خداوند، کسی را که به خانه اش یورش بَرَندو او [در دفاع از خانواده اش [نجنگد، دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

n روایت موسی قمرزاده در پاسگاه زید

نزدیک‌های ظهر بود که وارد خط پاسگاه زید شدیم، منطقه عمومی عملیات رمضان. گفته بودند: جایی که می‌رویم اصلاً پدافندی نیست، فقط عملیاتی صرف. خرداد 62 بود، مدتی بعد از عملیات والفجر یک، گردان بلال، لشکر هفت ولی‌عصر(عج).

?

صبح ساعت 6 که می‌شد، باد شروع به وزیدن می‌کرد. هوا هم خیلی گرم بود؛ به طوری که از شدت گرما، برایمان سراب ایجاد می‌شد. زمین هم که شوره‌زار بود. از یک طرف عرق می‌کردیم و از طرفی خاک‌های زمین که حالا به خاطر باد به صورت غبار درآمده بود، به سر و صورت ما می‌نشست، جایش خیلی می‌سوخت، طولی نکشید که گردن و دست و پا و جای کش‌های گِتر بچه‌ها زخم شد.

از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که می‌شد، پشه‌ها به مهمانی می‌آمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند می‌شد.

?

فاصله خط خودی تا دشمن زیاد بود؛ ‌یک خط کاملاً پدافندی. گاهی هم برای اینکه خیال نکنیم جنگی در کار نیست،‌ عراقی‌ها می‌آمدند و آتشی می‌ریختند و فرار می‌کردند.

?

کانالی آنجا بود که بچه‌های لشکر 17، آن را به طول 1300 متر در 5/1 متر عمق حفر کرده بودند؛ در انتهای کانال سنگری بود که به نوبت شب‌ها در آن و در طول کانال نگهبانی می‌دادیم. در طول روز هم یکی دو نفر آنجا به سر می‌بردند.

تازه پانزده سالم شده بود.‌ اگر دقیق هم می‌شدی مویی در صورتم پیدا نمی‌شد. تک و تنها می‌نشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شوره‌زار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصله‌ای زیاد از دیگر دوستان.

عجب عالمی داشت این تنهایی و ریاضت‌ها برای بچه‌ها، محمدرضا صالح‌نژاد، فرج‌الله پیکرستان، محمود دوستانی، عبدالحسین صحتی و... که در عملیات‌های بعدی شهید شدند،‌ قسمتی از تعالی روحشان را مدیون این دو سه ماه مأموریت پدافندی و نگهبانی آن بودند.

?

پدافند به پایان رسید و دستور برای عملیات صادر شد: «خاکریز را یک کیلومتر جلو ببرید و به دشمن نزدیک شوید.»

بر اساس این دستور، از پاسگاه زید تا تقریباً آب گرفتگی منطقه رمضان که معروف به «شرق بصره» بود باید جلو می‌رفتیم. بعد‌ها فهمیدیم این عملیات، مقدمه عملیات بزرگ بعدی است که به خیبر معروف شد.

?

گروهان ما باید تا جلوی مواضع دشمن می‌رفت و آنجا برای ایجاد تأمین دستگاه‌های مهندسی موضع می‌گرفت. پشت سر آنها باید ادوات مهندسی برای احداث خاکریز مشغول می‌شدند و بلافاصله، با استفاده از کمپرسی، الوار، پیلت، گونی و سایر وسایل مورد نیاز را سریع به خط جدید منتقل می‌کردند تا سنگرها ساخته و جان‌پناهی برای نیروها آماده شود.

?

نشد، در شب اول خاکریز کامل نشد. وضعیت جوّی منطقه از یک طرف، آتش شدید دشمن هم از طرف دیگر، یعنی ما هر پنج دقیقه یک مجروح می‌دادیم. تا اینکه بعد از چندین روز صبر و استقامت و ایمان بالای نیروها و تلاش و کوشش به هر جان‌کندنی که بود خاکریزها تکمیل شد.

?

28 روز پشت آن خاکریز در گرمای 55 درجه، بدون هیچ سایه‌بانی بسر بردیم. اگر می‌خواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. می‌سوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.

در آن شرایط غذایمان هم خربزه مشهدی و پنیر و نان خشک، مُزین به غبار و خاک و شن و ماسه بود.

?

این حالت تا زمانی که دستور آمد: «هر دسته به خاکریز قبلی برگردد و وسایل مورد نیاز سنگر خودش را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد و برای ساختن سنگر به این خاکریز انتقال دهد» ادامه داشت.

?

محمد آل‌کثیر، از بچه‌های دزفول و عرب‌زبان بود. خیلی مخلص و باصفا بود. شب‌ها تا صبح با تلفن قورباغه‌ای اجازه خوابیدن به ما نمی‌داد، دائم زنگ می‌زد، و برایمان حدیث و جملات قصار امام و شعر می‌خواند و نمی‌گذاشت بخوابیم.

چهار ماه گذشته بود. یک روز بچه‌ها عقب رفته بودند، مقداری تیرچه بلوک و الوار و ریل قطار برای پوشاندن سقف حسینیه که در خط اول در حال احداث بود، آورده بودند، محمد رفته بود عقب تویوتا که الوارها را خالی کند، عقب تویوتا از خاکریز مقداری بلندتر شده بود. یکی از تک تیراندازهای عراقی دیده بود و با یک تیر که شلیک کرد، تمام روحیه خط ما را برای دو سه هفته گرفت.

تیر پهلوی راست آل‌کثیر را شکافت و از پهلوی چپش خارج شد و افتاد عقب تویوتا و همین طور خون از او می‌ریخت کف تویوتا.

محمد، کپسول انرژی و عامل تزریق روحیه به بچه‌ها بود. با آن لهجه شیرینش که کمی فارسی ته‌اش داشت، وقتی حرف می‌زد، بچه‌ها می‌خندیدند و ساعت‌ها دورش جمع می‌شدند و حرف‌هایش را گوش می‌دادند. با بودن آل‌کثیر کسی احساس خستگی نمی‌کرد.

تا به اورژانس رسید، همین طور از عقب تویوتا خون جاری بود و قبل از رسیدن به بهداری شهید شد.

آن حسینیه با خون محمد تکمیل شد و اسمش را «حسینیه شهدا» گذاشتیم. و این سنگر پر برکتی در خط پاسگاه زید برای ما بود.

 

 

 

از صبح تا شب به خاطر باد و گرما، آرامش و قراری در کار نبود. شب هم که می‌شد، پشه‌ها به مهمانی می‌آمدند. حالا این دود کباب بود که از ما بلند می‌شد.

 

 

تک و تنها می‌نشستم، همچون نشستن در یک باغ مصفا در فصل بهار، اما در دل بادهای داغ و گرد و غبارهای شوره‌زار، در طول روز یا در انتهای شب با فاصله‌ای زیاد از دیگر دوستان.

 

 

اگر می‌خواستیم دست و صورت خودمان را با بیست لیتری آبی که صبح برایمان آورده بودند بشوریم. می‌سوختیم، مثل آبی که بر روی آتش جوشیده باشد.

 



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/30:: 12:57 صبح     |     () نظر