n محمد همایونفر
هیکل درشت و قامت بلندی دارد. با موها و ریشهایی زبر و پرپشت و حنایی، صورتی سفید و ککمکی و بینی استخوانی که تا روی سبیلهای درشت و زبرش کشیده شده است. چشمهای قهوهایآش حالتی خاص و درخشنده دارند. مثل دو تیلة بلور! اضافه کنید به اینها دستهای پت و پهنش را که تیربار گرینف، مثل چوبدستی برایش میماند! از اتاق که بیرون میرود حرفهایمان گل میکند:
ـ شایدکه بندة خدا عاشقه!
ـ چی میگی بابا! ازش گذشته!
ـ چی چی رو گذشته، اینو باش، پیرمردها هم عاشق میشن تا چه برسه اسماعیل!
ـ حالا از کجا معلوم؟ شاید عکس معشوقشه!
ـ از کجا این حرفو میزنی؟... دِ بگو دیگه؟ اصلاً تو عکس رو دیدی؟
ـ کی دیده؟! به کسی نشون نمیده! اطرافش که میری، دیدید که؟ سریع عکس رو برمیگردونه!
ـ چطوره ازش بپرسم؟
ـ بابا شما هم بزرگش میکنید! اصلاً بهش چیکار دارید، بذارید بندة خدا توی حال خودش باشه! بالاخره هر کسی حال هوایی داره، اینکه عجیب نیست! از وقتی که بیچاره اینجا اومده، همین طور بهش گیر میدید که چی؟ ... دلش نمیخواهد با کسی بجوشه! مگه زوره؟! دلش نمیخواد پای لطیفههای آقایون بنشینه. تازه خوش بهحالش از شر بیمزگیهای بعضیها راحته! ...
موسی شانههایش را بالا میاندازد و سرش را تکانی میدهد و میگوید:
ـ لابد با ما هستی دیگه آقا سعید ... ای والله ... دمت گرم!
ـ ببینید بچهها ... خودش هم میدونه! ... آخه آقا موسای عزیز، ما کی اسم شما را آوردیم!
ـ بگذریم داداش سعید ... بگذریم ... یک، هیچ به نفع تو! ولی خودمونیم بچهها اسماعیل یه سود دیگه هم میکنه! خوش بهحالش ... اون هم اینه که از تیررس متلکهای جناب حضرت سعید آقا ـ دامت افاضاته ـ خارجه! مگه نه بچهها؟
سعید لبخندی میزند.
ـ لابد حالا شدیم مساوی!
همه میخندیم. شاید کم حرف بودن اسماعیل است که خیلی به چشم میآید و شاید همان موضوع یک جا نشستن و زل زدن به عکسی که هیچ کس آن را ندیده است!
جبهه راه و رسمی دارد، همه با هم صمیمیاند. از بقال همدانی گرفته تا دکتر تهرانی و کارگر شیرازی، برادرند، در شادی و در غم، در دشواریهای جنگ و خستگیهای نفسبر، برادریم! غم یکی مال همه است و در این میان کم هستند کسانی مثل اسماعیل که با کسی نمیجوشد! انگار رسم برادری شکسته شده! با اینکه هیچ کداممان از او بدی ندیدهایم، ولی کسی پیدا شده که با بقیه یکی نیست! این مسئله است که مایة تعجب یا به نوعی رنجشمان شده و اسماعیل بیخیال این رنجش، همان میکند که میخواهد، توی قرارگاه یا خط مقدم، هر کجا، حتی حسینیه، هر فرصتی که مییابد شاید به اندازة نیمنگاهی، گوشه دنجی میرود و به عکس خیره میشود! چه رازی دارد اسماعیل، خدا میداند! مسئول گردان هم نمیداند، برادر روحانیمان که معمولا سنگ صبور بچههاست، او هم چیزی نمیداند هیچکس! هر کس احتمالی میدهد، چه فایده از این همه احتمالات؟!
روایت میکنند که اسماعیل خوب میجنگد، برادری میگفت: این بشر عجب سر نترسی دارد، توی خط مقدم، نه ترسی از تیر مستقیم دارد و نه از سوت خمپارهها. آرپیجیزن قهاری است، با تیربار هم کار میکند، ناله نمیکند، نق نمیزند، خلاصه رزمنده روبهراهی است!
به قول رحمتالله، بیسیمچی گردان: هیکل یغر، پوست کلفت، هی بگردم بابا ... صدام کشه اسماعیل!
با خودمان میگوییم: حیف از این اسماعیل! ای کاش با ما میجوشید! آن وقت ... آن وقت چه؟!
شاید سعید راست میگوید، انتظار اضافی داریم! ولی نه! هر چه باشد رسم جبهه برادری است و نباید شکسته شود. ما هم میتوانیم در حل مشکل اسماعیل شریک شویم! شاید باری برداشتیم، و گرنه دلداریاش که میتوانیم بدهیم!
شاید شنیده عملیات نزدیک است! سعید میگوید: انشاء الله اینبار تا کرکوک میرویم!
موسی مثل همیشه جوابی برایش دارد: خالیبندی که کیلومتر نداره بچهها!
ـ خالیبندی نیست!
ـ پس یکدفعه بگو بغداد ... تا خیال ملت همیشه در صحنه راحت بشه!
ـ انشاء الله اون هم میرسه، راستی خبردار شدهام بچههای اطلاعات عملیات امشب برنامهای دارند!
ـ بچهها غلط نکنم این سعید ستون پنجمه!
ـ موسی! شد حرفی بزنیم و فاتحهاش رو نخوانی!؟
ـ بگو سعید جان، به دل نگیر! آخه تو خیلی خوبی، آدم هوس میکنه سربهسرت بذاره، مگه اینطور نیست جعفر؟!
جعفر هم یکی از ماست، بچهها به او میگویند جعفر قصاب! توی بروجرد قصابی دارد، میگوید:
ـ داشتی میگفتی سعید، امشب برنامه دارند ...
ـ آره اینجاش مهمه که اسماعیل هم با اونا میره!
ـ اسماعیل؟!
ـ آره اسماعیل، رضاپور بهم گفت!
ـ سعید، نپرسیدی چرا اسماعیل رو میبرند؟
ـ چرا اتفاقاً پرسیدم، رضاپور بهم گفت: شما اسماعیل رو نمیشناسید، نیروی زبدهایست، از اول جنگ توی جبهههاست، از مجنون و شلمچه بگیر بیا تا کردستان!
ـ عجب!
?
مرا با خود میبرد! کجا؟ تا همه جا، هر کجا که باید میبودم و میشد آنچه که باید میشد! زندگیم! آه! عاقبتم! ... زندگی چه پرپیچ و خم است! چه زود میگذرد! چه ناگهانی بنا میشود و بعد فنا میشود! و دوباره ... و دوباره چه؟ و دوباره همه چیز امکان دارد! این عکس، همه من است، همه اسماعیل است! گفت اسماعیل! زنت را طلاق بده! چه احمقی بود اون ظالم پلید! به گمانش من خر بودم! نه ... من میفهمیدم!
اسماعیل پسر ملا ابراهیم بودم، میفهمیدم، حال هم میفهمم! ... این عکس زندگی من است! چه کسی میداند؟
مردم چه میدانند؟ بگذار هر چه میخواهند فکر کنند! مردم با هر چه که زندگی میکنند، بگو زندگی کنند! من نیز با این عکس که نه! بهانه است! مگر غیر از این است؟ بگو نه که نیست! عکس بهانه است، بهانه بودن، ماندنم اینجا توی غربتی که اصلا غریب نیست! نه ملالی و نه بریدنی! تو هم میبینی؟ با تو هستم، راوی حکایت دل من، عکس عزیز من!
حال هم همانم، پسر ملا ابراهیم! روحش شاد، این عکس را ندید! اگر میدید ...! لابد حالا میبیند، حتما از آن دنیا میبیند اینجا هستم! غرب! جبهه غرب، اسماعیل بسیجی شده، خوشحال میشد اگر این عکس را میدید! حالا هم میبیند ... حتما! حتما! ... برای این عکس بود! پنهانش کردم، ندادمش! ... بی پدر مادرها شکنجهام کردند، لامذهبها ... هر چه بود به خاطر تو بود، عکس! ... نه بهانهای... تو فقط یک عکسی! ولی ... ولی از ترس نبود که پنهانت کردم ... تا دیدمت، عاشقت شدم، یعنی ... یعنی تو عکس همونی!؟ وای بر این دل من! قربان جمالت! هر چه بود بهخاطر تو بود، ولی چه سخت بود، چه عاشقکشی که کردی با من ... ولی باید میشد! باید این زخم عفونت میکرد! باید آن بیپدر ظلم میکرد! چه میگویی اسماعیل؟ این چه حرفی است؟ جبری مسلک شدهای؟ خدا بیامرز ملا ابراهیم میگفت: جبری مسلکها ظلم را هم از خدا میدانند، جبری مسلک؟ نه! ... من از آنها نیستم! اسماعیل و ظلم و تن دادن؟ هرگز! ... آه خدایا! ظلم سخت است! چه راوی صبوری دارد! چه تکرار غمانگیزی است هر بار که این عکس روایتم میکند! ... تو بهانة دل منی! ... تو را که میبینم، آرام میگیرم ... مرهمی بر زخمهای عمیق، آه خدا! ظلم، روایت کن! بگو ای عکس، هر روز، هر ساعت، گوش میکنم، خسته نمیشوم، بر ملایت نمیکنم، تو ای راز دل من؟... به کسی نشانت نمیدهم، بگذار هر چه میخواهند بگویند ... چرا بدانند؟ ... بگذار اصلا ندانند! ... خلوتهایم را شلوغ کن، با من حرف بزن! ببین قلبم برای تو میتپد، برای تو که هر شب میآیی! هر شبی که روزش با تو نجوا میکنم! بیا بگو! قصة مردنم، ماندنم! بودنم، قصة روزهای خاکستری و حدیث صبر! بگو، بگو! حدیث بگو! گوش میکنم! صبر میکنم! بگو که چه بر سرش آوردند؟ سه ساله بود! حسینم! سه سال بود، بگو که با او چه کردند! بسوزد پدر ظلم! تحمل میکنم، از فضل بگو! خودم خان را گرفتم، خانهاش خراب! خودم خان را گرفتم، خودم تا جا داشت کتکش زدم، سرش را تراشیدم، توی مردم بردم روی صورتش تف کردم، با تو زندگی میکنم، زیر این آسمان آبی فقط تو را دارم، اسماعیل بگو که عکس بهانه است! از همان روزی که خان دامی برایت پهن کرد، بگو که خان نمیدانست! چه دام خوبی بود؛ هنوز اسیرش هستی!
?
ـ اسماعیل هم کُرمانجِ، آدمهای صبوری هستند، عشایر دلیر و زحمتکش!
ـ کرمانج دیگه چه صیغهایه؟
میشه گفت شاخهای از کردیه، کرد شمال خراسون، حالا بیشترشون ساکن شدهاند توی بعضی شهرها مثل: قوچان، بجنورد، اسفراین، شیروان و بقیه مناطق شمال خراسون!
ـ خب داشتی میگفتی بعدش چی شد؟
ـ آره توی اون اوضاع که رژیم داشته، خان از فرصت استفاده میکنه و برای اینکه بتونه بیدرد سر اسماعیل رو حذف کنه، یه مدرکی رو که بعد بتونند ازش خوب علیه اسماعیل استفاده کنند، توی خونه اسماعیل به نحوی جاسازی میکنه! اون وقت با دار و دسته و یک عده ژاندارم میریزند توی خونه. از قضا هر چه میگردند اون مدرک رو پیدا نمیکنند، توی اون اوضاع پسر خان دیوونگی میکنه و جلوی چشم اسماعیل و ژاندارمها و بقیه، دست زن جوان اسماعیل که بچه سه سالهاش رو بغل کرده بوده، میگیره و به زور میبره و سوار ماشین میکنه! اسماعیل هم که مثل دیوونهها شده بوده، به طرفش حمله میکنه، در همین حین با ژاندارمها درگیر میشه و این وسط اسماعیل رو به جرم درگیری با مامور دولت میگیرند و میبرند، چند ماهی زندونی میکشه و بعد آزاد میشه، درست همون روزی که برمیگرده روستا و جای خالی زنش رو میبینه، جنازه پسرش رو جلوی خونهاش میاندازند، دیگه از اونجا به بعده که اسماعیل به طور جدی با خان درگیر میشه، انبارش رو آتیش میزنه و از این کارها و چند بار هم تا نزدیک مرگ میره؛ ولی خب شانس میآره، به خاطر این کارهاش مدت زیادی زندونی میکشه تا اینکه چند روز به پیروزی انقلاب مونده، با کمک عدهای از جوونهای روستا، میریزند توی خونه خان که داشته برای فرار آماده میشده، حسابی حالش رو جا میارن، میگن توی یکی از زیر زمینهای خونة خان، اسماعیل زنش رو که کاملا دیوونه شده بوده پیدا میکنه!
?
عملیات رو به پایان است. چند ارتفاع آزاد شدهاند، ساعتهایی که میآیند و میروند، خستگی نبرد در طعم شیرین پیروزی گم میشود! طعم شیرین پیروزی طعم خاصی است! گاه وقتی قرار را از ما میگیرد و خیلی چیزهای دیگر، که باید برای رسیدنش بدهیم و ما هم قیمت کمی برای پیروزی نپرداختهایم، سعید چشمانش همچنان بارانی است! هنوز باور نکرده، که اسماعیل شهید شده! جعفر هم آرام و قرار ندارد، مثل همة ما که ماندهایم! جعفر میگوید خودم دیدم، هیکل درشت و قامت بلندی داشت، سرش کاملاً متلاشی شده بود، دستهای پت و پهنش را روی سینهاش گذاشته بود؛ درست روی جیبش! آن را که باز کردیم عکسی سیاه و سفید از حضرت امام بود که با خطی ریز و کج و کوله گوشه آن نوشته بودند، «تو راز دل منی!»
کلمات کلیدی: