سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با آبْ خود را از بوی آزارنده پاک کنید و به خودتان برسید که خداوند ـ عزّوجلّ ـ، بنده پلشتی را که هرکس کنارش بنشیند، از [بوی بد] او رنجه شود، دشمن می دارد . [امام علی علیه السلام]

برگ‌هایی از گزارش روزانه تفحص

n محمود توکلی، مسئول تفحص لشکر 14 امام حسین(ع)

 

... ستار، افسر استخباراتی عراق، که بچه‌ها را در داخل خاک عراق همراهی می‌کند، به نظر می‌رسد فرد بی‌اعتقادی می‌باشد. در شروع کار که از اوقات صبح شروع می‌شود، به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت از این مکان بوی عطر می‌آید و هر جا بوی عطر باشد، شهید ایرانی در آنجا پیدا می‌شود. بچه‌ها آن محل را به‌وسیله بیل مکانیکی حفاری کردند که پیکر دو تن از شهدای عزیز کشف شد. هر چند که بوی مشک و عطر شهدا برای بچه‌های تفحص امری طبیعی بود، اما این عنصر عراقی کاملاٌ تعجب کرده بود و به نتیجه رسیدند که حتی عراقی‌ها هم بوی خوش شهدا را درک می‌کنند.

?

24 خردادماه همزمان با روز اربعین حسینی(ع) تصمیم گرفته شد با استعانت از خداوند منان، پیکر مطهر یکی از شهدای عزیز که در یازده کیلومتری عمق خاک عراق و حوالی پاسگاه شرهانی عراق در جنوب تأسیسات نفتی عراق کشف شده بود، به عقبه منتقل نماییم. بر خلاف روزهای دیگر، آن روز بسیار گرم و سوزان بود. چهار نفر از بچه‌های گروه و چهار نفر از برادران ارتش برای تأمین، از صفر مرز خارج و به سوی خاک عراق پیاده به حرکت درآمدیم. آنچه که از لحاظ امنیتی و تأمینی مد نظر بچه‌ها بود، فعالیت گروهک منافقین در این حوزه بود که با دقت و دیده‌وری و دیده‌بانی به جلو می‌رفتند. در حوالی خط آسفالته عراق، ناگهان خودرویی با چند سرنشین ما را زمین‌گیر کرد. خود را آماده یک درگیری کردیم که خوشبختانه از دید آنها پنهان ماندیم و ماشین به راه خود ادامه داد. وارد محل تدفین پیکر مطهر شهید شدیم. شهیدی که همچون مولای سرباختة خود که آن روز، اربعین شهادتش بود، سر در بدن نداشت. چون نیروها به صورت تاکتیک و با فاصله زیاد از هم مسیر را ادامه می‌دادند، در آنجا متوجه شدیم دو نفر از برادران به ما ملحق نشده‌اند. با تصور اینکه در میان شیارها و تپه‌ها به سوی پایگاه عراقی که در فاصله نزدیکی قرار داشت مسیر را تغییر داده‌‌اند، نگران شدیم و از طرفی به علت تعلل و تأخیر در اتصال این برادران و کمبود آب آشامیدنی، با کمی آب و تشنگی مواجه شدیم. ناگزیر تعدادی از برادران، مسیرهای انحرافی را برای یافتن آنان به جست‌وجو پرداختند و مابقی پیکر شهید را به عقب کشیدند. شدت گرما و فرا رسیدن ظهر، و نبود آب و بی‌اطلاعی از وضعیت همراهان گمشده، منجر به کاهش توان جسمی و روحی برادران شد؛ به طوری که پس از پیمودن حدود سه کیلومتر از محل پیدا کردن شهید، تعدادی از برادران دچار سرگیجه و نوعی تهوع شدند. هیچ سایه‌ای در این دشت وسیع زبیدات به چشم نمی‌خورد و قطره‌ای آب یافت نمی‌شد. در همان جا همه برادران به یاد امام حسین(ع) و یاران باوفایش افتادند و شدت مصایبی را که بر امام(ع) وارد شده است، لمس کردند و به عزاداری پرداختند. تعدادی از برادران گروه، با مشکلات فراوان به سنگری متروکه رسیدند، اما همچنان در انتظار همراهان گمشده خود بودند. چون برخی از برادران از شدت تشنگی در حال از بین رفتن بودند، دو نفر از برادران فاصله پنج کیلومتری را تا پایگاه ارتش، با وجود تحلیل توان جسمی و روحی، به قصد اطلاع نیروهای خودی و درخواست کمک و آوردن وسیله نقلیه و آب آشامیدنی پیمودند که آنان نیز چندین بار دچار گرمازدگی و تشنگی شدید می‌شوند که با استعانت الهی و توجه حضرت ولی‌عصر(ع) از مهلکه نجات پیدا می‌کنند و خود را به یکی از پایگاه‌های ارتش می‌رسانند و با تهیه آب و وسیله نقلیه برادران گروه را نجات می‌دهند. ضمناً دو نفر از برادران که از مسیر راه انحراف پیدا کرده بودند، خود را به بچه‌ها ملحق کردند.

 

هر چند که بوی مشک و عطر شهدا برای بچه‌های تفحص امری طبیعی بود، اما این عنصر عراقی کاملاٌ تعجب کرده بود و به نتیجه رسیدند که حتی عراقی‌ها هم بوی خوش شهدا را درک می‌کنند.

 

 

به علت تعلل و تأخیر در اتصال این برادران و کمبود آب آشامیدنی، با کمی آب و تشنگی مواجه شدیم. ناگزیر تعدادی از برادران، مسیرهای انحرافی را برای یافتن آنان به جست‌وجو پرداختند و مابقی پیکر شهید را به عقب کشیدند. شدت گرما و فرا رسیدن ظهر، و نبود آب و بی‌اطلاعی از وضعیت همراهان گمشده...

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:45 صبح     |     () نظر

دنیای اسلام و جوانان مسلمان در همة کشورهای اسلامی بدانند که راه مقابله با گرگ وحشی صهیونیزم و تجاوزگری شیطان بزرگ، جز مقاومت فداکارانه نیست. تسلیم و انقیاد در برابر دولتمردان ماجراجو و فتنه‌گر آمریکا بر طمع و جسارت آنان می‌افزاید و کار را بر ملت‌ها سخت‌تر می‌کند. اگر لبنان تسلیم تجاوز اسراییل و آمریکا می‌شد و اگر جوانان مجاهد حزب‌الله و مردم مظلوم جنوب، رنج این دفاع مقدس را به جان نمی‌خریدند، محنتی بلند مدت و ذلتی روزافزون همة ملت لبنان را تهدید می‌کرد و ادامة این روند تهاجمی، تمام این منطقه را در برمی‌گرفت. امروز حزب الله خط مقدم دفاع از امت اسلامی و همة ملت‌های این منطقه است. برای دشمن صهیونیستی، دین و آیین و مسجد و کلیسا و شیعه و سنی فرق نمی‌کند. ...

ایران اسلامی مقاومت در برابر زورگویی‌ها و تجاوزگری‌های آمریکا و شرارت‌های رژیم صهیونیستی را وظیفة خود می‌داند و در کنار همة ملت‌های مظلوم، به ویژه مردم عزیز لبنان و ملت مبارز فلسطین خواهد ایستاد. ...

سلام بر ملت لبنان، سلام بر حزب الله پیروز، و سلام بر رهبر دلاور و مؤمن عربی، سیدحسن نصرالله.

قال الله تعالی: فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون...

 

ولی امر مسلمین جهان، در پیام به امت‌های مسلمان، 11/5/85

 

 


این هم از نتیجة‌ قرعه‌کشی که این قدر تلفن‌های نشریه را بابتش اشغال کردید و روابط عمومی ما را خسته کردید! دوست داشتیم همة امتدادی‌ها با هم هم‌سفر کربلا یا مناطق مقدس جبهه‌های غرب باشیم؛ اما می‌دانید که امکانش نیست و ... بگذریم آرزو که بر جوانان عیب نیست!

خلاصه؛ خوش به سعادتون! رفتید زیارت، ما را هم دعا کنید!

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:44 صبح     |     () نظر

n نرگس قنبری

صدای قرآن می‏آید. آفتاب خود را جمع می‏کند. حالا می‏فهمم چرا عصرهای جمعه، بابا به اینجا می‏آمد. نسیم ملایمی می‏آید و برگ‌های خشک روی قبرها را این سو و آن سو می‏برد. آهی می‏کشم.

کلمات جلوی چشمانم جان می‏گیرند: «شهادت: روز هفده شهریور»، درست روز تولدم، جمعه سیاه. روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل قشنگ می‏خرید و می‏آیم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا می‏زنم، شب‌ها به خوابم می‏آید و شاخه گل‌ها را می‏آورد که توی تاغچه بکارم.

امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لاله‏هایی که توی لوله تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمی‏گشتم، سرکی هم به گل‌فروشی سر خیابان می‏کشیدم و از دیدن آن همه گل، غرق شادی می‏شدم و دلم می‏خواست همه را برای مامان ببرم. یادم می‌آید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه می‏آمدم، خیابان شلوغ بود و ماشین‌های زیادی که سرنشینان آن همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند و می‏شنیدم که مردم می‏گفتند: شاه آمده است. سربازها شاخه‏های گل را به سوی ارتشی‌ها می‏انداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوش‌هایم را کر می‏کرد. سربازی یک لاله سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان‏ قرمز از لابه‏لای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فواره‏ها توی هوا چرخی می‏خوردند و توی حوض وسط فلکه می‏ریختند. دلم می‏خواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار می‏آوردند و من نگران آن لاله زیر روپوشم بودم که پژمرده نشود. دلم می‏خواست راه باز می‏شد و هر چه زودتر آن سمت خیابان می‏رفتم. دلم پر می‏زد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که چشم‌های عسلی‏اش با آن مژگان بلندش همیشه برق می‏زد. با دست‌هایم مردم را کنار می‏زدم که بتوانم از لابه‏لای ماشینهای نظامی به سرعت بگذرم، ولی باز به عقب هولم می‏دادند و امان نمی‏دادند. شاخه‏های گل درون اتومبیل پرت می‏شد و صدای جاوید شاه، گوشم را آزار می‏داد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباس‌های اتو کشیده‏اش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: «این وسط چی به تو می‌رسه؟ ....» مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت‏ و رو می‏کرد و زیر لب ناسزا می‏گفت.

احساس می‏کردم که مامان روبه‏رویم نشسته، لبخند می‏زند و می‏گوید: همه چیز تموم شده، دیگر حرص نخور؟

نگاهش کردم، چشمانش برق می‏زد. با علف‌های کنار سنگ قبر بازی می‏کرد. لاله قرمز را توی دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوی لاله‏های آن روزها را می‏دهد.

گفتم: مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت می‏دادم، می‏گفتی: پناه بر خدا، عروسک‌هاشون هم لخت و پتی‌اند... . چند دست لباس برایش دوختی، ولی بابا نگذاشت به آنجا برسد که لباس‌ها را تنش کنم، آن را آتش زد و گفت: عروسک مثل بت می‏ماند، حرام است. آن روز چقدر گریه کردم. و تو با تکه‏پارچه‏ها و کمی پنبه یک عروسک برایم درست کردی، ولی من فقط آن را می‏خواستم؛ آن عروسک پشت ویترین را، که ماه‌ها برای خریدنش صبر کرده بودم. داغش به دلم ماند. برای اینکه حرص بابا را در بیاورم، برای عکس شاه سیبیل و دو گوش دراز گذاشتم.

شانه‏های مامان می‏لرزید، انگار خنده‏اش گرفته، صدایش می‏آید که می‏گوید: پاشو برو خونه، بابایت منتظره!

صدای اذان تو گوش‌هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می‏آمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله‏اش می‏ریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.‌»

آن روز عصر هم بوی گلاب، خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم، یکی از ارتشی‌ها چند تا شکلات برایم انداخت. صورتم را بر‏گرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم می‏آمد.

شکلات‌ها را با پا، زیر ماشین‌ها پرت کردم، دنبال راه فرار می‏گشتم که بازویم سوخت، نیشگون پدر بدجوری بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لب‌هایش بازی می‏کرد و شکلاتش را در دهانش می‏چرخاند. با حرص تمام گفت: «این وسط وول می‏خوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود، دو تای آنها را توی دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب کن توی آن اتومبیلی که می‏آید، فهمیدم که شاه دارد می‏آید، گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسکه را ببین.» با خشم نگاهم کرد، گل‌ها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و از لابه‏لای ماشین‌ها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لب‌های عروسک یک‏ور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود و تخمه می‏خورد و پوست‌هایش را کف پیاده‏رو پرت می‏کرد و با چشمان گشادش، خیابان و ارتشی‌ها را نگاه می‌کرد، شاه نزدیک شده بود.

همه سربازها و افسران سلام نظامی می‏دادند و پدر را می‏دیدم که گل‌ها را به طرف اتومبیل شاه می‏انداخت و صدای «جاوید شاه» او با جمعیت همراه شد و در گوش‌هایم تابی خورد و سرم سوت کشید. گوش‌هایم را گرفتم. عروسک هم عصبانی بود، دلم ضعف می‏رفت برای آن نگاه عسلی‏اش. روبه‌روی فروشنده ایستادم و پرسیدم: قیمتش چقدر است؟ نگاه بی رمقی به من انداخت و گفت: وقت گیر آوردی بچه؟ اگر می‏دانست که چه روزها به خاطر آن ساعت‌ها پشت ویترین ایستاده‏ام و نگاهش کرده‌ام... . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به دیوار، گل لاله از زیر روپوشم به زمین افتاد و زیر پاهای سنگین مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسک را می‏دیدم، مطمئن بودم که بابا هم تا صبح خواب شاه را می‌دید و مامان ...

?

صدای مامان می‏آید: من هم تا صبح خواب تو را می‏دیدم. لاله قرمز را به‌ طرفم گرفت و گفت: بگذار کنار گل‌ها توی باغچه، دیگه برو پدرت منتظره! نفسی کشیدم، مامان رفته بود. پروانه‏ای روی مزار مامان این سو و آن سو می‏پرید. آن روز هم که مامان رفت و دیگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سیگار می‏کشید، سینه‏اش دائم خس خس می‏کرد. دکتر کشیدن سیگار را برای قلبش مثل سم می‏دانست، ولی گوش پدر بدهکار نبود و کنار باغچه می‌نشست و دود سیگارها را حلقه حلقه بیرون می‏فرستاد و به لاله‏های قرمز نگاه می‏کرد. یک روز عصر که از مدرسه می‏آمدم، دیدم آلبوم تمبر و آلبوم اسکناس‌هایی را که عکس شاه روی همه آنها خود‏نمایی می‏کرد، پدر وسط حیاط گذاشته و آتش زده بود.

سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدم‌هایم روی سنگ‌هایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم می‏خورد، به کندی جلو می‏رفت. دلم می‏خواست سرم را روی شانه‏های پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سال‌هایی که به جای مادر نوازشم می‏کرد.

?

بوی گل یاس می‏آمد. درخت‌های یاس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهدای انقلاب و شهدای جنگ. سال‌های اول جنگ که پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهای انقلاب و راهپیمایی‌ها و تظاهرات برایم می‏گفت. از بچه‏هایی که توی جبهه‏ها می‏جنگند و ایثار می‏کنند.

در را باز کردم، سکوت سنگینی خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهی کردم، روی سجاده مادر نشسته بود و تسبیح لابه‏لای انگشتانش آویزان بود. روی طاقچه، عکس مادر کنار قاب عکس امام نگاهم می‏کرد، هر دو لبخند می‏زدند. صدای مامان توی گوشم پیچید: مواظب پدرت باش! کنار پدر نشستم، سرش روی شانه‏هایش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند کمرنگی گوشه لبانش ماسیده بود، تاپ تاپ قلبش نمی‏آمد، پیشانی‏اش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگ‏تر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحت‏تر می‏خوابد.

صدای مادر می‏آمد، قدری گرفته بود «امام، پدر همه شماست، باید قول دهی هیچ وقت او را تنها نگذاری؟»

عکس امام را روی سینه‏ام فشردم، صدای مهربان او می‏آمد: «ما به پشتیبانی این ملت احتیاج داریم.»

دستی روی صورت امام کشیدم و زیر لب گفتم: «پشت جبهه به کمک ما نیاز دارند. شما هم باید کمک کنی.» اشک‌هایم روی قاب عکس امام می‏ریخت، چشم‌های امام برق می‏زد. یه جور می‌گفت که موفق می‌شوم.

?

پدر را به پشت خواباندم، بالای سرش قرآن خواندم. صدای تلاوت قرآن نیز از دورها می‏آمد، شاید شهید دیگری می‏آمد و حجله دیگری روشن می‌شد.

صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لاله‏های باغچه همراه با نسیم، تکان می‏خوردند. لاله‏های قرمز و لاله‏های زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدم‌هایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گل‌های سرخ و زرد کنم.

گریه امانم نمی‏داد، بغض مانده در گلویم. فریادم در فضا می‌چرخید و به گوش‌هایم برمی‏گردد: «ما همه سرباز توییم خمینی.»

امام نگاهم می‌کند و می‏خندد، مامان هم می‏خندد و پدر که آرام خوابیده است و لبخند می‏زند.

باید بروم، پشت جبهه‏ها به ما احتیاج دارند، همه آنها برادرهای من هستند، باید بروم و قطره‏های آب را بر لبان خشکیده‏شان بریزم، شاید هم امام بالای سرشان بیاید، و لاله‏های سرخ را آنجا نثار قدم‌هایش کنیم، شاید ... شاید.

 

صدای اذان تو گوش‌هایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب می‏آمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده ساله‏اش می‏ریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.‌»

 

سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدم‌هایم روی سنگ‌هایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم می‏خورد، به کندی جلو می‏رفت. دلم می‏خواست سرم را روی شانه‏های پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سال‌هایی که به جای مادر نوازشم می‏کرد.

 

لاله‏های قرمز و لاله‏های زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدم‌هایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گل‌های سرخ و زرد کنم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:44 صبح     |     () نظر

در شماره پیشین مجله، مصاحبة ارزشمندی چاپ شده بود از برادر جانباز، علیرضا درستی، ایشان به دلیل انتخاب نامناسب عنوان برای مصاحبه و نیز دو اشتباه دیگر ایجاد شده در متن، آزرده خاطر بودند. تقصیر ما بود؛ بایستی قبل از چاپ مصاحبه را می‌دادیم تا ایشان تأیید کند، اما به دلیل ضیق وقت متأسفانه نشد. در اینجا، ضمن عذرخواهی و آرزوی سلامتی و بهروزی برای ایشان و شما عزیزان جانباز، اشتباهات متنی را به شرح ذیل اصلاح می‌کنیم:

1. نام حاج آقای نریمیسا، در صفحة دوم مصاحبه، به اشتباه حاج علی موسوی، نوشته شده است.

2. ایشان در عملیات حلبچه شیمیایی شده بودند، که به اشتباه، عملیات بدر آمده است.

3. اجداد ایشان امام جمعة بروجرد بوده‌اند، که به اشتباه پدربزرگ ایشان نوشته شده بود.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:43 صبح     |     () نظر

n محمدرضا دهشیری

حتما به یاد دارید چه کسی لقب «سید شهیدان اهل قلم» را پس از شهادت آقا سید مرتضی آوینی، برای او به کار برد؟ آیا می‌دانید مطالب این شهید بزرگوار، کجا چاپ می‌شد؟

ماهنامة سوره در فروردین ماه 1368 با سردبیری سیّد محمد آوینی پا به عرصة مطبوعات گذاشت. سپس سید مرتضی آوینی تا زمان شهادتش سردبیر آن بود و پس از او تا به حال چهار سردبیر، آن را پیش برده‌اند. وحید جلیلی سردبیر فعلی این ماهنامه است. سوره سعی در بررسی جبهة فرهنگی انقلاب اسلامی دارد. نگاه واقعی و غیرشعاری به نقاط قوت و نقاط ضعف این جبهه و نیز نگاه کاربردی به این مقوله در سرتاسر نشریه هویداست. تلاش نشریه در نقد دقیق، منصفانه و شجاعانة این نقاط قوت و ضعف و نیز معرفی نمونه‌های فعال کوچک و بزرگ جبهة فرهنگی انقلاب اسلامی موجب شده است تا مورد توجه ویژة مخاطبان حزب‌اللهی قرار بگیرد و به عنوان راهبری خط‌شکن در بعضی مجامع فرهنگی حزب‌الله نقش ایفا کند.

یکی از موضوعات مورد تاکید این ماهنامه، نگاهی دوباره به مقولة دفاع مقدّس است. این نگاه مبتنی بر یک‌سری مبانی است که سوره به آنها وفادار است. این مبانی را حضرت امام(ره) تحت عنوان اسلام ناب محمّدی(ص) تبیین فرموده‌اند.

در 25 شماره‌ای که از انتشار دورة جدید سوره می‌گذرد، برندة چند جایزه از جشنواره‌های مرتبط با دفاع مقدس شده است که در ذیل پاره‌ای از مطالبی را که حائز این جوایز شده‌اند خواهید خواند:

1. «جنگی که بود، جنگی که هست» به قلم سردبیر:

«آن روزها که در جبهه هر زیارت عاشورا مقدّمة عملیاتی بود که خون قلب بسیجی‌ها را به خود می‌خواند، ضدّ انقلاب‌های مذهبی هزار هزار بار ذکر گفتند و توسّل پیدا کردند و اشک ریختند و خون از دماغ هیچ کدامشان نیامد ... ضدّ انقلاب‌های مذهبی دوست داشتند برای حسینی گریه کنند که به تاریخ پیوسته است و به حماسه‌ای دخیل ببندند که تمام شده باشد ... و این روزها چه بسیار ضدّ انقلابی‌های انقلابی که می‌خواهند همان بلایی را که ضدّ انقلاب‌های مذهبی بر سرِ بزرگ‌ترین حماسة تاریخ آوردند در مورد پژواک ایرانی آن، که هشت سال دفاع مقدّس می‌نامندش تکرار کنند. می‌خواهند در سوگ جنگی که بود، جنگی که هست را بپوشانند و بفراموشانند ... امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استکبار، جنگ پابرهنه‌ها و مرفّهین بی‌درد شروع شده است».

2. «او نگاهش را به ارث گذاشت» نگاهی به زندگی شهید حسن آبشناسان، به قلم خانم گلستان جعفریان:

«یک روز چند تا از خانم‌های افسرها دور هم جمع بودند، یکی‌شان گفت: شوهر من آن قدر دخترمو دوست داره که اگر دخترم نصف شب بگه که من کنتاکی می‌خواهم، می‌ره و از هر جا که شده برایش می‌خره. گیتی گفت: جدّی؟ شوهر من آنقدر دخترمو دوست داره که اگر اون هر وقت روز بگه که من کنتاکی می‌خوام می‌گه با نفست مبارزه کن دخترم.»

3. «یادداشت‌های خرمشهر» دستنوشته‌های شهید بهروز مرادی، تنظیم از خانم گلستان جعفریان.

«راضیه، باید مرا ببخشی که برای تو دردنامه می‌نویسم ... درد من این است که بعد از این همه مدت باید به بعضی‌ها فهماند که این کشور در حال جنگ است. و بدتر از آن باید گفت که انقلابی شده... انقلاب به مانعی بزرگ (هواهای درونی) رسیده و برای عبور از آن خیلی‌ها در گل گیر کرده‌اند ...»

4. «ما هر چه داریم از شهدا داریم!» نوشتة م. شیرزادی.

«مادر شهید با وضعیتی که داشت به کمک دخترش بلند شد و به پشتی تکیه کرد. شکسته و خسته بود ... . پیر زن با لکنت و مشقت گفت: کی هستند؟ [خواهر شهید گفت:] مادر جان، دوستان احمد هستند. برای دیدن شما آمده‌اند. پیرزن... گفت: به اینها بگو باید بیست سال پیش می‌آمدید، مادر جان، حالا خیلی دیر شده ... به یاد آن برچسب عکس شهدا افتادم: ما هر چه داریم از شهدا داریم.»

از قرار معلوم، ماهنامة سوره بنا دارد به مناسبت هفتة دفاع مقدس امسال ویژه‌نامه‌ای منتشر کند.

تلفن: 66409738 ـ 021

نمابر: 66404663 ـ 021

برای این همسنگر مکتوب، آرزوی پیروزی داریم.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:42 صبح     |     () نظر

مجموعه خاطرات شمسی سبحانی

n نرجس خالقی

«بین بیشتر لباس‌ها و ملحفه‌هایی که از خط می‌آوردند، قطعه‌هایی از بدن مجروحان باقی مانده بود. به همین خاطر حتی قبل از تفکیک، تکه به تکه این لباس‌ها را می‌تکاندیم که معمولاً لخته‌های خون، قطعه‌هایی از دست، پا، عضلات، پوست، تکه‌های گوشت و حتی کلیه، از لابه‌لای آنها درمی‌آمد.»

کتاب «از چنده‌لا تاجنگ» مجموعه خاطرات خانم شمس سبحانی است که با قلم توانای خانم گلستان جعفریان و به کوشش انتشارات سوره مهر به تدوین در آمده است. آنچه که این اثر واقعی را خواندنی‌تر می‌کند، تدوین خاطرات یک پرستار جنگ، از نوجوانی تا دوران هشت سال دفاع مقدس، به وسیله یک زن است که به خوبی در جای جای کتاب فضای زنانه محسوس است و نیز مجموعه این خاطرات را داستان‌گونه و به سادگی بیان کرده و از زیاده‌گویی پرهیز نموده است.

«بعد از اتمام دوره، باید چند ماه برای آموزش عملی به بیمارستان لقمان می‌رفتیم ... در تقسیم‌بندی قسمت‌ها، ابتدا ما را به بخش پوست و مسمومین فرستادند... مسئول بخش مردی جدی و متین بود ... هنگامی که دیگران از او سؤال می‌کردند توضیحش را به من می‌داد .... چند روز از این موضع گذشت، برایم ثابت شده بود که نظر خاصی نسبت به من دارد ... یک روز یکی از پرستاران مسنّ بیمارستان نزد من آمد و بعد از کلی حرف‌های بی‌ربط گفت: خانم سبحانی، آقای فلانی از من خواسته که از شما بپرسم مجردید یا متأهل؟ گفتم: متأهلم، بچه هم دارم! ... قضیه را برای طاهره که تعریف کردم گفت: چرا دروغ گفتی؟ قصدش خیر بوده، گناه دارد شمسی. گفتم: طاهره جان، قبلاً که اوضاع بهتر و آرام‌تر بود، اگر موردی پیش می‌آمد از کنارش می‌گذاشتیم، حالا که جنگ کردستان راه افتاده اگر بخواهیم آقا بالا سر هم داشته باشیم که نمی‌شود، آن هم یک آقا بالاسر سوسول و شیش تیغه.»

خانم جعفرایان مواد خام این کتاب، یعنی خاطرات خانم سبحانی را بسیار جسورانه و با تأمل تهیه کرده است. در اشاره کتاب می‌خوانیم:

«اواخر پاییز 1379 بود که خانم سبحانی پای ضبط صوت کوچک ما نشست و چهار ماه بعد چهل نوار کاست یک ساعته که پر از حرف‌های تلخ و شیرین ایشان بود، میهمان قفسة نوارهای ما شد. دامنه یادها و خاطرات از جنگل‌های شمال تا کردستان و زمین تفتیدة جنوب کشیده شده است.»

«رنگ صورت و سفیدی چشمانش زرد زرد شده بود. نه خون داشتیم، نه شرایط نگهداری آن را. به همین دلیل نمی‌توانستیم خونی را که از بدنش تخلیه می‌شد، جایگزین کنیم. خوب نگاهش کردم، شاید بیست و دو سال داشت. جوان خوش سیمایی بود. به یاد مادر و خواهرش افتادم و دلم لرزید. لحظات آخر زندگی را می‌گذراند؛ رنگ زرد، لب بی‌رنگ، چشم بی‌رمق، دندان قفل شده، چشمانش مدام باز و بسته می‌شد و روی حرکت پلک‌هایش کنترلی نداشت. شاید گفتن این جملات برای یک زن احتیاج به قساوت قلب زیادی داشته باشد، ولی تنها من این لحظات را دیدم و درک کردم...»

در این کتاب 185 صفحه‌ای آن قدر خاطرات مستند و واقعی بیان شده و چنان به جزئیات پرداخته است که خواننده تصویر ماجرا را همانند فیلمی داستانی در ذهن خود بازسازی می‌کند.

«سر و صدا راه انداخت و گفت: این سرم را بکشید، من دیده‌بان هستم، باید بروم. دکتر گفت: کاری که می‌خواهد برایش انجام دهید. اما کشیدن سرم همانا و راه افتادن او همان. در یک چشم به هم زدن خودش را به محوطه رساند. در محوطه نخل‌های زیادی وجود داشت، بلند و کوتاه. بدنه بلندترین نخل را گرفت و بالا رفت و نوک آن نشست. نزدیک ظهر بود و آفتاب داغ خوزستان می‌تابید. سه ساعت آن بالا نشست ... دیگر واقعاً ناامید شده بودیم ... یکی دیگر از موجی‌هایی که حالش نسبتاً خوب بود آمد و گفت: همه بیاید کنار، من او را پایین می‌آورم ...».

در این کتاب جریان دوستی‌ها و رفاقت‌ها و ارتباط بین پرستاران و ارتباط با رزمندگان، همچنین غم‌ها، شادی‌ها، تحولات و ازدواج آنها در جبهه و جنگ چنان جذاب تنظیم شده است که خواننده را تا پایان با خود همراه می‌کند.

«آقای حاتمی یکی از امدادگران سپاه اصفهان که پسری نجیب و بسیار زرنگ بود، پیش فیروزه رفت و گفت: خانم اسدی! به نظر شما اگر پسری از دختر خانمی کوچک‌تر باشد، می‌تواند با او ازدواج کند؟‌ آیا اشکالی پیش نمی‌آید؟ فیروزه گفت: به نظر من نه، مگر حضرت خدیجه چندین سال از پیامبر بزرگ‌تر نبود؟

حاتمی گفت: خب، اگر از نظر تحصیلات هم در سطح پایین‌تری قرار داشته باشد، چی؟ فیروزه لیسانس پرستاری داشت، خودش می‌گفت: من فکر کردم منظورش خودم هستم، با حالت شرم سرم را پایین انداختم و گفتم: آن پسر بهتر است موضوع را با طرفش در میان بگذارد ...

حاتمی گفته بود: «من هم به همین دلیل خدمت شما رسیدم که اگر امکان دارد زحمت بکشید، از طرف من با خانم حبیب‌نژاد صحبت کنید! ببینید نظر ایشان دربارة بنده چیست؟»

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:41 صبح     |     () نظر

n محمدرضا دهشیری

ابتدا به خواهرانی که صفحة چفیه را می‌خوانند یادآوری می‌کنم که در این شمارة امتداد، کتابی معرفی شده است که محصول یک مصاحبه است. اگر یک تیم حرفه‌ای از میان مصاحبه‌گران مرد انتخاب می‌شد و برای ثبت خاطرات خانم شمسی سبحانی تلاش می‌کرد، هرگز نمی‌توانست به این زیبایی فضای زنانه‌‌ای را که در کتاب حضور دارد بوجود بیاورد، اما وقتی یک خانم به نام گلستان جعفریان پا به این عرصه می‌گذارد، کتابی خلق می‌شود که منحصر به فرد است. بگذارید برای تشویق شما خواهران برای ورود به این عرصه، این را هم بگویم که خانم گلستان جعفریان به خاطر مصاحبه‌های جذّابی که در رابطه با شهدا داشته و در ماهنامه «سوره» چاپ شده است، در سال 83 در بخش ویژه جشنوارة مطبوعات مقام اول را به دست آورد. در بعضی از این مصاحبه‌ها شهید از نگاه همسرش به زیبایی شخصیت‌پردازی شده است. قدر سوژه‌هایی چون همسران، مادران و خواهران شهدا و رزمندگان را بدانید و همچنین قدر سوژه‌هایی چون خانم‌هایی که در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها فعال بودند، بدانید که در کارهایی چون امدادگری، خیاطی، پاک کردن حبوبات، بسته‌بندی کمک‌های مردمی، جمع‌آوری کمک‌های نقدی، انداختن سالاد و ترشی، سرکشی به خانواده‌های شهدا و ... فعال بودند. هرگز بر این واقعیت چشم مبندید که بخشی از دفاع چند سالة مردان از انقلاب اسلامی روی دوش زنان بوده، پس قسمتی از تاریخ دفاع مقدّس نیز در سینة آنها حبس شده است. بیرون کشیدن این تاریخ و ثبت و ضبط آن، تنها به عهدة شماست. این گوی و این میدان.

?

تا به حال چفیه سعی داشته است تا شما را متوجه اهمیت شناختن سوژه (اعم از موضوع مصاحبه و شخص مصاحبه‌شونده) بنماید و نیز تأکید کرده است که هر سؤال باید مکمّل سؤال قبلی باشد و از دل سؤال قبلی بیرون بیاید و وقتی که پاسخ دل‌خواه و کاملی به دست می‌آید یا بحث به بن‌بست می‌رسد، می‌توان محور آن را عوض کرد، همچنین تلاش کرده است تا توضیح دهد که در مصاحبه باید چالش وجود داشته باشد و برای رسیدن به آن باید سوالات به صورت جزئی طرح شوند و نیز سوالات باید دقیق و صریح پرسیده شوند تا مصاحبه‌کننده نتواند به کلی‌گویی بسنده کند یا سؤال را تحریف نماید و پاسخ‌های دور از موضوع بدهد.

در این شماره از شما می‌خواهم توجه کنید که دو اشتباه دیگر  از سوی مصاحبه کننده، مصاحبة خوب را تهدید می‌کند:

1. پرسیدن چند سؤال در یک سؤال: در پرسیدن سؤالات عجله نکنید تا اولاً دستتان رو نشود، ثانیاً مصاحبه شونده گیج و متحیّر نگردد.

دوباره تأکید می‌کنم «تنها یک سؤال بپرسید»، آن را هم دقیق و صریح بپرسید که مصاحبه شونده بداند که از او چه می‌خواهید. وقتی پاسخ این سؤال را گرفتید، نوبت سؤال بعدی است.

2. فضل‌فروشی: تسلط شما روی موضوع مصاحبه باید شما را در گرفتن اطلاعات بیشتر از مصاحبه شونده کمک کند، نه اینکه فضای مصاحبه طوری باشد که او مستمع شما شود. اگر احساس می‌کنید که دربارة موضوع آن قدر اطلاعات دارید که اشباع شده‌اید، بنشینید و مقاله بنویسید یا دربارة آن، داستان بنویسید یا هر قالبی جز مصاحبه و گزارش انتخاب کنید. چون وجود یک سری مجهولات، علت منطقی انجام یک مصاحبه است. اگر قرار است مصاحبه کننده‌ به جای گرفتن حرف‌های جدید، خود اظهارنظر و ابراز فضل کند، نشانگر این موضوع است که باید جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده عوض شود.

البته اگر مصاحبه شونده فرض را بر جهل شما گذاشته بود و هر طوری که دلش می‌خواست پاسخ می‌داد (که این حالت بیشتر وقتی با مسئولین و مدیران طرف هستید پیش می‌آید) بد نیست به بهانه‌ای اندکی از اطّلاعاتتان را به رخش بکشید تا بداند که شما هم چیزی برای گفتن خود دارید. نکتة دیگری که باید مورد توجه مصاحبه کنندة خوب باشد این است که حرف‌ها و ادعاهایی که مصاحبه شونده دارد، باید مستند ارائه شود؟ مثلاً اگر از اخلاص رزمندگان صحبت می‌کند، یا اگر از شرایط سخت در عملیات‌ها می‌گوید، یا اگر از دلاوری و ایثار رزمندگان داد سخن دارد، یا اگر کسی می‌گوید رزمنده‌ها شیران روز و زاهدان شب بودند، باید برای هر کدام مثال و مصداق داشته باشد. فرصت توصیف را از مصاحبه شونده بگیرید. او باید با مثال‌هایی که برای حرف‌هایش دارد، تصویر ارائه دهد. همین مثال‌هاست که مصاحبه را مستند می‌کند. در بررسی علل و عوامل پیروزی‌ها و شکست‌ها نیز باید مسائل مستند و متیقن طرح شوند. پی‌گیری مستند بودن حرف‌ها از سوی مصاحبه کننده به شدّت از مصاحبه مراقبت می‌کند تا از هر گونه اغراق و مبالغه که دشمن اصلی یک مصاحبة خوب و مستند است، به دور باشد.

به حول و قوه الهی، چفیه مثال‌ها و پاره‌ای توضیحات را بعد از انجام تمرین‌های ذیل توسط شما، در شمارة بعدی پی خواهد گرفت.

1. در مصاحبه‌های مندرج در نشریات و نیز در مصاحبه‌های صدا و سیما، موضوعات زیر را با دقت بررسی کنید:

اغراق و مبالغه دربارة یک موضوع، طرح سؤالات یا جزئی پرسیدن چند سؤال در قالب یک سؤال، فضل‌فروشی مصاحبه کننده، چالش موجود در مصاحبه یا تأیید و تمجید بی‌مورد در حین مصاحبه.

2. کتاب از چنده‌لا تا جنگ نوشتة گلستان جعفریان را بخوانید.

3. گزارشی از مطالبی که تا به حال دربارة دفاع مقدس خوانده‌اید و نیز تمرین‌هایی که تا به حال انجام داده‌اید، برای چفیه بفرستید.

 

قدر سوژه‌هایی چون خانم‌هایی که در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه‌ها فعال بودند، بدانید که در کارهایی چون امدادگری، خیاطی، پاک کردن حبوبات، بسته‌بندی کمک‌های مردمی، جمع‌آوری کمک‌های نقدی، انداختن سالاد و ترشی، سرکشی به خانواده‌های شهدا و ... فعال بودند.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:41 صبح     |     () نظر


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/14:: 12:37 صبح     |     () نظر

<      1   2