گزارشی از پشت صحنة حضور رهبر معظم انقلاب در دهلاویه
بچههای خادمین افتخاری شهدا تا آن شب همه جور کاری کرده بودند، از گونی پر کردن و غواصی در آب سرد شبهنگام در هور و در عمق سه متری آب گرفته، تا اداره کردن پانصدهزار زائر برای اسکان و غذا و امنیت؛ اما این بار متفاوت بود و بسیار حساستر. حدود 250 خادم از کلیه یادمانها در آن شب مشغول به کار شدند. صدا و سیما، حفاظت اطلاعات، سپاه، ارتش، سپاه ولی امر، هلال احمر، نیروی انتظامی و... و هر کدام وظیفه خاصی داشتند و امکانات خاصی را درخواست میکردند.
?
بایستی پنجهزار متر داربست زده میشد و آن مقدار، نه در سوسنگرد و نه در بستان وجود نداشت و بایستی از اهواز میآمد. کل داربستهای این دو شهر فقط قسمتی از کار را راه انداخته بود و هنوز داربست جدا کننده زن و مرد، محل استقرار دوربینهای فیلمبرداری، ایستگاه صلواتی و... نرسیده بود که آن هم با پیگیریهای بچهها در ساعت دو شب مهیا شد. راننده بالابر شرکت برق، ساعت 15/2 شب از خوابش گذشت و از بستان به دهلاویه آمد. یکی از اتوبوسهای شرکت واحد که برای جداسازی و مرزبندی محوطه در حال پارک بود، به گل تپید. در آن موقع شب جرثقیل گروه تفحص برای بیرون کشیدن آن احضار شد. کافی نبود، بایستی بلدوزر میآوردیم. نیمه شب در بیابان تاریک به دنبال لودر میگشتیم.
برای زدن سن، بایستی گونی پر میکردیم، حصیر و نی تهیه میکردیم، چادر آبی و بنر محمد رسولالله میآوردیم، تازه برای سقف آن تور استتار میگذاشتیم و در آخر کار کف آن را حرکت میدادیم. از همه اینها بگذریم که تریلی چگونه در آن محل و در جای مناسب پارک کرد!
?
با همه اینها، باز داربست کم آمد، بچهها دست به کار شدند و با باز کردن داربست یادمانها و حمل آنها به دهلاویه، کمبود داربست را جبران کردند.
?
جاده خروجی اصلا مناسب نبود، بایستی با خاکریزی آن را آماده میکردیم. کار به جایی رسید که مجبور شدیم با فنسهای محافظ اداره آب دهلاویه نهر آب را بپوشانیم و راه بزنیم.
?
بچههای خادم همه میدویدند؛ حتی بعضیها کفشهایشان را درآورده بودند تا روی خاکهای نرم و باتلاقی منطقه راحتتر کار کنند! نه، بگذار راستش را بگویم: میخواستند از محلی که خودرو حامل آقا عبور میکند، پابرهنه بروند و هم کار کنند، هم زیارت.
?
پوستر عکس آقا و امام باید تهیه میکردیم. از طراحی تا رساندن پوستر به دست مردم، خیلی راه بود. مردم هم پوسترهایی با خود داشتند؛ اما وقتی پوسترهای خودمان را دست مردم میدیدیم، خستگی از تنمان در میرفت.
?
خسته شده بود. زنگ زد استخاره بگیرد که بماند یا برگردد. جواب آمد که «صبر کن، سه چهار روز دیگر مزدت را خواهی گرفت.» چهار روز گذشته بود. تلفنش زنگ خورد: «پاشو بیا اینجا، یک کار مهندسی فوری پیش آمده.» رفت. مزدش دیدار آقا بود.
?
تنها چیزی که به جسم مرده بچهها نسیم حیات دمید، دیدن روی آقا بود. بچهها در حالی که از بیخوابی چشمانی افتاده و ذهنی غیر متمرکز و بدنی خسته داشتند، با دیدن آقا و پس از آن پایان خوش مراسم، به یکباره انرژی دوبارهای گرفتند که وصف آن ممکن نیست.
?
سفر آقا از قبل اعلام نشده بود. خیلیها فکر میکردند که رئیس جمهور قرار است بیاید و نشسته بودند برای احمدینژاد نامه مینوشتند و درد دل میکردند. وقتی به یکی از آنها گفتم رهبر میآیند، اشک در چشمانش حلقه زد و به سمت جایگاه و سن خیره شد. انگار منتظر استشمام شمیم حضور آقا بر روی جایگاه بود.
?
ساعت شش صبح بود که گفتند فلان ارگان نظامی مستقر در خوزستان، میخواهد پلاکاردی در فلان محل نصب کند، بچههای شما بایستی داربست مربوط به آن را نصب کنند، ما هم پذیرفتیم، وقتی که پلاکارد باز شد تا با طناب به داربست وصل شود، روی آن مطلبی نوشته شده بود که ورود رئیس جمهور محبوب دکتر محمود احمدینژاد را تبریک گفته بود. صدای خنده بچهها با فریاد مسئولین که میگفتند «بکشید پایین اون پلاکارد رو» درآمیخت.
?
دم صبح آخرین کارمان، گره زدن تور استتار بود که به عنوان سقف جایگاه از آن استفاده کرده بودیم. وقت نبود. گره خوب محکم نشده بود. وسط سخنرانی، یک نگاهمان به گره بود و یک نگاهمان به آقا.
?
قبل از سخنرانی آقا، شاعران عرب شروع به خواندن اشعارشان کردند که به عشق سید علی خامنهای سروده شده بود.
?
مرتب علمهای زنگولهدار عربی به این سمت و آن سمت میرفتند و گاهگاهی نیز جلوی دوربین صدا و سیما را میگرفتند که با کمک بچههای راهیان نور، علم و علمداران به کنار کشیده میشدند.
?
بچههای راهیاننور حد فاصل جایگاه ویژه و مردم را با داربست دو جداره جدا کرده بودند و خود در بین داربستها نشسته بودند و مراقب عبور مردم از روی داربست و مانع از فشار آوردن و هجوم مردم به داخل سن بودند.
?
جوانان از یک تابلو فلزی بلند به ارتفاع چهار تا پنج متر و عرض سه متر بالا رفته بودند که احتمال داشت هر لحظه تابلو، نقش زمین شود.
?
آقا که وارد شد، انگاری نور باران شد. همه شعار میدادند: بالروح بالدم، نفدیک یا امام؛ جسم و جانمان فدای تو ای امام.
?
سخنرانی فارسی آقا که تمام شد، شروع کرد به عربی صحبت کردن. عربها که در پوست خود نمیگنجیدند، همهمه و صدایشان تا لحظاتی سخنان را قطع کرد. آقا به زبان عربی به احساساتشان پاسخ گفت و ادامه متن را خواند.
?
زن عرب با دیدن آقا بیاختیار شروع به گریه کرد و در حالی که دستانش را روی خاک میمالید و به سر میکشید، لغاتی عربی را زمزمه میکرد. صدای بغضآلودی داشت. مرتب قربان صدقه آقا میرفت. صدها زمزمه دیگر هم شنیده میشد که به زبان عربی با صدایی بغضآلود بیان میشد.
?
یکی از بچههای راهیان نور، نامههای مردم را که برای آقا مینویسند. جمع میکرد، جمعیت خیلی زیاد بود و نامهها مثل سیل میآمد. دوستمان نیست وای! هجوم مردم دوستمان را له کرد! صدایش را میشنوم: «یکییکی بیایید، نامه همه را میگیرم، آی! برو اونور! کمک!»
?
حضور آقا در بین عشایر عرب استان خوزستان خیلی بیسر و صدا بود! شاید برای اینکه آقا دوست داشتند تمامی حضار از عشایر عرب باشند، تا مهمانی خصوصی باشد، خوش به حالشان! چقدر آقا آنها را دوست داشت!
انشاءالله یک روز هم آقا بر و بچههای خادم افتخاری شهدا را به مهمانیاش دعوت کند.
کلمات کلیدی: