سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان ! دشمن ترینِ مردم نزد خدا، کسی است که سنّت امامی را سرمشق خود قرار می دهد ؛ امّا کردارش راسرمشق خود قرار نمی دهد . [امام سجّاد علیه السلام]

نگاهی به حماسة شهید ابراهیم جمیل ضاهر

n حمید داوودآبادی

ـ شامگاه جمعه، سی‌ام مردادماه 1371 /21 اوت 1992/ 21 صفر 1413.

ـ جنوب لبنان، روستای کفر رمان.

نماز و مناجات آن روزش، صفای خاصی داشت. همرزمان او که می‌دانستند تا ساعتی دیگر، ابراهیم جمیل ضاهر، چه حماسه‌ای خواهد آفرید، با چشمانی اشکبار او را می‌نگریستند. اشک آنان، نه از فراق ابراهیم، که از غبطه‌ای بود که بر او می‌بردند. نام ابراهیم از میان خیل مجاهدان داوطلب شهادت انتخاب شده بود و می‌رفت تا راه، دیگر شهادت‌طلبان را ادامه دهد.

ساعت، یک بامداد را نشان می‌داد. ابراهیم با همرزمانش وداع می‌کرد و می‌رفت تا آتشی به پا سازد که برای او همچون گلستان ابراهیمی، مصفا می‌نمود؛ ولی لهیب آن بر جان اشغالگران صهیونیست، نیستی هلاکت می‌افکند.

ابراهیم، در تاریکی شب، تجهیزات کامل بسته و به کمین نشست و ساعتی انتظار کشید. شناسایی‌های لازم، روزهای قبل انجام شده بود. محل تردد گروه‌های گشتی کماندوهای اسرائیلی، بهترین مکان برای ضربه‌زدن بود.

ابراهیم، در کمین، انتظار آمدن دشمن را می‌کشید. یک گروه 25 نفره از کماندوهای ورزیده، همراه با چند خبرنگار صهیونیست که برای تهیة گزارش مستند از عملیات گشت و شناسایی نیروهای کماندویی ارتش اسرائیل آمده بودند، در حال گذر از منطقه بودند.

ابراهیم، یکه و تنها، از کمین‌گاه خویش بیرون پرید و با شلیک مسلسل دستی خود، آتشی از مرگ و فلاکت بر سر اشغالگران روانه کرد. کماندوها، هراسان و وحشت‌زده، نمی‌دانستند کجا پناه بگیرند.

در آن تاریکی شب، بدون اینکه بدانند چند نفر در مقابلشان است، به همه سو تیراندازی کردند؛ ولی ابراهیم به سرعت دست به قبضه آر.پی‌.جی برد،‌ آن را که گلوله‌گذاری شده بود، بر شانه گرفت و به طرف محلی که احتمال می‌داد کماندوها آنجا پناه گرفته باشند، چندین موشک شلیک کرد که باعث شد تلفات بیش‌تری بر دشمن وارد آید.

دشمن که در مقابل خبرنگاران، در کمینی رسوا کننده افتاده بود، هنگامی که متوجه شد همة تیراندازی‌ها از یک موضع است، دریافت که تنها یک نفر در برابرش ایستاده است؛ به همین دلیل، با هدف به اسارت گرفتن او، حلقة محاصره را تنگ‌تر کرده، پیش آمدند. ابراهیم در حالی که غریو تکبیرش رساتر از گلوله‌هایش بود، آخرین خشاب‌های خود را در اسلحه قرار می‌داد و می‌رفت تا خود را برای مرحلة اصلی عملیات آماده سازد؛ اما هنگامی که متوجه شد گلوله‌ای از اسلحه‌اش شلیک نمی‌شود و موشک‌های آر.پی‌.جی نیز تمام شده‌اند، سریع بر زمین دراز کشید و وانمود کرد که کشته شده است.

باقیماندة کماندوهای اسرائیلی، گمان کردند که توانسته‌اند رزمندة مقابل خود را از پای درآورند. در حالی که وحشت سراپایشان را گرفته بود، به دور بدن ابراهیم که بر روی زمین افتاده بود، حلقه زدند. لوله اسلحه‌های ام.16، در تاریکی شب، به طرف سیاهی‌ای که بر روی زمین درازکش شده بود،‌ نشانه رفت. عده‌ای در حال پیش آمدن، اطراف را می‌پاییدند تا در دامی دیگر نیفتند؛ ولی هیچ کدام از آینده‌ای که در انتظارشان بود، اطلاع نداشتند.

ابراهیم که احساس می‌کرد دورش را کماندوهای اسرائیلی گرفته‌اند، در حالی که نفس خود را در سینه حبس کرده بود تا عملیات را به بهترین نحو اجرا کند، اجازه داد تا آنها جلوتر بیایند. ابراهیم، انبوهی از مواد منفجره به بدن خود بسته و بر روی آن لباس پوشیده بود،‌ هنگامی که دشمن را در کم‌ترین فاصلة ممکن دید و احتمال داد که به سویش تیراندازی کنند، ناگهان در برابر چشمان شگفت‌زدة صهیونیست‌های غاصب، به پا خاست و ‌در یک لحظه، با فریاد «یا زهرا» چاشنی انفجار را فشرد. با صدای مهیب انفجار، تکه‌های بدن سربازان متجاوز به اطراف پراکنده شد. خبرنگاران، وحشت‌زده از آنچه می‌دیدند، در گوشه‌ای خزیده بودند. بی‌سیم‌های مقرهای اطراف به صدا درآمد. از لحظة شروع درگیری، نیروهای کمکی صهیونیست بدان سو شتافته بودند. همه خود را برای درگیری با شمار بسیاری از رزمندگان مقاومت اسلامی آماده کرده بودند. نیروهای امدادی با رسیدن به محل حادثه،‌ به مداوای مجروحان که در اطراف پراکنده بودند پرداختند. گروه‌های گشتی،‌ وحشت‌زده به جست‌وجوی اطراف و تیراندازی بی‌هدف به هر سو برای مقابله با نیروهای احتمالی اقدام کردند. از اولین ساعت بامداد، هلی‌کوپترها و آمبولانس‌های نظامی برای انتقال کشته‌ها و مجروحان وارد محل شدند. طی عملیات کمک‌رسانی، سه تن از مجروحان که حالشان وخیم بود، به هلاکت رسیدند و بر آمار کشته‌های عملیات افزوده شد. کار نقل و انتقال تلفات، تا روشنایی کامل آفتاب روز شنبه ادامه داشت.

دستگاه‌های تبلیغاتی اسرائیل که شکست سخت یک گروه کماندویی از یک جوان لبنانی شیعه برایشان بسیار گران بود، سعی کردند با اکاذیب همیشگی خود،‌ دستاوردهای عملیات را کوچک جلوه دهند؛ به همین دلیل، روز شنبه، رادیو اسرائیل در اخبار خود اعلام کرد که در درگیری شب گذشته کماندوهای اسرائیلی با نیروهای حزب‌الله لبنان، نُه سرباز اسرائیلی زخمی شده‌اند! آنها حتی از کشته شدن یک جوان شیعه سخن گفتند. در حالی که از گروه 25 نفره کماندویی، 20 نظامی و 2 خبرنگار همراه آنان کشته و مجروح شده‌ بودند.

روز پس از عملیات، مقاومت اسلامی لبنان با انتشار بیانیه‌ای در بیروت اعلام کرد:

«به مناسبت اربعین امام حسین(ع) یکی از مجاهدان مقاومت اسلامی به نام ابراهیم ضاهر، با گروهی از افراد پیاده ارتش اسرائیل در جادة میان روستاهای اشغال شده «جزین» و «خردلی» درگیر شد که با منفجر کردن خود، موفق شد تلفات و خسارات بسیاری بر دشمن وارد کند. این مجاهد، با حمله به قوای دشمن با بمب قوی، 22 تن از آنان را کشته و مجروح کرده است. شهادت این مبارز ایثارگر ثابت می‌کند که در دوران سازش با دشمن، مجاهدان با ایثار و جان‌فشانی به مبارزه خود ادامه خواهند داد و حمله‌های جدی علیه دشمن غاصب حتمی است.»

ابراهیم، پیش از حرکت، در وصیت‌نامه خود، از خانواده و بستگانش خواسته بود تا پس از شهادت او، به جای تسلیت، به یکدیگر تبریک بگویند! و گفته بود:

«مطمئن باشید که شکست و اضمحلال صهیونیست‌های اشغالگر فرا خواهد رسید و خداوند انتقامش را از همه متجاوزین پیرو شیطان خواهد گرفت. عزیزان من! در همه حال خود را ملتزم راستین به ولایت فقیه عظیم‌الشأن، امام خامنه‌ای(مدظله) قرار دهید».

 

 

دشمن که در مقابل خبرنگاران، در کمینی رسوا کننده افتاده بود، هنگامی که متوجه شد همة تیراندازی‌ها از یک موضع است، دریافت که تنها یک نفر در برابرش ایستاده است؛ به همین دلیل، با هدف به اسارت گرفتن او، حلقة محاصره را تنگ‌تر کرد.

 

ابراهیم، انبوهی از مواد منفجره به بدن خود بسته و بر روی آن لباس پوشیده بود،‌ هنگامی که دشمن را در کم‌ترین فاصلة ممکن دید و احتمال داد که به سویش تیراندازی کنند، ناگهان در برابر چشمان شگفت‌زدة صهیونیست‌های غاصب، به پا خاست و ‌در یک لحظه، با فریاد «یا زهرا» چاشنی انفجار را فشرد.


شهید

قطره خون

نگاهی به زندگی سراسر افتخار شهید محمود کاوه

n حمیده رضایی (باران)

راه که می‌رفت، همه یک جوری نگاهش می‌کردند. یکی سر تکان می‌داد، یکی قربان صدقه‌اش می‌رفت، یکی آه می‌کشید، یکی تحمل نمی‌آورد و بلند می‌شد زود می‌رفت، یکی حرف توی حرف می‌آورد تا ردی گم کرده باشد، یکی می‌گفت چرا همه‌اش راست راست جلو چشم من راه می‌روی؟ یکی می‌فرستادش دنبال نخود سیاه، می‌گفت برو نان بخر و برگرد. بالاخره یکی صدایش درمی‌‌آمد که: «می‌بینید چقدر مثل محمود راه می‌رود؟» آن‌وقت همه می‌زدند زیر گریه.

حق داشتند. لابد هر کدامشان با دیدن او یکهو یک جایی می‌رفتند؛ یک جایی که محمود هم آنجا بود. حتی زهرا که هر چه فکر می‌کرد، تصویری از بابا نداشت و همه همان بود که توی خواب می‌دید. چقدر آن بار آخر خندیده بود به بابا که با عینک آمده بود توی خوابش، گفته بود: «پیر شدی بابا؟»

از مادر شنیده بود که می‌گذاشتش روی کمد و می‌رفت عقب. می‌گفت بپر بغل بابایی. می‌خواست نترس بار بیاید. تفنگ می‌خرید برایش. خودش یادش می‌داد که چطور شلیک کند. کیف می‌کرد وقتی می‌دید ادای تیر زدن درمی‌آورد. دیگر چه برسد به آنها، ‌آنها که هزار تصویر و هزار خاطره داشتند از او.

مادربزرگ شاید می‌رفت روی ایوان و به محمود نگاه می‌کرد که کنار خواهرش نشسته و با صدای بلند قرآن می‌خواند. چه لذتی داشت گوش دادن به صدای او که با آن لحن کودکانه، دانه‌دانه آیه‌ها را می‌خواند و جلو می‌رفت. چقدر مادر صبح‌های زود را دوست داشت؛ صبح‌های زود، ایوان، قرآن،‌ محمود.

طاهره چه؟ خواهرش؛ لابد یکهو می‌دید کنار محمود ایستاده که دارد با سرسختی به دختر بی‌حجاب همسایه می‌گوید که جنسی به او نمی‌فروشد. دختر می‌رود و با پدر گردن‌کلفت طاغوتی‌اش که توی دم و دستگاه رژیم بود برمی‌گردد و همان جا جلوی در می‌زند توی گوش محمود که: «وظیفه داری هر چه خواستم به من بفروشی.» محمود هم سرسخت‌تر از همیشه حرفش را تکرار می‌کند: «ما به شما بی‌حجاب‌ها هیچی نمی‌فروشیم.»

و همسرش، فاطمه، محمود را می‌دید که خسته‌تر از همیشه رو‌به‌رویش دراز کشیده و او بعد از مدت‌ها دارد از نزدیک نگاهش می‌کند. پس چرا نمی‌پرسد؟ چرا نمی‌گوید از بچه چه خبر؟

صدایش می‌کند:

ـ محمود!

جواب نمی‌دهد. دوباره صدا می‌زند، این‌بار بلندتر:

ـ محمود!

ـ چیه فاطمه؟

ـ به چی فکر می‌کنی؟

ـ به بچه‌ها.

خوشحال می‌شود، پس دارد به آنها فکر می‌کند؛ اما هنوز که یکی بیشتر نیست، آن هم که...

ـ هنوز که بچه‌ای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاید... راستی تو دختر دوست داری یا...

ـ بابا من بچه‌های جبهه را می‌گویم، من اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده‌ام و آنها توی سرمای کردستان خوابشان نمی‌برد.

جبهه، جبهه، همه‌اش جبهه، خواست گریه کند. حتی اشک تا توی چشم‌هایش هم آمد؛ اما گریه نکرد. سکوت کرد. حق داد به او، آخر او فقط محمود او نبود، او کاوه هم بود، فرمانده لشکر ویژه شهدا. آن روز که به او «بله» گفته بود، فکر همه چیزش را کرده بود؛ حتی... حتی شهادت.

ـ چرا امشب اینقدر ساکتی؟

ـ چی بگویم؟

ـ بگو دختر دوست داری یا پسر؟

هر دو می‌زنند زیر خنده.

یکی دارد گریه می‌کند. صدای هق‌هق‌اش منطقه را برداشته. خودش است، علی چناری. سر ترکش خوردة محمود روی پاهایش است. دستش را محکم گرفته توی دستش. انگار نمی‌خواهد بگذارد محمود برود، پرواز کند، بپرد آن بالا.

خون از بینی و سر محمود می‌جوشد. چقدر اصرار کرده بود نیایند. گفته بود نمی‌شود. وضعیت آنجا مناسب نیست، محمود جواب داده بود: «من بهتر از شما می‌دانم آنجا چه خبر است.» ساکت شده بود، گفته بود: «ولی چه کنم که دستم بسته است.» به چشم‌های تک‌تک‌شان نگاه کرده بود. سرش را انداخته بود پایین و گفته بود: «به من هم دستور داده‌اند باید امشب از همین محور بزنیم به خط و من و شما باید اطاعت کنیم.» علی گفته بود: «درست، ولی ما یک درصد هم شانس نداریم.» محمود باز گفته بود: «دستور باید اجرا شود. من الآن فقط همین را می‌دانم.» بعد سکوت کرده بود. آنقدر که دل همه‌شان یک دل شود. برای آخرین بار پرسیده بود: «می‌آیید یا بروم سراغ کس دیگر؟» آمده بودند، تخریبچی، علی چناری، محمود و بی‌سیم‌چی، و یکی دیگر. تا پای دیوارة پایگاه عراقی‌ها هم رسیدند. علی شروع کرد به گزارش وضعیت دیشب. یکی یکی همه را توضیح داد. محمود گفت: «دیگر چه خبر؟» باز داشت توضیح می‌داد که یک خمپاره آمد و افتاد ده پانزده متری‌شان و منفجر شد. زمین آتش گرفت. محمود افتاد روی خاک. علی نشست و سرش را بلند کرد و گذاشت روی پاهایش. خون از سر و بینی محمود می‌جوشید. علی پرسید: «خوبی؟» محمود خوب بود؛ خوب‌تر از آنکه بتواند بگوید و رفت. دستش توی دست‌های علی شل شد. علی نتوانسته بود. نگه‌اش دارد. نتوانسته بود نگذارد بپرد، پرواز کند.

محمود رفته بود، زودتر از آنکه او فکرش را بکند.

و حالا بعد از سال‌ها، حسین، فرزند خواهر او، شده بود آینه‌اش؛ تصویر متحرک او. می‌رفت جلو آینه، اول به خودش نگاه می‌کرد، بعد به عکس کنار آینه. راست می‌گفتند؛ دایی محمود خیلی شبیه او بود! نه، او شبیه دایی بود. چه می‌دانست؟ اصلاً چه فرقی داشت؟ مهم آن بود که قطره‌ای از خون او در رگ‌هایش بود. «شهید کاوه»، چه اسم بزرگی. چطور می‌توانست باور کند که دیگر نیست. اصلاً مگر بقیه با آن سن و سالشان توانسته بودند باور کنند.

چقدر شلوغ بود آن‌ روز خانة مادربزرگ! یک جعبة چوبی را برداشته بودند انداخته بودند روی دوششان و گریه می‌کردند. حسین مادر را گم کرده بود. اصلاً آنجا همه داشتند همدیگر را گم می‌کردند. بار آخر که مادر را از لای دست و پاها دیده بود، داشت خودش را می‌زد و باز می‌گفت: «دروغ است، دروغ است».

اما دروغ نبود، دایی محمود رفته بود و تنها همان قطره خون را برای او به جا گذاشته بود، همان قطره خون. راستی چه باید می‌کرد با آن؟!

 

 

 

جبهه، جبهه، همه‌اش جبهه، خواست گریه کند. حتی اشک تا توی چشم‌هایش هم آمد؛ اما گریه نکرد. سکوت کرد. حق داد به او، آخر او فقط محمود او نبود، او کاوه هم بود، فرمانده لشکر ویژه شهدا. آن روز که به او «بله» گفته بود، فکر همه چیزش را کرده بود؛ حتی... حتی شهادت.

 

 

زمین آتش گرفت. محمود افتاد روی خاک. علی نشست و سرش را بلند کرد و گذاشت روی پاهایش. خون از سر و بینی محمود می‌جوشید. علی پرسید: «خوبی؟» محمود خوب بود؛ خوب‌تر از آنکه بتواند بگوید و رفت. دستش توی دست‌های علی شل شد. علی نتوانسته بود. نگه‌اش دارد. نتوانسته بود نگذارد بپرد، پرواز کند.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:49 صبح     |     () نظر