از استاد علیرضا قزوه، قبلاً چند شعر خواندهاید. اما چرا قزوه؟ و چرا این شعر؟
از قزوه، چون او را شاعری میدانم که شیعه است!!
منظورم دین رسمی او نیست ... بلکه او را جزء معدود شاعرانی میدانم که در شاعری، شیعه است.
از شعر قزوه آهنگ بیداری اسلامی و انقلابی به گوش میرسد.
و چرا این شعر؟
با مقدمهای که خواندید، تنها شعری که میتوانستم آن را به عنوان خشمنامه و شعر مقاومت آگاهانه معرفی کنم، همین شعر بود:
تو تنها ماندهای نصرالله!
شرم الشیخ کوفه است و
جنوب، نینوا!
دارد جنوب شبیه کربلا میشود
مدیترانه، فرات است
فرات، عبای توست!
برای این همه زخمی
برای این همه بی کفن
تنها ردای مهربان تو مانده است!
وگرنه این سران
دشداشههاشان را
پرچم صلح کردند و فروختند
شاید اگر نبود نفت میجنگیدند
دیروز، ذوالفقار را
با قطعنامهها
تاق زدند
امروز منتظرند
که از قطعنامهها
زمین و نان
فرشته و غلمان ببارد!
بارید!
و قطعنامه همین بمبی ست
که دارد میبارد!
جنوب غرق خون است و
غزه آهوی زخمی
تو تنها ماندهای نصرالله!
در خیبری به نام جنوب
و هواپیماها دارند خندق میکنند و
کودکان زخمی تشنهاند
تو رفتهای از شریعه آب بیاوری
در برابر چشم این همه ماهواره جاسوسی
اوضاع روزگار بد نیست
از سران عرب
یکی با شمشیری از طلا بر کمر
دارد ریشش را خضاب میکند و
یکی
همیشه در مواقع حساس
به سجده میرود
شیخ فلان
تا دشداشه را عوض کند
شیخ الرشید تا سان ببیند از برابر عکسش
شاه کوچک تا برگردد از تعطیلات آمریکایی
دیر خواهد شد
نماد ارتش عربی
پلیس مصر است
که همچنان حمله میکند به الازهر!
جان بولتون دارد پارس میکند در سازمان ملل!
تنها تو ماندهای نصرالله!
پس شمشیر را پس بگیر و
اسب را پس بگیر و
شریعه را پس بگیر و
غیرت عربی را پس بگیر
که پادشاهان عرب
شیهه اسبان مردهاند!
کلمات کلیدی:
از طرف بچههای ارتش، مستقر در خط تماس گرفتند که در منطقه مقداری استخوان پیدا شده و لازم است اکیپی از بچههای تفحص سری به آنجا بزنند. از این دست خبرها زیاد میآمد که خیلی وقتها چیزی نبود و دست خالی برمیگشتیم. اگر به جنازه عراقیها برخورد میکردیم، کلی پکر میشدیم. آن روز رمز حرکت ما شد نام مبارک حضرت رقیه(س)، دختر سه ساله امام حسین(ع).
با بچههای ارتش به منطقه مورد نظر رفتیم. خیلی عجیب بود. کنار یک ساختمان خرابه توقف کردیم، به آقا جعفر که همراهم بود گفتم: رمز، نام حضرت رقیه(س) است و این هم خرابه، حتماً شهید پیدا میکنیم. کنار جاده دو شهید پیدا شد و من هم یک روضه خرابة شام خواندم. گفتم: یک شهید دیگر هست، باید پیدا شود. بچهها تعجب کردند، شروع کردیم گشتن. اثری نبود. به قرارگاه تیپ ارتش خبر رسید که اکیپ بچههای تفحص در منطقه حضور دارند. گفتند بهشان بگویید دو تا پیکر هم از یک منطقه دیگر تحویل قرارگاه تیپ شده. بیایند تحویل بگیرند. از خوشحالی بال درآوردیم. حرکت کردیم، در راه به دلم افتاد یکی از پیکرها باید مشکلی داشته باشد. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از اونها جسد یک عراقی بود! به آقا جعفر گفتم:
رمز حرکت: دختر سه ساله
محل کشف شهید: کنار خرابه
تعداد شهید: سه تا؛ به تعداد سن حضرت رقیه.
کلمات کلیدی:
«اللهم عجل لولیک الفرج»
ای مسافر شلمچه، که ...
بوی بیتالمقدس را
و ...
طنین صدای احمد متوسلیان را که ...
راه رسیدن به کربلا از قدس میگذرد
شنیدهای ... (یا ابا عبدالله، امروز فریاد میزنم ...
من به کربلا نیامدم!)
قرار من با تو صداقت است و ...
صادقانه بگویم:
توسن دستم!
به نوشتن رکاب نمیدهد!!!
دستم، که نه ...
دستهایم ... بغض کردهاند!
تب کردهاند!
دستهایم، که نه ...
مشتهایم ... آتش گرفتهاند!
چگونه میتوان نوشت؟
وقتی:
ـ صدای سوختن کودکان لبنان
قلبم را خاکستر میکند...
ـ ضجه مادران بعلبک
استخوانهایم را خرد میکند ...
اصلاً شعر به چه دردی میخورد؟
اگر
شعلههای خشم مقدس شیعه را نیفروزد ...
و کلام آخر این خشمنامه!
«دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزتری برداشت ...»*
* شعر جنگ: اثر قیصر امینپور
کلمات کلیدی:
n محمد احمدیان
یا معینالضعفا
مثل همیشه نماز جماعت صبح و زیارت عاشورا را خواندیم. باید آماده حرکت به سمت محل تفحص میشدیم که داخل خاک عراق بود. رمز حرکت آن روز به نام امام هشتم نامگذاری شد: «یا امام رضا(ع)». حرکت کردیم و با مدد از آقایمان کار را شروع کردیم. تا عصر، هشت تا شهید را بچهها بوسیدند!
چند تا شهید هویت داشتند و چند شهید هم گمنام. بچهها مشغول بررسی پیکر مطهر یک شهید گمنام بودند تا شاید مدرکی از هویت او را پیدا کنند.
خط سبزرنگی پشت پیراهنش نمایان شد.
پیراهن را کنار زدیم.
نوشته شده بود «یا معین الضعفاء»!
کلمات کلیدی:
روایت محمد احمدیان در ایستگاه حسینه
ایستگاه حسینه، به یاد دارد عطر صلواتهای رزمندگانی را خسته و کوفته از عملیات برمیگشتند تا با دوستان بازماندهشان دیدار تازه کنند. یک ایستگاه صلواتی اینجا زده بودند که خیلی معروف بود و خاطره شربتها و چاییهایش، خندهها و شوخیهای قبل از عملیات و گریهها و نالههای بعد از عملیات، هرگز از ذهنهایی که حتی یک شب در آنجا گذراندهاند، خارج نخواهد شد. و تو با حضورت در ایستگاه این مطلب را از اعماق وجودت حس خواهی کرد.
?
شهید محمود مظاهری، بچه کُلهرود، و ساکن شاهینشهر بود و بچهها بهش میگفتند محمود سوسول.
شب مرحله سوم عملیات کربلای 5 محمود گوشهای از قرارگاهمان که نزدیک ایستگاه حسینیه است، نشسته بود و گریه میکرد. ما کربلای چهار را با آن وضعیت دیده بودیم رفقایمان پیش چشممان پرپر شده بودند. خیلیها فکر میکردند محمود ترسیده. رفتم سراغش. گفتم: چی شده؟ گفت: هیچ، ولم کن. گفتم: محمود، بچهها میگویند تو ترسیدی. گفت: بگذار هر فکری که میخواهند بکنند. خیلی اصرار کردم که چرا گریه میکنی. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهید میشوم. ماندهام که چطور به ملاقات حضرت زهرا شرفیاب شوم.
این را که گفت، جدی نگرفتم. فردا که رفتیم برای عملیات، توی پنج ضعلی معروف شلمچه، یک بار دیگر دیدمش. آمد با من دست داد و رو بوسی کرد. میخواست به سمت خط عراق برای درگیری برود. گفت: محمد، بعد از بریدگی سمت راست، نزدیک اولین تانک منهدم شده بیا سراغ من.
سه چهار ساعت بعد، یکی از بچهها به من گفت: محمود رفت. گفتم: کجاست؟ دقیقا همان آدرسی را داد که قبل از عملیات به من داده بود. تیر توی صورتش خورده بود. با خودش یادگاری داشت، مثل حضرت زهرا(س).
?
عملیات بیت المقدس 7 عطش به جان بچهها افتاده بود و عملیات معروف شده بود به «عملیات عطش». بچههایی که عمل کرده بودند، برگشتند به همین موقعیت. بازماندگان، اغلب کسانی بودند که از یک قدمی شهادت برگشته بودند. هنوز لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما هر چه به آنها آب و شربت میدادیم نمیخوردند. یه یاد رفقای شهیدشان که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند.
اینجا خیلیها سیمشان وصل شد. و تو که حرکت میکنی به سمت خرمشهر شاید خواب باشی و ...
سوتیتر
هنوز لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما هر چه به آنها آب و شربت میدادیم نمیخوردند. یه یاد رفقای شهیدشان که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند.
اینجا خیلیها سیمشان وصل شد. و تو که حرکت میکنی به سمت خرمشهر شاید خواب باشی و ...
کلمات کلیدی:
n سیده زهرا برقعی
یک روز از فروردین 1337 گذشته بود که مصطفی مثل یک شکوفه بهاری، پلکهایش را چند بار به هم زد و به دنیا سلام کرد. خانة کوچکی داشتند، پدرش کارگر، مادرش قالیباف ... درآمدشان ناچیز، ولی هر ماه جلسة روضهخوانی توی همان چهار دیواری کوچک، به راه بود. مصطفی در شش سالگی، شاگرد مغازة کفاشی بود.
?
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفی تحمل نکرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت یکی از علمای اصفهان، عزمش را برای تحصیل علوم دینی، جزم کرد. اول حوزة علمیة اصفهان و بعد مدرسه عملیه حقانی قم که فقط طلابی را میپذیرفت که از جهت اخلاقی و علمی نمونه بودند.
?
«عشق» توی دل بعضیها یک جور دیگری ریشه میکند. آدم میماند توی کار بعضیها که این عشق ویژه را از کجا گیر آوردهاند. نیرویی شگرف، همه وجود مصطفی را فرا گرفته بود. با کسی انگار وعده کرده بود که هر سهشنبه، زمستان و تابستانش فرقی نمیکرد، پیاده به سمت جمکران راه میافتاد. مصطفی بیقراری عجیبی را در خاک وجودش کاشته بود.
?
حوالی انقلاب، فرمانده سپاه یاسوج بود. در جریان مبارزه با مواد مخدر، در موقعیتی که اشرار جاده را به روی او و یارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشین بیرون پرید و عمامهاش را برداشت و فریاد زد: «چرا معطلید، بزنید، عمامه من کفن منه!» ... دهان به دهان این حرف پیچیده بود.
?
هر وقت کارها را روبهراه میکرد و برمیگشت قم، دوباره یک اتفاق جدید میافتاد. حرکتهای ضد انقلاب در کردستان و مناطق اطراف ... زمزمههای شوم تجزیهطلبی... مصطفی دوباره ساکش را میبست و عازم کردستان میشد. بعضی وقتها نمیدانست برود قم و درسش را بخواند یا کردستان بماند و کارها را سامان بدهد. امام خمینی جوابش را داد: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید.»
?
جنگ که شروع شد. راهی جنوب شد. به همه روحیه میداد. سلاح به دوش، سخنرانی میکرد یا مراسم دعا برگزار میکرد. تجربة جنگ و شورشهای کردستان هم به دردش میخورد. در چند عملیات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظیفه میکرد و چندین بار هم مجروح شده بود. در عملیات آزادسازی خرمشهر، با دست شکسته حضور داشت. در عملیات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.
?
فرمانده روحانی؟! ... بعضی از فرماندهان عالیرتبه که مصطفی را نمیشناختند و برای اولین بار او را در لباس روحانیت میدیدند که وارد جلسات نظامی میشود و به طرح و توجیه نقشهها میپردازد، انگشت به دهان میماندند.
با یک همسر شهید ازدواج کرد. دو تا کارت دعوت هم برای حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود که آنها را داخل ضریح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا میکرد دعوتش را قبول کنند. روز عروسیاش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسی من روزی است که در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهی و به عنوان یک نیروی ساده و گمنام...
?
نهم مرداد 1362 بود. عملیات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسی ... منطقة حاجی عمران ... روحش تردیدی در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پیدا نشد. «شهید مصطفی ردانیپور» همه عمر دلش برای خدا پر میزد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...
سوتیتر
دو تا کارت دعوت هم برای حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود که آنها را داخل ضریح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا میکرد دعوتش را قبول کنند.
روز عروسیاش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: ...
کلمات کلیدی:
n محمد احمدیان
از اهواز که 38 کیلومتر به سمت خرمشهر خارج شوی، دست راستت (سمت غرب)، ایستگاه راهآهن حسینیه قرار دارد که از ایستگاههای بین راهی قطار است و قبل از جنگ، فعال بود و محل ایست و کنترل قطارها.
یکی از مسیرهای حمله عراق، جاده پاسگاه زید بود که نزدیک این ایستگاه است و سه راه مهم و استراتژیکی حسینه را شکل میدهد.
آن دست جاده(سمت شرق)، جاده شهید شرکت، مسیری است برای روستای دارخوین و به واسطه پل هزاردستان ارتباطش با جاده آبادان و اهواز برقرار میشد.
با یورش و وحشیگری عراقیها، این منطقة نسبتاً آباد، به تلی از خاک مبدل شد و حتی ریلهای ایستگاه، برای استفاده در مواضع دفاعی ارتش عراق از جا کنده شد.
این ایستگاه در عملیات بیتالمقدس از دست عراقیها خارج شد و میتوان آن را یکی از محورهای اصلی عملیات دانست و پس از آزادسازی، حفظ و پدافند در آن منطقه برای نیروهای اسلام بسیار مهم بود. از طرفی ارتش عراق با توجه به دشت وسیع اطراف آن و راه ارتباطی خرمشهر ـ اهواز بسیار تلاش میکرد آن را بازپس بگیرد و بعد از قبول ناتوانی در انجام این کار، با آتش شدید توپخانه در این نقطه، جهنمی از آتش درست میکرد.
در جریان عملیات رمضان، یکی از اصلیترین محورهای هجوم به دشمن بود که در آن، پاسگاه بسیار مهم زید از دست بعثیها آزاد شد.
همزمان با عملیات خیبر، یکی از محورهایی که در آن رزمندگان اسلام با اجرای تک فریب، باعث پیشروی نیروهای اسلام و کم شدن فشار در شرق دجله و جزایر مجنون گردید، همین ایستگاه است.
این ایستگاه در جریان عملیاتهای کربلای 4 و 5 و 8 و بیتالمقدس 7 هم به عنوان یکی از عقبههای مهم و فعال یگانهای خودی بود. تعداد زیادی از یگانهای عمل کننده در اطراف این ایستگاه استقرار داشتند و ایستگاه بازرسی و کنترل هم در این منطقه دایر شد که تردد نیروها را کنترل میکرد و این پست دژبانی تا پایان جنگ دایر بود.
در هفت کیلومتری ایستگاه حسینیه، در جادة شهید شرکت، بیمارستان بزرگ صحرایی امام حسین(ع) قرار دارد که در عملیاتهای کربلای 4 و 5 بیشتر مجروحان به این بیمارستان مجهز منتقل میشدند که تعداد زیادی از آنان در آنجا به شهادت رسیدند و مجروحان پس از مداوا برای ادامه درمان به عقب منتقل میشدند و همین امر این ایستگاه را بسیار حیاتی و با اهمیت کرده بود.
دشمن با بمباران هوایی این منطقه، میخواست امنیت را از آن سلب کند. و شاید پدافندهای مستقر در اطراف این ایستگاه، کمی از فشار دشمن را کم میکرد.
در آخر، وجود قرارگاه عملیاتی جنوب کربلا در هشت کیلومتری ایستگاه، اهمیت آن را بیشتر کرده بود.
کلمات کلیدی:
مرداد، ماه مرگ رضاخان (چهارم مرداد 1323ش) و مرگ محمدرضا (پنجم مرداد 1359 ش) است. مرگ کسانی که با پوشیدن لباس نظامی، داعیهدار فرماندهی ارتشی بودند که به زعم آنان قویترین ارتش خاورمیانه بود.
مطلب زیر را بخوانید. بعد مقایسه کنید با عبارات امام عزیزمان که همواره بر دست و بازوی توانمند رزمندگان اسلام بوسه میزد و پیش آنان چه اظهار تواضعی که نمیکرد!
?
از آغاز دهه پنجاه «ارتش شاه» که مینوشتند بزرگترین ارتش خاورمیانه است، آهسته آهسته از هر آنچه افسر مقاوم و تحصیلکرده بود، خالی شد. پیران بازنشسته میشدند و میمردند، و شاه، حتی ارتشبد جم، ارتشبد هدایت و مانند آنها را تحمل نمیکرد. امیران تازه، باید خوش ظاهر و زباندان باشند و بدانند که مستشار نظامی امریکا (که مرکز اداریاش کنار دفتر رئیس ستاد بود) گرداننده اصلی است و آنها باید فقط خود را مطیع شاه نشان دهند. روی پای او بیفتند و حس بزرگنمایی شاه را ارضا کنند که جز «اطاعت میشود» چیزی را نمیپذیرفت.
