سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفا با بیوفایان ، بیوفایى است با خدا ، و بیوفایى با بیوفا وفا بود نزد خدا . [نهج البلاغه]

نگاهی به زندگی سردار شهید سیدکاظم کاظمی

n سعید عاکف

مرد زیر تیغ آفتاب در مزرعه مشغول کار بود که خبر را برایش آوردند. مزرعه او در یکی از بخش‌های محروم شهرستان گرمسار واقع شده بود؛ آرادان. کسی که آمده بود، با یک دنیا نگرانی گفت: باید بروی دنبال قابله.

ساعتی بعد در خانه‌ای آن طرف‌تر از مزرعه، کودکی دیده به جهان گشود که نامش را سید کاظم گذاشتند.

?

سید کاظم شش سالش شده بود. مشکلات شدید اقتصادی، می‌رفت که پدر را به زانو دربیاورد، اما تسلیم نشد. تصمیمش را گرفته بود. با اینکه برایش سخت بود، خانواده را راضی کرد که همراهش به شهر گرگان بروند. طولی نکشید که دوباره مشغول کشاورزی شد.

?

سیدکاظم نگاهی به آسمان کرد. چند دقیقه بعد صدای مؤذن بلند شد. سید بیلش را زمین گذاشت. آستین‌ها را بالا زد. وضو گرفت و سجاده‌اش را پهن کرد.

سیدکاظم از همان سنین کودکی و نوجوانی، در کنار درس خواندن، نان‌آور خانواده هم بود. مزرعه‌هایی که سیدکاظم در آنها کار می‌کرد و عرق می‌ریخت، هنوز هم نجواهای عاشقانه‌اش با معبود را شهادت می‌دهند.

?

به مطالعه، به شدت علاقه‌مند بود. گاهی حتی از خرج‌های ضروری‌اش چشم‌پوشی می‌کرد و هر چه که می‌توانست، کتاب می‌خرید. پانزده، شانزده سالش که بود، مشترک چند مجله مذهبی قم شد. سال 52 با همین کتاب‌ها و مجله‌ها یک کتابخانه کوچک داخل خانه راه انداخت،‌ اسمش را هم گذاشت «حضرت حر». کتاب‌ها درباره زندگی ائمه اطهار(ع) و موضوعات دینی بود. آنها را به هم‌سن و سال‌های خودش امانت می‌داد.

همان وقت‌ها با چند تا روحانی اسم و رسم‌دار توی گرگان آشنا شد. کتاب «حکومت اسلامی» امام خمینی(ره)، رساله ایشان، و بعضی کتاب‌های ممنوعه دیگر را از همان طریق تهیه کرد. سید کاظم این کتاب‌ها را به لیست موجودی کتابخانه‌اش اضافه کرد! آنها را به دوستان مورد اعتمادش امانت می‌داد. یکی، دو ماه بعد، یک شب، مأموران ساواک از در و دیوار ریختند توی خانه. از همان شب، سیدکاظم برای اولین بار طعم شکنجه‌های وحشیانه و ددمنشانه را چشید.

?

سال 54 دیپلم گرفت. همان سال، به خاطر مشکلات جسمی‌اش با گرفتن معافیت پزشکی، از شر خدمت برای رژیم شاه خلاص شد. هنوز سال به اتمام نرسیده بود که سیدکاظم برای ادامه زندگی عازم شهر تهران شد. وقتی پدر از علت این هجرتش پرسید، گفت: می‌خواهم یک کار مناسب پیدا کنم، و به یاری خدا، در کنکور سال بعد شرکت کنم.

در تهران، با شرکت در آزمون سازمان تربیت بدنی به استخدام آن سازمان درآمد. اما روح تشنه سیدکاظم به کنج عافیت و به رزقی مکفی، آرام نمی‌گرفت. در همین روزها با چند دانشجو که فعالیت سیاسی می‌کردند آشنا شد. و خیلی زود در فعالیت‌های مخفی آنها علیه رژیم شریک شد.

دو سه ماه بعد، برای بار دوم، ساواکی‌ها او را گرفتند و با توجه به سابقه قبلی‌اش، فوراً به کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم منتقل شد. ده شبانه روز، شدیدترین آزارها و شکنجه‌ها را متحمل شد، اما به هیچ چیزی اعتراف نکرد. نهایتاً چون مدرکی علیه او پیدا نکردند، مجبور شدند آزادش کنند. سال 55 سیدکاظم با جدیت و پشتکاری که داشت، موفق شد در آزمون ورودی دانشگاه، با رتبه‌ای مناسب قبول شود. مهرماه، با خوشحالی تمام وارد دانشگاه تهران شد. اما هنوز چند روزی از تحصیلش نگذشته بود که حکم اخراجش صادر شد. پی‌گیری که کرد، ‌دید ساواک او را به عنوان یک عضو مخرب معرفی کرده که نباید ادامه تحصیل بدهد. این ممنوعیت، فصل جدیدی را در زندگی او باز کرد؛ مدتی بعد، با تشویق و حمایت‌های جدی پدر و مادرش راهی ادامه تحصیل در رشته مهندسی مکانیک در آمریکا شد. در آمریکا هم،‌ از طریق دوستانش به انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا، راه پیدا کرد.

?

بارزترین خصوصیت شهید کاظمی، بینش عمیق فکری و شناسایی مدبرانه‌اش از حرکت‌های سیاسی بود. این بینش و شناسایی به حدی بود که در کنار مبارزه با رژیم شاه،‌ همزمان در مقابل گروهک‌های منحرفی مثل پیکار و سازمان مجاهدین قد علم کرد.

همیشه می‌گفت: مواظب گروهک‌ها باشید. مبادا در دامان آنها بیفتید. با تمام توان از امام خمینی پیروی کنید که اسلام راستین در وجود این مرد خدا نهفته است.

?

برای ادامه فعالیت‌های مذهبی ـ سیاسی او مشکل پیدا شده بود. از هر فرصتی برای افشای ماهیت رژیم نهایت استفاده را می‌کرد. پخش اعلامیه، نوشتن شعار، و راه انداختن تظاهرات‌های دانشجویی، از جمله فعالیت‌های او بود. تا هنگام بازگشتن به ایران، دوبار پلیس آمریکا دستگیرش کرد. از ضرب و شتم‌های اربابان ساواکی‌ها هم بی‌بهره نماند، ولی آنها هم نتوانستند مانع فعالیت او شوند. پیشرفت او در این زمینه به جایی رسید که در نهایت مسئولیت انجمن اسلامی ایالت محلی را که در آن تحصیل می‌کرد به عهده‌اش گذاشتند.

?

با اینکه موقعیتش برای ادامه تحصیل در خارج از کشور عالی بود، ولی در اسفند ماه 57 برای خدمت هر چه بیشتر به انقلاب و اسلام، به ایران بازگشت. طولی نکشید که به عضویت سپاه درآمد و راهی دیار آشوب‌زده کردستان شد. سیدکاظم در این مأموریت، استعداد درخشان خود را در زمینة کارهای اطلاعاتی، نشان داد. تجربیات ذی‌قیمتش در زمینه مقابله با اقدامات مسلحانه گروهک‌های ضد انقلاب، بعدها منشأ خدمات فراوانی شد. هنگامی که او برای ادامه تحصیلاتش، به دانشگاه تهران بازگشت، به زودی و به خوبی دریافت که گروهک‌هایی مثل سازمان مجاهدین، عزم را جزم کرده‌اند تا اداره امورات دانشگاه را در دست بگیرند. در واقع هدف آنها این بود که دانشگاه را به سنگری علیه انقلاب تبدیل کنند. ورود سیدکاظم به دانشگاه، مصادف شده بود با برگزاری یک انتخابات. سازمان مجاهدین، با همکاری چند گروهک دیگر و با نقشه‌ای از قبل طراحی شده، قصد داشتند از طریق این انتخابات به اصطلاح دمکراتیک و آزاد، اعضای شورای مدیریت را مشخص کنند. در همین جلسه، سید از جا بلند می‌شود و با قاطعیت می‌گوید: ما نه شما را قبول داریم و نه انتخابات شما را و شروع به افشاگری علیه اقتصاد شوم آنها می‌کند. حضور سید کاظم، در دانشگاه، و اقدامات حساب شده‌اش، سبب عقیم ماندن این نقشه و نقشه‌های دیگر گروهک‌ها در دانشگاه شد.

?

یکی از اقدامات اساسی سیدکاظم کاظمی در سپاه، پی‌ریزی تشکیلاتی منسجم به نام واحد اطلاعات بود که با استفاده از نیروهای کارآمد و مخلص انجام داد. شاید بتوان اساسی‌ترین اقدام شهید کاظمی را در واحد اطلاعات سپاه، مبارزه ظریف و حساب شده‌اش با گروهک‌های معاند داشت که از طریق همین مبارزه، توانست پرونده سیاسی بسیاری در این گروهک‌ها را مثل فرقان و پیکار، برای همیشه ببندد. این گروهک‌ها که به زعم خود در طی سال‌های متمادی تجارب ارزشمند مبارزاتی کسب کرده بودند و از سوی سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه و عناصر به جا مانده ساواک هدایت می‌شدند، با توجه به نوپایی جمهوری اسلامی، هرگز فکر نمی‌کردند چنین ضربه‌های حساب شده و سهمگین را دریافت کنند.

?

سعه صدر کم نظیری که در تحمل عقاید مخالف از خود نشان داد، و نیز با تسلطی که به دیدگاه‌های فکری و تاکتیک‌های کاری گروهک‌ها داشت، توانست بسیاری از عناصر فریب‌خورده آنها را متحول کند؛ به نحوی که در فاصله‌ای کوتاه، دست از عقاید و مواضع سیاسی خود برمی‌داشتند و به دامان انقلاب باز می‌گشتند.

?

یکی از مسئولان اولیه سپاه می‌گوید: اگر مأموریتی مهم و حساس پیش می‌آمد، و او می‌فهمید که انجام موفقیت‌آمیز این مأموریت، قلب امام را شاد می‌کند و اگر خبر آن به ایشان برسد، یقیناً لبخند بر لبانشان می‌نشاند، سید گل از گلش می‌شکفت و می‌گفت: همه ما فدای یک تبسم امام، و برای انجام آن مأموریت تلاش مضاعفی از خود نشان می‌داد.

?

همیشه به مادرش می‌گفت: شما باید مانند مادر وهب باشید؛ اگر من به راه اسلام نرفتم‌ و خونم را در این راه نریختم، شیرتان را حلالم نکنید!

?

دوم شهریور ماه 1364، سالروز شهادت حضرت امام محمد باقر(ع) بود. شهید سیدعلی حسینی که می‌توان گفت «حسن باقری» دوم جبهه‌هاست و هنوز هم در مظلومیت و گمنامی است، در جریان ارایة گزارشش از شهادت سیدکاظم کاظمی، می‌گوید:

در منطقه طلاییه، سوار بر یک قایق، مشغول بازدید از مواضع آبی ـ خاکی نیروهای خودی بودیم. من کنار سیدکاظم ایستاده بودم. ناگهان گلوله‌ای در چند قدمی ما، لابه‌لای نیزارها فرود آمد و منفجر شد. یک آن دیدم سید افتاد کف قایق. نگاه که کردم، دیدم از سرش خون دارد فواره می‌زند. من در آن لحظه شاهد بودم که از سیدکاظم، نه صدای آه و ناله‌ای درآمد، و حتی آخ نگفت. فکر کردم شهید شده است. اما کمی بعد دیدم به سختی سعی کرد از جا بلند شود، بلند هم شد. دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد. چنان با خدای خویش مشغول راز و نیاز شد ‌که آدم از دیدن این صحنه، بی‌اختیار مدهوش می‌شد. کمی بعد، باز به سختی سعی کرد بنشیند. نشست، و کف قایق به سجده رفت. لحظاتی بعد، سیدکاظم در حالی که حمد و شکر الهی را به جای می‌آورد، روحش به وادی ملکوت پر کشید.

 

 

 

یکی از اقدامات اساسی سیدکاظم کاظمی در سپاه، پی‌ریزی تشکیلاتی منسجم به نام واحد اطلاعات بود که با استفاده از نیروهای کارآمد و مخلص انجام داد. شاید بتوان اساسی‌ترین اقدام شهید کاظمی را در واحد اطلاعات سپاه، مبارزه ظریف و حساب شده‌اش با گروهک‌های معاند داشت که از طریق همین مبارزه، توانست پروندة سیاسی بسیاری در این گروهک‌ها را مثل فرقان و پیکار، برای همیشه ببندد.

 

با تسلطی که به دیدگاه‌های فکری و تاکتیک‌های کاری گروهک‌ها داشت، توانست بسیاری از عناصر فریب‌خورده آنها را متحول کند؛ به نحوی که در فاصله‌ای کوتاه، دست از عقاید و مواضع سیاسی خود برمی‌داشتند و به دامان انقلاب باز می‌گشتند.

 

 

از سیدکاظم، نه صدای آه و ناله‌ای درآمد، و حتی آخ نگفت. فکر کردم شهید شده است. اما کمی بعد دیدم به سختی سعی کرد از جا بلند شود، بلند هم شد. دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرد. چنان با خدای خویش مشغول راز و نیاز شد ‌که آدم از دیدن این صحنه، بی‌اختیار مدهوش می‌شد.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/4/6:: 1:46 صبح     |     () نظر