گفتوگو با دکتر ابراهیم فیاض
به کوشش: علیرضا کمیلی
شنیده بودیم دکتر ابراهیم فیاض سوابق مفصلی از «جبهههای دیروز دارد و با این هدف که در لابهلای تحلیل جنگ، خاطراتی را از دلاورمردانی بشنویم که اگر امروز بودند ـ همچون خود ایشان ـ در خط مقدم جبهه علم و اندیشه قرار میگرفتند، به سراغشان آمدیم.
دکتر فیاض که استاد مردمشناسی دانشگاه تهران است و دروس حوزوی را تا چند سال خارج فقه خوانده است، با آن ته لهجه شیرازی بیشتر از نقل خاطرات به مسائل نظری جنگ پرداخت و البته تحلیلهای روشنگر ایشان همچون سرمقالههایشان در مجله پگاه حوزه، پاسخگوی بسیاری از پرسشهای ما بود.
?
امتداد: برخی زوایای جنگ را که در جملات حضرت امام(ره) متجلی شدهاند، نگاه میکنیم، میبینیم که بدون فهم درست شرایط آن موقع در عرصه داخلی و بینالمللی و همچنین اثرات انقلاب اسلامی درست فهمیده نمیشوند. مثلاً امام میگویند: «ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم» یا «ندای اسلامخواهی مردم آفریقا و اروپا و آمریکا و آسیا از جنگ هشت ساله ماست» یا «جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت» و یا «از همه اینها مهمتر استمرار روحیه انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت» که شاید برای نوجوان و جوان ما خیلی قابل فهم و درک نباشد که چه ربطی بین جنگ ما و عراق و این حرفها هست؟!
دکتر فیاض: عیب ما این است که هیچ وقت وقایع را در سیری که دارند، در نظر نمیگیریم و میخواهیم هر واقعه را بهطور مستقل بررسی کنیم؛ مثلاً ببینید ادامه جنگ ما، مجبور شدن آمریکا برای حضور مستقیم و حمایت از عراق بود؛ ادامه جنگ ما شکست آمریکا را در عراق امروز را در پی داشت؛ ادامه جنگ ما پیشرفت جدی ما در تسلیحات نظامی را در پی داشت و همانطور قبل از آن که اگر انقلاب نمیشد و اصلاً جنگی پیش نمیآمد. چرا؟ ببینید! دنیا بر دو تا گفتمان، به قول معروف اجماع مرکب کرده بود: گفتمان چپ (سوسیالیسم) و راست (کاپیتالیسم). اینها بر تقسیم تمام جهان بین خودشان توافق کرده بودند. آن زمان مثلاً عراق و سوریه و یمن و لیبی و... مال شوروی بود و قطر و عربستان و ایران و... جزء بلوک آمریکا یا بلوک غرب محسوب میشد. حالا یکباره در ایران انقلاب میشود که این بهنحوی تحقیر استراتژیک شوروی بود؛ چرا که آنها بهعنوان مخالف اصلی و تنها مبارز در مقابل امپریالیسم مطرح بودند و حالا یکی بلند شده بودند ضد شرق و غرب و بهخصوص آمریکا و رقیبی هم بود که داشت میدان مبارزه را میگرفت و مشروعیتی که به شوروی قدرت میبخشید، داشت از دستش میرفت. شاید حمله شوروی به افغانستان هم به همین دلیل بود؛ چون آنجا را همزبان و همدین با ما و سنتی میدیدند و اینها عوامل تأثیرگذاری بیشتر انقلاب ایران بر افغانستان بود. اینجا بود که شوروی واقعاً وحشت کرد و به آنجا حمله کرد تا جلوی این تأثیرپذیری را بگیرد؛ چرا که اگر افغانستان فتح میشد، ما تا نزدیکی چین هم میرفتیم و پاکستان و هند هم متأثر میشدند. از این طرف هم صدام که جزء بلوک شوروی بود، با پشتوانه او به ما حمله کرد و اول جنگ، موشکهای اسکاد بود که بر سر مردم شهرهای ما ریخته میشد. البته تأیید آمریکا را هم گرفته بودند، ولی در ابتدا شوروی به طور جدی حمایت تسلیحاتی و نظامی کرد. پس قضیه اصلی این بود که رهبری مبارزات ضد امپریالیستی و ضد سرمایهداری، از دست شوروی خارج شد و ما علمدار آن شدیم و دیدید که ما بیشتر گفتیم مرگ بر آمریکا و بعد گفتیم مرگ بر شوروی! و امام هم با اینکه کفر و بیدینی شوروی مشخص بود، به آمریکا لقب شیطان بزرگ را دادند؛ چرا که آمریکا نفاق داشت. ایشان به شوروی پیام صلح دادند و او را به دین و معنویت دعوت کردند، اما آمریکاییها را راه ندادند! با این تفاسیر، جنگ شروع شد و دیدیم که اینها عین شورویها با ما جنگیدند، بیرحمیها و کشتارهایشان انسان را یاد ارتش سرخ و کامبوج میانداخت. بدنها را پاره پاره میکردند، به تانکها وصل میکردند، آتش میزدند و تکهتکه میکردند!
تا اینکه شوروی کم آورد و ما که پس از فتح خرمشهر به اوج رسیدیم، با غرب مواجه شدیم که آمده بود پای کار و یادم هست در آن ایام بمبی در همین خیابان چهارمردان قم انداخته بودند که خودش روسی و فیوزش آمریکایی بود! پول عربها و تسلیحات اروپاییها هم بود. خیلی جالب بود که فرانسویها به عراق میراژ اجاره داده بودند! یادم هست اینها که وارد جنگ شدند، میآمدند پایین و آنچنان سرعت داشتند که از زمین خاک بلند میشد و اصلاً با آن میگهایی که من توی خیبر دیده بودم، قابل مقایسه نبود. یا آن سوپراتانداردها را دادند و چاههای نفت و نفتکشها را زدند و... بلوک شرق بهخاطر نزدیکی ما و آنچه گفتیم، خیلی حساس بود و آمده بود پشت عراق. در حقیقت ما شوروی را شکستیم، نه آمریکا! گفتند آمریکا عامل این فروپاشی بود، در حالی که دیدیم همه کشورهای شوروی سابق به سمت ما آمدند بهجز این ترکها که آمریکا دزدیدشان و عاقبت خوبی نخواهند داشت. پس قصه این بود که ایران در خاورمیانه نباشد و اینها بر این مسئله اجماع کرده بودند؛ چرا که اگر ایران پیروز میشد، عربستان و کویت و سایر کشورها هم مشکلدار میشدند.
امتداد: با برخی مسلمانان آمریکا که تحت تأثیر انقلاب ایران مسلمان شدهاند، وقتی صحبت میکنیم میگویند بسیاری از کمونیستها با ظهور یک جریان دینی ضد امپریالیستی این سؤال در ذهنشان ایجاد شد که مگر میشود با دین هم علیه سرمایهداری اقدام کرد و مسلمان شدند.
دکتر فیاض: بله! مگر روژه گارودی، فعال چپ در مرکز فرانسه سوسیالیستی مسلمان نشد و جالب است که ضد اسرائیل هم شد و نشان داد که این قصه دارد همه جا تکثیر میشود و الآن هم دیگر پوتین و چین جلوی آمریکا نمیایستند، بلکه ایران است که میایستد.
امتداد: خوب کمونیسم هم دارد به سمت سرمایهداری لیبرال میرود و نئومارکسیسم دارد رشد میکند.
دکتر فیاض: بله، اصلاً یک جبهه دارد شکل میگیرد. کفر و نفاق داخلی و خارجی در مقابل جبهه انقلاب و اسلام. پس بعد نرمافزاری جنگ ما خیلی وسیعتر از بعد سختافزاریاش بود که در مرز ایران و عراق اتفاق افتاد. من با این بچههایی که در سوسنگرد و هویزه شهید شدند، بودم و ندیدم اینها بگویند ما برای دفاع از خاک ایران میجنگیم؛ بلکه مسئله، مسئله اسلام بود. شهید علمالهدی، نصرالله ایمانی، گندمی و قدوسی و... اینها را من میشناختم. شهید علمالهدی ظهرها در رادیو اهواز تفسیر نهجالبلاغه میگفت. اینطور نبود که اینها بهخاطر خاک ایران و ملیگرایی رفته باشند. آنها افقی داشتند که من یادم هست این روحیه توی ماها بود که داریم برای نجات جهان اسلام و بشریت میجنگیم. ما در بستان و دهلاویه و سوسنگرد که بودیم، این روحیهها را داشتیم.
امتداد: با همین روحیه است که وسط جنگ بلند میشوند میروند لبنان برای جنگ با اسرائیل!
دکتر فیاض: بله! ما جنگ را گشوده بودیم و البته دشمن هم جبهه را گشوده بود و همهشان آمده بودند. یعنی میخواهم بگویم بعد نرمافزاری جنگ خیلی گستردهتر از بعد سختافزاریاش بود. جنگ ما هشت سال بود؛ کمکم جا افتاد که نه، مثل اینکه انقلاب ماندنی است و میبینیم که دو تا کشور پیشرفته عربی، یعنی سوریه و لیبی، آمدند به سمت ما؛ و در لبنان هم پس از پیروزی حزبالله، بهتر معلوم شد که این جبهه جبهه اسلام است و قصه ملیگرایی نیست و بقیه کشورها مثل عربستان و کویت و... هم اذناب کفر جهانی بودند. بنلادن هم بهنظر من در همین مقطع خلق شد. بنلادن جوابی بود که جهان اهلسنت در پاسخ به حضور گفتمان انقلاب اسلامی در میان آنها داد؛ و البته با فرهنگ وهابی خودشان شکل گرفت و بعد هم کمرنگ شد. پس انقلاب ما در جنگ هشت ساله صادر شد، نه بعد از جنگ که برخی حضرات میخواستند انقلاب را بشکنند چونکه به آن طرف تمایل پیدا کردند! اگر نوکران غرب در سایر کشورها از آفریقا تا عربستان بگذارند، مثلاً در جلسهای عمومی و بدون ارعاب مردم با یکی از مسئولین ما ملاقات کنند، خواهند دید چه اتفاقی میافتد. پس اگر جنگ نبود، انقلاب صادر نمیشد و جنگ در درون هم به تثبیت انقلاب اسلامی انجامید و در قالب بسیجیها تجسم یافت و در این جنگ هشت ساله بود که فرهنگ انقلاب تثبیت شد و میبینیم بنیصدر غرب زده در مقابل ما میایستد و مجبور میشود برود و تا میرود، آن پیروزیها واقع میشود. من یادم هست که این بنیصدر نامرد چه کارهایی میکرد و اگر شهید چمران نبود که جلویش بایستد، بدتر هم میکرد.
فرهنگ انقلاب که وارد جبههها شد، پیروزیهای فتحالمبین و طریقالقدس و بیتالمقدس و... هم اتفاق افتاد؛ و باز هم اگر در جنگ ما بالا و پایین داشتیم، بهخاطر همین غربزدهها بود. همانهایی که رفتند شعار ژاپن اسلامی دادند و باید یکی در بیاورد که اینها در ژاپن چه گفتند. مگر ما که اول جنگ رفتیم با چی جنگیدیم؟ «امیک» دستمان بود و با زیرشلواری بودیم! ولی این روحیه، همه کاری از دستش برمیآمد. متأسفانه بعد از جنگ همین غربزدهها کار را خراب کردند و فضا را طوری کردند که من یادم هست بچههای سپاه دیگر خجالت میکشیدند با لباس سپاهی بیایند توی جامعه! بعضی از رزمندهها هم که وارد دانشگاه شدند هم ریششان را تراشیدند. کمکم روحیه بسیجی که تنها نجاتدهندة امروز انقلاب هم همان است، از یادها رفت و خیلیها گرفتار دنیا شدند و مبهوت غرب ماندند!
کلمات کلیدی:
گزارش بازدید وابستگان نظامی 23 کشور خارجی در ایران، از مناطق کربلای ایران
صدای لغزش سنگریزهها، در زیر پاهایشان، نگاههای مغرور آنها را متوجه قدمهایشان کرد. آنها که همیشه سربالا میروند و به بالادست مینگرند، اینجا مراقب زیر پای خود بودند. گویا شلمچه به آنها فهمانده بود بایستی به من بنگرید نه به آسمان؛ عکس زیبای آسمان بر پهنه خاک من نگاشته شده است، سرتان را پایین نگه دارید و اندکی خاکی باشید. آهنگ زیبایی که سنگریزهها مینواختند، با صدای انفجارهایی که از سیستمهای صوتی پخش میشد، درآمیخت.
از همهجای دنیا آمده بودند؛ از ژاپن و چین و کره شمالی گرفته تا روسیه و گرجستان و ارمنستان و از آن سو تا فرانسه و ایتالیا و اوکراین.
قرار شد در انتهای کانال نونیشکل، که بازسازی شده یکی از سنگرهای نونی دشمن بود، بایستند و چند جملهای بشنوند. انبوه مردم که پشت سر آنان حرکت میکردند، در کانال ایستادند و منتظر سخنرانی شدند.
سیستمهای صوتی از کار افتاد و سخنرانی آغاز شد. مترجم سخنان را به انگلیسی ترجمه میکرد:
?
بسمالله الرحمن الرحیم... این منطقه، منطقه عملیاتی کربلای پنج است؛ بزرگترین عملیات جمهوری اسلامی و بزرگترین شکست عراق. عملیاتی که وقتی ایران انجام داد و از موانع پیچیده و سنگین عراق عبور کرد، دشمن را مجبور کرد که با قطعنامه 598 دستهای تسلیم را بلند کند. عملیاتی که در آن بچههای ما که جوانان و نوجوانانی کمسن و سال بودند، پشت چنین خاکریز کوتاهی ایستادند و جنگیدند و آن طرف عراق بود با چنین دژ مرتفعی همراه با تجهیزات و امکانات پیشرفته برای جلوگیری از نفوذ.
عراق تمام این بیابان را آب انداخته بود، آبی که نه رزمندهها پیاده بتوانند بروند و نه با قایق؛ و تازه آن را با موانع چند لایه پوشانده بود. عملیاتی که رزمندهها و جوانان ایرانی دست به دست هم تا دیوارهای بصره جلو رفتند؛ عملیاتی که نتیجهاش این شد که ما بتوانیم خودمان را به بصره بچسبانیم و عراق را از خرمشهر دور کنیم؛ عملیاتی که امروز وقتی آمریکاییها و اسرائیلیها یادش میافتند از فکر حمله به ایران منصرف میشوند. امروز که هفده سال از آن جنگ گذشته است، میبینیم نوجوانان ایرانی که نسل سوم بعد از انقلاب هستند، با پای برهنه در این خاکریزها قدم میزنند و این به حرمت و پاسداشت خونهای مقدسی است که در این سرزمین ریخته است.
اینجا همانگونه که میبینید، هیچ جاذبه گردشگری ندارد. تنها چیزی که دل همه را به اینجا میکشد و اینگونه در این خاکها و بیابانها مینشینند و به یاد شهدا توسل میکنند و ذکر میگویند، خون بچههاست که در این خاک ریخته شده است. از این طرف هر چه عقبتر بروید، میرسید به مرقد باشکوه و پر جلال امام خمینی و از این طرف (اشاره به مرز عراق) هر چه جلوتر بروید، میرسید به زندانهای ابوغریب. این سو جلال و جبروت حضرت حق است و آن سو خفّت و خواری اطاعت از شیطان.
این پیام حضرت حق است برای همه بندههایش، مسلمان یا مسیحی، عرب یا عجم، و امروز این خاک با دل همه حرف میزند. سال گذشته یک دختر مسیحی لهستانی وقتی آمده بود که ایران را بگردد، برای بازدید اینجا آمد. همین جا ماند و ازدواج کرد. جنگ ما جنگ گرفتن خاک نبود، انقلاب ما برای کشورگشایی نبود؛ انقلاب ما انقلاب قلوب بود و جنگ ما هم با تصرف قلوب به پیروزی رسید.
خدا یکی است و حرف حق هم یکی است، و حق اراده کرده است که این حرف انقلاب و امام خمینی به همه دلها بنشیند. آنچه در لبنان است، آنچه در فلسطین است، آنچه که در دل مسلمانان همه دنیا و همه قلوب آگاه در دنیا میبینید، نتیجه خون همه این بچههاست.
امیدوارم که نتیجه آنچه شما در این دو روز گذشته دیدید، این باشد که به ملتتان، به کاردارتان، به سفیرتان، به تمام لشکر و کشورتان بگویید که انقلاب ایران فریاد حقی داشت که امروز از این خاکها و بیابانها شنیده میشود.
امیدوارم روزی شما ما را دعوت کنید تا از فتوحات زیبای قلوبتان دیدار کنیم و ما انشاءالله آماده میشویم برای آن انقلاب عظیم، ظهور امام مهدی(عج)... . (صدای تکبیر حاضران)
?
هنگام سخنرانی همه سر تا پا گوش بودند.
صدای احسنت، احسنت ایرانیان سکوت فضا را میشکست.
بعضی از فرماندهان ارشد نظامی ایرانی که آنجا ایستاده بودند به وجد آمده بودند و میریختند.
تمامی نگاهها به لب و دهان حاج حسین دوخته شده بود که با شور سخن میگفت. این صحبتها غرور و غیرت ایرانی را به یادشان آورده بود: گل کاشتی، دستت درد نکند، واقعاً مَشتی بود، حاجی حرف دل همه را زدی...
?
پس از سخنرانی، همگی به طرف یادمان شهدای شلمچه حرکت کردند و با صدای گروه موزیک و ادای احترام به داخل یادمان رفتند. داخل گودی یادمان بودند که صدای مردم بلند شد: «انرژی هستهای حق مسلم ماست.» وابستگان نظامی کشورهای خارجی در ایران، با سرعت تمام و دوان دوان یادمان شلمچه را ترک کردند.
?
تعجب نکنید اینها کسانی بودند که در رزم شب میشداغ، وقتی صدای شلیک و انفجارات را شنیده بودند، از ترس روی زمین دراز کشیده بودند!
و دوباره سنگریزهها شروع به زمزمه کردند.
کلمات کلیدی:
گزارشی از پشت صحنة حضور رهبر معظم انقلاب در دهلاویه
بچههای خادمین افتخاری شهدا تا آن شب همه جور کاری کرده بودند، از گونی پر کردن و غواصی در آب سرد شبهنگام در هور و در عمق سه متری آب گرفته، تا اداره کردن پانصدهزار زائر برای اسکان و غذا و امنیت؛ اما این بار متفاوت بود و بسیار حساستر. حدود 250 خادم از کلیه یادمانها در آن شب مشغول به کار شدند. صدا و سیما، حفاظت اطلاعات، سپاه، ارتش، سپاه ولی امر، هلال احمر، نیروی انتظامی و... و هر کدام وظیفه خاصی داشتند و امکانات خاصی را درخواست میکردند.
?
بایستی پنجهزار متر داربست زده میشد و آن مقدار، نه در سوسنگرد و نه در بستان وجود نداشت و بایستی از اهواز میآمد. کل داربستهای این دو شهر فقط قسمتی از کار را راه انداخته بود و هنوز داربست جدا کننده زن و مرد، محل استقرار دوربینهای فیلمبرداری، ایستگاه صلواتی و... نرسیده بود که آن هم با پیگیریهای بچهها در ساعت دو شب مهیا شد. راننده بالابر شرکت برق، ساعت 15/2 شب از خوابش گذشت و از بستان به دهلاویه آمد. یکی از اتوبوسهای شرکت واحد که برای جداسازی و مرزبندی محوطه در حال پارک بود، به گل تپید. در آن موقع شب جرثقیل گروه تفحص برای بیرون کشیدن آن احضار شد. کافی نبود، بایستی بلدوزر میآوردیم. نیمه شب در بیابان تاریک به دنبال لودر میگشتیم.
برای زدن سن، بایستی گونی پر میکردیم، حصیر و نی تهیه میکردیم، چادر آبی و بنر محمد رسولالله میآوردیم، تازه برای سقف آن تور استتار میگذاشتیم و در آخر کار کف آن را حرکت میدادیم. از همه اینها بگذریم که تریلی چگونه در آن محل و در جای مناسب پارک کرد!
?
با همه اینها، باز داربست کم آمد، بچهها دست به کار شدند و با باز کردن داربست یادمانها و حمل آنها به دهلاویه، کمبود داربست را جبران کردند.
?
جاده خروجی اصلا مناسب نبود، بایستی با خاکریزی آن را آماده میکردیم. کار به جایی رسید که مجبور شدیم با فنسهای محافظ اداره آب دهلاویه نهر آب را بپوشانیم و راه بزنیم.
?
بچههای خادم همه میدویدند؛ حتی بعضیها کفشهایشان را درآورده بودند تا روی خاکهای نرم و باتلاقی منطقه راحتتر کار کنند! نه، بگذار راستش را بگویم: میخواستند از محلی که خودرو حامل آقا عبور میکند، پابرهنه بروند و هم کار کنند، هم زیارت.
?
پوستر عکس آقا و امام باید تهیه میکردیم. از طراحی تا رساندن پوستر به دست مردم، خیلی راه بود. مردم هم پوسترهایی با خود داشتند؛ اما وقتی پوسترهای خودمان را دست مردم میدیدیم، خستگی از تنمان در میرفت.
?
خسته شده بود. زنگ زد استخاره بگیرد که بماند یا برگردد. جواب آمد که «صبر کن، سه چهار روز دیگر مزدت را خواهی گرفت.» چهار روز گذشته بود. تلفنش زنگ خورد: «پاشو بیا اینجا، یک کار مهندسی فوری پیش آمده.» رفت. مزدش دیدار آقا بود.
?
تنها چیزی که به جسم مرده بچهها نسیم حیات دمید، دیدن روی آقا بود. بچهها در حالی که از بیخوابی چشمانی افتاده و ذهنی غیر متمرکز و بدنی خسته داشتند، با دیدن آقا و پس از آن پایان خوش مراسم، به یکباره انرژی دوبارهای گرفتند که وصف آن ممکن نیست.
?
سفر آقا از قبل اعلام نشده بود. خیلیها فکر میکردند که رئیس جمهور قرار است بیاید و نشسته بودند برای احمدینژاد نامه مینوشتند و درد دل میکردند. وقتی به یکی از آنها گفتم رهبر میآیند، اشک در چشمانش حلقه زد و به سمت جایگاه و سن خیره شد. انگار منتظر استشمام شمیم حضور آقا بر روی جایگاه بود.
?
ساعت شش صبح بود که گفتند فلان ارگان نظامی مستقر در خوزستان، میخواهد پلاکاردی در فلان محل نصب کند، بچههای شما بایستی داربست مربوط به آن را نصب کنند، ما هم پذیرفتیم، وقتی که پلاکارد باز شد تا با طناب به داربست وصل شود، روی آن مطلبی نوشته شده بود که ورود رئیس جمهور محبوب دکتر محمود احمدینژاد را تبریک گفته بود. صدای خنده بچهها با فریاد مسئولین که میگفتند «بکشید پایین اون پلاکارد رو» درآمیخت.
?
دم صبح آخرین کارمان، گره زدن تور استتار بود که به عنوان سقف جایگاه از آن استفاده کرده بودیم. وقت نبود. گره خوب محکم نشده بود. وسط سخنرانی، یک نگاهمان به گره بود و یک نگاهمان به آقا.
?
قبل از سخنرانی آقا، شاعران عرب شروع به خواندن اشعارشان کردند که به عشق سید علی خامنهای سروده شده بود.
?
مرتب علمهای زنگولهدار عربی به این سمت و آن سمت میرفتند و گاهگاهی نیز جلوی دوربین صدا و سیما را میگرفتند که با کمک بچههای راهیان نور، علم و علمداران به کنار کشیده میشدند.
?
بچههای راهیاننور حد فاصل جایگاه ویژه و مردم را با داربست دو جداره جدا کرده بودند و خود در بین داربستها نشسته بودند و مراقب عبور مردم از روی داربست و مانع از فشار آوردن و هجوم مردم به داخل سن بودند.
?
جوانان از یک تابلو فلزی بلند به ارتفاع چهار تا پنج متر و عرض سه متر بالا رفته بودند که احتمال داشت هر لحظه تابلو، نقش زمین شود.
?
آقا که وارد شد، انگاری نور باران شد. همه شعار میدادند: بالروح بالدم، نفدیک یا امام؛ جسم و جانمان فدای تو ای امام.
?
سخنرانی فارسی آقا که تمام شد، شروع کرد به عربی صحبت کردن. عربها که در پوست خود نمیگنجیدند، همهمه و صدایشان تا لحظاتی سخنان را قطع کرد. آقا به زبان عربی به احساساتشان پاسخ گفت و ادامه متن را خواند.
?
زن عرب با دیدن آقا بیاختیار شروع به گریه کرد و در حالی که دستانش را روی خاک میمالید و به سر میکشید، لغاتی عربی را زمزمه میکرد. صدای بغضآلودی داشت. مرتب قربان صدقه آقا میرفت. صدها زمزمه دیگر هم شنیده میشد که به زبان عربی با صدایی بغضآلود بیان میشد.
?
یکی از بچههای راهیان نور، نامههای مردم را که برای آقا مینویسند. جمع میکرد، جمعیت خیلی زیاد بود و نامهها مثل سیل میآمد. دوستمان نیست وای! هجوم مردم دوستمان را له کرد! صدایش را میشنوم: «یکییکی بیایید، نامه همه را میگیرم، آی! برو اونور! کمک!»
?
حضور آقا در بین عشایر عرب استان خوزستان خیلی بیسر و صدا بود! شاید برای اینکه آقا دوست داشتند تمامی حضار از عشایر عرب باشند، تا مهمانی خصوصی باشد، خوش به حالشان! چقدر آقا آنها را دوست داشت!
انشاءالله یک روز هم آقا بر و بچههای خادم افتخاری شهدا را به مهمانیاش دعوت کند.
کلمات کلیدی:
از جا برخاست!
و اما شعر نور...
گفتند: میخواهیم راهیان سفر نور
«امتدادی» از نور داشته باشد...
و گفتند میخواهیم در این «امتداد» نورانی
شعاع شعر هم باشد
شعر نور...
ما هم دل تاریکمان را
به دریای نورانی شهیدان
زدیم...
و دعای مستجاب شده سید مرتضی آوینی
بر لب:
«ای شهید، ای که بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشستهای
دستی برآور و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش».
و اینکه عمری و توفیقی اگر بود، از بزرگان و قدیمیهای شعر انقلاب و از جوانان نسل خودمان شعر خواهیم خواند...
ـ علیرضا قزوه
...کمترکسی است که نام او و یا شعر او را نشنیده باشد؛ شعر او شعر اعتراض است و نامش از سال 69 با انتشار مجموعه «از نخلستان تا خیابان» بر سر زبانها افتاد. از او اشعار به یاد ماندنی مثل: مولا ویلا نداشت، مثنوی شرمساری و... را خواندیم.
غزل درد (به سید مرتضی آوینی)
ای یکه سوار شرف، ای مردتر از مرد
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
میگفت: بمان! ـ عشق چنین گفت که بشتاب ـ
میگفت: برو! ـ عقل چنین گفت که برگرد ـ
دیروز یکی بودم با تو، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گردتر از گرد
یک روز اگر از من و عشق و تو بپرسند:
«پیغمبرتان کیست؟» بگو درد، بگو درد
ای چشم و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجرهات، داغ مرا تازه نمیکرد!
آرزو
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما میشد ای کاش
شهیدان
خوشا آنانکه جانان میشناسند
طریق عشق و ایمان میشناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان میشناسند
ـ ندا هدایتی فرد
...، شاعرهای جوان و شیرازی که امسال برای اوین بار شاهد شعرش در کنگره شعر دفاع مقدس بودم؛ شعری زیبا که درد دل فرزند شهیدی است، با پدری که...
عکس تو را نشناختم
تا اشک را خواندم، نوشتم مشق امشب درد
رنگ تمام سیبهای دفتر من زرد
تکرار شد یکبار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد!
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمیآورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟!
جز یک پلاک و چفیه و تابوت خاک و گرد!
بر گردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت، دلخوشم میکرد
آموزگارم داد زد: گفتم بگو «بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»
این هم چند «طرح» بسیار پر مفهوم و خواندنی، از شاعر بسیجی و بیادعا
ـ حسین کیوانی «کویر»
... طرحهایی که واگویه دلهای سوخته است...
دیروز
از هر چه بود گذشتیم!
امروز
از هر چه بودیم!!
?
آنجا
در پشت خاکریز بودیم
اینجا
در پناه میز!!
?
دیروز
دنبال گمنامی بودیم
امروز
مواظبیم که ناممان گم نشود!!
?
جبهه بوی ایمان میداد
اینجا ایمانمان «بو» میدهد!
?
جبهه؛
سرزمین صداقت بود؛
اینجا
پر از مین حسادت!!
?
جبهه؛ زمین جوانمردی بود
اینجا
جوانمردی بر زمین میخورد!!
کلمات کلیدی:
ابراهیم حسنزاده
اردیبهشت 1359
«ابرهه در شبی ظلمانی پیشاپیش سپاه خویش سوار بر فیل به جلو میتاخت. او همه نیروهایش، فیلها و سواران را گرد آورده تا حمله به کعبه را که از دیرباز منتظرش بود، آغاز کند. هنگامی که این مردان مغرور در بیابان به پیش میرفتند، هیچ کس به جز مرد روشنبینی از تبار پیامبر که تنها به نماز شب ایستاده بود، از آن آگاه نبود. او میگفت: «خدایا، ای حافظ کعبه، تو با نعماتت بر این زمین منت نهادهای تا در هر گوشه دور افتاده تو را عبادت و ستایش کنند. ... پس این سرزمین را خود حافظ باش، که این خانه از آن توست...»
و بدین سان خداوند پرندگان ابابیل را فرستاد تا ریگهایی را که در منقار داشتند، بر سر متجاوزین بریزند و آنان همچون برگهای خزان بر زمین ریختند... و اراده خدا بر این قرار گرفت که کعبه آسیبی نبیند تا منبع الهام و الگوی نوع بشر باشد.»(1)
5 اردیبهشت 1358 ـ قم (یک سال قبل)
مردی که جز انگشتر و تسبیحی چیزی در دست نداشت، قدرتمندترین نیروی منطقه را با دستان خالی خود و یارانش در هم شکسته بود. اینک در برابر مردمی سخن میگفت که آنان را بهتر از مردم عصر رسولالله(ص) و ائمه اطهار برشمرد و آرزو داشت که تاریخ به عقب بازگردد و او و مردمش به یاری محمد(ص) و آل محمد(ص) بشتابند. او راز این پیروزی بزرگ را خدا و روح شهادتطلبی مردم بر روح حسابگر و مادی و پیشرفتهای تکنولوژی جهان کفر و ظلم میدید. او در این روز مردم را چنین خطاب کرد:
«شما سربازان اسلام، شما جوانمردان با ایمان، با ایمان خودتان شکستید، این سد بزرگ را شکستید، این قوت طاغوتی را، این قوه شیطانی را، شما با ایمان این پیشرفت را کردید و حساب همه حسابگرهای مادی باطل شد. خداوند شما را پیروز کرد و خداوند شما را پیروز میکند، مادامی که به خدا توجه داشته باشید.
برادران من! عزیزان من! این رمز را از دست ندهید: رمز توجه به خدا، رمز توجه به اسلام. شهادت برای مسلم، برای مؤمن سعادت است. جوانهای ما شهادت را سعادت میدانند. این رمز پیروزی است. آنها که مادی هستند و مادیگر، آنها شهادت را نمیخواهند، ولی جوانان ما شهادت را سعادت خودشان میدانند، اول راحتِ خودشان میدانند. این رمز پیروزی بود. آنها که گمان کردند میتوانند در این برهه از زمان بین جوانان من، بین جوانان ما، بین عزیزان ما اختلاف بیندازند در اشتباهاند. جوانان ما همه به اسلام متوجهاند، همه با ایمان راسخ به پیش میروند.»(2)
نیروی حسابگر و مادی با تکیه بر تکنولوژی پیشرفته بار دیگر بخت خود را آزمود. آنچه که محاسبات عقلانی و معادلات سیاسی فراروی تکیهزدگان بر کاخ سفید و پنتاگون نشان میداد، آزادی گروگانها و سقوط نظام اسلامی پس از شبه کودتای نظامیان آمریکا توسط ضد انقلاب داخلی است.
چارلی بکویث، فرمانده عملیات که رمز عملیات خود را «پنجه عقاب» نامیده بود، بار دیگر نقشه را با فرماندهان خود مرور کرد؛ عملیاتی از نظر او ساده؛ به این سادگی:
«سه هواپیمای ام سی ـ 130 حامل نیروها و سه هواپیمای ئیسی ـ 130 حامل سوخت، جزیره مصیره واقع در سواحل شیخنشین عمان را ترک میکنند و به سوی ایران به پرواز درمیآیند. در محلی که کویریک نامیده میشود. در 05/33 شمالی و 48/55 شرقی، در دویست مایلی جنوب شرقی تهران فرود میآیند و در آنجا منتظر ورود هشت هلیکوپتر آر. اچ. 53 دی میشوند.
هلیکوپترها پس از پرواز از عرشه ناو هواپیمابر نیمیتز که در نقطهای در خلیج عمان است، در چهار دسته دو تایی، با پرواز در مسیری متفاوت، تقریبا سی دقیقه پس از ورود آخرین هواپیمای سی ـ 130 وارد کویر میشوند.
هلیکوپترهای آر. اچ. 53 دی، به محض ورود، سوختگیری و نیروی یورش صد و هیجده نفری را سوار میکنند. در صورتی که شش هلیکوپتر (این کمترین رقمی بود که به نظر طراحان هوایی برای بلند کردن وزن تیم یورش و تجهیزات آن لازم بود) قادر به عزیمت و پرواز به محل بعدی نباشند، مأموریت در کویر یک عقیم میماند. هلیکوپترها پس از سوختگیری و سوار کردن دلتا، رهسپار تهران میشوند و هواپیماهای سی ـ 130 به مصیره باز میگردند. پس از دو ساعت و نیم تا سه ساعت، نهایتاً یک ساعت قبل از طلوع آفتاب، هلیکوپترها در محل اختفای دلتا در 14/35 شمالی و 15/52 شرقی فرود میآیند. هلیکوپترهای آر. اچ. 53 دی، پس از پیاده کردن دلتا، به محل اختفای خود واقع در پانزده مایلی شمال محل تخلیه دلتا پرواز میکنند و ساعات روز را در تپههای اطراف گرمسار پنهان میشوند. در محل فرود دلتا، تیم یورش با دو مأمور وزارت دفاع، که چندین روز قبل از عملیات وارد تهران میشوند، ملاقات میکنند. آنها سرهنگ بکویث و مردان او را به پنج مایل آنطرفتر، به وادی دورافتادهای که در شصت و پنج مایلی جنوب شرقی تهران است هدایت میکنند و دلتا تمام ساعات روز در آنجا پنهان میشود. پس از غروب آفتاب، دو مأمور وزارت دفاع با یک وانت داتسون و یک فولکس واگن به وادی باز میگردند. یکی از این وسایط نقلیه، شش راننده و شش مترجمی را که با دلتا آمدهاند، به انباری در حومه تهران میبرد که در آن شش کامیون مرسدس پارک شده است.
وسیله نقلیه دیگری، سرهنگ بکویث را برای شناسایی مسیر از محل اختفا تا سفارت میبرد. بکویث پس از وارسی مسیر و محوطه اطراف سفارت، به محل اختفا بازمیگردد. تا این زمان شش کامیون وارد شدهاند تا افراد دلتا را که برای این مأموریت مجدداً به عناصر قرمز، سفید و آبی سازمان یافتهاند، سوار کنند. کامیونها در حدود ساعت 8:30 شب به سمت شمال در طول جاده دماوند، حرکت میکنند. یک محل دائمی کنترل وسایط نقلیه با دو مأمور در ایوانکی و شریفآباد وجود دارد. اگر به دلیلی کامیونها متوقف شوند و مورد تفتیش قرار گیرند، مأموران بازرسی دستگیر و همراه دلتا برده میشوند.
در مرحله بعدی، امکان مانور بیشتری وجود دارد. در این موقع مسیر دقیق ورود به تهران و سفارت و روش عبور کامیونها ـ به شکل کاروان یا سبقتگیری به نوبت از یکدیگر ـ تا حد زیادی به توصیههای مأمورین وزارت دفاع و به آنچه که سرهنگ بکویث توانسته است مشاهده کند، بستگی دارد.
یک تیم یورش سیزده نفره که وظیفه آن نجات سه گروگانی است که در ساختمان وزارتخانه نگهداری میشود، با یک اتومبیل فولکس واگن استیشن در مسیری متفاوت به سوی هدف خود حرکت میکنند.
بین ساعت یازده و نیمه شب یک گروه برگزیده از افراد در یک وانت داتسون، با اسلحههای کمری کالیبر 22 (با صدا خفهکن) پس از تصرف دو پست نگهبانی، نگهبانانی را که در طول خیابان روزولت کشیک میدهند دستگیر میکنند.
کامیونهای حامل عناصر قرمز، سفید و آبی در حالیکه پهلو به پهلو حرکت میکنند، با مسافت کمی پشت سر آنها میآیند. وقتی که افراد تیم یورش به موضع خود در خیابان روزولت، در آن طرف استادیوم فوتبال میرسند، کامیونها را ترک میکنند و با استفاده از نردبانها، به سرعت و بیسر و صدا از دیوار سفارت بالا میروند و به داخل محوطه میپرند.
عنصر قرمز با پرسنل چهل نفری خود مسئول تأمین امنیت بخش غربی محوطه، آزاد کردن هر گروگانی که در محل سکونت کارمندان و محل سکونت معاون سفیر یافت میشود و از بین بردن نگهبانان مستقر در پارک موتوری و مرکز برق است.
عنصر آبی نیز مرکب از چهل نفر، مسئولیت بخش شرقی سفارت و آزاد کردن گروگانهایی را که در محل سکونت قائم مقام سفارت، محل اقامت سفیر، قارچ (انبار) و دفتر سفیر یافت میشوند، به عهده دارند.
عنصر سفید با سیزده تن، مسئول تأمین خیابان روزولت و تحت پوشش قرار دادن عقبنشینی عناصر قرمز و آبی به استادیوم امجدیه است. یک مسلسل ام ـ 60 برای کنترل عرض خیابان روزولت به سمت شمال و یک مسلسل اچ کا ـ 21 برای تحت پوشش قرار دادن این خیابان رو به جنوب در محل قرار میگیرد.
دو هلیکوپتر توپدار آسی ـ 130 که بر فراز تهران سر پست خود هستند، از رسیدن قوای تقویتی ایران به محوطه سفارت جلوگیری میکنند.
سرگرد باکشات و استوار فورمن با استفاده از یک سیستم شبکهای از پیش تعیین شده که قادر است اهداف و نقاط را در اطراف سفارت بهدقت مشخص کند، در صورت لزوم مسئول فراخواندن هلیکوپترها برای پوشش آتش هستند.
در داخل سفارت، پس از اینکه عنصر قرمز دورترین مسافت را طی میکند و بیشترین منطقه را تحت پوشش خود قرار میدهد، دیوار سفارت منفجر میشود. این انفجار بزرگ نشانه آغاز یورش به ساختمانهاست.
در صورتی که افراد دلتا با هر نگهبان مسلح ایرانی مواجه شوند، او را میکشند و سپس گروگانها را پیدا و آنها را آزاد میکنند.
این عملیات تقریباً 45 دقیقه طول میکشد. آنگاه سرگرد اسنافی (اسم مستعار) که به عنوان افسر هوایی دلتا عمل میکند، به هلیکوپترهای آر. اچ. 53 دی، که در اطراف گرمسار در حال آماده باش هستند، اطلاع میدهد و آنها شروع به چرخیدن در شمال شهر میکنند. با علامت او، هلیکوپترها به نزدیکی سفارت میآیند و اگر همانطور که انتظار میرود، تیرکهای کارگذاشته شده در محوطه باز سفارت را بتوانیم برداریم، اولین هلیکوپتر مستقیماً به داخل سفارت فرا خوانده میشود و سپس تمام گروگانهای آزاد شده سوار اولین هلیکوپتر میشوند و دکترهای دلتا آنها را معاینه میکنند.
احتمال فراخواندن هلیکوپتر دوم نیز به داخل سفارت وجود دارد. در صورتی که تیرکها را نتوانیم جابهجا کنیم، طرح دیگر، یعنی بردن گروگانها به استادیوم فوتبال اجرا میشود. پس از اینکه تمام گروگانهای آزاد شده به وسیله هلیکوپتر از محوطه دور شدند، عنصر قرمز و به دنبال آن، عنصر آبی از شکافی که در دیوار ایجاد شده است، عقبنشینی میکنند و با عبور از عرض خیابان روزولت به استادیوم میروند. در آنجا به همراه عنصر سفید سوار هلیکوپترهای باقیمانده میشوند. در طول یورش به سفارت، تیم سیزده نفره نیروهای ویژه که وظیفه آن یورش به ساختمان وزارتخانه است نیز عملیات خود را شروع میکند. طرح آنها بررسی بیرون ساختمان و داخل شدن از طریق پنجرههای طبقه سوم است. آنها باید هر مقاومتی را در هم بکوبند و سه گروگان را آزاد سازند. در بیرون ساختمان، در منطقهای مجاور شبیه به پارک، یکی از هلیکوپترها آنها را سوار میکند.
در حالی که این عملیات ادامه دارد و اهداف در تهران تصرف میشوند، در 35 مایلی جنوب تهران در منظریه، یک واحد رنجر با هواپیما وارد میشود و پس از تصرف فرودگاه آنجا، امنیت آن را تأمین میکند. آنها تا هنگام خروج هلیکوپترها از تهران، آنجا را در اختیار خود میگیرند.
پس از رسیدن همه به منظریه، تمام گروگانها، رانندهها، مترجمین، خلبانان هلیکوپتر، خدمه، مأموران وزارت دفاع، تیم یورش نیروهای مخصوص و نیروی دلتا، با هواپیماهای استارلیفترسی ـ 141 ایران را ترک میکنند.
رنجرها هم پس از نابود کردن منظریه به خارج از ایران پرواز میکنند.» (3)
?
در شب 24 آوریل 1980 هشت هلیکوپتر نیروی دریایی از نوع آر. هاش 53 دی نویان دریا، از عرشه ناو هواپیمابر نتمیتر به پرواز درآمد. همزمان با این پروازها هم شش هواپیمای هرکولس سی ـ 130 نیروی دریایی برای انتقال مهمات، جیب و موتورسیکلت مورد نیاز نیروهای دریایی، به سوی صحرای طبس به پرواز درآمدند. همه چیز بر روی نقشه و بر مبنای معادلات عقلانی و پیشرفتهای تسلیحاتی درست بود، اما به یکباره طوفانی از شن به هوا بلند شد و سنگریزههای کوچک از منقار باد «پنجه عقاب» را در هم شکست؛ به گونهای که یکی از خبرنگاران روزنامه نیویورک تایمز، شکست ایمان به تکنولوژی در مقابل ایمان به ابابیل را چنین به تصویر کشید:
«داغ شکستی که آمریکاییان در ایران خوردند، تا مدتها آنها را رها نخواهد کرد. مخصوصاً بدین خاطر که این شکست ضربه دوبارهای به احساس غرور و اعتماد به نفس آنان بود. برای جامعهای که شدیداً به تکنولوژی معتقد است و به آن ایمان دارد، از کار افتادن سه هلیکوپتر در میان بادهای شنی بیابان ضربه بسیار بزرگ و دردناکی بوده است.»(4)
?
5 اردیبهشت سال 1359
امام راحل شکست نیروهای دشمن را «امر خداوند» برمیشمارد و قدرت ملت را مکتبی برمیشمارد که با آموزههای «مکتبی بزرگ شدهاند که شهادت را سعادت و فخر میدانند»...
«کارتر باید بداند که این عمل احمقانه او در ملت امریکا چنان اثری خواهد گذاشت که طرفداران او را مخالفان او خواهد کرد. کارتر باید بداند که با این عمل بسیار ناشیانه، حیثیت سیاسی خود را به صفر رسانده و از ریاست جمهوری باید قطع امید کند. کارتر با این عمل خود ثابت کرد که قدرت تفکر را از دست داده و از اداره یک کشور بزرگ مثل آمریکا عاجز است. کارتر باید بداند که ملت 35 میلیونی ما با مکتبی بزرگ شدهاند که شهادت را سعادت و فخر میدانند و سر و جان را فدای مکتب خود میکنند... .
اکنون که شیطان بزرگ دست به کار احمقانه زده است، ملت شریف و رزمنده ما باید به امر خدای تبارک و تعالی با تمام توان خود و با اتکال به قدرت خدای متعال مهیا شود و آماده نبرد با دشمنان خود گردد. نیروهای انتظامی، ارتش و ژاندارمری و سپاه پاسداران به حال آمادهباش باشند و سپاه بیست میلیونی که خود را مجهز نمودهاند، امروز برای فداکاری اسلام مهیا باشند که در موقع لزوم از کشور اسلامی خود دفاع کنند و از این مانور احمقانه که به امر خدای قادر شکست خورد، هراسی به خود راه ندهند که حق با ما و پشتیبان ملت مسلمان ماست.»(5)
?
5 اردیبهشت 1360
سنگرها به خون شهادتطلبان رنگین است. تمام تکنولوژی دنیا برای به زانو درآوردن انقلابی که به خدا و ابابیل خدا معتقدند، بسیج شدهاند. اسلحه سبک در برابر آواکسهای آمریکا، میراژهای فرانسه، میگهای شوروی، سوپراتاندرهای انگلیس، سربازان اردنی، مصری، سودانی و... خدا را فریاد میزنند و بار دیگر پیروزی ایمان به ابابیل و امدادهای الاهی و اعتقاد به شهادت و زندگی جاودان با لباس خونین را بر تکنولوژی، رمز پیروزی میدانند. جنگ سالها به طول میکشد. ابابیل خدا به یاری شهادتطلبان زمین میآیند و... .
?
5 اردیبهشت 1385
تکنولوژی جبهه توحید، توان پاسخگویی به تکنولوژی جهان را دارد. اژدرافکنها، قایقهای پرنده، موشکهای دوربرد، موشکهای زیرسطحی و...، سپاه ابرهه را نشانه رفته است.
اما خامنهای و سربازان خامنهای، چون خمینی و سربازانش، ایمان به ابابیل را رمز پیروزی، و شهادت را برترین سلاح میدان نبرد میدانند.
پینوشت:
1. گزیدهای از پیام دانشجویان پیرو خط امام به مناسبت واقعه طبس / تسخیر، معصومه ابتکار، تهران، انتشارات اطلاعات، 1375، ص 287.
2. صحیفه امام، ج 7، ص 136 و ص 137.
3. نیروی دلتا، از پلیمن تا طبس، چارلی بکویث، فرمانده عملیات نافرجام طبس و دونالد ناکس، ترجمه رضا فاضلی زرندی، ص 393 ـ397.
4. روزنامه جمهوری اسلامی، دوشنبه 5 اردیبهشت 1373، ص 155؛ صحیفه امام، ج 12، ص 256.
کلمات کلیدی:
زهره شریعتی
هدف انسان از تلاش و کوشش در سایه ایمان و عقیده چیست؟
پسری که در سال 1334، در یکی از خانوادههای متدین روستای شیرود تنکابن به دنیا آمد، در 26 سال توانست به این پرسش، یک پاسخ کامل و بینقص بدهد. مدتها کاشت، داشت، و برداشت تا در نوجوانی به خاطر کار پرزحمت کشاورزی، جسمی تنومند و قوی پیدا کرد که برای روح بزرگش کالبدی مناسب بود.
هوش سرشارش موجب پیشرفت او در درسها میشد. در پایان سال سوم متوسطه به تهران رفت تا هم کار کند و هم درس بخواند.
دو سال بعد در ارتش استخدام شد و رؤیای پرواز را با هلیکوپتر به واقعیت تبدیل کرد. مردی بود متفاوت با همردههایش. پنهانی به تظاهرات میرفت و در حمایت از انقلاب اسلامی مردم شعار میداد و فعالیت میکرد.
پس از پیروزی انقلاب، غائله کردستان شروع شد. با دوست صمیمیاش احمد کشوری که او هم خلبان بود، پروازهای عملیاتی انجام میدادند و شیرودی چنان کرد که شهید فلاحی او را ستاره غرب نامید.
در آغاز جنگ تحمیلی با سه هلیکوپتر و دوازده خدمه در مقابل یک لشگر مجهز عراق ایستاد و علاوه بر نجات پادگان سرپل ذهاب، دشمن را وادار به عقبنشینی کرد.
وقتی خبر به مجلس شورای اسلامی رسید، آقای هاشمی رفسنجانی او را مالک اشتر زمان لقب داد. شهید فلاحی نیز او را ستاره غرب مینامید.
در طول جنگ بارها مورد تشویق و ارتقای درجه قرار گرفت، ولی هیچ کدام از آن تشویقنامهها را نپذیرفت. میگفت: همین که میدانم چرا و برای چه و که میجنگم، خود برایم تشویق است. هشتم اردیبهشت ماه 60 تانکهای عراقی به طرف قره بلاغ دشت ذهاب حمله کردند و او پس از اقامه نماز برای پیروزی و طلب یاری خداوند، به سوی منطقه درگیری پرواز کرد و صبحگاه یک روز بهاری، روحش نیز مانند جسمش به آسمان پر گشود.
امام خمینی(ره) پس از شهادت او فرمودند: شیرودی آمرزیده است.
رهبر معظم انقلاب نیز به ایمان آن شیرمرد «ایمان» داشتند که فرمودند: «شیرودی اولین نظامیای است که من در نماز به او اقتدا کردم.»
کلمات کلیدی:
زهره شریعتی
محمد حسن ابراهیمی
تولد: 22 دی ماه 1346
ازدواج با شهناز انصاری: هفتم اسفند 1375
ربوده شدن توسط افراد ناشناس:
2 آوریل 2004، 14 فروردین 1383
شهادت: 15 اردیبهشت 1383؛ گویان ـ آمریکای جنوبی
مردان آسمانی، مسافر هر مقصدی که باشند، آسمانیاند. آنان به پنج قاره جهان کوچ کردهاند. سفری در راه خداوند، تا مبلغ آخرین دین پروردگار باشند. مردی آسمانی هم به آمریکای جنوبی رفت، کشوری به نام گویان. هفت سال در انتظار فرزند بود؛ دختری به نام فاطمه؛ دختری که هرگز او را ندید. اهریمن تاب نداشت ببیند که مردم آن دیار فوج فوج به دین و آیینی که او از آن میگفت، بگروند. او را ربود، و یک ماه بعد، کالبد خاکیاش را به همسرش تحویل داد.
اما هنوز صدای محمدحسین به گوش میرسد که از آخرین پیامبر برایمان میگوید، و منجی جهان که روزی خواهد آمد برای گسترش عدالت، و برای آنکه فاطمهها یک بار هم که شده پدر را ببینند...
?
محمد حسن اهل بوشهر بود، اما خانوادهاش قم زندگی میکردند. پدرش روحانی بود. پدربزرگهای مادری و پدریاش هم. توی بوشهر معروف بودند. پدرش بعد از ازدواج با مادرش، رفته بود حوزه عملیه نجف درس بخواند. محمد حسن همان جا در نجف به دنیا آمده بود، اما شناسنامهاش صادره از کربلا بود. وقتی حسن البکر رییس جمهور شد، همه ایرانیها را به زور از عراق بیرون کرد. خانواده محمد حسن هم برگشتند ایران، اما بوشهر نرفتند. رفتند قم و همان جا ماندند.
محمد حسن دیپلم ریاضی داشت. مهندسی هم قبول شد، اما خوشش نمیآمد، انصراف داد. دلش میخواست مثل برادرش پزشکی بخواند، کنکور تجربی داد. مرحله اول قبول شد، اما مرحله دوم نه. بعد رفت سربازی.
تصمیم گرفت انسانی امتحان بدهد. توی مدتی که برای کنکور میخواند، رفت مدرسه علمیه معصومیه قم، درس حوزه خواند. با رتبه 200 رشته حقوق دانشگاه قم قبول شد. از آن به بعد درس حوزه را متفرقه خواند. نوار گوش میداد و میرفت درس علما و مجتهدین معروف، بعد امتحان میداد. فوقلیسانس حقوق بین الملل را هم گرفت.
?
سال 79 از طرف سازمان مدارس و حوزههای علمیه خارج از کشور، ماموریت دادند برود کشور گویان در آمریکای جنوبی. قرار بود آنجا یک مدرسه علمیه درست کنند. رفت شرایط را بسنجد و گزارش بدهد. مدتی بود در مورد کشورهای آمریکای لاتین و دریای کارائیب تحقیق میکرد. سازمان جزوهاش را پسندیده بود. به عنوان بازاریاب یک شرکت تجاری فرستادندش. بدون لباس روحانی، تا ببیند شرایط این کشور به درد تبلیغ میخورد یا نه.
سفرش سه ماه طول کشید. زبان انگلیسی را خیلی خوب بلد بود. کلاس و این چیزها نرفته بود، چهارده سال خودش تمرین کرده بود و یاد گرفته بود. استعدادش توی یادگیری زبان عالی بود. با خارجیهای انگلیسیزبانی که برای تحصیل در حوزه علمیه به قم آمده بودند، رفت و آمد میکرد تا خوب مسلط بشود.
خودش میگفت روحانی باید به همه زبانها مسلط باشد، چون کارش تبلیغ اسلام بین مردم است. برای ارتباط با مردم هم باید به زبان خودشان حرف زد.
عربی هم خوب میدانست. حتی وقتی با هم رفتیم گویان، قبلش یک هفته ماندیم ونزوئلا. کتاب زبان اسپانیایی گرفته بود دستش و مدام میخواند. همان یک هفتهای توانست خیلی راحت به اسپانیایی با مردم حرف بزند. وقتی هم رفتیم گویان، توی کالج، اسپانیایی میخواند و همزمان تدریس هم میکرد. عربی و انگلیسی را هم خودش درس میداد.
?
یک سال و خوردهای طول کشید تا با هم رفتیم. 28 اسفند 81 در گویان بودیم. گویان مسلمان زیاد داشت، اما نود و نه درصدشان سنی بودند. تعداد شیعهها انگشتشمار بود. بارها میگفت «ما باید در همه جای دنیا پایگاهی داشته باشیم تا وقتی امام زمان میآید و میگوید انا المهدی، همه دنیا بدانند کی دارد میآید. نباید به مسلمانهای کشور خودمان قانع باشیم، دو نفر هم که این طرف دنیا با اسلام آشنا بشوند، خیلی خوب است. باید کمکشان کنیم اسلام را بشناسند. آینده اسلام برای همه دنیاست، امام زمان تمام جهان را فتح میکند، نه فقط کشورهای اسلامی را. دیگران هم باید با منجی آخرالزمان آشنا شوند.»
?
گویان کشور کوچکی است و جمعیتش تقریبا هشتصد هزار نفرند. دولتشان ترکیبی از دین هندو و مسیحی است. گویان سالها مستعمره انگلیس بود. شهناز همیشه فکر میکرد راست میگویند که انگلیسیها سیاستمدارند و روباه صفت. دو قرن قبل برداشته بودند آفریقاییهای سیاهپوست را از آفریقا، و هندیها را از هندوستان، با کشتی آورده بودند آمریکای جنوبی در گویان. کشور حاصلخیزی بود. پر از جنگل و نیزار و مرتعهای سرسبز، مثل شمال ایران. جایی نبود که سبز نباشد.
معدن هم زیاد داشت. الماس و طلا، تا دلت بخواهد. اما مردمش در فقر مطلق بودند. چون مستعمره بود و استخراج معادن فقط برای انگلیس سود داشت. آفریقایی و هندوی آسیایی را آورده بودند و چنان بینشان اختلاف انداخته بودند که به خون هم تشنه بودند. گرچه سالهاست که گویان دیگر مستعمره انگلیس نیست، اما سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن هنوز هم پابرجاست. تبعیض و تفاوت نژادی بیداد میکند. جایی که هندو بود، سیاهها و آفریقاییها نمیرفتند، جایی هم که سیاهها بودند، هندوها پایشان را آن جا نمیگذاشتند.
اما شهناز میدید که محمد حسن توانسته این نژادها را به هم نزدیک کند. توی کالج هم سیاهپوست بود، هم هندو. حتی آمرندین هم داشتند، که بومیهای خود آمریکای جنوبی بودند. نژاد زردپوستی از ترکیب هندوها و چینیها. سفید پوست هم بود، اما اهل خود گویان نبودند. از برزیل برای کار میآمدند و زبان رسمی در کشور انگلیسی بود.
?
طلبه مسیحی و حتا هندو هم داشتیم که با ما نماز میخواندند. بعضیها فقط دلشان میخواست با اسلام آشنا بشوند، اما کمکم خودشان هم مسلمان شدند. موقع ثبتنام لزومی نداشت حتما مسلمان باشند. یکی از دلایلی که دولت گویان روی محمدحسن و کارش حساس شد و از بین بردندش، همین مسئله بود.
بعضیها میگفتند چرا توی کشوری به این کوچکی این قدر فعالیت میکنید؟ چرا نرفتید اروپا یا آمریکا که بیشتر مسلمان و شیعه دارد؟ نمیدانستند جایی که هیچ کس چیز زیادی از اسلام نمیداند، خیلی شیرین است آدم در مورد اسلام باهاشان حرف بزند. تازه از خود گویان هم چند نفر آمده بودند ایران و در حوزه علمیه قم یا جامعه الزهرا درس خوانده بودند. خب اینها وقتی برمیگشتند به کشورشان، دیگر دستشان برای یادگیری یا حتی تدریس به جایی بند نبود.
?
بین اهل بیت به حضرت فاطمه (ع) و امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت. قبل از ازدواج با من، دو بار خواب بیبی را دیده بود.
گفت: «اگر بچهمان پسر بود، اسمش را میگذاریم حسین، اگر دختر بود، فاطمه.» این اسمها توی گویان خیلی کم بود. حیف که وقتی فاطمه به دنیا آمد، محمدحسن ندیدش. فاطمه یک ماه و نیم بعد از ربوده شدن پدرش، متولد شد. دو روز قبل از تولدش هم جسد پیدا شد. در آرزوی دیدن دخترش ماند. هیچ وقت انتظار این واقعه را نداشتم. اما محمدحسن همیشه میگفت «اگر قرار است خون من برای امام حسین ریخته شود، بگذار در همین کشور بریزد.»
?
آن روز، ساعت یک نصف شب شد، اما خبری ازش نبود. مثل دیوانهها مدام توی خانه راه میرفتم و در و دیوار را نگاه میکردم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از ناراحتی و ترس حالت تهوع شدید داشتم. این بچه هم انگار فهمیده بود اتفاق بدی افتاده. همینطور تکان میخورد و حرکت میکرد. دیگر طاقت نیاوردم. وقتی ساعت یک شد، با شرمندگی و احتیاط تلفن زدم خانه یکی از شیعیان آنجا که از دوستان محمدحسن بود. بهش گفتم «اگر ممکن است شما به موبایلش زنگ بزنید. شاید تصادف کرده که کسی با من تماس نگرفته».
میخواست من نفهمم چه اتفاقی افتده. فقط گفت «دو نفر آمدهاند شلیک کردهاند به پای موسی، مستخدم کالج، که زخمی شده و رفته بیمارستان».
با عجله پرسیدم «خب شیخ چی شد؟ شیخ را بگو». کمی مکث کرد و به همان زبان انگلیسی گفت «کیدنپ، کیدنپ». (Kidnapping)
این همه زبان یاد گرفته بودم، ولی معنای این کلمه را نمیدانستم. پرسیدم: «یعنی چی؟!» و او توضیح داد «یعنی آدمربایی. همان دو نفر مسلح او را با خودشان بردهاند».
دیگر نمیدانید تنهایی تا صبح چی کشیدم و چه حالی داشتم. موبایلم که قطع بود، از خانه هم نمیتوانستم زنگ بزنم ایران. فقط توانستم ایمیل بفرستم. اما خب به این زودیها آنلاین نمیشدند که ایمیلم را بخوانند. کارت تلفن اینترنتی هم نداشتم.
?
محمد حسن را در جادهای که به شهر لیندن میرفت پیدا کردند. 36 کیلومتر توی قسمت فرعی جاده، وسط نیزارها. عموی شهناز میگفت: «عجیب است که میگویند یک رهگذر پیدایش کرده. حتی هلیکوپترها هم از آن بالا نمیتوانستند جسدش را ببینند. وسط جنگل بود و نیزار. کار خود پلیس بوده که لو داده. وگرنه رهگذر برای چی باید از آن جاده فرعی و دور رد میشده که جسد را ببینند؟»
پلیس گویان گفت «نحوه پیدا شدن جسد محرمانه است. نمیتوانیم فردی که آن را پیدا کرده معرفی کنیم».
گفتند: ده روز قبل کشته شده. سازمان اطلاعات گویان اعلام کرد نامههایی در مورد او به آنجا رسیده که یک ایرانی به اسم ابراهیمی دارد اینجا کسانی را تربیت میکند تا در آینده بر ضد آمریکا عملیات تروریستی انجام بدهند. حتی بعضیها گفته بودند خودش در حملهای که توی آرژانتین به ساختمان یهودیها شده بود، شرکت داشته. دولت روی او حساس شده بود. یک هفته قبل از ربوده شدن هم یک هیئت بلند پایه از آمریکا آمده بود گویان. توی جلسهشان در مورد کالج شیعیان صحبت کرده بودند. آمریکاییها گفته بودند این مسئله برای آمریکای جنوبی خطرناک است.
?
من بدنش را ندیدم. دلش را نداشتم. با گلوله کشته شده بود. عمو گفت «دو تا گلوله به سرش زده بودند. طوری که سرش مشخص نبود. از صورت و بدنش و نشانهای که در مورد دستش دادی او را شناختم». برادرهایش هم اینجا رفتند خودشان شناساییاش کردند. اما مادر شوهرم ملافه را از روی صورتش کنار نزد. من هم ندیدمش. نمیخواستم خاطره خوبی که از چهرهاش داشتم از بین برود.
?
وصیتنامه نداشت. گلزار شهدای قم دفنش کردند. نزدیک مزار شهیدان زینالدین. توی همه مراسمهایش شرکت کردم. ولی گیج و مبهوت بودم. فاطمه را بغل میزدم و با خودم میبردم. روز تشییع هم بردمش. فاطمه را گذاشتند روی تابوت پدرش و ازش عکس گرفتند. گفتند یادگاری و خاطرهای از پدرش است. روز تشییع، فاطمه یازده روزش بود. یک شب قبل از برگشتنمان به ایران، خواب دیدم محمد حسن دشداشه سفید خیلی زیبایی تنش کرده بود و برگشته بود خانه. با خوشحالی رفتم جلو، بهش گفتم «اِ، تو برگشتی؟ کجا بودی این مدت؟» صورتش خیلی زیبا شده بود. گفت: «نمیدانی؟ من دست آمریکاییها بودم. من را آمریکاییها گرفته بودند». گفتم: «میدانی فاطمه به دنیا آمده؟ نمیخواهی فاطمه را ببینی؟ دلت برایش تنگ نشده؟ بیا برویم فاطمه را نشانت بدهم.»
دستش را گرفتم و بردمش توی اتاق فاطمه. ولی بغلش نکرد. فقط یک نگاه خیلی محزون و غمگینی به فاطمه کرد و گفت: «من دیگر باید بروم». پرسیدم: «کجا؟ نمیترسی؟ مگر تازه نگرفته بودندت؟» که لبخندی زد و گفت «برمیگردم». و زود رفت.
?
این روزها با عکسش خیلی حرف میزنم. همه حرفهایم را میشنود. هر وقت خوابش را میبینم، بهش میگویم «تو که شهید شدهای.» میگوید «نه. من زندهام. میبینی که کنارت هستم.»
گاهی اوقات واقعا حضورش را حس میکنم. خیلی وقتها فاطمه سرش را میگیرد بالا و به سقف نگاه میکند. انگار به آسمان خیره شده باشد. بعد دست و پا میزند و با خودش میخندد. فکر کنم پدرش را میبیند.
هر روز صبح فاطمه را میبرم رو به روی عکس خندانی که از او روی دیوار خانه زدهایم. از پدرش برایش حرف میزنم. از اخلاقش، کارهایش. میخواهم وقتی بزرگ شد، همهچیز را برایش بگویم. اینکه پدرش یک آدم عادی نبود. نمیخواهم فراموشش کند و چیزی از او یادش نماند.
بعدها دیدم محمدحسن در حاشیه یکی از کتابهایش نوشته: «ما در راه اسلام حاضریم از همه هستیمان چشم بپوشیم...»
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
اشاره: نمیدانم تا اینجای نشریه را چطور ورق زدهای و چگونه خواندهای؟ ولی پیشنهاد میدهیم از این دو صفحه سرسری گذر نکن. در این صفحات با دو تن از بهترینهای عرصه قلمفرسایی در موضوع دفاع مقدس آشنا خواهی شد.
وقتی رهبر معظم انقلاب، آن تعاریف مردانه و مستانه را از ایشان داشتند، ولولهای به پا شد؛ البته نه در بین مدیران فرهنگی، بلکه در میان خوانندگان و مصرفکنندگان حرفهای کتابها و محصولات مرتبط با دفاع مقدس. بسیاری آرزو داشتند که جای اینها باشند.
در مطلب پیش رو ابتدامتن صحبتهای رهبر انقلاب را خواهی خواند، سپس دو تن از اعجوبههای فعال در عرصه ادبیات دفاع مقدس را با تکیه بر نوشتههای خودشان بیشتر خواهی شناخت. وظیفه معرفی استاد قدمی ـ نفر سومی که مورد عنایت آقا قرار گرفت ـ نیز باشد برای وقتی دیگر.
?
«ادبیات و هنر مقاومت و آنچه مربوط به دوره خاص دفاع کشور و ملت ماست، حقیقتاً از برجستهترین و مهمترین کارهاست. از دهه 60 که این کارهای هنری و ادبی در حوزه هنری شروع شد و این خاطرات منتشر گردید، من یکی از مشتریهای پر و پا قرص این کتابها بودم. اگر میتوانستم عظمت این کار را مدح میکردم. البته در طول تاریخ، شعرا معمولاً صاحبان قدرت و ثروت و امثال اینها را مدح میکردند، اما به نظر من باید شماها را مدح کرد. اگر بنده شاعر بودم، یقیناً در مدح شماها، در مدح آقای سرهنگی، در مدح آقای بهبودی، در مدح آقای قَدَمی، در مدح همین خاطرهسازان و خاطرهانگیزان قصیده میساختم؛ حقیقتاً جا دارد؛ چون کارِ بسیار بزرگ و با اهمیتی است.» مقام معظم رهبری ـ 31/6/1384
?
«با یک اتاق شروع کردیم. اول دو نفر بودیم. در همان چند روز اول، اتاق شکل و شمایلی گرفت و ما تابلوی «دفتر ادبیات و هنر مقاومت» را روی در آن چسباندیم. با خوردنِ مُهر دفتر روی پیشانی این اتاق، بچهها را خبر کردیم. زمستان 65 وقتی مارش کربلای 5 همه گوشها را میزبان خود کرده بود، طرحی که چندان هم ناخوانده نبود، میهمان فکرمان شد.
پراکندگی استعدادهایی که قلمهایشان دلباخته رنگ و بوی بچههای جبهه شده بود، بیتوجهی مرموز نسبت به لایههای غیر خبری جنگ که در واقع ماهیت اصلی جنگ را در خود شکل میداد، تفسیر آدمهایی که آهنین بودنشان را، احادیث وعده داده بودند، تصویر دفاعی که این پارههای آهن در بلندیها و جلگهها میکشیدند و بالأخره برداشتن مشتی از خاک پوتین رزمندگان، باعث میشد تا ما همان طرح را تا سَرحد عمل پی بگیریم... اوایل آذر 67 کار شروع شده بود.» کتاب مقاومت ـ 31/6/1368
?
گر چه همین چند جمله میتواند به فَهم بیشتر، از توصیف بینظیر رهبر ادیب و سخنشناس انقلاب کمک کند، اما باید به جستوجوی پاسخ یک پرسش پرداخت تا ظرایف این مدح جانانه بیشتر به چشم آید:
اگر سرهنگی و بهبودی نبودند، چه اتفاقی میافتاد؟ یا به تعبیر دیگر، چه اتفاقی نمیافتاد؟
«ما توانستیم این خاطراتی را که میخوانید، از پراکندگی و گم شدن نجات دهیم و آنها را در یک مجموعه پیش روی شما بگشاییم. پای تمام این خاطرات پیش از این در روزنامه جمهوری اسلامی باز شده بود و از همان روز اولی که به روزنامه رسید و تا وقتی که چاپ شد، بالای سرش بودیم؛ و امروز پس از یک ویرایش ساده و دست نزدن به لهجه قلم بچهها، آن را به شما نشان میدهیم.»
کتاب یادهای زلال ـ 1369
?
دو خبرنگار جمهوری اسلامی که طی سالهای دفاع مقدس، صفحات روزنامه را به روی خاطرات رزمندگان گشوده بودند، پس از جنگ نیز با تأسیس دفتر ادبیات و هنر مقاومت برای ماندگار کردن این خاطرات کاری کردند کارستان. دفتر ادبیات و هنر مقاومت در کنار دیگر مجموعههای فعال این عرصه توانست بخشی از گنجینه دفاع مقدس را استخراج کند.
سرهنگی و بهبودی با تأسیس این دفتر در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، بذر نویسندگی را میان بسیاری از بچههای جنگ پاشیدند و قلم را به دست خیلی از جوانان انقلاب سپردند که تا به حال 540 عنوان کتاب، محصول آن سرمایهگذاریهاست.
?
«امروز، اگر کنار قفسههای مرتب کتابخانهای بایستید و چشمان جستوجوگرتان را روی عناوین کتابها بچرخانید، آنقدر کتاب درباره دفاع مقدس خواهید دید که قطرهای از آن دریای هشت ساله را بچشید؛ دریایی که تا ابد خاک مستعد ادبیات و هنر ما را سیراب خواهد کرد.
اما وقتی جنگ آغاز شد، مبارزات و قهرمانیهای ملت ما علیه حکومت پهلویها، زودتر از آن که فکرش را میکردیم، زیر دود و غبار انفجار گلولهها پنهان شد؛ مبارزاتی که بیش از نیم قرن عمر دارد و جانهای شیرین بسیاری بر سر آن رفته است.
ما هنوز نتوانستهایم از مبارزات، زندانها و شکنجههای مردان و زنانی بگوییم که امروز برف پیری روی موهایشان مینشیند. حرف ما این است: حادثههای انقلاب از ادبیات و هنر دور مانده است.» نشریه کمان، شماره 13ـ 16/11/1375
?
همین دغدغه کافی بود تا سرهنگی و بهبودی دامنه فعالیتشان را گسترش دهند و به تأسیس «دفتر ادبیات انقلاب» در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی بپردازند. اکنون مرتضی سرهنگی کارهای مربوط به ادبیات دفاع مقدس را دنبال میکند و هدایتالله بهبودی تلاش میکند تا بر حوادث مربوط به برهه انقلاب غبار فراموشی ننشیند. این سرداران فرهنگی انقلاب، پس از ثبت خاطرات، قلمهای توانا را سوی داستان و فیلمنامه سوق دادند که همین توجه به ضرورت ارائه هنرمندانه حوادث و خاطرات انقلاب و دفاع مقدس، کارهای این دو مجموعه را ویژگی منحصر بهفردی بخشیده است.
?
«سیام مرداد ماه سال 1375 نخستین شماره دوهفتهنامه کمان با گرایش ادب و هنر پایداری پا به دنیای کاغذها، نوشتهها و رنگها گذاشت.
ما برای رصد ستارهها به خانههایی رفتیم که نور ماه، آنها را رنگ کرده بود. کمان میدانست که در گفتوگو با این بانوان ـ که نیمههای پنهان یک اسطوره هستند ـ ناشنیدهها و ناگفتههای بسیاری خواهد شنید.»
این سطور مقدمهای است که در ابتدای همه کتابهای مجموعه «بانوی ماه» آمده است. این مجموعه توسط انتشارات «کمان» به چاپ رسیده است. این انتشارات پس از تعطیلی دو هفتهنامه «کمان» فعال شد. سرگذشت نشریه «کمان» نیز یکی از تراژدیهای بزرگ مقوله ادبیات و هنر دفاع مقدس در کشور است.
?
«ما همیشه تصور میکردیم که ضربان قلب این دفتر با سربالایی جماران تنظیم شده است. او به ما نشان داد که قلبهای پُر ایمان حتی با خالی شدن خشابهای بینالمللی هم از تپش نمیافتد. او به ما آموخت که باید مراقب ترکش روزمرگیها بود، تا ارزشهای جاویدان جبهههای ما به کمین مجسمه آزادی و یخهای سیبری نیفتد.» کتاب مقاومت ـ 31/6/68 .
این جملات نشان میدهد که ارادت مردان جنگ به امام و انقلاب، نمیتواند با تنبلی و روزمرگی سازگاری داشته باشد، لذا این ابراز ارادت را با کار کردن از ساعت 7:30 صبح تا 10 شب در دفتر ادبیات انقلاب و دفتر ادبیات و هنر مقاومت ثابت مینمایند و پرکاری را با بیادعایی توأم میکنند تا شهد میوه این تلاش، میهمان ذائقه انقلابیترین مردی شود که مردترین انقلابیهاست او نیز اینچنین در مقام مدح و ثنای این مردان برمیآید: «درود بر سرهنگیها و بهبودیها.» مقام معظم رهبری درباره کتاب «پا به پای باران» نوشته سرهنگی و بهبودی میفرمایند: «من معمولاً در هر کتابی تقریظی مینویسم. اینها از روی احساس من است. پایین صفحه نوشتم: درود بر سرهنگیها و بهبودیها!» کتاب و کتابخوانی از دیدگاه مقام معظم رهبری، صفحه 231.
?
«اینجا دیوار ایستادهای نیست. آجرها برای افتادن منتظر یک تلنگرند. برعکس شکوفههای تازه و بیدار، همه سقفها خوابیدهاند. کوچههای بنبستی که باز شدهاند. درهایی که جُفتشان نیست. پلاکهای آبی رنگ نشان از وجود آب و برق میدهد. حوضهایی که با ماهیانشان زیر خاک مردهاند. حیاطهایی که پشت بام شدهاند. پنجرههایی که کورند. دالانهایی که به هیچ اتاقی ختم نمیشوند. پنکههای سقفی، بیبال و پر به یک گرز آویزان میمانند. شیشههایی که نیستند. پلههای صاف. پردههایی که باید باشند. گهوارههایی که تکان نمیخورند. «کُنار»ها دور از چشم بچهها خوب رسیدهاند. شاخههای بیهرسی که پای خود را به خیابان دراز کردهاند. نخلهای زینتی به داخل کوچهها کمانه کردهاند. گلهای کاغذی مثل زخم شهدایمان زینت تن خرمشهر است و بالأخره، آینههایی که همه چیز را دیدهاند.» پا به پای باران، صفحه 14.
?
عناوین آثار: بانوی ماه (خرمشهر، کو جهان آرا)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (مرتضی آیینه زندگیام بود)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (سفر بر مدار مهتاب)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (باغ انگور، باغ سیب، باغ آیینه)، سرهنگی و بهبودی؛ بانوی ماه (خانه کوچک زندگی)، سرهنگی؛ پا به پای باران، (سرهنگی و بهبودی)؛ ده روز محاصره در قلاویزان، سرهنگی؛ سفر به قلهها (پنج گزارش جنگی)، سرهنگی و بهبودی؛ اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، سرهنگی؛ یادهای زلال (خاطرات جنگ)، سرهنگی و بهبودی؛ اسم من چفیه است، سرهنگی؛ روزهای خرمشهر، سرهنگی؛ سیمای حج در سال 70، سرهنگی و بهبودی و گیویان.
کلمات کلیدی:
مرتضی سرهنگی
با مرتضی سرهنگی، در همین شماره نشریه آشناتر میشوید: قلمش از پیر قلمان! جنگ است. از آنهایی که خیلیها به او اقتدا میکنند. در شکلگیری ادبیات مقاومت، در خط مقدم بوده است. قول داده است که دستمان را بگیرد و کمکمان کند.
شاید این ژنرال، ماهر عبدالرشید، یکی از مشهورترین افسران بلندپایه ارتش عراق در جنگ با ایران باشد. او شهرت خود را بیش ازهر چیز و هر کس مدیون صدام و شبه جزیره فاو است.
خویشاوندی این ژنرال با صدام، پلههای ترقی در ارتش عراق را جلو پای او گذاشت و بالاترین پله که او روی آن ایستاد، پذیرفتن پسر کوچک صدام، قصی، به عنوان داماد خود بود. اما نقش دستگاههای تبلیغاتی عراق در بزرگنمایی لیاقتهای نظامی و فرماندهی او در جنگ با ایران کمتر از این خویشاوندی قبیلهای نبود.
اما شهرت ماهر عبدالرشید بعد از سقوط «فاو» به اوج خود رسید. این ژنرال مدعی شده بود فاو را از ایرانیان پس گرفته و به عنوان هدیه ازدواج دخترش به صدام تقدیم کند. فهرست ضربههای وارد شده بر پیکر ارتش عراق در فاو را به سادگی نمیتوان تهیه کرد. سپاه هفتم عراق، کاملا متلاشی شد و کسی از سرنوشت فرمانده این سپاه، سرلشکر ستاد شوکت احمد عطاء الجرشی، به همراه تعداد زیادی از افسرانش به گوش همه رسید. او فرمانده لشکر پنجم عراق بود. در هم کوبیده شدن گارد ریاست جمهوری در نخلستانهای فاو، عراقیها را در بهت و سوگواریهای گسترده فرو برد و صدام در چنین شرایطی ازدواج پسرش را با دختر ماهر عبدالرشید اعلام کرد. در حالی که توپها و تانکها برای لحظهای در فاو از غرش نمیافتاد، تمام امکانات عراق برای برپایی مراسم ازدواج پسر صدام بسیج شد. کارتهای دعوت عروسی که زیبا بود و نادر، میان سران و رجال حزب بعث توزیع شد. آنان در کارت دعوت خواندند: « زن اول عراق، ساجده خیراله، ازدواج پسرش قصی را با دختر آقای ماهر عبدالرشید جشن می گیرد.
شیرینیها و کیکهای این مراسم با یک پرواز ویژه از فرانسه به بغداد آورده شد.
سرتیپ ستاد، عبداله شاهد فیصل در این باره میگوید: من در جشن ازدواج در باشگاه شکار حاضر بودم. در تمام عمرم چنین ریخت و پاشی ندیده بودم. ساجده با لبخندی به تبریک مدعوین پاسخ میداد. این ازدواج در روزهایی صورت میگرفت که مردم عراق تابوت جوانانشان را روی شانهها به سوی گورستان میبردند.
از ویژگیهای دیگر این ژنرال، جسارت انتقاد از شخصیتهای معروف نظامی و سیاسی بود. حتی گاهی آنان را به باد فحش و ناسزا میگرفت. او به عبد الجبار شنشل، رئیس ستاد مشترک ارتش عراق، شکم گنده میگفت و به عدنان خیراله، وزیر دفاع، لقب دماغ بریده داده بود. او هیچ گاه آنان را لایق چنین سمتهایی نمیدانست. حتی یک بار به فرمانده سپاه پنجم، ژنرال طالع رحیم الدوری، گفته بود: حالا این طایفه دوریها برای ما آدم شدهاند. یادشان رفته است که الاغهایشان را در شهر ما، تکریت، میراندند و صدای زنگوله الاغهایشان گوش ما را اذیت میکرد.
درباره جسارتهای این ژنرال، کافی است بدانیم که به خاطر آماده نشدن یک سنگر در شلمچه که او دستور ساخت آن را به یک ستوانیار داده بود و تأکید کرده بود تا یک ساعت دیگر باید این سنگر برای جانپناه او آماده شود، با سلاح کمری خود، جنازه آن ستوانیار بخت برگشته را درون آن سنگر ناتمام انداخت.
ماهر عبدالرشید از همان زمانی که برق ستارهها را روی شانههای خود دید و در برابر پستها و سمتهای گوناگون قرار گرفت، ارج و قرب خاصی برای تکریتیها قایل بود. حتی در زمان جنگ با ایران گفته بود:
من فقط اهالی تکریت را به دور خودم جمع میکنم تا به خاطر آشنایی و قرابتی که با یکدیگر داریم، در جبههها بهتر بجنگیم.
ژنرال ماهر عبدالرشید، سال 1942 در تکریت به دنیا آ مد و پس از پایان دوره تحصیلات به دانشکده افسری راه یافت. او مسئول شعبه پنجم اداره اطلاعات ارتش بود. بعد، افسر ستاد در سازمان امنیت شد که بعد از یک افتضاح جنسی در دفتر کارش با یکی از خوانندگان زن که همزمان با برپایی جشنهای هفتم آوریل، سالگرد تأسیس حزب بعث بود، به فرماندهی تیپ 12 زرهی موسوم به ابن ولید رسید. پس از آن، فرماندهی لشکر پنج مکانیزه را به عهده گرفت. فرماندهی سپاه سوم و هفتم و همچنین فرماندهی یکی از سه محور مهم را در بازپسگیری او به عهده داشت.
اکر نام این ژنرال به عنوان یک جنایتکار جنگی در دادگاهها بر سر زبانها نیفتد، ملت ما نام این مرد بدنام را همیشه به خاطر خواهد سپرد.
نقل از: پایگاه اینترنتی لوح
کلمات کلیدی:
محمد رضا دهشیری
آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که مصاحبهکننده به جای پرداختن به جوانب بحث، صرفاً حرفهای مصاحبهشونده را تأیید کند؟ آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که سؤالات بیربط، لوس یا کلیشهای در آن پرسیده شود؟ یا تا به حال با مصاحبهای برخورد کردهای که مصاحبهشونده، فرد مناسبی برای موضوع مورد بحث نباشد؟ در چنین شرایطی چه میکنی؟ اگر قید خواندن آن مصاحبه را میزنی یا از دیدن و شنیدن آن کسل میشوی، نشاندهنده شکست مصاحبهکننده است. به خاطر بسپار که وقتی میخواهی مصاحبهای منتشر کنی، معنایش این است که مصاحبه را صرفاً برای دل خودت تهیه نمیکنی و باید مخاطب نیز برای خواندن آن رغبت نشان دهد.
در شماره قبلی «امتداد» و در همین ستون خواندی که «چفیه» بنا دارد نکاتی را تذکر دهد تا با تمرین آنها برای گفتوگو با آشنایانت که روزی به لقب «رزمنده اسلام» مفتخر بودند یا برای مصاحبه با اطرافیان شهدای مسجد محله، مدرسه، دانشگاه، کارخانه، صنف یا هر جای دیگری که با آن سر و کار داری آمادگی پیدا کنی.
راستی! آیا تا به حال با مصاحبهای برخوردهای که آرزو کنی ای کاش مصاحبهکننده، فلان سؤال را هم میپرسید یا وقتی پاسخ مصاحبه شونده را میخوانی، ببینی او به همه زوایای بحث نپرداخته است و مصاحبهکننده هم به راحتی از کنار بحث گذشته است؟
معمولاً علت اصلی این اتفاق، عدم شناخت مصاحبهگر از موضوع مورد بحث است؛ مثلاً اگر رزمنده درباره فلان عملیات حرف میزند، مصاحبهکنندهای که درباره آن عملیات، اطلاعات لازم را ندارد، نه تنها نمیتواند در بازخوانی و رجوع رزمنده به حافظهاش او را یاری دهد بلکه مصاحبهشونده به راحتی و بدون اینکه مصاحبهکننده بفهمد مطلبی را که از سر کمحوصلگی یا جدی نگرفتن مصاحبه، یا هر دلیل دیگری مایل به گفتنش نیست رد میکند.
به این ترتیب بسیاری از تلخیها و شیرینیها و حوادث و اتفاقات جنگ، به خاطر ضعف مصاحبهگر در تاریخ ثبت نمیشود.
با این سخن سه مؤلفه اصلی بحث مشخص شد:
1. «چفیه» کارخانه «مصاحبهگر»سازی نیست. فقط سعی میکند تا با گفتن نکاتی، تو را با مصاحبه خوب و بد آشنا سازد و در نتیجه برای گرفتن مصاحبههای خوب آمادهات کند.
2. پیگیری مباحث و ممارست تمرین میتواند تو را در این راه موفق کند. قرار نیست اولین مصاحبه بهترین مصاحبه باشد. دقت در کار دیگران و مراقبت بر کار خود، به ویژه حین مصاحبه میتواند جزء بهترین تمرینهای مهم به حساب آید.
3. شناخت از موضوع مصاحبه و شناخت از مصاحبه شونده بسیار ضروری است.
برای شناخت دوران دفاع مقدس باید تاریخ نگاشتهها و مصاحبههای جدی را زیاد خواند. ضمن اینکه خواندن مصاحبههای خوب و خاطرههای ثبت شده، ما را غیر مستقیم برای ارائه مصاحبههای قوی کمک خواهد کرد.
پیشنهاد میدهم تا دفعه بعد که چفیه این بحث را پی خواهد گرفت، تمرینهای زیر را انجام دهی:
ـ کتاب «ناگفتههای جنگ» چاپ انتشارات سوره مهر را بخوان.
ـ کتاب «خانه کوچک، زندگی بزرگ» از مجموعه کتابهای «بانوی ماه» چاپ انتشارات کمان را بخوان.
ـ نام دو کتاب از مصاحبههای مرتبط با مقوله دفاع مقدس را که پسندیدهای، همراه با نام انتشاراتی که آن را منتشر کرده است برای «چفیه» بفرست؛ همچنین طی چند سطر، نقاط قوت و ضعف آنها را از دیدگاه خودت بنویس و برای «چفیه» بفرست.
ـ به گفتوگو و مصاحبههایی که در نشریات چاپ میشود یا از طریق صدا و سیما پخش میشود، دقت کن و سؤالاتی را که طی این مبحث از تو پرسیدم بار دیگر از خودت بپرس.
کلمات کلیدی: