سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در باره کسانى که از جنگ در کنار او کناره جستند ، فرمود : ] حق را خوار کردند و باطل را یار نشدند . [نهج البلاغه]

n داوود امیریان

شب عملیات بود. قرار بود که من و چند نفر از دوستانم که تخریب‌چی بودیم، جلوتر از رزمندگان وارد میدان شده و به سرعت مین‌ها را خنثا کنیم تا خدای نکرده اتفاقی برای دیگران نیفتد.

منطقه غرق در سکوت بود. فقط هر چند دقیقه از سوی دشمن یک رگبار بی‌هدف به سوی خط خودی شلیک می‌شد. عرق‌ریزان و چسبیده به زمین به کمک کارد سنگری تند تند مین‌ها را درمی‌آوردم و چاشنی‌اش را باز می‌کردم یا سیم تله‌ای را که بین دو مین جهنده بود،‌ می‌بریدم.

آخر سر به انتهای مین رسیدم. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم که تا لحظاتی دیگر پیشقراولان لشکرمان از راه می‌رسند و آن‌وقت دشمن را غافلگیر و حقشان را کف دستشان می‌گذاریم.

یکهو صدایی از نزدیک من بلند شد. چسبیدم به زمین و چشم تنگ کردم و به جایی که صدا آمده بود نگاه کردم. در آن تاریکی فقط سیاهی یک آدم را توانستم تشخیص بدهم. یک عراقی در سنگر کمین، نگهبانی می‌داد. اول خواستم همان جا بمانم و بگذارم حساب او را رزمندگان برسند، اما نمی‌دانم چه طور شد که زد به سرم آرتیست‌بازی دربیاورم. تصمیم گرفتم که بلند شوم و مثل فیلم‌های سینمایی، گربه‌وار بروم و از پشت بپرم روی او و ناکارش کنم.

بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلم‌ها دیده بودم که چه طور قهرمان می‌پرد و با یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا درمی‌آورد و بی‌هوش می‌کند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار که با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت به طرف من. یا جدة سادات! عراقی‌ نگو گودزیلا بگو. غولتشن بود. دو متر قد و یک متر عرض. سبیل از بناگوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دومی را بزنم که مشتم توی پنجه‌اش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم د بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم. چنان می‌زد که انگار قاتل پدرش را می‌زند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود می‌آمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده دردناکی از حنجره بیرون دادم. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید! مثل شیرهای گرسنه‌ای که به یک گاومیش حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می‌زدیمش. من که دل پر خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز می‌گرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ می‌زدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی‌رحمی بود که به جان چند دانش‌آموز درس نخوان و شلوغ افتاده است. حالا ما پیچ و تاب می‌خوریم و گریه‌کنان خدا را صدا می‌زدیم و او هم می‌زد. داشت دخلمان را درمی‌آورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد پس کله‌اش و او با هیکل سنگین تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له می‌شدم که بچه‌ها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند و انگار بخواهند یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورند، او را از روی من انداختند کنار.

حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله‌کنان داشتیم پک و پهلویمان را می‌مالیدیم. لامروت جای سالم در تن و بدنمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که:

شما چرا به این حال و روز افتاده‌اید؟

ـ اِ اِ اِ نگاه کنید، انگار زیر تانک رفته‌اند؛ یک جای سالم توی بدنشان نیست.

ـ برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید؟

یکی از بچه‌ها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد. اما ای کاش تعریف نمی‌کرد. چون تا دمیدن روشنایی روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلک‌ها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم.

 

سوتیتر

خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده دردناکی از حنجره بیرون دادم. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان می‌رسید! مثل شیرهای گرسنه‌ای که به یک گاومیش حمله می‌کنند، از سر و کله‌اش آویزان شده بودیم و می‌زدیمش.



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/16:: 12:57 صبح     |     () نظر