لحظههای انقلاب عاشورایی
محرم 1357
دلم برای پیرمردها میسوزد. جلو میروم و میخواهم حرفی بزنم که «آقا» صدایم میکند و میگوید: «محمود آقا برو به اون خانمهایی که روسری سرشونه و شلوار پاشونه بگو برن وسط زنا. اونجا کنار یا توی دسته بایستن» پشتش به زنهاست و حرف میزند. من میروم و به یک دو تا زن شیکپوش عینک به چشم روسری بر سر، شلوار لی به پا کشیده که البته شلوارشان گاهی که دامن پالتویشان پس میرود معلوم میشود، میگویم و آنها هم زود به هم میچسبند و مثل ماهی فرو میروند توی دریای مواج زنهای چادری و گم میشوند.
دسته اما حرکت نمیکند. آقا خودش روی سقف ماشین نشسته. همه کف خیابان نشستهایم. زنها هم نشستهاند. ولی حاشیهروها و تماشاچیها و کسانی که توی پیادهرو هستند، همچنان ایستادهاند و یا در رفت و آمد هستند. کمی که مینشینم آقا بلند میشود و شروع میکند. چه صدای قشنگی دارد آقا؟ چه غمی توی صدایش هست؟ چه حزنی دارد صدایش:
«الله اکبر الله اکبر
پرچم پرچم، پرچم خونین قرآن
در دست مجاهد مردان
تا خون مظلومان به جوش است
آوای عاشورا به گوش است
هر کس که عدالتخواه است
از عدل حسین آگاه است
این منطق ثار الله است
باید با هم یاری نماییم
از دین طرفداری نماییم
فتح اسلام در جهاد است
فتح اسلام در جهاد است»
و این خلق نمیدانم از کجا این حافظة قوی را آوردهاند. بعد از یکی دو بار خواندن، حالا دو دسته شدهایم و همه با هم دم میدهیم و میخوانیم. دسته اما از جا جم نمیخورد و آقا وقتی میبیند همه یاد گرفتهاند، مینشیند و به عباس میگوید: «چرا دسته حرکت نمیکنه؟» عباس به من اشاره میکند و با هم از دسته جدا میشویم و میزنیم به پیادهرو تا سرپیچ شمیران از لابه لای مردم میآییم. آقای ملکی و رسولی و بقیه و پیرمردهای تجریش جلوی دسته هستند. از طرف فوزیه دسته قطع نمیشود. تمام عرض خیابان تا مجسمه تا میدان شهیاد، پشت به پشت، همه آدم.
زن و مرد چسبیده به هم، آهسته آهسته در حال حرکت هستند. عباس میگوید: «جلو شونو بگیرم؟» پیرمردی جلویش را میگیرد و میگوید: «نه» و بعد عباس میگوید: «بیا بریم تا انورا» و من که از اول میخواستم ببینم آیا شعارها همه جا چنین است، راه میافتم. تا مجسمه، تند تند میرویم. از مجسمه به بعد دیگر حتی از توی پیادهرو هم نمیشود رفت... کیپ تا کیپ ایستادهاند. همه جا همین است. شعارها از جوادیه آمدهاند پشت دستة بچهها ایستادهاند و «یا حسین یا شهید» میگویند.
حدود دویست سیصد بچه، همه از ده سال به پایین، کپهای فرو رفته در هم در حلقة زنجیر مردها، وحشتزده و مضطرب دهانهای کوچکشان را باز کردهاند و گردنها را کشیدهاند: «خمینی خمینی تو وارث حسینی.» جلوی آنها یک دسته دویست سیصد نفری ناگهان مشتها را به طرف مجسمه پرتاب میکنند و میغرند: «مرگ بر این سلطنت پهلوی» و یکباره موج همه را میگیرد و همة مشتها را به طرف مجسمه میکشند و یکصدا در یک آن همه با هم همصدا میشوند و غرش رعد آسای طنین خشم خلق، در میدان میپیچد و میدان میشود چون خزینة حمام و صدا بر میگردد و میرود و باز بر میگردد و میپیچد و یکی میشود و نعره میشود و آتش و توفانی بهپا میشود. در و دیوار همه و همة آنهایی که توی پیادهرو هستند و سر بامها هستند و توی بالکنها هستند و بر شاخة درختها نشستهاند همه با هم انگار یکی شدهاند و انگار یک نفر هستند و انگار یک دهان دارند و انگار یکصدا هستند. چه صدایی؟ چه نعرهای؟ چه غرشی؟ چه خشمی؟ انگار این خورشید است که دهان باز کرده و میجوشد و میگوید: «مرگ بر این سلطنت پهلوی.»
مردم همه با هم یکصدا فریاد میزنند: «نهضت ما حسینی، رهبر ما خمینی.» من که کنار بچهها هستم میشنوم که آنها هم جیغ میزنند: «نهضت ما حسینی، لهبل ما خمینی.»
دسته اما حرکت نمیکند. هلیکوپتر پشت هلیکوپتر میآید و بالای سر ما، دور میزند و در امتداد آیزنهاور میرود. مشتها بلند میشود. ساعت، حدود سه و چهار است. دستهها حالا انگار وارفتهاند. انگار قطعنامه را همان میدان شهیاد یا توی مسجد امام زمان خواندهاند. معلم نیست، چی شده؟ حالا درهم و برهم شعارها از دست بلندگوها در رفته. همه ترسیدهاند. همه وحشت کردهاند. میگویند سر پشت بامها مسلسلچیها کمین کردهاند. نظم دستهها به هم خورده. دستهها شعار نمیدهند. ولی گله به گله و درهم و برهم دستههای کوچک خشمناک و عصبی میغرند و به هم میپیچیند.
کلمات کلیدی: