برشهایی از یادداشتهایم در سفر جنوب
م.ن. ـ قم
در زندگی هر کس، فرصتهایی هست که در آن روزهای خوبی را تجربه کند. ما هم خوبترین روزهایمان را در بیابانهای جنوب گذراندهایم. جاهایی که میتوان نامشان را سرزمین نور نهاد. جاهایی که زمانی عدهای از عاشقان و عارفان، به فرمان حسین زمان خویش برای ستیز با ظلم، گرد هم آمده بودند.
?
دعوتنامهای از سوی شهیدان آمده است. بعضی میگویند «همت» است و عدهای میگویند «قسمت»؛ اما نه، به راستی «دعوت» است.
راستی چرا چنین مهمانیای را به راه انداختند؟ آیا تنها برای اینکه یادی از آن مردان عاشق کنیم و یا اینکه چند روزی را صفا کنیم و برگردیم و بعد از مدتی نیز فراموش کنیم و یا چند ماهی با شهدا زندگی کنیم؟ اگر هدف دعوت، فقط در این خلاصه شود که بسیار کم است. بعید است ما را دعوت کنند برای مدتی خوب بودن. هدفی والا در کار است.
آری! دعوت شدهایم که معنای زندگی را بفهمیم. بدانیم که چگونه باید زیست. معنای لذت و عشق را درک کنیم. طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه حیات دهیم. بدانیم اگر تا به حال زندگی زیبا نداشتهایم، چطور میشود زیبایش کرد و چطور میشود به هر کاری رنگ خدایی داد. پس سفر میکنیم به همان جایی که بوی خدا میدهد؛ بوی بهشت، بوی حسین(ع)، بوی علی(ع)، بوی زهرا(س). میهمان کسانی میشویم که خاکی بودند در عین آسمانی بودن؛ کوچک بودند در نظر خود و بزرگ در نظر دیگران. آشنایانی بودند غریب.
?
کمی بعد از اذان مغرب به دوکوهه میرسیم. پادگانی درکیلومتر ده اندیمشک، مقر اول لشکر 27 حضرت رسول(ص) درطول دفاع مقدس. قبل از ورود باید بر سردر پادگان عشق سلامی دهی و از نام سردار سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان مدد بگیری و قدم بگذاری. اینجا قرار بیقراران است. چه آرام است دوکوهه! سکوتش حرفهای بسیار دارد! این آرامش و سکوت، از هزار فریاد بالاتر است.
جلوی حسینیه حاج همت در وسط پادگان، صفهای نماز جماعت تشکیل میشود. همه قامت میبندند. اینجا باید اقتدا کرد به شهیدانی که پیش از ما قامت بستهاند؛ به همت، به متوسلیان، به ... .
«به دوکوهه خوش آمدید. اینجا مکانی است که بچهها از شهر که میآمدند اینجا کمکم برای جبهه آماده میشدند. اینجا بچهها لباس شهر را در میآورند و لباس خاکی بر تن میکردند و رنگ و بویی دیگر میگرفتند، اینجا بچهها راز و نیازهایی داشتند. این ساختمانها، محل استقرار گردانهای پیاده بود. امروز کاروانهایی که میآیند، اگر بخواهند شب را در دوکوهه مستقر شوند، در این ساختمانها که بازسازی شده اسکان مییابند. هر کدام از این ساختمانها مربوط به گردانی بوده: گردان عمار، میثم، کمیل، مقداد و...» حاج آقای پناهیان برای ما سخن میگفت؛ از دو کوهه و از مردان آن.
?
ماییم و بیابان. پاسی از شب گذشته است. بچهها به ستون یک میایستند تا پیادهروی در شب را تجربه کنند. در پیادهروی شب، بچهها نباید حرفی بزنند. راهی را که طی میکنیم، بیابانی است تاریک که هیچ اثری از شهر و ساختمان وجود ندارد. چراغمان تنها فانوسهایی است که با نور کم سوسو میزنند.
روی سنگهای بیابان مینشینیم و به توضیحاتی درباره پیادهرویهای رزمندهها گوش میسپاریم: «بچهها در این پیادهرویها باید خیلی مواظب بودند که در ستون حرکت کنند و ستون را گم نکنند. از فرد جلویی عقب نمانند؛ چرا که ممکن است راه را گم کنند و یا خوابشان بگیرد. کسی نباید حرفی میزد. این پیادهروی کجا و آن پیادهرویها کجا و تازه بچهها ساعتهای طولانی میرفتند با کولهپشتیهایی پر از تجهیزات و اسلحه و مهمات.»
?
صبحهای منطقه خیلی زیباست. بچهها با پخش مناجات روحبخش امیرالمؤمنین(ع) بیدار میشوند. نماز صبح را به جماعت میخوانیم و پس از زیارت عاشورا و صبحانه به مقصد بعدی حرکت میکنیم.
?
با گذشتن از پل سابله (محل درگیری رزمندگان اسلام با تانکهای عراقی در عملیات طریقالقدس) به منطقه عملیاتی فتحالمبین میرسیم. منطقه باصفایی است. مقدس است و زیبا. از شیارهایی که یادگار دوران جنگ است و هر یک خاطره دهها شهید را در سینه دارند. با زمزمه «کجایید ای شهیدان خدایی» به سوی قتلگاه شهیدان میرویم و بر روی خاکهایی مینشینیم که با خون و جسم شهیدان آمیخته است.
?
در مسیر فکه، پاسگاههای عراقی و میادین مین پاکسازی نشده به وضوح دیده میشود. در این منطقه دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 انجام شده است. رزمندهها حدود چهارده کیلومتر را در رملهایی که تا زانو در آن فرو میروی، راهپیمایی کردند و از میدانهای مین، سیمهای خاردار حلقوی و چتری و میلگردهای خورشیدی گذشتند و تازه آن وقت به خاکریز مقدم دشمن رسیدند؛ دشمن آماده، مسلح و تازه نفس. بچهها در این منطقه واقعاً خوب جنگیده و حماسه آفریدند.
اینجا معراج شهدای گردان حنظله است و روایت عطش آن، کربلا را تداعی میکند.
?
از خاکریزهای طلاییه بالا میرویم و بالای یک شیار مینشینیم و پای سخنان سرداری مینشینیم که از شهدا میگوید و خاطراتش و از وظیفه ما در پاسداری از خون آنان.
هوا طوفانی شده و گرد و غبار همهجا را گرفته است. اینجا بوی کربلا میدهد. چه رازیست بین اینجا و کربلا؟ به راستی شهید میثمی چه دیده بود که میگفت: «شهدایی که در طلاییه ایستادند اگر در کربلا هم بودند، میایستادند».
?
به نزدیکیهای اروند که میرسیم، نخلهای بلند یکدست دیده میشود و در طرف دیگر نخلهای سوخته و سر جدا را میتوان دید. غروب روز جمعه به اروند میرسیم. نماز مغرب و عشا را میخوانیم. رودخانه اروند منشعب شده از دجله و فرات و کارون است. مهمترین عملیاتی که در این منطقه صورت گرفته، عملیات والفجر8 و کربلای3 بوده است.
عملیات والفجر هشت، مصادف بود با ایام فاطمیه. بچهها روضه حضرت زهرا(س) میخواندند و میگفتند میخواهیم انتقام سیلی زهرا(س) را بگیریم. میگویند شب عملیات باران شدیدی میآمده. بچهها کنار نیزارها با هم وداع میکردند و از یکدیگر حلالیت میطلبیدند.
در ساحل اروند، در تاریکی شب مینشینیم و مرغ خیال را تا کنار نهر علقمه پرواز میدهیم؛ ذکر مصیبت حضرت ابالفضل العباس(ع). اروند حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. از خلوص بچهها، از ایمان، از عشق و صفای بچهها. چه غمانگیز است لحظههای جدا شدن از اروند، اما باید رفت. باید رفت و زندگی کرد. باید رفت و زانوی غم در بغل نگرفت و باید خوب به وظیفه عمل کرد. خوب دینداری کرد. آری! سخت است، اما باید رفت.
از درههای پستی تا اوج سربلندی
کی میتوان رسیدن، بی رنج و بی مشقت
?
در یک هوای گرفته و ابری به سمت شلمچه حرکت میکنیم. از ماشینها که پیاده میشویم، باران زیبایی شروع به باریدن میکند. اینجا که قدم میگذاریم، خود را در کربلای حسین(ع) میبینیم. کمی اگر چشم دلت را باز کنی، صدای العطش بچهها را میشنوی. بنشین روی خاکها با خدای خود عهد کن که از این به بعد خوب زندگی کنی. در این هنگام صدای شهدا را نیز میشنوی که «تو چه میکنی؟ چرا دائم ندای چه کنم چه کنم سر دادهای و چرا به خود نمیآیی؟ چرا زیبا نماز نمیخوانی؟ چرا با عشق دینداری نمیکنی و چرا دائم توبه میکنی و میشکنی؟ چرا قول میدهی و درست نمیشوی؟ چرا روزی خوبی و روز دیگر خرابش میکنی؟ چرا زمان مناجات، حال تو خسته است؟ آیا با این حال و وضع میخواهی جزء یاران مهدی(عج) باشی؟ و هزار چرای دیگر...
اینجا شلمچه است؛ جایی که عملیات کربلای پنج با رمز «یا زهرا» را به خود دیده است؛ عملیاتی که پایان پیروزمندانه جنگ محسوب میشود.
?
در حسینیه شلمچه جمع میشویم. باید وداع کنیم. حاج آقا پناهیان میخواهد سخنرانی کند. کاروانهای دیگر نیز جمع میشوند. انگار میخواهیم برای شهدا مراسم بگیریم. بغض گلویمان را میفشارد و سپس به قطرات اشک تبدیل میشود. حاج آقا نیز نمیتواند سخن را آغاز کند. با بغض درگیر میشود. از شلمچه میگوید و روضه وداع میخواند.
?
تازه با شهدا رفیق شده بودیم. تازه راحت داشتیم حرفها و دردهایمان را بهشان میگفتیم. اما باید رفت...
?
خداحافظ دوکوهه، خداحافظ فکه، خداحافظ خرمشهر، خداحافظ اروند، خداحافظ طلاییه، خداحافظ شلمچه. خداحافظ دوستان خوب من.
خداحافظ ای روزهای خوش زندگی من!
امین، از اینجا به بعد برای ستون کمکهای مردمیه.
کلمات کلیدی:
نگاهی به زندگی شهید رنتیسی
تحقیق: ؟ احمدی
علیاصغر کاویانی
نام عبدالعزیز علی عبدالحفیظ رنتیسی در شمار نام کسانی است که در راه آزادی فلسطین و قدس عزیز جهادگرانه ایستادند و در صف مجاهدان و رزمندان اسلام قرار گرفتند. اوج فعالیتهای دکتر رنتیسی با حضورش در تأسیس جنبش حماس و رهبری آن رقم خورد. پس از ترور شیخ احمد یاسین، رهبر حماس، به دست گروه ترور صهیونیستی در 22 مارس 2004، دکتر رنتیسی از سوی جنبش حماس به رهبری و فرماندهی این جنبش معرفی و انتخاب گردید. روزنامه جمهوری اسلامی در خرداد 1383 درباره او نوشت: رنتیسی در شرایطی که اکثر مسئولان کشورهای عرب و حتی برخی از شخصیتهای فلسطین به مصالحه و مذاکره با رژیم اسرائیل دلخوش کرده بودند، به مبارزه و جهاد میاندیشید و هرگز حاضر به سازش با اسرائیل نشد. او تنها راه نجات فلسطین را مقاومت میدانست.
عبدالعزیز علی عبدالحفیظ رنتیسی در 23 اکتبر 1947 در روستای ینبا (روستایی بین عسقلان و یافا) به دنیا آمد. شش ماهه بود که پس از جنگ سال 1948 خانوادهاش به نوار غزه پناه بردند و در اردوگاه خانیونس سکنی گزیدند. عبدالعزیز در میان 9 برادر و 3 خواهر بزرگ شد.
شش ساله بود که تحصیلات خود را در مدرسهای وابسته به سازمان رسیدگی به پناهندگان فلسطینی آغاز کرد و به خاطر شرایط سخت اقتصادی خانوادهاش مجبور شد همزمان با تحصیل کار کند.
در سالهای تحصیلی وضعیتی ممتاز داشت. سال 1965 دروس دبیرستان را به پایان برد و به اسکندریه مصر سفر کرد. وی در آنجا تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته پزشکی آغاز کرد و در سال 1971 از دانشگاه اسکندریه فارغ التحصیل گردید.
دکتر رنتیسی به قصد خدمت به مردم مظلوم فلسطین به نوار غزه برگشت و در بیمارستان "ناصر" در خان یونس به کار مشغول شد. اما به دلیل اینکه اداره بهداشت اجازه ادامه تحصیل به کارکنان خود را نمیداد، با عدهای از همکارانش اعتراض و اعتصاب کردند و سرانجام موفق شد برای ادامه تحصیل به اسکندریه بازگردد و در رشته پزشکی اطفال، درجه تخصص بگیرد.
در سال 1981 جمعیت پزشکان در اعتراض به مالیات گزافی که از سوی اشغالگران صهیونیسم وضع شده بود، سه هفته اعتصاب کردند. در سازماندهی این اعتصاب، رنتیسی یکی از مهرههای اصلی به شمار میرفت. در همان ایام، مردم غزه هم قیامی را در حمایت پزشکان معترض انجام دادند. مدتی بعد در سال 1982 رنتیسی به دلیل امتناع از پرداخت مالیات به اسرائیلیها دستگیر و بازداشت شد.
دکتر رنتیسی در سال 1984 از کار در بیمارستان بر کنار شد. هنگام برکناری وی افسر صهیونیستی که مسئول پرونده او بود چنین نوشت: «این فرد به هیچ وجه اجازه بازگشت دوباره به بیمارستان را ندارد، مگر با حکم کتبی وزیر دفاع اسرائیل.»
رنتیسی در سال 1987 در دانشگاه اسلامی غزه و در رشتههای علوم پایه، ژنتیک و انگلشناسی به تدریس مشغول شد.
حادثه المقطوره که طی آن یک صهیونیست عمدا با کامیون خود به خودرو حامل کارگران فلسطینی زد و همه آنها را به شهادت رساند، جرقه تأسیس جنبش مقاومت اسلامی شد.
رنتیسی در یک سخنرانی افشاگرانه، این حادثه را عمدی و هدف از آن را کشتار ملت فلسطین اعلام کرد که با شعله ور شدن آتش خشم مردم همراه شد. به دنبال این حادثه و راهپیمایی گسترده، اهالی جبالیا در اعتراض به این اقدام تروریستی با رهبران اخوانالمسلمین در غزه با تشکیل جلسهای به ریاست عبدالعزیز رنتیسی تصمیم گرفتند که انتفاضه را آغاز کنند و در شب نهم ماه دسامبر 1978 از تشکیل جنبش مقاومت اسلامی خبر دادند. با اولین بیانیه این تشکیلات، مبارزات از مسجد آغاز شد و مرحلهای جدید از حیات جهادی آغاز گردید.
دکتر رنتیسی در 17/12/1992 به همراه 416 مبارز فلسطینی از جنبش مقاومت اسلامی حماس و جهاد اسلامی، از جمله شیخ احمد یاسین به جنوب لبنان تبعید شد. او به عنوان سخنگوی تبعید شدگان با تلاشهای بسیاری که انجام داد، موفق شد تبعید شدگان را به وطن بازگرداند. اما بلافاصله پس از بازگشت به فلسطین در یک دادگاه نظامی اسرائیل به سه و نیم سال حبس محکوم شد.
پس از آزادی در سال 1997 به تقویت جنبش حماس پرداخت؛ زیرا این جنبش در سال 1996 به خاطر کارشکنیهای دولت عرفات ضعیف شده بود.
اقدامات قاطعانه و شجاعانه او در راستای تجدید حیات جنبش حماس، خوشایند دولت خودگران فلسطین واقع نشد و این بار توسط این دولت دستگیر شد و در آوریل 1998 روانه زندان گردید. این اولین و آخرین باری نبود که دولت عرفات او را دستگیر کرد، او در مجموع 27 ماه زندان چشیده بود.
دکتر رنتیسی در برابر موج ترور رژیم صهیونیستی چنین میگفت: برای اطمینان به شما اعلام میکنم که شهادت رنتیسی، زهار، هنیه، نزار ریان، سعید صیام و دیگران، جز بر عشق و همبستگی ما نمیافزاید؛ چرا که ما در این دنیا دست در دست هم بر ادامه مقاومت و مبارزه با دشمن عهد کردهایم و فردای قیامت، آن هنگام که در برابر خداوندگار خود حاضر میشویم، در کنار همدیگر خواهیم ماند. بنده از شارون و همدستانش میخواهم که این خیال باطل را از سر بیرون کنند و بدانند که با وجود مشکلات پیش رو، راه مقاومت همچنان ادامه دارد و شهادت تنها راه منتهی به بهشت است، از همین رو سستی و ضعف را به قلب ما راهی نیست.
رنتیسی یک روز قبل از شهادتش در مصاحبه مطبوعاتی، با به تصویر کشیدن جنایات صهیونیسم اذعان کرد که پیروزی در انتظار ملت فلسطین است. وی با اشاره به اینکه در این سالها دهها هزار فلسطینی متجاوزانه و ناعادلانه قتلعام و میلیونها نفر از خانه و کاشانه خود آواره گشتهاند، گفت: قدرت دشمن نمیتواند مانع از تحقق پیروزی شود. چه بسیار کشورهای ستمگری که در اوج قدرت فروپاشیدهاند. این بلایی است که به سر آلمان و اتحاد جماهیر شوروی سابق آمد و عجیب نخواهد بود که آمریکا و رژیم صهیونیستی در عین قدرتمندی نابود شوند. فکر میکنم اراده جوانان فلسطینی، هزاران مرتبه قویتر از سربازان صهیونیست است.
او هنگامی که همراه با شیخ احمد یاسین در سال 1990 در زندانهای اسرائیل به سر میبرد، قرآن کریم را حفظ کرده بود. همسر رنتیسی با بیان اینکه قرآن کتابی بود که در زندگی شهید رنتیسی نقش اصلی را داشت، میگوید: سعی میکرد از وقتش برای مرور محفوظات قرآنی خود استفاده کند. هر چه هم سرش شلوغ بود، قرآن را رها نمیکرد و نمیگذاشت آنچه را حفظ داشت، از یادش برود.
شنبه 29 فروردین 1383 هنوز یک ماه از انتخاب رنتیسی به عنوان فرمانده جنبش حماس نمیگذشت که اندکی پیش از اذان مغرب با فرزندش احمد که راننده خودرو وی بود، از منزل خارج شد. احمد پدرش را به مکان مشخصی در غزه میرساند و چند دقیقه بعد، اکرم منسی نصار با خودروی دیگری به مکان از پیش تعیین شده آمد و دکتر سوار بر آن ماشین شد. خودرو که با تمام سرعت دکتر را به پناهگاهش میرساند، هدف موشوکهای آپاچی قرار گرفت.
شهید رنتیسی بر خلاف تبلیغات سوء دستگاههای شایعهپراکنیهای آمریکا و اروپا، یک زندگی کاملاً ساده و معمولی داشت و با خانواده و فرزندش بسیار مهربان بود. محمد، پسرش میگوید: روز شهادت، وقتی خواست از منزل خارج شود، به کتاب اشعار اسلامی تفأل زد و شعری با این مضمون آمد «خدایا، همه آرزویم شهادت است». رو به همسرش گفت: این بهترین و والاترین شعری است که در زندگی دوست دارم. عبدالعزیز عبدالحفیظ رنتیسی پس از سالها مجاهدت و مبارزه در راه اعتلای حق و آزادی فلسطین از چنگال صهیونیسم به فیض شهادت نایل آمد و با وجود تبلیغات مسموم استکبار جهانی و صهیونیسم، بیش از 114 شخصیت و سازمان بینالمللی، ترور او را محکوم کردند. دکتر رنتیسی با شهادت خود خون تازهای در رگهای جنبش حماس بخشید.
کلمات کلیدی:
مریم رهبری ـ تهران
هوا بارانی است. نمیدانم چرا یاد تو افتادم. یاد اشکهای آخرین خداحافظیات که در میان پلکها پنهان شد. یادت هست این مادرت بود که رویت را بوسید و تو را از زیر نورانیترینها رد کرد؟ یادت هست چند قدمی برداشتی و با یک نگاه دیگر به مادر از آن کوچه گذشتی؟
مادر میدانست که نباید پشت سر مسافرش گریه کند؛ اما اشکها این را نمیفهمیدند و بعد از رفتن تو، باریدند. آخرین نامهات را که نوشتی، یادت هست؟ روبهرویت برهوتی از عشق بود و در نگاه تو این زمین و آسمان بودند که در یک نقطه به هم متصل میشدند؛ زمین خاکی و آسمان آبی. آیا برای تو هم وصلی خواهد بود؟ روی آن تخته سنگ نشسته بودی و قلم را بیپروا حرکت میدادی. در کنار تو لاله روییده بود. برای مادر چند شاخه چیده بودی. آری! آخرین نوشتهات هنوز با همان لالهها در کنار عکس تو روی طاقچه قدیمی خانهاند. مادر هر روز به آنها نگاه میکند و با اشک دل به لالههای تو آب میدهد.
میدانی تا به امروز هنوز هیچ کس جرئت کنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطرهای که در کنج ذهنش امید دیدار تو را میدهد، آخرین لبخندت است وقتی که از پیچ کوچه میگذشتی و دستی که بالا بردی. مادر حالا میفهمد که تو میخواستی بگویی «مسافر آسمانی» اما فقط اشاره کرده بودی؛ بیهیچ حرفی.
?
ثانیههای انتظار سالها بود که میگذشت تا اینکه صدای دستی لرزان روی زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ یکی از آنها که مانند تو مسافر آسمان بود، اما...
نگاهی به مادر کرد و سرش را در گریبان فرو برد. شرم، اشک، لرز، همه چیز از درون او موج میزد. دست به جیب برد و پلاک نیمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاکی که با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبری داشت؟... هیچ...
از آن به بعد، تنها سنگهایی که روی آنها نوشته بودند «شهید گمنام، فرزند روحالله» همدم روزهای تنهایی مادر شد.
کلمات کلیدی:
شیعه با یاد و نام محمد(ص)، آن پیامبر رحمت نفس میکشد. نام و یاد پیامبر اعظم(ص) همواره با رزمندگان و شهدا بوده است. جبههها قدمگاه رسولالله(ص) است. فهرست عملیاتهای سپاهیان اسلام را نگاه کنید. چند عملیات به نام و رمز «محمد رسولالله(ص)» مزین شده است. بزرگترین لشکر سپاهیان اسلام، لشکر 27 محمد رسولالله است که نام مبارک پیامبر اعظم را همواره با خود دارد.
«سپاه محمد(ص)» نیز عنوانی است که برای بزرگترین اعزام سراسری بسیجیان به جنگ نهاده شده است و نشان از عظمت این نام و صاحب آن در میان رزمندگان داشت. صلوات، عطری است که همواره در جبههها پراکنده بود: خداوندا بر محمد و آلش درود فرست. و چه بسیار تابلو نوشتهها و پیشانیبندهایی که به نام مبارک رسولالله(ص) مزین بود.
کلمات کلیدی:
حسن ابراهیمزاده
آنکه بیراهه میرود هرگز به مقصد نمیرسد. آنکه در «سراب» «من» و «مایی» سیر میکند هرگز «سیراب» از دست «او» نمیشود؛ تا چه رسد که گرمی لبان «او» را بر لبان خویش حس کند.
قرعه در آغوش گرفتن رسول خدا(ص) و سیراب شدن از لبانی که آبشار وحی خداوندی است تنها زیبنده آنانی بوده و هست که «هنر» «سیر الیالله» و چگونگی «سبو» گرفتن در برابر یار را به خوبی آموخته باشند؛ هنری که امام شهیدان از آن به «هنر مردان خدا» یاد میکند. هرگز اینگونه نبوده و نیست که «مطهری» و همه شهیدان «مطهر» کربلای خمینی یک شبه هنر خود را بر قاب زندگی خویش به تصویر کشیده باشند و یا قدح «شهادت» ـ این شیرینترین شهد آفرینش ـ را به یکباره سر کشیده باشند؟! هرگز...
مقصد مطهری را مبداء حرکت او رقم زد و روزی که او از «سراب» «ایسمها و ایستها»ی مکاتب الحادی گذشت و به سودای زمزم عشق هرولهکنان بین صفای «سنت» و مروه «کتابالله» «سعی» کرد، نام او نه در دفتر سیراب شدگان دست رسول خدا(ص) بلکه در مصحف جرعهنوشان لبان آن جوششگاه همیشه تاریخ به ثبت رسید؟
حجتالاسلام والمسلمین محمد رضا فاکر در خاطرات خود میگوید:
ایشان زمانی خودشان خوابی دیده بودند که خانواده ایشان برای من گفتند که چند شب قبل از شهادت، مرحوم آقای مطهری برای نماز شب از خواب بیدار شدند، همیشه برای نماز شب بیدار میشدند. خانواده ایشان وقتی که بیست سال پیش، تشریف آورده بودند، منزل ما، این را فرمودند. فرمودند که مرحوم آقای مطهری که آن شب بیدار شدند، دیدم ایشان ]برعکس[ همیشه که بیدار میشدند، یک جوری آرام حرکت میکردند که ما از خواب بیدار نشویم، ولی آن شب من دیدم ایشان از خواب که بیدار شدند، پاهایشان را محکم به زمین میزنند. من بیدار شدم و گفتم چی شده شما امشب این جوری راه میروید؟ برگشتند. تا دیدند من بیدار شدم فوراً آمدند. نشستند و دست من را گرفتند گذاشتند روی لبهایشان. گفتند: ببینید لبهای من داغ است. من دست گذاشتم، دیدم لبهای ایشان داغ است. گفتند: «خواب دیدم الآن پیغمبر لبهای من را بوسید.» خوب وقتی رسول اکرم(ص) لبهای کسی را میبوسد، خیلی معنی دارد؛ یعنی یک دنیا معنی دارد. یعنی معلوم میشود تمام روح آقای مطهری در آن لبهاست و در دفاع از اسلام است و این مسئله با تمام خلوص نیت انجام میگرفت. رسول اکرم(ص) واقعاً این لبها را به این جهت بوسیدند. این بوسه باعث شد که مرحوم مطهری تا دوران قیامت زنده بماند!(1)
پینوشت:
1. گفتوگوی نگارنده با حجتالاسلام والمسلمین محمد رضا فاکر، از چشمه تا دریا، ص 90 و 91.
کلمات کلیدی:
روایت حجتالاسلام محمد صادقی در گرمدشت؛ جادة اهواز ـ خرمشهر
روایت همین جادهای است که تو لااقل یک بار و شاید برای اینکه خرمشهر را به مقصد طلاییه ترک کنی، از آن عبور کردهای. اما شاید نمیدانستی که همین جادة آسفالته چه روزهای کربلایی را به خود دیده و چه خونهای پاکی در کنارههای آن ریخته است. کاروان شما از خرمشهر که خارج میشود، ده پانزده دقیقه بعد میرسد به ایستگاه راهآهن گرمدشت.
?
نفسها در سینهها حبس شد، همه در انتظارند، تا ساعتی دیگر چه خواهد شد؟ اگر نتوانیم، اگر نشود... اگر بچهها قتل عام بشوند... اما نه، خدا با ماست. ما برای رضای خدا کار میکنیم، برای او، در راه او و با امید به او شروع میکنیم، الهی رضاً برضاک تسلیماً لامرک. اما چگونه جوابگوی مادران و فرزندان چشم به راه باشم؟! نه نه! ... چگونه چشمان نگران و امیدوار پیر مرادم را فراموش کنم، او که در انتظار آزادی خونینشهر قهرمان چشم به رشادتهای فرزندان خود دارد؟ نه، بچههای من حاضر به عقبنشینی نمیشوند. اگر لازم باشد، خودم هم همراه آنها میشوم.
چند لحظه بعد، صدای دلنشین و پر صلابت حاج احمد بلند شد: «ما با توکل به خدا اقدام میکنیم. حاضر نیستیم زحماتی را که متحمل شدهایم، نادیده بگیریم. شما هم یه وظیفه خودتان که پشتیبانی ماست عمل کنید. ما تا آخرین نفر و آخرین نفس، پای این حمله ایستادهایم.» با جواب قاطع و عاشقانه فرمانده دلیر تیپ 27 محمد رسولالله(ص) موضوع لغو عملیات در آن شب منتفی شد. ساعت 11:30 دقیقه شب دهم اردیبهشت، نیروهای پنج گردان عملیاتی محور سلمان به جاده اهواز ـ خرمشهر رسیدند؛ اما همان دقایق نخستین، با آتش پر حجم دشمن روبهرو شدند. اگر جاده تصرف میشد، برای دشمن فاجعه بود. چون ارتباط نیروهایشان در مناطق شمالی و جنوبی غرب کارون کاملاً قطع میشد. در حقیقت یک بار دیگر بعد از فتحالمبین، تیپ 27 یک نفوذ عمیق و ساکت را به اجرا گذاشته و حال در قلب دشمن حضور یافته است.
بعثیها از حسایت فوقالعاده جاده اهواز ـ خرمشهر آگاه بودند و میدانستند که این جاده، جاده مرگ و زندگی است. نباید از دست بدهندش. بلافاصله دو تیپ تقویت شده زرهی و مکانیزه را به سمت منطقه درگیری اعزام کردند.
نبرد، لحظه به لحظه شدت بیشتری مییافت و مقاومت سرسختانه دشمن نیز کماکان ادامه داشت. کار خیلی سخت شده بود، که در نهایت حاج احمد مجبور شد نزدیکیهای اذان صبح آقا محسن را برای حل مشکلات گردان میثم و مقداد که از همه سو زیر آتش شدید دشمن قرار گرفته بودند، به آن منطقه بفرستد.
با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسیار خطرناکتر از ساعات اولیه حمله شد. حالا دیگر هواپیماهای دشمن به محض سر زدن سپیده، بر فراز منطقه به پرواز درآمده بودند و نیروهای در حال تردد این تیپ را بیوقفه و با شدتی ناگفتنی، بمباران میکردند. پاتکهای سنگین لشگرهای مجهز زرهی و مکانیزه دشمن نیز کار را سختتر کرده بود. آهن و تن به تمام معنا به مبارزه آمده بودند. آنطرف تانک بود و زرهپوش و بمب و این طرف... .
محسن وزوایی که تا این لحظه سرگرم هدایت عملیاتی گردانهای زیر مجموعه محور محرم بود، رهسپار ایستگاه گرمدشت، یعنی نقطه اوج درگیری نیروهای تیپ 27 با تانکهای دشمن میشود. بچهها در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر در محاصره زرهپوشهای دشمن بودند. دهها تانک از سمت جنوب ایستگاه گرمدشت به سوی مواضع این دو گردان به راه افتاده بودند. محسن وزوایی شخصاً فرماندهی عملیات دو گردان را به عهده گرفت. تانکها که نزدیک شدند، در قرارگاه نصر2، موجی از اضطراب و نگرانی ایجاد شد. از بلندگوی مرکز پیام قرارگاه نصر2، صدای فرمانده محور محرم که در حال صدور فرمان پیشروی به کلیه واحدهای تحت امر خود بود، به گوش رسید: «به کلیه واحدها! به کلیه واحدها! همه سریع به جلو پشیروی کنید! اللهاکبر!» در داخل قرارگاه، همت با نگرانی و بغضی فرو خورده، رو به حضار میگوید: «بچهها دارند اللهاکبر میگویند. تانکهای دشمن اذیتشان میکنند، میگویند پیش به سوی تانک! اللهاکبر!... چرا این تانکهای خودی مزاحم این زرهیهای دشمن نشده؟!» فرمانده گردان مقداد میگوید: فرمانده محور ما، برادر وزوایی، به دلیل موقعیت وخیم منطقه ناچار شد خودش وارد عمل شود.» آتش بود که روی سر نیروهای ما میریخت: توپ، تانک و همه جور سلاح دیگر... و هلیکوپترهای عراقی هم از آسمان. یک سری از بچههای ما مظلومانه زیر آتش سهمگین دشمن به شهادت رسیدند. کربلایی به پا شده بود. گردان متلاشی شده بود و بچهها مانند برگ خزان روی زمین میریختند.
حدود ساعت 9:30 دقیقه صبح، بیسیم به صدا درآمد. عباس بود؛ عباس شعف، فرمانده گردان میثم، که میخواست با حاج احمد صحبت کند. حاج همت گفت: «حاج احمد سرش شلوغ است، کارت را به من بگو...» شعف گفت: «نه! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم.» حاج احمد گوشی بیسیم را از همت گرفت... . صدای شعف را شنیدیم که گفت: «حاج آقا!... آتش سنگینه... آقا محسن... » و صدای گریهاش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند. توی صورت سبزه حاج احمد، موجی از خون دوید. گوشی بیسیم را توی مشت خودش فشرد. چشمهایش به اشک نشستند. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «محسن... خوشا به سعادتت!»
محسن وزوایی، دانشجوی مسلمان پیرو خط امام، فرمانده نبرد معجزهگونه بازیدراز و پیکار فتحالمبین، بنیانگذار تیپ ده سیدالشهدا و سرانجام، فرمانده محور عملیاتی محرم از تیپ 27 محمد رسولالله(ص) در همین بیابان تفتیده گرمدشت بود که کربلایی دوباره آفرید و بر تارک تاریخ درخشید. ساعت 10:30 صبح حاج احمد خودش وارد ایستگاه گرمدشت شد و هدایت عملیات را به عهده گرفت و بعد از دو روز مقاومت جانانه این محور تثبیت شد. این بیابان، امروز زیارتگاه عاشقان و دلسوختگان و عارفان روزگار است؛ بیابانی است که با خون دلیر مردانی از نسل عاشورا سیراب شده است.
کلمات کلیدی:
پارههای پولاد
حمید داودآبادی
نشر غنچه ـ مؤسسه شهید آوینی
قیمت: 2900 تومان
این کتاب 560 صفحهای در بردارنده تاریخچهای از عملیاتهای استشهادی در سرزمین لبنان است.
در یادداشت نویسنده میخوانیم: «بهار سال 1362 هـ ش هنگامی که برای اولین بار پای بر زمین لبنان گذاشتم، ناخواسته عاشق سرزمینی شدم که مسلمانانش به ایرانیها اقتدا کرده بودند. چندین ماه بودن و زیستن در میان شیعیان آن وادی، شور و شعفم را دو چندان کرد. حضور در صحنههای جنگ ایران و عراق که بسیار مهمتر بود، باعث شد تا چند سالی از آن سازمان دور افتم؛ ولی همواره اخبار حوادث آنجا را پیگیری میکردم و برایم اهمیتی خاص داشت. سرانجام بهار سال 1374 هـ ش...
آنچه میخوانید، ثمره سفرهای متعدد به آن وادی کوچک، ولی عظیم است که در طی این سالها، مرا به خود مشغول داشته و هر روز بر یافتههایم افزود تا این که همه را یک جا تقدیم شما نمایم.»
در کمین گل سرخ (روایتی از زندگی سپهبد علی صیاد شیرازی)
محسن مؤمنی
سوره مهر (حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی)
قیمت: 2400 تومان
روایت کامل زندگی یک مرد است و هنگامی که آن زندگی، زندگی فردی باشد که به تمام فراز و نشیبهای واقعهای بزرگ همچون جنگ گره خورده باشد، سختتر است. روایتی از بلندیهای پاوه تا دشتهای خوزستان.
این کتاب حاصل تلاش سه نویسنده است. نوشته با دو روایت بیان شده است. یک روایت از زبان نویسنده و دیگری از زبان خود شهید، از خصوصیات بارز این کتاب، جامعیت و استناد آن است. روایتهای پیش از انقلاب، از کتاب خاطرات سپهبد شهید صیاد شیرازی، بخشهایی مربوط به کردستان و سالهای ابتدایی جنگ، از کتاب ناگفتههای جنگ و سالهای پایانی جنگ، از کتاب یادداشتهای ویژه شهید صیاد شیرازی انتخاب شده است. در غیر این موارد، اگر از منبع دیگری، نوشته و یا سخنی از شهید آمده مأخذ آن ذکر شده است. اما روایت نویسنده علاوه بر منابع یاد شده، مبتنی است بر ساعتها گفتوگو و نیز تحقیق و استفاده از منابع مکتوب قابل توجهی که فهرست بخشی از آنها در پایان کتاب آمده است.
تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او ن قدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شوی!».
پیشبینی سرلشکر پیر، سیزده سال بعد هنگامی تحقق گرفت که ایران یکی از حساسترین لحظات تاریخ خود را میگذراند و...
مجموعه شعر نوجوان
شاعر: مهدی چناری
تصویرگر: سمیه رمضانزاده
کنگره بزرگداشت سرداران شهید و 23 هزار شهید استان خراسان
قیمت: هر جلد 150 تومان
مجموعهای سه جلدی با عناوین «گاهی به خواب ما بیا»، «یکی بود و یکی نبود» و «پا به پای نسیم»، اشعاری زیبا با محوریت دفاع مقدس برای نوجوانان. اشعار در هر یک از مجلدات به مناسبت تعدادی از سرداران شهید استان خراسان سروده شده است.
«بابا سلام! اوضاعمان خوب است
گاهی فقط دلهایمان ابری است
هر شب که ما یاد میافتیم
در سینهها توفان بیصبریست»
کلمات کلیدی:
به کوشش مهدی علی
مجله خط
بنویس شهید و بعد برو سر سطر.
همانجا که نخلهایش بدون سر نماز میگذارد و بیدهای مجنونش
به سمت شرجی افق در اهتزازند.
از این شط به آن سطر،
و از این خط به آن خط،
از این خاکریز به آن خاکریز.
حالا دیگر این همه شهید را کلمهها تشییع میکشد.
اصلاً این خط آخر ندارد...
بدون معطلی به جای نقطه اشکهایت را بگذار و برو...!
خط، نشریهای است 32 صفحهای با قطع عجیب 31*16، هر کدام به رنگی. نشریه را که ورق میزنی، همه چیز میبینی. معمولاً شمارهها با سخن سردبیر آغاز میشود و با گفتوگویی ادامه مییابد.
«چمران را که مینویسم
دستی میآید و کلمهها را، هی میکند به سمت بیقراریها.
چقدر این کلمه تنهاست، انگار که ابوذر واژه است چمران...» (سخن سردبیر در شماره یک).
گفتوگوهایی برای مثال با نادر طالبزاده، رائد موسوی تنها فرزند چهار اسیرانی، احسان باکری، فرزند حمید باکری و... . گزارشهای قشنگی هم به همان رسم و خط دانشجویی میتوان پیدا کرد. سکوت و احترام، گزارشی است درباره بمباران اتمی ناکازاکی و هیروشیما در شماره چهار. به حیطه هنر هم از طریق درج داستانهای کوتاه و هم ناخنکزدنهای تحلیلی وارد شده است؛ تحلیل اکران فیلم، برگزاری یادوارهها و شب شعر و... .
عکسهای وسط خط هم با مناسبت و بیمناسبت به دل مینشیند.
این دو هفتهنامه با قیمت 100 تومان سعی کرده، نشریهای با نشاط در حوزه فرهنگ و دفاع مقدس باشد و البته کاری با دوام؛ ولی یواش یواش در شمارههای اخیر ستونهای همیشگیاش به هم ریخته و به ماهنامه و فصلنامه بیشتر نزدیک شده است. از مهمترین عوامل مؤثر در حوزه فرهنگ و هنر، توزیع و مصرف است. آنچه باعث میشود نشریاتی همچون خط، اینگونه بریده بریده شوند، معرفی نشدن به مخاطب و توزیع ناقص آنهاست. ستون همسنگر قصد دارد آنچه را که در توان و وظیفه است در این باره انجام دهد. در نهایت امیدواریم این خط هرگز به ته خط نرسد و مجبور نشویم که نقطه بگذاریم و به خط دیگر برویم.
صاحب امتیاز خط، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس؛ مدیر مسئول آن، حمید حسام؛ و سردبیر آن، ابراهیم ترکی است.
نشانی: تهران ـ صندوق پستی 883/14185
تلفکس: 77649338
سایت صبح
Sobh.org را تایپ کن و منتظر باش. اول نوشتههای سایت میآید و بعد یواش یواش عکسها.
چیزی که در بالای صفحه جلب توجه میکند، لوگوی سایت است: «این قافله از صبح ازل سوی تو رواناند».
وسط، هدیه صبح که ویژهنامههای مناسبتهاست و در پایین برگی تازه از دفتر صبح. همین جور که پایین بیایی، تازههای سایت را میبینی و سخن روز.
«آن روز که آرام گرفته بودی نگاهت کردم، قامتی غرق در خون داشتی. شاید سالها بود که بیتاب و تب ندیده بود. همیشه شور رزم داشتی و شوق پرواز. انگار دیدنت در آن حال خاطره همه روزهای عمر...»
مطالب زیاد است. در کنارهها هم میتوان مجموعهای جالب و وسیع از زندگی شهدا که در بر دارنده شهدای صدر اسلام است تاکنون؛ حتی شهیدانی که از ملیتهای دیگر در راه اعتلای پرچم لاالهالاالله شهید شدهاند. شهدای زن را هم میتوان در این مجموعه پیدا کرد. خلاصه سری بزنید. میارزد. خیلی چیزها گیرتان میآید؛ مثلا:
گفتوگو با شهدا؛ تصاویر دیواری شهدای تهران؛ روزی جنگی بود؛ خورشید در جبهه؛ یادگاریها؛ اولینهای دفاع مقدس؛ تصاویر پس زمینه ویندوز؛ سیرت شهیدان؛ خلاقیتها؛ و...
کلمات کلیدی:
گپوگفتی با احمد نجفی
به کوشش: حسین خاکی
در نخستین روزهای سال، خیلیها میآیند منطقه؛ از ورزشکار و هنرمند و دانشجو و دانشآموز گرفته تا کاسب و کارگر و وزیر و نماینده مجلس.
همه، جوری احساس تعلق میکنند به این سرزمین و به این خاک. احمد نجفی هم یکی از آنهاست. مجری برنامه صندلی داغ را که میشناسید؟ حرفهای جالبی برای گفتن داشت...
?
ـ اگر بگویم از بچههای نشریهای به نام «امتداد» هستم، چه معنایی از این واژه در ذهن شما تداعی میشود؟
امتداد در حقیقت نوعی تکرار در حرکت آینده است، امتداد آن چیزی که باور داشته باشیم، یعنی استمرار.
ـ این استمرار تا کجا میتواند ادامه پیدا بکند؟
تا جایی که هر کس بخواهد با این مملکت سر به سر بگذارد این امتداد را حس کند و بداند دیگر از این غلطها نکند، بداند با کی طرف است، با چی طرف است. بداند اینجا جایی نیست مثل سابق که هر کاری دلشان خواست بکنند، این یک نیروی بالقوه و بالفعلی در مملکت ماست. در امتداد یک حرکتی است که به هر حال با دلیل و بیدلیل برای بچههای یک مملکت پیش آمد. هیچ چیز مهمتر از این نیست.
ـ فکر میکنید وظیفه چه کسانی است که این امتداد را حفظ کنند؟
همه، این وظیفه شخصیت خاصی نیست، همه باید حس کنند که مال این مملکت هستند. همه باید باور کنند که چه اتفاقی افتاد و چه جوانانی رفتند. اینها یک چیزهای حس کردنی است، اینها حسهایی نیست که آدم برایش مسیر معینی را پیدا کند. همه باید این حس را داشته باشند.
ـ حدود هجده سال از جنگ میگذرد. ما میبینیم در خاک عراق هیچ خبری نیست، هیچ کسی برای بازدید نمیآید، اما در خاک ایران، نه تنها مردم ایران بلکه از کشورهای دیگر هم برای بازدید میآیند، فکر میکنید چه چیزی داخل این خاک نهفته است که جوانها، دختر و پسر را به اینجا میکشاند و احیاناً خیلیها را متحول میکند؟
این فقط خاک نیست، این هسته اصلی تاریخ و جنس و ژن ایرانی است. این چیزی نیست که یادمان برود! من اصلاً نمیخواهم بگویم ما از همه بهتریم، ولی ما با همه متفاوتیم، ایرانی متفاوتترین ملت جهان است. چه تاریخی، چه هویتی، چه انسانی، چه دینی، چه غیر دینی فرقی نمیکند. اصلاً تمایزی که ایرانی دارد در طول تاریخ و در جهان واقعاً با همه ملتها فرق میکند. از این باید استفاده کنیم. نباید این را بکوبیم یا بیاعتنا باشیم. این جنس را پیدا کنید به قول شما در آمریکا فقط یک روز در سال، روز شهدا با نهایت احترام میروند سر خاکشان، سر قبرهایشان. اما اینجا را ببین، آنجا را هم ببین، این مال جنس ماست، این مال هوش ماست، این مال حس قوی انسانی ماست و در خون ما هم میچرخد. این را شما هر جای دنیا هم که بروی با خودت میبری، امروز دارند در سوئد سینه میزنند و حسین حسین میکنند. این مال ایرانی است و غیر ایرانی این کار را نمیکند. آنهایی هم که ادعای شیعه دارند در اقصا نقاط جهان واقعاً منبعث از این مملکت است، یعنی با توجه به اینکه فرهنگ شیعه رشد و تولدش در اینجا بوده، جنسیت به خودش گرفته، وگرنه هیچ جا، هیچ جای دنیا چنین رفتاری که اینجا با همیاران، همقطاران، همفکران و... میشود، هیچ جا نمیشود، از این جنس من حیفم میآید که هنوز استفاده صحیح نشده است. این استفاده مدّ نظر من است، این پتانسیل را من میگویم.
ـ تعریف شما از خادمین افتخاری شهدا چیست؟
اگر دارند برای دلشان میکنند، دستشان را میبوسم. اگر وظیفه دارند باید قدرشان را دانست. اگر بنا به اصول دیگری است فرقی نمیکند. فکر میکنم باید بیشتر به اینها رسیدگی بشود، بیشتر به احساساتشان و حرفهای آنها گوش کرد. بنابراین هر کاری که برای هویت این خادمین میکنیم، در حقیقت نهالی است که برای آینده این خادمین میکاریم.
ـ شما که به مجموعه راهیان نور پیوستهاید، پیشنهاد یا راهکاری برای بهتر برگزار شدنش دارید؟
من هر سال میبینم که تغییرات عمدهای اینجا صورت میگیرد. هنوز یک نقشه عمومی یا اصولی را برای اینجا ندیدم. نه اینکه بگویم ندارد، خیلی دلم میخواهد توی یک فرصت مناسب یک ماهه دو ماههای که در اینجا هستم، با توجه به شرایط موجودش و گذشتهاش یک طرح دیگری پیاده شود؛ طرحی که شایسته هویت این همه فداکاری را داشته باشد. من هنوز اینجا را ناقص میدانم. البته بعضیها میگویند همینجوریاش خوب است. خوب است، اما آیا این پنجاه سال دیگر هم دوام دارد. آیا پنجاه سال دیگر هم همین گونه جوانها را برای استمرار این تاریخ میتوانیم اینجا بکشانیم؟ ما نباید فکر امروز و فردا و پنج سال دیگر را بکنیم. باید فکر سی ـ چهل سال دیگر را بکنیم. ما وظایف دیگری هم داریم. وظایف ما فرهنگی هم است. اینها استدلال نیست، اینها یک باور علمی است که باید شما در فرهنگ داشته باشید. برای همین باید مقداری مواظب بچهها بود. آنها را کمک کرد. به این هویت یک شکل و رنگ دیگری داد و حتی طرحهای تازه. هیچ ایرادی ندارد، به هرحال اینجا جایی است که بهترین فرزندان این مملکت تکهتکه شدند، شهید شدند، اسیر شدند، نمیشد به این سادگی این وظیفه را ایفا کرد. وظیفه همه است.
امروز دست میکنند از دل خاک یک سکه درمیآورند، دویست تا همایش میگذارند، همانجا را قرق کرده، فوری چراغانی کرده و دیجیتال میزنند که الا و بالا این جا یک نفر بوده در سه هزار سال پیش که یک تکه لباسش پیدا شده. نمونه آن شهر سوخته است. این همان حالت استمرار است، همان امتداد است. چطور میشود در جایی مثل همین خاک شلمچه، این همه سکه ناب ریخته باشد و ما بیتوجه باشیم، مگر میشود؟ ما وظیفهمان نشان دادن این تاریخ به آیندگان است. نباید با یک نسل یا دو نسل فراموش بشود، گم بشود و یا خاک بشود. چارهای جز اینکار نداریم. اگر میخواهیم تاریخ ما، تاریخ باشعور و فعالی بماند، چارهای جز این کار نداریم.
آیا این فقط برای این نیست که من بدانم این کسی که اینجا شهید شده میشناختهام یا نه؟ حتماً قوم و خویش من بوده، حتماً هموطن من بوده، حتماً رفیقم بوده، دیگر از این شناخت بیشتر؟ حتماً میشناختم. اسم مهم نیست. مهم این است که این استمرار رسیدن به این آدمها، به این محل، به این حادثه، هم برای جلوگیری از تکرارش از سوی یک مشت دیوانه وحشی که توی دنیا ریختهاند، ضروری است، هم برای خودمان که بدانیم اینجا بهترین آدمهای این مملکت بودهاند که تاریخ ایران به خودش دیده است و برای قطره قطره خاک و آب و ایمان این مملکت تلاش کردهاند. من موقع جنگ اینجا بودم. خدا شاهد است هنوز وقتی یادم میافتد شرمم میآید از اینکه هستم. آمدن بچهها و زائران خیلی خوب است، ولی اینجا باید جور دیگری بشود، اینجا باید یک استناد تاریخی برای آیندگان پیدا کند، در غیر این صورت به نظرم کافی نیست.
ـ آیا نمونهای از موزههای جنگ در کشورهای دیدهاید که بتوانیم طرح و الگوی آن را در اینجا پیاده کنیم؟
من بارها در برنامهها هم گفتم، بروید موزه جنگ اوکراین را ببینید. چهار صد هکتار است. بیش از دویست عدد مجسمه مسی از قهرمانانشان در دل سنگهایشان حک کردهاند. بروید ببینید اینها تاریخ و افتخار و غرور آن مملکت است. من میآیم اینجا، در دل شهر خرمشهر چند تا تانک قراضه میبینم. خوب حالم بد میشود. من باید یک عده را جذب کنم، فکر شما نیستم، شما هستید. من فکر فرزندانم هستم.
شما چه میخواهید با یک مشت حرف و شعارهای قدیمی و کهنه؟ کار فرهنگی بکنید، کار درست بکنید، تاریخ درست را بگویید تا بتوانیم بمانیم. خدا و حقیقت یک چیز واحد هستند، حقیقت را بگویید. فکر نکنید مردم پس میزنند، چرا پس میزنند؟ آقا اینجا یک عدهای ترسیدند ولی جنگیدند. من خودم روز اول اینجا ترسیدم. دعوا نداریم! ترس است دیگر! بشر با ترس به دنیا آمده، هر کس بگوید من نمیترسم دروغگوست، اما به تدریج چیزهای دیگری قوت پیدا میکند. آن چیزها را ارزش بدهید، اون چیزها را پیدا کنید، این باید دیده بشود. امتداد در کجاست؟ در حرف است؟ یا فقط در مجله است و یا در حرکت درست و صحیح فرهنگی است؟ من آرزویم این است که این اتفاق بیفتد. و این محلها را ضمن اینکه محلهای واقعی میکنیم، بیاییم محلهای جذب مردم کنیم. من نمیگویم اینجا را تبدیل به باغ ملی کنیم که مردم بیایند چلوکباب بخورند. نه من اصلاً منظورم این نیست. منظور این است که فضایی بسازیم که فضای واقعی باشد، فضای درستی باشد، مردم از همه جا و با هر نوع فکر و تفکری وارد شوند. من خیلیها را در تهران دیدم تا حرف جنگ میزدی، با لبخند تمسخرآمیز نگاهت میکردند، اما به مجرد اینکه اینجا را آمدند دیدند، متحول شدند. معلوم است که دل و حس را دارند، اما منتقل نشده است، ما کمکاری کردیم. باید تجدید نظر کنیم.
ـ نمیخواهید با بچههای خادمین همصحبت شوید؟
شما به فکر کسانی هستید که خیلیها فکر میکنند دیگر نیستند، خیلیها فکر میکنند که دیگر مهم نیست و شما با رفتار و کردارتان نشان میدهید که نه، هم هستند هم مهم هستند، هم از نظر انسانی، هم از نظر غرور ملی، دارید چیزی را برای امروز و آینده حفظ میکنید، در حقیقت برای استمرار یک تاریخ تلاش میکنید. خدا قوت.
کلمات کلیدی:
داوود امیریان
داوود امیریان، از نویسندگان توانمند ادبیات مقاومت است. در گفتوگویی که با سردبیر داشته، از نشریه خیلی تعریف کرد. خوشش آمده بود. سردبیر هم تأکید کرد که بنویسیم: «کتابهای آقای امیریان واقعاً خواندنی است».
شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسلیم میشدند. من و دوستم «علی ناهیدی» از یک هفته قبل از عملیات با هم حرف نمیزدیم. شاید علتش خیلی عجیب و غریب باشد. ما سر تیمهای فوتبال استقلال و پرسپولیس دعوایمان شد! من استقلالی بودم و علی پرسپولیسی. یک هفته قبل از عملیات، در سنگر طبق معمول داشتیم با هم کرکری میخواندیم و از تیمهای مورد علاقهمان حمایت میکردیم که بحثمان جدی شد. علی زد به پروین و یک نفس گفت:
ـ شیش، شیش، شیش تاییهاش!
منظور او از حرف، یادآوری بازیای بود که پرسپولیس شش تا گل به استقلال زده بود. من هم کم آوردم و به مربیان پرسپولیس بد و بیراه گفتم. بعد هم قهر کردیم و سرسنگین شدیم.
حالا دلم پیش علی مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عملیات، دیگر علی را ندیده بودم. دلم هزار راه رفته بود. هی فکر میکردم نکند علی شهید یا اسیر شده باشد و نکند بدجوری مجروح شده باشد. ای خدا، اگر چیزیش شده باشد، من جواب ننه باباش را چی بدهم.
دیگر داشتم رسماً گریه میکردم که یک هو دیدم بچهها میخندند و هیاهو میکنند. از سنگر آمدم بیرون و اشکهایم را پاک کردم. یکهو شنیدم عدهای با لهجه فارسیدار شعار میدهند که:
پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نمیشد. دهها اسیر عراقی، پابرهنه و شعارگویان به طرفمان میآمدند. پیشاپیش آنان، علی سوار شانههای یک درجهدار سبیلکلفت عراقی بود و یک پرچم سرخ را تکان میداد و عراقیها هم با دستور او شعار میدادند:
پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!
باور کنید بار اول و آخر در عمرم بود که به این شعار، حسابی از ته دل خندیدم و شاد شدم.
دویدم به استقبال. علی با دیدن من از قلمدوش درجهدار عراقی پرید پایین و بغلم کرد. تندتند صورتش را بوسیدم. علی هم صورتم را بوسید و خندهکنان گفت: میبینی اکبر، حتی عراقیها هم طرفدار پرسپولیس هستند!
هر دو غشغش خندیدیم. عراقیها که نمیدانستند دارند چه شعاری میدهند، با ترس و لرز همچنان فریاد میزدند: پرسپولیس هورا، استقلال سوراخ!
کلمات کلیدی: