سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که گفتن ندانم واگذارد ، به هلاکتجاى خود پاى درآرد . [نهج البلاغه]

 

رضوان گریه نکرد؛ فرو ریخت. اشک، زیر مردمک‌‌‌های کم‌خواب و خسته‌‌‌اش بر کبودی گود صورتش نشست. اشک‌‌‌هایش، اشک نبود که خنجری بود که به تلمبار دردهایش می‌‌‌نشست و روح خسته و سرسختش را خراش می‌‌‌داد. رضوان بی‌صدا فرو می‌ریخت. دریا به طوفان نشسته بود. دریا، دل رضوان بود و طوفان، صدای شوهرش.

حمید (مردی سنگدل و بی‌‌‌رحم) پسر پانزده ساله‌‌‌اش را تا سر حد مرگ زیر مشت و لگد، مچاله می‌‌‌کرد. با هر نعره حمید، رضوان گریه می‌‌‌شد؛ رضوان قطره‌‌‌قطره و بی‌‌‌صدا فرو می‌‌‌ریخت. سر بلند و مغرور گریه می‌‌‌کرد. گریه‌‌‌اش، مرور پانزده سال زندگی با رزمنده موج گرفته‌‌‌ای بود که زیر چرخ دنده‌‌‌های خرد کننده فراموشی، له می‌‌‌شد.

پرسیدم: چرا او را ترک نمی‌‌‌کنی؟ مگه نمی‌‌‌گی هفت سال تمام است که مادرت را به خاطر حمید ندیده‌‌‌ای؟

آرمان چه گناهی کرده که باید زیر مشت و لگد پدرش له و لورده شود؟

سکوت کرد؛ عمیق و طولانی. بار هفت نفر انسان را به دوش می‌‌‌کشد که دو نفرشان معلولند و مجروح. یکی از آن دو شوهرش است؛ پسر عمویش که در سال 1367 در فاو مجروح شیمیایی شد و هم‌زمان موج گرفتش.

رضوان‌‌‌ گفت: می‌‌‌گن موجیه! دیوونه است! باید ازش دور شد. باید قرص‌‌‌هاش رو سر موقع به خوردش داد. باید دست و پاش رو به تخت بست... باید با هزار بد بختی هر ماه صدهزار تومان هزینه دارو و درمان و ??? هزار تومان بابت اجاره خانه داد؛ هزینه‌‌‌ای که با گرفتن کار خیاطی منزل تهیه می‌‌‌شه. گفت:‌‌‌ اسممو می‌‌‌خوای برای چی؟ بنویس زینب بلاکش! بنویس... یه زن؛ زنی که دلش برای شوهرش می‌‌‌سوزه؛ یه زن که نمی‌‌‌خواد شوهرشو طلاق بده. مگه چه گناهی کرده که طلاقش بدم؟ آدم کشته؟ چاقوکشی کرده؟ مواد فروخته؟ باباجان رفته جنگ. رفته جبهه. از من و شما دفاع کرده. از من و شما. از ناموس شما.

گفت: سه سال تمامه که می‌‌‌رم فلان اداره و برمی‌‌‌گردم. سه ساله که به عالم و آدم می‌‌‌گم شوهرم موجیه. شیمیاییه. کو گوش شنوا؟ گفتن برو مدرک بیار. اینم مدرک. مدرک از این بالاتر که فرمانده گردان و فرمانده دسته‌‌‌شون بنویسن، امضا کنند؟

رفتم بیمارستان چمران اهواز دنبال مدارکش. گفتند: بی‌‌‌خود نگرد. تمام پرونده‌‌‌ها سوخته. گفتم: بنویسید، ببرم تهران. گفتند: مسئولیت داره.

سکوت کرد. سرد و سخت. خیره شد به کاغذ پاره‌‌‌هایی که دستش بود؛ برگه‌هایی که با هزار مصیبت تهیه‌شان کرده بود که مجروحیت حمید بودند.

گفت: چقدر بهش گفتم برو دنبال درصد مجروحیتت. هی خندید و گفت: مگه من واسه درصد و سهمیه رفتم جبهه! من واسه مردم رفتم... کدوم مردم؟! مردمی که وقتی موج می‌‌‌گیردت به جای کمک کردن، مسخره‌‌‌ات می‌‌‌کنن!؟ مردمی که اصلاً یادشون رفته جنگ چی بود و جبهه کجا بود؟ کدوم مردم، مرد؟! مردمی که وقتی می‌فهمن محتاج هستی و یه زن تنها و جوان، هزار تا پیشنهاد بی‌شرمانه بهت میدن! میگن این دیونه درست بشو نیست، برو ازش جدا شو و بیا...

فکر حمید بود. فکر آرمان بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که سخت وابسته پدر بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که منزوی بود. گوشه‌‌‌گیر بود. از سوء تغذیه رنج می‌‌‌برد و با تمام کتک‌‌‌هایی که گاه و بی‌‌‌گاه از پدر می‌‌‌خورد، او را سخت دوست داشت و به او وابسته بود. پسر پانزده ساله‌‌‌ای که از زور غصه پدر، هنوز هم شب ادراری دارد. تو خورده است. گوشه گیر است.

گفت: دیشب دوباره بچمو کتک زد. می‌دونید چرا؟ چون طفلی گفته بود: «مامان! اول مهر اومده. نمی‌‌‌خوای یک کمی هم به فکر من باشی؟ چرا همش برای بابا و عمو قرص می‌‌‌خری؟ پس من چی؟»

کاش مشکلاتش در حمید خلاصه می‌‌‌شد و موج گرفتگی‌‌‌هایش و آمدن و رفتن‌‌‌های هر روزش به فلان اداره و بهمان سازمان. بار برادر حمید که در ایام سربازی‌‌اش در اثر تصادف دچار سانحه مغزی شده است و چون کودکی چند ساله می‌‌‌ماند هم روی شانه‌‌‌های رضوان است. برادری که بعد از گذشت سال‌‌‌ها هنوز هم که هنوز است حق و حقوقی برایش تعیین نشده است. چرا؟ گفت: برای دنبال کردن پرونده حامد، برادر حمید، 12 سال است که می‌‌‌روم کرمانشاه و می‌‌‌آیم. 12 سال، خودش یک عمره! عمری که پله پله تا اتاق فلان مدیر و فلان مسئول ته کشیده. عمری که پشت در اتاق این جناب سرهنگ و آن جناب سرهنگ تلف شده. عمری که پای هزار و پانصد و پنجاه و نه برگه تقاضای ملاقات و التماس امضا، باطل شده. عمری که به پای پرستاری از حمید و برادر معلولش هدر شد. عمری که روزهایش به سوزن زدن و لباس برای این و آن دوختن گذشت.

رضوان اصلاً نفهمید کی مادر شد. کی 29 ساله شد. کی خیاط شد. کی درسش را ول کرد و افتاد دنبال کارهای حمید. کی بزرگ شد. پانزده سالش بود که به همسری پسر عموی رزمنده‌‌‌اش درآمد. همسر پسر عموی موج گرفته‌‌‌ای شد که روز به روز امواج در سرش کوبنده‌‌‌تر شد و صخره وجودش را تراشید. گفتم: حمید! برو دنبال درصد مجروحیتت. خندید. گفت: کدام درصد، زن! همش واسه خدا بوده. واسه مردم. نگفت که روزگار یک جور نمی‌‌‌مونه. نگفت که موج گرفتگی هر روز بدتر از دیروز می‌‌‌شه. نگفت که بالاخره من هم یک زنم. یک زن تنها که یه روزی خانواده‌‌‌اش و ایل و تبارش به خاطر شوهر موجیش ولش می‌‌‌کنن به امان خدا. نگفت. اون‌‌‌قدر نگفت تا...

رضوان! تو چه مدرکی از شیمیایی بودن حمید داری؟ چه مدرکی از مجروحیتش داری؟ سؤال من برای رضوان سنگین بود. گران بود. جوابش در کف پاهایش تیر می‌‌‌کشید. کف پاهایش که آن‌‌‌قدر رفته بود اهواز و آمده بود؛ که دیگر پا نبود. واریس بود. رگ‌‌‌های کلفت آبی رنگ از قوزک بیرون زده بود. تمام مدرک مجروحیت رضوان چند تکه کاغذ نیمه سوخته بود. چند تا نامه. چند تا عکس. چند تا ورق بی‌مصرف.

 

غلامعلی نسایی


کلمات کلیدی: دردی، برای، وطن

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 88/2/20:: 10:42 صبح     |     () نظر