خاطراتی از سردار اباذری
اشاره:
«16 ـ 17 ساله بودم که پایم به جبهه باز شد و این طرف و آن طرف مشغول بودم تا سال 62 که کارم با آب و دریا شد و از یک سکاندار سادة عملیات خیبر تا فرمانده گردان و مسئول سایتهای راداری فاو و ... را توی عملیاتهای مختلف آبی و آبی ـ خاکی عهده دار شدم.»
اینها را سردار اباذری که بحثهایش این روزها دربارة عملیات روانی طرفدار پیدا کرده است، به ما گفت. خاطراتی را که حاصل گفتوگویی کوتاه با ایشان است بخوانید.
میخواهم بروم بالای سکو
قبل از کربلای سه، خیلی تلاش کرده بودیم تا سکوی الامیّه را که چشم عراق در خلیج فارس بود، کور کنیم تا اینکه بالاخره آن عملیات بزرگ طراحی شد و با یک برنامهریزی دقیق و طرح متهورانه، سه گروه غواصی شبانه به آب زدند. طبق برنامه بچهها باید همسو با امواج دریا شنا میکردند. متأسفانه به دلیل مشکلاتی که پیش آمد، کار به تأخیر افتاد. بچهها به جریان معکوس آب خوردند و وضع بسیار دشوار شد. ارتباط با آنها قطع شده بود و وضعیت بسیار نگران کننده شد. حتی سردار رضایی که از نزدیک جریان عملیات را پیگیری میکردند، دستور دادند «بروید بچهها را جمع کنید» که به یکباره صدای تیراندازی شنیده شد و معلوم شد بچهها به دژ نفوذ کردهاند.
سکوی الامیّه که در ده دوازده متری سطح دریا قرار داشت، آنچنان مسلح بود که چون اژدهایی از تمام وجودش آتش میریخت و فتح آن برای عراق خیلی گران تمام شد. هنوز هوا گرگ و میش بود که هواپیماهای عراق سررسیدند و جنگ سختی میان قایقهای تندرو نیروهای پشتیبانی و آنها درگرفت. ما که رسیدیم، زیر سکّو تعدادی غواص را که از فرط خستگی روی آب شناور بودند، پیدا کردیم. در میان آنها نوجوانی تقریبا پانزده ساله را دیدیم که خیلی بیرمق شده بود. سردار فدوی گفتند: «از آب بگیریدش و بفرستید برود به عقبه.» آن نوجوان این را که شنید، حالش منقلب شد و گفت: «من شش ساعت شنا کردهام که بروم بالای سکو. حالا شما میخواهید من را برگردانید؟!» این روحیهها بود که جنگ را متفاوت کرده بود و خستگی را از تن آدم در میآورد.
اسطورهای به نام مسعود
یکی از رفقایم که اسمش را گذاشته بودم «آچار فرانسه» یک جوان سبزه بسیار زبل و کاری بود که توی هر کاری میماندیم میگفتیم «مسعود!» و او آن را حل میکرد. خیلی با صلابت و اقتدار بود. اعجوبهای بود. یک روز توی خط هفده هجده تا اسیر را سپردم به او و گفتم «اینها را برگردان عقب!» سه تا قایق برداشت. خودش توی عقبی نشست و به راه افتاد. یکباره متوجه شدیم با خودش اسلحه نبرده است. خیلی نگران شدیم. مدام با پایگاه تماس میگرفتیم که مسعود رسید یا نه؟ طرفهای دوازده شب بود که بیسیم ندا داد: «مسعود رسید!» آن قدر پر صلابت برخورد کرده بود که اسیرانش توجه به بیسلاح بودنش نکرده بودند!
روزی شناورمان منفجر شد و مسعود بیشتر از همه بدنش سوخت. پرستاران بخش سوختگی بیمارستان با شگفتی از من میپرسیدند: «این بشر چیه؟!» نمیدانم خبر دارید یا نه؟! سختترین دردها هنگام جدا کردن پانسمان سوختگی است. اما او هیچ صدایی ازش در نمیآمد! دکترها که قطع امید کردند، به من گفت: برو علی را بیار! پسرش را آوردیم و من فقط آنجا دیدم دو قطره اشک ریخت! مثل اینکه فهمیده بود آخرین دیدارش است و اتفاقاً همان روز شهید شد. او برای من حکم یک اسطوره را داشت.
سینه زنی با شناورها
توی جنگ، یک شب طوفانی شناورمان منفجر شد. ارتباطمان قطع شده بود و بقیة شناورها هم به مرکز برگشته بودند. هر کسی روی یک تخته چوب خودش را نگه میداشت. من همیشه از این ماجرا میترسیدم؛ چرا که میدانستم بهخاطر شنای خوبم، آخرین نفری هستم که میمیرم و تحمل دیدن مرگ دوستانم را نداشتم. احساس کردم کار تمام است. بچهها را جمع کردم و یک سری نکات ایمنی را تذکر دادم و آخرش گفتم: «اما دوای اصلی، ذکر است.» بچهها خود به خود ذکر «یا فاطمه یا حسین» را دم گرفتند. ساعتی بعد سر و کلة یک ناوچة ماهیگیری عراق پیدا شد و ما را به آب خودمان رساند.
توی دریا ما یک اصطلاح داریم؛ پس از مدتی که شناور راه میرود، یک نظم خاص میگیرد و آن موقع میگوییم شناور دارد سینه میزند. کار بچهها این شده بود که هر وقت شناور شروع میکرد به سینه زدن، بچهها میگفتند وقتش است، و با همان آهنگ دم میدادند و سینه میزدند.
ماشهای که چکیده شد اما...
روزی توی یک عملیات دریایی، درگیری تن به تن شد. یک عراقی کلاش را گرفت روبهروی من. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. ماشه را چکاند، اما عمل نکرد! تا آمد دوباره گلنگدن را بکشد، من پا به فرار گذاشتم.
توی فاو بودیم که عراق شیمیایی زد. دو سه نفر ایستاده بودیم که بمب خورد وسطمان و گازها متصاعد شد. به آن دو نفر گفتم: «زود ماسک بزنید شیمیایی است.» دیدم هر دو شهید شدهاند، اما خدا خواست و من زنده ماندم.
کلمات کلیدی: