n مرتضی صالحی
در سمت راست هشتاد کیلومتری جادة اهواز ـ خرمشهر، تابلویی رنگ و رو رفته و زنگزدهای توجهها را به خود جلب میکند که بر روی آن نوشته: «یادمان شهدای گمنام عملیات رمضان، منطقه پاسگاه زید.»
زید پاسگاهی است مرزی در حد فاصل منطقة کوشک و شلمچه، و یکی از مسیرهای تهاجم بعثیها در ابتدای جنگ به خاک میهن عزیزمان و بهواسطه جادة بینالمللی که تا قبل از انقلاب در کنار این پاسگاه وجود داشت، تهاجم از این مسیر به سادگی صورت گرفت و نیروهای عراقی خود را به سه راه حسینیه رساندند و سپس به طرف خرمشهر حرکت کردند.
زید، با دلاوریهای رزمندگان در عملیات رمضان آزاد شد؛ عملیاتی در ماه رمضان، در تیرماه 1361. بچهها از زید گذشته بودند، اما موانع صعبالعبور و ترفندهای جدید دشمن سبب شد مواضع ما در خاک دشمن تثبیت نشود و آخرین خط دفاعی در همین پاسگاه زید شکل بگیرد. پاسگاه زیدی که شهدای آن غالباً تشنه بودند و خیلی از آنها در موانع و خاکریزهای مثلثی به جا ماندند. با این حال که نتوانستیم مواضع خود را در خاک عراق تثبیت کنیم، اما رزمندهها، چه سوار بر موتور و چه پیاده آنقدر تانک زدند، که عملیات رمضان معروف به شکار تانک شد.
بار دیگر سال 62 پاسگاه زید، یکی از محورهای حمله به دشمن در عملیات خیبر بود که این بار هم از این محور موفق به کسب نتیجه نشدیم. از آن زمان به بعد پاسگاه زید خط پدافندی شد، و دیگر حرکت قابل توجهی تا پایان جنگ در آن صورت نگرفت، و بار دیگر عراق از همین منطقه به ما حمله کرد.
حالا از تابلو و جادة خاکی آن، میتوانی بفهمی که در این جاده سالهای سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است. برای رسیدن به یادمان باید دژبانی ارتش را بعد از هزار قسم و آیه و ارائة حکم و کارت راضی کنی و سیزده کیلومتر جادة خاکی و دستانداز را عبور کنی.
وسط بیابان بی آب و علف، تیرآهنها و آجرهای روی هم انباشته، حاکی از آن است که شاید در آیندهای نمیدانم دور یا نزدیک، قصد دارند اینجا بنایی بر پا کنند. قدم بر روی زمینهای تفتیده و شورهزار آنجا میگذاری و پیش میروی. بغض نه تنها گلوی تو را، بلکه تمام وجودت را فرا میگیرد. در حالی که اشک در چشمانت حلقه زده است با غربت شهیدان همراه میشوی. آه خداوندا! اینجا کجاست، سرزمین گمنامتر از گمنامی؟!
دوازده پارهسنگ را میبینی که بر روی تکههای سیمانی به عنوان نماد قبر گذاشتهاند. دنبال عبارتی میگردی که روی آن نوشته شده باشد: «شهید گمنام فرزند روحالله»، اما نه ... و حتما بقیع را به یاد میآوری و غربت غمبار چهار مزارش را!
حالا از تابلو و جادة خاکی آن، میتوانی بفهمی که در این جاده سالهای سال است، رفت و آمد چندانی صورت نگرفته و مهمان چندانی نداشته است.
کلمات کلیدی:
به یاد امام موسی صدر، که 28 سال است از او بیخبریم
n حسن طاهری
مردی همچون علی(ع)
مصطفی عقاد، کارگردان سوریالاصل هالیوود و آفرینندة فیلم محمد رسولالله(ص) در دیداری با امام موسی صدر، از تأثیر این اثر سینمایی در جهان غرب سخن میراند که امام موسی صدر او را خطاب قرار داد: «چرا چنین اثری برای علی(ع) نمیسازی؟» مصطفی عقاد در پاسخ به ایشان گفت: «علی(ع) شخصیتی است که همه او را میستایند؛ حتی دشمنترین دشمنانش، مسیحی و یهودی و کافر و مؤمن و مسلمان و غیر مسلمان، همه و همه علی را پذیرفتهاند و او را قبول دارند. اگر کسی قرار باشد که نقش علی(ع) را در فیلم امام علی(ع) ایفا کند، کسی نیست جز شما امام صدر؛ چرا که در سرزمینهای اسلامی، همه و همه از اهل کتاب گرفته تا مسلمانان، شما را میستایند.»
این گفتار مصطفی عقاد، گویای همة زوایای پنهان شخصیت امام موسی صدر است. شخصیتی که سران غرب بر دارا بودن یک زاویه از چند زاویة شخصیتی آن مرد را، آرزو دارند. تحلیل و یافتن راهکار سیاسی دربارة وضعیت و ویژگیهایی همچون ناسازگاری و سازشناپذیری ایران و لبنان، بدون بازشناسی رهبران این دو سرزمین امکانپذیر نیست. رهبرانی که پیش از آنکه حکومت و حاکمیت ظاهری و سیاسی داشته باشند، بر قلبها و عواطف تودهها حکومت میکنند. رهبرانی که با هدایت اقوام و گروهها از ملتهای خود، مردمی یکپارچه، سرسخت، مقاوم، نستوه، یکدست، شکستناپذیر و حماسهساز میآفرینند.
اقوام ایرانی و لبنانی، از ویژگیهای شبیه به هم برخوردار و ساختار اجتماعی و فرهنگی پیوند خوردهای را دارا هستند. این دو کشور با دارا بودن گوناگونی فکر و سلیقه و معیشت و گویش، حلقهای قدرتمند را بر گرد خود داشتهاند که همواره یکپارچگی و همبستگی آنان را به خوبی حفظ نموده است. این حلقة پولادین و دژ تسخیرناپذیر چیزی نبوده است جز پذیرش اسلام با قلب و جان و از روی شیدایی و اشتیاق. عالمان و فقیهان درد آشنا در طی قرون متمادی، همواره آتش عشق و شیدایی نسبت به دین و مصادیق کامل آن، یعنی اهلبیت را در جانهای مشتاق روشن نگاه داشتهاند و این رابطه از حیطة تقلید از عالم فراتر رفته و در مرحلة شیدایی و عشق، به مرحلة انجام تکلیف رسیده است. رابطهای ولایی میان مرید و مراد؛ رابطهای که عاشقان را تا سرحد جانبازی در راه مرام معشوق، میرساند. این روابط حاکم در دو جامعة ایران و لبنان همواره تحت تأثیر فرهنگ شیعی و به ویژه عاشورا قرار داشته و دارد، و با پاسداری و گسترش آن در هر زمان، آثار و نتایجی از خود نشان داده است. عالمان و رهبران دینی این دو سرزمین، با در اختیار داشتن سابقة تاریخی درخشان تاکنون بر همان شیوه وحدتبخش و پر جاذبة امام شیعیان، علی(ع)، عمل نمودهاند و از همین روست که مرام آنان، یاد علی(ع) را در ذهنها زنده میسازد. مرامی که از دوست و دشمن، مؤمن و کافر، یهود و نصارا، گبر و بتپرست بر نیکی و نیکویی آن گواهی میدهد. امام خمینی و امام موسی صدر، رهبران نمونه و مصادیق کاملی از علیگونه زیستن بودند و این همان رمزی است که طایفة شیعه را در این دو سرزمین، یکدل و یکپارچه و کارآمد و پایدار ساخته است.
امام موسی صدر، در حقیقت آن چنان بود که نخستین امام شیعیان در صدر اسلام، از همه دوستداران خود خواسته بود، حفظ اساس اسلام و وحدت امت، حتی با غصب شدن حق و پایمال شدن عزیزترینها و دم برنیاوردن و سکوت کردن؛ از پای ننشستن و جهاد و مبارزه را ترک نگفتن؛ پرورش انسانهای مؤمن و رعایت نظم و تقوا؛ عملکرد و کارنامة درخشان غیرتمندترین مرد الهی، یعنی علی(ع) بود. امام موسی صدر در طول زندگی درخشان خود، همواره آموزههای علوی زیستن را به کار بست و با آرمانهای توحیدی، جامعهای متفرق و گوناگون را به وحدت رساند؛ وحدتی ناگسستنی و پایدار. او با صبر و دوراندیشی تمام، راهی را فراروی ملت لبنان گشود، که حضرت امام نیز همان را بر مردم ایران گشودند. راهی که به وقوع بزرگترین معجزة زمانه غیبت انجامید و پدیدة انقلاب اسلامی و بسیج مستضعفین را تحقق بخشید. تدبیرها و روشهای عالمانة امام موسی صدر، نه تنها در راستای یکپارچه کردن طوایف، خواستار عروس هزار داماد خاورمیانه بود، بلکه کوشش همهجانبهای برای وحدت دنیای اسلام و به ویژه دنیای عرب از سوی او دیده میشد و این همان چیزی بود که از اسلام ناب یافته بود. او متولد و رشدیافته در شهری بود که ژرفترین اندیشهها و نابترین روشهای اسلامی و الهی در آن نهفته بود.
?
در سال 1307 در قم به دنیا آمده و در پانزده سالگی وارد حوزة علمیه شده بود. با نبوغ و استعداد خاصی که داشت، در چهار سال، دروس سطح را به پایان رساند. در نوزده سالگی عازم نجف شد و نُه سال در حوزههای علمیه عراق تحصیل کرد. در تمام دورة سیزده سالة تحصیل او در قم و نجف، آشنایی با فلسفة ملاصدرا و فقه جواهری، عمدة تلاشهای علمی او را شکل میبخشید. در 28 سالگی به ایران بازگشت و با درجة اجتهاد به عنوان نخستین دانشجوی روحانی در رشتة «حقوق در اقتصاد» به دانشگاه تهران رفت. او یکی از بهترین شاگردان مرحوم علامه طباطبایی بود. همراهی او در بحثهای علمی، بیشتر با شخصیتهایی همچون آیتالله بهشتی، آیتالله شبیری، آیتالله اردبیلی و آیتالله مکارم شیرازی بود. سرانجام با توصیههای آیات عظام بروجردی، حکیم و شیخ مرتضی آلیاسین، وصیت رهبر شیعیان لبنانی، مرحوم آیتالله سید عبدالحسین شرفالدین را لبیک گفت و در 31 سالگی به سوی لبنان شتافت.
امام موسی صدر، در نخستین روزهای حضور خود در لبنان، مطالعة عمیقی را دربارة محرومیتهای مردم این منطقه به انجام رسانده و سه برنامة کوتاهمدت، میانمدت و دراز مدت را در راستای محرومیتزدایی لبنان اجرا نمود. او با سازماندهی محرومان، بر همان راهی گام مینهاد که پیامبر خدا(ص) در مدینه و مکه برای تحقق حکومت اسلامی بر آن عمل نموده بود. او در ادامة این سیاست، طایفة شیعه را در سرتاسر لبنان وحدت بخشید و برای استمرار این وحدت، از دولت لبنان خواست تا با راهاندازی مجلس اعلای شیعیان لبنان موافقت نماید. در سال 1352 «جنبش محرومان لبنان» را راهاندازی کرد. در سال 1354 جنگ داخلی لبنان با دخالت مستقیم اسرائیل و آمریکا آغاز شد و این بار نیز حضور این مرد آسمانی بود که وحدت ملت لبنان را حفظ نمود. منش او در برخورد با مسائل تفرقهانگیز تا آنجا، آرامبخش بود که از او چهرهای الهی ساخته بود. امام موسی صدر، بین همة مذاهب و فرقهها آنچنان وحدتی آفریده بود که در بین شیعیان یادآور علی(ع)، در میان مسیحیان یادآور مسیح(ع)، در جمع کلیمیان یادآور موسی(ع)، و در میان سنیمذهبان یادآور محمد(ص) بود. تلاشهای او برای وحدت میان ادیان توحیدی در همة زمینهها انجام میگرفت. نامهنگاری به علمای الازهر و مصر و فقهای اهلسنت، جمعآوری چهارصد فتوای فقهی و احکام مربوط به حج به نقل از امام صادق(ع) و مورد قبول صحاح سته و ارسال آن برای پادشاه عربستان، تقریب فقهی میان مذاهب اسلامی جهت احیای تمدن اسلامی، دعوت از علمای شیعه و سنی برای اتفاق نظر در وحدت افق شرعی، درخواست اعلام واحد برای زمان عید فطر و دیگر اعیاد و انجام نماز جماعت در روز و وقت یکسان در کشورها از علمای شیعه و سنی خرید کردن از اهل کتاب و پاک دانستن آنها، برادر دانستن همة مسلمانان، دوری کردن از طرح مباحث اختلافی و متعصبانه، خواندن انجیل و تورات برای نصارا و یهود و شرکت جستن در جماعات و مراسم آنان، همه گوشهای است از هزار هزار رفتار و گفتار این مرد الهی که به کالبد مردة عروس خاورمیانه و پیکر صد چاک لبنان، جان و روح تازه میبخشید و از اسلام چهرهای جامعالاطراف و کارآمد نشان میداد. او با نگاهی کاملاً عاشقانه و عالمانه و عارفانه و برخواسته از متن اسلام ناب، حرکتی را بنیان نهاد که به لبة دوم قیچی اسلام در مرکز دنیا، یعنی خاورمیانه، برای بریدن دست استعمارگران، تبدیل شد. بسترسازی و پاکسازی منطقة خاورمیانه، نخستین هدفی بود که او با آن احیای تمدن اسلامی را دنبال میکرد. تمدنی که برای احیای آن، نیازمند مردانی همچون مردان پولادین ارادة حزبالله بود.
شهید سید عباس موسوی، دبیر کل حزبالله لبنان، یکی از برجستهترین شاگردان امام موسی صدر در لبنان بود که با همان شیوه و مرام امام موسی صدر توانست حزبالله را به عنوان قدرتمندترین و محکمترین مشت آهنین در برابر اسرائیل قرار دهد. مشتی که با گذشت دو دهه، بارها و بارها بر دهان اسرائیل فرود آمده است!
شاید کلام دوراندیشانة امام موسی صدر، امروزه به خوبی برای اندیشمندان و عالمان فهم شود، وقتی که سخن چنین گفت: «ما تلاش گسترده را در راه وحدت شعایر دینی و اسلامی، برای بالا بردن شأن اسلام مبذول داشتهایم و هر کس نسبت به اسلام اخلاص داشته باشد، به تقریب مذاهب فرا میخواند...» و این همان حیات طیبة قرآنی است که با اندیشة تابناک او بر آسمان و زمین لبنان سایه انداخته و از کشور چند فرقهای، ملتی استوار و یکپارچه را در برابر دنیا استوار و نستوده ساخته است.
رفتار پر جذبه و نگاههای آسمانی امام صدر، آنچنان بود که میرفت تا در کنار عظمتهای پیامبرگونة حضرت امام در ایران، انقلاب و حرکتی گسترده را در سرتاسر دنیای اسلام به وجود آورد. از همین رو، سرهنگ معمر قذافی، که خود را امیرالمؤمنین آفریقا! مینامد، با هراس و بیم از گسترش انقلاب اسلامی به آفریقا، در حرکتی شتابزده از او برای یک سمینار علمی دعوت کرد و در سوم شهریور 1357 او را به صورت پنهانی ربود.
امروز 28 سال از ربوده شدن او میگذرد و دنیای اسلام در فراق اوست؛ اما لبنان و همة فرزندان معنوی او، پرچم او را بر دوش میکشند.
پسرک سبزی فروش
در میان شاگردان و فرزندان معنوی امام موسی صدر، شهید سید عباس موسوی یکی از درخشانترین و بهترینها بوده است که حضور امام صدر را از نزدیک درک کرده و از او درسها گرفته است؛ اما سیدحسن نصرالله، داستان دیگری دارد. نصرالله یکی از همان پابرهنگان جبل عامل بوده است؛ یکی از همان فرزندان سختی کشیدة سرزمین لبنان که در مغازة سبزی فروشی پدرش، با دیدن چشمان آبی امام صدر، شیفتة راه و مرام او شد. راه و مرامی که برای او، پیامبر(ص) را زنده میکرد، و علی(ع) و فاطمه(س) و ابوذر را. سیدحسن با شیدایی تمام، راه او را طی نمود و بر بلندایی ایستاد که او میخواست.
اکنون پرچم حزبالله، با اندیشة تابناک امام خمینی(ره) و امام صدر در دستان سیدحسن نصرالله قرار گرفته است. پرچمی که در سهمگینترین تندبادها و توفانهای 24 سال گذشته، مقاوم ایستاده است. توان مقاومت و پایداری این گروه اندک، ولی نستوه، در باور بسیاری از تحلیلگران نمیگنجد؛ اما نگاهی گذرا به توانمندیهای نظامی و آمارهای نبرد 33 روزة لبنان با اسرائیل در تابستان 2006، گواه کارآمدی و توانمندی اندیشههای تابناک امام خمینی و امام صدر در سرزمین جبل عامل است. تنومندی و استواری شجرة انقلاب اسلامی، ریشه در وحدتبخشی و همهجانبهنگری آن دارد که در رفتار و گفتار آن دو مرد الهی موج میزد و امروز نیز در منش و مرام سالار چفیه بر دوش خامنه و فرزندان معنوی او در لبنان، به ویژه سید حسن نصرالله مشاهده میشود.
هماکنون سید حسن نصرالله و نام حزبالله، درخشانترین نامهایی است که در قلوب دنیای اسلام میدرخشد؛ اما در پس درخشش زیبای آن، همچنان میتوان تبسم آسمانی و چشمهای آبی امام موسی صدر را از افق تاریخ روشن آن به نظاره نشست و زمزمة زیبای مصطفی چمران را در فضای جبل عامل شنید. زمزمهای که چنین میسرود: «به کسی که او را بیش از حد دوست میدارم! به معبود من! به معشوق من! به امام موسی صدر! کسی که او را مظهر علی میدانم! او را وارث حسین میخوانم! کسی که رمز طایفة شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حقطلبی و بالاخره شهادت است! تو ای محبوب من! رمز طایفهای... و من افتخار میکنم که در رکابت مبارزه میکنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت مینوشم... درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و باریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست. عشق سوزان من فدای عشقت باد! که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود توست و ارزندهترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است...»
امام خمینی و امام موسی صدر، رهبران نمونه و مصادیق کاملی از علیگونه زیستن بودند و این همان رمزی است که طایفة شیعه را در این دو سرزمین، یکدل و یکپارچه و کارآمد و پایدار ساخته است.
امام موسی صدر، بین همة مذاهب و فرقهها آنچنان وحدتی آفریده بود که در بین شیعیان یادآور علی(ع)، در میان مسیحیان یادآور مسیح(ع)، در جمع کلیمیان یادآور موسی(ع)، و در میان سنیمذهبان یادآور محمد(ص) بود.
شهید سید عباس موسوی، دبیر کل حزبالله لبنان، یکی از برجستهترین شاگردان امام موسی صدر در لبنان بود که با همان شیوه و مرام امام موسی صدر توانست حزبالله را به عنوان قدرتمندترین و محکمترین مشت آهنین در برابر اسرائیل قرار دهد.
نصرالله یکی از همان پابرهنگان جبل عامل بوده است؛ یکی از همان فرزندان سختی کشیدة سرزمین لبنان که در مغازة سبزی فروشی پدرش، با دیدن چشمان آبی امام صدر، شیفتة راه و مرام او شد.
هماکنون سید حسن نصرالله و نام حزبالله، درخشانترین نامهایی است که در قلوب دنیای اسلام میدرخشد؛ اما در پس درخشش زیبای آن، همچنان میتوان تبسم آسمانی و چشمهای آبی امام موسی صدر را از افق تاریخ روشن آن به نظاره نشست.
کلمات کلیدی:
سیری در زندگی مجاهد شهید غلامرضا ملاحی، فرمانده لشکر 11 امیرالمؤمنین
n تحقیق: ابراهیم صفرلکی
n نگارش: حسن ابراهیمزاده
«غلامرضا» نام شایستهای بود که خانوادهاش بر او نهادند تا شاید اهلبیت عصمت و طهارت(ع) او را به غلامی بپذیرند.
سکوت و آرامی، متانت و خویشتنداری غلامرضا، او را از دیگر کودکان محله چنان متمایز ساخته بود که گویی با درون خود نجوایی دارد که نجابت را تفسیر میکند. چشمان نجیب و زیبایش به همراه لبخند ملیح در صورتی سبزه، از سبز بودن سیرتش حکایت داشت، غلامرضا بود و کتاب و مغازه کوچک پدرش و خانهای که در کوچهای قرار داشت که یکی از درهای مسجد جامع ایلام رو به آن گشوده میشد؛ دری کوچک که غلامرضای کوچک را به سوی خود فرا میخواند.
?
«ملاحی» هنوز کودک بود که در این مسجد و در محضر استادی زانوی ادب بر زمین زد و شروع به تلاوت قرآن کرد. دوران راهنمایی را طی میکرد که مسجد جامع ایلام شاهد حضور روحانی تبعیدی، مرحوم حاج شیخ احمد کافی به ایلام بود. غلامرضا پای روضههای مرحوم کافی با اشک و نالههایش قلب خویش را مأوای حسین(ع) و آل حسین(ع) میکند و توشه راه فردایش را از «ندبههای» او میگیرد. حتی مرحوم کافی روزی او را به عنوان یکی از بهترین شاگردانش در مسجد جامع معرفی میکند. در این ایام، غلامرضا در برابر سخنهای ناروا پرخاش میکند. او در این فصل از زندگیاش بالاتر از یک دوست در جایگاه مرادی و مرشدی بچههای محل مینشیند و در دورهای که دوره غرور و خودشیفتگی است، با پا نهادن به غرایض برتریجویی، راه مسجد و مدرسه را آرام و متین سپری میکند.
?
غلامرضا سوم راهنمایی است که خیزش قهرآمیز مردم به اوج میرسد و او با شجاعت و شهامت خود به یکی از مبارزان و انقلابیون فعال و نوجوان مبدل میشود. رشادتهای غلامرضا و هزاران غلامرضای دیگر در سراسر کشور منجر به پیروزی انقلاب در بهمن 57 شد. بعد از این بود که چشمان خوابآلود و قرمز «غلامرضا ملاحی» در کلاس درس، خبر از نگهبانی او در شبهای انقلاب برای راحت خوابیدن مردم داشت.
?
غلامرضا در این ایام با همراهی دیگر دوستانش، به افشای ماهیت منافقین و لیبرالها میپردازد و در پارهای از درگیریها، با عوامل استکبار، مردانه به دل جبهه نفاق میتازد. او در دوره ای که حزبالله در مظلومیت به سر میبرد و حزباللهی بودن جرم به شمار میرفت، به یاری نیروهای سپاهی میرود، اما با تمامی فعالیتهای سیاسی و فرهنگی، باز از ادامه تحصیل دست برنمیدارد و موفق به گرفتن دیپلم میشود.
?
غلامرضا که دستانش با قبضه سلاح ناآشنا نبود، دوره مقدماتی آموزش نظامی را در سال 1361 در یکی از پادگانها به پایان میبرد و سپس به سرپرستی دژبانی ششدار برگزیده میشود که در آن منطقه اصلیترین گلوگاه ورود به شهر و استان ایلام به شمار میرفت. این آغازی برای نشان دادن لیاقتهای او در عرصه مسائل نظامی بود. در 22 سالگی به فرماندهی اطلاعات و عملیات لشکر امیرالمؤمنین(ع) برگزیده میشود.
?
ملاحی اولین دانشجوی ایلامی بود که دوره عالی فرماندهی و ستاد دافوس را پشت سر گذاشت و اولین رزمنده ایلامی به شمار میرفت که در راستای افزایش دانش نظامی، به کشورهایی چون کره و سوریه سفر کرد. او در 25 سالگی به فرماندهی طرح و عملیات لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) برگزیده شد. از آن روز غلامرضا مردی شد که هر وفت جایی را برای رزمندهای در نقشه و طرحهایش مشخص میکرد، خود نخستین کسی بود که در آن حضور داشت. نقش و نقشههای عملیاتی او در عملیاتهایی چون والفجر 3، والفجر 8، والفجر 10، کربلای 10 و دهها عملیات کوچک در دفاع مقدس، از ناگفتههای این سردار گمنام و مظلومی است که همواره در مقیاس واقعی نقشهها حضور داشت.
?
شوخطبع بود و متین؛ نه غیبت میکرد و نه اجازه میداد از کسی غیبت شود. در رسیدگی به امور کاری و مجموعه کاریاش، هرگز سخن کسی را درباره کسی دیگر قبول نمیکرد و همواره میگفت: باید فلانی هم حضور داشته باشد و تو این سخنان را بر زبان بیاوری. میگفت: «شفابخشترین دواهایی که میتواند بیماریهای درونی را شفا ببخشد و ریشه عُجب، بغض، حسد، کینه، خودخواهی، تکبر و... را از میان ببرد، همانا دعا و توسل به ائمه اطهار(ع) است.»
?
زمانشناس بود و تیزهوش، خلاق بود و نوآور. از همان آغاز ورودش به سپاه و حضور در مسئولیتش در دژبانی ششدار، هر ماشینی را که او دست روی آن میگذاشت و دستور بازرسی میداد، بچهها به نبوغ او بیشتر پی میبردند.
در یکی از عملیاتها که مواضع دشمن با نیروهای لشکر آنقدر نزدیک بود که تشخیص آتش متقابل به سختی صورت میگرفت، غلامرضا با فرمانده لشکر، خود را به دیدگاه رسانده بود که موقعیت آتش متقابل را رصد کند. او آن روز گفته بود که فکر میکنم یکی از گلولههای توپی به نزدیکی نیروهای ما اثابت میکند، خودی است. غلامرضا از میان صدای سفیر گلولههای توپخانه خودی، قبضه توپی که به اشتباه، نزدیکی مواضع خودی را نشانه میرفت پیدا کرده بود و دستور به تغییر گرای آن داده بود.
?
در طراحی عملیاتها، چینش نیروها، انتخاب تاکتیکها و راهکارهای رسیدن به خطوط مقدم، دشمن بسیار سنجیده عمل میکرد و تا خود در مقیاس واقعی نقشهها و تاکتیک قرار نمیگرفت، اجازه نمیداد تا بچههای لشکر وارد عمل شوند. یکی از فرماندهان گردانهای لشکر امیر(ع) میگوید: قبل از عملیات «گردهرش» در کردستان، شهید ملاحی، من و دو نفر از فرماندهان گروهانها، و مسئول تیم را که شهید کاظمی بود، به منطقه برد و شبهنگام مسیری طولانی را که باید رزمندگان تا رسیدن به مواضع اصلی، پس از سپری کردن ارتفاعاتی با هشتاد درجه شیب و رودخانهها و سنگرهای کمین، طی میکردند، بدون پوتین، با پوتین و یا با پوتین خیس، محاسبه کرد و....»
?
با اینکه کبوتر آرزویش برای شهادت بال بال میزد، اما دوست داشت بال هیچ کبوتر عاشقی در لشکر امیرالمؤمنین(ع) به خون آغشته نشود و همیشه آنها را سالم ببیند. آسایش و سلامت بچهها دغدغه او بود. هنگامی که ملاحی در ارتفاعات گامو و در میان صخرههایی که در تیررس دشمن بود، مشغول بررسی منطقه به همراه شهید رشنوادی بود، وقتی فهمید بچهها در خط آذوقههایشان تمام شده است، او و شهید رشنوادی آذوقههای خود را برای بچهها فرستادند و گفتند «به بچهها سلام برسانید و بگویید بیشتر از این نداشتیم.»
در یکی از شناساییها که جمعی از بچههای لشکر به شهادت رسیدند، ملاحی زانوی غم در بغل گرفت و گفت: «ای کاش من هم با آنها بودم.» عشق او به بچهها وصفناشدنی بود. هنگامی که یار دیرینه و فرمانده اطلاعات عملیات لشکر، علی بسطامی به شهادت رسید، همه، ملاحی دریای عشق و دریای شهادتی را میدیدند که قرار از کف داده بود. او در حالی که بر سر و صورت میزد و خود را به پیکر مطهر شهید علی میآویخت و فریاد میزد «علی مرا تنها نگذار، علی مرا هم با خود ببر.»
?
جام پذیرش قطعنامه آخرین رمقهای تن خاکی و خسته ملاحی را در حالی گرفته بود که سیرت سبزش رو به سرخی میرفت. احساس میکرد در شهادت در حال بسته شدن است، اما امیدوار بود همانند در کوچکی که در مسجد جامع به کوچه آنان باز کرده بود و او را به سوی منبر و محراب، و جمع مؤمنان کشانده بود، دری از درهای شهادت نیز به روی او باز باشد. هاتفی در درون به او میگفت به سوی شهر برگردد؛ به کوچهای که در آن مسجد جامع بود؛ به دیدار همسنگر همیشگی او در غم و شادیها به سوی همسرش، به سوی «مهدیه» دختر کوچکش، دختری که به امید بهار بشریت، او و همسرش مهدیه را بهار صدا میزدند.
همسر ملاحی، آخرین دیدارش را چنین به تصویر میکشد:
«دو روز از پذیرش قطعنامه 598 گذشته بود، 29 تیرماه 1367 ساعت 12:20 بود که از جبهه به منزل برگشتند. هنگامی که وارد اتاق شد، احساس کردم که غلامرضا خیلی خسته و غم از رخسار او هویدا بود. پس از سلام و احوالپرسی، مدتی در مورد پذیرش قطعنامه با هم صحبت کردیم و در حین صحبت و هر دو بر مظلومیت اسلام گریستیم.
این برای اولین بار بود که غلامرضا در طی هشت سال جنگ، این جور گریه میکرد. بعد گفت: «پذیرش قطعنامه به جا بوده و اگر الآن قطعنامه را قبول نمیکردیم، بعداً بایستی با ذلت تن به صلح میدادیم.» شب جمعه بود. در مراسم دعای کمیل که در منزل یکی از شهدای آن کوچه برگزار شده بود، شرکت کرد. وقتی از مراسم برگشت، احساس کردم که چهره غلامرضا خیلی تغییر کرده و چشمان او حالت خاصی دارد. برای یک لحظه به ذهنم خطور کرد که چهره نورانیاش حکایت از شهادت او دارد. به سرعت این باور را از ذهنم کنار زدم و با هم در رابطه با جنگ، زندگی و... به صحبت نشستیم. اما چهره غلامرضا خیلی تغییر کرده بود؛ طوری که هر بار نگاه میکردم، قلبم میلرزید.
صبح آن روز غلامرضا عازم جبهه شد، در حالی که تمام شب را به خاطر شنیدن صدای توپ و تانک توان خوابیدن نداشت. صبح، هنگام رفتن به من گفت: «چون فردا دومین سالگرد ازدواج ماست، اگر عذری نداشتم حتماً برمیگردم.»
بهار را در آغوش گرفت و بوسید. خداحافظی کرد، ولی پس از چند قدم دوباره برگشت. من و بهار را نگاه کرد. دوباره بهار را بوسید. نگاهی عمیق به ما انداخت، طوری که قلبم فرو ریخت، خداحافظی کرد و دیگر برنگشت.
?
در جریان حملة منافقین در عملیات فروغ جاویدان، منافقین که به اسلامآباد وارد شدند، ملاحی خودش را به خط مقدم رساند. غلامرضا که مانند همیشه تا محل استقرار و عملیات بچههای لشکر را از نزدیک لمس نمیکرد، اجازه حضور گردانها را نمیداد، پس از دستور قرارگاه برای استقرار یکی از گردانها در جاده سرنی به سمت صالحآباد، به جلو رفت تا بار دیگر نقشه عملیات تدافعی را در مقیاس واقعی آن ترسیم کند.
فرماندهان گردانها که تا قبل از اطمینان و دستور ملاحی نسبت به استقرار و یا عملیات نیروهای خود حرکتی انجام نمیدادند، منتظر بازگشتش بودند. عبدالله موسیبیگی، فرمانده گردان عملکننده در این منطقه میگوید: در میان غرش توپ و تانکها خود را به غلامرضا رساندم. مثل همیشه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود. رو به من کرد و گفت: عبدالله، پس گردانت کو! بچهها کجا هستند؟! گفتم: آمدم کسب تکلیف کنم.
تانکهای عراقی در جاده به پیش میآمدند که ملاحی در منطقهای از جاده ایستاد و گفت: باید از همین نقطه جلو آنها را بگیریم. سریع چند آرپیجیزن را در این نقطه مستقر کن، خودمان جلو آنها را میگیریم تا بچههای گردان برسند. کمی به عقب برگشتم تا با فرستادن پیغام، گردان را به سمت جلو هدایت کنم که ناگهان گلوله توپی درست در جلو پای ملاحی و پاینده فرود آمد، ملاحی در همان لحظه به شهادت رسید، اما پاینده، قائم مقام ستاد لشکر، پس از چند لحظه که در خون خود میغلتید، به غلامرضا پیوست.
?
خون پاک و معطر ملاحی بر آخرین طرح عملیاتی او و در مقیاسی به وسعت ایران اسلامی نقش بست. او پس از نوشیدن جام زهر، شهد شهادت را نوشید و به دلیل در تیررس قرار داشتن شهر صالحآباد، شبانه غریبانه و مظلومانه، در مزار شهدای این شهر در کنار یارانی آرام گرفت که همواره به یاد آنان و در فکر آنان بود.
غلامرضا ملاحی، زندگی و شهادت با یاران حسینیاش را بر زندگی در نزد همسر و فرزندش ترجیح داد؛ چرا که بر این باور بود که راه انتخابیاش، انتخاب همسرش نیز بوده است.
«اما همسر گرامیام! میدانم که بر راهی که من انتخاب کردهام، لباسی که من بر تن دارم، کاملاً واقف هستی و شما از پیروان حضرت زینب(س)، هستید... درود خدا بر تو باد که به پیام امام لبیک گفتی و دوشادوش زینبیان زمان، حاملان آن بتول هستید و از این که جنگ را ترجیح به زندگی شیرین دادی برای همیشه تو را میستایم.»
در طراحی عملیاتها، چینش نیروها، انتخاب تاکتیکها و راهکارهای رسیدن به خطوط مقدم، دشمن بسیار سنجیده عمل میکرد و تا خود در مقیاس واقعی نقشهها و تاکتیک قرار نمیگرفت، اجازه نمیداد تا بچههای لشکر وارد عمل شوند.
جام پذیرش قطعنامه آخرین رمقهای تن خاکی و خسته ملاحی را در حالی گرفته بود که سیرت سبزش رو به سرخی میرفت. احساس میکرد در شهادت در حال بسته شدن است.
ملاحی اولین دانشجوی ایلامی بود که دوره عالی فرماندهی و ستاد دافوس را پشت سر گذاشت و اولین رزمنده ایلامی به شمار میرفت که در راستای افزایش دانش نظامی، به کشورهایی چون کره و سوریه سفر کرد.
کلمات کلیدی:
n محمد جواد قدسی
آخرین رکعت عشق
خانعلی، مرد خدا بود. یک معلم ساده. بچة یکی از روستاهای اراک. میگفت: «دوست دارم در حال نماز شهید شوم.»
من خندیدم و گفتم: بهتر است دعا کنی در حالت تشهد بمیری تا شهادتین هم بگی. تو سجده و رکوع یا قیام چطوری میخواهی شهادتین بگویی. بچهها خندیدند. صالحی هیچ نگفت. اما گوشه چشمش رقص قطره اشکی، از ذهن زیبایش حکایت داشت.
?
«فردا روز، وقتی پاهایش با مین اول قطع شد...
وقتی سرش روی مین دوم خورد...
دگر بار جسمش به قامت برخاست.
و این گونه آخرین رکعت عشقش را هنگام شهادت ادا کرد».
رقص شهید
وقتی از غلامرضا پرسیدند که دوست دارد لحظه شهادت در چه حالتی باشد. گفت: «اگر لیاقت داشته باشم، میخواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زیبارو شریک باشم.» همه فکر کردیم شوخی میکند. من گفتم: چرا نمیخواهی حور بهشتی به کنارت بیاید و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و...
همه زدند زیر خنده. غلامرضا گفت: خوب چه بهتر! و من شروع کردم با کلاه آهنی به دمبک زدن و خواندن، که یک مرتبه چند انفجار پیاپی ما را ساکت کرد.
?
«یکی از همرزمان غلامرضا، با چشمان خودش دیده بود که چطور او شهید شده است. تا یک هفته وقتی از غلامرضا حرف به میان میآوردیم، گریه میکرد و اشک میریخت. اولشً حرف نمیزد تا بالاخره بعد از یک هفته زبان باز کرد و از سماع عارفانه غلامرضا تعریف کرد:
«سرش را در حالی که تکبیر میگفت بریدند و به زمین افکندند و بدنش را بردند اسارت تا برایشان برقصد...» و گریه میکرد و مرتب میگفت: «آنروز عروسی بود. عروسی بود. خدا شاهده که عروسی بود.»
خیلی اصرار کردیم تا بالاخره درست بگویدکه چه اتفاقی افتاده است. میگریست و بغض به گلو میشد و میگفت: «میتوانید تحمل کنید اگر بگم با تن او چه کردند؟... اگر ایمان نبود کدام قدرت میتوانست ضجه روح را تسکین دهد؟ چه کس میتوانست سر همرزمش را تنها و بدون تن در دامان خاک بگذارد؟! چه کس میتوانست...
باز هم گریه اجازه صحبت به او نمیداد. بلند بلند میگریست. معلوم بود که میخواست ما را برای شنیدن حادثه آماده کند.
او ادامه داد: «اسارت سخت است. حتی سختتر از شهادت. سرش را بریده بودند و تنش را برده بودند اسارت. اسارت طولی نمیکشید، اما سخت دردآلود و هراسناک بود. سختتر و غمگینانهتر از مثله کردن بدن شهید. میدانید چه میکردند؟ نمیدانم چندین نفر را کشته بودند که این رذالت و پستفطرتی را به آسانی از سر میگذراندند. خدا میداند...»
و گریست و با آه و ناله فریاد کشید: «تا سرش را بریدند، نمد داغ کرده را بر جای سر، روی گلوی مطهرش میگذاشتند تا خون خارج نشود و چند لحظهای مجلس عروسیشان را با عزای من و شما برگزار کنند... چند دقیقهای که قلب شهید، آخرین یادگارهای دنیایی را تجربه میکرد، آن کومولههای پستفطرت با تماشای رقص او، به دنیا و زندگی دنیایی قهقهه میزدند و خوشحال بودند. آری در حالی که چشم ظاهربین آنان با ساز و کف و دمبک همراه بود، شهید غلامرضا به سماع با فرشتگان خدا مشغول بود و جانش با فرشتگان هممنزل بود».
آرزوی شهادت
صادقی بیسیمچی بود. هر وقت خبر شهادت بچهها را میدادند، من سریع از سنش، از شهرش، از زندگیاش، از چهره آن شهید، از آن همه زجر جنگ، حتی کمکم از چرایی حادثهها حرف پیش میانداختم. اما صادقی کسی بود که خبر شهادتها را میشنید و فقط آه میکشید.
و آن شب در جواب اینکه دوست دارد در چه حالی شهید شود، هیچ نگفت: فقط آه کشید. و این راز دلش بود که آشکار کرد؛ بر خلاف من که هیاهوی بسیار کردم و گندهگوییهای زیادی بر زبان آوردم. بالاخره من اسیر شدم، اما او شهید شد.
گفت: «اگر لیاقت داشته باشم، میخواهم لحظه جان دادن در بزم فرشتگان زیبارو شریک باشم.» همه فکر کردیم شوخی میکند. من گفتم: چرا نمیخواهی حور بهشتی به کنارت بیاید و آن وقت... سماع و رقص عارفانه و... همه زدند زیر خنده.
کلمات کلیدی:
متن کامل وصیتنامة سیدهادی نصرالله
سپتامبر 1997 دو تن از رزمندگان حزبالله، در حمله به یکی از مواضع ارتش اسرائیل در منطقه جبلالرفیع در جنوب لبنان به شهادت رسیدند و پیکر آنان به دست نیروهای اسرائیلی افتاد. تلویزیون اسرائیل بدون اطلاع از هویت این دو نفر، تصویر خونآلود آنان را به نمایش گذاشت. به سرعت مشخص شد که یکی از این دو تن، سیدهادی، فرزند سیدحسن نصرالله، دبیر کل حزبالله است. این خبر همانند بمبی در جامعة لبنان صدا کرد. در تاریخ لبنان، چه در زمان جنگ داخلی و چه در مقابله با تجاوز نظامی اسرائیل، هیچگاه دیده نشد که فرزند یکی از رهبران گروههای سیاسی و یا شبهنظامیان، در راه مبارزه کشته شده باشد.
این واقعه، موجی از احساسات جوشان همدردی، احترام و شیفتگی را نسبت به دبیر کل حزبالله در میان همة طوایف مذهبی لبنان در پی داشت؛ به گونهای که همة آحاد ملت لبنان، از هر دین و مذهبی، تحت تأثیر شدید این واقعه قرار گرفتند.
رهبران سیاسی لبنان نیز یکی پس از دیگری به دیدار سیدحسن نصرالله رفتند و ضمن گفتن تبریک و تسلیت به مناسبت شهادت سیدهادی، نسبت به شخصیت مبارز و صادق دبیر کل حزبالله، مراتب قدردانی و احترام خود را ابراز داشتند. این ابراز همدردی و احترام، منحصر به لبنان نبود و حتی امیرعبدالله، ولیعهد عربستان نیز برای نخستین بار در تاریخ حزبالله، با ارسال پیام تسلیت برای دبیر کل حزبالله، حمایت خود را از مقاومت اسلامی اعلام کرد.
?
بسم الله القاصم الجبارین
«رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» صدقاللهالعظیم
شهادت میدهم که هیچ خدایی جز «الله» نیست و او، واحد است و شریکی ندارد و شهادت میدهم که گذر زمان حق است و در ساعات آینده نیز هیچ شک و تردیدی نیست.
درود و سلام بر اشرف مخلوقات خدا، محمد و خاندان مطهرش. سلام برتمامی انبیا و فرستادگان و راستگویان و اوصیا خدا. سلام بر بانوی بزرگوارم حضرت فاطمه زهرا. سلام بر آقا و سرورم اباعبدالله و بر روح مطهر فرزندان و یارانش. سلام بر حضرت قائم، حجت منتظر (عج). سلام بر روح مقدس امام خمینی. سلام بر امام و رهبر بزرگ، سید علی خامنهای. سلام بر رهبر امت حزب الله. سلام بر سید شهیدان مقاومت اسلامی، سید عباس موسوی و شیخ شهیدان مقاومت، شیخ راغب حرب. سلام بر شهدای اسلام و شهیدان مقاومت اسلامی. سلام بر مجاهدین و رزمندگان دلیر. سلام بر اهالی پایدار و مقاوم جنوب و بقاع غربی لبنان. سلام و رحمت خداوند و برکات او بر همه شما.
حمد و ستایش خداوند که ما را بر دینش هدایت کرد و از شیعیان امیرالمؤمنین علی بنابیطالب(ع)، و از دوستداران بانوی کوثر، فاطمه زهرا ـ که برترین درودها و سلامها بر او باد ـ و از پیروان و دوستداران قلبی رسولخدا(ص) و امام حسن و امام حسین(ع)، جوانان اهل بهشت قرار داد. از خداوند مسئلت دارم که آنان را شفیع ما و همه مسلمانان در روز قیامت قرار دهد.
پس از سلام و درود، وصیتنامه خویش را برای شما مینویسم:
به لطف و یاری پروردگار، اکنون یکی از مجاهدین مقاومت اسلامی هستم و با هدف آزادی و دفاع از دین خداوند متعال و حفظ حرمت دین، به این جمع پیوستهام. از خداوند طلب میکنم که شهادت در راهش را روزِی منگرداند.
ستایش خدایی که مرا موفق گردانید تا پس از کسب رضایت پدرم مبنی بر ترک درس و تحصیل، برای پیوستن به واحدهای مجاهدین مقاومت اسلامی به این سعادت دست پیدا کنم و یکی از رزمندگان و جهاد کنندگان امت حزب الله باشم. خدا را شاکرم که مرا پذیرفت تا به این سعادت نائل شوم که در ارتفاعات و کوههای عظیم «ملیتا»، «صافی»، «عقماته» و «لویزه» از پرچم دین و ولایت و امت مسلمان و از کودکان و پیران و همه مردم مظلوم دفاع کنم و بتوانم در برابر دشمنان خدا و مردم، این جرثومه فساد، رژیم صهیونیستی، به قیام واجب برخیزم و از دو راه پیروزیِ با عزت و شهادت در راه خدا، به یکی نائل شوم.
ـ پدر عزیزم! آقا و سرورم، مولا و امینم، رهبر، استاد و مرشدم!
سلام بر تو که هم پدرم بودی، هم سرورم، هم رهبرم و هم امینم. سلامی از صمیم قلب بر شما میفرستم.
سلام بر تو از آن هنگام که زاده شدی، رشد کردی، قیام کردی و آن هنگام که مینشینی و آن هنگام که قرائت میکنی، هنگامی که سخن میگویی و خطبه میخوانی، هنگامی که میخوابی و هنگامی که برمیخیزی. سلامی از اعماق وجودم بر تو باد. سلام و اشتیاق قلبیام بر تو که عطر پیامبر از وجودت به مشام میرسد.
پدرم! همانا تو مرا تربیت کردی، آموختی و ارشادم کردی؛ و انشاءالله با حسن ظن تو، در آینده نیز همین گونه خواهم بود.
پدرم! شما را فقط به دعا سفارش میکنم و از شما درخواست دارم که روز قیامت شفیع من باشی؛ روزی که انسان از پدرش، صاحب و فرزندش فرار میکند.
ملتمسانه و خاضعانه از شما خواهش دارم و برایتان دعا میکنم. دعا برای حفظ رهبری مقاومت اسلامی و امت حزب الله. این دعای خاص برای مجاهدین مقاومت اسلامی، بر پا دارندگان مجد و عظمت و پیروزی، برای این است که خداوند جهاد در راهش را توفیقشان داده. همه آنان را سفارش میکنم و خواهش دارم و التماس دعا دارم؛ دعایی خالصانه برای ولی امر مسلمین، حضرت آیت الله خامنهای، و سفارش میکنم که همچنان از او حمایت و پشتیبانی معنوی، روحی و جانی داشته باشید که این حمایت، نه نیاز او، که برای خودتان است.
پدر عزیزم! از تو خواهش میکنم که مرا ببخشی و حلالم کنی. همچنان التماس میکنم که حلالم کن، حلالم کن، حلالم کن! ای مولا و سرورم.
ـ مادر عزیزم! سلام و درود خداوند باریتعالی بر تو باد.
ای کسی که سرپرستم هستی و هر روز صبح برای توفیقم دعا میکنی! و مرا ثبات قدم و ادب آموختی. از تو خواهش میکنم که مرا حلال کنی و به هیچ وجه در سوگم لباس سیاه بر تن نکنی و محزون و غمناک نشوی، بلکه برای تمامی شهدای اسلام سیاه بپوشی. به شما وصیت میکنم که صبور باشید و مهر و شکیبایی خویش را از یاد نبرید همان گونه که شما را به صله رحم وصیت میکنم.
ـ خواهر و برادران عزیزم!
جواد، زینب و محمدعلی. سلام و رحمت و برکات خداوند بر شما عزیزان. شما را به تقوای الهی در کارهایتان سفارش میکنم و اینکه سعی کنید که بیش از پیش به خداوند نزدیک شوید و به اولیاء خدا و ائمه اطهارش ـ که برترین و بالاترین درودها بر آنان باد ـ توسل جویید.
از شما عزیزان میخواهم که خالصانه برای خدا دعا کنید که معاصی، گناهان و اعمال غیر صالحتان را ببخشد و قلوبتان را مطهر گرداند و در قلبتان عشق خدا و تقوا را بکارد. همگی شما را هم به مداومت بر تلاوت قرآن مجید، و زیاد خواندن زیارتنامه انبیا و پرهیزکاران و همچنین خواندن زیارت وارث وصیت میکنم. بهخصوص زیارت عاشورا را هر روز بخوانید که در آن منافع بسیاری نهفته است. زیارت عاشورا را بخوانید و ثواب آن را به ارواح شهدای اسلام و مقاومت اسلامی هدیه کنید.
برای آزادی اسرای اسلام و پیروزی و رستگاری مستضعفین روی زمین، و اعتلای کلمه حق که «لا اله الاالله، محمد رسول الله، علی ولی الله» است، دعاکنید.
از خداوند مسئلت دارم که پدر همواره از شما راضی باشد و اعمال شما نیز در جهت کسب رضایت او باشد، خدای ناکرده او را ناراحت و عصبانی نکنید که پدرمان نزد امام قائد، سید علی خامنهای و امام منتظر حضرت قائم(عج)، جایگاهی عظیم، شأنی برجسته و درجهای بسیار عالی دارد.
در آخر، همگیتان را به عمل صالح با نیّتی خالص برای پروردگار توصیه میکنم.
ـ آشنایان عزیزم!
سلام و رحمت و برکات الهی بر شما باد. این وصیت نامه را با هدف حلالیتطلبی و عذر خواهی از شما مینویسم. شما را به صبر و پرهیز از محرّمات الهی وصیت میکنم و اینکه در تمامی مراحل و زمینههای زندگی، فقط به خدا متکی باشید.
همگی را به دعا برای مجاهدین مقاومت اسلامی و پشتیبانی از آنان سفارش میکنم؛ چرا که آنان در برابر استکبار متجاوز جهانی قد علم کرده، و سینه سپر ساخته و ایستادهاند.
به همهتان سفارش میکنم که هر روز زیارت اباعبدالله الحسین (ع) را بخوانید و همچنین سفارش میکنم که مجالس عزا را برای روح اباعبداللهالحسین در خانههایتان برگزار کنید، و اینکه لباس سیاه بر تن نکنید و غمگین نشوید و به هیچ وجه در سوگ من اشک نریزید و اگر گریستید، اشکهایتان فقط برای مصائب اهل بیت (ع) و مصائب حضرت زهرا(س) باشد و بس. بسیار ذکر خداوند را بهجای آورید و بر اولیا و ائمهاش توسل جویید و کلام مقدس آنان را قرائت کنید. برای مجاهدان مقاومت اسلامی، این مردان عظیم عصر، این حاملان پرچم قمر بنیهاشم حضرت اباالفضل العباس(ع)، اینان که وارثان شجاعت امیرالمؤمنین علی(ع) و مشتهای حسینی، پیشانیهای بلند و چشمهای پاک با کلمات حق و روحیات عالی همچون اهلبیت(ع) هستند.
در آخر دستهای مطهرتان را میبوسم و از شما خواهش دارم که مرا حلال کنید و هر آنچه را که از جانب من بر شما بدی رفته است ببخشید و از من با خوبی، عمل صالح و نیکی یاد کنید.
ـ برادران مجاهدم در مقاومت اسلامی!
برادران مجاهد، بسیار زیاد از خداوند تمنا و خواهش کردم که بتوانم درکنار شما و در خدمتتان باشم. در خدمت شما مردان الهی.
سلام بر شما دلیر مردان، روزی که زاده شدید و روزی که شهید میشوید.
سلام بر خاک مقدسی که قدمهای مبارک شما بر آنجا نهاده شد و از خونتان سیراب گشت؛ همچون خاک تشنه کربلا که از خون اباعبداللهالحسین(ع) سیراب شد و دائماً ندا میدهد: «این زمین از خون حسین و یارانش بود که مقدس و رستگار شد.»
ای مردان، مردان سازنده مجد، عزت و کرامت امت، امت محمد بن عبدالله، امت علی و زهرا. و ای برپادارندگان پرچم عزت و پیروزی و پرچم حق و عَلَمِ اسلام ناب محمدی، فجر با صوت گلولههای شما، و صبح با ندای خونحسینیِ شما طلوع میکند، و زمین از خون شما سیراب خواهد شد.
نورانیت خورشید، تلالوی شماست و زیبایی طبیعت از جمال و زیباییتان.
سلام بر ارواح مطهرتان که به سوی آسمان و ملکوت اعلی عروج میکند. سلام بر ارواح مطهرتان که همچون اهلبیت پیامبر، عاشق شهادتید. ای برپا دارندگان مجد و پیروزی امت محمد و علی. ای حاملان پرچم اسلام، بیرق اباالفضل العباس. ای پیروان حیدر، و ای فرزندان علی و حاملانذوالفقار.
ای دلیر مردان! به شما میگویم که راه ما طریق پر خطر و خار و خاشاکی است. پر است از سختی و مشکلات. هیچ ناراحت و نگران نشوید و کم نیاورید که شما برترین هستید. از شما خواهش میکنم بر آنچه خداوند متعال به امت ارزانی داشته و آن عمل صالح است، پایدار بمانید و دین امت را زنده گردانید، که این امت، دشمن اسرائیل و برپا دارندگان پرچم حق و درهم کوبندگان و خوار کنندگان پرچم ذلت، ننگ و ظلم و استکبار هستند.
همچنان با روحیهای عالی پیش بروید و همواره صالحانه راه را ادامه بدهید و دشمنان غاصب و متجاوز را خوار گردانید؛ دشمنی که به کوچک و بزرگ رحم نمیکند. بر عمل جهادی و مبارزه خویش پایدار بمانید که با این اعمال، روحیات شما بالا میرود و معنویت و اخلاق را برای مردم، و صبر و استقامت را همچون کوهها برایشان به ارمغان میآورد.
برزمید و استوار باشید و در قلههای افتخار بر مواضع دشمن صهیونیستی هجوم ببرید. نکند قدرت سلاحشان شما را بترساند و مرعوبتانسازد؛ چرا که شما سلاح «الله اکبر» دارید و قدرت ذوالفقار در کفتان است.
از شما عزیزان میخواهم که با وجود تمامی مشکلات و سختیها، این طریق الهی را ترک نکنید و خدایی ناکرده با دیدن مصائب و مشکلات، از این کار حسینی دوری بجویید.
همگی شما برادران مجاهد را به صبر و بردباری سفارش میکنم. شما خوب میدانید که اگر سختی میکشید، همه برادرانتان این درد را میکشند، پس دستهایتان را ملتمسانه رو به آسمان بالا برید و فریاد زنید: «یا فاطمه الزهرا».
ای برادران! با وجودی که این راه بسیار صعب و پر خطر است، ابداً آن را ترک نکنید و همواره از کودکان، پیران و همه مظلومان دفاع کنید. به شما توصیه میکنم که سخنان و کلام رهبر حزب الله را به خوبی گوش کرده و به آن عمل کنید، و از تکلیفی که حضرت امام خامنهای و دبیر کل حزب الله لبنان، جناب سیدحسن نصرالله بر دوشتان گذاشتهاند، به خوبی مراقبت و حمایت کنید، که اطاعت شما از آنان، اطاعت از امام حجت مهدی منتظر است.
شما را به مداومت در عمل صالح و خالصانه برای خداوند سفارش میکنم و اینکه با توسل به او یا ائمه اطهار مخصوصاً حضرت زهرا(س) به آن نزدیک شوید.
به شما سفارش میکنم که زیارت عاشورا، زیارت وارث و بعضی آیات خاص قرآن را هر روز و یا در حد توان خود بخوانید و ثواب آن را به روح شهدا بفرستید، آنانی که دوستشان داشتید و یاران این راه بودند. آنانی که هیچگاه قلبهایمان فراموششان نخواهد کرد؛ حتی با گذر ایام و حتی اگر سختیها و دوران سیاه بر شما فائق آید.
از شما خواهش دارم که مرا حلال کنید و عذر میخواهم و التماس دارم که در دعاهای خویش، مرا فراموش نکنید.
ابوحسن
سید هادی نصرالله
خدا را شاکرم که مرا پذیرفت تا به این سعادت نائل شوم که در ارتفاعات و کوههای عظیم «ملیتا»، «صافی»، «عقماته» و «لویزه» از پرچم دین و ولایت و امت مسلمان و از کودکان و پیران و همه مردم مظلوم دفاع کنم و بتوانم در برابر دشمنان خدا و مردم، این جرثومه فساد، رژیم صهیونیستی، به قیام واجب برخیزم و از دو راه پیروزیِ با عزت و شهادت در راه خدا، به یکی نائل شوم.
ای برپادارندگان پرچم عزت و پیروزی و پرچم حق و عَلَمِ اسلام ناب محمدی، فجر با صوت گلولههای شما، و صبح با ندای خونحسینیِ شما طلوع میکند، و زمین از خون شما سیراب خواهد شد.
کلمات کلیدی:
نگاهی به حماسة شهید ابراهیم جمیل ضاهر
n حمید داوودآبادی
ـ شامگاه جمعه، سیام مردادماه 1371 /21 اوت 1992/ 21 صفر 1413.
ـ جنوب لبنان، روستای کفر رمان.
نماز و مناجات آن روزش، صفای خاصی داشت. همرزمان او که میدانستند تا ساعتی دیگر، ابراهیم جمیل ضاهر، چه حماسهای خواهد آفرید، با چشمانی اشکبار او را مینگریستند. اشک آنان، نه از فراق ابراهیم، که از غبطهای بود که بر او میبردند. نام ابراهیم از میان خیل مجاهدان داوطلب شهادت انتخاب شده بود و میرفت تا راه، دیگر شهادتطلبان را ادامه دهد.
ساعت، یک بامداد را نشان میداد. ابراهیم با همرزمانش وداع میکرد و میرفت تا آتشی به پا سازد که برای او همچون گلستان ابراهیمی، مصفا مینمود؛ ولی لهیب آن بر جان اشغالگران صهیونیست، نیستی هلاکت میافکند.
ابراهیم، در تاریکی شب، تجهیزات کامل بسته و به کمین نشست و ساعتی انتظار کشید. شناساییهای لازم، روزهای قبل انجام شده بود. محل تردد گروههای گشتی کماندوهای اسرائیلی، بهترین مکان برای ضربهزدن بود.
ابراهیم، در کمین، انتظار آمدن دشمن را میکشید. یک گروه 25 نفره از کماندوهای ورزیده، همراه با چند خبرنگار صهیونیست که برای تهیة گزارش مستند از عملیات گشت و شناسایی نیروهای کماندویی ارتش اسرائیل آمده بودند، در حال گذر از منطقه بودند.
ابراهیم، یکه و تنها، از کمینگاه خویش بیرون پرید و با شلیک مسلسل دستی خود، آتشی از مرگ و فلاکت بر سر اشغالگران روانه کرد. کماندوها، هراسان و وحشتزده، نمیدانستند کجا پناه بگیرند.
در آن تاریکی شب، بدون اینکه بدانند چند نفر در مقابلشان است، به همه سو تیراندازی کردند؛ ولی ابراهیم به سرعت دست به قبضه آر.پی.جی برد، آن را که گلولهگذاری شده بود، بر شانه گرفت و به طرف محلی که احتمال میداد کماندوها آنجا پناه گرفته باشند، چندین موشک شلیک کرد که باعث شد تلفات بیشتری بر دشمن وارد آید.
دشمن که در مقابل خبرنگاران، در کمینی رسوا کننده افتاده بود، هنگامی که متوجه شد همة تیراندازیها از یک موضع است، دریافت که تنها یک نفر در برابرش ایستاده است؛ به همین دلیل، با هدف به اسارت گرفتن او، حلقة محاصره را تنگتر کرده، پیش آمدند. ابراهیم در حالی که غریو تکبیرش رساتر از گلولههایش بود، آخرین خشابهای خود را در اسلحه قرار میداد و میرفت تا خود را برای مرحلة اصلی عملیات آماده سازد؛ اما هنگامی که متوجه شد گلولهای از اسلحهاش شلیک نمیشود و موشکهای آر.پی.جی نیز تمام شدهاند، سریع بر زمین دراز کشید و وانمود کرد که کشته شده است.
باقیماندة کماندوهای اسرائیلی، گمان کردند که توانستهاند رزمندة مقابل خود را از پای درآورند. در حالی که وحشت سراپایشان را گرفته بود، به دور بدن ابراهیم که بر روی زمین افتاده بود، حلقه زدند. لوله اسلحههای ام.16، در تاریکی شب، به طرف سیاهیای که بر روی زمین درازکش شده بود، نشانه رفت. عدهای در حال پیش آمدن، اطراف را میپاییدند تا در دامی دیگر نیفتند؛ ولی هیچ کدام از آیندهای که در انتظارشان بود، اطلاع نداشتند.
ابراهیم که احساس میکرد دورش را کماندوهای اسرائیلی گرفتهاند، در حالی که نفس خود را در سینه حبس کرده بود تا عملیات را به بهترین نحو اجرا کند، اجازه داد تا آنها جلوتر بیایند. ابراهیم، انبوهی از مواد منفجره به بدن خود بسته و بر روی آن لباس پوشیده بود، هنگامی که دشمن را در کمترین فاصلة ممکن دید و احتمال داد که به سویش تیراندازی کنند، ناگهان در برابر چشمان شگفتزدة صهیونیستهای غاصب، به پا خاست و در یک لحظه، با فریاد «یا زهرا» چاشنی انفجار را فشرد. با صدای مهیب انفجار، تکههای بدن سربازان متجاوز به اطراف پراکنده شد. خبرنگاران، وحشتزده از آنچه میدیدند، در گوشهای خزیده بودند. بیسیمهای مقرهای اطراف به صدا درآمد. از لحظة شروع درگیری، نیروهای کمکی صهیونیست بدان سو شتافته بودند. همه خود را برای درگیری با شمار بسیاری از رزمندگان مقاومت اسلامی آماده کرده بودند. نیروهای امدادی با رسیدن به محل حادثه، به مداوای مجروحان که در اطراف پراکنده بودند پرداختند. گروههای گشتی، وحشتزده به جستوجوی اطراف و تیراندازی بیهدف به هر سو برای مقابله با نیروهای احتمالی اقدام کردند. از اولین ساعت بامداد، هلیکوپترها و آمبولانسهای نظامی برای انتقال کشتهها و مجروحان وارد محل شدند. طی عملیات کمکرسانی، سه تن از مجروحان که حالشان وخیم بود، به هلاکت رسیدند و بر آمار کشتههای عملیات افزوده شد. کار نقل و انتقال تلفات، تا روشنایی کامل آفتاب روز شنبه ادامه داشت.
دستگاههای تبلیغاتی اسرائیل که شکست سخت یک گروه کماندویی از یک جوان لبنانی شیعه برایشان بسیار گران بود، سعی کردند با اکاذیب همیشگی خود، دستاوردهای عملیات را کوچک جلوه دهند؛ به همین دلیل، روز شنبه، رادیو اسرائیل در اخبار خود اعلام کرد که در درگیری شب گذشته کماندوهای اسرائیلی با نیروهای حزبالله لبنان، نُه سرباز اسرائیلی زخمی شدهاند! آنها حتی از کشته شدن یک جوان شیعه سخن گفتند. در حالی که از گروه 25 نفره کماندویی، 20 نظامی و 2 خبرنگار همراه آنان کشته و مجروح شده بودند.
روز پس از عملیات، مقاومت اسلامی لبنان با انتشار بیانیهای در بیروت اعلام کرد:
«به مناسبت اربعین امام حسین(ع) یکی از مجاهدان مقاومت اسلامی به نام ابراهیم ضاهر، با گروهی از افراد پیاده ارتش اسرائیل در جادة میان روستاهای اشغال شده «جزین» و «خردلی» درگیر شد که با منفجر کردن خود، موفق شد تلفات و خسارات بسیاری بر دشمن وارد کند. این مجاهد، با حمله به قوای دشمن با بمب قوی، 22 تن از آنان را کشته و مجروح کرده است. شهادت این مبارز ایثارگر ثابت میکند که در دوران سازش با دشمن، مجاهدان با ایثار و جانفشانی به مبارزه خود ادامه خواهند داد و حملههای جدی علیه دشمن غاصب حتمی است.»
ابراهیم، پیش از حرکت، در وصیتنامه خود، از خانواده و بستگانش خواسته بود تا پس از شهادت او، به جای تسلیت، به یکدیگر تبریک بگویند! و گفته بود:
«مطمئن باشید که شکست و اضمحلال صهیونیستهای اشغالگر فرا خواهد رسید و خداوند انتقامش را از همه متجاوزین پیرو شیطان خواهد گرفت. عزیزان من! در همه حال خود را ملتزم راستین به ولایت فقیه عظیمالشأن، امام خامنهای(مدظله) قرار دهید».
دشمن که در مقابل خبرنگاران، در کمینی رسوا کننده افتاده بود، هنگامی که متوجه شد همة تیراندازیها از یک موضع است، دریافت که تنها یک نفر در برابرش ایستاده است؛ به همین دلیل، با هدف به اسارت گرفتن او، حلقة محاصره را تنگتر کرد.
ابراهیم، انبوهی از مواد منفجره به بدن خود بسته و بر روی آن لباس پوشیده بود، هنگامی که دشمن را در کمترین فاصلة ممکن دید و احتمال داد که به سویش تیراندازی کنند، ناگهان در برابر چشمان شگفتزدة صهیونیستهای غاصب، به پا خاست و در یک لحظه، با فریاد «یا زهرا» چاشنی انفجار را فشرد.
شهید
نگاهی به زندگی سراسر افتخار شهید محمود کاوه
n حمیده رضایی (باران)
راه که میرفت، همه یک جوری نگاهش میکردند. یکی سر تکان میداد، یکی قربان صدقهاش میرفت، یکی آه میکشید، یکی تحمل نمیآورد و بلند میشد زود میرفت، یکی حرف توی حرف میآورد تا ردی گم کرده باشد، یکی میگفت چرا همهاش راست راست جلو چشم من راه میروی؟ یکی میفرستادش دنبال نخود سیاه، میگفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره یکی صدایش درمیآمد که: «میبینید چقدر مثل محمود راه میرود؟» آنوقت همه میزدند زیر گریه.
حق داشتند. لابد هر کدامشان با دیدن او یکهو یک جایی میرفتند؛ یک جایی که محمود هم آنجا بود. حتی زهرا که هر چه فکر میکرد، تصویری از بابا نداشت و همه همان بود که توی خواب میدید. چقدر آن بار آخر خندیده بود به بابا که با عینک آمده بود توی خوابش، گفته بود: «پیر شدی بابا؟»
از مادر شنیده بود که میگذاشتش روی کمد و میرفت عقب. میگفت بپر بغل بابایی. میخواست نترس بار بیاید. تفنگ میخرید برایش. خودش یادش میداد که چطور شلیک کند. کیف میکرد وقتی میدید ادای تیر زدن درمیآورد. دیگر چه برسد به آنها، آنها که هزار تصویر و هزار خاطره داشتند از او.
مادربزرگ شاید میرفت روی ایوان و به محمود نگاه میکرد که کنار خواهرش نشسته و با صدای بلند قرآن میخواند. چه لذتی داشت گوش دادن به صدای او که با آن لحن کودکانه، دانهدانه آیهها را میخواند و جلو میرفت. چقدر مادر صبحهای زود را دوست داشت؛ صبحهای زود، ایوان، قرآن، محمود.
طاهره چه؟ خواهرش؛ لابد یکهو میدید کنار محمود ایستاده که دارد با سرسختی به دختر بیحجاب همسایه میگوید که جنسی به او نمیفروشد. دختر میرود و با پدر گردنکلفت طاغوتیاش که توی دم و دستگاه رژیم بود برمیگردد و همان جا جلوی در میزند توی گوش محمود که: «وظیفه داری هر چه خواستم به من بفروشی.» محمود هم سرسختتر از همیشه حرفش را تکرار میکند: «ما به شما بیحجابها هیچی نمیفروشیم.»
و همسرش، فاطمه، محمود را میدید که خستهتر از همیشه روبهرویش دراز کشیده و او بعد از مدتها دارد از نزدیک نگاهش میکند. پس چرا نمیپرسد؟ چرا نمیگوید از بچه چه خبر؟
صدایش میکند:
ـ محمود!
جواب نمیدهد. دوباره صدا میزند، اینبار بلندتر:
ـ محمود!
ـ چیه فاطمه؟
ـ به چی فکر میکنی؟
ـ به بچهها.
خوشحال میشود، پس دارد به آنها فکر میکند؛ اما هنوز که یکی بیشتر نیست، آن هم که...
ـ هنوز که بچهای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاید... راستی تو دختر دوست داری یا...
ـ بابا من بچههای جبهه را میگویم، من اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیدهام و آنها توی سرمای کردستان خوابشان نمیبرد.
جبهه، جبهه، همهاش جبهه، خواست گریه کند. حتی اشک تا توی چشمهایش هم آمد؛ اما گریه نکرد. سکوت کرد. حق داد به او، آخر او فقط محمود او نبود، او کاوه هم بود، فرمانده لشکر ویژه شهدا. آن روز که به او «بله» گفته بود، فکر همه چیزش را کرده بود؛ حتی... حتی شهادت.
ـ چرا امشب اینقدر ساکتی؟
ـ چی بگویم؟
ـ بگو دختر دوست داری یا پسر؟
هر دو میزنند زیر خنده.
یکی دارد گریه میکند. صدای هقهقاش منطقه را برداشته. خودش است، علی چناری. سر ترکش خوردة محمود روی پاهایش است. دستش را محکم گرفته توی دستش. انگار نمیخواهد بگذارد محمود برود، پرواز کند، بپرد آن بالا.
خون از بینی و سر محمود میجوشد. چقدر اصرار کرده بود نیایند. گفته بود نمیشود. وضعیت آنجا مناسب نیست، محمود جواب داده بود: «من بهتر از شما میدانم آنجا چه خبر است.» ساکت شده بود، گفته بود: «ولی چه کنم که دستم بسته است.» به چشمهای تکتکشان نگاه کرده بود. سرش را انداخته بود پایین و گفته بود: «به من هم دستور دادهاند باید امشب از همین محور بزنیم به خط و من و شما باید اطاعت کنیم.» علی گفته بود: «درست، ولی ما یک درصد هم شانس نداریم.» محمود باز گفته بود: «دستور باید اجرا شود. من الآن فقط همین را میدانم.» بعد سکوت کرده بود. آنقدر که دل همهشان یک دل شود. برای آخرین بار پرسیده بود: «میآیید یا بروم سراغ کس دیگر؟» آمده بودند، تخریبچی، علی چناری، محمود و بیسیمچی، و یکی دیگر. تا پای دیوارة پایگاه عراقیها هم رسیدند. علی شروع کرد به گزارش وضعیت دیشب. یکی یکی همه را توضیح داد. محمود گفت: «دیگر چه خبر؟» باز داشت توضیح میداد که یک خمپاره آمد و افتاد ده پانزده متریشان و منفجر شد. زمین آتش گرفت. محمود افتاد روی خاک. علی نشست و سرش را بلند کرد و گذاشت روی پاهایش. خون از سر و بینی محمود میجوشید. علی پرسید: «خوبی؟» محمود خوب بود؛ خوبتر از آنکه بتواند بگوید و رفت. دستش توی دستهای علی شل شد. علی نتوانسته بود. نگهاش دارد. نتوانسته بود نگذارد بپرد، پرواز کند.
محمود رفته بود، زودتر از آنکه او فکرش را بکند.
و حالا بعد از سالها، حسین، فرزند خواهر او، شده بود آینهاش؛ تصویر متحرک او. میرفت جلو آینه، اول به خودش نگاه میکرد، بعد به عکس کنار آینه. راست میگفتند؛ دایی محمود خیلی شبیه او بود! نه، او شبیه دایی بود. چه میدانست؟ اصلاً چه فرقی داشت؟ مهم آن بود که قطرهای از خون او در رگهایش بود. «شهید کاوه»، چه اسم بزرگی. چطور میتوانست باور کند که دیگر نیست. اصلاً مگر بقیه با آن سن و سالشان توانسته بودند باور کنند.
چقدر شلوغ بود آن روز خانة مادربزرگ! یک جعبة چوبی را برداشته بودند انداخته بودند روی دوششان و گریه میکردند. حسین مادر را گم کرده بود. اصلاً آنجا همه داشتند همدیگر را گم میکردند. بار آخر که مادر را از لای دست و پاها دیده بود، داشت خودش را میزد و باز میگفت: «دروغ است، دروغ است».
اما دروغ نبود، دایی محمود رفته بود و تنها همان قطره خون را برای او به جا گذاشته بود، همان قطره خون. راستی چه باید میکرد با آن؟!
جبهه، جبهه، همهاش جبهه، خواست گریه کند. حتی اشک تا توی چشمهایش هم آمد؛ اما گریه نکرد. سکوت کرد. حق داد به او، آخر او فقط محمود او نبود، او کاوه هم بود، فرمانده لشکر ویژه شهدا. آن روز که به او «بله» گفته بود، فکر همه چیزش را کرده بود؛ حتی... حتی شهادت.
زمین آتش گرفت. محمود افتاد روی خاک. علی نشست و سرش را بلند کرد و گذاشت روی پاهایش. خون از سر و بینی محمود میجوشید. علی پرسید: «خوبی؟» محمود خوب بود؛ خوبتر از آنکه بتواند بگوید و رفت. دستش توی دستهای علی شل شد. علی نتوانسته بود. نگهاش دارد. نتوانسته بود نگذارد بپرد، پرواز کند.
کلمات کلیدی:
ـ عراقیها هم تفحص داشتند؟
ـ نه، اصلاً برای آنها مهم نبود. حتی وقتی جنازههایشان را تحویلشان میدادیم، یک جوری آنها را از بین میبردند.
عکسالعمل عراقیها نسبت به تفحص شهدای ما چه بود!
آنچه درباره جذبه شهدا گفتیم و تأثیری که روی بچهها میگذاشتند، تنها در مورد بچههای ما نیست. عجیبتر این است که ما این اتفاق را در نیروهای عراقی میدیدیم.
دو عراقی قرار شد با ما کار کنند. یکی به نام سالم جبار حسّون که از عشایر بود و بچه روستای احچرده از شهرالقرنه عراق. برادری داشت به نام سامی که هر دو با ما کار میکردند. این دو نفر پول میگرفتند و کار میکردند. چند وقتی بود که میدیدم سالم نمیآید، فقط سامی با ما کار میکرد. پرسیدم: سالم کجاست؟ سامی به عربی گفت: سالم؟ موسالم. گفت: سالم مریض است. من به او جملهای را گفتم که خودم واقعاً به آن اعتقاد نداشتم. گفتم: بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش میدهد. جمعه ساعت یازده صبح بود که درمنطقه هور، عراقیها علامت دادند. علائم ردّ و بدل شد. عراقیها با بلم آمدند. وقتی اولین بلم آمد به ساحل، دیدم سالم آمد. به ساحل که رسید، افتاد. گفت: دارم میمیرم. گفتم: خدایا چه کارش کنم؟ داشت درد میکشید. به هیچ جا هم نگفته بودم که چنین وضعیتی پیش آمده. دیدم فقط یک راه است. به او گفتم نگوید عراقی است. گذاشتمش توی آمبولانس و به همراه یکی دیگر از بچهها حرکت کردیم طرف بیمارستان. حوالی ساعت یک به سوسنگرد، بیمارستان شهید چمران رسیدیم. دکتر ناصر دقاقله او را معاینه کرد. شکم سالم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس کرد که من غریبهام. کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم. ما فکر کردیم دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. تا ساعت 4 منتظر دکتر بودیم، اما دکتر کشیک نبود. سالم هم توی آمولانس داشت درد میکشید. مانده بودیم چه کار کنیم. بالاخره با جاهای مختلف تماس گرفتیم تا این مریض از دست نرود. گفتند دکتر آمد. وارد مطب که شدیم، خواستم اعتراض کنم که چرا دکتر دیر آمده، ناگهان دیدم همان دکتر دقاقله بیمارستان شهید چمران سوسنگرد است. گفتم: ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید و از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا قسمت این است که این مریض به دست شما سلامتیاش را به دست آورد. دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم ناراحتی میکرد که غریب هستم و ... به او دلداری دادم که ما اینجا هستیم و نگران نباش. دو سه روز بیشتر ماندن تو در بیمارستان طول نمیکشد و ... . سالم به اتاق عمل رفت. به من زنگ زدند که فوراً به شلمچه بروم. من هم به هیچ کس نگفتم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار به نام عدنان که عربزبان اهوازی است.
بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. مانده بودیم به سالم چه بگوییم. وارد بیمارستان که شدیم، دیدم او دارد راه میرود، حالش بهتر شده و انگار مریضی نداشته است. گفتم: سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم. ناگهان زد زیر گریه. کاش دوربین داشتم و آن صحنه را ضبط میکردم. سالمی که تا پول نمیگرفت، جنازهای را تحویل نمیداد، شروع به گریه کرد. گفت: وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت خوب شدهای. برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم که حالم خوب نیست، عمل کردهام. بعد عدهای جوان دورم را گرفتند که گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت نجات دادی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظه پیش کنار من بودند. نتیجه اینکه وقتی سالم را برگرداندیم ، او عهد کرد تا آخرین شهید که در خاک عراق مانده باشد، کمک کند و از آن روز به بعد، هر شهیدی که تحویل میداد،مثل گذشته تقاضای پول نمیکرد.دخترش را عراقیها کشتند تا با ما همکاری نکند. اما در جواب گفت: فدای سر شهدا!
وقتی آن عراقی یک عمر تو گوشش میگویند ایرانی و شیعه فلان و فلان است و او خود را دشمن ما میداند، شهدا کاری کردند که اینطور متحول شود؛ حالا این سربازهای خود ما که جای خود دارند.
بگذارید این خاطره را هم بگویم: در جبهههای میانی، نزدیکیهای شرهانی که بچهها کار میکردند، جایی است که میگویند امامزاده است. آنجا مسجدی ساختند. شهید سید طعمه یاسری. بچه لشگر 7 ولیعصر(ع) اهواز است. عراقیها جنازهاش را درآوردند، خاکش کردند، امامزاده ساختند و دارالشفای آنان شده است. الآن هم رسماً امامزاده است. قبری است که رویش پارچه سبزی کشیدهاند و کنارش مهر و مفاتیح گذاشتهاند. مردم هم میروند زیارت میکنند و حاجت خود را طلب میکنند.
قرار بود آنجا را نبش قبر کنیم و جنازه را به ایران برگردانیم. استفتا هم کردیم که چه کنیم. پرسیدیم قصه چیست؟ گفتند ما شبها اینجا میخوابیدیم. متوجه شدیم بین خاکریزی که روی تپه است، شمعی روشن است. فکر کردیم که عشایر آن سمت هستند. آنها هم فکر میکردند ما هستیم. چند وقت بعد همدیگر را دیدیم. پرسیدم شما شبها آنجا چه میکنید؟ آنها گفتند ما فکر میکردیم شما هستید که شمع روشن کردهاید. با هم میروند و روی خاکریز، این شهید را پیدا میکنند. به او ایمان میآورند. خودشان میگویند اینجا مستشفی است. یعنی این دکتر ماست. این را عراقیها میگویند.
این منطقه در عمق خاک عراق است. شهید سید طعمه یاسری، بچه اهواز است. این چیزها متأسفانه جایی نقل نشده. به نظرم کوتاهی ماست. میشود به راحتی برویم از آنجا فیلم بگیریم. مصاحبه بگیریم. اما نمیدانم چرا نمیکنیم. فقط بین بچههای تفحص سینه به سینه دارد میچرخد. جایی گفته نشده. خاطراتی مثل این متأسفانه دارد خاک غفلت و فراموشی میخورد. مثلا چه کسی این خاطره را شنیده که: خواستیم وارد خاک عراق شویم برای تفحص. ما هفت نفر بودیم و عراقیها بیش از سی نفر بودند. آنها گروه حمایه عراقی بودند. مراقب بودند تا کاری غیر تفحص نکنیم. مسئولی داشتند به نام عبدالامیر که آدم بسیار بدی بود. شلمچه هم برای عراق خیلی حساس بود. گشته بودند بدترین نیرویشان را به عنوان مسئول گروه عراقی در مقابل ما گذاشته بودند. عبدالامیر، آدم خیلی کثیفی بود. هر روز صبح که پیش ما میآمد، دهانش بوی گند مشروب میداد و چشمهایش ورم کرده و قرمز بود. ما باید حدود هفت هشت کیلومتر با ماشین میرفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار شویم. توی این مسیر ما زیارت عاشورا میخواندیم. این آدم گفت ممنوع. دیگر آنکه وقتی شهیدی پیدا میکردیم، میبوسیدمش و با او درد و دل میکردیم و با آنها حرف میزدیم. گفت: حرام. بعد به خاطر اینکه ما را بسوزاند، با سرنیزه جمجمة شهدا را بالا میآورد و حرفهای توهینآمیز میزد. یک روز این نامرد کاری کرد که نمیتوانم بگویم، اما آتشمان زد. وقتی آمدیم توی خاک خودمان، همه بغض کرده بودیم. من و مجید شروع کردیم گریه کردن. گفتیم چه کار کنیم از دست این آدم راحت شویم.
ناگهان یاد عملیات کربلای پنج افتادم که قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» باشد که شهید حاج حسین خرازی گفت ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم.
به مجید گفتم، بیایید متوسل شویم به حضرت زهرا(س) که شر این بشر کم شود. یا یک بلایی سر این بیاید. چون این بشر کاری کرده بود که آتش گرفته بودیم. درد داشتیم. متوسل شدیم.
صبح رفتیم پای کار. هر روز صبح ساعت هفت، وارد خاک عراق میشدیم او هم میآمد پیش من مینشست. آن روز برای اولین بار عبدالامیر بوی مشروب نمیداد. سابقه نداشت. خیلی برایم عجیب بود. گفت: امروز میخواهم شما را یک جای خوبی ببرم. گفت: میخواهم شما را به خاکریز مرگ (ساترالموت) ببرم. من هم به حساب کار دیروزش، محلی به او نگذاشتم. اصرار کرد که شهید زیاد داریم. من فکر کردم او دارد دنبال مهمات میگردد. اعتنا نکردم او اصرار کرد و قسم خورد، گفت: حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم. به مجید پازوکی گفتم تا ساعت دو کار میکنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی میرویم که عبدالامیر گفت. رفتیم طرف کانال زوجی کنار خاکریز و مشغول کار شدیم. اولین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد. نمیدانم اسمش چی بود. ولی حدود هفده سالش بود. چون تازه ریش درآورده بود.
کارت با یک عکس داخل جیبش بود. عکسش با قیافهاش بعد از یازده دوازده سال هنوز قابل شناسایی بود. پیکر سالم بود. یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. درآوردم و با آن خاک صورتش را کنار زدم. دیدم عکس با این صورت قابل تطبیق است. خواستیم ببوسیمش که گفتیم باز هم این نامرد توهین میکند. او را روی برانکارد گذاشتیم. هر کدام از بچهها مشغول کارش بود. یکدفعه متوجه شدم. عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و کف پای شهید را دست میکشد و به صورتش میمالد.
طاقت نیاوردم. سرش داد کشیدم که؛ حرام، عبدالامیر. تو که میگفتی حرام است. گفت: نه این اولیاءالله است!
از این به بعد، عبدالامیر دیدنی شده بود. صبح میآمد کنارم مینشست و میگفت برایم زیارت عاشورا بخوان. در حالی که این عراقی مست، بعثی و از استخبارات عراق بود و به آن صورت به شهدا توهین میکرد. کسی که قسم خورده بود که او در آنجا آدم کشته است. آن توسل به حضرت زهرا(س) و اینکه آن پیکر شهید را بعد از آن همه سال سالم دیده بود، او را متحول کرد. از آن به بعد، هر وقت جنازهای را پیدا میکردیم، میپرسید ایرانی است یا عراقی؟ وقتی میگفتیم ایرانی، میآمد و به کمک ما شهید را بیرون میکشید. میگفت: عراقی موزیّن (یعنی خوب نیست).
بعد از این، کسی که حاضر نبود با ما غذا بخورد، ماهی از بصره میخرید و میآورد برای ما سرخ میکرد و با هم میخوردیم. این ثمره آن توسل به حضرت زهرا(س) و آن شهیدی بود که بدنش سالم مانده بود.
او را بردند و دیگر هیچ خبری از او نشد. بیشتر از چهل سالش بود. چاق بود. درجه نمیزد. لباس خاکی میپوشید. گاهی هم لباسش سبز بود. روی کلاهش عکس عقاب بود که به گمانم سرگرد بود.
ـ تفحص برونمرزی چرا تعطیل شد؟
جنگ آمریکا و عراق که شروع شد، تفحص در خاک عراق تعطیل شد. الآن خیلی از شهدا در خاک عراق هستند. بچههای عملیات رمضان آنجا ماندهاند. در جزایر امّ الرصاص خیلی شهید داریم. در فاو و بخشی از شلمچه (جایی که نزدیک شهر بود) شهید داریم. نمیگذاشتند کار کنیم.
شنیدهام که حدود هشتهزار نفر دیگر مفقود داریم. خیلی از اینها مادرانشان فوت کردهاند. پدرانشان از دنیا رفتهاند.
یک روز گفتند کار تفحص را تعطیل کنید. چون این کار شما بهرهبرداری سیاسی است. دارید به نفع یک گروه خاص کار سیاسی میکنید و از شهدا سوء استفاده میکنید. من اهواز نبودم وقتی برگشتم گفتند 2 ـ 3 روز است که مادر پیری آمده است اینجا و با شما کار دارد. آمد. یک ساک همراهش بود. در ساک را باز کرد و یک لنگه کفش کتانی پاره از توی پلاستیک درآود. گفت: مادر! من بچهام از رمضان مفقود شده. دو سال پیش وقتی بچهام را آوردید، پایش یک لنگه کفش بود. لنگه دیگرش را نیاوردید.
آنهایی که میگفتند این کار، سیاسی است. و شما میخواهید داغ مردم را تازه کنید، ببینید که این مادر هنوز لنگه کفش بچهاش را رها نکرده. آمده در این گرما و دنبال کفش پسرش میگردد.
هر روز فشار میآوردند که کار تعطیل شود. میگفتند شما برای راهپیمائی و رأیگیری دارید کار میکنید. دارید سوء استفاده سیاسی میکنید.
در حالی که یک روز یک پسر شهید آمد و گفت وقتی 13 روزه بودم پدرم شهید شد. حالا 14 ساله هستم چه کنم که پدرم را ندیدم؟ میخواست جنازه پدرش را پیدا کنیم.
همین اتفاقها باعث شد تا شهید محمودوندها، پازوکیها و غلامیها خسته نشوند. علی آقای محمودوند وقتی پای مصنوعیاش میشکست، با چسب میچسباندش و میایستاد پای کار. این چیزها آنها را قوت میداد و اراده ایشان را محکمتر میکرد. احساس تکلیف میکردند بمانند و ادامه دهند.
با جرئت میگویم که تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهید شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجیب بود. مخصوصاً در بدر. آنها که سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بیهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توی بیمارستان بود که فهمیدم برگشتم. دعا میکردم شهید شوم و اللهم ارزقنا توفیق الشهاده میگفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا میکردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبیام این نبود. اگر واقعاً دوست داشتم، شاید تا حالا نصیبم شده بود. الآن اصلاً جرأت نمیکنم چنین خواستهای را از خدا بخواهم. نمیدانم چرا؟ میترسم احساس میکنم هنوز به آن رشد و مقام نرسیدهام. فقط میگویم: خدایا لیاقت شهادت را به من بده! قابلیت شهادت را به من بده!
بعضی مواقع دلم را به این خوش میکنم که من ماندهام تا سفیر شهدا باشم. راستا حسینی بگویم: قابل نبودم. شاید سختیهایی که الآن میکشیم، کفاره بعضی از اعمالم باشد. امیدوارم قابلیت پیدا کنم. حتی اگر قرار باشد به مرگ طبیعی هم بمیریم، خدا کند شرمنده شهدا نباشیم.
با سه تا از بچهها عهد اخوت بستم: با شهید مجید رضایی؛ با شهید حسن منصوری و با شهید محمود مظاهری. مجید رضایی بعضی از شبها بیدارم میکرد حدود 2 ـ 3 کیلومتر راه از بهداری میآمد توی اردوگاه بیدارم میکرد و میگفت: بلند شو به هم نگاه کنیم. ما از 2 نصف شب تا اذان صبح به هم نگاه میکردیم. بعضی مواقع به او گیر میدهم و میگویم: بیمعرفتا! آن شبها من خواب بودم، شما هم زنده بودی، خسته بودم، مرا از خواب بیدار میکردی. اگر دیدن من نیایی ناراحت میشوم و رسماً به آنها شکایت میکنم.
ـ فکر میکنید چرا درباره بچههای تفحص کار کم میشود؟
چون ما کج سلیقهایم. خیلی زیاد. واقعاً کج سلیقگی کردیم. کار نکردیم. فقط متأسفانه بعضی چیزها را بیجهت شاخ و برگ دادیم. به خدا، خیلی از چیزهایی که میگویند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در یک زمانی شکسته میشود. میترسم.
گاهی اوقات خاطرهای را میشنوم که گوینده آن فقط چیزی را شنیده. ندیده. آن وقت وقتی تحقیق میکند، میبیند که آنچه شنیده و آنچه گفته با واقعیتش تفاوت دارد.
بچههایی هستند که کنج غار دلشان خزیدهاند و حرفی نمیزنند. برویم از آنها حرف بکشیم. باید به آنها التماس کنیم تا حرف بزنند.
شهید ناصر ابراهیمیان فرمانده گروهان میثم بود. مداحی میکرد. شوخ بود. تک و تنها توی جاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرده بود. با چند تا نارنجک دستی و زخمی.
شهید جزی، تیر توی شکمش خورده بود. با همان شکم پاره خود را به تیربار عراقیها رسانده و با دست لوله گداخته تیربار را به سمت بالا منحرف کرده بود تا معبر را باز کند.
ما روی این چیزها کار نکردیم. حتماً دنبال چیز عجیب و غریبی میگشتیم.
بیاییم حقیقت حوادث را بگوییم. به آن شاخ و برگ ندهیم. تأثیر خودش را میگذارد.
گاهی اوقات دلم میخواهد از بچههای روایتگر بپرسم این چیزی که روایت کردی، مبنایش کجاست؟ منبعش کدام است؟
گاهی وقتها بعضی از زائران مناطق جنگی میپرسند: مگر شما گوسفندی یا یک تکه سنگی نداشتید که روی مین بیندازید؟ مگر چند بار در جنگ این اتفاق میافتاد؟ ولی از بس بد گفتیم، همه فکر میکنند که ما در هر زمانی این کار را میکردیم.
ـ دو سؤال دیگر دارم. دو تا جواب صاف و پوستکنده میخواهم: اول اینکه چه ارتباطی بین تفحص با امام حسین بود؟
عراقیها جنازهای پیدا کردند که توی تبادل به ما دادند. گفتند این گمنام است. پرسیدیم از کجا میگویید گمنام است؟ گفتند: هیچ چیزی به عنوان معرف و شاخص ندارد. پرسیدیم از کجا معلوم که ایرانی است؟ گفتند: یک پارچه قرمزرنگ همراه این شهید است که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید». عین این اتفاق را روی پارچهای نوشتیم و به تابوت شهید چسباندیم.
بارها گفتهام ببینید کار جنگ ما به جایی رسیده که هویت و ملیت و کارت ملی ما میشود «یا حسین شهید». این عزت کمی نیست، به خدا قسم. دشمن ما با نام امام حسین(ع) ملیت شهید ما را تشخیص میدهد.
به نظرم این جنگ ما به همین اتفاق میارزید. که ملیت ما بشود نام امام حسین(ع) و دشمن و جهان ما را به نام امام حسین(ع) بشناسد.
موقع تفحص پرچم «یا حسین» برافراشته بودیم. به ما اعتراض کردند که پرچم «یاحسین» را پایین بیاورید. گفتیم قرار بود ما پرچم ایران را در خاک عراق نیاوریم. گفتند: این پرچم ایران مثل پرچم یا حسین است. پرچم ایران با پرچم یا حسین یکی است.
ـ با این همه خاطره از بچهها و دوستان شهید، چطور زندگی میکنید؟
باور کنید اصلاً زندگی نمیکنم. فقط زندهام. واقعیت این است که کمتر خانه بودم. تا همین چند وقت پیش، بچههایم به من بابا نمیگفتند. 45 روز اینجا، 2 ماه آنجا، 10 روز مریوان و چند روز کجا بود. به خانه هم که سر میزدم، تا بچهها میخواستند با من ارتباط برقرار کنند، دوباره میرفتم منطقه.
وقتی در محل کارم پشت میز مینشینم یاد رفقایم به سرم میزند و گریه میکنم. دست خودم نیست. هوا گرم میشود، یک جوری میسوزیم؛ هوا سرد میشود، یک جور میسوزم؛ تشنهام میشود، یک جور میسوزم؛ گرسنهام میشود، یک جور میسوزم؛ هیئت میرویم، یک جور میسوزیم؛ همهاش در حال سوختن هست. همیشه از خدا میخواهم مرا بیدرد نکند. اگر این آتش به جان کسی بیفتد، خیلی قشنگ است. با این همه یک بار که شلمچه میروم و روی خاک گرمش مینشینم، جان میگیرم.
گاهی اوقات با دوستان بر سر مزار شهدا در (گلزار) شهدا حاضر میشویم و به یاد گذشته لحظاتی را با خاطرات سپری میکنیم.
آنچه شنیدیم از دریا نمی است
خاطرات این شهیدان عالمی است
بعداً وقتی مردم به طلائیه میآمدند، از بچههای تفحص میپرسیدند لاکپشت شما کجاست؟ میگفتند لاک پشتی که شما نخ به گردنش میبستید و او هر جا گریه میکرد، شهید بیرون میآمد، کجاست؟
این منطقه در عمق خاک عراق است. شهید سید طعمه یاسری، بچه اهواز است. این چیزها متأسفانه جایی نقل نشده. به نظرم کوتاهی ماست. میشود به راحتی برویم از آنجا فیلم بگیریم. مصاحبه بگیریم. اما نمیدانم چرا نمیکنیم. فقط بین بچههای تفحص سینه به سینه دارد میچرخد. جایی گفته نشده.
به خاطر اینکه ما را بسوزاند، با سرنیزه جمجمة شهدا را بالا میآورد و حرفهای توهینآمیز میزد. یک روز این نامرد کاری کرد که نمیتوانم بگویم، اما آتشمان زد.
اصرار کرد که شهید زیاد داریم. من فکر کردم او دارد دنبال مهمات میگردد. اعتنا نکردم او اصرار کرد و قسم خورد، گفت: حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم.
تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهید شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجیب بود. مخصوصاً در بدر. آنها که سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بیهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توی بیمارستان بود که فهمیدم برگشتم. دعا میکردم شهید شوم و اللهم ارزقنا توفیق الشهاده میگفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا میکردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبیام این نبود.
بعضی چیزها را بیجهت شاخ و برگ دادیم. به خدا، خیلی از چیزهایی که میگویند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در یک زمانی شکسته میشود. میترسم.
کلمات کلیدی:
گفتوگو با محمد احمدیان، معاونت اطلاعات عملیات کمیته جستوجوی مفقودین جنوب
اشاره:
ـ ما آخرش نفهمیدیم این قصة لاکپشت تفحص، راست است یا دروغ؟
خاطراتی که درباره تفحص شهدا یا شهدای تفحص مطرح میشود، غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرفهایی زده میشود که با آنچه اتفاق افتاده، بسیار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جایی ثبت نشده بودند. اگر ثبت میشد و کسی آن را مطالعه میکرد، انتقال آن درستتر بود. ولی اغلب سعی میکردند شنیدهها را منتقل کنند. چون معمولا شنیدهها کامل نبود، گوینده سعی میکرد آن را کامل کند. متأسفانه در این شرایط، بین آنچه حقیقتاً اتفاق افتاده بود و آنچه کامل شد و بعد نقل شد، فاصله زیادی وجود دارد.
یک نمونه از این دست خاطرات، داستان شهید ابوالفضل ابوالفضلی است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. یک روز در خانه تلویزیون تماشا میکردم و دیدم کسی دارد خاطرهای را نقل میکند که خاطرة من بود، ولی از آنجا که او خاطره را به نوعی دیگر نقل میکرد، من هم تصورکردم که او خاطرهای دیگر از شهیدی دیگر نقل میکند. اسم شهید هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلی! رمز حرکت ما یا ابالفضل بود. رفتیم جایی زدیم و چشمهای جوشید ...
این آن خاطره نیست که من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده بود و بیشتر نقل شده بود، خیلی تحریف شده بود؛ خیلی خاطرات زیر و رو شده بود.
اما درباره سؤال شما؛ وقتی حاج رحیم صارمی، قضیه لاکپشت را مطرح کرده بود، همه جا پیچید. از این قصه حتی فیلم ساختند. وقتی از تلویزیون پخش شد، مردم گفتند که بچههای تفحص لاکپشتی را پیدا کردند که نخی را به گردنش بستند. این لاکپشت راه میافتد، هر جا اشک ریخت، زمین را میکنند و از آنجا شهید بیرون میآید!
در حالی که قضیه از این قرار بود که: در طلاییه لاکپشتی وارد معراج شهدا میشود. در آن زمان، بچهها در اوج احساسات میگفتند که لاکپشت هم به شهدا پناه آورده است. اصل قصه فقط همین بود، اما از آن افسانه ساختند.
بعداً وقتی مردم به طلائیه میآمدند، از بچههای تفحص میپرسیدند لاکپشت شما کجاست؟ میگفتند لاک پشتی که شما نخ به گردنش میبستید و او هر جا گریه میکرد، شهید بیرون میآمد، کجاست؟
کارهایی انجام شد و برنامههایی ریخته شد و دستوراتی داده شد تا خاطرات مکتوب شود و از این اتفاقات نیفتد، اما خیلی از خاطرات گفته نشده است. یعنی کسی دنبال این موضوع نبوده است. به عنوان مثال، بیش از پنجاههزار مفقود را کشف کردیم. این تعداد بعد از جنگ کشف شدند. از موقع کشف این افراد، چه تعداد فیلم داریم؟ غالباً هم در خاک ما بودهاند. هیچی نداریم. اگر هم هست، خیلی کم و با کیفیت خیلی بد داریم که قابل عرضه نیست.
کار ما عاشقانه بود. آنچه درباره شهدای تفحص ثبت و ضبط کردیم، کاری عاشقانه بود. همه فکر کار بودند. اینطور نبود که یک اکیپ باشند و مخصوص این کار آماده باشند و برنامهشان ثبت خاطره تفحص و کشف شهید باشد. خودم یک دوربین سادة عکاسی داشتم که خیلی از وقایع ثبت شده، مدیون آن است. اینطور نبود که هر گروهی یک اکیپ ثبت وقایع از نظر فیلم و صدا داشته باشد.
همانطور که در جنگ ما تأسف خوردیم که چرا نتوانستیم وقایع بیشتری از جنگ را ثبت کنیم، در تفحص هم زمانی بیدار شدیم که گروه تصویربرداری را مستقر کنیم، که دیگر شهیدی پیدا نمیشد. از یکی از کارگردانان سینما خواستیم بیاید به منطقه طلائیه با گروهش کشف یک شهید را ضبط کند؛ اما حدود یک ماه در منطقه بودند و حتی یک شهید هم پیدا نشد.
در واقع در آن لحظاتی که باید فیلمبرداری میبود و از نحوة تفحص و کشف شهدا فیلمبرداری میکرد، انجام نشد. نمیگویم اهمالکاری شد، نه؛ شاید مصلحت اینطور بود.
ـ پای شما به تفحص چطور باز شد؟
رفتن من جالب بود. رفته بودم سری به رفقای زمان جنگ بزنم، که توی پادگان لشگر، شهید غلامی را دیدم. پرسیدم: کجا هستی؟ گفت: اهواز. او در تعاون لشگر بود. درباره تفحص گفت. خواستم من هم پیش آنها بروم، قبول کرد. رفتم و التماس کردم تا پانزده روز برایم مأموریت زدند که در آنجا کار کنم. این پانزده روز از سال 73 تا 81 طول کشید. عظمت کار تفحص به گونهای بود که گاهی وقتها بعضی از بچهها که اصلاً در جنگ نبودند، با التماس و تضرع در آنجا ماندگار میشدند و جزء نیروهای تفحص میشدند. تصمیم گرفته شده بود بچههایی که بر منطقه مسلط هستند و جنگ رفته بودند، عضو تفحص باشند، ولی در حاشیة کار، خیلی از بچههایی که جنگ ندیده بودند هم با التماس و تضرع، عضو گروه شدند.
ـ کار تفحص که خیلی سنگین است. در آن آفتاب داغ و گرمای مناطق، خیلی عشق میخواهد. اینها که میگویید، و یا سربازان وظیفه چهطور با شما کار میکردند؟
سربازی داشتیم که کشاورز بود. میگفت مرا به منطقه تبعید کردند؛ چون خیلی شیطان بودم. میگفت خودم را در منطقه میکشم یا زخمی میکنم تا مرا به عقب بفرستند. با شهید غلامی آشنا شد. خودش میگفت: شهید غلامی از من پرسید چه کار میتوانی بکنی؟ نتیجه این شد که آشپزی کنم. او با آشپزی شروع کرد. میگفت من کشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاک، هیچ فرقی پیش من ندارد. رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، هفت کیلومتر راه را میرفت پای بیل میکانیکی، تا کار تفحص به تأخیر نیفتد.
دست به قلم شده بود و چنان دربارة شهید مینوشت که باور نمیکردی که این مجید رفیعی کشاورز، سیکل هم ندارد!
علی شرفی ـ بچه کوهدشت لرستان ـ یکی دیگر از سربازان ما بود که نزدیک عید خدمتش تمام شده بود و برای اینکه بتواند بماند، برای خودش یک ماه اضافه خدمت زده بود.
اغلب سربازهایی که با ما بودند، تبعیدی بودند. این درد ماست. توی سپاه به جای اینکه بهترین نیروها را برای تفحص انتخاب کنند و بچههای کاری را به عقب بفرستند، تبعیدی میفرستادند که مثلاً برو فلان جا تا قدر اینجا را بدانی.
حمزوی، بچه رفسنجان بود. سرباز ما بود. سه ماه، همهاش روی بیل بود. مرخصی نمیرفت. میگفت: میترسم نباشم و این شهید زیر خاک بماند. یا یک شهید پیدا شود و من نباشم.
یک نکته عجیب اینکه کسی که جنگ را ندیده، میخواهد دست به استخوان شهید بزند. او که نمیداند استخوان شهید چیست. فکر میکند مقداری استخوان و لجن و گل است. دست به این استخوان زدن دل و جرئت میخواهد. شیمیایی و آلوده است و ممکن است هزار نوع مرض بگیره. باور کنید سرباز ما به جایی میرسید که وقتی شهید را از خاک بیرون میآوردیم، پلاک را میگرفت، میبوسید و به سر و صورتش میکشید، این همان سربازی است که تبعیدش کردهاند به تفحص و منطقة بد آب و هوا. یادم نمیآید که یکی از این سربازها موقع رفتن و پایان خدمتش با اشک نرفته باشد. التماس میکردند بمانند و به عنوان نیروی بسیجی آنها را نگه داریم.
ـ شهدا شما را خبر میکردند یا شما آنها را پیدا میکردید؟
صد درصد یقین دارم که تا جایی تواضع نبود، تضرع و گریه و زاری نبود، ما به چیزی نمیرسیدیم. شاید این تضرع از طرف ما نبود، ولی یقیناً کسی بود. مادر یا پدر شهیدی اشک میریخت. بعضی جاها مطمئن بودیم شهید داریم؛ حتی عراقیها فرمهایی را آماده کرده بودند که در منطقهای مثل پاسگاه وهب (در والفجر مقدماتی) تعدادی شهید دفن شده است. ما همة اطراف را زیر و رو میکردیم، ولی چیزی پیدا نمیکردیم. وقتی کار به اینجا کشیده میشد و به قول معروف کارد به استخوان میرسید، التماس و دعا و تضرع شروع میشد. بعد پیدا میکردیم. یعنی قشنگ مشخص بود که به واسطة آن توسل است که ما موفق شدیم شهیدی را پیدا کنیم. گاهی وقتها کسی مثل یک چوپان توی منطقه میآمد و میگفت شهیدی را پیدا کرده است. همین هم تا توسل نبود امکانپذیر نبود.
فصل گرما که شروع شد، گفتیم در این دو سه ماهی که هوا داغ است، نمیشود کار کرد. گفتیم گروه را مرخص کنیم تا مهرماه و آبانماه که هوا خنکتر میشود، برگردیم. شهید غلامی گفت: بگو عاشق نیستیم. گفتم: علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمیشود تکان خورد. نمیشود کار کرد. گفت: وقتی هوا گرم است، وقتی میسوزی، آن بچهای که در این بیابان افتاده، مادر دارد. این مادر میگوید: خدایا در این گرما بچهام کجا افتاده است؟ همین باعث میشود که تو یک شهید پیدا کنی. او باور داشت که این حرف مادر شهید باعث پیدا شدن شهید میشود. میگفت: وقتی هوا سرد است و باران میآید، دل مادر شهید میسوزد و میگوید: بچهام کجا افتاده است در این سرما. باید به فکر آن مادر شهید باشیم. تا این حرفها را از شهید غلامی شنیدم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم و برگشتم و گفتم: بچهها، فردا پای کار میرویم. اگر قرار باشد از گرما تلفات هم بدهیم، پای کار میرویم. ساعت 6 بعد از نماز صبح رفتیم تا ساعت 9 صبح هر چه آب داشتیم تمام شد. تا جایی که یکی از بچهها بالای ارتفاعات 175 شرهانی میگفت: چشمهایم از گرما جایی را نمیبیند. چه کار کنم؟ گفتم کمی صبر کنید. بعد شروع کردم به التماس به خدا و نالیدن. گفتم: خدایا تو میدانی ما برای چه اینجاییم. میدانی دل مادر شهیدی نگران بچهاش است و ... . ناگهان دیدم در کف شیار چیزی دارد برق میزند. جلو که رفتیم، دیدیم شهید است. شهید را درآوردیم، از خوشحالی بال درآورده بودیم.
ـ چه طور معبر باز میکردید و شهدا را کشف میکردید؟
راه اول این بود که بر اساس اطلاعاتی که بعضی از افراد برگشته از جلو (اسیر یا مجروح) به ما میدادند، استناد میکردیم و اقدام به جستوجو میکردیم.
میدانید وقتی ما زمان جنگ در منطقهای عمل میکردیم، یک سری بچهها شهید میشدند، یک سری مجروح میشدند و یک سری هم سالم برمیگشتند. این بچههایی که برمیگشتند، کسانی بودند که در آخر یا وسط کار بودند و امکان فرار داشتند. خیلی کم پیش میآمد کسانی که در پیشانی کار بودند، بتوانند عقب برگردند. در طلائیه چنین اتفاقی افتاد. دژی هست به نام امام محمدباقر(ع). جایی است که بچههای گردان امام محمد باقر(ع) پیشروی کرده بودند. اینجا آخرین حدی بود که در طلائیه پیشروی صورت گرفته بود. هیچ کس هم از آن دژ، سالم برنگشته بود.
کار تفحص داشت در اطراف سه راه شهادت در حوالی این دژ انجام میشد. کسی به این دژ کاری نداشت. این دژ هفت متر از زمین و جاده کنارش بلندتر بود. و به فاصله 5 متر به 5 متر یک سنگر ساخته شده بود. بچههایی که توانستند آن شب به عقب برگردند، هیچکدام تا این دژ نیامده بودند و نتوانسته بودند روی این دژ بروند. یا قبل از سه راهی شهادت مجروح شده و برگشته بودند، یا شهید شده بودند، یا آن طرف دژ اسیر شده بودند.
ما داشتیم در این دشت کار میکردیم و اغلب هم شهیدی را پیدا میکردیم. یک روز یکی از بچههای اطلاعات لشگر که آزاده است، به عنوان بازدید وارد خط شد. این بنده خدا وقتی آنجا آمد، شروع کرد همان شب عملیات را برای ما تعریف کردن و جاده را که دید، گفت: ما به این جاده رسیدیم. اما این خاکریز اینجا نبود. این دژ اینجا نبود. گفت: وقتی مرا اسیر گرفتند، اینجا کنار جاده پر از زخمی و شهید بود. گفته بود من آن شب این دژ را اینجا ندیدیم. من فقط زخمی اینجا میدیدم. احساس کردیم باید زیر این دژ اتفاقی افتاده باشد. وقتی دژ را برداشتیم، نزدیک به دویست شهید پیدا کردیم که به خاطر دادن اطلاعات توسط یک فرد آگاه صورت گرفت.
راه دیگر هم بررسی کالکها و نفشههای به جا مانده از شب عملیات بود. مثلا در عملیات خیبر یکی از لشگرها در محور پاسگاه زید، ایذایی عمل کرده بود. ظاهراً کسی هم از این عملیات برنگشته بود. اطلاعات کاملی هم نداشتیم که چقدر شهید اینجا ماندهاند. اگر هم بود، ما ندیدیم. بر اساس یک اتفاق رفتیم. شهدا را پیدا کردیم.
در محور زید، سه شهید پیدا کردیم که از بچههای اصفهان بودند. استعلام کردیم بچههای اصفهان اینجا چه میکردند؟ جواب دادند که اینها بچههای شرکت کننده در عملیات خیبرند که به صورت ایذایی عمل کردند. در این مواقع، کالک عملیات آن نقطه را میگرفتیم. مشخص بود که این بچهها از کدام محور وارد شدند. تا کجا قرار بود پیشروی کنند و ... بر اساس آن کالک عمل میکردیم. هنگام تفحص، آن منطقه را وسیعتر میکردیم تا اگر بچهها پخش شده باشند، آنها را هم پیدا کنیم؛ تا اندازهای این کار را میکردیم که اطمینان پیدا کنیم که دیگر شهیدی جا نمانده است.
پس یکی دیگر از راهها کالکهای به جا مانده از شب عملیات بود.
راه سوم، اتفاقات عجیبی بود که میافتاد که ممکن بود بعضیها باور نکنند. معمولاً خاطرات تفحص حول این محور بیان شده است. جایی که فکر نمیکردیم شهیدی در فلان منطقه پیدا کنیم، به واسطه یک اتفاق خارق العاده پیدا میشد.
مثل این نمونه که: بچههای ارتش به ما گفته بودند در ارتفاعات بیات چند تا استخوان پیدا کردهاند. از ما خواستند ببینیم جریان از چه قرار است. با دو تا از سربازان خودمان که از بچههای کوهدشت و لرستان بودند، رفتیم. استوار ذوالفقاری، رییس رکن2، گردانی که توی خط بود، ما را برد جایی که استخوان پیدا شده آنجا بود. ما هم دیدیم استخوانها برای حیوانی میباشد. قرار شد برگردیم. اما گفتیم ما که تا اینجا را آمدیم، بهتر است دوری هم در خط بزنیم. آمبولانسی داشتیم که مثل هواپیما بود. چون معمولاً ما جایی میرفتیم که اغلب دوردست بود، باید سرویس کامل میشد و مجهز میشد. یکبار سابقه نداشت این ماشین جایی خراب شود. با چند اسکورت وارد خط شدیم. به تپهای دارای شیب رسیدیم. گفتند اینجا را سریع رد شویم. اینجا جایی است که اغلب منافقین کمین میزنند و خطرناک است. تا به سمت پایین شیب سرازیر شدیم، ماشین خاموش شد. بچهها فکر کردند من دارم شوخی میکنم، اما ماشین خاموش شده بود و هر کار کردیم و هر چه استارت زدم، روشن نشد.
چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. کاربراتور ماشین را پایین کشیدند. ماشین را زیر و رو کردند، اما روشن نشد. نتیجه این شد که یک تانکر آب ارتش بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده منطقه خالی شود. تانکر ارتش که آمد، وقتی به آمبولانس وصل شد، یک گاز میداد، خاموش میشد! من خندهام گرفت. گفتم صبر کنید. ماشین روشن شدنی نیست. بعداً سر فرصت میآییم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم. ماشین را قفل کردیم و رفتیم. گفتیم بروند به موسیان اطلاع دهند که این مشکل برای ما ایجاد شده آن شب پیش بچههای ارتش خوابیدم. صبح نماز را خواندم و رفتم سمت شیاری که ماشین خراب شده بود. اسلحه داشتم. تک و تنها رفتم. توی حال خودم بودم که رسیدم به جایی که صخره مانند بود. دقیقاً روبهروی جایی بود که ماشین ما خراب شده بود. دیدم یک سری پلاک و یک مشت استخوان آنجا افتاده است. حدود هفت نفر شهید بودند. بچههای ارتش آمدند و شهدا را داخل چفیهها گذاشتیم. جنازهها را داخل ماشین گذاشتیم و من آمدم تا با بچههای ارتش خداحافظی کنم. آقای ذوالفقاری خیال کرد که من یادم رفته ماشین خراب است. با استارت اول ماشین روشن شد. جا خوردند. پرسیدند ماشین درست شد؟ گفتم من میدانم ماشین چرا خراب شد. تا شهید را پیدا کردم، فهمیدم ماشین بی جهت در اینجا خراب نشده. بچههای لشکر 17 از جمله آقای عاصمی با آمبولانس آمدند دنبال من. وقتی صحنه را دیدند، گفتند: مگر ما را مسخره کردی؟ گفتم: نه، به خدا قسم، ماشین خراب بود. موردهایی از این دست زیاد داشتیم.
یا نمونهای دیگر روز جمعهای بود که در تهران هزار شهید را تشییع میکردند. نمیدانم سال 74 بود یا 75. پنجشنبه بود که ما داشتیم روی دژ امام محمدباقر(ع) کار میکردیم. به آقای حمزوی سرباز راننده بیل مکانیکی گفتم: برو توی این دشت و بیابان، جایی را که مطمئنی خبری از شهید در آنجا نیست، خاکبرداری کن تا به آب برسی و آب جمع بشود و فردا صبح که جمعه است و روز نظافت، بیل مکانیکی را بشوریم و بچهها هم حمام کنند تا برای شنبه آماده باشیم. معمولا جایی که شهید است، معلوم است. سنگری، خاکریزی و ... توی دشتی که هیچ نشانی از جنگیدن نبود، رفت زمین را کند و به آب رسید. آقای حمزوی و رفیعی (دو سرباز) با ماشین رفتند که بیل را تمیز کنند و برگردند. من توی سنگر ماندم.
نیم ساعت نشد که برگشتند. آقای رفیعی را دیدم که با دستهایی پرخون داخل سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سرش آمده. از سنگر پریدم بیرون و دیدم آقای حمزوی هم دستش پر از خون است. پرسیدم چی شده؟ گفتند برو عقب ماشین را نگاه کن. دیدم یک گونی عقب ماشین است و پر از خون است. گفتند یک شهید داخل گونی است. که پایین تنه و سر نداشت. اما نیمتنهای که داشت پیراهن سفید پوشیده بود و دکمه یقه را تا آخر بسته بود. گفتند ما رفتیم آنجایی که کنده بودیم، آب زلال شده بود. دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون است. دیدیم شهید است و خون تازه دارد. وقتی دکمهاش را باز کردیم، پر خون شد. جنازه از سال 62 تا 74 ـ 75 زیر خاک مانده بود، اما خون داشت! ما جایی را انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی در آنجا نیست. تا این صحنه را دیدم، گفتم دور تا دور اینجا را بکنیم. دو سه کیلومتر از دور تا دور آن منطقه را زیر و رو کردیم، اما هیچی پیدا نکردیم. ما باید بیل خودمان را جایی به زمین بزنیم که شهید در آنجاست. این جاها اثری از جنگ در آن نیست، در کالک هم اثری از مناطق عملیاتی نیست. اطلاعاتی از آنجا تهیه نشده، زمین هم گویای نبودن شهید در آنجاست. پیداست که اینجا هدایتی است که از غیب میشود. حکایت این بود که من رادیوی ماشین را گوش کردم که میگفت هم اکنون در تهران هزار شهید بر دستهای مردم تشییع میشود. همان روز استنباط من این بود که مادر این بنده خدا هم قلبش سوخته بود و از خدا خواسته بود که «خدایا، بچه من چه شد.» دل مادری شکست تا باعث شود ما جنازه بچهاش را پیدا کنیم.
ـ قبل از شروع کار تفحص چه اقدامات امنیتی داشتید؟
بعضی جاها اصلاً میدان مین وجود ندارد؛ شاید بچهها از معبر رد شدهاند و وارد معرکهای شدهاند که جنگ بوده، منطقه باز بوده و دشمن تردد داشته و بچهها از معبر عبور کردهاند. وقتی بخواهیم توی معبر کار کنیم، حتماً بچههای تخریب هستند. غالباً بچههای تفحص، تخریبچی بودند و معمولاً در هر گروهی تخریبچی هست. وگرنه، درخواست میکنند و نیروی تخریبچی میگیرند. مثلاً مسئول تفحص لشگر 27 محمد رسول الله(ص) شهید محمودوند از بچههای بسیار خوب و با تجربة تخریب بود.
از طرفی بچهها را توجیه کرده بودیم که ما به هیچ وجه مین را خنثا نمیکنیم. معمولاً هم بچهها را با انواع مین آشنا میکردیم. فقط مینها را از مسیر حرکتمان بر میداشتیم. بسیار کم اتفاق میافتاد که ما تخریبچی نداشته باشیم و بخواهیم کار کنیم. با وجود این، گاهی وقتها به خاطر بارندگیهای قبلی، مینها زیر زمین مانده بود و شناسایی نشده بود و بچهها آن را نمیدیدند که این مینها حین کار منفجر میشد. بعضاً بچهها زخمی میشدند و شهید هم داشتیم و گاهی وقتها هم به کسی جراحتی وارد نمیشد. یک آمبولانس به همراه یک یا دو امدادگر باید آماده میبود؛ متأسفانه بعضی وقتها این ملاحظات صورت نمیگرفت.
کلمات کلیدی:
نگاهی به زندگی سردار شهید سیدکاظم کاظمی
n سعید عاکف
مرد زیر تیغ آفتاب در مزرعه مشغول کار بود که خبر را برایش آوردند. مزرعه او در یکی از بخشهای محروم شهرستان گرمسار واقع شده بود؛ آرادان. کسی که آمده بود، با یک دنیا نگرانی گفت: باید بروی دنبال قابله.
ساعتی بعد در خانهای آن طرفتر از مزرعه، کودکی دیده به جهان گشود که نامش را سید کاظم گذاشتند.
?
سید کاظم شش سالش شده بود. مشکلات شدید اقتصادی، میرفت که پدر را به زانو دربیاورد، اما تسلیم نشد. تصمیمش را گرفته بود. با اینکه برایش سخت بود، خانواده را راضی کرد که همراهش به شهر گرگان بروند. طولی نکشید که دوباره مشغول کشاورزی شد.
?
سیدکاظم نگاهی به آسمان کرد. چند دقیقه بعد صدای مؤذن بلند شد. سید بیلش را زمین گذاشت. آستینها را بالا زد. وضو گرفت و سجادهاش را پهن کرد.
سیدکاظم از همان سنین کودکی و نوجوانی، در کنار درس خواندن، نانآور خانواده هم بود. مزرعههایی که سیدکاظم در آنها کار میکرد و عرق میریخت، هنوز هم نجواهای عاشقانهاش با معبود را شهادت میدهند.
?
به مطالعه، به شدت علاقهمند بود. گاهی حتی از خرجهای ضروریاش چشمپوشی میکرد و هر چه که میتوانست، کتاب میخرید. پانزده، شانزده سالش که بود، مشترک چند مجله مذهبی قم شد. سال 52 با همین کتابها و مجلهها یک کتابخانه کوچک داخل خانه راه انداخت، اسمش را هم گذاشت «حضرت حر». کتابها درباره زندگی ائمه اطهار(ع) و موضوعات دینی بود. آنها را به همسن و سالهای خودش امانت میداد.
همان وقتها با چند تا روحانی اسم و رسمدار توی گرگان آشنا شد. کتاب «حکومت اسلامی» امام خمینی(ره)، رساله ایشان، و بعضی کتابهای ممنوعه دیگر را از همان طریق تهیه کرد. سید کاظم این کتابها را به لیست موجودی کتابخانهاش اضافه کرد! آنها را به دوستان مورد اعتمادش امانت میداد. یکی، دو ماه بعد، یک شب، مأموران ساواک از در و دیوار ریختند توی خانه. از همان شب، سیدکاظم برای اولین بار طعم شکنجههای وحشیانه و ددمنشانه را چشید.
?
سال 54 دیپلم گرفت. همان سال، به خاطر مشکلات جسمیاش با گرفتن معافیت پزشکی، از شر خدمت برای رژیم شاه خلاص شد. هنوز سال به اتمام نرسیده بود که سیدکاظم برای ادامه زندگی عازم شهر تهران شد. وقتی پدر از علت این هجرتش پرسید، گفت: میخواهم یک کار مناسب پیدا کنم، و به یاری خدا، در کنکور سال بعد شرکت کنم.
در تهران، با شرکت در آزمون سازمان تربیت بدنی به استخدام آن سازمان درآمد. اما روح تشنه سیدکاظم به کنج عافیت و به رزقی مکفی، آرام نمیگرفت. در همین روزها با چند دانشجو که فعالیت سیاسی میکردند آشنا شد. و خیلی زود در فعالیتهای مخفی آنها علیه رژیم شریک شد.
دو سه ماه بعد، برای بار دوم، ساواکیها او را گرفتند و با توجه به سابقه قبلیاش، فوراً به کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم منتقل شد. ده شبانه روز، شدیدترین آزارها و شکنجهها را متحمل شد، اما به هیچ چیزی اعتراف نکرد. نهایتاً چون مدرکی علیه او پیدا نکردند، مجبور شدند آزادش کنند. سال 55 سیدکاظم با جدیت و پشتکاری که داشت، موفق شد در آزمون ورودی دانشگاه، با رتبهای مناسب قبول شود. مهرماه، با خوشحالی تمام وارد دانشگاه تهران شد. اما هنوز چند روزی از تحصیلش نگذشته بود که حکم اخراجش صادر شد. پیگیری که کرد، دید ساواک او را به عنوان یک عضو مخرب معرفی کرده که نباید ادامه تحصیل بدهد. این ممنوعیت، فصل جدیدی را در زندگی او باز کرد؛ مدتی بعد، با تشویق و حمایتهای جدی پدر و مادرش راهی ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک در آمریکا شد. در آمریکا هم، از طریق دوستانش به انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا، راه پیدا کرد.
?
بارزترین خصوصیت شهید کاظمی، بینش عمیق فکری و شناسایی مدبرانهاش از حرکتهای سیاسی بود. این بینش و شناسایی به حدی بود که در کنار مبارزه با رژیم شاه، همزمان در مقابل گروهکهای منحرفی مثل پیکار و سازمان مجاهدین قد علم کرد.
همیشه میگفت: مواظب گروهکها باشید. مبادا در دامان آنها بیفتید. با تمام توان از امام خمینی پیروی کنید که اسلام راستین در وجود این مرد خدا نهفته است.
?
برای ادامه فعالیتهای مذهبی ـ سیاسی او مشکل پیدا شده بود. از هر فرصتی برای افشای ماهیت رژیم نهایت استفاده را میکرد. پخش اعلامیه، نوشتن شعار، و راه انداختن تظاهراتهای دانشجویی، از جمله فعالیتهای او بود. تا هنگام بازگشتن به ایران، دوبار پلیس آمریکا دستگیرش کرد. از ضرب و شتمهای اربابان ساواکیها هم بیبهره نماند، ولی آنها هم نتوانستند مانع فعالیت او شوند. پیشرفت او در این زمینه به جایی رسید که در نهایت مسئولیت انجمن اسلامی ایالت محلی را که در آن تحصیل میکرد به عهدهاش گذاشتند.
?
با اینکه موقعیتش برای ادامه تحصیل در خارج از کشور عالی بود، ولی در اسفند ماه 57 برای خدمت هر چه بیشتر به انقلاب و اسلام، به ایران بازگشت. طولی نکشید که به عضویت سپاه درآمد و راهی دیار آشوبزده کردستان شد. سیدکاظم در این مأموریت، استعداد درخشان خود را در زمینة کارهای اطلاعاتی، نشان داد. تجربیات ذیقیمتش در زمینه مقابله با اقدامات مسلحانه گروهکهای ضد انقلاب، بعدها منشأ خدمات فراوانی شد. هنگامی که او برای ادامه تحصیلاتش، به دانشگاه تهران بازگشت، به زودی و به خوبی دریافت که گروهکهایی مثل سازمان مجاهدین، عزم را جزم کردهاند تا اداره امورات دانشگاه را در دست بگیرند. در واقع هدف آنها این بود که دانشگاه را به سنگری علیه انقلاب تبدیل کنند. ورود سیدکاظم به دانشگاه، مصادف شده بود با برگزاری یک انتخابات. سازمان مجاهدین، با همکاری چند گروهک دیگر و با نقشهای از قبل طراحی شده، قصد داشتند از طریق این انتخابات به اصطلاح دمکراتیک و آزاد، اعضای شورای مدیریت را مشخص کنند. در همین جلسه، سید از جا بلند میشود و با قاطعیت میگوید: ما نه شما را قبول داریم و نه انتخابات شما را و شروع به افشاگری علیه اقتصاد شوم آنها میکند. حضور سید کاظم، در دانشگاه، و اقدامات حساب شدهاش، سبب عقیم ماندن این نقشه و نقشههای دیگر گروهکها در دانشگاه شد.
?
یکی از اقدامات اساسی سیدکاظم کاظمی در سپاه، پیریزی تشکیلاتی منسجم به نام واحد اطلاعات بود که با استفاده از نیروهای کارآمد و مخلص انجام داد. شاید بتوان اساسیترین اقدام شهید کاظمی را در واحد اطلاعات سپاه، مبارزه ظریف و حساب شدهاش با گروهکهای معاند داشت که از طریق همین مبارزه، توانست پرونده سیاسی بسیاری در این گروهکها را مثل فرقان و پیکار، برای همیشه ببندد. این گروهکها که به زعم خود در طی سالهای متمادی تجارب ارزشمند مبارزاتی کسب کرده بودند و از سوی سرویسهای اطلاعاتی بیگانه و عناصر به جا مانده ساواک هدایت میشدند، با توجه به نوپایی جمهوری اسلامی، هرگز فکر نمیکردند چنین ضربههای حساب شده و سهمگین را دریافت کنند.
?
سعه صدر کم نظیری که در تحمل عقاید مخالف از خود نشان داد، و نیز با تسلطی که به دیدگاههای فکری و تاکتیکهای کاری گروهکها داشت، توانست بسیاری از عناصر فریبخورده آنها را متحول کند؛ به نحوی که در فاصلهای کوتاه، دست از عقاید و مواضع سیاسی خود برمیداشتند و به دامان انقلاب باز میگشتند.
?
یکی از مسئولان اولیه سپاه میگوید: اگر مأموریتی مهم و حساس پیش میآمد، و او میفهمید که انجام موفقیتآمیز این مأموریت، قلب امام را شاد میکند و اگر خبر آن به ایشان برسد، یقیناً لبخند بر لبانشان مینشاند، سید گل از گلش میشکفت و میگفت: همه ما فدای یک تبسم امام، و برای انجام آن مأموریت تلاش مضاعفی از خود نشان میداد.
?
همیشه به مادرش میگفت: شما باید مانند مادر وهب باشید؛ اگر من به راه اسلام نرفتم و خونم را در این راه نریختم، شیرتان را حلالم نکنید!
?
دوم شهریور ماه 1364، سالروز شهادت حضرت امام محمد باقر(ع) بود. شهید سیدعلی حسینی که میتوان گفت «حسن باقری» دوم جبهههاست و هنوز هم در مظلومیت و گمنامی است، در جریان ارایة گزارشش از شهادت سیدکاظم کاظمی، میگوید:
در منطقه طلاییه، سوار بر یک قایق، مشغول بازدید از مواضع آبی ـ خاکی نیروهای خودی بودیم. من کنار سیدکاظم ایستاده بودم. ناگهان گلولهای در چند قدمی ما، لابهلای نیزارها فرود آمد و منفجر شد. یک آن دیدم سید افتاد کف قایق. نگاه که کردم، دیدم از سرش خون دارد فواره میزند. من در آن لحظه شاهد بودم که از سیدکاظم، نه صدای آه و نالهای درآمد، و حتی آخ نگفت. فکر کردم شهید شده است. اما کمی بعد دیدم به سختی سعی کرد از جا بلند شود، بلند هم شد. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد. چنان با خدای خویش مشغول راز و نیاز شد که آدم از دیدن این صحنه، بیاختیار مدهوش میشد. کمی بعد، باز به سختی سعی کرد بنشیند. نشست، و کف قایق به سجده رفت. لحظاتی بعد، سیدکاظم در حالی که حمد و شکر الهی را به جای میآورد، روحش به وادی ملکوت پر کشید.
یکی از اقدامات اساسی سیدکاظم کاظمی در سپاه، پیریزی تشکیلاتی منسجم به نام واحد اطلاعات بود که با استفاده از نیروهای کارآمد و مخلص انجام داد. شاید بتوان اساسیترین اقدام شهید کاظمی را در واحد اطلاعات سپاه، مبارزه ظریف و حساب شدهاش با گروهکهای معاند داشت که از طریق همین مبارزه، توانست پروندة سیاسی بسیاری در این گروهکها را مثل فرقان و پیکار، برای همیشه ببندد.
با تسلطی که به دیدگاههای فکری و تاکتیکهای کاری گروهکها داشت، توانست بسیاری از عناصر فریبخورده آنها را متحول کند؛ به نحوی که در فاصلهای کوتاه، دست از عقاید و مواضع سیاسی خود برمیداشتند و به دامان انقلاب باز میگشتند.
از سیدکاظم، نه صدای آه و نالهای درآمد، و حتی آخ نگفت. فکر کردم شهید شده است. اما کمی بعد دیدم به سختی سعی کرد از جا بلند شود، بلند هم شد. دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد. چنان با خدای خویش مشغول راز و نیاز شد که آدم از دیدن این صحنه، بیاختیار مدهوش میشد.
کلمات کلیدی:
n فرشاد مهدیپور
در تاریخ آمده است که «... خداوند آنگاه پرندگانی را از دریا، همانند پرستونک بر ایشان بفرستاد. هر یک از این پرندگان، سه سنگ با خود داشتند: یکی به منقار گرفته بودند و دو دیگر به دو چنگال و هر سنگ به بزرگی نخود یا عدس بود و بر هر که خورد، بمرد.» (تاریخ طبری، نولدکه، ص 296)
اول. دیالکتیک حاکم بر تاریخ و انسان را چه جابرانه بدانیم و چه مختارانه، از فراز و فرود و رموز آن هیچ کس را رهایی نیست؛ خلقت را نظم و نسقی است ( که وفق سنتهایی لایتغیر)، چیدمان عالم را شکل داده و روابط آدمیان را سامان؛ بگذریم که در عصر اتم، آدمی را سودای دست بردن در نظام هستی در سر افتاده و فتنهها فراوان شده است. این چنین، هیچ معلوم نمیکند که قدرت قاهر در مجادلات آدمیان کیست؟ همان که ساز و برگ رزم بیش فراهم آورده، یا آنکه یار خاطر را جزم کرده... چنان همان داستان کهن تاریخی سپاهیان ابرهه و لشکر ابابیل. دانهای قد عدسی، کاری کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سیمرغ راهی نیست.
دوم. در این بازار، گر سودی است، با درویش خرسند است... این پند را باید به گوش جان نیوش کرد که رمز پیروزی است. چنان سپاهیان محمد (ص) که در نهایت سادگی و بیسلاحی، صلاحیت امارت ملک ایران و روم را یافتند و بر هر چه دنی بود، تاختند و بردند. که پیشتر از آن خدا فرموده بود به عده کم شان در برابر دشمن ننگرند، که او آنان را به دست غیب حمایت میکند. وه... چه استشارههای زیبایی هست در دل این سنتهای لایتغیر؛ که حضرت سید الشهدا(ع) را یکه و تنها، در میانة صحرای نینوا، قرآن خوان سر نی میکند و او با قلیل نیروها، در مقابل کثیر مزدوران یزید میایستد و در آخر هم جان را به جانان میدهد و هزار و چهارصد سال است که همه از پیروزیاش میگویند و صلابتش را میستایند...
سوم. در حوالی امروز، جنگ که به کمرکش شلمچه رسید، تفنگداران ینگهدنیا، پشتشان از برای نفت لرزید. آمدند و زیر پای سرزمین باستانی فارس، لانه کردند. اول جایی که میزبانشان شد، کشور (دوست و برادر و همسایه امروز) کویت بود! چند موشک در هوا چرخید و در بیابانهای نزدیک پایتخت این شیخنشین نفتی، فرو آمد. هیچ کس مسئولیت آنها را بر عهده نگرفت، اما دیگر کویت جرئت نکرد آشکارا علیه پارسیان گامی بردارد و در همین حین هم بود که تیرهای غیبی در خلیج فارس به پرواز درآمدند و ناغافل، رزمناو یا ناوچهای را زمینگیر میکردند و کسی محل ارسالشان را نمیشناخت؛ لیکن آنها کار خودشان را کردند؛ جنگ نفتکشها بازیای شد که دیگر کمتر بازیگری حاضر نبود، جانش را بر سر آن بگذارد.
چهارم. حضرت روحالله، که نفس تاریخ را خوب میفهمید، میدانست که همه چیز در درون آدمیان است و اگر نمرود را با آن هیمنه نتوان از میدان به در برد، پشهای ناچیز، به طرفهالعینی، کارش را خواهد ساخت. او این منطق را در تمامی سالهای جنگ، در ذهن ایرانیان کاشت و بازتولید کرد و ثمرهاش را امروز، در خط مقدم مقابله با حامیان وضع موجود، در لبنان میتوان دید. حزبالله ثمره بالغه چنین پنداری است. کردار نیک حزبالله، آن را برندة میدانی کرده است که کس به آن درنیامده و اگر هم آمده، سر در گریبان، برون رفته است. مصاف یک گروه کوچک، با غول جنگآور صهیون، جدالی است که نمیتوان آن را دست کم گرفت؛ سهل است که میتوان به نظاره نشست و شکست صلیبیون را هم دید.
امروز حزبالله از همان منطق یاری جست؛ حتی اگر هم درهم کوبیده میشد، مظلوم بود و پیروز؛ اما تقدیر چنان بود که صدای هلهله، تمامی هلال سبز خاورمیانه را پر کند.
انا فتحنا لک فتحا مبینا...
حضرت روحالله، که نفس تاریخ را خوب میفهمید، میدانست که همه چیز در درون آدمیان است و اگر نمرود را با آن هیمنه نتوان از میدان به در برد، پشهای ناچیز، به طرفهالعینی، کارش را خواهد ساخت.
داستان کهن تاریخی سپاهیان ابرهه و لشکر ابابیل. دانهای قد عدسی، کاری کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سیمرغ راهی نیست.
کلمات کلیدی: