سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با کسی که از مدارایش ناگزیر است مدارا نمی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

صبح است و مادر بر کمر بسته توانش را

تا دم کند طغیان درد جاودانش را

دیوار را زل می‌زند... ساعت همان لحظه است

یک بار دیگر خواب مانده امتحانش را

احمد... زمانش نیست:  احمد... دیر خوابیده است

که بارها هر روز می‌بیند زمانش را

یک سیب در شکل پدر... اما پدر افتاد

او ماند و آن سیبی که پر کرده جهانش را

قدری تکانش می‌دهد، یک بار دیگر هم

تکرار کرد این بار با شدت تکانش را

قدری تکان بیشتر، بدجور افتاده است

تردید می‌آید و می‌برّد امانش را

کم کم به خود می‌آید و می‌فهمد احمد نیست

تا کم کند دلشوره‌های بی‌کرانش را

تا طاقچه زل می‌زند تا قاب عکس آنگاه

تجدید خاطر می‌کند داغ جوانش را

...

یک سایه از پشت سماور خیره شد... او نیست؟

این حس برای لحظه‌ای پر کرد جانش را

در پشت بن‌بست کدامین استکان خفته است؟

مردی که او در خانه می‌جوید مکانش را

مردی که او هر روز بی‌صبرانه می‌پرسد

از تیک ـ تاک مرده ساعت نشانش را

مردی که او هر قدر می‌گردد نمی‌یابد

شیرینی لب قندهای ناگهانش را

...

یک استکان از خاطرات رفته جا مانده است

یک استکان که... خستگی بسته زبانش را

یک استکان که درد دل‌های زنی هر صبح

باریک کرده مثل چوب نی میانش را

...

دستی به زانو زد... به زحمت سفره را برداشت

نم کرد با اشک سماور تکه تانش را

دستی به زانو زد... و پشت استکان لرزید

له کرد یک درد قدیمی بازوانش را

دستی به زانو برد تا کج کرد قوری را

بارید کنج استکان درد نهانش را

دردی که چوپان‌های کوهستان تمام عمر

نی می‌زنند اندوه‌های بی‌گمانش را

دردی که دخترهای لاهیجان سه چین کردند

از پیچ و خم‌های مزارع داستانش را

آن استکان را تا حدود چانه بالا برد

در اضطراب انداخت قلب دودمانش را

لب را به سطح چای زد ـ چشمش به قاب افتاد

سوزاند این تصویر مغز استخوانش را

آمد برایش نان بپیچد دید اینجا نیست

تاریک کرد این واقعیت آسمانش را

بغضش شکست و سفره صبحانه را پیچید

تا طاقچه هل داد دست ناتوانش را

زل زد به عکس قاب و... با اندوه برگرداند

یک بار دیگر توی قوری استکانش را


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط ارسلان سلطانی 87/3/13:: 12:43 صبح     |     () نظر