سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگیِ دلهاست و روشنایی دیدگان از نابینایی و توانایی پیکرها ازناتوانی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

n حسن ابراهیم‌زاده

وقتی به دنیا آمد، امام در تبعید بود و او در گهواره، با لالایی مادرش، علی(ع) و حسین(ع) را شناخت. شاید آن روز کسی جز عبدالمجید و مادرش نمی‌دانستند گهواره که با دست مادرش تکان می‌خورد، پرتو این جملة امام را که «یاران من در گهواره‌اند» سرنوشت او را رقم می‌زند.

?

امام که آمد و انقلاب پیروز شد، عبدالمجید قلاب‌سنگش را که با آن در خیابان‌های شهر به جنگ نیروهای شهربانی می‌رفت، در گوشه‌ای از اطاقش آویخت و رفت سراغ مطالعه و نگهبانی و شعارنویسی بر ضد گروهک‌های چپ‌گرا و لیبرال و آنهایی که می‌خواستند در غائله کردستان، ایلام را نیز به آشوب بکشانند.

?

فعالیت‌های چشمگیر عبدالمجید در هنرستان و دبیرستان‌های دیگر شهر، از چشم عناصر گروهکی پنهان نماند. او را گرفتند زیر مشت و لگد؛ دندانش را شکستند و به او هشدار دادند که دفعه دیگر حسابت را با چیز دیگری می‌رسیم.

?

هر گاه فرصت می‌کرد، برای زیارت به مشهد و قم می‌رفت. منظم بود و معطر، اهل جمعه و جماعات بود و کم سخن و همیشه با چشم‌هایش در پی افقی بود که احساس می‌کرد در خاک نمی‌تواند آن را پیدا کند.

?

سال 59 یک سهمیه بورسیه خارج از کشور به ایلام داده شده بود. خیلی‌ها دنبالش بودند. استاندار وقت گفت: می‌خواهم از بچه‌های متدین و مکتبی با معدل بالا، یکی را انتخاب کنم که در آینده در خدمت مردم این استان محروم باشد. عبدالمجید یکی از گزینه‌ها بود و خیلی‌ها او را نشانه رفتند، اما عبدالمجید می‌گفت: «وظیفة امروز من رفتن به دانشگاه جنگ است و حضور در کلاس سنگر.»

?

خودش می‌گفت: به من می‌گویند باید رفت درس خواند و آدم خوبی شد، گیرم که رفتم درس خواندم و آدم خوبی شدم، برای چه؟ مگر امروز،  درِ چیزی بالاتر از خوبی به روی ما باز نشده است؟ مگر بالاتر از شهادت هم خوبی در عالم هست که باید به دنبال آن رفت؟!

?

سال 62 بود که لباس سبز پاسداری تنش کرد و از آن روز به بعد، مسئول بسیج لشکر امیرالمؤمنین(ع) بود.

?

زندگی ساده‌ای داشت. می‌توانست خوب زندگی کند، اما هرگز از امکاناتی که قشر فرودست جامعه قادر به تأمین آن نبودند استفاده نمی‌کرد. هر چه سر سفره می‌آورند، همان را می‌خورد و نمی‌خواست کسی را به خاطر دوست‌داشتنی‌هایش به زحمت بیندازد. حتی مادرش هم هرگز نفهمید که عبدالمجیدش چه غذایی دوست داشت!

?

خیلی جاذبه داشت. با اخلاقش بود که بسیاری از دانش‌آموزان را شیفته خود کرده‌ بود که کلاس مدرسه و دانشگاه را ترک کنند و به عشق در آغوش گرفتن چیزی بالاتر از خوبی‌ها در آغوش سنگر آرام بگیرند.

?

سال 63 در منطقه میمک با بچه‌های تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه وارد عمل شد. سنگرهای فتح شده و پشت سرگذاشته شده هنوز کاملا پاکسازی نشده بود. تک دشمن موجب شد که عبدالمجید و دیگر دوستانش در بخشی از نیزارهای محصور در ارتفاعات میمک خود را در محاصرة دشمن بعثی ببینند.

محاصره طول کشیده بود. رزمنده‌ها در کانالی محصور در نیزارها با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند. تماس با بی‌سیم به صورتی خاص، استفاده از آب و غذای بعثی‌ها، به صورتی پنهانی، آن هم در حالی که زخمی‌ها برای اینکه صدای ضجه‌شان درنیاید، چفیه‌هایشان را به دندان گرفته بودند، جزء سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات روزهای پایانی حیات خاکی عبدالمجید بود.

?

روز هفتم محاصره، چهار نفر از رزمنده‌ها تصمیم به گذشتن شبانه از سنگرهای دشمن و عبور از میادین برای نجات خود و نجات محاصره شدگان می‌گیرند. عبدالمجید تصمیم به ماندن در کنار رزمندگان و مجروحان می‌گیرد و چهار رزمنده تمام مدارک و اسناد خود  را نزد او به امانت می‌گذارند تا در صورت اسارت و یا شهادت آنان در حین شکستن حلقه محاصره، هویتشان محفوظ بماند.

چهار نفر معجزه‌آسا شبانه از کنار سنگرهای نیروهای بعثی و از میان میادین مین می‌گذرند، اما گذر شبانه، وسعت منطقه و شباهت‌های نزدیک تپه‌ ماهورها، راه را برای یاری رساندن به نیروهای در محاصره می‌بندد.

?

نُه روز از محاصره می‌گذرد، بعثی‌ها پس از تثبیت موقعیت خود، مشغول پاکسازی و آتش زدن نیزارها می‌شوند. از میان یکی از نیزارهای سوخته، کانالی کشف می‌شود که در آن، جمعی رزمندة مجروح که آثار تشنگی و گرسنگی از پیکرشان معلوم بود، در آغوش همدیگر آرام گرفته‌اند.

?

محاسن بلند و وجود مدارک دیگر رزمندگان در جیب عبدالمجید، آنان را واداشت تا سریع او را از دیگران جدا کنند و «عبدالمجید امیدی» تشنه و گرسنه، خاکی و خسته که دست و لباس‌هایش معطر به خون شهیدان و مجروحان بود، زیر پوتین‌ها و قنداقه تفنگ بعثی‌ها، بی‌رمق‌تر و خونین‌تر می‌شود. عبدالمجید به سختی قامت راست می‌کند. در زیر نور آفتاب گرم و سوزان، افقی را که  در جستجوی او بود می‌یابد، لبخندی بر لبانش می‌نشیند و لحظه‌ای بعد صدای رگبار گلوله‌‌ها، مدالی بالاتر از همة خوبی‌ها را بر پیکر او می‌نشاند؛ پیکری که هرگز با پلاکی که او بر سینه داشت، به آغوش خانواده‌اش باز نگشت و مادرش در حالی با عالم خاک وداع کرد که همواره چشم به در دوخته بود تا عبدالمجید را، فاتح قله خوبی‌ها را لااقل برای آخرین بار از پلاکش ببوید.




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 1:4 صبح     |     () نظر