متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخریها شده بود فرمانده لشکر 31 عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.
?
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه میداد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.
?
فکر کردم از خودمان است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل میزد عینهو کارگرها. عریق میریخت عینهو کارگرها!
?
برادرم هردومان را خوب میشناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سختهها، صفیه.» گفتم: «میدونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمیشوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر میکرد. وقتی گفت: «یک جلد کلامالله و یک قبضه کلت» شادی در چشمهای هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.
?
رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و میتونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره میکرد.
?
دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطهاش با مهدی نزدیکتر بود. من وسط بودم و پیامها را میشنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کیها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی میگفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها میبینم.» احمد گفت: «میدونم، میدونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یه لحظه اونجا نمیموندی.» احمد گفت: «یعنی نمیخواهی بلند...» مهدی میگفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «میخوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از اینور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمیذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسهای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.
?
25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بندهسی؛ بنده خدا...!
باهمة لحن خوشآواییام
دربهدر کوچة تنهاییام
ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمة تو از همه پرشورتر
کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی
کاش که همسایة ما میشدی
مایة آسایة ما میشدی
هر که به دیدار تو نائل شود
یکشبه حلّال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینة ما را عطشی دست داد
نام تو بردم، لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
نام تو آرامش جان من است
نامة تو خطّ امان من است
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمتزده یک شب بتاب
پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعدة دیدار ما
زندهیاد محمدرضا آغاسی
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه اشکـها که در گلـو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بتشکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خستهایم و دلشکستهایم نه
ولی بـرای عـدهای چـه خـوب شد نیامدی
تمـام طـول هـفتـه را در انـتـظار جـمـعـهایم
دوبـاره صـبــح، ظـهــر، نه، غــروب شد، نیامدی
مهدی جهاندار
ای ناگهان تر از همه اتفاق ها
پایان خوب قصه تلخ فراق ها
یکجا ز شوق آمدنت باز می شوند
درهای نیمه باز تمام اتاق ها
یک لحظه بی حمایت تو ای ستون عشق
سر باز می کنند ترک ها به طاق ها
بی دستگیری ات به کجا راه می برم
دراین مسیر پر شده از باتلاق ها
بازآ بهار من که به نوبت نشسته اند
در انتظار مرگ درختان اجاق ها
ای وارث شکوه اساطیر جلوه کن
تا کم شود ابهت پر طمطراقها
مهدی عابدی
باد زبان نفهم غضبآلود
با بید سر به زیر چه خواهد کرد
آن روزها ردیف صنوبرها
در گیجگاه جاده امیدی بود
فردا که رد هیچ درختی نیست
گمگشته مسیر چه خواهد کرد
فانوسهای سرخ ترکخورده
در باغ مه گرفته تماشایی است
با این چراغهای انارینه
باغ بهانهگیر چه خواهد کرد
این تکه سنگ از همه جا مانده
بیهوده در مدار نمیچرخد
گیرم هزار سال دیگر اما
با روز ناگزیر چه خواهد کرد
این جمعه هم دعای سماتم را
در غربت نبود تو میخوانم
تو نیستی و شاعر دردآلود
با این غم خطیر چه خواهد کرد
خدیجه رحیمی
کلمات کلیدی: