سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسیارند کسانی که دانش دارند و از آن پیروی نمی کنند . [امام علی علیه السلام]

n محمدمهدی رضوان

دوشنبه بود؛ 27 تیرماه 1367 عقربه‌های ساعت، 2 بعدازظهر را نشان می‌داد که گویندة اخبار رادیو، در رأس خبرهای خود، خواند: جمهوری اسلامی ایران طی پیامی به دبیرکل سازمان ملل، ضمن قدردانی از اقدامات وی اعلام کرد، در جهت استقرار امنیت، قطعنامه 598 را رسما پذیرفته است.

دو روز بعد، امام خمینی(ره) پیام بسیار مفصلی به مناسبت سالگرد کشتار زائران ایرانی در مکه و نیز پذیرش قطعنامه 598 صادر کرد که در آن، از همة کسانی که در جبهه‌ها شرکت کردند، تشکر کرده بود و  پذیرش قطعنامه را در مقطع کنونی، به مصلحت انقلاب و نظام دانسته بود. در همین پیام بود که ایشان، این اقدام را به منزله «نوشیدن جام زهر» دانسته و فرمودند: «به امید رحمت خدا، اگر آبرویی داشتم با او معامله کردم».

چهار روز از پذیرش قطعنامه از سوی ایران گذشته بود که روز جمعه 31 تیرماه 1367، عراقی‌ها، دوباره دست به یک تهاجم گسترده در جنوب کشور زدند و تا سی کیلومتری خرمشهر جلو آمدند. آنها می‌خواستند با اشغال مناطقی از ایران، افراد بیشتری را به اسارت بگیرند تا در مذاکرات پس از جنگ، برگ برنده دستشان باشد. با پذیرش قطعنامه هم، اکثریت نیروهای نظامی حاضر در منطقه تخلیه شده بودند و خرمشهر، مدافعان چندانی نداشت و در آستانه سقوط قرار گرفته بود. در این هنگام، امام خمینی(ره) با فرستادن پیامی برای فرماندهان سپاه، از آنها خواستند هر طوری که شده، مانع از حضور دشمن در منطقه شوند. گسترده نیروهای بسیجی، که بعد از پذیرش قطعنامه، در باغ شهادت را به روی خودشان بسته دیده بودند، روانة جبهه‌های جنوب شدند و عراق را تا خطوط مرزی عقب زدند.

این حمله وحشیانه عراق، به اعتراف کارشناسان عراقی، به ضرر خودشان تمام شد. یک مقام ارشد ارتش عراق، این اقدام را اشتباهی استراتژیک دانست که منجر به خروش ملی مردم ایران شد و ابتکار عمل را از دست عراق خارج کرد.

?

ساعت 14:30سوم مردادماه 1367 بود. تعدادی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که با پیروزی انقلاب اسلامی به عراق متواری شده بودند، با استفاده از حمایت‌های گستردة صدام، در حال انجام اقداماتی بر ضد نظام جمهوری اسلامی بودند، از توجه ایران به مناطق جنوبی و غفلت از غرب کشور، استفاده کردند و با پشتیبانی ارتش عراق، و با استفاده از آخرین سلاح‌های سبک و سنگین که آمریکا و صدام در اختیارشان قرار داده بود، به سمت باختران(کرمانشاه فعلی) حرکت کردند. آنان خیلی زود، با عبور از تنگة پاتاق، وارد خاک ایران شدند و شهرهای سرپل‌ذهاب و کرند غرب را تصرف کردند. در شب اول در شهر اسلام‌آباد توقف کردند مردم این شهر، حتی مجروحان حاضر در بیمارستان، را به رگبار گلوله بستند. جالب آنکه آنها حتی به بستگانشان هم رحم نکردند.

مسعود رجوی، سرکرده این گروه، در حالی که بر خودروی ضدگلوله سوار بود، کاروان مجاهدین خلق را که پانزده هزار زن و مرد بودند، همراهی می‌کرد. فرماندهان منافقین، خیال می‌کردند که وضعیت نظامی ایران از هم پاشیده و بسیار آسیب‌پذیر است و تنها یک ضربه و شوک، نظام جمهوری اسلامی را فرو خواهد ریخت. آنها طرح عملیات خود را در یک جلسه 24 ساعته آماده کرده بودند و در تاریخ 31 تیرماه 1367، نیروهای خود را توجیه کرده و نام عملیات را هم گذاشته بودند: «فروغ جاویدان».

رجوی در جلسه توجیه نیروها، وضعیت داخلی ایران را شکننده توصیف می‌کند و می‌گوید: این کالک عملیاتی است. شما به آسانی به تهران خواهید رسید و با سرنگونی رژیم، همة ایران در اختیار شما خواهد بود. و در پاسخ به یک سؤال دیگر، متکبرانه می‌گوید: «پاسخ به سؤالات بعدی در میدان آزادی تهران ...!»

?

در پایان روز اول بود که مردان شورای عالی دفاع ایران که از سقوط شهرهای غرب کشور مطلع شده بودند، صیاد شیرازی را مأمور رسیدگی به وضعیت منطقة غرب کردند. صیاد، همان شب با یک هواپیمای فالکون، خودش را به باختران رساند و هنگامی که از اوضاع منطقه آگاه شد، دریافت که برخلاف گمانشان، با ارتش عراق طرف نیستند؛ بلکه در برابر نیروهای مجاهدین خلق، قرار گرفته‌اند. وی سپس طرحی ریخت که بر پایة آن، باید به متجاوزان اجازه می‌دادند تا تنگة «چهارزبر» در 34 کیلومتری باختران پیشروی کنند. آنگاه در آنجا، خلبانان هوانیروز از عقب و جلو، راه را بر کاروان می‌بستند و نیروهای مردمی و بسیجی بسیاری که پس از آگاهی از حمله، از سراسر کشور به باختران آمده بودند، حسابشان را می‌رسیدند. حضور گسترده نیروهای مردمی در باختران به اندازه‌ای بود که در جاده ورودی شهر، تا کیلومترها ترافیک شده و مردم، پیاده به سمت شهر راه افتاده بودند!

?

صبح روز پنجم مرداد، عملیات «مرصاد» آغاز شد؛ رمزش را هم گذاشته بودند: «یا علی ‌بن ابی‌طالب». منافقین، که سرخوش از این بودند که در طول مسیر، با هیچ مقاومت خاصی روبه‌رو نشده‌اند، ناگهان خود را در جهنمی از آتش دیدند که از زمین و هوا بر سر آنها ریخته می‌شد. چند ساعت بعد،‌ جادة باختران ـ اسلام‌آباد، انباشته از ادوات سوختة اهدایی دولت‌های غربی به مجاهدین خلق شد.

بعضی‌ها هم که موفق شده بودند از این مهلکه جان سالم به در ببرند، به روستاهای اطراف پناه بردند و برخی دیگر هم با خوردن قرص سیانور، به زندگی خود پایان دادند. عملیات که تمام شد، دو طرف جاده آکنده از کپه‌های خاکی بود که در زیر خود، اجساد هزاران دختر و پسر را پنهان کرده بود که دست به خون هموطنان خود آلوده کرده بودند.

?

ارتش عراق که سلاح‌های گوناگونی مثل تانک‌های پیشرفته «تی ـ 72» به منافقین داده بود و علاوه بر این هنگام عملیات با حمایت هوایی و بمباران شهرهای در مسیر، حداکثر پشتیبانی را از نیروهای این گروهک کرده بود، پس از شکست سنگین در این عملیات، در 29 مرداد 1367 مجبور به پذیرش آتش‌بس شد.

?

مرصاد، عرصة ایثار و فداکاری خیلی از جوانان و دلاورمردان این وطن است؛ از جملة آنان، محمدرضا قلی‌وند است که در روز پنجم مرداد ماه، در سرپل‌ذهاب به شهادت رسید.

محمدرضا، فرماندار شهرستان کنگاورِ کرمانشاه بود؛ در حالی که حتی نزدیک‌ترین همرزمان او هم نمی‌دانستند مردی که همراه آنها می‌جنگد و حتی برای شناسایی، به داخل خاک عراق می‌رود، یکی از مسئولان ارشد استان است!

شهید قلی‌وند را «چمران خطه غرب» نامیده‌اند. وقتی به او مسئولیت فرمانداری کنگاور پیشنهاد شد، نمی‌پذیرفت. خیلی اصرار کردند، پذیرفت، اما به شرطی که هر وقت لازم شد جبهه برود، کسی مانعش نشود.

 

سوتیتر

رجوی در جلسه توجیه نیروها، وضعیت داخلی ایران را شکننده توصیف می‌کند و می‌گوید: این کالک عملیاتی است. شما به آسانی به تهران خواهید رسید و با سرنگونی رژیم، همة ایران در اختیار شما خواهد بود. و در پاسخ به یک سؤال دیگر، متکبرانه می‌گوید: «پاسخ به سؤالات بعدی در میدان آزادی تهران ...!»



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:6 صبح     |     () نظر

پای خاطرات حسن رحیم‌پور ازغدی

روزی حکیمی الهی با فرزندش از گورستانی عبور می‌کرد که در آن گورستان آدم‌های مهمی دفن بودند. به فرزندش رو کرد و گفت: می‌دانی این قبرستان پر از آدم‌هایی است که وقتی زنده بودند، گمان می‌کردند اگر پنج ثانیه در این دنیا نباشند، دنیا متوقف می‌شود و اوضاع به‌ هم می‌ریزد. در حالی که امروز سال‌ها و قرن‌هاست که رفته‌اند و دنیا به قرار خود باقی‌ است و به جریان خود ادامه می‌دهد!

?

در یکی از عملیات‌ها، در نقطه رهایی، و قبل از اینکه بچه‌ها حرکت کنند و به خط بزنند، نیم ساعتی بچه‌ها قایم بودند و با هم پچ‌پچ صحبت می‌کردند. شهید محمودی، جمله‌ای را به من گفت که ما و شما را تسکین می‌دهد و روحیه‌ها را برای در صحنه ماندن، زنده نگه می‌دارد. می‌گفت: وقتی امام یا اولیای الهی، از تکلیف تعهد اجتماعی با ما سخن می‌گوید، یا وقتی قرآن می‌فرماید: «خدا را یاری کنید تا خدا شما را یاری کند.» نباید توهم کنیم که خداوند معطل ماست. فکر کنیم که اگر کنار بکشیم و نباشیم، کل حقیقت، فضیلت و ارزش‌هایی که انبیا آوردند دود می‌شود و می‌رود هوا. ما آمدیم خط و آمادة درگیری هستیم، من این احساس را ندارم که ما مرکز عالم هستیم و همة پیغمبران و اولیای دین و زحمات چند هزار سالة انسان‌های صالح و عدالتخواه در طول تاریخ معطل ماست؛ بلکه من از آن طرف حساب می‌کنم که این فرصتی است که در هر دوره‌ای از تاریخ نصیب معدود کسانی می‌شود و عده زیادی نصیبشان نمی‌شود.

می‌گفت: من هر چه تأمل می‌کنم، در خودم لیاقتی را نمی‌بینم که چرا من باید جزء عده‌ای باشم که امروز در این صحنه حاضرند، در حالی که خیلی‌های دیگر می‌توانند در این صحنه باشند و به هر دلیلی نیستند. او دقیقاً مسئله را معکوس می‌دید و می‌گفت: حقیقت و فضیلت و عدالت، ارزش یا بقای تاریخی و انسانی خودشان را مدیون من و شما نیستند؛ چون ما نبودیم و اسلام بود، اسلام خواهد بود و ما نخواهیم بود و در این میان، ما فقط باید به وظیفه‌مان عمل ‌کنیم. ایشان می‌گفت: ما جهاد می‌کنیم تا خودمان رشد کنیم، ما فداکاری می‌کنیم تا خودمان به کمالات برسیم و حقی به گردن کسی نداریم و کاره‌ای نیستیم. ما نه طلبی از خدا داریم، نه از مردم. می‌گفت: اگر من همین امشب شهید شوم، باز خودم را مدیون می‌دانم؛ برای اینکه خدا فرصت فداکاری و تکامل را به من داد؛ در حالی که می‌توانست این فرصت را به من ندهد. ایمان و روح جهاد را به من عطا کرد؛ در حالی که نسل‌ها از پی نسل آمدند و از این نعمت محروم بودند. امام که می‌فرمود: «جنگ برای ما نعمت است» مرادش همین بود؛ اما بعضی‌ها همان موقع و به خصوص بعد از امام، این سخن را تحریف کردند و با تمسخر این جمله را گفتند که اینها طرفدار جنگ و خشونت هستند و می‌گویند جنگ برای ما نعمت است. آنها چشمشان فقط به جزئیات عالم ماده باز بود و متوجه جمله منظور امام نمی‌شدند؛ چون در این صحنه‌ها نبودند و چشمشان به جمال امثال «محمودی‌»ها روشن نشده بود و نشده است. قرآن خطاب به بعضی مسلمان‌ها که بر پیامبر منت می‌گذاشتند که ما مسلمانیم و در مسیر شما فداکاری کردیم، می‌فرماید: «به آنها بگو که شما مسلمان‌ها منت نگذارید، به خدا ایمان آورید. خدا بر شما منت می‌گذارد که جزء مؤمنین هستید.»

?

شهید محمودی می‌گفت: من هیچ نگران این نیستم که امشب شهید شوم؛ جز اینکه یک سؤال در ذهنم باقی است و آن اینکه من ممکن بود سی ـ چهل سال دیگر هم در این دنیا بمانم و خود را بیشتر اصلاح کنم و به تکامل بیشتری برسم. سی ـ‌ چهل سال تکاملی که از آن محروم می‌شوم، چه می‌شود؟ من فقط نگران این هستم. وقتی این حرف‌ها را از او شنیدم، روایتی به ذهنم رسید و گفتم: شهید وقتی از این عالم می‌رود، عملش قطع نمی‌شود. عمل او نمو پیدا می‌کند و معنای معنوی و ملکوتی دارد و من و امثال من، نمی‌فهمیم. یک معنای روشن و مسلّم و معلوم دارد که چرا شهید از این عالم که می‌رود، از برکات عملش تا ابد استفاده می‌کند. علتش آن است که اگر او در آن لحظات خاص به صحنه نیامده بود و کشته نشده بود، ارزش‌ها باقی نمی‌ماند و چون او فداکاری کرده و ارزش‌ها مانده، از آن به بعد تا ابد، هر انسانی، هر جامعه‌ای و هر نسلی که با این ارزش‌ها سر و کار داشته باشد و زیر سایة این اصول تربیت شده و رشد کند، شهید در تمام این رستگاری‌هایش شریک است؛ یعنی تمام رشد و رستگاری‌ها که نصیب هر کسی می‌شود، نتیجة عمل شهید است و تمام حسنات او را برای آن شهید هم می‌نویسند. چون اگر او نبود، چنین زمینه‌ای نبود. جامعه طور دیگری شکل می‌گرفت. حدیث را که برایش خواندم، احساس آرامش کرد و بعد هم در عملیات شهید شد. اگر کسی با این نگاه آمد، نه خستگی، نه یأس، نه ترس، هیچ کدام در کار نخواهد بود. دیگر تعداد مخالفانمان برای ما مهم نیست. تعداد کسانی که در گروه باطل‌اند و تکرار حرف‌های بی‌اساس آنها دیگر هیچ اهمیتی ندارد. با این ایدئولوژی و دیدگاه، آدم مأیوس نمی‌شود. هر چند صد بار شکست بخورد.

?

در عملیات بدر ضربه خوردیم. آنهایی که بودند، یادشان است که بعضی جاها خیلی ناجور شد. این جور وقت‌ها می‌گفتیم «عدم الفتح» که من عقیده‌ام است که آن عدم‌الفتح‌ها نیز فتح بود؛ چون هدف اصلی فتوحات معنوی بود. امام به ما یاد داده بود که چه شکست، چه پیروزی، برای ما مهم نیست و هیچ مفهومی برایمان ندارد؛ ما برای خاک نمی‌جنگیم؛ بنابراین خرمشهر یا فاو که آزاد می‌شد، امام می‌گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد» تا بچه‌ها مغرور نشوند. وقتی هم که شکست می‌خوردیم، در عملیات‌ها باز امام روحیه می‌داد. در عملیات بدر، خط که شکست و بچه‌ها مستقر شدند، 48 ساعت نیروی پشتیبانی نیامد. بچه‌ها با دست خالی جنگیدند و بچه‌های غواص هم با همان لباس‌ها جنگیدند. هر کس در آنجا شهید یا مجروح می‌شد، می‌ماند؛ چون چهل کیلومتر باتلاق پشت سر بود و بچه‌ها با بلم آمده بودند. سی ساعت پارو زده بودند و بعد هم بلافاصله به خط زده بودند. خیلی از شهدا و مجروحان آنجا ماندند و خاکریز ما را عراق گرفت و بعد از دو ـ سه روز هم شیمیایی زد. پیامی از طرف امام آمد که در قرارگاه خوانده شد. امام گفته بود: شکست خوردیم اما معصیت نکردیم، ما مأمور به پیروزی بودیم، وظیفه‌مان را باید عمل می‌کردیم که کردیم. اگر تکلیف شرعی حتماً پیروز شدن بود، پس بیشتر انبیا و ائمه معصیت‌کار بودند؛ چون در بیشتر حوزه‌های مبارزه انبیا‌ و ائمه به همه اهدافشان نرسیدند و شکست خوردند.

قرآن، فرهنگی ایجاد کرد که مسلمان‌های صدر اسلام در عرض پنجاه سال، قدرت اول منطقه و بعد دنیا شدند. چون قرآن به مسلمان‌ها می‌گفت که در جنگ و مبارزه، به «احدی الحسنیین» می‌رسید: یا پیروز می‌شوید یا کشته. این دو از نظر ارزشی هیچ فرقی با هم ندارند. چون ما هدفمان کشتن نیست. این فرهنگ، فرهنگی است که امروز در جوامع اسلامی با آن مبارزه می‌کنند. اما این روح مقدس، امروز در جهان اسلام گسترش یافته و اوضاع دنیا را به هم ریخته است. عده‌ای داخل کشورمان پشیمان شدند و از راه رفته دارند برمی‌گردند. آن وقت خودشان می‌گویند در 28 کشور، مقدمات انقلاب دینی فراهم آمده است. عده‌ای در جامعه ما، بحث می‌کنند که دورة ایدئولوژی حکومت دینی و انقلاب گذشته است! جهاد و شهادت خشونت و تروریسم است! دنیا دنبال ما راه افتاده و آن وقت اینها از راه رفته باز می‌گردند!

اگر به قرآن نگاه کنیم، می‌بینیم تمام انبیا مشکلاتشان بیشتر از ما بوده است. خداوند به پیامبر می‌فرماید: «لقد کذبت رسل من قبلک»؛ فقط تو نیستی که تکذیب می‌شوی و دروغگو خطابت می‌کنند. پیش از تو هم انبیای پیشین تکذیب شدند، اما مقاومت کردند. شکنجه‌های روانی و تبلیغاتی و جسمی دیدند، اما ایستادند و ادامه دادند تا یاری‌ ما رسید. اینها قوانین الهی است که مقاومت کنندگان، پیروز می‌شوند. این قانون مبارزه است. «کلمات‌الله» در قرآن، همیشه اشاره به چنین مفاهیمی است و کسی نمی‌تواند کلمات خدا را  تبدیل کند. معنی‌اش این است که ادامه وراثت و رسالت آن خط هم با آدم‌های ترسو و متزلزل تسلیم‌جو ممکن نیست. تسلیم هیچ جوّی نباید باشید. از تکذیب شدن نترسید. آنها که با یک تشر و جنگ روانی دچار بحران هویت می‌شوند و نمی‌توانند شکنجه و اذیت را تحمل کنند، آنهایی که در برابر سیاهی لشکر هوچی‌گری شعارهاشان را یکی یکی پس می‌گیرند، به درد این مسیر نمی‌خورند.

در جنگ خندق، فشار زیاد شد. مسلمان‌ها محاصره شدند؛ گرسنگی و بدبختی فشار آورد و عده‌ای از رزمنده‌ها شک کردند. نیروهای دشمن را می‌دیدند که زیادند. وقتی خندق را می‌کندند، پیامبر(ص) از گرسنگی سنگ به شکم بسته بود. مسلمان‌ها می‌گفتند: ما دنبال پوست بزغاله‌ای می‌گشتیم که دباغی نشده باشد تا همان را به دندان بکشیم و کمی سیر شویم. پیامبر نیز در کانال کلنگ می‌زد و خندق می‌کند. در آن شرایط تیشة کلنگ پیامبر، به سنگی خورد و جرقه زد. فرمود: من در این جرقه فتح امپراتوری روم را دیدم. عده‌ای آن کنار بودند، پوزخندی زدند. باز پیامبر در کلنگ بعدی، جرقه‌ای دید و گفت: در این جرقه فتح ایران را دیدم. یکی از مسلمان‌ها خطاب به بغل‌دستی‌اش گفت: آقا مثل اینکه گرسنه‌شان است، گرسنگی فشار آورده. ما در محاصره‌ایم، یک لقمه نان نداریم و معلوم نیست تا شب زنده ‌بمانیم، زنان ما را به اسیری و کنیزی ببرند و خودمان هم زیر پای اسب‌های اینها خرد شویم، آن وقت ایشان فتح امپراتوری روم و ایران را می‌بیند! چند سال بعد این اتفاقاتی که پیامبر گفته بود، روی داد. بیست سال پیش اگر کسی می‌گفت امپراتوری شوروی سقوط می‌کند، همه به او می‌گفتند دیوانه. الآن درباره آمریکا یا اسرائیل وقتی بحث می‌شود، بین دوستان هستند کسانی که می‌گویند آیا شما واقعاً فکر می‌کنید روزی اینها عقب می‌روند و متلاشی می‌شوند؟! در آن زمان به پیغمبر هم همین حرف‌ها را زدند. وقتی سپاه دشمن شهر را محاصره کرده بود، یک صحنه را هم مؤمنان می‌دیدند، هم آدم‌های ضعیف. هر دو یک صحنه را می‌دیدند، اما دو جور نتیجه می‌گرفتند. قرآن می‌فرماید: عده‌ای‌شان می‌گفتند: این شعارها و وعده‌هایی که پیامبر می‌دهد، همه‌اش حرف مفت است. همین صحنه را مؤمنان می‌دیدند می‌گفتند: این همان وعده‌ای‌است که خدا و رسولش داده بودند، کارها درست پیش می‌رود. مگر ما با چشم خودمان ندیدیم؟

?

بعضی‌ها می‌گویند هر کس فداکاری کرد، کرده و هر کس هم که خورد، برده. کی به کی‌ است؟! اصلاً اینطور نیست. کوچک‌ترین اعمال و تصمیمات و خطورات نفس ما ضبط می‌شود. مردم هم تا یک دورانی نفهمند بعد از مدتی می‌فهمند که چه کسی دروغ می‌گوید، چه کسی راست.

دوستی داشتم که در یک گشت شناسایی شهید شد. بعد از یک هفته جنازه‌اش را در هورالهویزه پیدا کردند؛ در حالی‌که از سرما و گرسنگی شهید شده بود. به مادرش گفتم: فرزند شما در شب‌های هور فداکاری‌هایی می‌کرد و هیچ کس نمی‌دانست او در کجای هور است. گاهی دو ـ سه روز می‌رفت و نمی‌آمد، بعداً می‌گفت که کجاها را شناسایی کرده است. او وقتی می‌رفت، به این موضوع فکر نمی‌کرد، اما این عملیات‌های استشهادی که امروز در کوچه‌های فلسطین اتفاق می‌افتد، همه، نتایج کار اوست؛ نتایج کار بچه‌هایی است که از تشنگی در فکه شهید شدند؛ بچه‌هایی که در اروند شهید شدند و آب بردشان، اما در تاریخ گم نشدند.

قرآن می‌فرماید شهدا زنده‌اند و نزد خداوند روزی می‌خورند. خدا تعارف نمی‌کند، این واقعیت عالم است. با این تعریف، ما مرده‌ایم، نه آنها.  باید عشق به نجات مردم داشت و در این راه تلاش خستگی‌ناپذیر داشت. نه اینکه بگوییم خدا هست و کارها دست اوست و ما دیگر وظیفه‌ای نداریم. ما باید آرام باشیم و آرامش داشته باشیم، اما تلاشمان را بکنیم؛ نه اینکه مثل بنی‌اسرائیل که به حضرت موسی گفتند تو و خدایت بروید بجنگید، کارها را راست کنید، بعد ما بیاییم.

?

هشت سال رزمندگان ما با دست خالی ما جنگیدند؛ البته من عقیده‌ام این است که در سال 61 ما پیروز این جنگ شدیم. خرمشهر را که پس گرفتیم، از سال 61 به بعد، با عراق نجنگیدیم، با همه دنیا جنگیدیم. آمریکا، شوروی، فرانسه، انگلیس و... جنگ با پول کشورهای عربی منطقه اداره می‌شد. مزدورهایی از کشورهای مختلف، در سپاه دشمن می‌جنگیدند. امکانات نظامی ما بسیار اندک بود. اگر کسی دیده در عملیاتی تانک‌ها جلو راه بروند و هلی‌کوپترها از بالای سر آتش بریزند و هواپیماها بمباران کنند و بعد هم بسیجی‌ها پشت سر حرکت کنند و خط بشکنند، به ما بگوید. برعکس بود. همیشه بسیجی در خط مقدم حرکت می‌کرده و به تانک‌ها و صف دشمن می‌زده است. خوب که همه را از سر راه برمی‌داشت، می‌گفت: حالا اگر تانک‌ها می‌خواهند، بیایند.

 یادم هست در عملیاتی، شب بچه‌ها خط را شکستند، فردا هنوز غروب نشده بود و بچه‌های ما خاکریز نزده بودند، و روی زمین در گودالی پشت جاده خاکی می‌خوابیدند که اگر پاتک شروع شد، دفاع کنند. دشت روبه‌رو برق می‌زد از تانک! نمی‌دانم با چه سرعتی این همه تانک آمد و بچه‌ها با دست خالی مقاومت کردند! بچه‌ها در خاک دنبال فشنگ کلاش می‌گشتند. دو ـ سه روز بود درگیر بودند. خسته بودند. چرت می‌زدند. تانک‌های عراقی آتش می‌ریختند و می‌آمدند جلو. به آرپی‌جی‌زن بغل دستی‌ام گفتم: بلند شو، تانک‌ها آمدند. خوابش می‌آمد و اعتنا نمی‌کرد. با لگد زدم و گفتم: آمدند بلند شو، کاری بکنیم. ‌گفت: هر وقت تانک‌ها به پنجاه متری رسیدند، من را بیدار کن. آنقدر خسته بود که نمی‌توانست لحظه‌ای با خواب مقابله کند. بچه‌های ما در برابر این همه تجهیزات این طور و با دست خالی جنگیدند. یکی دو روز بعد یک توپ 106 برای ما آمد که بچه‌ها خیلی خوشحال شدند. از خوشحالی بچه‌ها کف می‌زدند. به عراقی‌ها می‌گفتند که حالا اگر مردید بیایید جلو. یک یا دو گلوله شلیک کرده بود که عراقی‌ها زدندش و بنده خدایی که پشتش بود، دستش از مچ قطع شد و عقب برگشت.

یکی از کارشناسان می‌گفت «ایرانیان شیوة جنگشان معلوم نیست؛ جنگ پارتیزانی است، منتها به روش کلاسیک.» رزمندگان ما در جنگ تمام معادلات دنیا را به‌ هم زدند تا این ملت باقی بماند. امروز نتیجه مقاومت بچه‌هایی را که واقعاً فقط برای تکلیف می‌جنگیدند، به روشنی می‌بینیم. مکتبشان مکتب امام بود که می‌گفت: «ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.» بعضی‌ها این جمله را بد فهمیدند. کسی در دانشگاه از من پرسید: جمله‌ای که امام گفته، خلاف عقلانیت است. گفتم: چطور؟ گفت: یعنی ما نمی‌فهمیم نتیجه یعنی چه، فقط همین که بگویند تکلیف است می‌رویم جلو. دربارة نتیجه‌اش بحث نمی‌کنیم؛ یعنی عقلمان تعطیل است. گفتم: نه، منظور آن است که شما اول باید عقلت را به کار بیندازی، تمام دقتت را بکنی تا معلوم شود تکلیف چیست. وقتی با عقل تکلیف را تشخیص دادیم، باز عقلمان را به کار می‌اندازیم تا ببینیم بهترین روش عمل به آن تکلیف چیست. ما برای پیروزی برنامه‌ریزی می‌کنیم، ولی اگر پیروز نشدیم، نمی‌گوییم عجب غلطی کردیم و از اساس همه چیز اشتباه و بیهوده بوده است. ما پیروزی را نمی‌پرستیم. این یعنی: ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه.

پیامبر گرامی اسلام، در عین طمأنینه، آن قدر درد مردم داشت که آیه نازل شد: مثل اینکه می‌خواهی خودت را هلاک کنی که چرا مردم ایمان نمی‌آورند و چرا مؤمنان کم‌اند! تو تنها به وظیفه‌ات عمل کن.

?

مطابق استراتژی آمریکایی دانشگاه هاروارد، با اینکه شوروی سقوط کرده، اما هنوز دنیا دو قطبی است؛ منتها یک قطبش آمریکاست و رهبری قطب دیگر، به دست ایران است که نه اسلحه دارد، نه ماهواره و نه بمب و نه تجهیزات؛ ولی قدرت بسیج توده‌های انسانی را در کشورهای اسلامی دارد. اینها محسوس است. امام وقتی در خرداد 1342 قیام را آغاز  کرد، خیلی‌ها به او تذکر دادند که این کار شدنی نیست، اما می‌بینید که شد و ما پیروز شدیم.

 

سوتیتر

تانک‌های عراقی آتش می‌ریختند و می‌آمدند جلو. به آرپی‌جی‌زن بغل دستی‌ام گفتم: بلند شو، تانک‌ها آمدند. خوابش می‌آمد و اعتنا نمی‌کرد. با لگد زدم و گفتم: آمدند بلند شو، کاری بکنیم. ‌گفت: هر وقت تانک‌ها به پنجاه متری رسیدند، من را بیدار کن...

 

می‌گفت: من هیچ نگران این نیستم که امشب شهید شوم؛ جز اینکه یک سؤال در ذهنم باقی است و آن اینکه من ممکن بود سی ـ چهل سال دیگر هم در این دنیا بمانم و خود را بیشتر اصلاح کنم و به تکامل بیشتری برسم. سی ـ‌ چهل سال تکاملی که از آن محروم می‌شوم، چه می‌شود؟

 

امام گفته بود: شکست خوردیم اما معصیت نکردیم، ما مأمور به پیروزی بودیم، وظیفه‌مان را باید عمل می‌کردیم که کردیم. اگر تکلیف شرعی حتماً پیروز شدن بود، پس بیشتر انبیا و ائمه معصیت‌کارند. چون در بیشتر حوزه‌های مبارزه انبیا‌ و ائمه به همه اهدافشان نرسیدند و شکست خوردند.

 

خط که شکست و بچه‌ها مستقر شدند، 48 ساعت نیروی پشتیبانی نیامد. بچه‌ها با دست خالی جنگیدند و بچه‌های غواص هم با همان لباس‌ها جنگیدند. هر کس در آنجا شهید یا مجروح می‌شد، می‌ماند؛ چون چهل کیلومتر باتلاق پشت سر بود و بچه‌ها با بلم آمده بودند. سی ساعت پارو زده بودند و بعد هم بلافاصله به خط زده بودند. خیلی از شهدا و مجروحان آنجا ماندند و خاکریز ما را عراق گرفت و بعد از دو ـ سه روز هم شیمیایی زد. پیامی از طرف امام آمد که...

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:6 صبح     |     () نظر

n ریحانه صداقت

به مناسبت چهاردهم مردادماه سالروز شهادت مصطفی محمود مازح، اولین شهید راه اعدام سلمان رشدی

 

باسمه‌تعالی

انا لله و انا الیه راجعون

به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان می‌رسانم مؤلف کتاب آیات شیطانی که علیه اسلام و پیامبر و قرآن،تنظیم و چاپ و منتشر شده است، همچنین ناشرین مطلع از محتوای آن محکوم به اعدام می‌باشند. از مسلمانان غیور می‌خواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند سریعاً اعدام نمایند تا دیگر کسی جرئت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس در این را کشته شود شهید است ا‌ن‌شاءالله. ضمنا اگر کسی دسترسی به مولف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام آن را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

روح الله موسوی خمینی

25/11/1367

?

از آن روز که امام، «سلمان رشدی» را «مهدور الدم» اعلام کرده بود، دیگر آرام و قرار نداشت. می‌دانست به خاطر این فتوای امام، دولت انگلیس به شدت از مسلمانان می‌ترسد و مسئول امنیّت جانی سلمان رشدی در سفرها و سخنرانی‌هایش شده است، اما چیزی در مغزش ندا می‌داد: برو!

?

«مصطفی محمود مازح»، متولد گینة کوناکری در نزدیکی ساحل عاج. پدرش لبنانی بود و به تجارت مشغول بود. وقتی می‌خواست به لبنان برگردد، چون به مصطفی خیلی علاقه داشت، او را هم با خودش برد. مصطفی در لبنان تحصیلاتش را رها کرد و کنار پدرش مشغول به کار شد. آنجا دوستان خوب و مؤمنی هم پیدا کرد که با هم برنامه‌های مذهبی زیادی را دنبال می‌کردند. از آنجا که گینه، مستعمرة فرانسه بود، مصطفی هم شناسنامة گینه‌ای داشت و هم شناسنامة فرانسوی. همیشه از آن شناسنامة فرانسوی بدش می‌آمد. می‌گفت به دردم نمی‌خورد. تازه، بعد که قرار شد در لبنان زندگی کنند، شناسنامة سومی هم آمد!

?

کسی از کار مصطفی سر درنمی‌آرود. توی جنگ‌های داخلی جنوب لبنان دستی نداشت، ولی یک وقت‌هایی غیب می‌شد. کسی نمی‌دانست کجا می‌رود. بچة سر به راهی بود. یعنی همه این طور فکر می‌کردند. نمی‌دانستند همین بچة سر  به راه، آتش به سر دارد!

?

خبر فوت امام، آرامش را از او گرفته بود. به پدرش گفت می‌خواهد به بیروت برود و رفت. حملات اسرائیل توی لبنان شدید شده بود و هر گوشه را خطری تهدید می‌کرد. وقتی خبری از برگشتنش نشد، همه نگران شدند. بعداً فهمیده بودند مصطفی، آن مدت را برای دیدن آموزش نظامی و آشنایی با سلاح و مواد منفجره، به منطقه «جبل صافی» رفته بوده است. یک ماه گذشت، ولی باز هم از «مصطفی مازح» خبری نشد. مدتی بعد برادرانش خبر دادند که از طرف دستگاه‌های امنیتی و اطلاعاتی انگلستان و فرانسه در ساحل عاج، دربارة مصطفی پرس‌وجو کرده‌اند. این تحقیق و پرس‌و‌جو در کشورهای مختلف هم انجام شد؛ در حالی که هنوز خانواده مصطفی نمی‌دانستند مصطفی کجاست؟!...

?

شناسنامة فرانسوی به دردش خورده بود. با آن رفته بود انگلستان. اینکه آیا قبلاً هم انگلیس رفته بود یا نه و اینکه از کجا فهمیده بود سلمان‌رشدی در طبقة بالای فلان هتل اقامت دارد، هنوز کسی نمی‌داند. گویا در هتل، زن خدمتکاری بوده که «مازح» از او دربارة رفت و آمدهای سلمان‌رشدی سؤال می‌کند. خود مصطفی در طبقة سوم، اتاق گرفته بود، برای چهار روز که قرار بود مأموریت در روز سوم انجام شود.

زن خدمتکار به این جوان لاغر اندام که فرانسوی را به خوبی حرف می‌زند، حساس شده بود و دستگاه‌های اطلاعاتی انگلیس را خبر کرده بود و ... مصطفی همان روز عملیات، شناسایی می‌شود. همة خبرها در مورد مصطفی، خبرهایی کلی و بدون جزئیات است. حتی نحوة شهادتش. یک عده می‌گویند وقتی شناسایی شده خودش را منفجر کرده و یک عده دیگر هم می‌گویند وقتی او را شناسایی کردند، با بمب‌های کمری خودش، او را به شهادت رسانده‌اند. بعد از این قضیه، فوراً سلمان رشدی را به جای دیگری منتقل می‌کنند.

?

فرانسه جنازة او را تحویل نمی‌داد. پدر مصطفی گیج و حیرت‌زده بود. بعد از آن همه بی‌خبری که مصطفی یک دفعه غیب شده بود، حالا باید خبر شهادت او را، آن هم به این نحو و در این راه می‌شنید. پول زیادی دادند تا جنازه را به لبنان بیاورند. توی لبنان هم در آن اوضاع و احوال، اجازه تشییع جنازة رسمی نداشتند و بدن متلاشی مصطفی، کنار خانة خودشان در لبنان دفن شد.

?

«بعد از تو ای امام، هرگز هیچ‌کس نخواهد خندید ... و هرگز هیچ کس تو را تنها نخواهد گذاشت. هرگز روزهای مقدس با تو را فراموش نخواهیم کرد و فرمایشات تو را در هر زمان و مکان اجرا خواهیم کرد و شجاعت تو را در هر زمان در برابر دشمنان به یاد خواهیم آورد. در روز برگزاری نماز در قدس شریف، ما تو را به یاد جهانیان خواهیم آورد ... سعادتمندند کسانی که تو را شناختند ...» از وصیت‌نامة مصطفی محمود مازح.

?

سلمان رشدی هنوز هست. هنوز کتاب می‌نویسد. هنوز کتاب‌هایش توی نمایشگاه‌های بین‌المللی عرضه می‌شود.

کتاب «شالیمار دلقک» یکی از دیگر از کتاب‌های این نویسندة هندی‌الاصل است که در آن، یک روحانی تندرو، نوجوان مسلمانی را تحت آموزش‌های خود قرار می‌دهد تا به اقدامات تروریستی دست بزند...

?

سلمان رشدی هنوز هست. فتوای امام هنوز برجای خودش باقی است و امثال مصطفی بر روی زمین کم نیستند. و چه زود است که ...

 

سوتیتر

همة خبرها در مورد مصطفی، خبرهایی کلی و بدون جزئیات است. حتی نحوة شهادتش.

 

یک وقت‌هایی غیب می‌شد. کسی نمی‌دانست کجا می‌رود. بچة سر به راهی بود. یعنی همه این طور فکر می‌کردند. نمی‌دانستند همین بچة سر  به راه، آتش به سر دارد!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:6 صبح     |     () نظر

n سعید عاکف

شنبه، هفدهم مرداد ماه 1377

افغانستان ـ مزارشریف

با خیانت برخی از فرماندهان جبهة به اصطلاح متحد، نیروهای طالبان، کاملاً غافلگیر کننده وارد شهر زیارتی و شیعه‌نشین مزار شریف شدند.

ملا عمر با توجه به آشنایی‌اش با خلق و خوی نیروهایش، به آنها اجازه داد دو ساعت در این شهر، محبان اهل بیت(ع) را قتل‌عام کنند، اما گویی آشنایی این رهبر تازه به دوران رسیده با نیروهای تحت امرش، جامع و کامل نبود؛ آنها تنها در دو روز، دست به یک نسل‌کشی وحشیانه و کم‌نظیر در تاریخ بشر زدند، و تا مدت‌ها به صورت پراکنده، به کشتار مزاری‌های مظلوم و بی‌دفاع و اسرای بی نام و نشان ادامه دادند.

هنگامی که این نیروهای لجام‌گسیخته وارد شهر شدند، لجام اسلحه‌های خود را نیز گسیختند. زنان، مردان، کودکان و پیران، از شلیک بی مهابای قصابان خون‌ریز در امان نبودند. شاهدان عینی در بین جنازه‌ها، چندین جنازة نوزاد و طفل چندماهه را دیده بودند که در آغوش گرم مادرانشان، شهد شیرین شهادت را گوارای وجود کرده بودند.

در این روز مصیبت و بلا، طالبان حتی از جان حیوانات هم نگذشتند. بز، گربه، الاغ و هر موجود ذی‌جود دیگری، هدف تیراندازی‌های بی حساب و کتاب آنان بودند. ساعتی بعد، این کشتار، شکل و فرم خاصی به خود گرفت. آنها به زور وارد خانه‌ها می‌شدند. سپس بدون استثنا به هر مرد پیر و جوانی که داخل خانه بود ـ و بعضاً حتی به کودکان و نوجوانان پسر ـ سه گلوله شلیک می‌کردند: یکی به پیشانی، یکی به سینه و یکی هم به دستگاه تناسلی آنان. بعد از آن در پیش چشم همسران و مادران آنها، برای اینکه مقتول را حلال کنند، گلویش را هم با سرنیزه می‌بریدند!

چون طالبان به هیچ مجمع و نهاد بین‌المللی، اجازة حضور در شهر مزارشریف را ندادند، هرگز کسی نتوانست شمار دقیق کشته شدگان را دریابد؛ ولی برخی شاهدان عینی این عدد را فقط در شهر مزار شریف، بین شش تا هشت‌هزار نفر تخمین زدند. یکی از این شاهدان، احمد رشید، خبرنگار پاکستانی، است. وی در گزارشی1 می‌گوید: طالبان تا شش روز به بازماندگانِ مقتولان، اجازة دفن جنازة عزیزانشان را ندادند. همین امر باعث شد تا شب اول، بوی گوشت و خون، سگ‌های زیادی را از خارج به داخل شهر بکشاند. آنها در آن شب و شب‌های بعد، به قدری گوشت انسان خوردند که از فرط پرخوری، با حالت مستانه و تلو تلو خوران، این طرف و آن طرف می‌رفتند!

طالبان به این شیوه‌های قتل و جنایت نیز بسنده نکردند. آنها بسیاری از مردان هزاره را که همگی بر مذهب اهل بیت(ع) بودند و از مدافعان سرسخت مزار شریف به شمار می‌آمدند، پس از اسارت، به صورت فشرده و ایستاده، سوار کانتینرهایی کردند که بر بار تریلی‌ها بود. سپس عده‌ای از آنها را به دشت لیلی برده و پس از تیرباران به گورهای دسته‌جمعی سپردند. اما با عده‌ای دیگر، رفتار بسیار فجیع‌تری داشتند؛ آنها را داخل کانتینرها، در حالی که ایستاده بودند و در اثر فشار جمعیت جایی برای تکان خوردن نداشتند، حبس کردند. پس از سه روز که سراغ یکی از این کانتینرها رفتند و درهای محکم بسته شدة آن را باز کردند، به غیر از سه نفر، بقیه در اثر نرسیدن هوا و تمام شدن اکسیژن به گونة دلخراشی خفه شده بودند؛ و این بلایی بود که گریبانگیر بسیاری دیگر هم شد!

جنایت دیگر طالبان در این روز، سند نابودی‌شان را امضا کرد. یک واحد کوچک از نیروهای طالبان، به همراه چند نظامی دیگر از گروه ضد شیعی سپاه صحابة پاکستان، و به فرماندهی فردی به نام دوست‌محمد، به زور وارد کنسولگری ایران در مزار شریف شدند. اولین اقدام آنها، بازداشت دیپلمات‌های ایرانی و حبسشان در اتاقی داخل زیرزمین بود. سپس شروع به غارت ماشین‌ها و تمام اموال ارزشمند کنسولگری کردند.

ساعتی بعد، ملا دوست‌محمد از طریق بی‌سیم، با اربابش ملاعمر تماس گرفت. طی همین تماس و تنها با گفتن یک جمله، حکم تیرباران دیپلمات‌های ایرانی صادر شد! و دقایقی بعد، این جنایت نیز به پروندة سیاه و ننگین از جنایات طالبان، افزوده شد.

نُه تن از فرزندان ایران، ‌در نهایت مظلومیت و غربت، در این جنایت به شهادت رسیدند. هر یک از آنها حکم گوهری را داشتند که متأسفانه همچنان قدرشان ناشناخته مانده است. بنا به حرمت و احترامی که دیپلمات‌های دیگر همواره برای ناصری قائل می‌شدند، اگر آن بزرگوار را سید این شهیدان بنامیم، بیراه نگفته‌ایم.

?

پس از اتمام جنگ هشت سالة ایران و عراق، بخشی از وصیت‌نامة شهید حمید باکری، ورد زبان بسیاری از رزمندگان شد. باکری گفته بود: بعد از جنگ، رزمندگان به سه دسته تقسیم خواهند شد: یا به گذشته‌شان بی‌تفاوت می‌شوند، یا به مخالفت با آن برمی‌خیزند، و یا اینکه اگر خواستند ثابت قدم بمانند، از شدت غصه‌ها و مصایب دق خواهند کرد. این امر به وقوع پیوست. اما در این میان، عده‌ای از همان رزمندگان، دستة چهارمی را تشکیل دادند؛ دسته‌ای که نه به گذشتة خود بی تفاوت شد، نه به مخالفت با آن برخاست، و نه از شدت غصه‌ها و مصایب دق کرد. شهید محمدناصر ناصری، از مردان دسته چهارم بود.

بر اساس یک تحقیق و پژوهش میدانی که در چند ماه، در کشور ایران و افغانستان انجام دادم، قریب به چهار هزار صفحه سندمکتوب دربارة زندگی شهید ناصری، از بدو تولد تا لحظة شهادتش جمع آوری شد. این اسناد شاهدی محکم و متقن است بر اینکه ناصری تا آخرین روز زندگی‌اش، لحظه‌ای از انجام وظایفش باز نماند و هرگز دست از عقاید الهی‌اش برنداشت، و در نهایت، ده سال پس از اتمام جنگ، خود را به قافلة شهیدان رساند.

آقای شاهسون، تنها بازماندة واقعة کنسولگری، دربارة آخرین لحظه‌های زندگی پرفراز و نشست شهید ناصری، چنین می‌گوید: او در حالی که ذکر مقدس سیدالشهدا(ع) را بر لب داشت، روحش به اوج آسمان‌ها پرکشید؛ طنین صدای ناصری که در آن لحظه‌ها، با آخرین رمقش، «یا حسین، یا حسین»‌ می‌گفت، هنوز هم در گوشم مانده است.

اگر بنا باشد از بین تمام روحیات عالی شهید ناصری، تنها به ذکر یک نکته بسنده شود، آن نکته بی‌شک، روحیه شهادت‌طلبی او بوده است. علی صلاحی، یکی از همرزمان دیرینه شهید ناصری می‌گوید. قبل از آخرین سفرش به افغانستان، یک روز به من زنگ زد. حال و هوای خاصی داشت. من که در طول سال‌های جنگ، توفیق زیستن در کنار شهدای بسیاری را داشتم، در آن لحظه‌ها به وضوح می‌توانستم تشخیص بدهم که حرف‌هایش بوی رفتن می‌دهد. از این گفت که از پدر شهید کاوه و از آقای بزرگی، خواسته که برای شهادتش در این سفر دعا کنند. آن روز سر مزار شهید کاوه هم رفته بود. از من هم خواست برای شهادتش دعا کنم. خاطرم هست بهش گفتم: الآن ده سال از جنگ می‌گذره؛ می‌خوای شهید بشی که چی رو ثابت کنی؟

گفت: می‌خواهم ان‌شاءالله ثابت کنم که «در باغ شهادت باز، باز است.» 2

ناصری نه تنها ثابت کرد که باب شهادت و ایثار همچنان باز است، بلکه ثابت کرد که می‌توان به همان درجات و مقاماتی رسید که شهدای دوران جنگ رسیدند. خانم فاطمة کاوه در این باره می‌گوید: من برای شهادت مظلومانة‌ شهید ناصری خیلی گریه کردم، ولی از طرفی هم در اثر برخی القائات، با خودم فکر می‌کردم که مقام شهیدانی مثل ناصری، حتما از مقام شهدای دفاع مقدس پایین‌تر است. همان شب، برادرم محمود را در خواب دیدم. بعد از اینکه قدری مرا تسلّی داد، بی آنکه دربارة فکر آن روزم به او چیزی بگویم، گفت: برای ناصری نگران نباش، او آمده پیش ما.

حجت‌الاسلام مقدسی می‌گوید: با اینکه چهل شب پس از شهادت دیپلمات‌ها، خبر کشته شدن آنها را اعلام کردند، ولی من همان شب اول،  یعنی هفدهم مرداد ماه، فهمیدم که آن بزرگوار شهید شده است؛ آن شب بعد از اینکه از طریق پی‌گیری‌های تلفنی‌ام نتوانستم اطلاعات بیشتری از آنچه در رسانه‌ها گفته شده بود، به دست بیاورم، در حالی که نگرانی و تشویش تمام وجودم را فرا گرفته بود، تصمیم گرفتم برای با خبر شدن از حال و احوال ناصری، از قرآن مدد بگیرم. وقتی به همین نیت قرآن را باز کردم، این آیة شریف آمد: «و سلام علیه یوم ولدت و یوم یموت و یوم یبعث حیا». در واقع، عزاداری و اشک ریختن من برای ناصری از همان لحظه شروع شد، یقین کردم شهید شده است.3

فضل الله قدسی از شعرای افغانستان درباره او گفته است:

چه دل‌ها سوخت تا باب شهادت

به روی «ناصری»‌ها وا بماند

تن خورشیدی‌اش عریان به صحرا

شبیه پیکر مولا بماند

به جانش شور و شوق نینوا داشت

به هرجا رفت، با خود کربلا داشت

 

پی‌نوشت‌ها

1. این گزارش مفصل در کتابی به نام «طالبان، اسلام، نفت و بازی بزرگ جدید» آمده است.

2. مصرعی از مثنوی شهادت، سرودة استاد فرید طهماسبی.

3. در کتاب «مسافر ملکوت» به ناگفته‌هایی از نبرد مزارشریف پرداخته شده است. همچنین در این کتاب، اطلاعات جامع و بسیار تأمل‌برانگیزی را می‌توان دربارة زندگی این مجاهد خستگی ناپذیر، از بدو تولد تا هنگام شهادتش به دست آورد. چاپ دوم این کتاب، در دست انتشار است.

 

 

سوتیتر

هنگامی که این نیروهای لجام‌گسیخته وارد شهر شدند، لجام اسلحه‌های خود را نیز گسیختند. زنان، مردان، کودکان و پیران، از شلیک بی مهابای قصابان خون‌ریز در امان نبودند. شاهدان عینی در بین جنازه‌ها، چندین جنازة نوزاد و طفل چندماهه را دیده بودند که در آغوش گرم مادرانشان، شهد شیرین شهادت را گوارای وجود کرده بودند.

 

تا شش روز به بازماندگانِ مقتولان، اجازة دفن جنازة عزیزانشان را ندادند. همین امر باعث شد تا شب اول، بوی گوشت و خون، سگ‌های زیادی را از خارج به داخل شهر بکشاند. آنها در آن شب و شب‌های بعد، به قدری گوشت انسان خوردند که از فرط پرخوری، با حالت مستانه و تلو تلو خوران، این طرف و آن طرف می‌رفتند!


 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:5 صبح     |     () نظر

n محمد همایونفر

هیکل درشت و قامت بلندی دارد. با موها و ریش‌هایی زبر و پرپشت و حنایی، صورتی سفید و کک‌مکی و بینی استخوانی که تا روی سبیل‌های درشت و زبرش کشیده شده است. چشم‌های قهوه‌ای‌آش حالتی خاص و درخشنده دارند. مثل دو تیلة بلور! اضافه کنید به اینها دست‌های پت و پهنش را که تیربار گرینف، مثل چوب‌دستی برایش می‌ماند! از اتاق که بیرون می‌رود حرف‌هایمان گل می‌کند:

ـ شایدکه بندة خدا عاشقه!

ـ چی می‌گی بابا! ازش گذشته!

ـ چی چی رو گذشته، اینو باش، پیرمردها هم عاشق می‌شن تا چه برسه اسماعیل!

ـ حالا از کجا معلوم؟ شاید عکس معشوقشه!

ـ از کجا این حرفو می‌زنی؟... دِ بگو دیگه؟ اصلاً تو عکس رو دیدی؟

ـ کی دیده؟! ‌به کسی نشون نمی‌ده! اطرافش که می‌ری، دیدید که؟ سریع عکس رو برمی‌گردونه!

ـ چطوره ازش بپرسم؟

ـ بابا شما هم بزرگش می‌کنید! اصلاً بهش چیکار دارید، بذارید بندة خدا توی حال خودش باشه! بالاخره هر کسی حال هوایی داره، اینکه عجیب نیست! از وقتی که بیچاره اینجا اومده، همین طور بهش گیر می‌دید که چی؟ ... دلش نمی‌خواهد با کسی بجوشه! مگه زوره؟! دلش نمی‌خواد پای لطیفه‌های آقایون بنشینه. تازه خوش به‌حالش از شر بی‌مزگی‌های بعضی‌ها راحته! ...

موسی شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و سرش را تکانی می‌دهد و می‌گوید:

ـ لابد با ما هستی دیگه آقا سعید ... ای والله ... دمت گرم!

ـ ببینید بچه‌ها ... خودش هم می‌دونه! ... آخه آقا موسای عزیز، ما کی اسم شما را آوردیم!

ـ بگذریم داداش سعید ... بگذریم ... یک، هیچ به نفع تو! ولی خودمونیم بچه‌ها اسماعیل یه سود دیگه هم می‌کنه! خوش به‌حالش ... اون هم اینه که از تیررس متلک‌های جناب حضرت سعید آقا ـ دامت افاضاته ـ خارجه! مگه نه بچه‌ها؟

سعید لبخندی می‌زند.

ـ لابد حالا شدیم مساوی!

همه می‌خندیم. شاید کم حرف بودن اسماعیل است که خیلی به چشم می‌آید و شاید همان موضوع یک جا نشستن و زل زدن به عکسی که هیچ کس آن را ندیده است!

جبهه راه و رسمی دارد، همه با هم صمیمی‌اند. از بقال همدانی گرفته تا دکتر تهرانی و کارگر شیرازی، برادرند، در شادی و در غم، در دشواری‌های جنگ و خستگی‌های نفس‌بر، برادریم! غم یکی مال همه است و در این میان کم هستند کسانی مثل اسماعیل که با کسی نمی‌جوشد!‌ انگار رسم برادری شکسته شده! با اینکه هیچ کداممان از او بدی ندیده‌ایم، ولی کسی پیدا شده که با بقیه یکی نیست! این مسئله است که مایة تعجب یا به نوعی رنجشمان شده و اسماعیل بی‌خیال این رنجش، همان می‌کند که می‌خواهد، توی قرارگاه یا خط مقدم، هر کجا، حتی حسینیه، هر فرصتی که می‌یابد شاید به اندازة نیم‌نگاهی، گوشه دنجی می‌رود و به عکس خیره می‌شود! چه رازی دارد اسماعیل، خدا می‌داند! مسئول گردان هم نمی‌داند، برادر روحانی‌مان که معمولا سنگ صبور بچه‌هاست، او هم چیزی نمی‌داند هیچ‌کس! هر کس احتمالی می‌دهد، چه فایده از این همه احتمالات؟!

روایت می‌کنند که اسماعیل خوب می‌جنگد، برادری می‌گفت: این بشر عجب سر نترسی دارد، توی خط مقدم، نه ترسی از تیر مستقیم دارد و نه از سوت خمپاره‌ها. آرپی‌جی‌زن قهاری است، با تیربار هم کار می‌کند، ناله نمی‌کند، نق نمی‌زند، خلاصه رزمنده روبه‌راهی است!

به قول رحمت‌الله، بی‌سیم‌چی گردان: هیکل یغر، پوست کلفت، هی بگردم بابا ... صدام کشه اسماعیل!

با خودمان می‌گوییم: حیف از این اسماعیل! ای کاش با ما می‌جوشید! آن وقت ... آن وقت چه؟!

شاید سعید راست می‌گوید، انتظار اضافی داریم! ولی نه! هر چه باشد رسم جبهه برادری است و نباید شکسته شود. ما هم می‌توانیم در حل مشکل اسماعیل شریک شویم!‌ شاید باری برداشتیم، و گرنه دلداری‌اش که می‌توانیم بدهیم!

شاید شنیده عملیات نزدیک است! سعید می‌گوید: ان‌شاء الله این‌بار تا کرکوک می‌رویم!

موسی مثل همیشه جوابی برایش دارد: خالی‌بندی که کیلومتر نداره بچه‌ها!

ـ خالی‌بندی نیست!

ـ پس یکدفعه بگو بغداد ... تا خیال ملت همیشه در صحنه راحت بشه!

ـ ان‌شاء الله اون هم می‌رسه، راستی خبردار شده‌ام بچه‌های اطلاعات عملیات امشب برنامه‌ای دارند!

ـ بچه‌ها غلط نکنم این سعید ستون پنجمه!

ـ موسی! شد حرفی بزنیم و فاتحه‌اش رو نخوانی!؟

ـ بگو سعید جان، به دل‌ نگیر! آخه تو خیلی خوبی، آدم هوس می‌کنه سربه‌سرت بذاره، مگه این‌طور نیست جعفر؟!

جعفر هم یکی از ماست، بچه‌ها به او می‌گویند جعفر قصاب! توی بروجرد قصابی دارد، می‌گوید:

ـ داشتی می‌گفتی سعید، امشب برنامه دارند ...

ـ آره اینجاش مهمه که اسماعیل هم با اونا می‌ره!

ـ اسماعیل؟!

ـ آره اسماعیل، رضاپور بهم گفت!

ـ سعید، نپرسیدی چرا اسماعیل رو می‌برند؟

ـ چرا اتفاقاً پرسیدم، رضاپور بهم گفت: شما اسماعیل رو نمی‌شناسید، نیروی زبده‌ای‌ست، از اول جنگ توی جبهه‌هاست، از مجنون و شلمچه بگیر بیا تا کردستان!

ـ عجب!

?

مرا با خود می‌برد! کجا؟ تا همه جا، هر کجا که باید می‌بودم و می‌شد آنچه که باید می‌شد! زندگیم! آه! عاقبتم! ... زندگی چه پرپیچ و خم است! چه زود می‌گذرد! چه ناگهانی بنا می‌شود و بعد فنا می‌شود! و دوباره ... و دوباره چه؟ و دوباره همه چیز امکان دارد! این عکس، همه من است، همه اسماعیل است‌! گفت اسماعیل!‌ زنت را طلاق بده! چه احمقی بود اون ظالم پلید! به گمانش من خر بودم! نه ... من می‌فهمیدم!

اسماعیل پسر ملا ابراهیم بودم، می‌فهمیدم، حال هم می‌فهمم!  ... این عکس زندگی من است! چه کسی می‌داند؟

مردم چه می‌دانند؟ بگذار هر چه می‌خواهند فکر کنند! مردم با هر چه که زندگی می‌کنند، بگو زندگی کنند! من نیز با این عکس که نه! بهانه است! مگر غیر از این‌ است؟ بگو نه که نیست! عکس بهانه است، بهانه بودن، ماندنم اینجا توی غربتی که اصلا غریب نیست! نه ملالی و نه بریدنی!‌ تو هم می‌بینی؟ با تو هستم، راوی حکایت دل من، عکس عزیز من!

حال هم همانم، پسر ملا ابراهیم! روحش شاد، این عکس را ندید! اگر می‌دید ...! لابد حالا می‌بیند، حتما از آن دنیا می‌بیند اینجا هستم! غرب! جبهه غرب، اسماعیل بسیجی شده، خوشحال می‌شد اگر این عکس را می‌دید! حالا هم می‌بیند ... حتما! حتما! ... برای این عکس بود! پنهانش کردم، ندادمش! ... بی پدر مادرها شکنجه‌ام کردند، لامذهب‌ها ... هر چه بود به خاطر تو بود، عکس! ... نه بهانه‌ای... تو فقط یک عکسی!‌ ولی ... ولی از ترس نبود که پنهانت کردم ... تا دیدمت، عاشقت شدم، یعنی ... یعنی تو عکس همونی!؟ وای بر این دل من! قربان جمالت! هر چه بود به‌خاطر تو بود، ولی چه سخت بود، چه عاشق‌کشی که کردی با من ... ولی باید می‌شد! ‌باید این زخم عفونت می‌کرد! باید آن بی‌پدر ظلم می‌کرد! چه می‌گویی اسماعیل؟ این چه حرفی است؟‌ جبری مسلک شده‌ای؟ خدا بیامرز ملا ابراهیم می‌گفت: جبری مسلک‌ها ظلم را هم از خدا می‌دانند، جبری مسلک؟ نه! ... من از آنها نیستم! اسماعیل و ظلم و تن دادن؟ هرگز! ... آه خدایا! ظلم سخت است! چه راوی صبوری دارد! چه تکرار غم‌انگیزی است هر بار که این عکس روایتم می‌کند! ... تو بهانة دل منی! ... تو را که می‌بینم، آرام می‌گیرم ... مرهمی بر زخم‌های عمیق، آه خدا! ظلم، روایت کن! بگو ای عکس، هر روز، هر ساعت، گوش می‌کنم، خسته نمی‌شوم، بر ملایت نمی‌کنم، تو ای راز دل من؟... به کسی نشانت نمی‌دهم، بگذار هر چه می‌خواهند بگویند ... چرا بدانند؟ ... بگذار اصلا ندانند! ... خلوت‌هایم را شلوغ کن، با من حرف بزن! ببین قلبم برای تو می‌تپد، برای تو که هر شب می‌آیی! هر شبی که روزش با تو نجوا می‌کنم! بیا بگو! قصة مردنم، ماندنم! بودنم، قصة روزهای خاکستری و حدیث صبر! بگو، بگو! حدیث بگو! گوش می‌کنم! صبر می‌کنم! بگو که چه بر سرش آوردند؟ سه ساله بود! حسینم! سه سال بود، بگو که با او چه کردند! بسوزد پدر ظلم! تحمل می‌کنم، از فضل بگو! خودم خان را گرفتم، خانه‌اش خراب!‌ خودم خان را گرفتم، خودم تا جا داشت کتکش زدم، سرش را تراشیدم، توی مردم بردم روی صورتش تف کردم، با تو زندگی می‌کنم، زیر این آسمان آبی فقط تو را دارم، اسماعیل بگو که عکس بهانه است! از همان روزی که خان دامی برایت پهن کرد، بگو که خان نمی‌دانست! چه دام خوبی بود؛ هنوز اسیرش هستی!

?

ـ اسماعیل هم کُرمانجِ، آدم‌های صبوری هستند، عشایر دلیر و زحمتکش!

ـ کرمانج دیگه چه صیغه‌ایه؟

می‌شه گفت شاخه‌ای از کردیه، کرد شمال خراسون، حالا بیشترشون ساکن شده‌اند توی بعضی شهرها مثل: قوچان، بجنورد، اسفراین، شیروان و بقیه مناطق شمال خراسون!

ـ خب داشتی می‌گفتی بعدش چی شد؟

ـ آره توی اون اوضاع که رژیم داشته، خان از فرصت استفاده می‌کنه و برای اینکه بتونه بی‌درد سر اسماعیل رو حذف کنه، یه مدرکی رو که بعد بتونند ازش خوب علیه اسماعیل استفاده کنند، توی خونه اسماعیل به نحوی جاسازی می‌کنه! اون وقت با دار و دسته و یک عده ژاندارم می‌ریزند توی خونه. از قضا هر چه می‌گردند اون مدرک رو پیدا نمی‌کنند، توی اون اوضاع پسر خان دیوونگی می‌کنه و جلوی چشم اسماعیل و ژاندارم‌ها و بقیه، دست زن جوان اسماعیل که بچه سه ساله‌اش رو بغل کرده بوده، می‌گیره و به زور می‌بره و سوار ماشین می‌کنه! اسماعیل هم که مثل دیوونه‌ها شده بوده، به طرفش حمله می‌کنه، در همین حین با ژاندارم‌ها درگیر می‌شه و این وسط اسماعیل رو به جرم درگیری با مامور دولت می‌گیرند و می‌برند، چند ماهی زندونی می‌کشه و بعد آزاد می‌شه، درست همون روزی که برمی‌گرده روستا و جای خالی زنش رو می‌بینه، جنازه پسرش رو جلوی خونه‌اش می‌اندازند، دیگه از اونجا به بعده که اسماعیل به طور جدی با خان درگیر می‌شه، انبارش رو آتیش می‌زنه و از این کارها و چند بار هم تا نزدیک مرگ می‌ره؛ ولی خب شانس می‌آره، به خاطر این کارهاش مدت زیادی زندونی می‌کشه تا اینکه چند روز به پیروزی انقلاب مونده، با کمک عده‌ای از جوون‌های روستا، می‌ریزند توی خونه خان که داشته برای فرار آماده می‌شده، حسابی حالش رو جا میارن، می‌گن توی یکی از زیر زمین‌های خونة خان، اسماعیل زنش رو که کاملا دیوونه شده بوده پیدا می‌کنه!

?

عملیات رو به پایان است. چند ارتفاع آزاد شده‌اند، ساعت‌هایی که می‌آیند و می‌روند، خستگی نبرد در طعم شیرین پیروزی گم می‌شود! طعم شیرین پیروزی طعم خاصی است! گاه وقتی قرار را از ما می‌گیرد و خیلی‌ چیزهای دیگر، که باید برای رسیدنش بدهیم و ما هم قیمت کمی برای پیروزی نپرداخته‌ایم، سعید چشمانش همچنان بارانی است! هنوز باور نکرده، که اسماعیل شهید شده! جعفر هم آرام و قرار ندارد، مثل همة ما که مانده‌ایم! جعفر می‌گوید خودم دیدم، هیکل درشت و قامت بلندی داشت، سرش کاملاً متلاشی شده بود، دست‌های پت و پهنش را روی سینه‌اش گذاشته بود؛ درست روی جیبش! آن‌ را که باز کردیم عکسی سیاه و سفید از حضرت امام بود که با خطی ریز و کج و کوله گوشه آن نوشته بودند، «تو راز دل منی!»

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:4 صبح     |     () نظر

n حسن ابراهیم‌زاده

وقتی به دنیا آمد، امام در تبعید بود و او در گهواره، با لالایی مادرش، علی(ع) و حسین(ع) را شناخت. شاید آن روز کسی جز عبدالمجید و مادرش نمی‌دانستند گهواره که با دست مادرش تکان می‌خورد، پرتو این جملة امام را که «یاران من در گهواره‌اند» سرنوشت او را رقم می‌زند.

?

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

?

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

?

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند.

?

سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شده بود. خیلی‌ها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: می‌خواهم از بچه‌های متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد. عبدالمجید یکی از گزینه‌ها بود و خیلی‌ها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید می‌گفت: «وظیفة امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر.»

?

خودش می‌گفت: به من می‌گویند باید رفت درس خواند و آدم خوبی شد، گیرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبی شدم، برای چه؟ مگر امروز،  درِ چیزی بالاتر از خوبی به روی ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبی در عالم هست که باید به دنبال آن رفت؟!

?

سال 62 بود که لباس سبز پاسداری تنش کرد و از آن روز به بعد، مسئول بسیج لشکر امیرالمؤمنین(ع) بود.

?

زندگی ساده‌ای داشت. می‌توانست خوب زندگی کند، اما هرگز از امکاناتی که قشر فرودست جامعه قادر به تأمین آن نبودند استفاده نمی‌کرد. هر چه سر سفره می‌آورند، همان را می‌خورد و نمی‌خواست کسی را به خاطر دوست‌داشتنی‌هایش به زحمت بیندازد. حتی مادرش هم هرگز نفهمید که عبدالمجیدش چه غذایی دوست داشت!

?

خیلی جاذبه داشت. با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

?

سال 63 در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملا پاکسازی نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصرة دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

?

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود  را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهار نفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

?

نُه روز از محاصره می‌گذرد، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمندة مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

?

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود. عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که  در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همة خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش باز نگشت و مادرش در حالی با عالم خاک وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:4 صبح     |     () نظر

وصیت‌نامه شهید ناصرالدین باغانی

 

نوشتجات آن شهید عزیز را مکرر، خوانده و هر بار بهره و فیض تازه‌ای از آن گرفته‌ام.

این را باید بزرگ‌ترین فرآورده انقلاب بدانیم که مردانی در سنین جوانی و در میدان نبرد، معرفت و بصیرت پیران طریقت را پس از سالها سلوک و ریاضت، به دست آورده و به کار بسته‌اند و این تحقق وعدة الهی است که :«والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا ... جوانانی از این قبیل شایسته است که الگوی جوان مسلمان و راهنمای همگان باشند. این عزیزان عمر کوتاه و کم آلوده به گناه خود را با عبادت و مجاهدتی مخلصانه، روح و بهاء بخشیدند. خداوند هم به پاداش این عمل صالح، سرچشمه‌های معرفت و محبت را بر دل و جان پاک آنان گسترده و سرانجام هم از ساغر شهادت، سرخوش و به فیض لقاءالله سرافرازشان کرد. گوارا باد بر آنان و روزی باد بر آرزومندان ...

سید علی خامنه‌ای

رئیس جمهوری اسلامی ایران

?

متولد 1336 و فرزند روحانی و نماینده مجلس و نیز دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه امام صادق(ع) بود که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

?

بسم رب الشهداء و الصدیقین

الحمدلله لذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله و جعل لنا مصابیح الهدی و سفاین النجاه من حزبه فان حزبه هم المفلحون و جعلنا من جنده فان جنده هم الغالبون و قال الست بربکم قالوا بلی و قال الم اعهد الیکم یا بنی آدم الا تعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین. اشهد ان لا اله الا انت و ان محمد عبدک و رسولک و صفیک و حبیبک و ان علیا ولیک و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری. الهی انا عبدک الضعیف الذیل الحقیر المسکین المستکین فاغفرلی کل ذنب اذنبته و کل جرم اجرمته ربنا اغفرلی و لوالدی و للمؤمنین و المؤمنات یوم یقوم الحساب.

?

این‌جانب ناصرالدین باغانی، بنده حقیر درگاه خداوندی‌ام. چند جمله‌ای را به رسم وصیت می‌نگارم. سخنم را درباره عشق آغاز می‌کنم:

ما را به جرم عشق مؤاخذه می‌کنند. گویا نمی‌دانند که عشق گناه نیست! اما کدام عشق؟ خداوندا! معبودا! عاشقا! مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی؛ اما بزرگ‌تر که شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمی‌کرد؛ پس عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی. مدتی گذشت. دیگر عشق را آموخته بودم؛ اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه. به دنیا عشق ورزیدم. به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم؛ اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد؛ یعنی عشق به تو، فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشق‌ها، عشقهای دروغین است. فهمیدم که «لاینفع مال و بنون». فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود، «یفرالمرء من اخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه و ...»

پس به عشق به تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم، یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچک‌تر از آن هستم که عاشق تو شوم و تو بزرگ‌تر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که در این مدت که فکر می‌کرده‌ام عاشق تو هستم، اشتباه می‌کرده‌ام؛ این تو بوده‌ای که عاشق من بوده‌ای و مرا می‌کشانده‌ای. اگر من عاشق تو بودم، باید یکسره به دنبال تو می‌آمدم. ولیکن وقتی توجه می‌کنم می‌بینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتاده‌ام؛ ولی باز مستقیم آمده‌ام.‌ حال می‌فهمم که این تو بوده‌ای که عاشق بنده‌ات بوده‌ای و هر گاه او صید شیطان شده، تو دام شیطان را پاره کرده‌ای و هر شب به انتظار او نشسته‌ای تا بلکه یک شب او را ببینی. حالا می‌فهمم که تو عاشق صادق بنده‌ات هستی. بنده را چه که عاشق تو بشود. (عنقا شکار کس نشود دام برگیر)

آری، تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می‌کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت می‌نشستی. اما من بدبخت ناز می‌کردم و شب خلوت را از دست می‌دادم و می‌خوابیدم! اما تو دست برنداشتی و این قدر به این کار ادامه دادی که بالاخره من گریزپای را به چنگ آوردی، من فکر می‌کردم که با پای خود آمده‌آم. وه چه خیال باطلی! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود، مرا که به چنگ آوردی به صحنه جهادم آوردی تا به دور از هر گونه هیاهو با من نرد عشق ببازی و من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب می‌کردم. آخر تو بزرگ بودی و من کوچک؛ تو کریم بودی و من لئیم! تو جمیل بودی و من قبیح! تو مولا بودی و من بنده و من شرمنده از این همه احسان تو بودم. کمند عشقت را محکم‌تر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم، مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه‌ای دیگر کردم؛ اما این بار تو بودی که ناز می‌کردی و مرا سر می‌گرداندی؛ پیاله‌ام را شکستی، هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم، ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی. اکنون من خمارم و پیاله به دست، هنوز در انتظار جرعه‌ای دیگر از شراب عشقت به سر می‌برم. ای عاشق من! ای اله من! پیاله‌ام را پر کن و مرا در خماری نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی؛ حال که به من رسیده‌ای چرا کام دل بر نمی‌گیری؟ تو که از بیع و شراء متاع عشق دم می‌زدی، چرا اکنون مرا در انتظار گذاشته‌ای؟ اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله‌ام را پر نمی‌کنی. پیاله خود را می‌شکنم و متاعم را به آتش می‌کشم تا در آتش حسرت بسوزی و انگشت حیرت به دندان بگزی.

به آهی گنبد خضرا بسوزم

جهان را جمله سر تا پا بسوزم

بسوزم یا که کارم را بسازی

چه فرمایی بسازی یا بسوزم

?

اما شهادت چیست؟ آنگاه که دو دلداده به هم می‌رسند و بنده خاکی به جمال زیبای حق نظر می‌افکند و محو تماشای رخ یار می‌شود، آن هنگام را جز شهادت چه نام دیگر می‌توانیم داد؟ آن هنگام که رزمنده‌ای مجاهد، به سوی دشمن حق می‌رود و ملائک به تماشای رزم او می‌نشینند و شیطان ناله بر می‌آورد و پا به فرار می‌گذارد و ناگهان غنچه‌ای می‌شکفد؛ آن هنگام را جز شهادت چه نام می‌توانیم داد؟ شهادت خلوت عاشق و معشوق است. شهادت تفسیر بردار نیست. آی آنانی که در زندان تن اسیرید، به تفسیر شهادت ننشینید که از درک قصة شهادت عاجزید، فقط شهید می‌تواند شهادت را درک کند. شهید کسی نیست که ناگهان به خون بغلطد و نام شهید، به خود بگیرد؛ شهید در این دنیا قبل از این که به خون بتپد شهید است و شما همچنان که شهیدان را در این دنیا نمی‌توانید بشناسید و بفهمید، بعد از وصلشان نیز هرگز نمی‌توانید درکشان کنید. شهید را شهید درک می‌کند. اگر شهید باشید شهید را می‌شناسید، وگرنه آئینه زنگار گرفته، چیزی را منعکس نمی‌کند که نمی‌کند. برخیزید و فکری به حال خود کنید که شهید به وصال رسیده است و غصه ندارد. شهدا به حال شما غصه می‌خورند و از این در عجب‌اند که چرا به فکر خود نیستید، به خود آیید. زندان تن را بشکنید. قفس را بشکنید و تا سرکوی یار پرواز کنید و بدانید که برای پرواز ساخته شده‌اید، برای ماندن در قفس، این منزل ویران را رها کنید و به ملک سلیمان در آیید.

ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم

رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

?

پیرو امام باشید؛ نه در حرف؛ بلکه در عمل. گوش دل به سخنانش بسپرید و حرف‌هایش را بدون چون و چرا بپذیرید. و کلا در هر عصری امام، خود را بشناسید و اکنون که حضرت صاحب الامر(عج) در پرده غیبت است، ولی فقیه عصر خود را بشناسید. اگر امام خود را شناختید، گمراه نمی‌شوید، و گرنه به چپ و راست منحرف خواهید شد. اسلام را از روحانیت مبارز و اصیل فرا بگیرید؛ نه از قلم و زبان منحرفان. در این زمانه عده‌ای مغرض و جاهل پیدا شده‌اند که اسلام بدون روحانیت را ترویج می‌کنند. به عبارت دیگر مروج تز جدایی دین از سیاست هستند و می‌گویند که روحانیت در انقلاب شرکت داشت و رهبری کرد و انقلاب پیروز شد، خدا پدرش را بیامرزد، ولی حالا بیاید و برود گوشه حوزه‌ها و درس و بحث را ادامه دهد. این منحرفین را بشناسید و از صحنه انقلاب به درشان کنید. اینها همان‌هایی هستند که اگر دستشان به امام برسد ... اینان دشمن روحانیت‌اند. روحانیت را نمی‌خواهند و می‌خواهند بین شما و روحانیت جدایی بیندازند. اینان آنهایی هستند که قلب امام عزیز را به درد می‌آورند، فقه جدید می‌سازند. با لباس روحانی، ولی دشمن روحانیت‌اند. با لباس وحدت، تفریق وحدت می‌کنند، وحدت در چیست؟ وحدت در پیروی از کلام امام است. اما می‌توانم موارد دیگری را بر شمرم که از فرمان امام اطاعت نکرده‌اند! آن وقت این را تحکیم وحدت می‌گویند. مردم مسلمان، دشمن اسلام را بشناسید.

جنگ با عوامل خارجی مسئله سختی نیست؛ اما این منافقان داخل هستند که از همه بدترند. منافقین از کفار بدترند. با جدایی از این منحرفان قلب امام را شاد کنید. مسئله دیگر این که در مصائب و مشکلات صبر کنید. «ان الله مع الصابرین»، بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه. بهای بهشت سنگین است. بهای بهشت کالای عشق است؛ یعنی خون. کربلا رفتن خون می‌خواهد. این کربلا دیدن بس ماجرا دارد. ماجرای کربلا ماجرای خون و قیام است. پیام را شما بدهید؛ خون از ما. بدانید که «ان الله یدافع عن الذین آمنوا». ما همه وسیله‌ایم، اصلا این جنگ و این انقلاب و این برنامه‌ها چیده شده تا خدا در این بین دوستانش را به پیش خود ببرد و خالص را از ناخالص جدا کند. پس به صحنه بیایید و از خون شهدا پاسداری کنید. هوای نفس را مغلوب کنید، برای خدا کار کنید. در کارها نظم را رعایت کنید و بدانید که ان شاء الله پیروزید و به کربلا خواهید رفت. به مستحبات اهمیت لازم را بدهید تا از شر شیطان در امان باشید. به خدا نزدیک شوید و با انجام نوافل مخصوصا نافله شب. صبر را پیشه خود کنید و بدانید امم پیش از شما هم سختی بسیار دیده‌اند. با فساد عوامل فساد به سختی مبارزه کنید چون دشمن می‌خواهد از همین راه ما را به اضمحلال بکشاند. از همه دوستان و آشنایان که حقی بر گردن من دارند طلب حلالیت کنید.

پدر و مادرم و برادران و خواهرم! بدانید بدون شما قدم به بهشت نخواهم گذاشت؛ بدانید همه با هم به بهشت رضوان خداوند خواهیم آمد. بدانید سعادت بزرگی نصیبتان شده است. خدا نکند کاری کنید که اجر خود را ضایع کنید. شما از این به بعد خانواده شهید هستید. طوری رفتار کنید که در شأن شما باشد. بدانید به جای شهید، خدا به خانه شهید می‌آید. بدانید که از من دانشگاه امام حسین(ع) فارغ التحصیل شدم و مدرک قبولی خود را از دست مبارک آقا گرفتم. کلاس، کلاس عشق بود. درس، درس شهادت، تخته سیاه گستره وسیع جبهه‌های حق علیه باطل، گچ‌ها خون، قلم‌ها اسلحه‌مان بود.

 

 

سوتیتر

کمند عشقت را محکم‌تر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم، مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه‌ای دیگر کردم؛ اما این بار تو بودی که ناز می‌کردی و مرا سر می‌گرداندی؛ پیاله‌ام را شکستی، هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم، ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی. اکنون من خمارم و پیاله به دست، هنوز در انتظار جرعه‌ای دیگر از شراب عشقت به سر می‌برم.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:4 صبح     |     () نظر

و اما شیمیایی! در جلسه‌ای همه نشسته‌اند، منتظر سخنران ...

بالأخره سخنران می‌آید!

پشت تریبون می‌رود و ...

 

سلام، خسته نباشید دوستان ... سرفه

همیشه سفره‌تان غرق آب و نان... سرفه

سلامتی به وجودشما گوارا باد

صدای خنده‌تان تا به بیکران ... سرفه

هوای ناحیه ذهن‌هایتان شرجی

چاوکی به میان گلویتان ... سرفه

غرور سایة همواره شما بادا

نگاهتان به فراسوی آسمان ... سرفه

ترانه‌های شما عاشقانه و شیرین

شلال گیسوی اشعارتان روان ... سرفه

حریر خواب شما ... سرفه ... گرم و نرمینه

لباس روح شما ... سرفه ... پرنیان ... سرفه

? ? ?

و سرفه سرفة ممتد، سیاه و در آلود

گرفته است از او این زمان امان سرفه

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:3 صبح     |     () نظر

n حسن طاهری

«شما با فرزندان محمد و علی و حسن و حسین و اهل بیت رسول‌الله و اصحاب رسول‌الله رو‌به‌رو هستید!» این کلمات و حروف خروشان و سراسر شجاعانه را سید حسن نصرالله، دبیر کل حزب‌الله لبنان، ‌در توفانی‌ترین روزهای جنگ میان اسراییل و لبنان، خطاب به صهیونیست‌ها گفت.

اگر چه دنیای امروز و به ویژه اسراییل و آمریکا در فهم واژگان و جملات این‌چنینی، عاجزند، اما این پرسش سال‌های سال است که ذهن بسیاری از تحلیل‌گران، کارشاسان، و طراحان عرصة سیاست را به خود مشغول ساخته است. پرسشی که سال‌ها پیش، پس از عملیات غرور آفرین و فتح الفتوح کربلای 5، در ذهن سیاه همة سران عالم، چون شهابی درخشید: «به راستی در برابر قدرت آهنین و لشکر تا بن دندان مسلح عالم، شیعیان چگونه مقاومت و استقامت می‌کنند؟ ریشة این نستوهی و سترگی در کجاست؟» پاسخ این پرسش برای آنانی که در وادی و سرزمین خون و جهاد زیسته‌اند، آشکار است. اما فهم آن سخت و شاید ناممکن. پرسش‌های این‌چنینی، در طول جنگ هشت سالة ایران اسلامی با کشورهای ریز و درشت و ناجوانمرد دنیا، نیز بارها و بارها در ذهن تاریک مادّیون و غرب‌پرستان ایجاد شد؛ اما به راستی چرا دنیای مادی غرب، نمی‌داند که با چه کسانی می‌جنگد؟ چرا تا کنون دنیای مادی غرب در نبرد چهارصد ساله اخیر خود با خدا و مظاهر دین، همچنان سرافکنده و زبون است؟ در نبرد شیطان با خدا، چرا همواره پیروزی از آن مردان دست خالی اما با ایمان است؟

واژه‌های خروشیده از قلب توفانی سید حسن نصرالله، گویای همة حقیقت آشکار و پنهان سرافرازی‌های اهل ایمان است. کلماتی که در زمانة سیطرة فولاد و پلاستیک و سیمان بر اجزای زندگی بشر، همة اراده و توان مدیریت غیبی و پنهان مقتدای غایب از نظر را می‌توان از حرف حرف آن یافت.

رمز و راز این شجاعت و نستوهی و نهراسیدن از مرگ، آن چیزی است که ما سال‌های سال با آن متولد شده‌ایم، با آن رشد یافته‌ایم، با آن آمیخته‌ایم، در قلبمان حک کرده‌ایم و ضربان آن را به نام نامی او سپرده‌ایم؛ آنچه که امروز بر قلب‌های جنود خدا و سربندهایشان نقش بسته و در سینه و جان آنان، از آن سوی قاره‌ها تا لبنان، ماندگار شده است؛ و آن رمزی نیست جز نام زیبای «حسین» رمزی که پایدارترین اصل زندگی شیعه است و تنومندترین و تناورترین شجره طیبه.

?

چهارده قرن از حادثه می‌گذرد. گویا که زمزمة پیامبر(ص) را می‌شنوی. هم او که وعدة فتح هفت دژ خیبر را داد. گویا می‌شنوی که علی را می‌خواند، مرتضی را، حیدر را. علی را می‌خواند تا بیرق اسلام را بر دوش گیرد. بیرقی که سرافرازی آیین پیامبر خدا(ص) در گرو حرکت بازوان ستبر حیدر(ع) است. و می‌آید از آن سوی دور. هروله‌کنان و علم بر دوش، به سوی دژ می‌شتابد، هفت دژ تسخیرناپذیر که جهودان ناجوانمرد درو‌غ‌زن را در خود گرفته است. اینها همان عهدشکنان آشوبگری هستند که از سر عناد و لجاجت با پیامبر به جنگ آمده‌اند. همانانی که نام محمد(ص) را، جزء جزء صفات او را، در تورات خوانده‌‌اند، اما وقعی بدان ننهاده‌اند! و حال وصی و خلاصه پیامبر خدا(ص) آمده است به جنگ با جهودان، با ذوالفقار و سینه‌ای پر از آتش خشم الهی. آمده است چون تندر و صاعقه، چون توفان، با رجز حماسی «انا الذی سمّتنی امّی حیدر» (من همان کسی هستم که مادرم نام مرا حیدر نامیده است).

و فاتح خیبر، جهودان را به خاک مذلت نشاند و قلعه‌های خیبر را گشود.

?

خیبر را هر زمان فاتحی است. سال‌ها پس از فتح هفت دژ، دیوصفتان جهود، مردی از صحابی غریب و تنهای رسول اعظم را به شام تبعید کردند. آنان که او را به سوی شام فرستادند، بر آن بودند تا «کعب‌الاحبارهای» یهودی که بر منبر فتوا و قضاوت تکیه زده بودند، با آسودگی خاطر به جعل حدیث پردازند و اسرائیلیات را برای عیاشی و خوشگذرانی حاکمان فاسد دنیای اسلام، به نام اسلام بر مردم عرضه کنند.

ابوذر به شام رفت و هیچ‌کس تصور آن را نداشت که آن مرد تنها، آن‌چنان تاثیر و نفوذی از خود بر جای بگذارد که تا اکنون نیز میوه‌های شیرین جهاد و تلاش آن ثمر دهند. ابوذری که به گفته پیامبر خدا(ص): تنها بود، تنها زیست و تنها مرد، با خواندن فضیلت‌ها و ویژگی‌های پیامبر(ص) عرصه را بر زراندوزان قدرت‌پرست تنگ ساخته بود. زبان ابوذر بود که در بخشی از شام، مسلمانان دشمن علی(ع) را به پیروان راستین علی(ع) بدل ساخت.

او با شجاعت در برابر زیاده‌خواهی‌های بنی امیه چنبره زده بر دربار خلیفه سوم، ایستاد و استخوان شتر بر سر مفتیان و روحانیان درباری کوبید. او را ماجراجو و آشوبگر و اخلالگر نامیدند؛ نامی که امروز نیز بر پیروان ابوذر می‌نهند: تروریست، ماجراجو، آشوبگر و ...!

بنی امیه آنچه را که در زمین و زمان می‌یافت، از آن خود می‌دانست و هر چه را می‌دید، در کیسه خود می‌نهاد. از این رو بود که سعید بن عاص می‌گفت: «عراق باغی است برای قریش» و معاویه پا را فراتر می‌نهاد و می‌گفت: «مال خدا و زمین برای ماست». ابوذر با دیدن و شنیدن چنین رفتارها و گفتارهایی، بر سر دروازه شام می‌ایستاد و هنگامی که کاروان شترهای تجاری معاویه بر دمشق وارد می‌شد، خطاب به مردم می‌گفت: «هان! بنگرید که شترانی می‌آیند که بر آن آتش جهنم بار نموده‌اند.»

و این‌چنین بود که او را به سخت‌ترین روزها دچار کردند؛ چه آنکه به گفته علی(ع): «برای خدا بر آنان خشم گرفتی و آنان برای دنیای خود بر تو خشم گرفتند.»

اما شیعه، هر جا که باشد، کار خود را می‌داند. شام، کانون دشمنی اهل‌بیت(ع) بود. با ورود ابوذر به شام، و ارتباطش با مردم آن دیار، ورق برگشت. مردم پای صحبت او می‌نشستند و با اهل‌بیت او آشنا می‌شدند.

?

اکنون فرزندان معنوی ابوذر در جنوب لبنان، همان جایی ابوذر در آن زیسته بود، با همان سلاح ابوذر، یعنی شجاعت و ایمان در برابر همه دنیا ایستاده‌اند. آری، همة دنیا!

اگر بدانید که قدرت و عظمت ناو saar5، تا چه‌اندازه‌ای است باور خواهید کرد که حزب‌الله با دست خالی در برابر دنیا ایستاده است. ناو saar5 یکی از برترین ناوهای جنگی دنیاست؛ ناوی با 65 خدمه و 10 افسر نظامی؛ ده‌ها توپ پیشرفته قدرتمند، رادارهای فوق مدرن، موشک‌انداز، باند هلی‌کوپتر و تاسیسات جدید و به روز، تنها گوشه‌هایی از توانمندی‌های این ناو پیشرفته است؛ اما این ناو چگونه به قعر دریای مدیترانه، فرو رفته است!؟

وقتی خبر دیگری را می‌شنوید، قدرت فرزندان ابوذر و سلمان و صحابی رسول خدا را بهتر می‌فهمید. تانک «مرکاوا» یکی از پیشرفته‌ترین تانک‌های دنیاست؛ تانکی فوق‌العاده مقاوم که در صورت انفجار هسته‌ای، سرنشینان آن از هر خطری در امان خواهند بود. این تانک از توانایی بسیار بالا و محرمانه‌ای برخوردار است، اما حزب الله با دست خالی در جنگ با این تانک پیروز شد؛ تانکی مقاوم در برابر انفجار هسته‌ای! فهرست توانمندی‌های حزب‌الله فراتر از چند سطر و صفحه است؛ آن‌چنان که وصف ایمان و شجاعت آنان نیز هم.

به راستی اسراییل و آمریکا و سران حکومت‌های مادی و شیطانی غرب، در قرن آخرالزمان با چه کسانی می‌جنگند و با چه چیزی؟ آیا موشک‌های بالستیک و زره‌پوش‌های ضد هسته‌ای، توانایی مقابله با فرزندان معنوی پیامبر اعظم(ص) را در قرن آخرالزمان داشته و دارند؟

از 1982 تا کنون چند سال می‌گذرد؟‌ شاید نتوان همه عظمت حرکت جوان و نوپای حزب‌الله را در کارنامه‌ای چند ساله خلاصه کرد، اما به خوبی می‌توان توانمندی حرکت ابوذرصفتانه و حسینی حزب‌الله را در هر یک از حرکت‌های قهرمانانه آن به نظاره نشست. وقتی نگاهی به جنوب لبنان می‌کنید، به خوبی قطره‌های اشک چمران را در نگاه به کودک لبنانی می‌توانید دریابید؛ نگاهی که با زمزمه سراسر عشق و اخلاص او همراه می‌شد: «اینان همه مظلومیت تاریخ تشیع‌اند، تاریخ رنج و اندوه و نستوهی ابوذر و یاران علی(ع)، از چهارده قرن تا کنون.»

?

حزب‌الله به قطع به پیروزی خواهد رسید. این سنّت خداست در روی زمین و در همیشه زمان؛ چرا که به راهی گام نهاده‌ است که نه در محدودة زمان می‌گنجد و نه در حصار زمین. توانمندی و قدرت حزب‌الله که آن را از قدرت هسته‌ای نیز فراتر برده است، دست‌یابی به نیرویی است که از جنگ هشت ساله ما دریافتند: «نترسیدن از مرگ» و «عشق به شهادت»! رمزی که از عاشورا و کربلا و صحابی رسول‌الله(ص) بر فرزندان معنوی حضرت سلمان در ایران بر جای ماند و اکنون این رمز و راز، گره از زندگی پرسودای، فرزند ابوذر در لبنان می‌گشاید. سید حسن نصرالله و سربازان حزب‌الله، فردایی بزرگ و درخشان را رقم می‌زنند؛ فردایی که برای اسراییل و آمریکا بسیار تیره و تار خواهد بود. اگر چه امروز نیز فرزندان خلف و اسلاف متحجر زمامداران منحرف صدر اسلام بر اساس دستور اربابان خود، حاضرند تن به دریوزگی و بردگی جهودان دیوصفت دهند، اما در سرافرازی و سربلندی به دست آمده در سایة عنایت اهل بیت رسول خدا(ص) قرار نگیرند. سران کشورهای عربی از تبار همان کسانی‌اند که به خرافات و اسراییلیات کعب‌الاحبار یهودی، مو به مو عمل می‌کردند، اما حتی حاضر به شنیدن سخنان و گفتارهای نورانی پیامبر خدا(ص) و اهل بیت او نبودند و هر آنکه دم از سنّت واقعی پیامبر(ص) می‌زد، عاقبتی داشت همچون ابوذر تنها و حیدر، مظلوم.

آنچه که هست، سید حسن نصرالله و یاران مخلص حزب‌الله، با دستان خالی و قلب‌های مالامال از عشق به خدا و پیامبر(ص) و اهل بیت پاکش(ع) تاریخی را می‌نگارند که فرداییان به آن غبطه می‌خورند؛ تاریخی که سردرگمی و حیرانی دشمنان اسلام را می‌نمایاند. به راستی آنان در برابر چه کسانی قرار گرفته‌اند؟ شاید سید حسن نصرالله،‌ بتواند به آنان بفهماند: «شما نمی‌دانید با چه کسانی می‌جنگید. شما با فرزندان محمد و علی و حسن و حسین و اهل بیت رسول‌الله و اصحاب رسول‌الله رو‌به‌رو هستید. ... ما فقط روی خدا و ملت مبارزمان حساب می‌کنیم. ما به پیروزی دست خواهیم یافت!»

قرآن را که باز کنید، این کریمه نورانی می‌درخشد، کریمه‌ای که در تحقق آن شک نمی‌توان برد:

«لاغلبن انا و رسلی»

به یقین، من و پیامبرانم پیروزیم!

 

سوتیتر

سید حسن نصرالله و یاران مخلص حزب‌الله، با دستان خالی و قلب‌های مالامال از عشق به خدا و پیامبر(ص) و اهل بیت پاکش(ع) تاریخی را می‌نگارند که فرداییان به آن غبطه می‌خورند؛ تاریخی که سردرگمی و حیرانی دشمنان اسلام را می‌نمایاند. به راستی آنان در برابر چه کسانی قرار گرفته‌اند؟

 

ابوذر به شام رفت و هیچ‌کس تصور آن را نداشت که آن مرد تنها، آن‌چنان تاثیر و نفوذی از خود بر جای بگذارد که تا اکنون نیز میوه‌های شیرین جهاد و تلاش آن ثمر دهند. ابوذری که به گفته پیامبر خدا(ص): تنها بود، تنها زیست و تنها مرد، با خواندن فضیلت‌ها و ویژگی‌های پیامبر(ص) عرصه را بر زراندوزان قدرت‌پرست تنگ ساخته بود. زبان ابوذر بود که در بخشی از شام، مسلمانان دشمن علی(ع) را به پیروان راستین علی(ع) بدل ساخت.

 

اگر بدانید که قدرت و عظمت ناو saar5، تا چه‌اندازه‌ای است باور خواهید کرد که حزب‌الله با دست خالی در برابر دنیا ایستاده است. ناو saar5 یکی از برترین ناوهای جنگی دنیاست؛ ناوی با 65 خدمه و 10 افسر نظامی؛ ده‌ها توپ پیشرفته قدرتمند، رادارهای فوق مدرن، موشک‌انداز، باند هلی‌کوپتر و تاسیسات جدید و به روز، تنها گوشه‌هایی از توانمندی‌های این ناو پیشرفته است؛ اما این ناو چگونه به قعر دریای مدیترانه، فرو رفته است!؟

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:3 صبح     |     () نظر

او را از نزدیک ندیده‌ام، ولی تعریفِ چیره‌دستی و شعر او را از دوستانِ کرمانشاهی‌ام شنیده‌ام. مردادماه، یادآور مرصاد است و مرصاد، جلوة‌ ذلت منافقان. غزلی از او را می‌خوانیم که در آن بیچارگی منافقانِ کوردل را به تصویر کشانده است:

مکمن

چون خس و خاشاک هی قرار ندارند

جبهة بادند، اعتبار ندارند

جنگل خشکی اسیر سایة نفرین

خفت از این بیشتر که بار ندارند

مسخ در آن سوی خط حادثه هستند

عطر کسی را به یادگار ندارند

تا که بگریند بی نصیبی خود را

گوشة دنجی در این دیار ندارند

غرق عفن، صورت مجسم مرداب

نسبت دوری به آبشار ندارند

خواب تبر دیده‌اند این همه شب را

در سرشان طرحی از بهار ندارند

فاتح پوچ‌اند در سیاهی غفلت

در صفشان یک نفر سوار ندارند

این همه خفاش را نگاه کن ای مرد

روز شود فرصتِ فرار ندارند

تشنه خون‌اند، خونِ هر چه که باشد

شرط وفا را سگان حساب ندارند

هستی‌شان را که خاک دل‌زده قی کرد

شرم چه خوب است! حیف عار ندارند.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:1 صبح     |     () نظر

   1   2   3      >