انقلاب که پیروز شد، امیرحسین ربیعی، آخرین فرمانده نیروی هوایی شاه، در آخرین شب زندگیاش، وقتی که دانست رفت و آمدهای روزهای آخر او با انقلابیها، به ویژه مهندس بازرگان، او را از اعدام نجات نمیدهد، سکوت چند هفتهای خود را شکست و به خبرنگاری که برای مصاحبه با او رفته بود، اسراری را باز گفت ... . ربیعی گفت: پیش از آن چند باری در جمع، شاه را دیده بودم و از ملاقات خصوصی با او میترسیدم و احتمال نمیدادم که قصد دارد مرا در جای خاتم (فرمانده نیروی هوایی که در یک حادثه مشکوک به هلاکت رسید) بنشاند. ولی شاه چنین خیالی داشت و قبلاً افسر خلبان لوطی مسلک با لهجه گاوبازهای امریکایی را پسندیده بود و گزارشی درباره او از سران نظامی خواسته بود که آن روز روی میزش بود. وارد اتاق که شدم، سلام دادم، تعظیم کردم و دولّا شدم. گذاشت تا کفش براق ایتالیاییاش را ببوسم و بعد با لبخندی که بر لب داشت، به من گفت که قصد دارد مرا فرمانده نیروی هوایی کند. باور نمیکردم. اشک شادی در چشمم حلقه بست. دوباره به پایش افتادم و بعد به من گفت: «آیا میدانی در نیروی هوایی، چند نفر از تو ارشدترند؟» میدانستم دست کم پنج نفر از مربیان و استادن خودم هنوز در نیرو بودند. نام بردم. بعد پرسید: «میدانی چرا تو را انتخاب کردهام؟» نمیدانستم. در چشمانم خیره شد و گفت: «برای اینکه تو خر خوبی هستی.» تعظیم کردم. بعد جدی شد و به من گفت: «باید فقط فرمانبردار او باشم و فقط او را فرمانده بشناسم. هر چه دیدم و شنیدم، به او گزارش بدهم.» *
* . از کتاب: چکمههای پدرم، علی شجاعی صائین، ص 145.
سوتیتر
پرسید: «میدانی چرا تو را انتخاب کردهام؟» نمیدانستم. در چشمانم خیره شد و گفت: «برای اینکه تو خر خوبی هستی.» تعظیم کردم. بعد جدی شد و به من گفت: «باید فقط فرمانبردار او باشم و فقط او را فرمانده بشناسم.
کلمات کلیدی:
n داوود امیریان
شب عملیات بود. قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریبچی بودیم، جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مینها را خنثا کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.
منطقه غرق در سکوت بود. فقط هر چند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بیهدف به سوی خط خودی شلیک میشد. عرقریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مینها را درمیآوردم و چاشنیاش را باز میکردم یا سیم تلهای را که بین دو مین جهنده بود، میبریدم.
آخر سر به انتهای مین رسیدم. نفس راحتی کشیدم. میدانستم که تا لحظاتی دیگر پیشقراولان لشکرمان از راه میرسند و آنوقت دشمن را غافلگیر و حقشان را کف دستشان میگذاریم.
یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین و چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود نگاه کردم. در آن تاریکی فقط سیاهی یک آدم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین، نگهبانی میداد. اول خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمیدانم چه طور شد که زد به سرم آرتیستبازی دربیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلمهای سینمایی، گربهوار بروم و از پشت بپرم روی او و ناکارش کنم.
بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلمها دیده بودم که چه طور قهرمان میپرد و با یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا درمیآورد و بیهوش میکند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار که با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت به طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلا بگو. غولتشن بود. دو متر قد و یک متر عرض. سبیل از بناگوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دومی را بزنم که مشتم توی پنجهاش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم د بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم. چنان میزد که انگار قاتل پدرش را میزند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود میآمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده دردناکی از حنجره بیرون دادم. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان میرسید! مثل شیرهای گرسنهای که به یک گاومیش حمله میکنند، از سر و کلهاش آویزان شده بودیم و میزدیمش. من که دل پر خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز میگرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ میزدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بیرحمی بود که به جان چند دانشآموز درس نخوان و شلوغ افتاده است. حالا ما پیچ و تاب میخوریم و گریهکنان خدا را صدا میزدیم و او هم میزد. داشت دخلمان را درمیآورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد پس کلهاش و او با هیکل سنگین تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له میشدم که بچهها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند و انگار بخواهند یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورند، او را از روی من انداختند کنار.
حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و نالهکنان داشتیم پک و پهلویمان را میمالیدیم. لامروت جای سالم در تن و بدنمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که:
شما چرا به این حال و روز افتادهاید؟
ـ اِ اِ اِ نگاه کنید، انگار زیر تانک رفتهاند؛ یک جای سالم توی بدنشان نیست.
ـ برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟
یکی از بچهها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد. اما ای کاش تعریف نمیکرد. چون تا دمیدن روشنایی روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلکها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم.
سوتیتر
خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده دردناکی از حنجره بیرون دادم. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان میرسید! مثل شیرهای گرسنهای که به یک گاومیش حمله میکنند، از سر و کلهاش آویزان شده بودیم و میزدیمش.
کلمات کلیدی:
n حمیده رضایی (باران)
(به او که آرام بود و بی قرار، به شهید عباسِ بابایی)
کی بود که نشناسدش. پیرمردها و پیرزنهای فقیر روستایی که خرج زندگی و دوا و درمانشان را میداد، سرباز وظیفههای پادگان که مثلِ یکی از خودشان با آنها بود، مهمانخانهدارِ جادة قزوین ـ رشت که با آنهمه مشغله گاه و بی گاه سراغش را میگرفت، یا «شکر علی» آبکش، پیرمردِ فقیرِ روستا که از آمریکا برایش نامه مینوشت؟ پیرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش برای او مراسم بگیرد، پیر مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛ عباس مردِ خدا بود. این را من نمیگویم. پدرش میگوید که از همان بچگی این را در او دیده بود، از همان وقتی که میدید برای تزریقات از بیمارانِ فقیر پولی نمیگیرد. یا آن موقع که فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوین و وقتی برای اجرای تعزیه سوار اسب شد، فوراً آمد پایین، چون یک لحظه احساس کرد غرور او را گرفته و دیگر سوار اسب نشد. ترسید خودش را گم کند؛ امّا عباس خودش را گم نکرد. هیچ چیز نتوانست عباس را گم کند. نه آن پست و مقام و نه حتی آن خانههای سازمانیِ مخصوصِ افسران و اگر باور نمیکنی از همان درجهداری بپرس که عباس خانة خودش را با اصرار به او داد که خانوادة پرجمعیتی داشت و خودش به خانة کوچکتری رفت. انگار نه انگار که خودش مقامِ ارشد است و او یک درجهدار. یا نه برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقة هوایی، از او که عباس با دستهای خالی ماشینش را بکسل کرد. چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به سلام و احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند. سرهنگ چقدر ترسیده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب؛ اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوی آب رفتی، میخواهی شنا کنی؟» و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود؛ مرد خدا.
بچهها هم دیگر بابا را شناخته بودند، مهربانی بابا را، این را آن وقتی فهمیدند که بابا تلویزیونِ رنگیِ اهداییشان را داشت از خانه میبرد و آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچهها شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیونِ رنگی را؟» و بچهها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهربانی نگاهشان کرد و گفت: «پس حالا که شما بابا دارید، اجازه بدهید من این تلویزیونِ رنگی را به یکی از خانوادههای شهدا بدهم تا دلِ بچههای این شهید که بابا ندارند شاد شود.» و از همان وقت بود که دیگر، بچهها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.
و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتی عباس او را راهیِ خانة خدا کرد و خودش مجبور شد برود سمت خلیج فارس؛ آخر، باز منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرین پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبری نبود. زنگ زد. گفت: «پس چی شد؟ چرا نمیآیی؟» شنید که: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.» و سکوت کرد. چه میتوانست بگوید، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا میگفت میکرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و کاری کرد که خدا به دیدار خودش بخواندش. کاری کرد که فرشتهای مأمور شود جای او به عرفات برود، فرشتهای که روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجید طیب، به شکلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجید ناباورانه به او چشم دوخت که آنجا با لباس احرام در حال نیایش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آری، عباس جای خانة خدا به زیارت خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا این را خوب میدانست.
کلمات کلیدی: