امیر اکبرزاده
چقدر چلهنشینی؟ ... چهل ...چهل ... تا چند؟
چقدر جمعه گذشت و نیامدی، سوگند
به دانه دانه تسبیح مادرم، موعود!
که بی تو هیچ نیامد به دیدنم لبخند
که روزها همه مثل هماند ـ سرد و سیاه ـ
غروبها و سحرهاش خستهام کردند
کشاندهاند مرا روزها به تنهایی
گمان کنم که مرا منتظر نمیخواهند!
تو نیستی و جهانم پر از فراموشیست
جهان عاشقیام را غروبها آکند...
تو نیستی که قیامت کنی به آن قامت
تو نیستی که درختان به خویش میبالند!
تو نیستی و... چقدر از زمان من باقیست
چقدر بیتو بگویم غزل غزل، یک بند
به چشمهای کسی احتیاج دارد که
زند به شاخة ادراک خاکیاش پیوند
به چشمهای کسی که شبیه یک منجی
زلال، آبی، روشن ـ شبیه تو ـ باشند
چقدر چله نشینی؟ چقدر ندبه و اشک؟
چقدر بیتو سرودن قصیدههای بلند؟
کلمات کلیدی: