را از رعب و وحشت میلرزانند و در برابر قوة الاهی آنان، هیچ قدرتی یارای ایستادگی ندارد. اما مگر نشنیدهای که آن اسد الله الغالب، آن حیدر کرار صحنههای جهاد که چون فریاد به تکبیر بر میداشت و تیغ بر میکشید، عرش از تکبیر و تهلیل ملائک پر میشد و رعد بر سپاه دشمن میغرید و دروازة خیبر فرو میافتاد، او نیز شب که میشد... چه بگویم؟ از چاههای اطراف کوفه بپرس که هنوز طنین گریهها و نالههای او را به خاطر دارند.
اگر سلاح مؤمن در جهاد اصغر تیغ دو دم است و تیر و تفنگ، سلاح او در جهاد اکبر، اشک و آه و ناله به درگاه خداست و اگر راستش را بخواهی آن قدرتی که پشت شیطان را میشکند و امریکا را از ذروة دروغین این قدرت به زیر میکشد، این گریههاست.
اینها بچههای قرن پانزدهم هجری هستند، هم آنان که کرة زمین قرنهاست که انتظار آنان را میکشید تا بر خاک مبتلای این سیاره قدم گذارند و عصر بیخبری و جاهلیت ثانی را به پایان برسانند.
عصر بعثت دیگربارة انسان آغاز شده است و اینان منادیان انسان تازهای هستند که متولد خواهد شد، انسانی که خداوند بار دیگر توبة او را پذیرفته و او را بار دیگر برگزیده است.
گریه، تجلی آن اشتیاق بی انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند میدهد و اشک، آب رحمتی است که همة تیرگیها را از سینه میشوید و دل را به عینِ صفا، که فطرت توحیدی عالم باشد، اتصال میبخشد.
ساعتی بیش به شروع حمله نمانده است و اینجا آیینة تجلی همة تاریخ است. چه میجویی؟ عشق؟ همین جاست. چه میجویی؟ انسان؟ اینجاست. همة تاریخ حاضر است. بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد. این «شاید» که گفتم، از دل شکاک من است که برآمده؛ اهل یقین پیامی دیگر دارند، بشنو!
از کتاب گنجینههای آسمانی؛ گفتار فیلمهای روایت فتح
به قلم و صدای شهید سید مرتضی آوینی
کلمات کلیدی:
بسم الله را زیر لب زمزمه میکنم.
hemaseh.com www. را در اینترنت اکسپلورر، تایپ کرده و اینتر را میفشارم.
اجزایی از صفحة اول سایت «حماسه» نمایان میشود و کمکم صفحه به طور کامل باز میشود. آنچه نخست جلب توجه میکند، فلش بالای سایت است که بخشهای مختلف سایت را شامل میگردد. لوگوی حماسه با نوری ترسیم میشود و «هشت سال دفاع مقدس» و «The Epic of Holy Defence» بدان اضافه میگردد.
صفحة اول سایت، فقط دو بخش معمولی دارد: «بخش ویژه» و «رویدادها» که طرحها و موضوعات ویژة حوزة دفاع مقدس و اخبار مرتبط را شامل میگردند.
حماسه شامل بخشهای مختلفی است از جمله «اخبار»، که به روز، اخبار مرتبط با حوزة دفاع مقدس را پوشش میدهد. بخش «آثار هنری» که شامل نقاشی، طراحی و گرافیک، خوشنویسی و کاریکاتور است. «تصاویر مستند» که بانک اطلاعات تصاویر دفاع مقدس را در بر دارد. «سمعی و بصری» شامل فیلم مستند، فیلم سینمایی، فیلم داستانی، نماهنگ، تیزر، انیمیشن، گزارش (صدا)، موسیقی، نمایشنامه رادیویی و کتابشناسی که شامل بانک اطلاعات کتابهای دفاع مقدس است.
خاطرات مصور، یادواره شهدا و تولیدات چند رسانهای، سایر بخشهای این سایت را تشکیل میدهند.
برگزاری جشنوارههای فرهنگی و هنری از دیگر ویژگیهای این سایت است؛ برای نمونه، به تازگی این سایت، مسابقة بهترین تیتر برای مرگ شارون را برگزار کرده است. در این وبگاه، 3058 مقاله 1060 شعر ارائه شده است.
کاش این بخشها در بخش دیگری غیر از فلش بالای سایت میبودند تا امکان بازکردن پنجرههای متعدد وجود میداشت. در عین حال، در قسمت «دربارة سایت» این سایت، که آن را «پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ دفاع مقدس» نامیده است، چنین میخوانیم: این پایگاه روایتگر حماسه است. حماسة ماندگار یک ملت، خاطرة مظلومیت، حریت و صلابت مردمی بیدار را و سرافراز، تجلی عشق و عرفان و ایثار و ... حماسههای بینظیر در تاریخ معاصر. ما قصد داریم که ابعاد گوناگون این حماسه بزرگ را که سند عزت و افتخار میهن عزیز اسلامیمان است در آیینه فرهنگ و هنر برای نسل امروز و فردا و همه مردم جهان منعکس سازیم و ... .
ـ به این همسنگر اینترنتی سری بزنید و از آن بهره ببرید.
کلمات کلیدی:
جنگ که فقط با عراق نبود؛ شرق و غرب و شمال و جنوب، برای جلوگیری از رشد سریع نهضت بیداری اسلامی انقلاب ایران، با تمام قوا پشت سر صدام ایستاده بود. وقتی این وحشی تا دندان مسلح، افسار درید و به کویت حمله کرد، همانهایی که تا دیروز پشت سر صدام ایستاده بودند، از او حمایت میکردند، به اعترافاتی دست زدند که گویای بخشی از نبرد مردانة رزمندگان اسلام برای شکست ابهت ابرقدرتهای جهان است. برخی مستندات را که در بهمن ماه 1369 در روزنامهها و رادیوهای بیگانه ذکر شدهاند، به نقل از کتاب «ما اعتراف میکنیم» با هم میخوانیم:
منبع: رادیو کُلن
تاریخ: 10 بهمن 1369، برابر با 30 ژانویه 1991
ساعت: 12:30
«گرچه بر همه مسلّم است که صدام حسین همان متجاوز بیرحم انقلاب اسلامی در سال 1980 است که اسیر و گرفتار شده، ولی عملیات نظامی نیروهای چند ملیتی، ناگزیر باعث کشته شدن مردم غیر نظامی که اکثرشان شیعی هستند نیز میگردد.»
منبع: رادیو امریکا
تاریخ: 12 بهمن 1369، برابر با 1 فوریه 1991
ساعت 21:30
«محاسبه صدام باعث جنگ هشت ساله علیه ایران شد. صدام کوشید این خونریزی را با این افسانه موهوم توجیه کند که او به خاطر ملت عرب علیه عجم میجنگد.»
منبع: رادیو بیبیسی
تاریخ: 4 بهمن 1369، برابر با 24 ژانویه 1991
ساعت 19:30
«شرق صدها هواپیما و هزارها تانک به صدام داده، غرب هم تکنولوژی اسلحه شیمیایی بیولوژیک به صدام داد. خلیجیها هم دهها میلیارد دلار به صدام دادهاند، ولی چیزی به اشتباه رفت و فرانک اشتاین درست شد.»
منبع: رادیو اسرائیل به نقل از هفته نامه «ساندی تایمز» چاپ لندن
تاریخ : 14 بهمن 1369، برابر با 3 فوریه 1991
ساعت: 19
«عراق در جنگ هشت ساله علیه ایران هر بار که احساس کرد توازن قوا به نفع ایران بر هم میخورد، از سلاحهای شیمیایی علیه سربازان، پاسداران و شهروندان در جبهههای جنوبی و غربی ایران استفاده کرد.»
منبع رادیو امریکا
تاریخ: 7 بهمن 1369، برابر با 27 ژانویه 1991
ساعت 7:30
«ما خود خالق این هیولا هستیم و در این زمینه مسئولیت سنگینی بر دوش داریم. اما درس گرفتن دیر، بهتر از هرگز نیاموختن است و باید بپذیریم که تقصیر از ما بوده که صدام حسین از صورت یک مستبد محلی به صورت مخرب ثبات منطقه درآمده است.»
منبع: روزنامه «ال موندو» چاپ اسپانیا
تاریخ: 15 بهمن 1369، برابر 4 فوریه 1991
«جمهوری اسلامی ایران برای رسیدن به شرایط فعلی، هشت سال مبارزه در جنگ عراق را که توسط غرب حمایت میشد، تحمل کرد و نهایتاً به پیروزی رسید. در طول جنگ عراق با ایران، غرب مانند همیشه بدترین و مهلکترین تصمیم را گرفت و بدین وسیله صدام را به یک ماشین جنون آمیز کشتار تبدیل کرد.»
منبع: رادیو امریکا
تاریخ: 23 بهمن 1369، برابر با 12 فوریه 1991
ساعت: 20:30
«هلی پیرو، روزنامهنگار و نویسندة کتاب «طولانیترین جنگ» گفته است. این عراق بود و نه ایران که از کمکهای کلان نظامی و مالی خارجی برخوردار شد و این کمکها به صدام حسین امکان داد که یک ماشین نظامی بیافریند ... هشت سال بعد زمانی که میان این دو کشور آتش بس برقرار شد، شمار نفرات نظامی عراق از یک میلیون تجاوز میکرد. به این معنا که صدام حسین توانسته بود در عرض هشت سال، نیروهای نظامیاش را چهار برابر کند و پول لازم برای این کار از سوی سعودیها و کویتیها تأمین شده بود. نه تنها از سوی آنها بلکه البته از سوی شوروی و همچنین از فرانسه، آلمان غربی، ژاپن و سرانجام از امریکا.»
منبع: رادیو امریکا
تاریخ 3 بهمن 1369، برابر با 23 ژانویه 1991
ساعت: 21
«صدام با قاطعیت تمام، گروههای سیاسی شیعه چون حزب الدعوه عراق را سرکوب کرد و هزاران شیعه را به دار آویخت و صدها هزار شیعة دیگر را از خاک عراق بیرون راند»
منبع: رادیو اسرائیل
تاریخ: 13 بهمن 1369، برابر 2 فوریه 1991
ساعت: 19
«یک روزنامهنگار آلمانی به نام ادموند کوخ، فاش ساخت که عراقیها برای آزمایش کردن نوع تازهای گاز کشنده، شماری از اسیران ایرانی را که در جنگ هشت ساله به اسارت آنها درآمده بودند وارد دو اطاق مسدود ساختند و ماسکهای ضدگاز به آنها دادند و گاز تازه ساخته را وارد اطاقها کردند. اسیران ایرانی با آنکه ماسک ضدگاز بر چهره داشتند، لحظاتی بعد به وضع فجیعی فوت کردند؛ زیرا گاز جدید قادر است حتی از ماسک لاستیکی و فیلتر آن عبور کند و وارد ریههای انسان شود.»
منبع: رادیو امریکا به نقل از روزنامه «واشنگتن پست» از قول «جورج بوش»
تاریخ 5 بهمن 1369، برابر با 25 ژانویه 1991
ساعت : 20:30
«وقتی که این فرد مستبد دستگیر و به چنگ عدالت سپرده شود، هیچ کس در جهان نباید برای او اشک بریزد!»
منبع رادیو امریکا به نقل از «گرابین رایت» عضو سابق شورای امنیت ملی امریکا
تاریخ: 13 بهمن 1369 برابر با 2 فوریه
ساعت: 21
«در طول جنگ ایران و عراق نیز او برای آنکه از ایمنی هواپیماهای جنگندهاش مطمئن باشد، آنها را به عربستان سعودی و اردن فرستاد و پس از پایان جنگ، بدون هیچ گونه اشکالی جنگندههایش را پس گرفت.»
«به نوشته این روزنامهها مادامی که صدام به عنوان مرجع عراق باقی بماند، نباید چشمداشت صلحی را در منطقه داشت. صدام حسین باید برود. به پیشبینی این روزنامه، اگر صدام حسین از مهلکه کنونی جان سالم به در ببرد، ظرف سه یا چهار سال آینده با ارتش تازه نفسش باز تهدید نظامی علیه کویت، سوریه، اردن یا عربستان سعودی خواهد بود... به گفته یکی از این دیپلماتها، سعودی خواهان خلاصی منطقه از شرّ رژیم صدام حسین است»
کلمات کلیدی: