سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]

دلم که سفره نیستش

پیش همه وا کنم

با هر کس و ناکسی

هی جنگ و دعوا کنم

 

با اینکه الآن دارم

قصه می‌گم براتون

مثل یه خار می‌مونم

تو باغ قصه‌هاتون

 

قصه‌رو می‌پسندین

اما باور ندارین

باز هم نمی‌فهمینش

نمک‌رو زخم می‌ذارین

 

فرهنگ قصه‌ها رو

تو جبهه جا گذاشتین

زحمت بچه‌ها رو

به زیر پا گذاشتین

 

حماسه، افسانه شد

چون فرهنگش نمونده

از سر راه شهید رو

روزمرگی پَرونده

 

حقایق جبهه‌رو

وقتی می‌گن براتون

افسانه می‌شنوینش

نمی‌ره تو سراتون!

 

یه روز سر یک پلی

حالی می‌شین که دیره

وقتی می‌این رد بشین

یقه‌تونو می‌گیره

 

فانی می‌شم، صب تا شب

تو این دنیای فانی

نفسمو بریده

یه مرگ نردبانی

 

تو این دنیای کوچیک

گیر افتادم بدجوری

عجب تاریک و سرده

نه گرمایی، نه نوری

 

یه روز یه سردار بودم

امروز، سربار شدم

روزای آخر جنگ

مریض و بیکار شدم

 

حال و روزم، این روزا

مثل خواب و خیاله

با اینکه مرد خونه‌م

خرج پای عیاله

 

بش می‌گفتم پرنسس

عین پرنسس بودش

مزه زندگیمون

خوشمزه و گس بودش

 

حالا همون پرنسس

برام لگن می‌یاره

تف به گور روزگار

چه بازی‌هایی داره!

 

غم‌هام، یکی، دو تا نیست

لشکر غم فوجی‌یه

همه از من فوجی‌یه

میگن آقا موجی‌یه

 

وقتی سرفه‌م می‌گیره

سیاه می‌شم، می‌میرم

دستمال‌رو در می‌یارم

پیش دهن می‌گیرم

 

«سالبوتامول» خالیه

«سرونتم» ندارم

شاید واسه همینه

هی خون بالا می‌یارم

 

گیر نمی‌یاد «بکوتایت»

«فلوکسی‌تانیم» که نیست

من موندم و یه دستمال

پر چرک و خون عینِ «کیست»

 

همه ازم درمی‌رن

انگاری که سل دارم

اونوقته که تو دلم

یه غم خوشگل دارم

 

غم می‌زنه، تو دلم

عجب بساطی می‌شه

تو مخ لامصبم

همه چی قاطی می‌شه

 

اونوقت می‌رم اون وسط

جر می‌زنم، فحش می‌دم

تو این دست ناقصم

یه دونه چکش می‌دم

 

چکش رو می‌چرخونم

خرد می‌شه، همه چی

شیشه‌های پنجره

عین آرد نخودچی

 

بعضی میگن مریضه

بعضی میگن دیوونه‌س

پا چه تونو می‌گیره

سگِ درِ این خونه‌س

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 1:7 صبح     |     () نظر