سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که به آنچه می داند عمل کند، خداوند دانش آنچه را نمی داند به او ارزانی می دارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مرداد، ماه مرگ رضاخان (چهارم مرداد 1323ش) و مرگ محمدرضا (پنجم مرداد 1359 ش) است. مرگ کسانی که با پوشیدن لباس نظامی، داعیه‌دار فرماندهی ارتشی بودند که به زعم آنان قوی‌ترین ارتش خاورمیانه بود.

مطلب زیر را بخوانید. بعد مقایسه کنید با عبارات امام عزیزمان که همواره بر دست و بازوی توانمند رزمندگان اسلام بوسه می‌زد و پیش آنان چه اظهار تواضعی که نمی‌کرد!

?

از آغاز دهه پنجاه «ارتش شاه» که می‌نوشتند بزرگ‌ترین ارتش خاورمیانه است، آهسته آهسته از هر آنچه افسر مقاوم و تحصیل‌کرده بود، خالی شد. پیران بازنشسته می‌شدند و می‌مردند، و شاه، حتی ارتشبد جم، ارتشبد هدایت و مانند آنها را تحمل نمی‌کرد. امیران تازه، باید خوش ظاهر و زباندان باشند و بدانند که مستشار نظامی امریکا (که مرکز اداری‌اش کنار دفتر رئیس ستاد بود) گرداننده اصلی است و آنها باید فقط خود را مطیع شاه نشان دهند. روی پای او بیفتند و حس بزرگنمایی شاه را ارضا کنند که جز «اطاعت می‌شود» چیزی را نمی‌پذیرفت.

انقلاب که پیروز شد، امیرحسین ربیعی، آخرین فرمانده نیروی هوایی شاه، در آخرین شب زندگی‌اش، وقتی که دانست رفت و آمدهای روزهای آخر او با انقلابی‌ها، به ویژه مهندس بازرگان، او را از اعدام نجات نمی‌دهد، سکوت چند هفته‌ای خود را شکست و به خبرنگاری که برای مصاحبه با او رفته بود، اسراری را باز گفت ... . ربیعی گفت: پیش از آن چند باری در جمع، شاه را دیده بودم و از ملاقات خصوصی با او می‌ترسیدم و احتمال نمی‌دادم که قصد دارد مرا در جای خاتم (فرمانده نیروی هوایی که در یک حادثه مشکوک به هلاکت رسید) بنشاند. ولی شاه چنین خیالی داشت و قبلاً افسر خلبان لوطی مسلک با لهجه گاوبازهای امریکایی را پسندیده بود و گزارشی درباره او از سران نظامی خواسته بود که آن روز روی میزش بود. وارد اتاق که شدم، سلام دادم، تعظیم کردم و دولّا شدم. گذاشت تا کفش براق ایتالیایی‌اش را ببوسم و بعد با لبخندی که بر لب داشت، به من گفت که قصد دارد مرا فرمانده نیروی هوایی کند. باور نمی‌کردم. اشک شادی در چشمم حلقه بست. دوباره به پایش افتادم و بعد به من گفت: «آیا می‌دانی در نیروی هوایی، چند نفر از تو ارشدترند؟» می‌دانستم دست کم پنج نفر از مربیان و استادن خودم هنوز در نیرو بودند. نام بردم. بعد پرسید: «می‌دانی چرا تو را انتخاب کرده‌ام؟» نمی‌دانستم. در چشمانم خیره شد و گفت: «برای اینکه تو خر خوبی هستی.» تعظیم کردم. بعد جدی شد و به من گفت: «باید فقط فرمانبردار او باشم و فقط او را فرمانده بشناسم. هر چه دیدم و شنیدم، به او گزارش بدهم.» *

 

 

* .  از کتاب: چکمه‌های پدرم، علی شجاعی صائین، ص 145.

 

سوتیتر

پرسید: «می‌دانی چرا تو را انتخاب کرده‌ام؟» نمی‌دانستم. در چشمانم خیره شد و گفت: «برای اینکه تو خر خوبی هستی.» تعظیم کردم. بعد جدی شد و به من گفت: «باید فقط فرمانبردار او باشم و فقط او را فرمانده بشناسم.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 12:57 صبح     |     () نظر