می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد مکینه خاکمال کرده بودم
شستم. بعد دستم پر آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام تر
شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد. ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از
سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را در دهانش
گذاشتم. جیغ می کشید و سرش را عقب می برد. وقتی دیدم با هیچ راهی
نمی توانم ساکتش کنم دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. بی تابی های بچه را
که می دیدم و به بی کسی و بی پناهی اش فکر می کردم دلم می خواست بترکد.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول
تخلیه جنازه هایش بودند نشستم. چهره زن های کشته شده جلوی نظرم آمد
یعنی کدامیک از آنها مادر این طفل معصوم بودند؟
برگرفته از کتاب دا
خاطرات سیده زهرا حسینی
کلمات کلیدی: